رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ممکنه باور نکنید ولی عین واقعیتته کلمه به کلمه ...

نمی دونم چرا ولی من خیلیا را دوست داشتم حتا یه بار دخنری را دوست داشتم که بعد از صحبت باش فهمیدم چند سال پیش مرده ، جسمش تجزیه شده صداشو دزدیدن و من هر شب بار روحش حرف میزدم با یک روح چرکین و چسبند و لزج که پر سوراخ بود نه حفره پر خفره های عمیق،سیاه و ناریک .. به مرگ طبیعی نمرده بود یک مرگ تدریجی جان فرسا خودش میگفت هنوز دارم می میرم ولی او چند سال پیش مرده بود . بقیه اش را نمیگم چون کسی باور نمیکنه با اینکه همش عین حقیقته :hanghead:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

دلم خیلی گرفته، هر لحظه ممکنه اشکام بریزه، من خیلی خودمو کنترل میکنم که گریه نکنم.

احساس بی کسی میکنم. دیگه باید رو پای خودم وایسم، خانه خودم رو بسازم، دیگه چشمام نباید به دستای مامان و بابام باشه.

کی گفته آدم حتما باید خانواده داشته باشه؟ خانواده یک بنیان شکست خورده است.

  • Like 18
لینک به دیدگاه

مولوی بعضی وقتا سوپر منی میشده برای خودش!

 

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

  • Like 13
لینک به دیدگاه

دیشب موقع خواب که حالم بد بود مثل اکثر شبهای این چند وقت فال حافظ گرفتم،گفت:

 

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی:hapydancsmil:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

زن وار حسادت ميکنم

دلم آغوش پر آرامشي را مي خواهد که زير باران گرمم کند

دلم ميخواهد کسي باشد خوب باشد

مهربان باشد ...

بس باشد ...

همه ي اين بودن هايش فقط براي مـــــــــن باشد

فقط مـــــــــــن ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

[h=6] گاهی وقتا به یه چیزایی که آرزو شو داری میرسی...

تازه میفهمی

که چقدر آرزوش

از داشتنش قشنگتر بوده!

[/h]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

دختــرک!

 

بدان که گاه باید، مردانه بایستی!

 

مبارزه ای کنی، تن به تن با روزگــار!

 

با امید فردا و فرداهایی بهتــر، بی غـم و...

 

مــاندگـــــار...!

 

 

 

 

( دختری از کوچه های پـائیــــز _ بهار 91 )

  • Like 16
لینک به دیدگاه

من چه دوست گلی هستما:ws37: فقط خودم قدر خودمو میدونم و بس:icon_redface:

دیشب رفتم عروسی یکی از همکارهام و دوست تقریبا 6 سالم که اولهای وقتی باهم همکار شده بودیم تقریبا چشم دیدن منو نداشت :w58:

ولی دیشب جای خواهر نداشتش بودم... البته فقط قسمت رقص و نه چیز دیگه ایشو:whistle:

 

 

امیدوارم خوشبخت و سربلند و اسوده بشه و زندگیش به ارامشی که دلش میخواد برسه.........

 

یکی از بهترین اتفاقهایی بود که دلم میخواست بیفته که امسال محقق شد...

امیدوارم امسال به هرچی که چندساله منتظرش هستم برسم .... البته بگم برای اطافیانم هست تمام خواسته هام نه خودم به شخصه...

من خودم پارسال به آرزوم رسیدم:icon_redface:

 

 

 

تازه تا چند ساعته دیگه قراره چند نفر از بزرگون این انجمن هم ببینم......:hapydancsmil:

 

سال 91 رو دوست دارم زیاد......... الکی نبود که این همه منتظرش بودم.......

 

خوش اومدی نهنگ:w02:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

چقدر سخت است در همین محیط مجازی به تصویری بربخوری که خاطرات سوخته ی یک برهه از زندگیت را به تو بیشتر و بهتر نشان بدهد

کودکتر که بودم خانه ای بود پدر سالاری ، همه در کنار همه زندگی می کردیم ، به فکر هم بودیم ، به فکر سفره های هم ، به فکر اشک ها و لبخند های هم

عصر ها که میشد ، مادربزرگ دست و بال پر از چرکم را میشست و با آن بوی کلوچه های ضخیم و شکرینش آدم را مست میکرد

شرط میبندم در بهشت خدا هم از این کلوچه های ناب ِ مادربزرگی نیست

 

5ped8jcvaaiqd07y6r9k.jpg

 

بعد از عمری فهمیدم هرچقدر دیوار خانه سست تر ، گِلی تر و خرابه تر باشد ، دل ساکنانش محکمتر ، مرمرین تر و آبادتر است.شاهدم همین روزهاست که هیچ کس از حال هیچکس خبر ندارد

آبتنی وسط حوض خانه ای که نه تو بلکه چند پسربچه بازیگوش دیگر هم تنی به آب میزنند یک نوستالژی با طعم قهوه است که هرچند شیرین باشد اما باز هم تلخست(1!)

آب تنی در این نوع حوض ها همیشه خاطرات آدم را خیس تر و با طراوت تر می کند

هیچ وقت سکوت در این خانه نبود ، شب ها هم که میشد ، یا نجوای راز و نیاز مادربزرگ بود یا صدای قلیان پدر بزرگ و یا زجه چند نوزاد

زندگی همیشه در جریان بود ، همیشه

ولی امروز وقتی از آن کوچه می گذرم ، چهره عبوسی از یک آپارتمان نافهم را می بینم

بارها شده به او گفتم : آخر تو چه میدانی ، چه میدانی عشق چیست ، چه میدانی کودکی چیست ، راستی تاکنون دلت هوای کاهگلی با عطر نم باران به خود گرفته یا تنها مانند چنار قدی دراز کرده ای؟

تو ای آپارتمان نو ، تابلویِ نقاشیِ معصومیتِ از دست رفته یِ منی

نفس بند آمد

  • Like 12
لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان

بعضی وقتها دوست دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین و اشکامو پــاک کنه دســـتمو بگیره و بگه : آدمـــا اذیتــت میکنن ؟؟!!!!! بیـــــــا بـــریـــــــم ....:sad0:

لینک به دیدگاه

بالاخره تونستم بهار و شقایق و وحید عزیزو اون شیطونکهاشونو ببینم..:hapydancsmil:

 

همتون گلید

مخصوصا بهار جون خب بیشتر دیدمت دیگه:whistle:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...