*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ هنوز هم هستمن چند سال پیشیها یک صورتیشو داشتم وقتی باهاش آب میخوردم تمام لباسمو خیس میکرد.............:w00: هنوز دارمش میخوای:4chsmu1: جدا دلم میخواد 3 لینک به دیدگاه
شـاهین 8068 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من معلم کلاس اولم رو می خوام چون تو دوران بچگی عاشقش شده بودم یادش بخیر 14 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ جدا دلم میخواد جدی برو بخر هست هنوز 3 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من معلم کلاس اولم رو می خوام چون تو دوران بچگی عاشقش شده بودمیادش بخیر نه دیگه تو از بیخ ویرونی(خانه از پایبست ویران است،درست گفتم؟) 7 لینک به دیدگاه
مهندس خوش فکر 11397 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اخ یادش بخیر یاد بچگیم افتادم فوتبال بازی میکردیم بعد توپ میفتاد تو جوب دوباره همون توپ بر میداشتیم بازی میکردیم چقدر دعوا کردیم چقدر شیشه شکوندیم دورانه خوشی بود یادمه محرما با بچه ها هیئت میزیدم با چادرای کوچیک و یه قالیچه، خیلی قشنگ بود اون دوران قهراش اشتیاش همش قشنگ بود خاطراتی که واقعا کهنه نمیشه 11 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ دفترای تعاونی که روش یه گل شطرنجی داست . پشتشم نوشته بود" تعلیم و تعلم عبادت است" من هنوزم یدونه 40 برگشو نو نو دارم :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v 10 لینک به دیدگاه
afa 18504 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ از بچگي بدم ميومد لباس كسيو بپوشم ..... حاضر بودم لباس خراب خودم رو بپوشم ولي از بقيه رو نپوشم .... يادمه تو مهمونيا با بچه ها شرط ميذاشتيم كي بيشتر سر نوشابه هايي رو پيدا ميكنه كه زير برچسبش "زمزم" نوشته 13 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خاطرم بر میگرده به 5 سالگیم من فکرمیکردم کسایی که نماز میخونن صدای اطرافشون رو نمیشنون اخه هر وقت مامانمو سر نماز صدا میکردم جواب نمیداد یه بار که مامانم داشت نماز میخوند داداشم حسابی رو اعصابم بود بخاطر همین رفتم یه سیخ گذاشتم رو گاز داغ شد بعد افتادم دنبال داداشم اولین بار که سیخو چسبوندم به تنش شروع به گریه گرد داشتم دنبالش میکردم که بازم بچسبونم بهش یهو پخش زمین شدم دیدم مامانم افتاد بجونم تا میخوردم منو زد بهش گفتم مگه تو صدای مارو میشنیدی گفت مگه فکر کردی من کرم 15 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یه پسر خاله دارم خیلی شمپرته هروقت میمود با منو داداشم میرفتیم بازی یه جای سرش میشکست یه بارم افتاد تو جوب اب دیگه نتونست بیاد بیرون اب داشت با خوش میبردش اگه به دادش نرسیده بودم میرفت ملکوت اعلا 11 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خاطرم بر میگرده به 5 سالگیم من فکرمیکردم کسایی که نماز میخونن صدای اطرافشون رو نمیشنون اخه هر وقت مامانمو سر نماز صدا میکردم جواب نمیداد یه بار که مامانم داشت نماز میخوند داداشم حسابی رو اعصابم بود بخاطر همین رفتم یه سیخ گذاشتم رو گاز داغ شد بعد افتادم دنبال داداشم اولین بار که سیخو چسبوندم به تنش شروع به گریه گرد داشتم دنبالش میکردم که بازم بچسبونم بهش یهو پخش زمین شدم دیدم مامانم افتاد بجونم تا میخوردم منو زد بهش گفتم مگه تو صدای مارو میشنیدی گفت مگه فکر کردی من کرم 5 سالگی؟؟؟؟؟؟؟ :jawdrop: چقدر خطرناک بودی ...:banel_smiley_52: 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یادتونه زنگ املا کیفامونو میزاشتیم وسط میز که از هم تقلب نکنیم؟ :ws28: واییییییییییی یادش بخیر :ws28: کلاس اول که می خواستم برم مامان بابام جوگرفته بودشون منو بردن یک مدرسه غیرانتفاعی خیلی باکلاس :w00: همه وسایلمون عین هم بود.کیف و دفتر و لوازم تحریرمون عین هم بود.فقط رنگ بعضی ها فرق داشت.همشونم یک جا داشت مخصوص اینکه اسممون رو نوشته بودن که اشتباه نشه. اما توی کلاسمون خیلی بین بچه ها فرق می زاشتن :w00: همشون دخترای لوس و خر پول بودن :w00: من ریزه میزه بودم انداخته بودنم ردیف یکی مونده به آخر می خواستم ببینم رو تخته چی نوشتن همش باید بلند می شدم سال بعد اونقدر گریه کردم که من دیگه اون مدرسه نمی رم. رفتم مدرسه دولتی تا دیپلمم هم دیگه هیچ وقت مدرسه غیرانتفاعی نرفتم. :icon_pf (34): 16 لینک به دیدگاه
Hazhir 513 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اول راهنمايي بودم يه معلمي داشتم شكل نقاله بود شكمش خيلي گنده بود . امتحانات آخر ترم برا امتحان علوم تجربي اون مراقب بود . اين بيچاره رفته بود رو نيمكتا و از رو اونا ميومد و ميرفت اينقد اينور و اونور پريد يه جا واستاد و خسته شد اونم كجا بالا سر من . منم كتابو در آوردم و قشنگ گذاشتم رو پاهام و همه سوالا رو در آوردم و نوشتم تنها جايي هم كه از آخ معلم ميديدم شكمش بود 18 لینک به دیدگاه
شـاهین 8068 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ نه دیگه تو از بیخ ویرونی(خانه از پایبست ویران است،درست گفتم؟) :ws3: خاطرم بر میگرده به 5 سالگیم من فکرمیکردم کسایی که نماز میخونن صدای اطرافشون رو نمیشنون اخه هر وقت مامانمو سر نماز صدا میکردم جواب نمیداد یه بار که مامانم داشت نماز میخوند داداشم حسابی رو اعصابم بود بخاطر همین رفتم یه سیخ گذاشتم رو گاز داغ شد بعد افتادم دنبال داداشم اولین بار که سیخو چسبوندم به تنش شروع به گریه گرد داشتم دنبالش میکردم که بازم بچسبونم بهش یهو پخش زمین شدم دیدم مامانم افتاد بجونم تا میخوردم منو زد بهش گفتم مگه تو صدای مارو میشنیدی گفت مگه فکر کردی من کرم باز هم جای شکرش باقیه سیخ رو بهش چسبوندی به چشمی شکمی و جاییش فرو نکردی 10 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یه بار پسر عموم اومده بود خونمون بعد خیلی قد گیری در میاورد خلاصه با دادشم گفتیم چیکار کنیم بادش بخوابه اون موقع حیاط خونمون خاکی بود داداشم اونو خوابوند زمین منم ببخشید گلاب به روتون جیش کردم رو سر صورتش اون موقع 7 سالم بود 9 لینک به دیدگاه
شـاهین 8068 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یه بار پسر عموم اومده بود خونمون بعد خیلی قد گیری در میاورد خلاصه با دادشم گفتیم چیکار کنیم بادش بخوابه اون موقع حیاط خونمون خاکی بود داداشم اونو خوابوند زمین منم ببخشید گلاب به روتون جیش کردم رو سر صورتشاون موقع 7 سالم بود :ws47::ws47: 5 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یه بار پسر عموم اومده بود خونمون بعد خیلی قد گیری در میاورد خلاصه با دادشم گفتیم چیکار کنیم بادش بخوابه اون موقع حیاط خونمون خاکی بود داداشم اونو خوابوند زمین منم ببخشید گلاب به روتون جیش کردم رو سر صورتشاون موقع 7 سالم بود اونوقت میگه علی چرا شیطونه :icon_pf (34)::w00: 6 لینک به دیدگاه
شـاهین 8068 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اونوقت میگه علی چرا شیطونه :icon_pf (34)::w00: یعنی مثل باباش جیشو هم هستش؟ 5 لینک به دیدگاه
مجيد 56 856 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ياد اون صابون كاغذي ها بخير ياد اون قيفهاي كاغذي كه توش تخمه و باقالي ميدادن بخير 9 لینک به دیدگاه
Hazhir 513 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اون وقتا كه ابتدايي بودم خيلي شيطون بودم مثه هميشه . يه همسايه داشتيم شيفت مخالف ما بود هر روز كه اين از مدرسه بر ميگشت من و داداشم ميرفتم بالا پنجره و يه سطل آب دستمون ميگرفتيم تا ميرسيد به لب پنجره سطل آب رو خالي ميكرديم روش اين اقا خنگه هم به فكرش نميرسيد فرداش كه قراره دوباره اين بلا سرش بياد از اونور رد بشه 9 لینک به دیدگاه
میلاد68 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ کلاس پنجم گروه سرود برای 22 بهمن رو کلاس ما اجرا کرد یقه اسکی سفید وشلوار پارچه ای سرمه ای پوشیدیم وسط سرود سر میکروفون دعوا شد:167: مراسم کلا بهم خورد 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده