Ariyayi-eng 1648 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۸۹ افسوس که قصه مادر بزرگ درست بود همیشه یکی بود یکی نبود...... 2 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۸۹ افسوس که قصه مادر بزرگ درست بودهمیشه یکی بود یکی نبود...... یکی بود یکی نبود... دست بر قضا، این دوتا عاشق هم شده بودن!.... 4 لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۸۹ همین امضای دوست ما ..معمار سبز ( شماره ش یادم رفت ) یك نفر دلتنگ است يك نفر مي گريد يك نفر سخت دلش باراني است يك نفر در گلوي خویش بغض خيسي دارد بغض كالي دارد يك نفر طرح وداع مي كشد روي گل سرخ خيال لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ كوله بارت بر بند .. شايد اين چند سحر فرصت آخر باشد كه به مقصد برسيم و بدانيم كه يك عمر چه غافل بوديم ... 3 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ من یقین دارم که برگ کاینچنین خود را رها کردست در آغوش باد فارغ است از یاد مرگ لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست پای تا سر زندگیست آدمی هم مثل برگ می تواند زیست بی تشویش مرگ گر ندارد مثل او، آغوش مهر باد را می تواند یافت لطف هر چه بادا باد را 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ... ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ... کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ... کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم... کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم... میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ... انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ... شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ رعد دلهره ي آرزوهايم بود وقتي همه وقت مي كوبيد و خاكستر مي كرد نغمه هاي خيالم را، در آسمان اما ابري نبود باران صداي نياز چشمانم بود شب و روز سيل بار مي باريد و مي برد با خود، شعرهاي ناخوانده ي نگاهم را، زمين اما تر نبود آفتاب سرمشق هر شبِ اميدم بود سالها طلوع كرد و آرزوهايم را رنگ داد در عمر آرزوهايم اما يك روز نبود ** در من گاهي نسيم آهنگي مي نواخت در قلمم گاهي شعر روح مي دميد. زير درخت آرزو گاهي مي نواختم آهنگي از شعر نو اما يك برگ از آرزوهايم نمي رقصيد تا مرا از بودنم شاد كند *** لحظه اي كه عزم رفتن از ديارم بود ناگاه دستي شانه ام را فشرد نگاهي شعر هايم را نواخت نگاهي كه دلهره اي بر تمام رعدها بود انساني مرا خواند انساني كه بوسه هايش زيبا تر از همه ي رويا ها بود 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ ایکاش که میشد وصف حالت را گفت ایکاش که میشد غم پنهان درونت را گفت ایکاش که میشد گریست تا بدانند که دردت در چیست ایکاش میدانستی تو که چه دردل دارم چه کسی گوش کند یا که فراموش کند چه کسی درد تو باور بکند گرکه میشد برون ریزم این راز دلم با خبر میشد ازدرد دلم هرچه ننگ است مرا بار کنند هرچه سنگ است سرم خورد کنند قیمتم را به پشیزی برابربکنند لیک نتوانم گفت آنچه دردل دارم درداین بی خبری ها که باخوددارم کس نداند دردم کس نفهمد حرفم چه کنم با دل تنگ من نبودم برای دگران رنگ به رنگ دگر افسرده شدم با دلی مست وپریشان آواره شدم ازبرای غم او خسته واشفته شدم که ندارد خبر ازحال پریشانی من که نداند همه شب ناله من بسته شددفتر شعرم که چه ها میکردم خودندانسته چه شوری که به پا میکردم 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ آسمان افسرده بود از بس که من دیر آمدم چشم مه بی خواب من، شاید که شبگیر آمدم در بدر در کوی رویا می دویدم سوی تو حلقه ی شعری براهم بود و من گیر آمدم در کنار ما عجب دیوارها قد می کشند ساختم من نردبان از غم که دلگیر آمدم سقف شب هم ریخت در این کوره راه زندگی نیمه خیزان با دلی عاشق، تنی پیر آمدم با قلم پیکار غم در صحنه ی کاغذ کنم با چنین شمشیر از عشقت به زنجیر آمدم آیه ای بود آن نگاهت دور بود از فهم عقل با نگاه دل بسویش بهر تفسیر آمدم می برد چون تخته ای موج زمان فرشاد را چون حبابم در پی اش، اما به تاخیر آمدم 2 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ من نه شبنمم ، نه اشک این رهگذری که سایه وار و غریب در عبور ثانیه خلسه می کند منم. 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ از زمین اوج گرفته است غباری که مراست ایمن از سیلی موج است کناری که مراست چشم پوشیدهام از هر چه درین عالم هست چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟ کار زنگار کند با دل چون آینهام گر چه هست از دگران، نقش و نگاری که مراست جان غربت زده را زود به پابوس وطن میرساند نفس برق سواری که مراست نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست میکنم خوش دل خود را به تمنای وصال سایهٔ مرغ هوایی است شکاری که مراست نیست در عالم ایجاد، فضایی صائب که نفس راست کند مشت غباری که مراست 1 لینک به دیدگاه
Ariyayi-eng 1648 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ هر روز دلتنگ تر از ديروز نظاره مي کنم طلوع و غروب خورشيد را شايد غروب دل من بار دگر طلوع يابد و اگر نيابد خود را به غروب تن خواهم سپرد ... 5 لینک به دیدگاه
پری 173 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ از درون من کسی هرگز نمی یابد خبر از عذاب من کسی هرگز نمی بیند اثر کو رفیقی تا برایش جان خود را قربان کنم کو انیسی کز برایش دیده را دریا کنم هر که را دیدم فقط در فکر خویش بر من از آنها چه آمد غیر نیش ای دریغ از من که عاشق بوده ام ای دریغ از من که در خود مرده ام ای دریغ از من که بی خود زنده ام 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ قاصدکی روی سنگ فرش خیابان در انتظار یک دست ، یک فـوت این همه رهگذر کسی پیامی ندارد برای کسی ؟! قصه ی این همه تنهایی را قاصدک به کجا خواهد برد ؟! .... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرادر عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود زآنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرشافتاده بود-اما- طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی کهمن بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزانرا به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکمجدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سررا رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا چون کورۀ آتش،زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاولداشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست 4 لینک به دیدگاه
Ariyayi-eng 1648 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ ............ متروکه نيست خلوتِ سرد دلم ولي از ارتباطِ مردم ِدنيا دلم گرفت !! يک رد ِ پا که سهم ِ من از بي نشاني است! از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت اينجا منم و خاطره هايي تمام تلخ اقرار ميکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ... 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ همين امروز دوستم بدار ، شايد فردائي نباشد 6 لینک به دیدگاه
Ariyayi-eng 1648 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ گاهي دلم مي گيرد از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم فريبت مي دهند دلم ميگيرد از خورشيدي كه گرم نمي كند و نوري كه تاريكي مي دهد ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت مي دهند دلم مي گيرد از سردي چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند از دوستي كه برايت هديه دوبال براي پريدن مي آورد و بعد پرواز را با منفورترين كلمات دنيا معني مي كند دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين همه هيچ گاهي حتي از خودم هم دلم ميگيرد 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۸۹ حس میکنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم... 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده