رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم...ب

چه ها هفته پیش یکی از بهترین دوستام فوت کرد هنوز بعد از روزها رفتنشو باور نکردم وقتی فکر میکنم الان تن نازنینش زیر خروارها خاکه دلم اتیش میگیره

از خدا شاکیم خیلی

نمیدونم چطور این درد و تحمل کنم لعنت به این زندگی

میدونم به شما ربطی نداره ولی چون شما رو دوستان خودم میدونم خواستم خودمو خالی کنم

لینک به دیدگاه

همي گويم و گفته ام بارها........................بود کيش من مهر دلدارها

پرستش به مستي است در کيش مهر........برون اند زين جرگه هشيارها

به شادي و آسايش و خواب و خور..............ندارند کاري دل افگارها

به جز اشک چشم و به جز داغ دل .............نباشد به دست گرفتارها

کشيدند در کوي دلدادگان ........................ميان دل و کام، ديوارها

چه فرهادها مرده در کوهها ......................چه حلاجها رفته بر دارها

چه دارد جهان جز دل و مهر يار ..................مگر توده هايي ز پندارها

ولي رادمردان و وارستگان ........................نبازند هرگز به مردارها

مهين مهر ورزان که آزاده اند .....................بريزند از دام جان تارها

به خون خود آغشته و رفته اند ..................چه گلهاي رنگين به جوبارها

بهاران که شاباش ريزد سپهر ...................به دامان گلشن ز رگبارها

کشد رخت،سبزه به هامون و دشت ..........زند بارگه ،گل به گلزارها

نگارش دهد گلبن جويبارها ......................در آيينه ي آب، رخسارها

رود شاخ گل در بر نيلفر ..........................برقصد به صد ناز گلنارها

درد پرده ي غنچه را باد بام ......................هزار آورد نغز گفتارها

به آواي ناي و به آهنگ چنگ ...................خروشد ز سرو و سمن، تارها

به ياد خم ابروي گل رخان .......................بکش جام در بزم مي خوارها

گره از راز جهان باز کن ............................که آسان کند باده، دشوارها

جز افسون و افسانه نبود جهان ................که بستند چشم خشايارها

به اندوه آينده خود را مباز ........................که آينده خوابي است چون پارها

فريب جهان مخور زينهار ..........................که در پاي اين گل بود خارها

پياپي بکش جام و سرگرم باش ...............بهل گر بگيرند بيکارها

لینک به دیدگاه

خوشا دردی!که درمانش تو باشی

خوشا راهی! که پایانش تو باشی

 

خوشا چشمی!که رخسار تو بیند

خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی

 

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی

خوشا جانی! که جانانش تو باشی

 

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

 

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید دل و جانش تو باشی!

 

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

لینک به دیدگاه
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم...ب

چه ها هفته پیش یکی از بهترین دوستام فوت کرد هنوز بعد از روزها رفتنشو باور نکردم وقتی فکر میکنم الان تن نازنینش زیر خروارها خاکه دلم اتیش میگیره

از خدا شاکیم خیلی

نمیدونم چطور این درد و تحمل کنم لعنت به این زندگی

میدونم به شما ربطی نداره ولی چون شما رو دوستان خودم میدونم خواستم خودمو خالی کنم

 

تسلیت میگم دوست عزیز

خدا صبرتون بده

لینک به دیدگاه

باز دل از در تو دور افتاد

در کف صد بلا صبور افتاد

 

نیک نزدیک بود بر در تو

تا چه بد کرد کز تو دور افتاد

 

یا حسد برد دشمن بد دل

یا مرا دوستی غیور افتاد

 

ماتم خویشتن همی دارد

چون مصیبت زده، ز سور افتاد

 

چون ز خاک در تو سرمه نیافت

دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد

 

جان که یک ذره انده تو بیافت

در طربخانهٔ سرور افتاد

 

از بهشت رخ تو بی‌خبر است

تن که در آرزوی حور افتاد

 

چون عراقی نیافت راه به تو

گمرهی گشت و در غرور افتاد

لینک به دیدگاه

هر چه زیباست مرا یاد تو می اندازد

 

آن که بیناست مرا یاد تو می اندازد

 

تو که نزدیک تر از من به منی می دانی

 

دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد

 

هر زمان نغمه ی عشقی است که من می شنوم

 

از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد

 

دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق

 

بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد

 

ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را

 

غم که با ماست مرا یاد تو می اندازد

لینک به دیدگاه

جــــــــام را بوسه زنان توبه شکستم امشب

مژده ای باده کشان مژده که مستم امشب

 

کس نبیند به صفای می و مینا به جهــــــــــان

زان به جز ساغـــر می از همه رستم امشب

 

دست در گردن مینا فکنم تا به سحــــــــــــــر

بر نیاید به جز این کار ز دستــــــــــــم امشب

 

بست پیمان مــــــــــــــــرا اختر روشن با می

آسمان نشکند این عهــــــد که بستم امشب

 

ساز شد طالع ناساز،مـــــــرا چون من و عقل

عهــــــــد هر چند که بستیم شکستم امشب

 

آشنایی به خـــــــــــــرد کار من شیفته نیست

رشته الفت بیگــــــــــــــــانه گسستم امشب

 

روشن از پرتو مــــــی شد دل گلشن که چنین

شمع سان تا سحــــــر از پا ننشستم امشب

لینک به دیدگاه
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم...ب

چه ها هفته پیش یکی از بهترین دوستام فوت کرد هنوز بعد از روزها رفتنشو باور نکردم وقتی فکر میکنم الان تن نازنینش زیر خروارها خاکه دلم اتیش میگیره

از خدا شاکیم خیلی

نمیدونم چطور این درد و تحمل کنم لعنت به این زندگی

میدونم به شما ربطی نداره ولی چون شما رو دوستان خودم میدونم خواستم خودمو خالی کنم

تسلیت میگم بهت منم 50 روزه پیش بهترین دوستم تنهام گذاشت رفت:cryingf:

لینک به دیدگاه

ير خاكستر ذهنم باقي ست

آتشي سركش و سوزنده هنوز

يادگاري است ز عشقي سوزان

كه بودم گرم و فروزنده هنوز

عشقي آنگونه كه بنيان مرا

سوخت از ريشه و خاكستر كرد

غرق درحيرتم از اينكه چرا

مانده ام زنده هنوز

گاهگاهي كه دلم مي گيرد

پيش خودم مي گويم

آن كه جانم را سوخت

ياد مي آرد از اين بنده هنوز

سخت جاني را ببين

كه نمردم از هجر

مرگ صد بار به از

بي تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم هستم

پيش چشمان تو شرمنده هنوز

گرچه از فرط غرور

بعد تو ليك پس از آنهمه سال

كس نديده به لبم خنده هنوز

گفته بودند كه از دل برود يار چو از ديده برفت

سالها هست كه از ديده من رفتي ليك

دلم از مهر تو آكنده هنوز

دفتر عمر مرا

دست ايام ورقها زده است

زير بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشكست

در خيالم اما

همچنان روز نخست

تويي آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق

دل من بردي و با دست تهي

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتشي عشق پس از مرگ نگردد خاموش

گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند

زير خاكستر جسمم باقي است

آتش سركش و سوزنده هنوز

 

حميد مصدق

لینک به دیدگاه

من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم

خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم

 

من هم شبی به خواب زمین میروم فرو

بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم

 

من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها

با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم

 

قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش

کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم

 

حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ

از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم

 

یک شب شبیه شاپرکی میپرم ز خاک

در آسمان به آیینه تبدیل می‌شوم

لینک به دیدگاه

اشکِ گرم و آهِ سرد و رویِ زرد و سوزِ دل

 

حاصلِ عشقند و من این نکته می دانم چو شمع

 

با خیالش ،با نگاهش ، با فراقش ،با غمش

 

گاه گریان ، گاه سوزان ،گاه لرزانم چو شمع

لینک به دیدگاه

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست

وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست

گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین

کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست

صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان

کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست

سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی

دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست

با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی

بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟

دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی

زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست

صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال

چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست

لینک به دیدگاه

مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

 

بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را

 

بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

 

یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را

 

حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم

 

سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

 

بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد

 

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد

 

وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست

 

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر

 

در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست

لینک به دیدگاه

بازم از غصه جگر خون کرده‌ای

چشمم از خونابه جیحون کرده‌ای

 

کارم از محنت به جان آورده‌ای

جانم از تیمار و غم خون کرده‌ای

 

خود همیشه کرده‌ای بر من ستم

آن نه بیدادی است کاکنون کرده‌ای

 

زیبد ار خاک درت بر سر کنم

کز سرایم خوار بیرون کرده‌ای

 

از من مسکین چه پرسی حال من؟

حالم از خود پرس: تا چون کرده‌ای؟

 

هر زمان بهر دل مجروح من

مرهمی از درد معجون کرده‌ای

 

چون نگریم زار؟ چون دانم که تو

با عراقی دل دگرگون کرده‌ای

لینک به دیدگاه

ریشه در خاک

 

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

 

 

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

 

 

نگاهت تلخ و افسرده است.

 

 

دلت را خار نا امیدی سخت آزرده است.

 

 

غم این نابسامانی همه هوش وتوانت را زتن برده است.

 

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

 

 

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

 

 

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.

 

 

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

 

 

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

 

 

تو را این خشکسالی های پی در پی

 

 

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

 

 

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

 

 

تو را هنگامه شوم شغالان

 

 

بانگ بی تعطیل زاغان

 

 

در ستوه آورد.

 

 

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

 

 

که از آن سوی گندمزار

 

 

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

 

 

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

 

 

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

 

 

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

 

 

تو با چشمان غمباری

 

 

که روزی چشمه جوشان شادی بود

 

 

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

 

 

خواهی رفت.

 

 

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

 

من اینجا ریشه در خاکم

 

 

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

 

 

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

 

 

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم

 

 

امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست

 

 

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می مانم

 

 

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

 

گل بر می افشانم

 

 

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

 

 

سرود فتح می خوانم

 

 

و می دانم

 

 

تو روزی باز خواهی گشت

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...