رفتن به مطلب

حس مرموز...


ارسال های توصیه شده

ســراســر ســرمــا را

 

هميــن‌جــا مــي‌مــانــم،

کنــار تــو و دستــانت!

پاييــز هــم کــه بشــود؛

گنجشــک‌هــا،

بــه هيــچ‌ فصــل ديگــري،

کــوچ نمــي‌کننــد . . .

شاعر: مریم ملک دار

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 627
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سهراب گفتی:چشمها را باید شست..... .شستم ولی !......... گفتی: جور دیگر باید دید.......دیدم ولی !.............. گفتی زیر باران باید رفت........رفتم ولی !............. او نه چشمهای خیس و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید !!!! فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت: " دیوانه باران ندیده

:4564:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

حس می کنم ....اضافه ام

بر گرده ی این ناگردش بی مدار...

حس می کنم

بار سنگینی هستم

نه بر دوش این و آن

که در بغض این همه لا کردار

که نمی خندند....به جا

که نمی گریند....نا به جا

مجتبی معظمی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

برای به گریه انداختـــن مـــــــن

 

نیازی به داد و فریــــاد نیست

 

بغض لعنتـــــی من

 

این روزهــــا

 

با عزیــــزم... جانـــــــــم....میشکــَند!!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

تنها باشي

روز تعطيل باشد

غروب باشد

باران هم ببارد

احساس ميكني

بلاتكليف ترين آدم دنيا هستي...!!:4564:

ܓ. ܓ ܓ

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اینـ روزهآ دلمـ بَهآنهـ میگیرد!

بَرآی دلَمـ گآهی مآدَر میشَومـ

دَست نَوآزِشـ بَر سَرشـ میکشَمــ

می گُویمـ غُصهـ نَخُور می گُذَرد..!

بَرآی دلَمـ گآهی پدَر میشَومـ

خَشمگینـ می گُویمـ بَس کُن!دیگَر بُزُرگـــــــ شُدی..

گآهی هَمـ دوستی میشَومــ مهرَبآنـــ

دَستَش را می گیرَمـ میبَرَمشـ بآغـ رویآ

دلم یک دل سیر آرامش میخواهد...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

[h=2]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/h]
من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز!

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را

یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید

من دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس آن ساده گیم می فهمید

و خدا می داند سادگی از ته دل بستگی ام پیدا بود

  • Like 8
لینک به دیدگاه

از دستگاه پرس نمی‌ترسم

آخرش این که

دست آدم له شود

از دستگاه برش اما

بدجور می‌ترسم

این که

انگشت‌هایم آن سو بمانند

من

این سو

 

سارا محمدی اردهالی

  • Like 9
لینک به دیدگاه

تمام هستی را هم بدهند

 

اینکه هستی را نمی دهم !

 

هستی را نیست می کنی

 

وقتی که نیستی..

 

 

 

هستم...هستی...هست...

 

می شنوم...می شنوی...می شنود...

 

من...تو....خدا....

 

آمین...!!!

 

 

منوره السادات نمائي مرتضائي

  • Like 8
لینک به دیدگاه

حسی غریب به سراغم آمده...

به رنگ آسمان ...

با طعم شیرین زندگی...

و از جنس لطیف خوشبختی...

در قلبم چه می گذرد؟؟

انگار کسی را دوست دارم...

تو را...!

 

مهشید ملکوتی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

آقا! برای من یک قهوه تلخ لطفا!

می‌دانید اتفاق شیرینی‌ افتاده

 

من اما، در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره، دلشوره دارم

 

آقا! در این حوالی تردید بیداد می‌کند … تردید آقا

 

بر سر در کافه‌تان حک کنید:

 

به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه واپسینِ یک شعبده بود.

 

نیکی فیروزکوهی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

شک می کنم به احساسم!

 

مرموز شده است این روزها.....موزیانه بر پلک خیالم جولان می دهد و وادرش میکند به پریدن!

 

نکند مهمانی در راه است؟!

 

نکند سر زده می آید!

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...