رفتن به مطلب

حس مرموز...


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 627
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اتـوبوسی آمـده از تهـران

یـکی از صنـدلی هایـش خالـی است ،

قطـاری می رود از تـبریـز

یکی از کوپـه هایـش خالـی است ،

سینمـاهای شیـراز پـر از تـماشاچی است

که حتـماً ردیـفی ار آن خالی است ،

انگـار یـک نفـر هست کـه اصلـاً نیـست!

انگـار عده ای هستـند کـه نـمی آینـد

شایـد، کسی در چشم مـن است ...

کـه رفتـه از چشمم

نـمی دانم ...

 

بیـژن نجـدی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

فرشته ای که روی شانه ام نیست

تازه

کاش فقط همین بود

همیشه هم شعری هست که

از راه به درم کند!

...

چه اشکالی دارد اگر

بهشت را به جهنمیان بدهند

تو را

به من!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

.

.

.

حالا ماههاست

که لیوان خالی ات را

نیمی باران پر می کند

نیمی کلماتی که

دنباله شان به پاییز می رسد ...

 

محسن نظارت

  • Like 7
لینک به دیدگاه

آنقدر

 

میوه های سمپاشی شده به خوردمان دادند ،

 

که این روزها

 

با حرف هایمان هم،

 

آدم می کشیم ...!!

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

هواپیما رد می شود

ابر رد می شود

آسمان رد می شود

.

.

.

دنیا همین است ...

 

...

 

من ایستاده ام

و همه چیز از روی من رد می شود

از چشم های من

از احساس من ...

.

.

.

من ...

پنجره ام ...

 

رضوان ابوترابي

  • Like 11
لینک به دیدگاه

لبخند تو

دلم را قرص میکند

که هنوز هم

مالک تمام گستره ای که در چشم های تو جا گرفته است

منم!!!

از مهتاب و خورشید و ستاره گرفته

تا

کوه و دشت و دریا...

با همه اینها

هنوز هم

زمین زیر پای من سفت نیست!!!

.......

علیرضا باقی

  • Like 11
لینک به دیدگاه

آغوش تو

مترادف امنیت است

آغوش تو

ترس های مرا می بلعد

لغت نامه ها دروغ می گفتند

آغوش تو

یعنی پایان سر درد ها

یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها

آغوش تو یعنی "من" خوبم!

بلند نشوی بروی یکوقت!

بغلم کن

من از بازگشتِ بی هوای ترس ها

می ترسم

 

مهدیه لطیفی

  • Like 12
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 98%, align: center]

[TR]

 

[/TR]

[TR]

[TD=width: 533, colspan: 2]

آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمی دانم از کدامشان شروع کنم.

احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند.

احساس می کنم زمان به سرعت می گذرد.

شاید برای این است که روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند.

گویی از کنار لحظه ها می گذرم

این روزها بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم.

انسانی هستم سرما خورده با خوشمزه ترین غذا

که در دهانش عاری از هر گونه مزه و طعمی است.

همه چیز در ذهنم معلق است.

در باره همه چیز میتوانم بنویسم

و لی نمی دانم

چرا همیشه آنقدر طولش می دهم که دیر می شود

و موضوع اهمیتش را از دست می دهد.

آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چای سرد

که دیگر میل نوشیدنش را ندارم.

حالت آدمی را پیدا می کنم

که دیر سر قرارش رسیده باشد.

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 8
لینک به دیدگاه

مي آيي

با انار و آينه دردست هايت

يك دنيا آرامش درچشم هايت

وقناري كوچكي درحنجره ات

كه جهان را

به ترانه هاي عاشقانه ميهمان مي كند.

مي دانم تاپلك به هم بزنم

مي آيي

و بانگاهت

دشت هاراكوه

كوه هارا

پرنده مي كني.

به قول فروغ:

من خواب ديده ام!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...