رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

بالشـــی از پَر ِ خیالت ..

 

زیر سرم گذاشتی ..!

 

 

 

حالا دیگر تمام ِ شب ها را ..

 

در آغوشت به صبح می رسانم ..!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

براي مادرم و اندوه بي پايانش:icon_gol:

 

 

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

 

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

 

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

 

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

 

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

 

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

 

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

 

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

 

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

 

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

 

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

زنی را می شناسم من.....

 

 

سيمين بهبهانی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

امشب پری کوچکی میشوم با بالهای سبز با چشمهایی کهربایی

موهای آبی... لبهای طلایی

و پنهان میشوم در بطری ِ شراب ِ سُرخت...

تا صبح آرام میخوابم

و فردا که تو چشمهایت را باز کنی مرا سر میکشی

یکبار هم مست ِ من باش... بی آنکه بدانی...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گرمای دستانت را

چون پیام آوری

در قبیله ی دستانم

برانگیز

پیش از آن که

این همه احساس

این همه دیوانگی

این همه شیطنت های از سر دیوانگی

در سرمای دستانم جان سپارند

جوانمرگی شگون ندارد...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

روزی که دلم پیش دلت بود اسیر

دستان مرا سخت فشردی که نرو

روزی که دلت به دیگری شد مایل

کفشان مرا جفت نمودی که برو

.

.

39.jpg

  • Like 8
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...