رفتن به مطلب

تو می‌خندی! حواست نیست ...


MEMOLI

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 323
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

همه می خواهند درون ِ دیگری را ببینند

بشناسند حقیقت ِ قلب ِ دیگری را ...

هیچ کس اما خود را نمی شناساند

همه ی ما فقط ...

تکه ای کوچک از ظاهر ِ خود را

برای نمایش آماده می کنیم

با کمی چاشنی دروغ !

هیچ کدام

توافقی بر سر ِ عریانی روح ِ خود

برای دیگران ...

نداریم !

  • Like 40
لینک به دیدگاه

اگر كسي مرا خواست

بگوييد رفته باران‌ها راتماشا كند ...

 

و اگر اصرار كرد

بگوييد براي ديدن توفان‌ها

رفته است ...

 

و اگر باز هم سماجت كرد

بگوييد رفته است تا ديگرباز نگردد !

 

بيژن جلالي

 

  • Like 35
لینک به دیدگاه

پرواز

تا آسمانی

که لوبیای سحرآمیز هیچ قصه ای

به آن نمی رسد ...

من

رویای ناتمام یک پرواز بودم !

خداوند

پرهایم را یافت

و تمام مرا

از من

مژدگانی گرفت ...!

  • Like 31
لینک به دیدگاه

دستم را كه رها مي‌كني

سـُ‍ر می خورم توي بغل شب

دو دستي مي‌چسبدم

بوسه‌ات را بغض مي‌كنم

نوازشت را مي‌گريم

و هم‌آغوشي‌ات را

عق مي‌زنم

توي صورت شهر !

لبخند مي‌پاشي

روي بالشم

چشمت را نمي‌فهمم

زبانت را هم ...

با اين‌حال

به‌تمام ‍ِ لهجه‌هاي دنيا

دوستت دارم !

حتي به لهجه‌ي سكوت

وقتي به نام مي‌خوانيم !

خودم را برايت كنار مي‌گذارم

از خودم كنار مي‌كشم

تا كنارِ تو باشم

تا تو در كنار خودت باشي ...

چقدر مي‌پرسي: آدم شدي ؟!

خيالت راحت

من خيالِ آدم شدن ندارم ...!

 

نسترن وثوقی

 

 

  • Like 31
لینک به دیدگاه

آدم ها بزرگ نیستند ...

نمی شوند ... نخواهند بود !

هر چقدر هم که بزرگ گفته شوند !

و نوشته شوند ! و خوانده شوند ...

زمین, آدم ها را فراموش می کند !

و جای همه شان اینها میماند " ... " !!!

  • Like 29
لینک به دیدگاه

به چشمانم نگاه نکن

هیچ چیز در چشمان من متلاطم نیست !

باور کن

من دیگر هیچ چیز را در چشمانم جا نمیگذارم تا کسی آن را بدزدد ...

  • Like 29
لینک به دیدگاه

خوب که فکر میکنم

می بینم

آن سیب باید نصیب من میشد

نه حوا !

من جای بهتری را میشناسم

که

ثانیه ی ساعت هایش

روی آمدن و ماندن به خواب رفته !

و

هیچ کس نمیداند

که

هر آمدن

رفتنی نیز دارد ...

آن سیب

سهم خوشبختی ما بود

که باید

نصیب من میشد

نه حوا ...!

  • Like 20
لینک به دیدگاه

و من هربار که اسمم را بلندتر فریاد زدم

تو کمتر شنیدی

و تو چه خاصیت عجیبی داری

که هر وقت بخواهی کر می شوی

و هر چه را که دوست نداشته باشی نمی بینی !

و چه منطق بی منطقی داری

و اینکه تا چه اندازه خودخواهی

(خدا می داند !)

و چه جای تعجب است ؟!

که خاصیت مرد این است ...

با این همه

تو چه احمقانه شجاعی !

و با افتخار

می گويی که مردی ...!!!

  • Like 21
لینک به دیدگاه

سکوتم از دلتنگی است و دلتنگی ام از نبودن تو و نبودن تو یعنی سکوت!

باز هم سکوت میکنم چون هر چه بگویم روزی علیه هم استفاده خواهد شد.

سکوت میکنم چون حق طبیعی من است

وکیلم باش و جایم از ناگفته ها بگو

از دلتنگیهایم و از نبودنت

از خستگی هایم از تنها ستاره ی آسمان دلم بگو که دیگر هیچوفت سوسو نمیزند

از این هوای سرد بگو

بگو که باز پاییز است و خزانم نزدیک

بگو کی رفته ای که هوا اینقدر سرد شد

بگو با کدام بهار باز می آیی

اصلا باز می آیی

بگو از تولدت

از متولد شدنت بگو از آمدنت بگو

میخواهم گرم شوم از بهار بگو از بهار زندگی ات از شاخه گل زندگی ات بگو

دلم گرم میشود وقتی از تک شاخه گل زندگی ات میگویی

دلم گرم میشود وقتی میخندی

و با هر غم تو گویی زمستان به یک باره به تمام وجودم رخته میکند

از بهار بگو

میخواهم گرم شوم

از تولدت بگو

میخواهم جوانه بزنم

  • Like 14
لینک به دیدگاه

خراب شود

شهر خفته‌ي بخت من

كه بر سنگفرش آن

تو با ديگري نفس كشيده‌اي و

آب از آب تكان نخورده است

مگر ذوق شاعرانه اي

بیچاره چشمهاي من

كه

دود سيگار شدي

برف يك روز گرم

سنگ گيج كهكشاني دور

بر سر شاعري كه سالهاي سال

تو را به شعر نوشته است

 

از زمستان پريده اي

از آغوش من

 

شكوفه كرده‌اي دست در دست ديگري

و من هنوز پاييزم

 

چه ساده قسمت ديگران شدي !

  • Like 15
لینک به دیدگاه

قدم می زنم

دم نمی زنم ...

می شمارم

قدم می زنم ...

می شمارم

دم نمی زنم !

قدمها ...

و دم ها ...

و باز دم ها ...

و دم نزدن ها ...

.

.

.

تو بگو ...

به شماره چند رسیده ام اکنون ...

تو بگو به کدام شماره می رسم ؟!

در آخرین قدم ...

در آخرین دم ...

در آخرین بازدم ...

  • Like 17
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...