رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

k85ubbq2dkqtwsnwx41.jpg

 

cinderella man (مرد سیندرلایی)

 

کارگردان: ران هاوارد

نویسنده: آکیوا گلدزمن

بازیگران: راسل کرو، رنی زلوگر، پال جیاماتی ،کریگ بیرکو

محصول 2005

 

خلاصه داستان:

جيم بو کسوری است که تنها در مسابقات درجه دو برای چند دلار شرکت می کند . در چنين اوضاعی دست او نيز در يک مسابقه شکسته می شود و او مجبور می شود بعنوان کارگر در اسکله مشغول بکار می شود و دستمزد او هم تامين کننده حداقل نيازهای خانواده نيست . در ادامه جو گولد ، مدير سابق برنامه های جيم بسراغ او آمده و پيشنهاد شرکت در يک مسابقه بوکس را می دهد تا از اين طريق ۲۵۰ دلار بدست آورد .

 

فیلم خوب و خوش ساختیه، با بازی بسیار خوب راسل کرو،

شما کاملا با شخصیت اصلی و استرس و هیجان مسابقات همراه می شید در طول فیلم.

یه فیلم دیگه هم تو همین فضا بود به نام a million dolor baby اون فیلم رو هم دوست داشتم

:a030:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

Before Midnight

کارگردان: لینکلیتر

بازیگران: جولی دلپی و اتان هاوک

 

وقتی این فیلم رو دیدم فقط یک چیز یادم اومد این که هیچ چیز لذت بخش تر از صحبت کردن با کسی که دوسش داری نیست!!!

عاشقی کردن با کلام شکل میگیره. حتی بحث و دعوا کردنش هم لذت بخشه !!!

 

این سه فیلم در تاریخ سینما ماندگار خواهد شد. یک رومانس دلنشین

Before sunrise

Before sunset

Before midnight

  • Like 3
لینک به دیدگاه
k85ubbq2dkqtwsnwx41.jpg

 

cinderella man (مرد سیندرلایی)

 

کارگردان: ران هاوارد

نویسنده: آکیوا گلدزمن

بازیگران: راسل کرو، رنی زلوگر، پال جیاماتی ،کریگ بیرکو

محصول 2005

 

خلاصه داستان:

جيم بو کسوری است که تنها در مسابقات درجه دو برای چند دلار شرکت می کند . در چنين اوضاعی دست او نيز در يک مسابقه شکسته می شود و او مجبور می شود بعنوان کارگر در اسکله مشغول بکار می شود و دستمزد او هم تامين کننده حداقل نيازهای خانواده نيست . در ادامه جو گولد ، مدير سابق برنامه های جيم بسراغ او آمده و پيشنهاد شرکت در يک مسابقه بوکس را می دهد تا از اين طريق ۲۵۰ دلار بدست آورد .

 

فیلم خوب و خوش ساختیه، با بازی بسیار خوب راسل کرو،

شما کاملا با شخصیت اصلی و استرس و هیجان مسابقات همراه می شید در طول فیلم.

یه فیلم دیگه هم تو همین فضا بود به نام a million dolor baby اون فیلم رو هم دوست داشتم

:a030:

 

دیشب اخر وقت نشستم عزیز میلیون دلاری کلینت ایستوود رو دیدم

در قیاس با سیندرلامن هرچند تم تقریبا یکسانی داشت ولی پایان خیلی بدی داشت خیلی ناجور!برعکس سیندرلامن

اصلا من عاشق این کله شقی و تنهایی ایستوودم !:whistle:

عزیز میلیون دلاری گریزی بود به شکستن رویاهای بی پشتوانه قشر پایین دست اجتماع

پیردختر فراری از خانواده از هم پاشیده که توضیحات اخر فیلم مورگان فریمن به خوبی نمود وجودی این طیف از اجتماع رو به تصویر کشیده بود

اون به حرف های مربیش به سبک خودش گوش میداد و قهرمان یک میلیون دلاری بود

از اون پایان فیلم های خاص ایستوود بود مثل Gran Torino

  • Like 1
لینک به دیدگاه
نفرمایید قربان ، تارانتینو خریدار داره هااا

:ws3:

 

تارانتینو کارگردان خوبی هست ولی داره تو خودش و حمام خونش و فیلماش تکرار میشه و پسرفت میکنه

به شخصه دوتا فیلم اولش رو بیشتراز بقیه کاراش دوست دارم و ازاون به بعد هم اگر دقت کنید همون قضیه تکرار و تکرار تو کاراش عمیقا به چشم میاد

اصلا نماد تارانتینو دنیایی با رنگ قرمز هست!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دیروز یک فیلم دیگه هم دیدم

7272.jpg

 

فیلم Shall We Dance? با بازی جنیفر لوپز و ریچارد گیر

فیلم خوب در نوع موزیکال با داستانی که از دست کارگردان دررفته ولی به هرحال سرگرم کننده بود

 

------------------

این هم نوشته ای از وبلاگ نقد هفته درباره این فیلم

 

shall-we-dance-2.jpg

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جان كلارك، وكيلي ميانسال است كه بيش از 20 سال در يك شركت حقوقي كار كرده و خانواده‌ي نسبتا خوشبختي دارد، با وجود اين، زندگي خود را پوچ و بيهوده مي‌يابد. او پس از چند بار ديدن پولينا، دختر زيبايي كه از پنجره‌ي يك آموزشگاه رقص هر شب به خيابان خيره مي‌ماند، از تراموا پياده مي‌شود و به آموزشگاه رقص مي‌رود. جان ناخواسته در كلاس رقص ثبت نام مي‌كند؛ كلاسي كه نخستين جلسه‌اش از همان شب آغاز مي‌شود و برخلاف انتظار جان، مربي آن نيز نه پولينا بلكه زن سالخورده‌أي به نام خان ميتزي است. سرانجام پس از يكي از جلسات آموزش، جان، پولينا را تنها در خيابان مي‌يابد و او را به شام دعوت مي‌كند؛ اما پولينا ضمن رد دعوت جان، از او مي‌خواهد كه اگر به خاطر نزديك شدن به او به كلاس رقص آمده، بهتر است ديگر ادامه ندهد. جان مايوس و سرخورده از رفتن به كلاس رقص خودداري مي‌كند، اما برخورد با پسرش در يك ديسكو و تماشاي رقص جوانان، او را به بازگشت به كلاس ترغيب مي‌كند. خانم ميتزي، جان را ترغيب مي‌كند كه به عنوان هم‌رقص بابي در يك مسابقه‌ي رقص شركت كند. همزمان با افزايش تمرينات رقص جان، همسرش بورلي كه به رفتار هاي او مظنون شده، با استخدام يك كارآگاه خصوصي او را زير نظر مي‌گيرد. كارآگاه نيز بورلي را در جريان آموزش رقص شوهرش قرار مي‌دهد و سرانجام او را به محل برگزاري مسابقه‌ي رقص دعوت مي‌كند. رويارويي جان و همسرش، به شكست او و بابي در مسابقه مي‌انجامد و جان از ادامه كلاس‌هاي رقص خود دست مي‌كشد. پولينا كه عازم انگلستان است، از جان دعوت مي كند تا در ميهماني خداحافظي‌اش شركت كند. جان به همراه همسرش در ميهماني شركت مي‌كند و براي آخرين بار با پولينا مي‌رقصد. ‹‹بايد برقصيم؟›› بازسازي فيلمي با همين نام است كه توسط فيلمساز ژاپني ماسايوكي سو در سال 1996 ساخته شد. فيلمي كه علاوه بر ژاپن در ديگر كشورهاي جهان و به ويژه در آمريكا نيز با استقبال تماشاگران و منتقدين روبرو شد. فيلم، داستان ساده‌أي دارد: مرد ميانسالي كه از زندگي روزمره‌اش احساس نارضايتي مي‌كند، مي‌كوشد از طريق آشنايي با دختري زيبا بخشي از كمبودهاي زندگي كسالت‌بار خويش را برآورده كند، اما مسير رويدادها، او را سرانجام به كانون خانوادگي‌اش بازمي‌گرداند. داستاني پيش‌پاافتاده كه پيش از اين نيز دست‌مايه‌ي بسياري از ملودرام‌هاي سينما بوده است. اما از آنجا كه هسته‌ و درون‌مايه‌ي اصلي ‹‹بايد برقصيم؟››، نه داستان كم‌افت و خيز آن، بلكه پرداخت موقعيت‌ها و شخصيت‌ها و مهم‌تر از همه، تلقي انسان امروز از زندگي است، فيلم در عين سادگي و پرهيز از پيچيده‌كردن موقعيت‌ها، به گستره‌هاي ديگري نيز سرك مي‌كشد.

جان كلارك كه ريچارد گر نقش آن را ايفا مي‌كند، در سكانس گشايش فيلم در گفتاري ذهني به مرور زندگي خود در 20 سال گذشته مي‌پردازد. او با خود مي‌گويد: ‹‹بيش از 20 سال است كه براي حدود 8 هزار نفر از مردمي كه در اينجا در رفت و آمدند، وصيت‌نامه نوشته‌ام. كنارشان نشسته‌ام و مشخص كرده‌ام كه كدام يك از فرزندانشان، تابلوهاي نقاشي بالاي شومينه را به ارث خواهد برد و كدام يك وارث سرويس قاشق‌هاي عتيقه خواهد شد…›› گفته‌هايي كه براي اغلب مردان و زنان ميانسال ملموس و باورپذير است. بديهي است همين گفتار ذهني كافي است تا ذهن تماشاگر را به ضرورت تغيير در زندگي يا ورود عاملي جديد به زندگي جان كلارك متوجه كند. حتي جشن تولدي كه همسرش ‹‹بورلي›› براي او ترتيب مي‌دهد، اگرچه جان را به شادماني مي‌رساند، نمي‌تواند تماشاگر را از حس عدم‌رضايتي كه گفتار ذهني ابتداي فيلم در او ايجاد كرده، برهاند. از همين روست كه وقتي ‹‹بورلي›› پس از ابراز نارضايتي‌اش از هديه‌أي كه براي جان خريده، از جان مي‌خواهد كه بگويد واقعا چه چيزي مي‌خواهد و جان پاسخ مي‌دهد: ‹‹همين چيزهايي كه تو انجام داده‌أي…›› تماشاگر پيش از جان در صداقت او ترديد مي‌كند.

اولين نمايي كه از پولينا(جنيفر لوپز) در كنار پنجره‌ي كلاس رقص ديده مي‌شود، اين پاسخ را به پرسش بورلي مي‌دهد: ‹‹ اين همان چيزي است كه جان كمبودش را حس مي‌كند: يك عشق جديد!›› جان و به همراه او تماشاگر، آماده مي‌شود تا در مسير اين عشق جديد گام بردارد؛ اما با ورود جان به آموزشگاه، لحن كميك فيلم آغاز مي‌شود و به ويژه با حضور ‹‹بابي›› زن ميانسالي كه به سادگي از درونيات اطرافيان خويش پرده برمي‌دارد، افزايش مي‌يابد. ثبت نام اجباري جان در كلاس رقص، به تدريج بر زندگي او تاثير مي‌گذارد و با وجود اين كه او هنوز نتوانسته حتي كلامي با پولينا صحبت كند، آشكارا شادتر از پيش جلوه مي‌كند. بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه انتخاب ريچارد گر براي ايفاي نقش جان كلارك، به ويژه در نيمه‌ي اول فيلم بسيار تعيين‌كننده است. در واقع، بخشي از تعليق و كشش نيمه‌ي اول فيلم، تا حد زيادي مرهون سابقه‌ي ذهني تماشاگر از ريچارد گر به ويژه حضور به يادماندني او در دو فيلم ‹‹ژيگولوي آمريكايي – 1980››(American Gigolo) و ‹‹بي‌وفا-2002››(Unfaithful) است. خاطره‌ي فيلم‌ اول كه گر در آن نقش يك مرد روسپي را ايفا مي‌كند، تماشاگر را به ياد تبحر وي در جذب زنان مي اندازد و فيلم دوم كه او در آن نقش مردي خيانت‌شده را به عهده دارد، اين انتظار را در تماشاگر ايجاد مي‌كند كه در نسخه‌ي وارونه‌‌أي از بي‌وفا، گر به همسر خود خيانت خواهد كرد. پيش‌بيني‌هايي كه تحقق نمي‌يابند و تماشاگر را ناكام مي‌گذارند.

البته حضور جنيفر لوپز در نقش پولينا را نيز بايد در اين زمينه موثر دانست؛ به ويژه اگر تماشاگر بازي او را در فيلمي مثل ‹‹پيچ تند-1997››(U Turn) ساخته اليور استون به خاطر داشته باشد. بازي لوپز در ‹‹بايد برقصيم؟››، بگونه‌أي است كه نشان مي‌دهد رمز و رازهاي پنهان شخصيت پولينا بيش از زيبايي‌‌اش مي‌تواند عامل جذابيت باشد؛ اما او برخلاف گر كه تا ميانه‌ي فيلم، قضاوت تماشاگر را به تاخيرمي‌اندازد، در يك چهارم اول فيلم، پولينا را به عنوان شخصيتي سرخورده، جدي و فاقد انگيزه براي يك رابطه‌‌ي عاشقانه به تماشاگر معرفي مي‌كند. زني زيبا كه نقش چندان موثري در پيشبرد داستان فيلم ندارد. بدين ترتيب، تماشاگر خيلي زود به اين نتيجه مي‌رسد كه در ادامه‌ي ماجرا از عشق ممنوع خبري نيست و بايد منتظر محرك مهمتري براي رويدادهاي بعدي باشد. اما پرسش اينجاست كه با كنار گذاشتن اين محرك قوي در فيلم، آيا آموختن رقص و يا شادماني حاصل از آن، به تنهايي مي‌تواند فيلم را به پيش ببرد؟

به نظر مي‌رسد كه پيتر چلسام نيز به هنگام كارگرداني فيلم به همين پرسش رسيده است؛ چرا كه در واقع، حضور استانلي توكي درنقش لينك پيترسون با حركات جذابش، رابطه‌ي بورلي با كارآگاهي كه براي زيرنظرداشتن شوهرش استخدام كرده، مسابقه‌ي رقص و ساير رويدادهاي كميكي كه در فيلم شاهد آن هستيم، همگي عناصري فرعي هستند كه در غياب عشق ممنوع مي‌كوشند فيلم را سرپا نگاه دارند. به عبارت بهتر، صرف اداي چند ديالوگ در باره ديدگاه پولينا راجع به رقص نمي‌تواند رقص را به موضوع محوري فيلم تبديل كند و كارگردان نيز با وقوف به همين نكته ، با بهره‌گيري از عناصر جذاب ديگري كوشيده تا تماشاگررا تا پايان فيلم با خود همراه نگاه دارد. اما اگر اين موفقيت را نيز بپذيريم، بايد اذعان كنيم كه درونمايه‌ي مهم‌تر و ارزشمندتري كه در سكانس آغازين فيلم مطرح شده بود، به فراموشي سپرده شده است. جان كلارك پس از رويارويي با همسر و دخترش در مسابقه‌ي رقص، به زندگي كسالت‌بار پيشين خود بازمي‌گردد و سرانجام نيز براي ارائه‌ي يك پايان بندي شيرين، به همراه همسرش به ميهماني خداحافظي پولينا مي‌رود و براي آخرين بار با او مي‌رقصد. بديهي است مقايسه‌ي سكانس هاي پاياني با سكانس آغازين، به سادگي تضاد و تناقض لحن ابتدايي فيلم را با پايان‌بندي آن آشكار مي‌سازد و تماشاگر را با اين پرسش تنها مي‌گذارد: ‹‹چرا كلارك پس از همه‌ي اين ماجراها نبايد دچار همان پوچي و بيهودگي ابتداي فيلم باشد؟››

بايد برقصيم؟

كارگردان: پيتر چلسام

فيلمنامه‌نويس: آدري ولز بر اساس فيلمنامه ماسايوكي سو

مديرفيلمبرداري: جان دي بورمن

تدوين: چارلز ايرلند

موسيقي: جان آلتمن و گابريل يرد

بازيگران: ريچارد گر (جان كلارك)، جنيفر لوپز(پولينا)، سوزان ساراندون(بورلي)، استنلي توكي(لينك پيترسون)، بابي كاناوال(چيك)، ليزا آن والتر(بابي)، عمر بنسون ميلر(ورن)، آنيا ژيلت(خانم ميتزي)

  • Like 3
لینک به دیدگاه

واخرین شاهکار سینمایی که در بخش نقد سینما هم مطالبی درباره فیلم گذاشتم فیلم روزی روزگاری در اناتولی به کارگردانی نوری بیلگه جیلان ترک بود

یک فیلم عمیق و تاثیرگذار با روایتی ساده درباره مرگ و پیچیدگی های زندگی

فیلمی که هر بیننده حرفه ای سینما حتما باید ان را ببیند

  • Like 2
لینک به دیدگاه
Before Midnight

کارگردان: لینکلیتر

بازیگران: جولی دلپی و اتان هاوک

 

وقتی این فیلم رو دیدم فقط یک چیز یادم اومد این که هیچ چیز لذت بخش تر از صحبت کردن با کسی که دوسش داری نیست!!!

عاشقی کردن با کلام شکل میگیره. حتی بحث و دعوا کردنش هم لذت بخشه !!!

 

این سه فیلم در تاریخ سینما ماندگار خواهد شد. یک رومانس دلنشین

Before sunrise

Before sunset

Before midnight

 

حسی که این سه گانه به شما می ده فوق العادست

عالی عالی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

7xveqhgxvlw9mn9i4zt0.jpg

 

Her (او)

کارگردان : Spike Jonze

نويسندگان: Spike Jonze

بازیگران : Joaquin Phoenix, Amy Adams, Scarlett Johansson

2013

 

خلاصه داستان:

نويسنده تنها که توسعه يک رابطه را بعيد مي داند از سيستم عامل خود که به تازگي خريداري و طراحي کرده است براي ديدار با هر نياز خود استفاده ميکند …

 

چقدر این فیلم خوب بود، تا اینجا بهترین فیلمی بود که در سال 2013 دیدم، من اکثر فیلمای مطرح امسالو دیدم، این از بقیشون به مراتب بهتره،

فیلم روایتگر تنهایی انسان مدرن هست که برای پر کردن خلا عاطفی خودش به تکنولوژی رو میاره، فیلمنامه ی بسیار خوبی داره.

کارگردان هیچ نتیجه گیری ای نمی کنه و قضاوت رو به عهده ی بیننده گذاشته.

چقدر بازی این فینیکس خوبه! ایشون در کنار صدای فوق العاده ی اسکارلت ژوهانسون یه اثر فوق العاده دلچسب رو رقم زده. دیالوگای فیلم بسیار شنیدنیه

 

تماشای این فیلم رو از دست ندید

  • Like 4
لینک به دیدگاه

Jeune & Jolie

 

کارگردان: فرانسوا ازن

فیلم درباره ایزابل دختری بچه ای که بعد از اولین تجربه جنسیش، تصمیم به روسپی گری میکنه در حقیقت یک زندگی پنهان از خانواده با اسم لئا برای خودش درست میکنه

فیلم رو خیلی دوست داشتم. بویژه بازی دختر فیلم رو.

فرانسوا ازن کارگردان فوق العاده ای و هنوز فیلم 5*2 جز بهترین فیلمهای زندگیمه

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نان و نمک

 

كارگردان :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

نويسنده :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

بازیگران: بیک ایمانوردی- میری - شورانگیز طباطبایی

 

كمال و دوستانش عزت الله و شيرعلي به كار قاچاق مشغولند. آنها، كه براي مهدي كار مي كنند، تصميم مي گيرند به كار شرافتمندانه اي رو آورند. يكي از دوستان كمال به نام كاظم بابا موقع حمل محموله ي قاچاق به ضرب گلوله ي ژاندرام ها كشته مي شود، قبل از مرگ از كمال درخواست مي كند كه مراقب پسرش امير باشد. مهدي شايع مي كند كه كاظم با توطئه كمال كشته شده، و او قصد دارد لنج كاظم بابا را تصاحب كند. امير، تحت تأثير مهدي مي كوشد شمسي، همسر كمال، را به شوهرش بدبين كند؛ و چون موفق نمي شود با نقشه ي مهدي تصميم مي گيرند شمسي را به خانه ي خلوتي بكشانند و او را اغفال كنند. امير پي مي برد كه كمال سند لنج پدرش را به نام او كرده است. امير كه از رفتار خود پشيمان است به كمال كمك مي كند تا شمسي را نجات بدهد.

 

فیلم تمام المانهای فیلمهای تجاری قبل از انقلاب رو داره -

من که لذت بردم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

48k52018xpwp6plu94zt.jpg

 

Oblivion فراموشی

کارگردان: Joseph Kosinski

نویسنده : Joseph Kosinski

بازیگران: Tom Cruise, Morgan Freeman, Olga Kurylenko

2013

 

خلاصه داستان :

سال 2077 است. زمین به یک زباله دانی متروک و بایر تبدیل شده است. این امر نتیجه ی نبردی میان انسان ها و موجودات فضایی است که 60 سال قبل رخ داده است. بشریت جنگ را برده اما زمین را از دست داده است...

 

فیلم متوسطی بود در ژانر علمی تخیلی و پر از چاله چوله از نظر فیلمنامه.

منتها چون کیفیت 1080 بود نشستم تا آخرش دیدم

:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

Family

 

کارگردان: لوک بسون

رابرت دنیرو- میشل فایفر - تامی لی جونز

 

لوک بسون کارگردان جالبیه - حقیقتا از فیلمش خوشم نیومد اما یه صحنه بامزه داشت این بود که رابرت دنیرو داشت فیلم رفقای خوب رو نقد می کرد. بازی جالبی !!!

لوک بسون عشق فیلمهای کلاسیک آمریکا بوده

راستی یادمه جایزه سمیرا مخلباف رو تو جشنواره کن رو همین بسون داد اگه اشتباه نکرده باشم برای فیلم تخته سیاه !!!!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

فیلم شمال از شمال غربی north by northwest ساخته الفرد هیچکاک

فوق العاده بود این فیلم واقعا شب لذت بخشی رو باهاش گذروندم مخصوصا سکانس های کمدی استادانه هیچکاک و بازی بسیار جالب کری گرانت

 

--------------

 

بسیاری از طرفداران سینما و منتقدان با هم اتفاق نظر دارند که Alfred Hitchcock در مدت فیلمسازی اش در هالیوود، چهار شاهکار از خود بجا گذاشت: پنجره عقبی – 1954، سرگیجه – 1958، شمال از شمال غربی – 1595 و روانی در سال 1960. اما اختلاف بر سر این است کدام یکی از اینها بهتر است. با این که خود من با پنجره عقبی ارتباط بهتری برقرار میکنم، ولی به هر حال هر کسی برای انتخاب خود دلایلی میاورد. جدا از روانی که از لحاظ نوع ساختار الهامبخش گونه سینمایی "slasher" (از ژانر دلهره که در آن قتل ها با چاقو انجام میشود) در دهه 80 شد، سه تای دیگر تشابهات زیادی با هم دارند.

شمال از شمال غربی آخرین فیلم از این سه گانه است که بسیاری آن را (حداقل از نظر داستان) کاملترین اثر هیچکاک میدانند. فیلمنامه نوشته شده توسط Ernest Lehman، مدام تماشاگر را وادار به حدس زدن میکند درحالی پاسخ سوالات را تدریجآً در طول فیلم میدهد. برای مثال وقتی اوضاع برای قهرمان داستان در اول فیلم بد پیش میرود، لازم نیست صبر کنیم تا گره آن در آخر فیلم برایمان گشوده شود. خیلی زود تماشاگر باهوش پاسخ سوالش را گرفته و سراغ معمای بعدی میرود. این تعامل میان تماشاگر و فیلمنامه نویس در طرح و حل معما از ویژگیهای مهم و بارز کارهای هیچکاک است که متاسفانه در فیلمهای ماجرایی امروز دیده نمیشد.

Cary Grant در نقش راجر تورنهیل مردیست خوشتیپ و تحصیل کرده در کار تبلیغات (دو بار ازدواج کرده و طلاق گرفته) که ناخوداگاه خود را وسط ماجرای جاسوسی میبیند. او که حالا بجای یک جاسوس بین المللی اشتباه گرفته شده است، ناگهان زندگی آرامش دگرگون میشود. ابتدا توسط فردی مرموز بنام فیلیپ وندام (با بازی James Mason) گروگان گرفته میشود، بعد تا آستانه کشته شدن توسط دو آدمکش پیش میرود و سپس بخاطر رانندگی در هنگام مستی دستگیر و حتی زندانی میشود. وقتی آزاد میشود میفهمد که متهم به قتل هم هست و تحت تعقیب قرار دارد. تا اینکه خانمی زیبا بنام ایو کندال (با بازی Eva Marie Saint) که به گفته خودش شیفته جذابیتش شده است، به کمکش میاید و از اینجاست که تازه پیچیدگی های داستان شروع میشود.

از آنجایی که داستان فیلم شباهت زیادی به پنجره عفبی و سرگیجه دارد، کارگردان به شکلی فیلمنامه را نوشته است که قهرمان داستان تنها فردی باشد که حقیقت را میداند. در واقع اتفاقاتی که برای این قهرمان افتاده است، آنقدر عجیب و غیر منطقی به نظر میرسند که هیچکس حرفهای او را باور نمیکند. در پنجره عقبی قهرمان داستان دوست دختری دارد که هر داستان عجیب و غریبی را بخاطر دوست داشتن قهرمان بلااستثنا قبول میکند. اما در سرگیجه این دوست دختر آن چیزی نیست که در ابتدای فیلم نشان داده میشود. البته تماشاگر به سرعت با قهرمان داستان همزادپندازی کرده و به او حق میدهد زیرا او برخلاف تصور همگان کاملاً عاقل است و تنها قربانی یک توطئه شده است، هرچند از جرئیات آن اطلاع ندارد.

در فیلم Cary Grant طبق معمول نقش مردی خوشگذران و جذاب را بازی میکند. مردی که اگر نقش اش را هر کس دیگری بازی میکرد بعید میدانم به اندازه Grant دوست داشتنی از آب در میامد. با اینکه فیلم را نمیتوان بهترین هنرنمایی وی دانست ولی بهترین انتخاب برای این نقش است.

با وجود اینکه موقعیت نامطلوب تورنهیل در شمال از شمال غربی تفاوت چندانی با L.B Jefferies در پنچره عقبی ندارد (هر دو اطلاعات ارزشمندی برای پلیس دارند، ولی آنها باور نمیکنند. در نتیجه برای جمع آوری مدارک خود را به خطر میاندازند.)، ولی نوع موقعیت بکلی متفاوت است. در پنجره عقبی تمام ماجراها در برابر پنجره اتاق Jefferies اتفاق میافتاد. اما در شمال از شمال غربی، تورنهیل به مسافرتی میرود که از نیویورک آغاز و تا کوه های راشمور ادامه پیدا میکند. مسافرتی با هواپیما و قطار و اتومبیل.

یکی دیگر از عناصر مورد علاقه Hitchcock که در این فیلم هم دیده میشود، ایده تبدیل هر کس به یک کاراگاه است. این اتفاق در سرگیجه زمانی میافتد که James Stewart سعی میکند تا ارتباط میان مادلین الستر و جودی بارتون را کشف کند. در پنجره عقبی، Jefferies تقریباً مطمئن است که جنایتی در ساختمان روبرویی اتفاق افتاده است و او باید آن را ثابت کند. در روانی هم لیلا کرین و سام لومیس به دنبال خواهر گمشده لیلا میگردند. در این فیلم نیز تورنهیل باید از سرنخها و حس کاراگاهی خود استفاده کند تا گره از پیچیدگیهای ماجرایی بگشاید که باعث فرار او از دست پلیس و به خطر افتادن زندگی اش شده است.

کار صحنه پرداز فیلم بسیار مشکل بوده است زیرا بیشتر سکانسهای آن بجای اینکه در لوکیشن باشد در جاهایی است که باید کاملاً نسبت به صدا عایق ساخته شوند. البته استثناهایی هم وجود دارد، بخصوص سکانس معروفی که در آن تورنهیل مجبور میشود از دست هواپیمایی ملخدار که سعی در کشتنش دارد فرار کند. سکانسی که هیچکاک نمیتوانست به هیچ عنوان آن را در استودیو به این خوبی از کار در بیاورد.

 

 

13-North-by-Northwest.jpg

سکانس تعقیب و گریز نهایی در کوه های راشمور نمونه ای از طراحی رئال و تاثیر گذار است. درحالی که کاملاً مشخص است که فیلم در لوکیشن حقیقی تصویربرداری نشده است (البته اجازه این کار هم داده نشده است)، اما ماکت های موجود آنقدر خوب طراحی و ساخته شده اند که نتوان از همان اول فهمید که واقعی نیستند. به همین شکل، سکانسهایی هم که درون ساختمان سازمان ملل را نشان میدهد بسیار واقعی از کار در آمده اند. تنها جایی که این طراحی خوب صورت نگرفته، سکانس تعقیب و گریز اتومبیل هاست، زمانی که دو آدمکش دنبال تورنهیل افتاده اند. این سکانس (مانند بسیاری از فیلمهای دیگر آن زمان) به ویژه در مقایسه با استاندارهای امروز خیلی مصنوعی بنظر میرسند.

البته نقطه قوت شمال از شمال غربی تعلیق هایست که Hitchcock استادانه از کار درآورده است. تنها یک سکانس معرفی وجود دارد (صحنه ای که تورنهیل و منشی اش را در تاکسی نشان میدهد) که در آن سعی میشود تا میان قهرمان داستان و تماشاگر ارتباط ایجاد شود. از اینجا به بعد همه چیز را از دید او میبینیم بجز سکانسی که در آن تماشاگر چیزی را میداند که قهرمان از آن بی اطلاع است یعنی وقتی که دوربین ما را به درون اداره ای دولتی میبرد که عده ای در آن درحال بررسی پرونده تورنهیل و پیچیده کردن ماجرا هستند. در واقع همین پیچیدگی ها و تلاش تورنهیل برای کشف آنهاست که باعث تعلیق های مختلف در فیلم میشود.

میتوان گفت Eva Marie Saint یکی از ضعیفترین انتخاب های کارگردان برای بازی در نقش اول زن است. نه تنها 10 سال بزرگتر از شخصیت اش در فیلم است، بلکه حتی جذابیت Grant نیز نمیتواند یخ او را آب کند .بنظر من Grace Kelly یا Kim Novak برای این نقش بهتر بودند (هرچند ممکن است اگر Kelly هنوز ملکه مناکو نشده بود، Hitchcock به او نیز پیشنهاد بازی میداد). اما James Mason که بازیگری واقعاً حرفه است نقش فیلیپ را به خوبی بازی میکند. مردی تحصیل کرده و آرام که میتواند بسیار خطرناک باشد. Jessei Royce Landis با وجود کوچکتر بودن از Grant نقش مادر تورنهیل را بازی میکند و Martin Landau در یکی از اولین کارهایش در نقش دستیار فیلیپ وندام ظاهر میشود.

در میان سه ساخته بزرگ Hitchcock، شمال از شمال غربی بخاطر بازی Grant از دوتای دیگر سرگرم کننده تر است. سرگیجه و پنجره عقبی هردو با بازی Stewart سیاه تر بودند به این شکل که تماشاگر تصور میکند قهرمان ممکن است عقل خود را در دست داده باشد. اما در این فیلم از ابتدا تا انتها مطمئن هستیم که تورنهیل کاملاً سالم است. Hitchcock صحنه های کمدی بسیاری را در فیلم قرار داده است که نتیجه کار نه تنها از تنش و اضطراب فیلم نکاسته است بلکه فیلم را از خسته کننده شدن نجات میدهد. تعدادی از این صحنه های سرگرم کننده، ارتباط و دیالوگهای ***ی میان تورنهیل و ایو است که برای یک فیلم دهه 50 یی کمی نامتعارف بنظر میرسد!

در مورد عنوان فیلم حرف و حدیث های بسیاری است. یکی میگوید جمله ایست از نمایشنامه هملت. یکی دیگر هم میگوید شرکت هواپیمایی موجود در فیلم شمال غربی نام دارد. به هر حال هیچ پاسخ مشخصی به این سوال نیست و لزومی هم ندارد که داشته باشد. شمال از شما غربی آنقدر خوب به ذهن سپرده میشود که دیگر نیازی به توضیح دادن ندارد و وقتی تماشاگر ترکیبی جذاب از عشق و تعلیق و کمدی را بر روی پرده میبیند، دیگر چنین سوالی برایش چندان اهمیت ندارد.

منتقد: راجر ایبرت

  • Like 4
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

The Spectacular Now (اکنون شگفت انگیز)

کارگردان : James Ponsoldt

نویسنده : Scott Neustadter,Michael H. Weber

بازیگران : Miles Teller,Shailene Woodley,Kyle Chandler

2013

 

خلاصه داستان :

ساتر کیلی پسر نوجوانی است که از زندگی اش رضایت کامل دارد،مشکل او این است که هدفی را در زندگی اش دنبال نکرده است.اما زمانی که ساتر کیلی با دوست دختر عجیب و غریب خود مواجه می شود،فلسفه زندگی اش تغییر می کند و ...

 

فیلم بسیار متوسطی بود، فقط تحمل کردم تا زودتر تموم شه، البته نمیدونم بخاطر اینکه من دوران تینجری رو رد کردم انقدر عذاب آور بود برام یا کلا حوصله سر بره فیلمش 4.gif

 

علی أیُ حالٍ فیلم خیلی خیلی معمولی ای بود از همه نظر

  • Like 2
لینک به دیدگاه
فیلم شمال از شمال غربی north by northwest ساخته الفرد هیچکاک

فوق العاده بود این فیلم واقعا شب لذت بخشی رو باهاش گذروندم مخصوصا سکانس های کمدی استادانه هیچکاک و بازی بسیار جالب کری گرانت

 

--------------

 

بسیاری از طرفداران سینما و منتقدان با هم اتفاق نظر دارند که Alfred Hitchcock در مدت فیلمسازی اش در هالیوود، چهار شاهکار از خود بجا گذاشت: پنجره عقبی – 1954، سرگیجه – 1958، شمال از شمال غربی – 1595 و روانی در سال 1960. اما اختلاف بر سر این است کدام یکی از اینها بهتر است. با این که خود من با پنجره عقبی ارتباط بهتری برقرار میکنم، ولی به هر حال هر کسی برای انتخاب خود دلایلی میاورد. جدا از روانی که از لحاظ نوع ساختار الهامبخش گونه سینمایی "slasher" (از ژانر دلهره که در آن قتل ها با چاقو انجام میشود) در دهه 80 شد، سه تای دیگر تشابهات زیادی با هم دارند.

شمال از شمال غربی آخرین فیلم از این سه گانه است که بسیاری آن را (حداقل از نظر داستان) کاملترین اثر هیچکاک میدانند. فیلمنامه نوشته شده توسط Ernest Lehman، مدام تماشاگر را وادار به حدس زدن میکند درحالی پاسخ سوالات را تدریجآً در طول فیلم میدهد. برای مثال وقتی اوضاع برای قهرمان داستان در اول فیلم بد پیش میرود، لازم نیست صبر کنیم تا گره آن در آخر فیلم برایمان گشوده شود. خیلی زود تماشاگر باهوش پاسخ سوالش را گرفته و سراغ معمای بعدی میرود. این تعامل میان تماشاگر و فیلمنامه نویس در طرح و حل معما از ویژگیهای مهم و بارز کارهای هیچکاک است که متاسفانه در فیلمهای ماجرایی امروز دیده نمیشد.

Cary Grant در نقش راجر تورنهیل مردیست خوشتیپ و تحصیل کرده در کار تبلیغات (دو بار ازدواج کرده و طلاق گرفته) که ناخوداگاه خود را وسط ماجرای جاسوسی میبیند. او که حالا بجای یک جاسوس بین المللی اشتباه گرفته شده است، ناگهان زندگی آرامش دگرگون میشود. ابتدا توسط فردی مرموز بنام فیلیپ وندام (با بازی James Mason) گروگان گرفته میشود، بعد تا آستانه کشته شدن توسط دو آدمکش پیش میرود و سپس بخاطر رانندگی در هنگام مستی دستگیر و حتی زندانی میشود. وقتی آزاد میشود میفهمد که متهم به قتل هم هست و تحت تعقیب قرار دارد. تا اینکه خانمی زیبا بنام ایو کندال (با بازی Eva Marie Saint) که به گفته خودش شیفته جذابیتش شده است، به کمکش میاید و از اینجاست که تازه پیچیدگی های داستان شروع میشود.

از آنجایی که داستان فیلم شباهت زیادی به پنجره عفبی و سرگیجه دارد، کارگردان به شکلی فیلمنامه را نوشته است که قهرمان داستان تنها فردی باشد که حقیقت را میداند. در واقع اتفاقاتی که برای این قهرمان افتاده است، آنقدر عجیب و غیر منطقی به نظر میرسند که هیچکس حرفهای او را باور نمیکند. در پنجره عقبی قهرمان داستان دوست دختری دارد که هر داستان عجیب و غریبی را بخاطر دوست داشتن قهرمان بلااستثنا قبول میکند. اما در سرگیجه این دوست دختر آن چیزی نیست که در ابتدای فیلم نشان داده میشود. البته تماشاگر به سرعت با قهرمان داستان همزادپندازی کرده و به او حق میدهد زیرا او برخلاف تصور همگان کاملاً عاقل است و تنها قربانی یک توطئه شده است، هرچند از جرئیات آن اطلاع ندارد.

در فیلم Cary Grant طبق معمول نقش مردی خوشگذران و جذاب را بازی میکند. مردی که اگر نقش اش را هر کس دیگری بازی میکرد بعید میدانم به اندازه Grant دوست داشتنی از آب در میامد. با اینکه فیلم را نمیتوان بهترین هنرنمایی وی دانست ولی بهترین انتخاب برای این نقش است.

با وجود اینکه موقعیت نامطلوب تورنهیل در شمال از شمال غربی تفاوت چندانی با L.B Jefferies در پنچره عقبی ندارد (هر دو اطلاعات ارزشمندی برای پلیس دارند، ولی آنها باور نمیکنند. در نتیجه برای جمع آوری مدارک خود را به خطر میاندازند.)، ولی نوع موقعیت بکلی متفاوت است. در پنجره عقبی تمام ماجراها در برابر پنجره اتاق Jefferies اتفاق میافتاد. اما در شمال از شمال غربی، تورنهیل به مسافرتی میرود که از نیویورک آغاز و تا کوه های راشمور ادامه پیدا میکند. مسافرتی با هواپیما و قطار و اتومبیل.

یکی دیگر از عناصر مورد علاقه Hitchcock که در این فیلم هم دیده میشود، ایده تبدیل هر کس به یک کاراگاه است. این اتفاق در سرگیجه زمانی میافتد که James Stewart سعی میکند تا ارتباط میان مادلین الستر و جودی بارتون را کشف کند. در پنجره عقبی، Jefferies تقریباً مطمئن است که جنایتی در ساختمان روبرویی اتفاق افتاده است و او باید آن را ثابت کند. در روانی هم لیلا کرین و سام لومیس به دنبال خواهر گمشده لیلا میگردند. در این فیلم نیز تورنهیل باید از سرنخها و حس کاراگاهی خود استفاده کند تا گره از پیچیدگیهای ماجرایی بگشاید که باعث فرار او از دست پلیس و به خطر افتادن زندگی اش شده است.

کار صحنه پرداز فیلم بسیار مشکل بوده است زیرا بیشتر سکانسهای آن بجای اینکه در لوکیشن باشد در جاهایی است که باید کاملاً نسبت به صدا عایق ساخته شوند. البته استثناهایی هم وجود دارد، بخصوص سکانس معروفی که در آن تورنهیل مجبور میشود از دست هواپیمایی ملخدار که سعی در کشتنش دارد فرار کند. سکانسی که هیچکاک نمیتوانست به هیچ عنوان آن را در استودیو به این خوبی از کار در بیاورد.

 

 

13-North-by-Northwest.jpg

سکانس تعقیب و گریز نهایی در کوه های راشمور نمونه ای از طراحی رئال و تاثیر گذار است. درحالی که کاملاً مشخص است که فیلم در لوکیشن حقیقی تصویربرداری نشده است (البته اجازه این کار هم داده نشده است)، اما ماکت های موجود آنقدر خوب طراحی و ساخته شده اند که نتوان از همان اول فهمید که واقعی نیستند. به همین شکل، سکانسهایی هم که درون ساختمان سازمان ملل را نشان میدهد بسیار واقعی از کار در آمده اند. تنها جایی که این طراحی خوب صورت نگرفته، سکانس تعقیب و گریز اتومبیل هاست، زمانی که دو آدمکش دنبال تورنهیل افتاده اند. این سکانس (مانند بسیاری از فیلمهای دیگر آن زمان) به ویژه در مقایسه با استاندارهای امروز خیلی مصنوعی بنظر میرسند.

البته نقطه قوت شمال از شمال غربی تعلیق هایست که Hitchcock استادانه از کار درآورده است. تنها یک سکانس معرفی وجود دارد (صحنه ای که تورنهیل و منشی اش را در تاکسی نشان میدهد) که در آن سعی میشود تا میان قهرمان داستان و تماشاگر ارتباط ایجاد شود. از اینجا به بعد همه چیز را از دید او میبینیم بجز سکانسی که در آن تماشاگر چیزی را میداند که قهرمان از آن بی اطلاع است یعنی وقتی که دوربین ما را به درون اداره ای دولتی میبرد که عده ای در آن درحال بررسی پرونده تورنهیل و پیچیده کردن ماجرا هستند. در واقع همین پیچیدگی ها و تلاش تورنهیل برای کشف آنهاست که باعث تعلیق های مختلف در فیلم میشود.

میتوان گفت Eva Marie Saint یکی از ضعیفترین انتخاب های کارگردان برای بازی در نقش اول زن است. نه تنها 10 سال بزرگتر از شخصیت اش در فیلم است، بلکه حتی جذابیت Grant نیز نمیتواند یخ او را آب کند .بنظر من Grace Kelly یا Kim Novak برای این نقش بهتر بودند (هرچند ممکن است اگر Kelly هنوز ملکه مناکو نشده بود، Hitchcock به او نیز پیشنهاد بازی میداد). اما James Mason که بازیگری واقعاً حرفه است نقش فیلیپ را به خوبی بازی میکند. مردی تحصیل کرده و آرام که میتواند بسیار خطرناک باشد. Jessei Royce Landis با وجود کوچکتر بودن از Grant نقش مادر تورنهیل را بازی میکند و Martin Landau در یکی از اولین کارهایش در نقش دستیار فیلیپ وندام ظاهر میشود.

در میان سه ساخته بزرگ Hitchcock، شمال از شمال غربی بخاطر بازی Grant از دوتای دیگر سرگرم کننده تر است. سرگیجه و پنجره عقبی هردو با بازی Stewart سیاه تر بودند به این شکل که تماشاگر تصور میکند قهرمان ممکن است عقل خود را در دست داده باشد. اما در این فیلم از ابتدا تا انتها مطمئن هستیم که تورنهیل کاملاً سالم است. Hitchcock صحنه های کمدی بسیاری را در فیلم قرار داده است که نتیجه کار نه تنها از تنش و اضطراب فیلم نکاسته است بلکه فیلم را از خسته کننده شدن نجات میدهد. تعدادی از این صحنه های سرگرم کننده، ارتباط و دیالوگهای ***ی میان تورنهیل و ایو است که برای یک فیلم دهه 50 یی کمی نامتعارف بنظر میرسد!

در مورد عنوان فیلم حرف و حدیث های بسیاری است. یکی میگوید جمله ایست از نمایشنامه هملت. یکی دیگر هم میگوید شرکت هواپیمایی موجود در فیلم شمال غربی نام دارد. به هر حال هیچ پاسخ مشخصی به این سوال نیست و لزومی هم ندارد که داشته باشد. شمال از شما غربی آنقدر خوب به ذهن سپرده میشود که دیگر نیازی به توضیح دادن ندارد و وقتی تماشاگر ترکیبی جذاب از عشق و تعلیق و کمدی را بر روی پرده میبیند، دیگر چنین سوالی برایش چندان اهمیت ندارد.

منتقد: راجر ایبرت

 

منتقدا نظر منو بپرسن میگم Rear Window بخاطر ایده ی عالی...(البته هیچکاک تو تمام فیلماش ایده های نو و تازه واسه سینمای جنایی زمان خودش داشته)...

دومی هم Rope....بعد Psyco

کارگردان قابل ستایشیه...

به شخصه سرگرمی "پیدا کنید هیچکاک را" ی فیلماشو خیلی دوست دارم...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
منتقدا نظر منو بپرسن میگم Rear Window بخاطر ایده ی عالی...(البته هیچکاک تو تمام فیلماش ایده های نو و تازه واسه سینمای جنایی زمان خودش داشته)...

دومی هم Rope....بعد Psyco

کارگردان قابل ستایشیه...

به شخصه سرگرمی "پیدا کنید هیچکاک را" ی فیلماشو خیلی دوست دارم...

 

یادمه جهاد دانشگاهی مروری بر تمام فیلمهای هیچکاک گذشته بود

روزی دو تا فیلم از هیچکاک میدیدم

 

منتقدها نسبت به هیچکاک خیلی احمق بوددند مثلا یه منتقد از این که هیچکاک سر فیلم شمال از شمال غربی از روی صندلیش تکون نمیخورد ایراد گرفته بود و فیلم رو ما حصل دستیار کارگردان می دونست و خیلی چیزهای دیگه

 

من جایی ندیدم که بگن 4 شاهکار داره

اگر پنجره عقبی، سرگیجه و روانی رو فراتر از شاهکار بدونیم این فیلم ها همشون شاهکارن

سایه یک شک

پرندکان

شمال از شمال غربی

پرده پاره

مردی که زیاد می دانست

حق السکوت

توطئه خانوادگی

جنون

....

هیچکاک پیوند دهنده سینمای کلاسیک، مدرن و پسامدرن هست (ژیژک)

هیچ فیلمسازی به اندازه هیچکاک قادر به تصویر کشیدن سنمایی داستانها نیست.

البته وقتی این حرف رو می زنم یاد وایلدر، نیکلاس ری، لین، وایلر و زینه مان و ...........افتادم :whistle:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

فیلم 5x2 ساخته فرانسوا ازون

توفیق اجباری شد که فیلم رو دوباره ببینیم و یه گیگ هم حجم رو به باد بدیم:whistle:

 

«فرنسوا اوزون» فیلمنامه نویس و کارگردان فرانسوی در فیلم «پنج در دو»،پنج برش زمانی از زندگی دو انسان را با ساختاری منسجم تعریف می‌کند. ساختار روایی فیلم پست مدرن است و تحلیل این ساختار به درک فیلم کمک می‌کند.

 

فرم:

 

اتخاذ فرم طراحی شده برای فیلم هوشمندانه است چرا که همیشه ردی از گذشته باعث تباهی زندگی این زوج شده است و دقیقا فرم فیلم به گونه‌ای است که ما را از زمان حال به چهار برش زمانی در گذشته می‌برد و زوال این زندگی را ذره ذره نشان می‌دهد . فیلم دارای پنج اپیزود است و مدت زمان این اپیزودها تقریبا ۱۹-۱۶-۱۵-۱۶-۱۹ دقیقه است و از لحاظ زمانی قرینه می‌باشد. اپیزود سوم بازگو کننده‌ی بیشترین گره‌گشایی‌های فیلم است. در پایان هر اپیزود، موسیقی نواخته می‌شود. این موسیقی در حکم موتیف (عنصر تکرار شونده) در پایان هر اپیزود کار می‌کند.

 

معرفی شخصیت‌های ماریون و ژیل:

 

در سکانس شروع فیلم هر دو این شخصیت‌ها پشت به دوربین هستند در واقع در اپیزود اول که برای نخستین بار این زوج را می‌بینیم، نوع نگاه دقیقی به زندگی‌شان نمی‌توانیم داشته باشیم، به این دلیل که فقط گذشته‌ی این دو می‌تواند شرایط فعلی‌شان، یعنی طلاق را توجیه کند، پس زاویه دید دوربین از پشت و رویت بازیگران به صورت نیم رخ، گواه یک سند اطلاعاتی برای کم بودن اطلاعات در این بخش است.

 

رفتار ماریون و ژیل در این قسمت، ابزاری مهم برای شناخت این دو نفر و برخورد آتی آن‌ها در فیلم است. ماریون تمام توجهش به صحبت‌های وکیل است و این توجه و دقت ماریون در تضاد با بی‌توجهی ژیل به گفته‌های وکیل می‌تواند دلیل محکمی برای فاصله‌ی این زوج و پایان بی‌فرجام زندگی‌شان باشد.

 

اپیزود اول (طلاق):

 

وکیل به نمایندگی قانون در حال قرائت شرایط طلاق است، ژیل گویا در فضایی دیگر سیر می‌کند و زمانی که وکیل برای تائید نهایی از ژیل سوال می‌پرسد تازه متوجه می‌شود که وکیل چه می‌گوید، شاید مرد در هر لحظه از زندگی‌اش حواسش جایی دیگر است و با همین سرنخ می‌توان گره‌گشایی‌های زیادی در طول فیلم داشت. بی‌توجهی مرد است که بر این رابطه سایه انداخته است. نهایتا برای وداع به خانه برمی‌گردند و باز هم در رابطه‌ی عاشقانه مرد دقت لازم را ندارد و فضای عاشقانه با خلق و خوی خشن مرد به ورطه‌ی خصمانه‌ای سوق پیدا می‌کند.

 

اپیزود دوم (آشنایی با برادر ژیل):

 

برادر و همسرش میهمان ژیل و ماریون می‌باشند. مضمون صحبت‌های این اپیزود به سمت عدم وفاداری می‌رود. تاثیرپذیری ماریون و ژیل شگفت‌انگیز است . ژیل به بازگویی تلخ‌ترین خاطره‌ی گذشته‌شان می‌پردازد، ژیل با بازگو کردن واقعه‌ی خیانت، گویی خوشحال است اما ماریون شدیدا ناکام شده و توان تحمل ندارد. نشانه‌ای دیگر از بی‌تفاوت بودن مرد آشکار می‌شود.

 

5x2اپیزود سوم (دوران بارداری):

 

ژیل با شنیدن خبر وضع حمل ماریون ناراحت شد، به انجام کارهای اداری ادامه داد، نهار خورد، قهوه خورد و سیگار کشید و در این شرایط سخت، به دیدن همسرش نرفت، و حتی زمان صحبت با مادر زنش از شنیدن زایمان موفقیت‌آمیز همسرش خوشحال نشد و چه بسا ژیل ترجیح می‌داد که فرزندش بمیرد چون رفتار ژیل این نتیجه را بر می‌تابد. دعوای پدر و مادر ماریون آینه‌ای از آینده‌ی ماریون است، نبودن‌ها و ندیدن‌ها باعث جدایی ماریون و ژیل شد، دعوای مادر ماریون نیز بر سر همین قصه است. در واقع اپیزود سوم، قصه‌ی مرکزی می‌شود و در این قسمت شاهد مهم‌ترین کدگشایی‌ها هستیم.

 

اپیزود چهارم (ازدواج):

 

قانون این زوج را زن و شوهر اعلام می‌کند ولی در واقع نگاه هزل‌آمیز فرانسوا اوزون است که قانون را بی‌توان در مدیریت می‌داند. پر واضح است که مهم‌ترین شب زندگی هر زوجی شب ازدواجشان است، ژیل می‌خوابد و ماریون را بی‌پناه و تنها رها می‌کند، ماریون به فضای خارجی پناه می‌برد و ناخواسته اسیر یک رابطه‌ی نا مشروع می‌شود. تضاد این دو اتفاق هم برای ماریون و هم برای مخاطب تلخ است.

 

اپیزود پنجم (دوران آشنایی):

 

نامزد ژیل به ژیل: «عجیبه همه‌ی آدم‌های اینجا تنها هستند» ژیل در جواب: «اون‌ها آدم‌های تنهایی هستند که به دنبال جفت می‌گردند»

 

در واقع ژیل و نامزدش هم تنها هستند، حتی ماریونی که در آینده با ژیل هم پیمان می‌شود هم تنها است، ظاهر قضیه یک رابطه‌ی تنگاتنگ عاشقانه را نشان می‌دهد ولی در باطن روابط سست و گسسته‌ای وجود دارد که همانند بیماری‌ای مسری همه‌گیر شده است.

 

پلان شاهکار آخر فیلم که در واقع فصل جدید زندگی این زوج است (به خاطر غیرخطی بودن در جایگاه پایانی قرار دارد) بسیار زیبا، شاعرانه و هوشمندانه است. ژیل و ماریون در شروع رابطه‌ای هستند، برای شروع این رابطه از ساحل به دریا می‌روند، همان‌طور که به عمق فرومی‌روند و از سطح دریا محو می‌شوند، خورشید نیز در حال غروب است، رابطه‌ای که با افول خورشید و خاموشی همراه است قطعا شروع خوب و مثبتی برای این زوج نخواهد داشت، این دو نفرخواسته به قعر دریا می‌روند، ولی این شروع، پایان بی‌سرانجامی خواهد بود.

 

جمع بندی:

 

در اپیزود اول زمانی که ژیل و ماریون در حال مجادله می‌باشند، در پس زمینه‌ی ژیل، درب بسته شده‌ی اتاق را می‌بینیم، زمانی که ماریون در پایان اپیزود اول به بیرون می‌رود، در یک راهروی باریک است. زمانی که ماریون در پایان اپیزود دوم ژیل را با فرزندش تنها می‌گذارد از راهروی باریکی عبور می‌کند، زمانی که ماریون در شروع و پایان اپیزود سوم در بیمارستان است باز هم از راهروی باریکی عبور می‌کند و حتی زمانی که ژیل در پایان اپیزود سوم در ماشین خود را حبس کرده است، تلویحا مفهوم «رفتن» در ذهن نقش می‌بندد.

 

این مطلب، پیش‌تر در روزنامه نسل فردا چاپ شده است.

 

نویسنده: سیاووش مزروعی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

فیلم اخرین امپراطور The Last Emperor ساخته برناردو برتولوچی محصول 1987

 

The Last Emperor(آخرین امپراطور) ۱۹۸۷

فیلمی است درباره زندگی پویی، آخرین امپراتور چین. ساخت این فیلم بیست و پنج میلیون دلار هزینه داشته است، که از فیلم های محبوب برتولوچی است.

این فیلم، موفق به دریافت نه جایزه اسکار از جمله جایزه بهترین کارگردانی و بهترین فیلم سال ۱۹۸۸ میلادی شد . همچنین برتولوچی با این فیلم، جایزه سزار بهترین فیلم خارجی و جایزه بفتای بهترین فیلم را به دست آورد .

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اقا جرم که نیست رفیق قدیمی یا همکلاسی قدیمی چان ووک پارک رو ندیده بودم تاحالا!

یعنی هزار ویک بار خواسته بودم ببینم ولی نشده بود که بشه و امروز بالاخره دیدمش

 

 

old-boy-poster_2.jpg

 

فیلم Oldboy محصول 2003 سینمای کره یک شاهکار به تمام معناست مخصوصا اگر با ذهنیت فلسفی کارگردان (چان ووک فارغ التحصیل فلسفه هست) به نوع فیلم و داستان نگاه کنیم

اگر روال داستانی فیلم همونجوری که از ابتدای فیلم تا سکانس رفتن ا دی سو با میدو به هتل بود تا اخر ادامه داشت مطمئنا من تا دوسه هفته اینده نمیتونستم فیلم دیگه ای رو ببینم ولی کلا بعد از اون سکانس نوع روایت وداستان شخصی شد هرچند هنوز نمادها و استعاره های کارگردان تا اخرین سکانس ادامه داشت ولی قدرت فلسفی داستان به شدت فروکش کرد

فیلم هم اغاز میخکوب کننده ای داشت و هم پایان غافلگیرکننده

واما مهمترین مزیت فیلم اینه که من بعد دیدن فیلم حداقل 10-12 تا نقد خوندم وهیچکدومشون اشتراکی با هم نداشتن!

یعنی یه سرهم بندی و داستانایی از فیلم دراورده بودن که هارولد لوید غمباد گرفته بود

قدرت فیلمنامه و کارگردانی تو همین مسئله به شدت نمود پیدا میکنه که همپا با ریتم بسیار عالی فیلم، موسیقی جذاب و متعادل در قبال داستان و انسجام سکانس ها همگی عالی از کار دراومدن

پ.ن : بالاخره سورئالیسم و سینمای سورئالیستی یکسری خصیصه ها و ویژگی های منحصر به فردخودش رو داره

من نتونستم خودمو توجیه کنم که نقدایی که این فیلم رو سورئالیستی خوندن رو قبول کنم کسی میتونه دلیل موجهی بیاره؟

  • Like 5
لینک به دیدگاه

urbanist ترکوندی

خوش به حال این همه فیلم دیدی اونم همش جدید

 

من اینو دیدم

World war Z

 

از فیلم خیلی خوشم اومد به لحاظ کارگردانی بسیار جذاب بود

فقط یه ایرادی داشت حل معمای فیلم خیلی بی مزه بود . یعنی با چندتا فلش بک قضیه حل شد.

تیتراژ و شروع فیلم فوق العاده بود

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...