bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ دل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست من به تو جان میسپارم ، دل که قابلدار نیست 4 لینک به دیدگاه
برادر بهار 648 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ دیروز توی حیاط بادبادکی را با یک شعر آزاد کردم رویش نوشتم: برقص برایم، همه ی زمین را برایم دور بزن تا زمان بایستد نمی دانم به دستت رسید یا نه اگر بودی حیاط خاطره ی تکراری تازه ای بود و بادبادکم _ حتی اگر رهایش می کردم _ برای همیشه پیشمان می ماند اینجا همه چیز _ حتی آفتاب _ طعم سکوت و خاک می دهد نسیم به پیراهنت می وزد چیزی در دلم ذوب می شود آستینت را می گِریَم؛برقص با من... 2 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند در میان پکبازان من نه تنها سوختم جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم 3 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۸۹ کاش می شد قلب ها آباد بود کینه و غم ها به دست باد بود کاش می شد دل فراموشی نداشت نم نم باران هم آغوشی نداشت کاش می شد کاش های زندگی تمام شون در پشت قاب های بندگی کاش میشد کاش ها مهمان شوند درمیان غصه ها پنهان شوند کاش می شد آسمان غمگین نبود رد پای مرگ و کینه رنگین نبود کاش میشد روزی خط زندگی با تو باشم تا نهایت زندگی 3 لینک به دیدگاه
برادر بهار 648 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۸۹ دلتنگت هستم ... و اين خط غريب... و اين چشمان خسته... و اين دستهاي مهربان ... عجيب بيقرار مي کند... عجب دلتنگت هستم و ميدانم که اگر لبخند برلبهاي تو بدرخشد... قدمهايم پراوز مي آموزند ... و دلتنگ تر ميشوم از اين انتظار فرسوده کننده که تنها مانده ام و غريبانه خاطره مکررمان را دوره مي کنم و به ياد مي آورم که ... شيريني بودنت را نبايد فراموش کنم از تو چه پنهان خوب من من جز تو همه چيز را فراموش کردم... د...ل...ت...ن...گ...م...!!! گريزي ندارد... 3 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ ماه من ، غصه چرا ؟! آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد ! یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ، تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست ! ماه من غصه چرا !؟! تو مرا داری و من هر شب و روز ، آرزویم ، همه خوشبختی توست ! ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ... ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست، با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست ! او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می داد ... او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ، غرق شادی باشد .... ماه من ! غصه اگر هست ! بگو تا باشد ! معنی خوشبختی ، بودن اندوه است ...! این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچین ... ولی از یاد مبر، پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا و در آن باز کسی می خواند ، که خدا هست ، خدا هست و چرا غصه ؟ چرا !؟! 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ تا به حال حرفهایم را با لبهای نگاهم بازگو میکردم . اکنون میخواهم فریاد بزنم... . ولی غافل از اینم که دیگر لبهایم برای فریاد زدن باز نمیشود... 2 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۸۹ شب سردي است، و من افسرده. راه دوري است، و پايي خسته. تيرگي هست و چراغي مرده. *** مي كنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها. سايه اي از سر ديوار گذشت، غمي افروز مرا بر غم ها. *** فكر تاريكي و اين ويراني بي خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز كند پنهاني. *** نيست رنگي كه بگويد با من اندكي صبر، سحر نزديك است. هر دم اين بانگ بر آرم از دل: واي، اين شب چقدر تاريك است! *** خنده اي كو كه به دل انگيزم؟ قطره اي كو كه به دريا ريزم؟ صخره اي كو كه بدان آويزم؟ *** مثل اين است كه شب نمناك است. ديگران را هم غم هست به دل، غم من، ليك، غمي غمناك است. 2 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۸۹ عاشقانه همراه من قدم بردار/ به من از آن بگو که توان گفتنش به دیگران را نداری/ با من بخند حتی آنگاه که احساس حماقت می کنی / با من گریه کن آن گاه که در اوج پریشانی هستی/ تمام زیبایی های زندگی را با من شریک باش/ و در کنار من با تمام زشتیهای زندگی ستیز کن/ با من رویاهایی را بیافرین تا به دنبال آنها رویم/ در شادی هر چه می کنم شریک باش/ برای رسیدن به آرزوهایمان یاری ام کن/ ... و با آهنگ عشقمان/ با من برقص 4 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۸۹ من غرق در لذت لذت اشک ریختن لذت تنها بودن لذت شانه به شانه ی غم رفتن ... ماندن ! به راستی که شیرین است ... تلخی این زندگی ...! 5 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۸۹ خواب رویای فراموشی هاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشی هاست با تو در خواب مرا لذت ناب هماغوشی هاست من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم و ندایی که به من می گوید: گرچه شب تاریک است دل قوی دار سحر نزدیک است!! 2 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ دنگ...، دنگ .... ساعت گيج زمان در شب عمر مي زند پي در پي زنگ. زهر اين فكر كه اين دم گذر است مي شود نقش به ديوار رگ هستي من. لحظه ام پر شده از لذت يا به زنگار غمي آلوده است. ليك چون بايد اين دم گذرد، پس اگر مي گريم گريه ام بي ثمر است. و اگر مي خندم خنده ام بيهوده است. دنگ...، دنگ .... لحظه ها مي گذرد. آنچه بگذشت ، نمي آيد باز. قصه اي هست كه هرگز ديگر نتواند شد آغاز. مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ بر لب سر زمان ماسيده است. تند برمي خيزم تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز رنگ لذت دارد ، آويزم، آنچه مي ماند از اين جهد به جاي : خنده لحظه پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پيكر او مي ماند: نقش انگشتانم. دنگ... فرصتي از كف رفت. قصه اي گشت تمام. لحظه بايد پي لحظه گذرد تا كه جان گيرد در فكر دوام، اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر، وا رهاينده از انديشه من رشته حال وز رهي دور و دراز داده پيوندم با فكر زوال. پرده اي مي گذرد، پرده اي مي آيد: مي رود نقش پي نقش دگر، رنگ مي لغزد بر رنگ. ساعت گيج زمان در شب عمر مي زند پي در پي زنگ : دنگ...، دنگ .... دنگ... 2 لینک به دیدگاه
sheydaie 251 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ چه می خواهی تو ازجانم مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداواندا اگر روزی زعرش خود به زیرایی لباس فقر بپوشی غرورت رابرای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه بازآیی زمین وآسمان را کفر می گویی نمی گویی خداوندا اگر در روز گرما خبر تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت برکاسه ی مسی قیراندود بگذاری وقدری آن طرف تر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سوآن سو درروان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمی گویی خداوندا اگر روزی بشرگردی زحال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت، از این بودن ازاین بدعت خداوندا تومسئولی خداوندا تو می دانی که انسان بودن وماندن دراین دنیا چه دشوار است چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشاراست چه میخواهی تو ازجانم مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی 4 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ اين روزا عادت همه رفتنو دل شکستنه درد تمام عاشقا پاي کسي نشستنه اين روزا مشق بچه هايه صفحه آشفتگيه گرداي روي آينه فقط غم زندگيه اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه مشکل بي ستاره ها يه کم ستاره چيدنه اين روزا کار گلدونا از شبنمي تر شدنه آرزوي شقايقا يه کم کبوتر شدنه اين روزا آسمونمون پر از شکسته باليه جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه اين روزا کار آدما دلاي پاک رو بردنه بعدش اونو گرفتنو به ديگري سپردنه اين روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه ساده ترين بهونشون از هم خبر نداشتنه اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفائيه جرم تمومشون فقط لذت آشنائيه اين روزا چشماي همه غرق نياز و شبنمه رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه 4 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم نميداني نميداني كه من جز چشم افسونگر در اين جام لبانم باده مرد افكني دارم چرا بيهوده ميكوشي كه بگريزي ز آغوشم از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي 4 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ در خیالم از تو سایه ای میسازم و تراشه های اندامت را بر خیال بر آن مینوازم خدایت را آفتاب میگذارم و خود ناخدایت میشم.. نمی زارم سهم کس دیگه بشی خیالت جمع.... 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه یا روی شیشه چشات غبار آهم بمونه تو پاک و. ساده مث خواب حتی با بوسه میشکنی اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی 2 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ آنکه رخسار تو را رنگ گل نسرین داد صبر و آرام تو را به من مسکین داد وانکه گیسوی تو را رسم تطاول اموخت هم تونانش به من غمگین داد من همان روز ز فرهاد دست بریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین داد 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده