رفتن به مطلب

آشفته بازار محبت


*mishi*

ارسال های توصیه شده

گاه باید دیده فرو بست

باید خطر کرد

باید از حصار ترس و عادت گریخت

گاه باید رها شد

باید گسست بند های کهنه ی وابستگی را

باید خطر کرد

به همین خاطر مینویسم

هر آنچه که تا به حال در خفا نوشته ام

دلم ساده ست وصبور

بیقرار با واژه هایی ازجنس شعر

کاغذها,سالهاست ردپای شعرم رابه جان دارند

دلم ساکت است وآرام

مثل برکه ای تنها

کوزه ای داردلبریز از عطش

افتاده حال است ونرم

مثل خنکای نسیم صبحگاهی

آنطور که پرندگان در شاخسار دستهایش خانه دارند

کاری جز بخشیدن نمیداند

دلم کم سخن میگوید

شریک غصه نمیخواهد

محرم اسرار نمیخواهد

فقط گمشده ای دارد

که روزی پشت فضای مه آلود آرزوها گم شد

شاید گناه من بود

کاش مهربانتر بودم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 785
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

توآن گل واژه ی شعرخیال انگیزبارانی

هوادار توام ای عشق ای احساس پنهانی

بتاب امشب درون برکه ی چشمان من ای ماه

بیفشان زلف مهتابی دراین حجم پریشانی

من هر شب باغزلهایم درویرانه تنهایم

بیایک شب فقط یک شب به خوان عشق مهمانی

من از آن بیقراری ها که دردل بود حس کردم

که روزی غرق خواهم شد دراین دریای تو فانی

تنیدم پیله چون پروانه برتن تاکه پرگیرم

نداستم که می بافم به تن یک عمر زندانی؟؟

اگرچه بین سلمان بامسلمان فرق یک میم است

چوسلمان رنجها باید کشیدن تا مسلم

زمستان تانمیرد روزگاران رابهاری نیست

بباران برف ای دست کفن پوش زمستانی !!

چپی درمان خود ای( آشنا)بیهوده می گردی

که درد عاشقی را تاقیامت نیست درمانی

لینک به دیدگاه

رهایم کن برو ای عشق از جانم چه میخواهی

به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی

مگر جز مهربانی از تو و چشمت چه میخواهم

تو خود از هر کس بهتر از احساس من آگاهی

نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را

گواهی میدهم قلبم مرا دیگر نمی خواهی

غزل هایم زمانی روی لبهای تو جاری بود

ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی

دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر میخوانم

تو هم سر میزدی آن روزها از کوچه ها گاهی

برو هر جا که میخواهی برو آسوده باش اما

مواظب باش مثل من نیوفتی در چنین چاهی

لینک به دیدگاه

خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

“نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

لینک به دیدگاه

به چه می خندی !؟

به چه چیز!؟

به شكست دل من

یا به پیروزی خویش !؟

به چه می خندی...!؟

......به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟

یا به افسونگری چشمانت

كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟

به چه می خندی !؟

به دل ساده ی من می خندی

كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟

یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟

به چه می خندی !؟

به هم آغوشی من با غم ها

یا به ........

خنده داراست

بخند

لینک به دیدگاه

چه خبر از دل من ؟

 

كه تو بهتر داني

 

كه چه كردي با من

 

تو شكيبا

 

بي شكيبم كردي

 

بنگر آنقدر غريبم كردي

 

كه شبي از شبها

 

من غريبانه ترين شعر زمين را گفتم

 

باز هم مي گويم

 

انتظارم روزي مي ستاند پايان

 

باز هم مي گويي ، جاي پاي اميد

 

مژده پاياني نيك باشد شايد

 

باز هم مي گويي

 

‌كه همين ها بايد

 

باز هم مي گويي

 

كه نباشد حرف من از براي گفتن

 

و نباشد هر جا از براي رفتن

 

انجمادم را باز متهم مي سازي

 

مجمر صبر دل تا لبالب پرشد

 

اين تلاطم آخر سر به طغيان بگذاشت

 

و خروشم از ركودم پرسيد

 

توچرا مدتهاست هيچ پيدايت نيست ؟

 

و من از تو مي پرسم اي دوست

 

از تو اي دغدغه ساز

 

از تو اي شور افكن

 

تو چه كردي با من ؟

 

تو چه كردي با من

 

كه غريبانه ترين شعر زمين را گفتم

لینک به دیدگاه

رهايم مکن

 

!

بايد فراموش‌كرد

همه‌ي آن‌چه فراموش‌شدني ست

و همه‌ي آن‌چه تاكنون از دست‌مان گريخته است

بايد فراموش‌كرد زمانِ كج‌فهمي‌ها را

و زمانِ از دست رفته را

يعني كه بايد

فراموش كرد اين ساعت‌ها را

كه گاه زخم مي‌زنند

با ضربه‌هاي چرا

به قلب سعادت ما

 

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

من، به تو هديه مي‌كنم

مرواريدهايِ‌ باران را

كز سرزميني آمده است

كه در آن باران نمي‌بارد

من مي‌كاوم زمين را

لحظاتي پس از مرگ‌ام

تا بپوشانم اندامت را

با قطعه‌هايي از طلا و نور

من سرزميني را مي‌سازم

كه در آن عشق فرمانرواست

كه در آن عشق حكمرواست

كه در آن تو ملكه‌اش باشي

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

 

رهايم مکن

 

!

من، برايت واژگاني سودايي

مي‌آفرينم

تا تنها تو آنها را درك كني

من، با تو سخن مي‌گويم

با واژگاني دلداده

كه دوبار افروختگي قلب‌هايشان

را ديده‌اند

من، برايت بازمي‌گويم

داستانِ آن شاهي را

كز نديدن‌ات

جان سپرد.

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

 

بارها ديده‌ايم

فورانِ‌ آتش را

از آتشفشاني پير

و ما نيز انگاشتيم كه پير شده‌ايم.

و باز آشكار شد

زمين‌هاي سوخته

كه گندم بسيار مي‌دادند

چون ماهي پربار

و هنگامي كه شب درمي‌رسد

سرخي و سياهي

با يكديگر نمي‌مانند

چرا كه آسمان مي‌درخشد

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

 

رهايم مکن

 

!

 

ديگر نمي‌گريم

ديگر نمي‌گويم

تنها پنهان مي‌شوم

تا تو را ببينم

كه مي رقصي و مي خندي

تا به تو گوش فرادهم

كه مي خواني و مي خندي

بگذار تا

سايه‌ي سايه‌ات شوم

تا سايه‌ي دستت شوم

يا نه حتي بگذار تا سايه‌ي سگت شوم

اما، اما رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

رهايم مکن

 

!

 

رهايم مکن

 

!

 

 

 

رهايم مکن

لینک به دیدگاه

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است

قاعده ی این بازی چنین است که

بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید

و مانع افتادنشان بر زمین شوید

جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده

و باقی آنها شیشه ای هستند

 

روشن است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین

دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد

اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد

کاملا شکسته و خرد می شوند

 

آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از

خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان

و توپ لاستیکی همان کارتان است

 

كار را بر هيچ يك از عوامل فوق ترجيح ندهيد

چون هميشه كاري براي كاسبي وجود دارد

ولي دوستي كه از دست رفت ديگر بر نمي گردد

خانواده اي كه از هم پاشيد ديگر جمع نمي شود

‌ سلامتي از دست رفته باز نمي گردد

و روح آزرده ديگر آرامشي ندارد

 

برایان دایسون

لینک به دیدگاه

وقتی هوای ساحل چشم تو بارانی است

 

احساس من زخمی تر از دریای توفانی است

 

بندر تراکم می شود در مشت احساسم

 

ساحل سراب تشنه هر موج انسانی است

 

رو بنده را بردار دریا جذر ومد دارد

 

مهتاب رویت علت این وضع بحرانی است

 

حالا دلم رویای رقص بندری دارد

 

برخیز اقیانوس هم امشب چراعانی است

 

ما هردو از نسل خلیج عشق و توفانیم

 

تا جاده های عشق راهی سخت و طولانی است

لینک به دیدگاه

خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو

هر چه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو

صد دو بیتی صد غزل دارم و حتی

یک بغل شعر های خوب نیمایی تمامش مال تو

ضربه آهنگ قدمهایم صدای پای توست

این صدای پای رویایی تمامش مال تو

بیکران سبز اقیانوس آرام دلم

ای پری خوب دریایی تمامش مال تو

عشق من عشق زمینی نیست باور کن عزیز

عشقم این عشق اهورایی تمامش مال تو

باز هم بیت بد پایان شعرم مال من

بیت های خوب بالایی تمامش مال تو

درد من عاشقیست !!!!!!

درد من عاشقیست ، احساسم در این روزها دلتنگیست !

دردی در سینه ام دارم که تنها قلبم میداند !

 

احساسی در قلبم دارم که تنها خدا میداند !

این روزها دلم بدجورهوایت را کرده است،دلم برایت تنگ شده است!

خیلی برام عزیزی عزیزم ، تا تو را دارم ،

هیچ غمی جز غم دوری ات در دل ندارم !

کاش در کنارم بودی ، کاش بودی تا دیگر هیچ غمی دردل نداشتم !

نیاز من در کنار تو بودن است ، آرزوی من همیشه با تو بودن است !

خسته نمی شوم از دلتنگی اما شاید لحظه ای تنها دلشکسته شوم !

می سازم با این لحظه های دور از تو بودن و میگذرانم

این لحظه های نفسگیر را !

از من خواسته بودی هیچگاه اشک نریزم ،

راستش را بخواهی اینک چشمانم پر از اشک است !

چشم مثل قلبم صبور نیست ! زود می شکند

و زود دلش هوای دیدن تو را میکند !

درد من ، درد تو است ، درد ما در عشق است !

با درد عشق سوختم ، با لحظه های دلتنگی ساختم ،

عاشق ماندم و عاشقانه با یادت زندگی میکنم !

در لحظه های دلتنگی در گوشه ای مینشینم و به تو می اندیشم ...

دلم بد جوری بهانه میگیرد ، تو مال منی اما در کنارم نیستی !

درد من عاشقیست ، دردی که دوای آن فقط تویی !

بیا و با حضورت در کنارم مرا درمان کن !

در این لحظه هایی که در کنارم نیستی دلم تنها تو را میخواهد !

تنها تو می توانی درد دلم را درمان کنی !

1249383549.jpg

لینک به دیدگاه

یه روز تو جهنم همدیگرو میبینیم

 

آخه هر دومون جهنمی میشیم

 

تو به جرم دزدیدن قلب من

 

من به جرم به جای خدا پرستیدن تو

لینک به دیدگاه

تو مي تواني دوستي مرا نپذيري . مي تواني مرا از خود براني . مي تواني روي از من بگرداني و براي هميشه مرا از ديدار خود محروم كني ... منهم مي توانم تو را نبينم . مي توانم روز ها و شبها بدون ديدار تو بسر برم . مي توانم چشمانم را از سر راه تو بگردانم و به سوي تو خيره نشوم . مي توانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاري نكند . مي توانم گوشم را از شنيدن آهنگ صدايت بي نصيب نمايم . ولي ....قلبم.... او ديگر در اختيار من نيست . او تا زنده ام بياد تو خواهد طپيد او در درون خود بخاطر تو خواهد ناليد.

 

 

مگر ترانه هاي آسماني عشاق و سرودهاي ملكوتي دلباختگان بگوش تو نمي رسد؟

تمام هستي من ، چرا دوستم نمي داري؟

وسيله اي جز رابطه اي كه قلب ها را به يكديگر نزديك مي كند ندارم. تصور مي نمايم كه گه گاه به كمان احساسات كسي كه مدتهاست او را فراموش كرده اي پي ببري و اندكي او را بخاطر بياوري.

نمي دانم آيا سزاوارم كه به اين دستاويز اميدوار باشم؟

مگر نمي گفتي قلب تو جايگاه عشق و آرزوي منست؟

مگر نمي گفتي نگاه تو مرا به بهشت مي رساند؟

مگر نمي گفتي زندگاني خويش را براي تو مي خواهم؟

پس چه شد؟ چرا در تاريكي زندگي رهايم ساختي؟

 

 

فرشتگاني كه سوگند عشق و وفاداري ترا شنيده اند هنوز با انديشه هاي من بازي مي كنند. بلبلاني كه در كنار دلهاي ما نغمه سرائي كرده اند هنوز در گوشه و كنار زمزمه مي كنند و بر دل دور افتاده من سلام مي گويند.

راستي ، آن همه لطف و پاكدلي به كجا رفت؟ چرا سعادتي كه بر هستي من سايه افكنده بود ، بدين زودي در تاريكيهاي سرشك و اندوه پنهان گرديد؟ مگر ممكن است دليكه به نور عشق و فضيلت ، گرمي و روشني يافته است بدين زودي سرد و خاموش گردد؟

آيا بياد مي آوري آن روزهاي گذشته و آن عهد و پيمان هايي را كه دلهاي ما را بهم پيوست ؟ بدانگونه كه اگر كسي مي گفت اين رابطه را روزگار برهم مي زند ، بر او مي خنديديم. مگر تو بمن نمي گفتي كه زندگي را دوست مي داري زيرا من زنده ام ؟

از آنچه بر ماگذشته تو را چيزي نمي گويم....ولي متاسفم بر آن نهالي كه با چه اميدهايش كاشتم و چون زمان گلش ، در رسيد آن گل را باد سوزاني خشكاند. آري غنچه عشق ما نشكفته پژمرده شد. اگر فرشته مي تواند آدمي را كيفر كند اين منتهاي شدت كيفر است.

اي كاش گذشته را فراموش مي كردم و به دلخوشي پيشين باز مي گشتم . آيا بياد مي آوري آن روز را كه مي گفتي تو اين لبخند را از لبان فرشته ربوده اي ؟ اينك كجايي كه ببيني آن لبخند چه بر سرش امده.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...