رفتن به مطلب

آشفته بازار محبت


*mishi*

ارسال های توصیه شده

دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد

سرت به بازوی من تكیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشكسوده نشد

به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم

كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است ؟ كی ؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوك و پوده نشد ؟

همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت

كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نش

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 785
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

عمیق ترین درد در زندگی

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.

لینک به دیدگاه

بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

این وآن هیچ مهم نیست که چه فکری بکنند

غم نداریم بزرگ است خدای خودمان

بی خیال همه با فلسفه اشان خوش باشند

خودمانآیینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سره دریا داریم

دو مسافر همه در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

درد اگر هست برای دل هم میگوییم

در وجود خودمان هست دوای خودمان

دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان

لینک به دیدگاه

سکوت می بافم

پر از خیال و خال

سکوت می بافم

پر از نیاز و راز

سکوت سنگین است

سکوت غمگین است

سکوت من اما ...

ببین چه رنگین است

سکوت من سرخ است

مثال عشق تو

که رنگ می بازد

کنار شک من

سکوت من زرد است

مثال زلف تو

که باد خواهد برد چو آبروی من

سکوت من آبی

چونان خیال تو

که همچون خون جاریست

میان جان من

سکوت من سبز است

مثال چشم تو

که قاب رویایی ست

به روی ذهن من

سکوت من غمگین

چونان دو چشم تو

سکوت من سنگین

چونان نگاه تو

سکوت من هر روز

کنار یاد تو

ترنج و رنج و گنج

تمام نقش آن

سکوت میبافم

بزن دو تا آبی

کنار آن سبز است

سکوت سبزآبی ...

52880.jpg

لینک به دیدگاه

اخم می کنم

تا ببینی جدی شدم.

چرا اینگونه سراغم می آیی؟

من به تمنای گریه ات نیست،

که تا سال ها،

تا قرن ها،

تا پایان تلخی،

زیر این خاک سرد،

قصد خفتن کرده ام.

معرفتی مانده اگر

یا سر سوزن قلقلکی از بهار گذشته،

برای من،

لبخند بزن ،لبخند !!

لینک به دیدگاه

آمد و در کوچه ی عشق و جنون

 

بیقراری های من را دید و رفت

 

خواند راز عشق را در چشم من

 

آنچه را می خواست او فهمید و رفت

 

مثل باران بهاری لحظه ای

 

بر بیابان دلم بارید و رفت

 

بی وفا رحمی به حال من نکرد

 

چون پرستو ناگهان کوچید و رفت

لینک به دیدگاه

شاید یکی از همین روزها

یکی از همین روزها ی سرد زمستانی

که سرما استخوانت را می سوزاند

دست هایم که حالا دیگر خسته تر از همیشه اند

افکار مغشوش و در هم برهمم را بنویسند

بنویسند که چگونه می توان عاشق شد

بنویسند می توان در عشق تا مرز جنون پیش رفت

می توان در عشق پا خورد و بعد جا خورد

می توان عاشق بود و مُرد

یا می توان بیزار شد و رفت

- بیزار از آنچه روزی برایت مقدس بود -

شاید یکی از همین روزهای سرد و زمستانی

دل یخ زده ای را در میان زباله ها ببینی که آن دل

دل من باشد از بس که بیهوده بهانه گرفته رهایش کرده ام و رفته ام

شاید یکی از همین روزهای زمستانی دستانم را گرفتی و

هرچه سردی در این دنیاست حس کردی

شاید یکی از همین روزها

اشک های قندیل بسته ام را بر در خانه ی چشمانم دیدی ......

من می روم با کوله باری از خاطره

و تو بعد از این مرا نخواهی یافت

می توانی به راحتی نفس بکشی

و صدای بال سنجاقک ها را بشنوی

بی آنکه ضربان قلبی مزاحمت باشد

شاید صدای ماهی ها را هم شنیدی

می توانی بی وجود مزاحمی با ماه درد دل کنی

و آن وقت خواهی فهمید که خورشید چرا تا ابد خواهد سوخت

شاید اگر پاسخ این سوال ها را فهمیدی بتوانی معنای واقعی عشق را هم دریابی

لینک به دیدگاه

عشق يعني مستي و ديوانگي عشق يعني با جهان بيگانگي

 

عشق يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر

 

عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشک حسرت ريختن

 

عشق يعني در جهان رسوا شدن عشق يعني مست و بي پروا شدن

 

عشق يعني سوختن يا ساختن عشق يعني زندگي را باختن

 

عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني هرچه بيني عکس يار

 

عشق يعني ديده بر در دوختن عشق يعني در فراقش سوختن

 

عشق يعني لحظه هاي التهاب عشق يعني لحظه هاي ناب ناب

لینک به دیدگاه

در این دنیا که مجنون غرق رنگ است

و عشق پاک بازاری ندارد

به جز هنگام قطع ریشه دل

کسی با تیشه ها کاری ندارد

نفهمیدن چه دشوار است اما

برای نسل ما کاری ندارد

لینک به دیدگاه

من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم

خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم

 

من هم شبی به خواب زمین میروم فرو

بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم

 

من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها

با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم

 

قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش

کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم

 

حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ

از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم

 

یک شب شبیه شاپرکی میپرم ز خاک

در آسمان به آیینه تبدیل می‌شوم

لینک به دیدگاه

دير گاهيست كه تنها شده ام

قصه غربت صحرا شده ام

 

وسعت درد فقط سهم من است

بازهم قسمت غم ها شده ام

 

دگر آيينه ز من بي خبر است

كه اسير شب يلدا شده ام

 

من كه بي تاب شقايق بودم

همدم سردي يخ ها شده ام

 

كاش چشمان مرا خاك كنيد

تا نبينم كه چه تنها شده ام

لینک به دیدگاه

برای تا ابد ماندن باید رفت … گاهی به قلب کسی … گاهی از قلب کسی

خدایا وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی

فهمیدم که معادله زندگی

نه غصه خوردن برای نداشته هاست

و نه شاد بودن برای داشته ها

آنچه که از هستی به تو می رسد”همان چیزی است که تو به هستی بخشیده ای

حالا دیگر……

نه از حادثه خبری هست

و نه از اعجاز آن چشم های آشنا

از دلتنگی ها هم بگذریم

تنهایی

تنها اتفاق این روزهای من است

لینک به دیدگاه

دستت به دست ما بود

دل را به که سپردی ؟

ما را شکستی ، امّا

رفتی و غم نخوردی

 

......ای وای از این دو رنگی

بر باد رفته پیمان

پوسیده کلبۀ عشق

با خاک گشته یکسان

 

سودای ما عبث بود

بر آب تکیه دادیم

قربانی صداقت

محکوم اعتمادیم

 

گل پشت و رو ندارد

یکرنگ و لایق است او

افسوس آن گل ما

هم پشت داشت ، هم رو

 

آن گل تویی ، تویی ، تو

دل بستنت ریا بود

دستت به دست ما بود

امّا دلت جدا بود

 

خوش باوران عالم

این است رسم دنیا

ما دل به او سپردیم

او دل بُرید از ما

لینک به دیدگاه

فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟

فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد

و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند

آرام و قراری دارم؟

 

فکر میکنی اهمت دارد

روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند

یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟

 

دلِ تنگ بنفشه ها با گذر هر ثانیه

برای نبود روشنایی آفتاب

تنگتر می شود

فکر میکنی بنفشه ها

شبها

به جای خالی آفتاب

از ماه نور می خرند؟

و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟

فکر میکنی از جنس بُرندهء خیانتم

یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟

 

فکر میکنم تشنه ام

قبل از اینکه التماس کنم

یک لیوان مهربانی برایم بگو...

 

فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟

که با جرعه های مهرورزت اگر سیرابم کنی

دیگر محبت را ننوشم؟

 

فکر میکنی قبله ام اگر الله ندارد

ستایش را نمی شناسم؟

مگر من سوره های آزادی را نسجودم

و به مُهر عشق نماز نخواندم

 

فکر میکنی مثل همهء پرندگان

در فصلی از سال کوچ میکنم؟

 

باور کن

من از عشاقم

از قبیلهء ناپدید شدهء عاشقان

لینک به دیدگاه

دستهایم برایت شعر می نویسند

اما تو نخواهی خواند

آتش عشق در چشمانم غوطه می زند

ولی تو هرگز نخواهی دید

و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت

و باز تو درک نخواهی کرد

عشق من ...

مرا تنها مگذار

کنار این پرچین های کوتاه که یادآور لحظات و خنده های ما بود

یا کنار آن چنار بلند که عمری در بازیهایمان برآن چشم گذاشتیم

کنار آن دیوار کاه گلی که با گریه تو گریستم

تو از من پرسیدی چرا اشک می ریزم و من گفتم ...

یاد داری نگاه آخر را

چه آسوده می گذشتی و جا می گذاشتی

اکنون می گذارم و می گذرم

نه از تو ... نه از دنیای تو ...

 

آری از هستی و خاطراتت می گذرم

 

لینک به دیدگاه

لا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم

چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟

چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟

از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن

نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم

تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم

کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم

چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم

چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم

از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم

سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان

لینک به دیدگاه

آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...