Eng HVAC 4139 ارسال شده در 9 اسفند، 2010 فرقی نمیکند در ابتدای راه باشم یا در انتهای راه وقتی به تو ختم نمی شود 9
MEMOLI 8954 ارسال شده در 28 اسفند، 2010 کودکانه نوشتی "دوستت دارم" ... . . . حالا دیوارهای کاهگلی فرو ریختهاند و دست خط تو را باران در شهری سیمانی به دستم رساندهاست ... 7
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 28 اسفند، 2010 متولد هيچ ماهي نيستم تقدير مرا بر پيشاني تــــــــو نوشته اند اين را از روزهاي رفته اي كه نيامده اند فهميده ام ...!!! 8
MEMOLI 8954 ارسال شده در 28 اسفند، 2010 آسمان به ابر آلوده بود ابر به باران باران به چتر چتر به من ... و ادامه این آلودگی غمگین می شود وقتی بی دلیل به تو نمی رسد ! 11
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 28 اسفند، 2010 باور کنید ..! "من" تنهاترین ضمیر دنیاست و "او" خوشبخت ترین ضمیر دنیا ... چون "تو" را دارد !!! 7
MEMOLI 8954 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 قطره قطره ... برایت جاری شوم ... باور نمی کنی ... کجایی ... جاری شدم ... باریدم ... تمام شدم ... قطره قطره ... 6
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 دلم همچون آسمان پر از ابرهای بارانی ست ای کاش دلم امشب بگرید شاید که بغض چشمانم بشکند ... 7
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 30 اسفند، 2010 من خسته ترین واژه ملموس غروبم کاش در این وسعت سبز یک نفر درد مرا می فهمید 6
- Nahal - 47858 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 به قفل بیهوده خشم می ورزی به قفل بیهوده خشم می ورزی درهای همه ی زندان ها از درون باز می شود رافائل آلبرتی 6
shaden. 18583 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 با همه بی سر و سامانیم باز به دنبال پریشانیم طاقت فرسودگیم هیچ نیست در پی ویران شدن آنیم آمده ام تا تو صدایم کنی در پی آن لحظه طوفانیم دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزرانیم آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانیم ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانیم حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانیست که بارانیم ...! 3
shaden. 18583 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 تو مثل آینه بودی بهار لبخندت هنوز پنجره ها دل نهاده در بندت کجاست آن نفس سبزیت مسافر صبح که جا گذاشته ای در سرای اسفندت غروب جاده دلش گرم آشنایی بود سحر به کوچه ی ما می رساند پیوندت نمی شود که به دنبال آفتاب نگشت قسم به چشم تو آن نرگسانه سوگندت بیا که دیده پر آب است و عشق جاری شد تمام پنجره در انتظار گلخندت 2
shaden. 18583 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست كنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند آرام بگو بشنو هركسی می خواهد ،وارد خانه پر عشق و صفایم گردد یك سبد بوی سرخ به من هدیه كند شرط وارد گشتن،شست و شوی دلهاست شرط آن داشتن یك دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ می كوبم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم ای یار خانه ی ما اینجاست تا كه سهراب نپرسد دگر خانه ی دوست كجاست ((فریدون مشیری)) 3
shaden. 18583 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 عشق را دو زایش است؛باری به سان آتش، تا بسوزاند،باری به سان آب، تا برویاند و عشق را دو یادگار است؛ خاطره ای ست تا هرگز فراموش نگردد. تجربه ایست تا هرگز خاموش نگردد و عشق را دو پیوند است؛ دل دادن تا دلبستگی،دل دادن تا وابستگی و عشق را دو نشان است؛هر نشانه از معشوق ببینی، در شادی نشینی.هر زمان شادمانه شوی، جز معشوق نبینی و عشق را دو گزینش است؛ نخست دل میبندی، و آنگاه چشم میگشایی 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 باران یاد توست ... میان این همه یاد تو كه از آسمان میریزد چه كنم ؟! 7
کتایون 15176 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 گرمسیر عشق پرستو است عشق پرستویی پر گشا به همه سو است عشق پیام آور بهار دل آراست حیف که از سرزمین سرد گریز است روزی همراه بادهای بیابان بال سیاه سپید سینه پرستو می رسد از راه ولوله می افکند به خلوت هر کو سر زده بر بامهای کاگلی ما بال فرو می کشد به جستن لانه می ریزد پایه ای به قالب یک جان می سازد لانه با هزار ترانه می اید می رود تلاش و تکاپوست مرغ هیاهوگر بهار پرستوست روزی هم در غروب سرد که روید لاله پر گستر کرانه مغرب چلچله ها می پرند از لب این بام بال کشان دور می شوند از این شهر داغ سیه می نهند بر ورق شام قلب من ! ای گرمسیر مهر پرکن پنجره بگشا به باغع در هم پاییز بگشا بال و پری به تاب و تکاپوست بگشا ! بگشا ! یکی فسرده پرستوست... 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 آسمان می خندید دخترک خیره به آن لیک، در دلش طوفانیست از فلک فراخ تر ! لبانش لرزان و نگاهش گریان بود دخترک اما شکوه نکرد،هیچ نگفت از سر مهر خندید به آن ... آسمان این بار گریست ... 5
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 5 فروردین، 2011 چقدر دزدیدن نگاه از چشمان تو لذت بخش است. گویی تیله ای از چشمم به دلم می افتد. بانو! با مردی که تیله های بسیار دارد می آیی؟ 5
- Nahal - 47858 ارسال شده در 6 فروردین، 2011 فرصتی نمانده است بیا همدیگر را بغل کنیم فردا یا من تو را میکشم یا تو چاقو را در آب خواهی شست همین چند سطر دنیا به همین چند سطر رسیده است به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است به دنیا نیاید بهتر است اصلا این فیلم را به عقب برگردان آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود که میدود در دشتهای دور آن قدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند و پرندگان دوباره بر زمین... زمین... نه! به عقبتر برگرد بگذار خدا دوباره دستهایش را بشوید در آینه بنگرد شاید تصمیم دیگری گرفت ... از : گروس عبدالملکیان 4
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 6 فروردین، 2011 با یک گل بهار نمیشود اما برای من بیگل روی تو بهار هیچ رنگ و بویی ندارد 5
ارسال های توصیه شده