رفتن به مطلب

دیر زمانی است که بارانی ام


Architect

ارسال های توصیه شده

چرا درو نمی شوید؟

 

مگر هنوز شکوفه ی باران برپاست؟

 

- نکند عشوه هایش شما را هم…

 

دامان شما را هم زرد کرده؟! -

 

چرا نمی بارید؟

 

مگر هنوز شکوفه ها درو نشده اند؟

 

- بوی کاه گرفته ایم؟! …

 

پوزه هاتان را به خاک نمالید!-

دوستان… بیایید باور کنیم

 

- یا لااقل این طور جلوه دهیم -

 

که ما رسیده ایم،

 

می باریم،

 

و داس هایمان…

 

درست روبروی روییدنش

 

- محزون، بایسته، جاری -

 

تاس می اندازند…

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 276
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اگر سواد دارید

بشتابید!

 

اینجا

 

روی کاشی های بخار گرفته دلم

 

با سر انگشت خیس ِ اشک

 

نوشتم:

 

این مکان

تا اطلاع ثانوی

 

به دلیل مرگ ِ بسیار به هنگام ِ

دختری با چهره ابر

 

تعطیل است !

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به نابودی کشوندیم تا بدونم

همه بود و نبود من تو بودی

بدونم هر چی باشم بی تو هیچم

بدونم فرصت بودن تو بودی

همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره... تمومه

همین که اول و آخر تو هستی,

به محتاج تو محتاجی حرومه

پریشون چه چیزا که نبودم

دیگه میخوام پریشون تو باشم

تویی که زندگیمو آبرومو

باید هر لحظه مدیون تو باشم

فقط تو میتونی کاری کنی که

دلم از این همه حسرت جدا شه

به تنهاییت قسم تنهای تنهام

اگه دستم تو دست تو نباشه

همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره... تمومه

همین که اول و آخر تو هستی

به محتاج تو محتاجی حرومه

تو همیشه هستی اما این منم که از تو دورم

من که بی خورشید چشمات مثل ماهِ سوت و کورم

نمیخوام وقتی تو هستی آدمه آدمکا شم

چرا عادتم تو باشی؟ میخوام عاشق ِ تو باشم

تازه فهمیدم به جز تو حرفِ هیشکی خوندنی نیست

آدما میان و میرن هیشکی جز تو موندنی نیست

منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم

خستم از این عقل خسته

من میخوام جنون بگیرم

همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره... تمومه

همین که اول و آخر تو هستی

به محتاج تو محتاجی حرومه

  • Like 6
لینک به دیدگاه

هنوز

به زندگی عادت نکرده است،

و رنج می برد

از ایستادنش روی زمین

که سیاره را سنگین تر می کند.

می خواهد بخار شود

بادکنکی شود

گره خورده با نخی

به انگشت کودکی. هنوز

به زندگی عادت نکرده است

وقتی شروع می کند به دویدن

بی آنکه از جغرافی

چیزی بداند،

تمام زمین را

دور می زند.

آنچنان تنگ

مرگ را در آغوش می فشارد

که گویی نخستین معشوقش را !

هنوز به زندگی عادت نکرده است

و هر صبح

نگاه که می کند به من

گویی در نگاهش معجزه ای رخ داده است !

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تو را راندم،و ساک‌هایت را در پیاده‌رو افکندم

اما بارانی‌ات که در خانه‌ام مانده بودهذیان‌گویبی سر داد،

و با اعتراض آستین‌هایش را برای در آغوش گرفتنم

به حرکت در آورد.

وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،

همچنان که فرو می‌افتاد،

دست‌های خالی‌اش را در باد برآورد،

چونان کسی که به نشانه‌ی بدرود،

دستی برآورد

یا آن که فریاد زند: کمک!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

قهوه ات را سر می کشی

و فنجان را

چتر میز می کنی ...

چشمهای بی قرارت را

به پیشواز کدامین فال برده ای؟!

من

سالهاست

لا به لای چین های پیشانیت

خاک می خورم ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

باران می آید

باران تمام می شود

اما هنوز من

خیس مانده ام ...

 

تو می آیی

تو می روی

اما هنوز من ...!

 

گروس عبدالملکیان

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

روی دیوار

روی سایه ای که به جا مانده از تو

چشم می کشم و دهانی که بخندد

به این همه انتظار ...

 

این خانه بعد از تو فقط دیوار است

و تکه ذغالی که خط می کشد

نیامدنت را ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دیریست دلم گرفته باران

 

 

اشکم که ز غم سرشته باران

 

 

 

چندیست "اسیر دست اویم"

 

 

بر لوح دلم نوشته باران!

 

 

باران! دل من چو راز دارد،

 

 

از او طلب نیاز دارد،

 

 

 

آن ماه سفر کرده ی دیروز،

 

 

مرغیست خموش و ناز دارد.

 

 

باران به دلم غمی نشسته

 

 

من بال و پرم. ولی شکسته!

 

 

 

باران مه من چه حال دارد؟؟؟

 

 

این دل ز تو هم سوال دارد!

 

 

باران برِ من ببار باران

 

 

از او خبری بیار باران

 

 

 

آه ای دل ناصبور، صبری

 

 

آرام بمان، قرار قدری...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

چند وقتی است

پشت بازرچه, زیر گذر

دوره گردی "دلتنگی" می فروشد:

سطری سه قران با قاب خاتم,

ارزانتر با قاب چوبی یا طلایی .

خط نستعلیق, جنس اعلا ...

 

گاهگاهی

رهگذری می آید,

نگاهی می کند, می پسندد,

چانه می زند و ارزانتر می برد.

می رود کنج دیوار اتاقش می آویزد

و شاید حتی زیر لب - هرازگاهی - زمزمه ای می کند.

 

دلتنگی ها را می برند:

سطری سه قران,

سطری دو قران,

و "دلی تنگ" را بر جای می گذارند...

 

 

راستی میدانی این روزها

- مرحم دل تنگ -

"واژه ای" چند؟

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...