MEMOLI 8954 ارسال شده در 12 شهریور، 2010 باران اشک های سیاه آسمان همیشگی لبخندها را هاشور می زند ...! 7
MEMOLI 8954 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 آن بهاری که در کوچه دلتنگی من جاری بود و در آشفتگی بودن من ساکن شد چمدان اش را بست و در اندوه غریبی رفت با شهریور ... پشت دلشوره این پنجره باز بی کسی می خندد دستهایم خالی است ... خسته ام پای امروزم را کفش دیروز یدک می کشد و می لنگد ! من در این حجم حقیری که اتاق است نام اش عشق در گلدان دلم می کارم می خوابم می دانم که از هر روزنه خوابم باز وحشت کابوسی می روید ... صبح در آینه تکرار شدم بی کسی تکرار شد دل من می خواهد پرده پنجره را پس بزند ... جای دستهای تو اینجا خالی است ...! رضا رشیدپور 6
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر آسمان بیهدف، بادهای بیطرف ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر ای نظارهی شگفت، ای نگاه ناگهان! ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر! آیه آیهات صریح، سوره سورهات فصیح! مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان، مثل گریه بیامان مثل لحظههای وحی، اجتناب ناپذیر ای مسافر غریب، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر! از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! این تویی در آن طرف، پشت میلهها رها این منم در این طرف، پشت میلهها اسیر دست خستهی مرا، مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر، خستهام از این کویر! 7
خاله 3004 ارسال شده در 16 شهریور، 2010 " پلک های مرطوب مرا باور کن این باران نیست که میبارد صدای خسته من است که از چشمانم بیرون میریزد...... " 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 16 شهریور، 2010 از ابتدای آن روز که شامگاهش باران بر گونههای تو باريد من گم شدهام ...! 6
خاله 3004 ارسال شده در 17 شهریور، 2010 یک نفر دلش شکسته بود توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود منتتظر،ولی دعای او دیر کرده بود او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چار راه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود * او نشست و باز هم نشست روزها یکی یکی از کنار او گذشت * روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود * با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمی رسد؟ شاید این دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد رفت پس چراغ چار راه آسمان سبز شد رفت و با صدای رفتنش کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد * او از این طرف، دعا از آن طرف در میان راه باهم آن دو رو به رو شدند دست توی دست هم گذاشتند از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند وای که چقدر حرف داشتند * برفها کم کم آب می شود شب ذره ذره آفتاب می شود و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود 7
MEMOLI 8954 ارسال شده در 19 شهریور، 2010 برایت می نویسم که یادت نرود که انگار بعضی حرف ها را هر قدر هم که تکرار کنی باز در فاصله ها گم می شوند و نمی رسند به جایی که باید ! بنویسم که دارم عادت می کنم به این کوه ها و جنگل ها و ابرها و خاک و هوایی که نشسته اند بین ما ... که انگار عادت کرده ایم به نبودن آن یکی و خودمان هم هنوز باورمان نشده است که گهگاه دلمان و شاید فقط دلم برای همدیگر و شاید فقط برای تو تنگ می شود ! و عادت کردن دارد همان حرف اول تکراری شدن می شود ... ! پدرام رضایی زاده 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 سیبی که در نگاه تو می چرخد آدم را وسوسه می کند ... بیا از این جهنم فرار کنیم! اندازه ی همین یکی دو سطر فرصت داریم از تیررس نگاه این فرشته ها که دور شویم بهشت که نه نیمکتی را به تو نشان خواهم داد که مثل یک گناه تازه وسوسه انگیز است ... باید شتاب کنیم اما تو ... باید مواظب موهایت هم باشی شاخه های این درختان کنار خیابان گیره از موی دختران می ربایند ! باد هم که نباشد برای پریشانی این شهر هزار بهانه پیدا می شود حیف است سیب را نچیده بمیریم ...! حافظ موسوی 7
Astraea 25351 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 گفته بودی دوست داری بیقراری را بیقراری را همین چشم انتظاری را گفته بودم بیقرارم من قرارم باش بست باید پای آهوی فراری را دوست دارم حرفهایم را که می گویم هی نخندی گرچه آواز قناری را دوست دارم خنده های گاه و بیگاهت خوب شیرین است اگر ما روزگاری را در کنار هم برای هم بمانیم و من قراری گیرم و تو بیقراری را 6
Mitra 1723 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 باران که می بارد تمــــــــــام کوچه های شهر پر از فریـــــــــــــــــــــــــــاد من است... که : " من تنها نیستم. تنها، تنها منتظرم تنها... دیر زمانیست که بارانـــــــــــــــیم ... " 7
MEMOLI 8954 ارسال شده در 21 شهریور، 2010 این وقت سال قاصدک ها کمی دیر می آیند نم گونه هایت را با آستین سبز من بگیر تا تشنگی سالیان دست هایم به شعرهایم سرایت نکند ... امروز اولین روز از بقیه ی زندگی من است به خانه که رسیدی ... این صفحه را دوباره بخوان بگذار همه بدانند درد ، رفتن تو نیست درد ، ماندن من است ... ! سیروس جمالی 7
Astraea 25351 ارسال شده در 21 شهریور، 2010 خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 21 شهریور، 2010 به ابرهای سیاه زخمی بگو برای من اشک تمساح نریزند ! روزی که لبهای باغچه ترک خورده بود و جگر آفتابگردانها می سوخت به هرزه گردی کدام کوچه رفته بودند ؟! ... الهام خوش دل 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 22 شهریور، 2010 به زودی خانه ای که تا ابد مال ماست پر ازگل لاهوت می شود ! ما اهل ماندن نیستیم خوب من ... این را زخمهایمان شهادت میدهند ...! حسین پناهی 6
خاله 3004 ارسال شده در 22 شهریور، 2010 دست سردم از چه می لرزی تو توانا بودی پنجره را ببند مداد را بردار دوباره شعر های عاشقانه بنویس نه... این زمستان از پنجره نیامده است... 7
Astraea 25351 ارسال شده در 22 شهریور، 2010 اي كـــاش دلـــم اســيـــرو بــيـمار نبود در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود من عاشق واو زعشق من بي خـبر است اي كــاش دل و دلــبــــر و دلـــدارنـبود 6
ارسال های توصیه شده