رفتن به مطلب

دیر زمانی است که بارانی ام


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

دلتنگي يعني

چاله اي آب

که روزي اقيانوس بود...

  • Like 6
  • 1 ماه بعد...
  • پاسخ 276
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

حرف بزن ابر مرا باز کن.........دیر زمانی است که بارانی ام

  • Like 5
ارسال شده در

میشه تنهایی بازی کرد ،

میشه تنهایی خندید

میشه تنهایی سفر کرد

ولی خیلی سخته تنهایی

تنهایی را تحمل کرد ....!!!

  • Like 5
ارسال شده در

رقصیده ایم و اینک

 

دیوانه وار

 

آغوش میخواهم!!

 

من وضوح چشمانت را گریسته ام

 

از تو برای تمام قاصدکها گفته ام

 

من که از آهنگ اندامت

 

سبز بودن را آموخته ام

 

بیا...

 

بیا و در..

 

آغوشم بگیر

 

حتی شده لحظه ای نقش بازی کن

 

که میخواهم اینگونه بمیرم!

  • Like 2
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

آدمیست دیگر

یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد

دوست دارد بردارد خودش را بریزد دور

 

................

 

حسین پناهی

  • Like 7
ارسال شده در

تنهایی

زمستانِ « سیبِری » است انگار

استخوان می‌ترکاند لاکردار!

 

(رضا کاظمی)

  • Like 4
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینییا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکممرا فریاد کن

(احمد شاملو)

  • Like 5
ارسال شده در

حرف بزن ابر مرا باز کن.........دیر زمانی است که بارانی ام

  • Like 3
  • 4 هفته بعد...
ارسال شده در

تو كه مي گويي از حالم خبر داري؟

تو كه آهسته و هر شب سر سجاده ي عشقت براي من

نماز حاجت پروانه ها را مي خواني

تو كه بالي براي من

تو كه متن تمام شعر هاي بي كسي هايم هستی

حواست هست؟

كه من حالم بد تر از پيش است

حواست هست كه جان دادم

حواست نيست؟

به خدا نيست كه نيست؟

تو مي گويي دلت تنگ است

تو مي گويي شبت بي من خالي از رنگ است

نمي داني؟

كه من اينجا نه مدتها بلكه قرنهاست در سال فراموشي ها

تو را در خيالاتم

در حوالي دلهره هاي ماه براي شب ابري جستجو كردم

ومن ابري تر از پيشم

چرا باران نمي بارد؟

من انجا به دنبال يك دل صاف و هواي صاف مي گردم

چرا باران نمي بارد؟

زمين قهر است ؟!

هوا قهر است!؟

پس آشتي كو؟!!!!

چرا باران نمي بارد؟

  • Like 2
ارسال شده در

دلتنگی

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

[TR]

[TD=class: td1, width: 20][/TD]

[TD=class: td2][/TD]

[/TR]

[/TABLE]

pichak.net-42.gif

 

بارون ... هیچ وقت از تو نوشتن کهنه نمی شود

وهمیشه جذاب است

شرشر بارون و خیابون خیس ...

درست مثل روزی که رفتی واسه همیشه

چهری ی خیس وبارون زده ی تو و یه دنیا دلخوشی

زیر چتر سیاه و غروب سرد زمستون اون کوچه ی تاریک

سرت رو شونه هام بود برا اولین بار

و اینکه همش از بارون شروع شد

گفتی همیشه هر وقت بارون اومد به یاد من باش

گفتی دلت گرفت زیر بارون گریه کن

تا بارون اشکاتو پاک کنه و نزاره کسی ببینش

ولی داغی اشکام روی گونه هام چی . . .

بازم بارون و شسشتوی گرد و غبار روزهای که گذشت و

خاطره های های ما آدما که بیشترش شبیه هم بود

حالا من و اون کوچه تاریک صدای شرشر بارون توی ناودون

و باریدنش توی چاله چوله هایخیابون

ونگاه منتظر من به انتهای این کوچه . . .

همش رویایه ولی

همراه یه دلتنگی . . .

[TABLE=class: ncode_imageresizer_warning, width: 400]

[TR]

[TD=class: td1, width: 20]
wol_error.gif
[/TD]

[TD=class: td2]undefined[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

Exis-Night%20Gallery-85506.jpg

 

 

  • Like 1
ارسال شده در

غربت

بارون... اهسته ...اهسته ... روی پنجره ....می نشیند...و من تنهاییم را با طراوت نم نم باران زمزمه می کنم

قطره قطره

و شعر هایم رنگ نوازش دست های باران را میگیرد...آرام آرام

به آسمان نگاه می کنم... از لا به لای پنجره نیمه باز اتاقم

هنوز

.

.

.

 

باران شعر هایم را خیس می کند

 

وغبار خاطراتم را می شوید.. آنگاه که .. تو.... تازه تر می شوی

در نگاه خسته ... ومجهولم .. مادامی که.... فریادم گم می شود در سینه درد آلودم

وبغض هایم گره می خورد

 

.

سرد وبی انتها..

[TABLE=class: ncode_imageresizer_warning, width: 259]

[TR]

[TD=class: td1, width: 20]wol_error.gif[/TD]

[TD=class: td2]undefined[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

00h_05160rK.jpg

  • Like 2
ارسال شده در

اگر درد داری...

 

تحمل کن...

 

روی هم که تلنبار شد...

 

دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاس...!

 

کم کم خودش بی حس میشود...!

 

tanha.jpg

  • Like 3
ارسال شده در

از
چشــــــم
یا
آسمــــــــان

فرقی نمی کند

 

باران
وقتی بر زمین افتاد

 

دیگر
باران
نیست

 

 

  • Like 2
ارسال شده در

بعضی خاطرات

 

مثل مین های عمل نکرده

 

توی روحت کاشته شده اند !

 

با یک حرف

 

می ترکانندت ...!

  • Like 4
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

تو را نمی شود برگردانـد

حالا هر چه چشم بیـاندازم

درون ِ این سیاهی های ِ

تلخ ِ قهـوه ...

هر چقدر بیشتر انگشت می زنم

بیشتر گـم می شوی

چـرا نمی شود تو را داشت ؟

مژگان دیبافر

  • Like 3
ارسال شده در

وقتی چشمانم را روی هم می‌گذارم ...

 

خواب مرا نمی‌برد ...

 

تو را می‌آورد !

 

از میان فرسنگ‌ها ...

 

فاصله ...!

  • Like 2
ارسال شده در

از هیاهوی واژه ها خسته ام ...

 

من سکوت را از اوراق سپید آموختم ...

 

آیا سکوت، روشن ترین واژه ها نیست ؟!

 

همیشه در تنهایی مرگ را مجسم دیده ام

 

آیا مرگ، آرام ترین واژه ها نیست ؟!

 

تا چشم گشودم، از چشم زندگی افتادم !

 

شبی ــ شاید امشب ــ زیر نور یک واژه خواهم نشست ...

 

و هم زمان در آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت

 

پایان ...!

  • Like 1
ارسال شده در

چگونه بگويم

 

چگونه فرياد كنم

 

اندوه سال هاي نبودنت را !

 

آنقدر از من دوري

 

كه براي رسيدن تقويم قد نمي دهد ...

 

اما

 

برايت مي نويسم

 

از ته مانده غرورم

 

و دل تهي

 

و چشمهاي منتظر

 

و دردي كه با ديدنت تسكين مي يابد ...

 

از همه و همه

 

كه

 

نشان نبودنت را مي دهد ...

 

اما

 

تمام نامه ها را

 

به

 

آدرسي كه ندارم پست خواهم كرد ...!

 

  • Like 1
ارسال شده در

پرنده بود و آسمان !

 

سکوت بود و جاده و خطی که می رفت ...

 

من بودم و تو !

 

باران بود و آغوش گرمت که چتر من شد ...

 

باز هم جاده ...

 

.

 

.

 

.

 

جاده پا برجاست و رد پای من و تو را می نگرد !

 

پرنده هست و آغوش آسمان را رها نمی کند ...

 

باران هست واشکهای مرا می شوید ...

 

می بینی بی وفا ؟!

 

تنها من ، تنها شدم ...

 

تنها من هستم که ...

 

من هستم و یاد بودنت ...!

  • Like 2
ارسال شده در

این منم

 

جوانی از درون پوسیده

 

در برزخی از خودم و دنیای اطرافم !

 

چوب خط می کشم بر دیوار های شهر

 

چوب خطِ تمام لحظه های تنهایی ...

 

می چرخم و خط می زنم آرزوهای از دست رفته ام

 

در جدال با جاذبه زمین ، جسمم را تکان می دهم

 

و با تمام وجودم نفرین می کنم عقربه ها را

 

که با سرعت نور زمان را می شکافند و پیش می روند

 

سر بر دیوار فراموشی می کوبم تا شاید از یاد ببرم

 

تمام حسرت های به جا مانده از گذشته را ...

 

ميان مردگان همي زيسته ام

 

که زنده بودن را از ياد برده ام

 

و زندگي را تلخ ِ تلخ سر مي کشم ...

 

از پس شب هاي پر از بي خوابي

 

دم و باز دمي رنگ گرفته از بي حوصله گي

 

بی دلخوشی پلک می زنم و سر می چرخانم

 

به سمت تمام سایه های که از کنارم رد می شوند

 

در امتداد کوچه های مسخ شده در تاریکی

 

این منم که سوت می زنم

 

و تمام شهر را از خواب بیدار می کنم

 

آری این منم

 

شب گرد شهری به کوچکی یک سلول انفرادی ...!

 

  • Like 4

×
×
  • اضافه کردن...