خاله 3004 ارسال شده در 10 دی، 2011 میشه تنهایی بازی کرد ، میشه تنهایی خندید میشه تنهایی سفر کرد ولی خیلی سخته تنهایی تنهایی را تحمل کرد ....!!! 5
*mishi* 11920 ارسال شده در 11 دی، 2011 رقصیده ایم و اینک دیوانه وار آغوش میخواهم!! من وضوح چشمانت را گریسته ام از تو برای تمام قاصدکها گفته ام من که از آهنگ اندامت سبز بودن را آموخته ام بیا... بیا و در.. آغوشم بگیر حتی شده لحظه ای نقش بازی کن که میخواهم اینگونه بمیرم! 2
PinkGirl 1453 ارسال شده در 19 دی، 2011 آدمیست دیگر یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد دوست دارد بردارد خودش را بریزد دور ................ حسین پناهی 7
PinkGirl 1453 ارسال شده در 20 دی، 2011 تنهایی زمستانِ « سیبِری » است انگار استخوان میترکاند لاکردار! (رضا کاظمی) 4
PinkGirl 1453 ارسال شده در 30 دی، 2011 قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینییا چیزی چنان که بدانی... من درد مشترکممرا فریاد کن (احمد شاملو) 5
designer.ali 191 ارسال شده در 26 بهمن، 2011 تو كه مي گويي از حالم خبر داري؟ تو كه آهسته و هر شب سر سجاده ي عشقت براي من نماز حاجت پروانه ها را مي خواني تو كه بالي براي من تو كه متن تمام شعر هاي بي كسي هايم هستی حواست هست؟ كه من حالم بد تر از پيش است حواست هست كه جان دادم حواست نيست؟ به خدا نيست كه نيست؟ تو مي گويي دلت تنگ است تو مي گويي شبت بي من خالي از رنگ است نمي داني؟ كه من اينجا نه مدتها بلكه قرنهاست در سال فراموشي ها تو را در خيالاتم در حوالي دلهره هاي ماه براي شب ابري جستجو كردم ومن ابري تر از پيشم چرا باران نمي بارد؟ من انجا به دنبال يك دل صاف و هواي صاف مي گردم چرا باران نمي بارد؟ زمين قهر است ؟! هوا قهر است!؟ پس آشتي كو؟!!!! چرا باران نمي بارد؟ 2
designer.ali 191 ارسال شده در 26 بهمن، 2011 دلتنگی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام [TR] [TD=class: td1, width: 20][/TD] [TD=class: td2][/TD] [/TR] [/TABLE] بارون ... هیچ وقت از تو نوشتن کهنه نمی شود وهمیشه جذاب است شرشر بارون و خیابون خیس ... درست مثل روزی که رفتی واسه همیشه چهری ی خیس وبارون زده ی تو و یه دنیا دلخوشی زیر چتر سیاه و غروب سرد زمستون اون کوچه ی تاریک سرت رو شونه هام بود برا اولین بار و اینکه همش از بارون شروع شد گفتی همیشه هر وقت بارون اومد به یاد من باش گفتی دلت گرفت زیر بارون گریه کن تا بارون اشکاتو پاک کنه و نزاره کسی ببینش ولی داغی اشکام روی گونه هام چی . . . بازم بارون و شسشتوی گرد و غبار روزهای که گذشت و خاطره های های ما آدما که بیشترش شبیه هم بود حالا من و اون کوچه تاریک صدای شرشر بارون توی ناودون و باریدنش توی چاله چوله هایخیابون ونگاه منتظر من به انتهای این کوچه . . . همش رویایه ولی همراه یه دلتنگی . . . [TABLE=class: ncode_imageresizer_warning, width: 400] [TR] [TD=class: td1, width: 20][/TD] [TD=class: td2]undefined[/TD] [/TR] [/TABLE] 1
designer.ali 191 ارسال شده در 26 بهمن، 2011 غربت بارون... اهسته ...اهسته ... روی پنجره ....می نشیند...و من تنهاییم را با طراوت نم نم باران زمزمه می کنم قطره قطره و شعر هایم رنگ نوازش دست های باران را میگیرد...آرام آرام به آسمان نگاه می کنم... از لا به لای پنجره نیمه باز اتاقم هنوز . . . باران شعر هایم را خیس می کند وغبار خاطراتم را می شوید.. آنگاه که .. تو.... تازه تر می شوی در نگاه خسته ... ومجهولم .. مادامی که.... فریادم گم می شود در سینه درد آلودم وبغض هایم گره می خورد . سرد وبی انتها.. [TABLE=class: ncode_imageresizer_warning, width: 259] [TR] [TD=class: td1, width: 20][/TD] [TD=class: td2]undefined[/TD] [/TR] [/TABLE] 2
designer.ali 191 ارسال شده در 26 بهمن، 2011 اگر درد داری... تحمل کن... روی هم که تلنبار شد... دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاس...! کم کم خودش بی حس میشود...! 3
designer.ali 191 ارسال شده در 26 بهمن، 2011 از چشــــــم یا آسمــــــــان فرقی نمی کند باران وقتی بر زمین افتاد دیگر باران نیست 2
*mishi* 11920 ارسال شده در 27 بهمن، 2011 بعضی خاطرات مثل مین های عمل نکرده توی روحت کاشته شده اند ! با یک حرف می ترکانندت ...! 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 9 اسفند، 2011 تو را نمی شود برگردانـد حالا هر چه چشم بیـاندازم درون ِ این سیاهی های ِ تلخ ِ قهـوه ... هر چقدر بیشتر انگشت می زنم بیشتر گـم می شوی چـرا نمی شود تو را داشت ؟ مژگان دیبافر 3
*lotus* 20275 ارسال شده در 9 اسفند، 2011 وقتی چشمانم را روی هم میگذارم ... خواب مرا نمیبرد ... تو را میآورد ! از میان فرسنگها ... فاصله ...! 2
*lotus* 20275 ارسال شده در 9 اسفند، 2011 از هیاهوی واژه ها خسته ام ... من سکوت را از اوراق سپید آموختم ... آیا سکوت، روشن ترین واژه ها نیست ؟! همیشه در تنهایی مرگ را مجسم دیده ام آیا مرگ، آرام ترین واژه ها نیست ؟! تا چشم گشودم، از چشم زندگی افتادم ! شبی ــ شاید امشب ــ زیر نور یک واژه خواهم نشست ... و هم زمان در آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت پایان ...! 1
*lotus* 20275 ارسال شده در 9 اسفند، 2011 چگونه بگويم چگونه فرياد كنم اندوه سال هاي نبودنت را ! آنقدر از من دوري كه براي رسيدن تقويم قد نمي دهد ... اما برايت مي نويسم از ته مانده غرورم و دل تهي و چشمهاي منتظر و دردي كه با ديدنت تسكين مي يابد ... از همه و همه كه نشان نبودنت را مي دهد ... اما تمام نامه ها را به آدرسي كه ندارم پست خواهم كرد ...! 1
*lotus* 20275 ارسال شده در 9 اسفند، 2011 پرنده بود و آسمان ! سکوت بود و جاده و خطی که می رفت ... من بودم و تو ! باران بود و آغوش گرمت که چتر من شد ... باز هم جاده ... . . . جاده پا برجاست و رد پای من و تو را می نگرد ! پرنده هست و آغوش آسمان را رها نمی کند ... باران هست واشکهای مرا می شوید ... می بینی بی وفا ؟! تنها من ، تنها شدم ... تنها من هستم که ... من هستم و یاد بودنت ...! 2
*lotus* 20275 ارسال شده در 9 اسفند، 2011 این منم جوانی از درون پوسیده در برزخی از خودم و دنیای اطرافم ! چوب خط می کشم بر دیوار های شهر چوب خطِ تمام لحظه های تنهایی ... می چرخم و خط می زنم آرزوهای از دست رفته ام در جدال با جاذبه زمین ، جسمم را تکان می دهم و با تمام وجودم نفرین می کنم عقربه ها را که با سرعت نور زمان را می شکافند و پیش می روند سر بر دیوار فراموشی می کوبم تا شاید از یاد ببرم تمام حسرت های به جا مانده از گذشته را ... ميان مردگان همي زيسته ام که زنده بودن را از ياد برده ام و زندگي را تلخ ِ تلخ سر مي کشم ... از پس شب هاي پر از بي خوابي دم و باز دمي رنگ گرفته از بي حوصله گي بی دلخوشی پلک می زنم و سر می چرخانم به سمت تمام سایه های که از کنارم رد می شوند در امتداد کوچه های مسخ شده در تاریکی این منم که سوت می زنم و تمام شهر را از خواب بیدار می کنم آری این منم شب گرد شهری به کوچکی یک سلول انفرادی ...! 4
ارسال های توصیه شده