رفتن به مطلب

شعرهای لعنتی ...!


خاله

ارسال های توصیه شده

همچون موجي ناآرام

بارها به ساحل تو برخورد مي كنم

و غصه هايم درست مانند كف روي آب

از خاطرم محو مي شود

حالا تو هرچقدر كه مي تواني سنگ دل باش!

فرقي نمي كند.......

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 353
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • 3 هفته بعد...

بیا همین طور بی درنگ

بی خداحافظی

بی بغل

بی حتا یک لحظه مکث ِ کوتاه

هر کدام برویم سراغ ِ سرنوشتی جدا

 

این بازی کشدار ِ جانکاه که می کنیم

شاید تاوانش

سفیدی زودرس ِگیسوی من باشد

که روزی تـو را واله ی خود کرد ..

یا شاید

حتـا بدتر

باعث ِ سردی ِ باور ِ گرم ِ تـو شود

که روزی آمد و مرا مومن کرد !

  • Like 10
لینک به دیدگاه

قاصدکی

روی سنگ فرش خیابان

در انتظار یک دست ، یک فـوت

این همه رهگذر

کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!

قصه ی این همه تنهایی را

قاصدک به کجا خواهد برد ؟! ....

از : قدسی قاضی نور

  • Like 4
لینک به دیدگاه

اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را

در خیال پیاله می دیدیــــم.

دستهامان خالی

دلهامان پر

گفتگوهامان مثلآ یعنی ما .

کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای

پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد.

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم.

از خانه که می آیی ؛

یک دستمال سفید ،

پاکتی سیگار ،

گزین شعر فروغ

و تحملی طولانی بیاور

احتمال گریستن ما بسیار است ...

 

سید علی‌ صالحی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

هرچه بیشتر می گریزم

به تو نزدیکتر می شوم

هر چه رو برمی گردانم

تو را بیشتر می بینم

جزیره ای هستم

در آب های شیدایی

از همه سو

به تو محدودم.

هزار و یک آینه

تصویرت را می چرخانند

از تو آغاز می شوم

در تو پایان می گیرم...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

از تو چه پنهان

 

با تمام بی پناهی ام

 

گاهی ایستاده

...

در پس همین وجود

 

در پس همین خنده های سرد

 

در پس همین گریه های گرم

 

هی می میرم و زنده می شوم!

 

 

سخت است

 

صبور باشی...

 

و در حجم این سکوت

 

نـفـسـت بنـد نیـایـد

  • Like 7
لینک به دیدگاه

سالها گذشت از روزهای پر جوانی!!!

سالها گذشت از غرور و کبر و نازت ....

باز هم سکوت...؟

چه میشود تو را ؟؟؟

هنوز هم در پس این سالهای دور

نگاهت میگردد او را...؟!؟!؟

چه می خواهی ببینی که هنوز ندیده ای؟

آیا هنوز نشانه ها را میگردی؟؟؟

خسته نشده ای از گشتن و نیافتن؟!؟!؟

انتظار ....

تا کجای این داستان ادامه خواهی داد؟؟؟

صبر....!!!

ایوب را پشت سر گذاشته ای!!!!

دیگر برای چه؟؟؟؟

حداقل تکلیف مرا هم روشن کن...

تو که میدانی زندگی ام بسته ام به وجودت....چرا مرا با خود میکشانی....؟

رهایم کن....بگذار تو نیز رها شوی....

تو اگر خسته نیستی من خسته ام....!!!

می خواهی التماست کنم؟؟؟

التماست میکنم...من که چیزی برای از دست دادن ندارم...

التماست می کنم....کافی است لحظه ای از تپش بایستی....فقط لحظه ای....

مرا رها کن و برو....

مرا همین بس که شاید از سر رحم گذارش بر آرامگاهم افتد...

باور کن مرا همین بس است....

تو را نمیدانم؟!؟!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...