- Nahal - 47858 ارسال شده در 8 خرداد، 2011 همچون موجي ناآرام بارها به ساحل تو برخورد مي كنم و غصه هايم درست مانند كف روي آب از خاطرم محو مي شود حالا تو هرچقدر كه مي تواني سنگ دل باش! فرقي نمي كند....... 3
MEMOLI 8954 ارسال شده در 8 خرداد، 2011 وقتی ناگفتنی ها هم ته می کشند یعنی حال آدم ها ... خیلی بد است ! 8
Sanaz. 445 ارسال شده در 23 خرداد، 2011 بیا همین طور بی درنگ بی خداحافظی بی بغل بی حتا یک لحظه مکث ِ کوتاه هر کدام برویم سراغ ِ سرنوشتی جدا این بازی کشدار ِ جانکاه که می کنیم شاید تاوانش سفیدی زودرس ِگیسوی من باشد که روزی تـو را واله ی خود کرد .. یا شاید حتـا بدتر باعث ِ سردی ِ باور ِ گرم ِ تـو شود که روزی آمد و مرا مومن کرد ! 10
- Nahal - 47858 ارسال شده در 25 خرداد، 2011 قاصدکی روی سنگ فرش خیابان در انتظار یک دست ، یک فـوت این همه رهگذر کسی پیامی ندارد برای کسی ؟! قصه ی این همه تنهایی را قاصدک به کجا خواهد برد ؟! .... از : قدسی قاضی نور 4
*Polaris* 19606 ارسال شده در 1 تیر، 2011 صدای معلم در کلاس می پیچد... جاهای خالی را با کلمات زیر پر کنید و من هنوز نمیدانم جای خالی تو را چه چیز پر خواهد کرد؟ 5
masoume 5751 ارسال شده در 1 تیر، 2011 اشتباه از ما بود اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را در خیال پیاله می دیدیــــم. دستهامان خالی دلهامان پر گفتگوهامان مثلآ یعنی ما . کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد. حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم. از خانه که می آیی ؛ یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزین شعر فروغ و تحملی طولانی بیاور احتمال گریستن ما بسیار است ... سید علی صالحی 5
Sanaz. 445 ارسال شده در 6 تیر، 2011 هرچه بیشتر می گریزم به تو نزدیکتر می شوم هر چه رو برمی گردانم تو را بیشتر می بینم جزیره ای هستم در آب های شیدایی از همه سو به تو محدودم. هزار و یک آینه تصویرت را می چرخانند از تو آغاز می شوم در تو پایان می گیرم... 4
آرماندیس 4786 ارسال شده در 8 تیر، 2011 تو چه صادقانه با من سخن مي گويي و من سرم را تكان مي دهم به علامت مي دانم !!! كه باز دروغ مي گی مثل سگ... 9
- Nahal - 47858 ارسال شده در 11 تیر، 2011 گاه شاد گاه غمگین گاه در حال گاه در گذشته کاش آلزایمر بگیرم..... 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 13 تیر، 2011 از وقتی زمین جوانی اش را پای دایناسورها گذاشت ! و من پای تو را به شعرهایم باز کردم ... هر دو باهم قید زندگی را زدیم ...! 9
آرماندیس 4786 ارسال شده در 16 تیر، 2011 می خواهم .. مُچاله و خیس !.. در آغوشت بمانم ! از پهن شدن بر بند ِ خاطرات ، بیــــزارم .. !! 8
zahra22 19501 ارسال شده در 18 تیر، 2011 این روزها مثل برگ درخت از زندگی خسته شده ام ديروز با كفش هايم قرارداد خداحافظی را از كوچه های سرد تو تاييد كردم... 3
آرماندیس 4786 ارسال شده در 18 تیر، 2011 يک ته فنجان اسپرسو به سلامتي روزهايي که نخواهيم داشت چه فرقي ميکند چه کسي ميگويد نوش!!؟ قهوه و ويسکي و زندگي همه تلخند 6
PinkGirl 1453 ارسال شده در 20 تیر، 2011 من خود خدايي بودم تو را ساختم چون به تماشايت نشستم ويران شدم... 9
Sanaz. 445 ارسال شده در 20 تیر، 2011 آنقدر که قلم روی کاغذم دوید اگر خودم میدویدم، به گرد رفتنت میرسیدم شاید! ... 10
PinkGirl 1453 ارسال شده در 22 تیر، 2011 اکنون که مرگ ساعت خود را کوک میکند و نام تو را میپرسد بیا در گوشَت بگویم همین زندگی نیز زیبا بود "شمس لنگـرودی 5
خاله 3004 مالک ارسال شده در 23 تیر، 2011 از تو چه پنهان با تمام بی پناهی ام گاهی ایستاده ... در پس همین وجود در پس همین خنده های سرد در پس همین گریه های گرم هی می میرم و زنده می شوم! سخت است صبور باشی... و در حجم این سکوت نـفـسـت بنـد نیـایـد 7
*mishi* 11920 ارسال شده در 26 تیر، 2011 سالها گذشت از روزهای پر جوانی!!! سالها گذشت از غرور و کبر و نازت .... باز هم سکوت...؟ چه میشود تو را ؟؟؟ هنوز هم در پس این سالهای دور نگاهت میگردد او را...؟!؟!؟ چه می خواهی ببینی که هنوز ندیده ای؟ آیا هنوز نشانه ها را میگردی؟؟؟ خسته نشده ای از گشتن و نیافتن؟!؟!؟ انتظار .... تا کجای این داستان ادامه خواهی داد؟؟؟ صبر....!!! ایوب را پشت سر گذاشته ای!!!! دیگر برای چه؟؟؟؟ حداقل تکلیف مرا هم روشن کن... تو که میدانی زندگی ام بسته ام به وجودت....چرا مرا با خود میکشانی....؟ رهایم کن....بگذار تو نیز رها شوی.... تو اگر خسته نیستی من خسته ام....!!! می خواهی التماست کنم؟؟؟ التماست میکنم...من که چیزی برای از دست دادن ندارم... التماست می کنم....کافی است لحظه ای از تپش بایستی....فقط لحظه ای.... مرا رها کن و برو.... مرا همین بس که شاید از سر رحم گذارش بر آرامگاهم افتد... باور کن مرا همین بس است.... تو را نمیدانم؟!؟! 3
ارسال های توصیه شده