- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۸۹ همچون موجي ناآرام بارها به ساحل تو برخورد مي كنم و غصه هايم درست مانند كف روي آب از خاطرم محو مي شود حالا تو هرچقدر كه مي تواني سنگ دل باش! فرقي نمي كند....... 3 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۸۹ وقتی ناگفتنی ها هم ته می کشند یعنی حال آدم ها ... خیلی بد است ! 8 لینک به دیدگاه
Sanaz. 445 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۰ بیا همین طور بی درنگ بی خداحافظی بی بغل بی حتا یک لحظه مکث ِ کوتاه هر کدام برویم سراغ ِ سرنوشتی جدا این بازی کشدار ِ جانکاه که می کنیم شاید تاوانش سفیدی زودرس ِگیسوی من باشد که روزی تـو را واله ی خود کرد .. یا شاید حتـا بدتر باعث ِ سردی ِ باور ِ گرم ِ تـو شود که روزی آمد و مرا مومن کرد ! 10 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۰ قاصدکی روی سنگ فرش خیابان در انتظار یک دست ، یک فـوت این همه رهگذر کسی پیامی ندارد برای کسی ؟! قصه ی این همه تنهایی را قاصدک به کجا خواهد برد ؟! .... از : قدسی قاضی نور 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۰ صدای معلم در کلاس می پیچد... جاهای خالی را با کلمات زیر پر کنید و من هنوز نمیدانم جای خالی تو را چه چیز پر خواهد کرد؟ 5 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۰ اشتباه از ما بود اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را در خیال پیاله می دیدیــــم. دستهامان خالی دلهامان پر گفتگوهامان مثلآ یعنی ما . کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد. حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم. از خانه که می آیی ؛ یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزین شعر فروغ و تحملی طولانی بیاور احتمال گریستن ما بسیار است ... سید علی صالحی 5 لینک به دیدگاه
Sanaz. 445 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۰ هرچه بیشتر می گریزم به تو نزدیکتر می شوم هر چه رو برمی گردانم تو را بیشتر می بینم جزیره ای هستم در آب های شیدایی از همه سو به تو محدودم. هزار و یک آینه تصویرت را می چرخانند از تو آغاز می شوم در تو پایان می گیرم... 4 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۰ تو چه صادقانه با من سخن مي گويي و من سرم را تكان مي دهم به علامت مي دانم !!! كه باز دروغ مي گی مثل سگ... 9 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۰ بی " تـو " " مـن " مفت هم نمی ارزد! 11 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۰ گاه شاد گاه غمگین گاه در حال گاه در گذشته کاش آلزایمر بگیرم..... 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۰ از وقتی زمین جوانی اش را پای دایناسورها گذاشت ! و من پای تو را به شعرهایم باز کردم ... هر دو باهم قید زندگی را زدیم ...! 9 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۰ می خواهم .. مُچاله و خیس !.. در آغوشت بمانم ! از پهن شدن بر بند ِ خاطرات ، بیــــزارم .. !! 8 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۰ این روزها مثل برگ درخت از زندگی خسته شده ام ديروز با كفش هايم قرارداد خداحافظی را از كوچه های سرد تو تاييد كردم... 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۰ يک ته فنجان اسپرسو به سلامتي روزهايي که نخواهيم داشت چه فرقي ميکند چه کسي ميگويد نوش!!؟ قهوه و ويسکي و زندگي همه تلخند 6 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ تقصير من نيست شيب تخت به سمت توست....! 8 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ من خود خدايي بودم تو را ساختم چون به تماشايت نشستم ويران شدم... 9 لینک به دیدگاه
Sanaz. 445 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۰ آنقدر که قلم روی کاغذم دوید اگر خودم میدویدم، به گرد رفتنت میرسیدم شاید! ... 10 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اکنون که مرگ ساعت خود را کوک میکند و نام تو را میپرسد بیا در گوشَت بگویم همین زندگی نیز زیبا بود "شمس لنگـرودی 5 لینک به دیدگاه
خاله 3004 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۰ از تو چه پنهان با تمام بی پناهی ام گاهی ایستاده ... در پس همین وجود در پس همین خنده های سرد در پس همین گریه های گرم هی می میرم و زنده می شوم! سخت است صبور باشی... و در حجم این سکوت نـفـسـت بنـد نیـایـد 7 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سالها گذشت از روزهای پر جوانی!!! سالها گذشت از غرور و کبر و نازت .... باز هم سکوت...؟ چه میشود تو را ؟؟؟ هنوز هم در پس این سالهای دور نگاهت میگردد او را...؟!؟!؟ چه می خواهی ببینی که هنوز ندیده ای؟ آیا هنوز نشانه ها را میگردی؟؟؟ خسته نشده ای از گشتن و نیافتن؟!؟!؟ انتظار .... تا کجای این داستان ادامه خواهی داد؟؟؟ صبر....!!! ایوب را پشت سر گذاشته ای!!!! دیگر برای چه؟؟؟؟ حداقل تکلیف مرا هم روشن کن... تو که میدانی زندگی ام بسته ام به وجودت....چرا مرا با خود میکشانی....؟ رهایم کن....بگذار تو نیز رها شوی.... تو اگر خسته نیستی من خسته ام....!!! می خواهی التماست کنم؟؟؟ التماست میکنم...من که چیزی برای از دست دادن ندارم... التماست می کنم....کافی است لحظه ای از تپش بایستی....فقط لحظه ای.... مرا رها کن و برو.... مرا همین بس که شاید از سر رحم گذارش بر آرامگاهم افتد... باور کن مرا همین بس است.... تو را نمیدانم؟!؟! 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده