lovestory 995 ارسال شده در 2 آذر، 2010 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ساكت و ساده و سبك بود؛ قاصدكی كه داشت میرفت. فرشتهای به او رسید وچیزی گفت. قاصدك بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید. قاصدك رو بهفرشته كرد و گفت: اما شانههای من ظریف است. زیر بار این خبر میشكند. مننازكتر از آنم كه پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم. فرشته گفت: درستاست، آن چه تو باید بر دوش بكشی ناممكن است و سنگین؛ حتی برای كوه. اما تومیتوانی، زیرا قرار است بیقرار باشی. فرشته گفت: فراموش نكن. نام تو قاصدك است و هر قاصدكی یك پیام رسان . آنوقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند و خبری دشوار كه بویازل و ابد میداد. حالا هزاران سال است كه قاصدك میرود، میچرخد و میرود، میرقصد و میرود وهمه میدانند كه او با خود خبری داد. دیروز قاصدكی به حوالی پنجرهاتآمده بود. خبری آورده بود و تو یادت رفته بود كه هر قاصدكی یك پیام آور است. پنجره بسته بود، تو نشنیدی و او رد شد. اما اگر باز هم قاصدكی را دیدی،دیگر نگذار كه بیخبر بگذارد و برود. از او بپرس چه بود آن خبری كه روزیفرشتهای به او گفت و او این همه بیقرار شد 4
baraan 1186 ارسال شده در 2 آذر، 2010 اين قانون برگ است که بيافتد.اين قانون باد است که به سقوط برگ معنا بدهد.قانون ماه عشوه آمدن برای درياو قانون دريا برخاستن از خاک برای معشوق.قانون انسان .. زندگی و قانون زندگی مرگ است We are just a moment in time A blink of an eye A dream for the blind Visions from a dying brain I hope you don't understand 7
lovestory 995 ارسال شده در 5 آذر، 2010 به سکوت و خاموشی بیاندیش وقتی که می آید در سکوت ساکن شو وقتی که می نشیند سپس هر جا که می روی هر جا که هستی این خاموشی را با خود همراه کن 4
armstrong 2214 ارسال شده در 5 آذر، 2010 به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد آری...چه غم است ما را... 3
shaden. 18583 ارسال شده در 5 آذر، 2010 چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی روی خندان تو را کاشکی می دیدم شانه بالا زدنت را بی قید وتکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد 3
PinkGirl 1453 ارسال شده در 5 آذر، 2010 بيدلی در همه احوال خدا با او بود // او نميديدش و از دور خدايا ميکرد ... 4
baraan 1186 ارسال شده در 20 آذر، 2010 هی با خودم فکر میکنم: چگونه است ما در این سر دنیا عرق میریزیم و وضعمان این است و آنها در آن سر دنیا عرق میخورند و وضعشان آن است........ نمیدانم مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن........... 4
baraan 1186 ارسال شده در 20 آذر، 2010 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام آقا اجازه مبحث امروز ما خداست توضيح ميدهيد كه جاي خدا كجاست ؟ قرآن نوشته او همه جا هست و مادرم اصرار ميكند كه كمي قبله سمت راست من جمعه ميروم لب دريا ، كنار آب آنجا نماز جمعه ، زلال است ، بيرياست كاج هميشه سبز ، كه بيرون مدرسه استاد درس ديني و قرآن بچههاست آقا شما حقيرتريد از سوال من اين درس ، نان خشك سر سفره شماست من ساكتم ، دبير به من صفر ميدهد شاگرد تنبلي ، كه حواسش پي ِ خداست 7
baraan 1186 ارسال شده در 28 آذر، 2010 روزها گذشتند من و جاده و خیالهایم ... مدتها بود مترسک جاده تنهایی خویش شده بودم. حتی کسی که روحش در جسم من موج میزد را فراموش کرده بودم . کسی که مرا به اسم میخواند ولی من اوازشش را نمی شنیدم .. روزی در پس افکار خویش به یاد خدایی افتادم که به جسم من روح بخشیده بود . ن جوایی کردم که تمام جاده به خود لرزید . خدایا:: تویی که عاشق شدی و عشق را افریدی . روح من از روح پاک توست و جسمم از خاک پاک . من در این جاده غریب و تنها شدم. تویی که تنهایی را برای خود می پسندی مرا از این رنج نجات ده که دیگر توان ندارم. فرشته ای از فرشتگانت را با من همراه کن تا مرا تا عرش خود بالا بیاورد که من خسته از زمین و خاکت هستم. خدایا .... 2
baraan 1186 ارسال شده در 30 آذر، 2010 زندگی قصه تنهایی ماست زندگی تشنه شیدایی ماست زندگی عاشق آن است که ببیند ما را ، به پی گمشده ای می گردیم در پی گمشده ای هم آوا که بفهمد ما را نه بخواهد ما را ، که بخواند ما را نه ببیند ما را ، که شناسد ما را خوشبحال آن کس که بیابد او را بسپارد خود را به حریم امنش پس تو هم باش به امید وصال خواهد آمد روزی خواهد آمد روزی 2
آناهل 21 ارسال شده در 1 دی، 2010 دل من باز گريست قلب من باز ترك خورد و شكست باز هنگام سفر بود و من از چشمانت مي خواندم كه به آساني از اين شهر سفر خواهي كرد و از اين عشق گذر خواهي كرد و نخواهي فهميد ... بي تو اين باغ پر از پاييز است! ... 5
baraan 1186 ارسال شده در 31 دی، 2010 پائیز آمد .. بدون آنکه حتی لحظه ای درنگ نماید ... کمی دقت کنیم صدایش را از میان قدمهای کودکان در کوچه و خیابان میشنویم... کمی دقت کنیم بویش را از قطرات نمناک باران ،استشمام خواهیم کرد... کمی حساس باشیم یقینا رد پایش را بر روی قلبمان نیز خواهیم دید.. آری پائیز فصل هزار رنگ از راه رسید... بازهم یک شب مهتابی ، اما نه یک شب رویایی باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی باز هم امروز باز هم فردا ، اما اینبار بی هدف تر از گذشته... انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ... و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من التماس ذکر مقدس چشمانم و چشمانم که از خیسی به رودخانه می مانند... و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها و ساعت های با تو بودن ... دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم .. فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ... بازهم پائیز، قلب مرا به یغما برد بازهم پائیز آمد اما اینبار همراهی در کنارم نمی بینم... شاید حتی همراهی برای قدم در میان برگهای بی جان ... هنوز برگها نیز ترانه قدمهای عاشقانه ما را به خاطر دارند.... قدمهای به وسعت دو قلب عاشق ، قدمهایی به همنوازی همه درختان و شاید قدمهایی از کرانه قلب عاشق من بر روی دفتر خاطرات زندگی سردم... آری زمان صبر نمیکند روزی با تو حالا بدون تو از این فصل و کوچه های دلتنگی آن عبور میکنم... اما پائیز نیز به دنبال نوای قدمهایت از قلب من کوچ کرده است .... عشق را در پائیز باید شناخت ، جان را در همین فصل باید نثار کرد ،شاید عقل را نیز در همین فصل می بایست به حراج گذاشت... پائیز فصل قلب است ، فصل عشق است ، فصل جوانی و فصل خیانت است .... در پائیز بیشتر از همیشه عاشق میشویم ... بیشتر از همیشه خیانت میکنیم و از همیشه بیشتر دوست میداریم.... با مقدمه یا بی مقدمه تنها می گویم پائیز را غنیمت شمارید تا هنوز نرفته است 4
baraan 1186 ارسال شده در 31 دی، 2010 شهریست در کنار آن شط پر خروش با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور شهریست در کناره آن شط و قلب من آنجا اسیر پنجه یک عشق پر غرور شهریست در کناره آن شط که سالهاست آغوش خود به روی من و او گشوده است بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است آن ماه دیده است که من نرم کرده ام با جادوی محبت خود قلب سنگ او آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب با قایقی به سینه امواج بیکران بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب بر بزم ما نگاه سپید ستارگان بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را در کام موج دامنم افتاده است و او بیرون کشیده دامن در آب رفته را کنون منم که در دل این خلوت و سکوت ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار من با خیال او دل خود شاد میکنم 4
shaden. 18583 ارسال شده در 17 بهمن، 2010 خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...خسته شدم بس که تنها ایستادم 3
MEMOLI 8954 ارسال شده در 17 بهمن، 2010 . . . یادمون باشه همیشه ... ببخشیم تا بخشیده بشیم ... دوست داشته باشیم بی بهانه ... و قدر همدیگه رو بدونیم ... . . . تک تکتون رو دوست دارم ... میبوسمتون ... و به دستان مهربون خدا میسپرمتون ... MEMOLI 10
rezanassimi 9036 ارسال شده در 17 بهمن، 2010 . . . یادمون باشه همیشه ... ببخشیم تا بخشیده بشیم ... دوست داشته باشیم بی بهانه ... و قدر همدیگه رو بدونیم ... . . . تک تکتون رو دوست دارم ... میبوسمتون ... و به دستان مهربون خدا میسپرمتون ... MEMOLI نمیخوای که بری :w00: 4
partow 25305 ارسال شده در 27 بهمن، 2010 گذارید و بگذرید ببینید و دل مبندید چشم بیندازید و دل مبازید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت. حضرت علی ( ع) 3
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 1 اسفند، 2010 فلسفه الاکلنگ:اثبات بزرگی فردی است که فرو میرود تا دیگری پرواز را تجربه کند 2
ارسال های توصیه شده