رفتن به مطلب

میخوام حالتو بگیرم بیاتو


spow

ارسال های توصیه شده

ای دبستانی ترین احساس من ! ...

اولین روز دبستان بازگرد / کودکی ها شاد خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی / بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیبا ترند / یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود / آب را بابا به سارا داده بود

درس پندآموز روباه و خروس / روبه مکار دزد چاپلوس

کاکلی گنجشکی باهوش بود / فیل نادانی برایش موش بود

روز مهمانی کوکب خانم است / سفره پر از بوی نان گندم است

با وجود سوز سرمای‎ ‎شدید / ریزعلی پیراهن ازتن میدرید

تا درون نیمکت جامی شدیم / ما پر از تصمیم کبری‎ ‎می شدیم

پاکنهایی زپاکی داشتیم / یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت / دوشمان از حلقه هایش‎ ‎درد داشت

گرمی دستانمان از هااا بود / برگ دفترها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ / خش خش جاروی بابا روی برگ

همکلاسیهای من یادم کنید / بازهم درکوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درس و رنج و کار / بچه های جامه های وصله دار

یاد ان آموزگار ساده پوش / یاد ان گچ ها که بودش روی دوش

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود / جمع بودن بود تفریقی نبود

ای معلم یادوهم یادت بخیر / یاد درس آب بابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من / بازگردو این مشق ها را خط بزن

 

crysmiley2.gifhappy22.gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

  • Like 43
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 92
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من دلم برا مدرسه تنگ شده!!!!!

 

تنها جایی بود که حداقل هیچ دغدغه ای نداشتیم

همش تو فکر این بودیم که فلان معلمو بچزونیم فلان ناظمو بپیچونیم!!!!!!!

  • Like 12
لینک به دیدگاه

عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن

 

خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی

 

پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها

این سال دیگه میریم راهنمایی. دو سال دیگه میریم دبیرستان. یکسال دیگه دیپلم..

و مدام این جمله روی زبونمون بود. وقتی بزرگ شدم.

با هر نوبرانه ، چشم‌ها رو می‌ببستیم و آروز میکردیم. چقدر آرزو داشتیم ...

دنیا دنیا امید..

روزی که نوبرانه زردآلو بود ، چشم‌ها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم ، هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم.

چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بی‌آرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود.

بزرگ شدیم و هیچ نشد...

حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز. هر سال که گذشت هیجان‌ها کم‌تر و کم‌تر شد. سال‌ها تکراری تر...

کار و کار و کار برای هیچ..

آرزوها حسرت شد و ماند و بیم‌هایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم شد.

زندگی ، فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز همانی که بزرگترها داشتن و مامی‌ترسیدیم از دچار شدن بهش..

آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن...

دیگه می‌تونستیم از خیابان‌ها رد بشیم. ردشدیم بارها و بارها و بی پناه..

خوشا روزهایی که نمی‌توانستیم و دستهایمان را به دست بزرگ و نرم پدرمی‌دادیم و طعم تکیه‌گاه را می‌چشیدیم..

بزرگ شدیم و همه شب‌ها به تنهایی گذشت و خوشا شب‌هایی که بهانه مریضی و ترس به تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر می‌لغزیدیم و خوش می‌خوابیدیم.

بزرگ شدیم و دست‌ها به جیب رفت و روبروی دستگاه بی حس و سرد عابر بانک پول می‌گیریم و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانی‌هایی که از دست پدر می‌گرفتیم با لبخند.

 

دیگه نه امیدی به سال دیگه.نه به خرداد ونه به مهر.

تا بچه هستيم بزرگ شدن چه اميد شيرينی است و بزرگ که می‌شویم بچگی حسرتی بزرگ

  • Like 5
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...