MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ من غرق در لذت لذت اشک ریختن لذت تنها بودن لذت شانه به شانه ی غم رفتن ... ماندن ! به راستی که شیرین است ... تلخی این زندگی ...! . . . 5 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ میگفتم تو شمع باش و من پروانه میشوم... این روزها... تا چشم باز میکنم میپاشی به چشمهایم و می سوزانیم!! شب ها که میخوابم میپاشی به رویایم و باز میسوزانیم!! لحظه ای امانم بده نامرد... مگر تو را به گاز شهری وصل کرده اند؟ 4 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ دوستت دارم و دلم هم برایت تنگ میشود می مانم چه کنم در میان اینها"برای کسی که دوستش داری .... " ،"دلتنگی هایت را بنویس"!! در اینجا اتراق میکنم!!! اوضاع حالم از این ها هم وخیم تر است... 5 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ چیزی اینجا! درست در تپش های نا منظم قلبم فریاد میزند "از زندگی نکردن خسته اااااام!!!!!" 7 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ میگویم کاش تمام مردم دنیا لال بودند!! مپرسد چراااا؟؟؟!!! خبر ندارد از اوضاع و احوالم...سکوت میکنم... . . . . . . . . . . . برای اینکه همواره نگاهمان بگوید که دلمان چند مرده حلٌاج است نه سردی کلامی که سال هاست معنی نارضایتی را میدهد!! 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ من یک عابر پیاده هستم واژههایم را عنکبوتهای هار به تاراج بردهاند ! یک عابر پیاده که خواب مانده که قضا شده ... که دیگر با هیچ نمازی به جا آورده نمیشود ...! . . . 3 لینک به دیدگاه
Spento data_3j 675 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ منم من میهمان هر شبت لولیوش مغموم منم من سنگ تیپا خوردهء رنجور منم دشنام پست آفرینش نغمهء ناجور ... 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۸۹ آرامم می کرد بوسه بر لبانت سیگار هرگز برایم جای خالی لبهایت را پر نکرد . . . 7 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۸۹ امروز دلش را شکستم سر به درو دیوار میزنم برای جبران اشتباهم قلبم از تپش دارد می ایستد دوستش دارم اما افسوس که کسی باورم ندارد دلتنگش شده ام مشوشم نجاتی هست؟ 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۸۹ آرزوهایم ته کشیده اند ... ته که نه ! شاید هم سر کشیده اند ... . . . انگارجایی چیزی گم شده است ...! 5 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۸۹ حاضر در غیبت کامل در حضور محض فلسفه میگوید بکش قبل از آنکه کشته شوی با او چه کنم؟ عشقی که آرزویش مردن است! 6 لینک به دیدگاه
LAND LESS 99 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۸۹ در سکوت بی امان لحظه ها در شبیخون سکون در تمنای دلم برای لمس تازگی ... فریاد هم ناز میکند! 3 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ اگر مردی را می شناسی كه بیش از من دوستت دارد او را نشانم ده تا به او تبریك بگویم و سپس بكشمش !!؟ 3 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ سالها میگذرد ومن از پنجره ی بیداری کوچه ی یاد تو را مینگرم میبویم وچنان آرامم که کسی فکر نکرد زیر خاکستر آرامش من چه هیاهویی هست عاشقی هم دردیست ومن از لحظه ی دیدار تو میدانستم که به این درد شبی خواهم مرد 4 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ بر سنگ مزارم بنویس زیر این سنگ جوانی خفته است با هزاران ای کاش ودو چندان افسوس که به هر لحظه عمرش گفته ست بنویس این جوان بر اثر ضربه کاری مرده ست نه بنویس این جوان بر اثر دیدن یاری مرده ست جلوی روز وفاتم بنویس روز پژمردن گل فصل بهار روز اعدام جنون بر سر دار روز خوشبختی یار راستی شعر یادت نرود بنویس آی گلهای فراموشی باغ مرگ از باغچه کوچکمان میگذرد داس به دست وگلی چون لبخند میبرد از بر ما.... 4 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ حالا که رفته ای کنارش می نشینم گریه نمی کند دستش را می گیرم گریه نمی کند به پایش می افتم گریه نمی کند نکند اتفاقی افتاده است که شعر گریه نمی کند 2 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ حالا که رفته ای بی هوا و بی حوصله سر به بیابان می گذارم در دوراهی امامزاده داود و سنگان توقف می کنم تکه ای از ماه در دامنم می افتد 4 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا میبرم از شهر شما این دل خسته و دیوانه خویش 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ چون زمین، از آن همگانم. یک قطره نفرت نیز حتی در سینهام نیست گشاده و بیغش دستهایم خوشههای انگور را در باد میپراکنند. - پابلو نرودا 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده