MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ . . . من زودتر از عقربه ها اتفاق می افتم ...! 6 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانههایم از وبالِ بال خمیده بود، 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ با مداد رنگي ام آســمانم را آبـی ِ پر رنــگ میکنم ! گه گاهی هم ابــری در کناری میکشم تا شاید روزی بــارانی ببارد ... . . . 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۸۹ .. سکوت بودم من آنگاه که عشق با خمیازه ای روی گرداند و رفت و اندوه با ناله به دامان ام ریخت من اما ناگفته بسیار دارم .. 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ ما ایستاده ایم و لحظه لحظه نوبت خود را خمیازه می کشیم ! اما ... این آسیاب کهنه به نوبت نیست شاید همیشه نوبت ما فرداست ...! . . . 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ می دانم ... زمانی آرام خواهم گرفت و خواهم گریست ! . . . 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ زین همــــرهان سست عناصر دلــــم گرفت شیــر خـــدا و رستم دستــانــم آرزوســـــت زیــــن خلق پر شکایت گریان شدم ملـــــول آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ . . . من زندگي ام را خواب مي بينم ... روياهايم را زندگي مي كنم ...! 3 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ همه جا سپید برف باریده ... راه می روم تمام راه را و سوت می زنم برای غریبی جا پاهایی كه فقط مال من است !! 4 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ این روزها همه کمرنگ می شوند من در میان کمرنگ ها پر رنگ پاک کن را دستت دادم جای کمرنگ کردنم،بی رنگم کردی حالا حسابی بی رنگم... 3 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ این ثانیه ها آرامشی دارم وصف ناشدنی! دیروزی مملؤ از نبودنت و امروز افتاده ام در دام آرامشت... گاه گاه آنقدر برایم سؤال می شوی که می مانم در فلسفه هستی ات،وجودت گویی قلم هم بی میل شده برای خزیدن روی این کاغذ پاره ها،او هم چون من رسیده به آرامشی وصف ناشدنی!! چه خرامان می تراود از قلمم این ثانیه ها... گفته بودی آرامشی،گفته بودم نمی خواهم آرامشت را،تشویش جانم شدی،غرق شدم در طوفان بلایت... لبخند که می زنند این آدمک های دست ساخته ی تو،چیزی از وجودم جاری می شود به نگاهت... در خنده های پر دردشان تویی می بینم به وسعت آفرینش،گویی تجلی یافته ای در گلخند یک بهانه ی شیرین شبانه... تمامأ ترانه شده ام در باران این لحظه ها... تمامأ تو شدم در این من شدن ها و بی تو،تو شدن ها! لحظه ای سکوت... آری! یکپارچه آرامشم... 5 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ بارور شده ام!!! از عشق بازی عقل و اندیشه! دیگر نمی توانم سرم را بلند کنم... حالا خوب میفهمم وقتی می گویند درخت هر چه بارش بیشتر میشود،خمیده تر می شود 2 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ من و تلفن هر دو خاموشیم روزهاست كسی از ما صدایی نشنیده است! 3 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ نفس هایم را احساس میکنم... سنگین است،انگار غول سنگین خاطرات روی نفس هایم افتاده گویا کبود شده ام ... رو به روی آیینه می ایستم... چنگ میزنم به این خاطرات... پس از ساعت ها کلنجاااار.... آه...باز نفسم برگشت... 2 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ هر قدر این قلم نوشت ، خط زد ، نگاشت و خط خطی کرد باز ، به پندار نیامدی ... اکنون ، دیگر بار . . میان کاغذ های مچاله می جویمت که زیر پا انداخته ام 2 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ . . . ديگر خوب ياد گرفته ام صبر كنم ... صبر مـي كنم ! 1 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ بغض است که جا خوش کرده در بیراهه ی گلویم من ِ ساده را ببین که فکر میکردم تو در راه گلویم مانده ای... چه خیال خامی... یادم نبود سالهاست که طعم تو را هرگز نچشیده ام!!! 2 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ لعنت بر این شب ها... لعنت بر این ساعت خشکیده ی سرد که جان میدهد و جان میگیرد تا میگذرد... لعنت بر این ثانیه هایی که فاصله تنها بهانه ی بغض هایم شده... لعنت بر من که تا این موقع شب دست از تو بر نمیدارم... و لعنت بر تو که میدانی دوریت جانم را میگیرد و باز دوری... 4 لینک به دیدگاه
گیلاس 367 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ یا رب نظری بر منه سرگردان کن لطفی به منه دلشده حیران کن با من مکن آنچه من سزای آنم هرچه از کرم و طلف تو زیبد آن کن 1 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ نمی دانم امشب چه می گذرد بر من.... ذهنم در حال انفجار است... یک گل به من دهید... میخواهم ببینم دوستم دارد؟ یا دوستم ندارد؟ دوستم دارد؟ دوستم ندارد؟ دوستم دارد؟ دوستم ندارد؟ گلبرگ ها تمام شده و او همچنان .... دوستم ندارد... 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده