خاله 3004 ارسال شده در 2 آذر، 2010 به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانههایم از وبالِ بال خمیده بود، 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 3 آذر، 2010 با مداد رنگي ام آســمانم را آبـی ِ پر رنــگ میکنم ! گه گاهی هم ابــری در کناری میکشم تا شاید روزی بــارانی ببارد ... . . . 5
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 3 آذر، 2010 .. سکوت بودم من آنگاه که عشق با خمیازه ای روی گرداند و رفت و اندوه با ناله به دامان ام ریخت من اما ناگفته بسیار دارم .. 8
MEMOLI 8954 ارسال شده در 3 آذر، 2010 ما ایستاده ایم و لحظه لحظه نوبت خود را خمیازه می کشیم ! اما ... این آسیاب کهنه به نوبت نیست شاید همیشه نوبت ما فرداست ...! . . . 7
Astraea 25351 ارسال شده در 4 آذر، 2010 زین همــــرهان سست عناصر دلــــم گرفت شیــر خـــدا و رستم دستــانــم آرزوســـــت زیــــن خلق پر شکایت گریان شدم ملـــــول آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 4 آذر، 2010 . . . من زندگي ام را خواب مي بينم ... روياهايم را زندگي مي كنم ...! 3
خاله 3004 ارسال شده در 4 آذر، 2010 همه جا سپید برف باریده ... راه می روم تمام راه را و سوت می زنم برای غریبی جا پاهایی كه فقط مال من است !! 4
aida.comix 1809 ارسال شده در 4 آذر، 2010 این روزها همه کمرنگ می شوند من در میان کمرنگ ها پر رنگ پاک کن را دستت دادم جای کمرنگ کردنم،بی رنگم کردی حالا حسابی بی رنگم... 3
aida.comix 1809 ارسال شده در 4 آذر، 2010 این ثانیه ها آرامشی دارم وصف ناشدنی! دیروزی مملؤ از نبودنت و امروز افتاده ام در دام آرامشت... گاه گاه آنقدر برایم سؤال می شوی که می مانم در فلسفه هستی ات،وجودت گویی قلم هم بی میل شده برای خزیدن روی این کاغذ پاره ها،او هم چون من رسیده به آرامشی وصف ناشدنی!! چه خرامان می تراود از قلمم این ثانیه ها... گفته بودی آرامشی،گفته بودم نمی خواهم آرامشت را،تشویش جانم شدی،غرق شدم در طوفان بلایت... لبخند که می زنند این آدمک های دست ساخته ی تو،چیزی از وجودم جاری می شود به نگاهت... در خنده های پر دردشان تویی می بینم به وسعت آفرینش،گویی تجلی یافته ای در گلخند یک بهانه ی شیرین شبانه... تمامأ ترانه شده ام در باران این لحظه ها... تمامأ تو شدم در این من شدن ها و بی تو،تو شدن ها! لحظه ای سکوت... آری! یکپارچه آرامشم... 5
aida.comix 1809 ارسال شده در 4 آذر، 2010 بارور شده ام!!! از عشق بازی عقل و اندیشه! دیگر نمی توانم سرم را بلند کنم... حالا خوب میفهمم وقتی می گویند درخت هر چه بارش بیشتر میشود،خمیده تر می شود 2
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 4 آذر، 2010 من و تلفن هر دو خاموشیم روزهاست كسی از ما صدایی نشنیده است! 3
aida.comix 1809 ارسال شده در 4 آذر، 2010 نفس هایم را احساس میکنم... سنگین است،انگار غول سنگین خاطرات روی نفس هایم افتاده گویا کبود شده ام ... رو به روی آیینه می ایستم... چنگ میزنم به این خاطرات... پس از ساعت ها کلنجاااار.... آه...باز نفسم برگشت... 2
خاله 3004 ارسال شده در 4 آذر، 2010 هر قدر این قلم نوشت ، خط زد ، نگاشت و خط خطی کرد باز ، به پندار نیامدی ... اکنون ، دیگر بار . . میان کاغذ های مچاله می جویمت که زیر پا انداخته ام 2
aida.comix 1809 ارسال شده در 4 آذر، 2010 بغض است که جا خوش کرده در بیراهه ی گلویم من ِ ساده را ببین که فکر میکردم تو در راه گلویم مانده ای... چه خیال خامی... یادم نبود سالهاست که طعم تو را هرگز نچشیده ام!!! 2
aida.comix 1809 ارسال شده در 4 آذر، 2010 لعنت بر این شب ها... لعنت بر این ساعت خشکیده ی سرد که جان میدهد و جان میگیرد تا میگذرد... لعنت بر این ثانیه هایی که فاصله تنها بهانه ی بغض هایم شده... لعنت بر من که تا این موقع شب دست از تو بر نمیدارم... و لعنت بر تو که میدانی دوریت جانم را میگیرد و باز دوری... 4
گیلاس 367 ارسال شده در 4 آذر، 2010 یا رب نظری بر منه سرگردان کن لطفی به منه دلشده حیران کن با من مکن آنچه من سزای آنم هرچه از کرم و طلف تو زیبد آن کن 1
aida.comix 1809 ارسال شده در 4 آذر، 2010 نمی دانم امشب چه می گذرد بر من.... ذهنم در حال انفجار است... یک گل به من دهید... میخواهم ببینم دوستم دارد؟ یا دوستم ندارد؟ دوستم دارد؟ دوستم ندارد؟ دوستم دارد؟ دوستم ندارد؟ گلبرگ ها تمام شده و او همچنان .... دوستم ندارد... 3
ارسال های توصیه شده