رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز کویت بر ندارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز وصل

روز و شب را می شمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

می زنی تو زخمه ها بر می رود

تا به گردون زیر و زارم روز وشب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

 

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

 

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

 

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

 

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

 

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

 

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دلم گرفته و می خواهم آسمان باشم

ویا هر آنچه ببارد بگو همان باشم

چه سر نوشت بدی دارم،عادتم دادند

چهار فصل پیاپی فقط خزان باشم

سرم به شانه دیوار آرزو بند است

ولی چه فایده وقتی که نردبان باشم

به این نتیجه رسیدم که قسمتم این است

همیشه جای خودم فکر دیگران باشم

دلی شکسته و چشمان خیس و تنهایی

چگونه داشته باشم و شادمان باشم؟

کجاست دست تو؟در دست کیست؟بی خبرم

نشد که یک شب از این غصه در امان باشم

چه عیب دارد اگر دلخوشم به مشتی شعر

نخواستم همه ی عمر فکر نان باشم

شبی کنار خودم در سکوت می میرم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دوســـــت داشتـــــم پــــــــــرواز کنــم در اوج آسمـــان هـــــا

تـا شـــایـد قطــــره عــــاشق را از میــــان ایـــن همــــــه قطـــره پیــــدا کــــنم

مـی دانستـــم قطــــره هـایـی کـه از آسمــان مـی ریـــزد اشــــک هــای آسمـــان ست

اشـــک هــایــی کـه هـــر قطــــره از آن خــاطــــره ای بیــــش نبــــود

در رویــــاهـــایــم پـــــــــروازکـــــردم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سبز است دوباره

 

از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست

انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست

اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند

با پرچم بی رنگ براین خانه نشستند

پا از قدم مردم این شهر گرفتند

رای و نفس و حق همه با قهرگرفتند

شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند

با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند

با دست تبر سینه این باغ دریدند

مرغان امید از سر هر شاخه پریدند

بردند از این خاک مصیبت زده نعمت

این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت

از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند

یک باغ پر از آفت و بیمار به جاماند

از طایفه رستم و سهراب و سیاوش

هیهات که صد مرد عزادار به جاماند

از مملکت فلسفه و شعر و شریعت

جهل و غضب و غفلت و انکار به جاماند

دادیم شعار وطنی و نشینیدند

آواز هر آزاده که بر دار به جاماند

دیروز تفنگی به هر آینه سپردند

صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند

خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم

با لاله و یاس و صنم و سرومقاوم

آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور

فرداش از این معرکه بردندغنایم

امروز تفنگ پدری را در خانه

بر سینه فرزند گرفتند نشانه

از خون جگرسرخ شد اینجا رخ مادر

تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر

فرسود هوای وطن از بوی خیانت

از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت

این قوم نکردند به ناموس برادر

امروز نگاهی که به چشمان امانت

غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد

از جنس درخت است ولی ریشه ندارد

هر چند که باغ از غم پاییز تکیده

ازخون جوانان وطن لاله دمیده

صد گل به چمن در قدم باد بهاران

میروید و صد بوسهدهد بر لب باران

ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره

پر میکشد از این قفس خون وشراره

با برف زمین آب شود ظلم و قساوت

فرداش ببینند که سبز است دوباره

 

هیلا صدیق

  • Like 4
لینک به دیدگاه

اگر ز چشم تو ای آشنا نیفتادم

بگیر دست مرا تا ز پا نیفتادم

 

کشانده صحبت مستان به کافرستانم

مگو به کنج شبستان چرا نیفتادم

 

به من ببخش اگر از رسم عشق بی خبرم

که من هنوز در این شیوه جا نیفتادم

 

به یُمن یاد تو هنگام برگ ریز خزان

بسان موسم گل از نوا نیفتادم

 

هزار شکر خدا را که در تمامی عمر

ز یاد تو نفسی هم جدا نیفتادیم

 

به خاک راه افتادم ، بلی ، ولی هرگز

به پای بوسی اهل ریا نیفتادم

 

ببخش شعله ی شوقی چراغ چشمم را

اگر ز چشم تو ای آشنا نیفتادم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ببار ای بارون ببار ، با دل گریه کن خون ببار

در شبای تیره چون زلف یار ، بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شد خون ببار ، بر کوه و دشت و هامون ببار

به سرخی لبای سرخ یار ، بیاد عاشقای این دیار ، بنام عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای ابر بهار ، با گره بند زلف یار

داد و بیداد از این روزگار ، ماهو دادن به شبهای تار ، ای بارون

...........................

...............

  • Like 4
لینک به دیدگاه

به کجا چنین شتابان ؟

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را!

استادشفیعی کدکنی

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

در من بپیچ ، شکل همین گردبادها

با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها

تنهاترین مسافر این شهر خسته ام

ناباورانه رفته ام آری زِ یادها

سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل

هی شعله می کشند درونم نمادها

آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام

خط می زنند بی تو تنم را مدادها!

خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو

زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها

لب گریه های منجمدم را نظاره کن

پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟

باید برای آمدن تو دعا کنم

تا لحظه ی اجابت این آن یکادها

با این همه تو دوری وُ آری نمانده است

چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ببار بارون ببار بارون

دلم از زندگی خونه

دیگه هر جای این دنیا

برام مثل یه زندونه

ببار بارون که دلگیرم

ببار بارون که غمگینم

خراب حال من امشب

دارم از غصه می میرم

ببار ای نم نم بارون

ببار امشب دلم خسته است

ببار امشب دلم تنگه

همه درها به روم بسته است

ببار ای ابر بارونی

ببار و گونمو تر کن

مثل بغض دل ابرا

ببار این بغضو پرپر کن

نه دستی از سر یاری

پناه خستگی ها شه

نه فریاد هم آوازی

غرور خلوت ما شه

نه دلگرمی به رویایی

که من هم بغض بارونم

نه امیدی به فردایی

که از فردا گریزونم...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

از نماز چشم های تو می آيم

آن جا که تکبير گلدسته های لبانت دست هايم را

وضو دار گيسوانت می کند

و از باده نگاهت مست می شوم

و می رقصم و می چرخم

مست مست مست...

يک دست جام باده

و يک دست زلف يار

و سجده سجده اشک می شوم...

و به پای حی علی الصلاة تو می افتم...

من رکوع می کنم

همه عالم رکوع می کند

و تو می مانی و يک دنيا رکوع...

من سجده می کنم

و همه عالم را به سجده ات می کشانم ...

تو اذان بگو...

بخند...

قهقهه کن...

و مرا تا ابد به سجده خودت بنشان...

اين نماز سلامی ندارد...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خدایــــا ..

 

هــرکسی یادم کنـــد یادش بخیــــــ ـــ ـر ..

 

هـــــرکسـی یادم نکــرد یادش بخیـــــ ــــ ـر ..

 

هـــــــــرکســی یادش برفتــــــــ ــــ ـ یادم کنـــد یادش بخیـــــ ـــ ـر ..

  • Like 2
لینک به دیدگاه

یک روز رسَـــد غــَــ ـــ ـمی بـــه اندازه ی کوه

 

یک روز رسَـــد نِشـــاط به انـــدازه دَشتـــ ـــ ـ

 

افســـانه زندگـی چنین اســـت گلـَم

 

در سایه ی کوه باید از دَشت گـُذشتــــ ــ ـ

  • Like 2
لینک به دیدگاه

شکست عهد من و گفت : هرچه بود گذشت

به گریه گفتمش آری .. ولی چه زود گذشت !

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...