zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۱ دیروز سوار ون شده بودم کنارم یه پیره مرده بود وسطای راه پامو تکون دادم دیدم پام یکم از حالت قبلیش رو سطح پایین تری اومده یه نگاه یواشکی انداختم دیدم پای پیره مرده دقیقا کناره پامه.ینی تا نصف راه پام رو پاش بود اما چیزی نگفت 27 لینک به دیدگاه
~ Reza ~ 418 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اینا یی که میذارم سوتیای من نیست از یه وبلاگ برداشتم.میذارمشون هم یه ذره شما بخندین هم زودتر محدودیتام برداشته بشه(چیه خب از اسپم که بهتره) رفته بودیم خونه عموم اینا ، دختر عمو کوچیکم ۸ سالشه , جو گیر شده بود هر چی خوراکی داشتن تو یخچال و کابینت هی تند تند میرفت می اورد من دیدم اینطوری نمیشه که داره جارو میزنه خونه رو میاره برا ما ! گفتم بهش : عسل خانوم , عزیزم هر چی خونه دارین رو که نباید برداری بیاری! بچه با صداقت تمام رو کرد به من گفت : "نه همه چی رو که نیاوردم! بادوم زمینی ها رو مامانم گفته نیارم! واسه خودمون باشه"!!! (زن عموم در جا سه تا سکته پشت سر هم زد!!) 10 لینک به دیدگاه
~ Reza ~ 418 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ تو اداره دعوامون شد. زنه داد میزد : کلی بیسواد گذاشتین اینجا جواب مردمو نمیدین و اینا !..... رئیسمون اومد کلاس بزاره بگه من لیسانس فلان رشتم ، گفت : "من خودم رشته ام لیسانسه" !!! (کل اداره زیر زیری ترکیدن! زنهه هم اروم شد رفت!) 12 لینک به دیدگاه
~ Reza ~ 418 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ چند هفته پيش، پنج شنبه ساعت 6 بود، سر كلاس نشسته بوديم كه یكي از بچه هاي كلاس كه تقريبا يك آقايي حدودا" 45 ساله بود به استاد گفت استاد اگه اجازه بديد من بايد برم. استاد هم گفت خواهش ميكنم تشريف ببريد بالاخره شب جمعه است و بايد در خدمت خانه و خانواده باشيد...!!! يه لحظه به كلاس 50 نفري نگاه كردم ديدم همه يا دارن زير زيركي ميخندن يا سرشونو كردن تو كتاب يا همينجوري به استاد زُل زدن...! 12 لینک به دیدگاه
~ Reza ~ 418 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ چندین سال پیش که تازه می خواستم بانک رفتن رو یاد بگیرم، قبض گاز خونمون رو دادند به من که برم پرداخت کنم. بنده هم با کلی تمرین قبلی رفتم جلو باجه و به آقاهه گفتم : "آقا ببخشید شما گازم می گیرید؟" اون یارو هم نامردی نکرد، یه نگاهی بهم انداخت و گفت : "نخیر ، ما فقط پول قبض گاز رو می گیریم!!!!". الان که فکر می کنم نمیدونم چرا فرار نکردم از تو بانک؟؟؟!!!!! 10 لینک به دیدگاه
~ Reza ~ 418 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ده ساله بودم عید بود. میوه تو خونه تموم کرده بودیم. مامانم گفت من و بابات میریم میوه بخریم اگه کسی اومد در رو براش باز نکن. آیفون تصویری هم نداشتیم که ببینم کیه و درو باز نکنم. مامانم اینا که رفتن نیم ساعت بعدش زنگ به صدا در اومد. چند دقیقه طاقت اوردم. گفتم مهمونه دیگه مامان گفته درو باز نکن! ول کن نبودن زنگ میزدن! گفتم بذار از زیر در نگاه کنم شاید بتونم از کفشاشون تشخیص بدم کی هستن! رفتم تو حیاط تا خم شدم از زیر در بیرون رو نگاه کنم! دیدم دو تا چشم هم از اون طرف زیر در داره منو نگاه میکنه! 14 لینک به دیدگاه
~ Reza ~ 418 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ من و مادرم از لحاظ قد و هیکل عین همیم...عقد بودم... سر ظهر نامزدم بدون اطلاع قبلی اومد خونمون و من داشتم تو آشپزخونه نهار درست می کردم... سریع رفتم تو اتاقم دست به سر و روم بکشم...مامانم هم داشت نماز می خوند... انتظار داشتم شوهرم مثل همیشه بیاد اتاقم ... نیم ساعتی گذشت و دیدم نیومد ... مظمئن بودم اومده داخل ساختمان چون خودم در را باز کرده بودم... بعد از نیم ساعت از اتاق اومدم بیرون و دیدم رفته!!!! مادرم هم سر سجاده داشت ذکر می گفت ...ازش پرسیدم محسن کو؟ دیدم مامانم با من و من سریع گفت: اومد داخل موبایلش زنگ زد و گفت کار واجب داره و رفت!!!! نگران شدم ... هر چی به گوشی اش زنگ زدم خاموش بود ... 24 ساعت همین بود وضعیت ... بالاخره بعد از یک روز و نیم محسن به من زنگ زد و گفت سوتی داده و تا زمانی که عقد هستیم دیگه خونمون نمی اد و روش نمی شه تو روی مامانم نگاه کنه !!! نگو وقتی اومده داخل مامانم پشتش به محسن بوده و اون فکر کرده منم و شروع کرده به شوخیهای بدبد.....!!!!!!! 8 لینک به دیدگاه
~ Reza ~ 418 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ بابام مریض بود، دایی جونم اومده بود عیادت. رو کرد به من گفت چی دادین بابات بخوره که مریض شده؟ گفتم مامان داده من چه میدونم... مامانم خواست درستش کنه گفت والا داداش نمیدونم یه چند وخته نه میخوره نه هیچ کاری میکنه!!!! داییمو میگی... رنگش عوض شد گفت من دیگه برم دیره! فک کنم طفلک ترسید بقیه مسائل و مشکلات زناشویی هم مطرح شه!!! 21 لینک به دیدگاه
Hodaa37 2744 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ امسال بابام اشتباه کرد تاریخ روز مادر رو و اون هفته واسه مامانم کادو و مهمونی تدارک دید و تازه با من هم تماس گرفت کجای؟ چرا نمیای؟روز مادر فراموشت شده؟ 26 لینک به دیدگاه
>>> محمــــد < 378 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ماجراهای من و سوتی های ناموسی و خانوادگی ما!! این داستان: مامان ما داریم؟؟ چند وقتی هست که پدر محترم احساس میکنه دیگه این شیرهای پاکتی کفاف کلسیم مورد نیاز خانواده رو نمیده! به همین خاطر به شیر گوسفند که عمدتا به صورت باز و فله ای هست رو اورده! خوب وقتی هم که میاره خونه ، مادر گرام! اولین کاری که انجام میده سریع شیر رو تو یک قابلمه بزرگ میجوشونه تا استریل بشه ، تا اینکه یک روز.... تا اینکه یک روز پدر محترم نمیدونم چی میشه که هوس دوغ محلی که اون هم به صورت فله ای هست میکنه و میخره و میاره خونه و بدون هیچ توضیحی میزاره رو اپن اشپرخونه و مادر بنده خدای ما هم از همه جا بی خبر مثل همیشه شروع میکنه به جوشوندن دوغها و بقیه داستان آخه یکی نیست بگه مادر من ! عزیز من ! عشق اول و اخر بابای من!!! مادر شوهر زن نداشته من!! درسته مادر هستی و مقام والایی داری!! ولی خوب قرار نیست که از مقامت سوء استفاده کنی و هر چی رسید دم دستت بجوشونی لابد دو روز دیگه هم میخوای..... ولش کن !! فقط خواستم بگم که .... مامان ما داریم؟؟؟ [FLASH=width=0 heigh=0] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام [/FLASH] 25 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120454 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۱ آخر هفته رفتم ظرفا رو بشورم، به جای ریکا، روغن ریختم میگم چرا کف نمیکنه 34 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۱ دیروز عصر بعد کلاس، نشسته بودم رو صندلی؛ دوستم اومد بالای سرم گفت منو بگیر؛ منم دستشو گرفتم و گفتم: چرا؟ مگه میخوای بیفتی؟ دوستم ترکید از خنده، نگو منظورش این بود که زنگ بزنم به گوشیش... 33 لینک به دیدگاه
Secret: 2286 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۱ این چیزی که میخوام بگم سوتی نیست اما بد نیست خوندنش دیدین تا بحال وقتی که میخواین یه کار مخفیانه انجام بدین تنها کسی که نمیفهمه خواجه جافظ شیرازه من برای امتحان ارشد آزاد به کسی تو شرکت نگفتم چون اول که نخونده بودم و دوم اینکه میدونستم اگه خدای نکرده قبول بشم برای مرخصی گرفتن اگه بدونن برای ارشده بیشتر سنگ میندازن علوم تحقیقات تهران زده بودم برای همین هم برای نمایشگاه و هم ارشد سه روز تهران بودم تو این سه روز یکی از خانمهای امور مالیمون (شاید یدونین بیشتر تو امور مالی تو اوقات بیکاری میشینن تعریفات خاله زنک بازی میکنن)، یکی از همکارای دیگه که اونم ظاهرا شرکت کرده بود و در اخر سر هم موقعی اومدم کارت پرواز بگیرم تنها یک نفر جلو كانتر بود و اون کسی نبود جز مدیرم (نمیتونم شکلک بزارم اما جای شکلک خاک بر سر اینجا خالیه) 26 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مادر و پدر دوستم از مکه اومده بودن ، دوستم هم جوگیر میشه کار کنه. بعد از رفتن مهمونای غریبه میره تو آشپزخونه می بینه چند تا بطری آب هست ، در راستای مرتب سازی آشپزخونه آبِ بطری هارو خالی می کنه و همه رو میزاره یه گوشه که بده با آشغالا ببرن بیرون... خلاصه میاد میشینه پیش مامان و بابا و اونایی که هنوز مونده بودن خوب که به حرفاشون گوش می کنه میبینه دارن از آب زمزم و خواصشو این چیزا صحبت می کنن و مامانش می گفته دیگه نذاشتن بیشتر آب زمزم بیاریم ، به هر کس یه کم میرسه.... تازه می فهمه چه گندی زده... زود بر می گرده تو آشپزخونه و بطری هارو از آب پر می کنه و میزاره سر جاشون ، دوستم می گفت : باید بودی موقع خوردن آب میدیدی فامیلامونو.... همه از آب لوله کشی شفا می خواستن.. !!! 19 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ دیروز رفتم خیاطی خیاط ژورنال و آورده میگه از توی این ژورنال انتخاب کن مال امساله 2015:w58: 26 لینک به دیدگاه
MechJJ 11368 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ سرکلاس نشسته بودیم ، درکلاس بسته ، هوا هم گرم بود. پاشدیم درو باز کردیم،بعد 10 دقیقه باد شروع کرد به وزیدن،در کلاس رو تکون میداد. استاده گفت پاشو یه چیزی بذار جلو دره که بسته نشه. منم پاشدم،سطل آشغالی بغل در بود گذاشتمش پشت در که بسته نشه. استاده گفت این سطله دره رو نگه نمیداره ها گفتیم چرا استاد،خیالتون راحت.نگهش میداره گفت شرط میبندی؟ گفتم سر چی؟ گفت سر یه برج حقوق من. گفتم چقد هست حالا؟ گفت 3 میلیون و 300-400 تومن. گفتم باشه،پس اگه دره بسته شد شما باید به ما بدین کلاس ترکید، گفت خیلی زرنگی ها،قرار شد اگه بسته نشد من به شما بدم کلاس باز رفت رو هوا. خودش فهمید چه گندی زده،سریع رفت سراغ ادامه درس. پ.ن:استادای ما همه مَردن،اونم سیبیلو 30 لینک به دیدگاه
Ali Akbar.J 3914 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ امروز بچه ها خیلی گفتن هوا گرمه و استاد خسته نباشید و.... ، یهو عصبانی شد گفت اگه خیلی دوست دارین برین بیرون زیر علف... یه خورده مکث کرد بعد گفت برین زیر درخت زیر سایه شون و... 29 لینک به دیدگاه
EVF 5465 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت، ۱۳۹۱ رفته بودم شرکت صباباتری دیدم مدیر یکی از قسمت های فنی شون یه خانم بیست و هفت و هشت ساله مجرد،بلوند چشم آبیه! هی میومد خودشو میگرفت،قرار بود تو کارگاه روی انجام پروژه به توافق برسیم و حدود 20 تا کارگر و تکنسین هم بودند،هی من میگفتم اینطوریه اون می گفت اونطوریه! اعصابمو داشت خورد میکرد که بزنم زیر گوشش هی میخواست نقشه فنی وو عوض کنه بدون محاسبات اخر سر بهش گفتم " این پایین بکش" منظورم نقشه پیشنهادیشو اونم رفت بگه که این پایین بکشم؟ گفت: " بکشم پایین"؟ یکی از وسط کارگرا گفت : دوساله منتظریم... من نتونستم جلو خندمو بگیرم اومدم بیرون دیدم اوونم بدو بدو رفتش 39 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت، ۱۳۹۱ یکی از سوتیای افتضاحم برای تولد هادی بود هنوزم یادم میاد به کار خودم خندم میگیره رفته بودم فیسبوک...کنار صفحه زده بود " تولد هادی ناصح...تولدش رو شاد باش بگو" منم عین خنگا رفتم شاد باش بگم... هم توو پیجش تبریک گفتم هم گفتم بیان انجمن تاپیک بزنم.... کلی هم از این جینگیل مستونه ها و چیز خوشگلا ریختم توو تاپیکش دقیقا 2 مین بعدش هادی اوومد یاهوو.... منم با چه ذوقی از سورپرایز کردن ، رفتم گفتم "تولدت مباررررررررررررک" هادی اینجوری شده بود--------> من------->:w330: گفت تولدم نیست که...خرداده و من-----> :ws47::ws47: تا نیم ساعت داشتم میخندیدم.....جالب این بود که سریعا تاپیکش تشکر هم خورد 2 تا پست تبریک هم گرفت دیگه تهش بود 31 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مامانم داشت می گفت برام شربت کمرنگ درست کن .بعد از کلی فکر کردن فهمیدم منظورش این بوده که شربت زیاد شیرین نباشه 33 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده