رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

چند روز پیش داشتیم با رفیقم صوبت میکردیم تازه از تهرون اومدن شوهرش هنو کار پیدا نکرده

دوستم گفت: اره دیگه اگه خونه تهرونمونو بفروشیم هم میتونیم اینجا خونه بخریم هم ماشین بخریم هم شوهرم سرمایه واسه کار داره...هی اونخالی میبست هی من مث این اوسکولا گوش میکردم ...:ی

گفتم خوب چرا نمیفروشین؟:JC_thinking:

گف اخه فروش نمیره همه جا رکورده

:w58:

من یه ثانیه علامت سوال شدم بعد گرفتم قضیه چیه:ی:biggrin:

خواستم به روش بیارم گفتم بیخی بزا خوش باشه:ی

  • Like 20
لینک به دیدگاه

یه سوتی داغ::w58:

خواهرم امروز میره سراغ فرزندِ دلبندش و همینطور اون یکی فرزندِ دلبندِ چن ماهش، بغلش بوده میره مدرسه! و برمیگرده در ماشینو باز میکنه که فرزند کوچکه رو بزاره تو صندلیش میبینه صندلی بچه نیس! و یه ساک بزرگیم اونجاس و اصن کلهم دکور ماشین عوضیده ،خواهرم فک میکنه دزد اومده و یهویی فرزند بزرگه میگه مامان کی رفتی بازار؟ چقد اینا خوشگلن! و خواهرم دوباره شک میکنه ویه نگاه به اطراف میکنه و میبینه ماشین خودش اون عقبیست:ws47::ws47::ws47:

و جالبش اینجاس ماشین خودش مشکیه و ماشینی که اشتب سواریده بود یشمی بود! :w58::ws47:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

یک پیشنهاد :

بچه ها موافقید یه مسابقه بذاریم و هرکسی جالبترین سوتی ای (از نظر خودش ) که تاحالا تعریف کرده رو معرفی کنه ، سه تای جالبترو انتخاب کنیم و بهش هم جایزه بدیم و هم بخندیم ؟؟؟؟!!!:texc5lhcbtrocnmvtp8

دوستان اگه موافقید تو پروفم اعلام کنید، تاپیکشو بزنم ( برای اینکه اینجا اسپم نشه و تاپیک از روال عادی خودش خارج نشه، منم عذر میخوام از همه که اسپم شد ) ، با اعلام موافقت حداقل 10 نفر ، طرح تصویب میشه

:texc5lhcbtrocnmvtp8

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یه یه ساعت پیش از بیرون میومدم رسیدم در خونه کلیدو دراوردم میخواستم بچپونم تو آیفون که مچ خودمو گرفتمmysmilie_9.gif

 

 

حالا اومدم خونه قبل اینکه ناهار اماده شه میخواستم یوخده معجون بزنم تو رگ دیدم هرچی بادوم و پسته روش بوده مث جای دندون ... خالیه:ی

گفتم اه این بیشعوره کثافتم(خواهرم) که هرچی پسته بوده خوردهmysmilie_8.gif ....مامانم گفت من خوردمmysmilie_6.gif

 

:viannen_38:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

دیشب شب سوتی مامانم بود:
:icon_redface:

داشت راجب اولین حاملگیش میگفت که چقدر چاق شده بود بعد گفت اون موقع که چاق شده بودم نزدیک 30کیلو حامله شدم
:ws47:

یه ساعت بعدش اومد بگه |آب به درد حموم رفتن نمیخوره گفت حموم به درد آب نمیخوره :icon_pf (34):

  • Like 18
لینک به دیدگاه

امروز بعد از دانشگاه با 3 تا از دوستام راهی خونه شدیم...تو راه یکیشون گفت بیاین یکم خونه ما بعد برید خونه هاتون

ماهم دعوتش رو قبول کردیم و رفتیم

خونشون بودیم بحث عکس و اینا شد که دوستم گفت راستی چندتا عکس گرفتم تو گوشیمه میدم ببینید

ما 3تا داشتیم عکسارو میدیدیم یه ربع بعد دوستم اومد گفت بچه ها یه زنگ به گوشیم بزنین ببینم کجاست پیداش نمیکنم:no:

منم گفتم لیلا داریم عکس میبینیم گوشیامونم تو کیفمونه حوصله نداریم:viannen_38:

 

5 مین بعد لیلا اومد تو اتاق دلشو گرفته بود میخندید...میگفت گوشیم دسته شماست میگم پیداش نمیکنم یه زنگ بزنین سپیده هم میگه داریم عکس میبینیم حوصله نداریم:ws47:

 

انقد خندیدیم انقد خندیدیم:ws47::ws47::ws47:

 

 

  • Like 31
لینک به دیدگاه

من عادت دارم به جای ادامس ، کاغذ و دستمال میجوم5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

یه روز دست کردم تو جیبم و یه کمی از دستمال رو بریدم و گذاشتم زیر زبونم 53tnkbetm2eof1u84pjl.gif 5 دقیقه بعد بازم یه تیکه از دستمال رو کندم و گذاشتم زیر زبونم ، تیکه قبلی رو هم بیرون اوردم 53tnkbetm2eof1u84pjl.gif یه کم مزه اش فرق میکرد ! :JC_thinking:

 

اما چون با بچه ها بودم زیاد حواسم نبود ! 5 دقیقه بعد بازم یه تیکه از دستمال رو کندم و گذاشتم زیر زبونم،تیکه قبلی رو هم بیرون اوردم 53tnkbetm2eof1u84pjl.gif که دیگه مزه اش خیلی عوض شد! :sad0:

 

یه لحظه یادم افتاد که من این دستمال رو قبلا استفاده کرده بودم 184.gifو من دستمال با طعم اب بینی داشتم استفاده میکردم :confused::confused::confused:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

یه بار میخاستم به دوستم اس ام اس بدم .نوشتم و میخاستم سند کنم ولی حوصله نداشتم برم تو دفترچه تلفن بنابراین شمارشو نوشتم و سند رو زدم.به محض زدم دکمه دیدم شماره اخرو اشتباه زدم

سریع نوشتم ببخشید اشتباه شد وشماره ای که دفه پیش زدم رو دوباره وارد کردم و سند کردم و دوباره تا اس ام اس سند شد دیدم همون شماره قبلی رو هم اشتباه وارد کردم.خودم داشتم منفجر میشدم از خنده(هیچکس باهام نبود وتنها بودم)خیلی قضیه باحال بود .فکر کنین واسه X میخاستم اس بفرستم اشتباها به Y اس دادم و از Z عذر خواهی کردم:lol::whistle:

  • Like 33
لینک به دیدگاه

همین چند وقت پیش بود توی حموم نزدیک بود بجای شامپو بدن از پودر رختشویی استفاده کنم... :icon_pf (34):

خوشبختانه یه دفعه فهمیدم... :biggrin:

  • Like 31
لینک به دیدگاه

کوچکتر که بودم گه گاه مادر بزرگم من رو با خودش می برد مسجد برای نماز...

 

مسجدی که می رفتیم سالن بزرگی بود که با یه پرده از وسط به دو قسمت زنونه و مردونه تبدیل شده بود و معمولا افراد سال خورده تر ردیف های اول رو تشکیل می دادن..

 

یه روز که با هم رفته بودیم.. انگار برای مکبر مشکلی پیش آمده بود نتونسته بود بیاد ... یکی از پیرمردهای ردیف اول دست یه پسر بچه رو گرفت و گفت برو تکبیر بگو ... پسره هم گفت من بلد نیستم اما پیرمرد تو جواب گفت برو بگو وگرنه.. ...

 

خلاصه پسره میکروفن رو گرفت دستش و شروع کرد .. الله اکبر الله اکبر ... رسیدیم به رکوع .. چند لحظه سکوت کرد و انگار یادش نمیومد چی باید بگه یهو گفت: دولا شید.. و بعد گفت سه لا شید... اینجا دیگه نتونستم از جام پاشم و ادامه نماز رو بخونم.. اما شنیدم که داره میگه حالا پاشید وا شید..
:ws47:lol.gif

  • Like 32
لینک به دیدگاه

جمعه بیرون مهمونی داده بودیم و یه عده از مهمونها هم از تهران اومده بودن

بعد از سالن اونها جلوتر از خود ما رفتن خونمون که استراحت کنن

منم که کلا همیشه دیر میرسم، اینبار هم دیر رسیدم به خونه

یهو پریدم تو خونه و تعارف کردم که تو رو خدا از جاتون پا نشید و زحمت نیوفتین و شرمنده نکنین

نگو هیچکی از جاش تکون نخورده و هم لم دادن به راحتی و عین خیالشون هم نی. مامانم هم اونور داره رنگ عوض میکنه و سرخ و سفید میشه از دست من

  • Like 24
لینک به دیدگاه

چن روز پیش قرار شد با دوستم بریم تئاتر، و قرار گذاشتیمو رفتیم دیدیم هیچ باجه بلیط فروشیی نیس و یه خانومی دم در سالن بود و رفتیم پرسیدیم ببخشید بلیطُ باید از کجا تهیه کنیم؟

خانومه تعجبیدُ گفت نیازی به بلیط نیست شما بفرمایید داخل!

و ما هم خوشحال، گفتیم ایول مجانیه و نیشمون کاملا بازید! :دی

و تا خواستیم بریم داخل دیدیم خانومه یه ظرف که میوه و کیک بود با یه آب میوه و یه بروشور درباره شهر همدان بهمون داد و ما کلا اینجور شدیم:w58: ولی کلی این دفعه نیشمون بازتر شد!:دی

و رفتیم داخل دیدیم دارن سخنرانی میکنن، نگو دیروز آخرین مهلت نمایش بوده و اون روزم همایش میراث فرهنگی بود!:w58::ws47::ws47::ws47:

 

هیچی دیگه دیدیم خیلی ضایع ست بلند شیمُ برگردیم، نشستیم نقطه بازی کردیم! و میوه اینارو خوردیمُ برگشتیم!:texc5lhcbtrocnmvtp8

  • Like 25
لینک به دیدگاه

من تو خدمت سربازی ارشد گروهانمون بودم.....یادش بخیر .........هر روز بعد صبحگاه که فرماندمون میامد از گروهان بازدید کنه بچه ها رو جمع میکردم و با علامت من براش احترام میزدیم اونای که خدمت رفتن میدونن......وقتی میرفت رو سکو گروهان من با صدای بلند میگفتم به احترام فرمانده ایست خبر دار همه ایست خبر دار وایمیستادن..... خودمم با دست احترام میزدم ولی یه روز حواسم پرت شد وقتی فرماندمون اومد سر سکو به جای که بگم ایست خبر دار گفتم:گروهان به احترام مافوق ایست خبر دارت:biggrin:

اونجا بود که پروهان 100 نفری از خنده ترکیدن فرماندمون هم از خنده از سکو اومد پایین و به من گفتم برو مرخصی حالت خوش نیست

  • Like 27
لینک به دیدگاه

دیروز میخواستم برم پیش دوستم که خوابگاهیه.بش زنگیدم گفتم ادرسو برام اس کنه.اونم ادرسو نوشته بود مثلا خیابون فلان نبش ساندویچی اکوا خوابگاه تارا نفس.من اصلا حواسم نبود که این نفسو بمن گفته خلاصه با خودم گفتم چرا اسم خوابگاشون اینجوریه اخه تارا نفسم شد اسم خلاصه داداشم گفت میبرمت ادرسو که برا داداشم خوندم گفتم اسم خوابگاهه تارا نفسه اونم هیچی نگفت رسیدیم در خوابگاه دیدم نوشته خوابگاه نفس بازم اصلا متوجه نشدم خلاصه رفتم پیش دوستم داشتیم تخمه میخوردیم یدفه یاد تیکه نفس دوستمو سوتی خودم افتادم یهو زدم زیر خنده دوستم گفت چته بش گفتم چه سوتی دادم اونم پوکیده بود از خنده

  • Like 19
لینک به دیدگاه

امروز داشتم با عجله از پله های اپارتمان میرفتم پایین که برم یونی

بعد دیدم حاجخانومه همسایمون (:icon_redface:) جلو درش با یه بخاری ایستاده

منم که با سرعت میرفتم پایین . در حین حرکت سلام و احوالپرسی کردم که اونم جواب داد و ...

نزدیکاش که رسیدم گفتم : کمک که نمیخواین ؟ و بعدم بدونه منتظر شدن واسه جواب 7-8 پله ای رفتم پایین :whistle:

یهو با خودم فکر کردم دیدم جوابی نداد ! :sad0: برگشتم گفتم : یعنی کمک کنم ؟ :no: گفت اگه کمک کنین خیلی لطف کردین :icon_pf (34):

این شد که تعارف مشهدی ما رو گرفت و حسابی کار ازم کشید :ws47:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

خواهرم همیشه وقتی مریض می شدم و می گفتم دارم می میرم..می گفت کی؟ :JC_thinking:

این دیگه عادت شده بود واسمون...همیشه به شوخی می گفتیم به هم.....

:biggrin:

 

الان یکی از دوستام بهم گفت: فلان دوستمو می بینی؟ عاشقشم...فداش شم....

 

منم یهو گفتم : کِی؟

گفت چی کی مهناز؟ گفتم ای وای هیچ چی.....:texc5lhcbtrocnmvtp8

  • Like 24
لینک به دیدگاه

بیرون بودم با خواهرم بعد یه آقاهه رو دیدیم که داشت اردک میفروخت بعد گوشیه خواهرم زنگ خورد خواهرم بهم گفت ببین چند میفروشه

منم گفتم اقا orkatرو چند میدین؟

آقاهه گفت من پیرم نمیتونم درست حرف بزنم تو که جوونی چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:ws47:

 

  • Like 21
لینک به دیدگاه

یه بار من هرچی پول داشتم به یه بنده خدایی قرض دادم

 

دوسه هفته بعدش باهم کلاس داشتیم

 

مامانم اس ام اس داده وسط کلاس میپرسه پولتو داد؟

 

جواب نوشتم نه بابا انگار نه انگار جیب مردمو خالی کرده باید پس بده امروز دیدمش اصلا به روی خودش نیاورد به من بدهکاره

 

بعدش اشتباهی برا خود طرف فرستادم:texc5lhcbtrocnmvtp8

  • Like 27
لینک به دیدگاه

اون اوایل ازدواج برادرم سر یه موضوع خیلی بیخود با هم دیگه دعواشون شد و زن دادشمم گریه کرد

منم توی اشپزخونه راجب این موضوع با مامانم حرف میزدم.این اشپزخونه ما یه پنجره داره که به گلخانه طبقه پایین باز میشه.مگسم پر بزنه صداش پایینه

به مامانم گفت که زنداداش خونس؟مامان گفت حیاطه:icon_razz:

منم نشستم پای حرف زدن که این مسخره بازیا یعنی چی؟...و اونقد بدم میاد تا یه چیزی میشه مث پیرزنا شروع به گریه میکنن و...:icon_pf (34)::whistle:

خلاصه.چند دقه بعدش مادرم گفت برم پایین دلداریش بدم.

منم رفتم پایین و گفتم چی شده؟(برادرم خونه نبود)

زن داداشمم گفت همه حرفات شنیدم:icon_pf (34):نگو اونموقع توی اشپزخونه بوده

دیگه کپ کردم:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 20
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...