EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ صبح بابام ازم پرسید امروز چندمه گفتم 11ام تقریبا یک ساعت بعدش هم برادرم پرسید امروز چند شنبه است گفتم چهارشنبه دوستم زنگ زد و گفت سپیده تو کی امتحان داری داریم برنامه ریزی می کنیم ؟ من هم گفتم من حالا چهارشنبه امتحان دارم ؛ برنامه رو برای فردا ردیف کن امروز حسش نیست گفت کدوم چهارشنبه ؟! گفتم 11ام گفت چه ساعتی ؟! گفتم 12 تا 2 کلاسم چنان جیغی زد که پرده گوشم پاره شد : خاک بر سرت افتادی ، الان ساعت 11:55 روز چهارشنبه 11امه منی که 1 ساعت طول می کشه تا حاضر بشم سر 2 دقیقه کفش پوشیده داشتم می دوییدم توی پارکینگ :w42: توی راه هم یادم افتاد که وای من فردا ساعت 7 یه امتحان دیگه هم دارم و بعدش هم با بچه ها از هفته پیش قرار گذاشته بودیم که بریم بیرون حالا نمی دونستم به ستاره دوستم چی بگم دوباره که قرار فردا رو باهاشون گذاشتم از همه این ها گذشته وقتی رسیدم سر کلاس تازه یادم افتاد که CD پروژه ام که امروز آخرین مهلت تحویلش بوده و شرط امتحان دادنمون بوده رو اصلا جا گذاشتم می گم خدا رحم کرده من هنوز درگیر زندگی و خانواده داری نشدم وگرنه معلوم نیست مثلا بچه ام رو کجا جا می گذاشتم (شاید توی یخچال یا روی گاز یا شاید هم توی سطل زباله ) :icon_pf (34): خلاصه که روزی بود امروز . 24 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ بچه بودم.با خواهرم داشتیم بازی میکردیم مثلا ما تو کوهستانیم و گیر افتادیم. خواهر گفت مینااااااااااا فرار کن الان بهمن میاد! من گفتم :بهمن؟بهمن کیه؟ خواهرم طفلک نیم ساعت توضیح داد که بهمن ینی یه برف خیلی زیاد که ادم زیرش میمونه. اما من اصن متوجه نمیشدم یه سره میگفتم بهمن کیه. اخرش ابجیم گفت بهمن مثلا داداش منه اومده مارو بکشه:smiley (18): 30 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ چند وقت پیش با دوستان دور هم جمع شده بودیم بساط ورق بازی رو به راه انداخته بودیم .. خلاصه بازی داغ داغ بود که تو یه دست من دیدم اصلا از برگ حکم دستم نیومده کلی حالم گرفته شد و پیش خودم گفتم این دستو دادیم ولی خوب دست یارم خوب بود و کلی برگ سر داشت و تا 6 رفتیم که کار رسید به حکم لازم و منم نفر آخر بودم که باید برگ میومدم که همه اومدن و منتظر من که چی میزنم زمین . منم به شوخی گفتم من حکمو میبرم و یه برگ انداختم زمین .. این دوستم که یار من بود انقدر تو جو بازی غرق شده بود متوجه شوخی من نشد و برگاشو ریخت زمین گفت ایول مهرداد این دستم ازشون گرفتیم ... ما سه نفری اول شدیم که این چی میگه و بعدش سه تایی اون دوستمون اولش نگرفت چی شده وقتی که فهمید با لنگه دمپایی افتاده بود دنبال من و میخواست منو بزنه ... آخه برگ داشت میتونست بازی رو ببره ولی چون برگاشو رو کرده بود دستو دادیم و باختیم 22 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ صبح بابام ازم پرسید امروز چندمه گفتم 11ام تقریبا یک ساعت بعدش هم برادرم پرسید امروز چند شنبه است گفتم چهارشنبه دوستم زنگ زد و گفت سپیده تو کی امتحان داری داریم برنامه ریزی می کنیم ؟ من هم گفتم من حالا چهارشنبه امتحان دارم ؛ برنامه رو برای فردا ردیف کن امروز حسش نیست . . . . یه روز کلی دیرم شده بود و ماشینم تو پارکینگ بود کلی طول میکشید بیارمش بیرون . خلاصه دم رفتن یادم اومد که گوشیمو بر نداشتم از این اتاق به اون اتاق بدیو بدیو دنبالش میگشتم که یهو ماما گفت دنبال چی میگردی ؟ گفتم گوشیم اینجوری نگام کرد گفت تو دستته :imoksmiley: چند وقت پیش با دوستان دور هم جمع شده بودیم بساط ورق بازی رو به راه انداخته بودیم .. خلاصه بازی داغ داغ بود که تو یه دست من دیدم اصلا از برگ حکم دستم نیومده کلی حالم گرفته شد و پیش خودم گفتم این دستو دادیم ولی خوب دست یارم خوب بود و کلی برگ سر داشت و تا 6 رفتیم که کار رسید به حکم لازم و منم نفر آخر بودم که باید برگ میومدم که همه اومدن و منتظر من که چی میزنم زمین . منم به شوخی گفتم من حکمو میبرم و یه برگ انداختم زمین .. این دوستم که یار من بود انقدر تو جو بازی غرق شده بود متوجه شوخی من نشد و برگاشو ریخت زمین گفت ایول مهرداد این دستم ازشون گرفتیم ... ما سه نفری اول شدیم که این چی میگه و بعدش سه تایی اون دوستمون اولش نگرفت چی شده وقتی که فهمید با لنگه دمپایی افتاده بود دنبال من و میخواست منو بزنه ... آخه برگ داشت میتونست بازی رو ببره ولی چون برگاشو رو کرده بود دستو دادیم و باختیم این اصطلاح منه خیلی بکار میبرم یه داداش داشتم کوچیک نمیذاشت ps بازی کنیم ، ما هم یه دسته خراب داشتیم که سیمش وصل نبود . میدادیم بهش کلی حال میکرد . گل که میزدیم اونو تشویق میکردیم 23 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۸۹ همممممممممم یاد یه سوتی افتادم که واسه خیلی وقت پیشاست یه روز تابستون باید یه سوال از آموزش دانشکده میپرسیدم هی زنگ میزدم دانشگاه کسی جواب نمیداد این بین مامانم گفت زنگ بزن ببین بابات کجاس به بابا هم زنگ زدم جواب نداد بعد چند دقه دوباره اومدم زنگ بزنم دانشگاه که این بار یکی گوشیو ورداشت گفتم:سلام،خسته نباشین _ سلام بفرمایید گفتم:لطفا وصل کنین آموزش علوم پایه _ کجا رو گرفتین؟ گفتم:دانشگاه علوم تحقیقات دیگه اینو که گفتم گفت:آخه بچه جان،من چی به تو بگم؟؟ من باباتم!!!!!!!!! منو میگی دیگه مردم از خنده!!!!! تو خونه که تا چند روز سوژه بودم 35 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۸۹ یه بار من رفتم امازاده بعدش اذان مغرب دادن و چون تابستون بود صف نمازو تو حیاط برگزار کردن و خلاصه من رفتم ردیف اول و ردیف بعد من اقایون بودن و هیچ پرده ای چیزی نزاشته بودن و همه هی میگفتن برو جلو و منم هی میرفتم جلو و اخرش گفتم خانوم جا نیس،باید بتونم سجده کنم و خلاصه اذانو دادن و نماز شروعید و رسیدیم به رکوع و باید خم میشدیم و این اقایی که جلوی من بود زودتر از من خم شد و کمی به عقب کشیده شد و منم تو جَو نماز بودم و رفتم تو رکوع یهویی سرم خورد به پشت اقاهه و از جو نماز خوندن اومدم بیرون و کلی خجالتیدم و اصن نفهمیدم نمازو چجور خوندم 32 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۸۹ یه بار من رفتم امازاده بعدش اذان مغرب دادن و چون تابستون بود صف نمازو تو حیاط برگزار کردن و خلاصه من رفتم ردیف اول و ردیف بعد من اقایون بودن و هیچ پرده ای چیزی نزاشته بودن و همه هی میگفتن برو جلو و منم هی میرفتم جلو و اخرش گفتم خانوم جا نیس،باید بتونم سجده کنم و خلاصه اذانو دادن و نماز شروعید و رسیدیم به رکوع و باید خم میشدیم و این اقایی که جلوی من بود زودتر از من خم شد و کمی به عقب کشیده شد و منم تو جَو نماز بودم و رفتم تو رکوع یهویی سرم خورد به پشت اقاهه و از جو نماز خوندن اومدم بیرون و کلی خجالتیدم و اصن نفهمیدم نمازو چجور خوندم گفتی نماز یاد یه خاطره افتادم من هر سال نماز عید فطرو با مامانم میرفتم مسجد سر کوچمون میخوندم اما هر سال از بس این امام جماعتش طولش میداد من بجای دو سجده مثلا سه سجده میرفتمو خلاصه اینکه اشتباه میخوندم یه سال با خودم عهد بستم که ایندفه دیگه درس بخونم اروم بخونم اقا منو مامانم چند دقیقه قبل شروع رسیدیم از این کارتای دعای عید فطر بما نرسید خلاصه نماز شروع شد من کمی از دعاشو حفظ بودم خلاصه اینکه دیدم یه جاهایی از دعارو امام جماعتش اشتباه میخونه با خودم گفتم چه بیسواده منم چیزیو که بلد بودم میخوندم خلاصه اینکه نماز تموم شدو من اومدم خونه و با غرور گفتم امسال دیگه نمازمو درس خوندم تلویزیون داشت نمازو پخش میکرد من یدفه متوجه شدم که بلههههههههه بازم من اشتباه خوندمو امام جماعته بیسواد نبوده دیگه از اون سال به بعدم نرفتم نمازشو بخونم 16 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۸۹ من تا حالا از کسی وب نگرفته بودم و خودمم وبکم ندارم و اصن بلد نیستم باهش کار کنم و امشب داشتم با یکی میچتیدم و این خواست بهم وب بده و ازین طرف گوشیمم تو هال بود داشت می شارژید و خلاصه این وب داد و من اسکپش (یه همچنی چیزی...گیر ندین:دی) کردم و دیدم صدای بوق میاد و من اسپیکرمو خاموش کردم ولی باز دیدم صدا میاد و دستمو گذاشتم کناره های کیسم (اون سوراخاش...گیر ندین :دی) تا صداش در نیاد وخونوادم بگن این صدای چیه؟! و دیدم صداش قطعید و همینجور وایسادم و دستمو برداشتم صدای بوق بلند شد و من هی به خودم میگفتم چرا صداش اینقد بلنده انگار از هال میاد ولی این صدا که باید از روبرو بیاد چون مال کامپیوتره و در اتاقم باز بود و چشمم خورد به گوشیم و نگو گوشیم تو هشدار بوده تا یه چیزو بهم یاداوری کنه و من فک میکردم این صدای وبکمه 23 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ چند روز پیش از صبح تا شب بارون میومد. به فرهاد گفتم: آخیییییی من صدای بارون خیلی دوست دارم. گفت عزیزم می خوای کرکره رو باز کنم صداش بیشتر شه انگار نوره 20 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ امروز یه سوتی حسابی ابروم رفت.با داداشم رفته بودیم بوتیک تا داداشم لباس بخره داداشم لباسو گرفت رفت تو پرووان تا بپوشه من حواسم نبود تو کدوم پرو رفته منم رفتم پشت یکی از پرووا تا صدای چفتش اومد درو واکردم گفتم ببینم یدفه دیدم داداشم نیست یه پسر دیگه ای من اون لحظه:girl_blush2:پسره:banel_smiley_4::jawdrop::jawdrop::jawdrop:همراه پسره:ws47:من دوباره:ws25:.خلاصه حسابی ابروم رفت.فروشنده گفت اون اقا تو پرو بقلی هستن. 20 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ این سوتیه دوستمه چند روز پیش سر کلاس شناخت فضا داشتیم نقشه قدمت بنا رو میکشیدیم دوستم که با من همگروه بود بعد کشیدن نقشه از کلاس رفت بیرون و مسولیت رنگشو گذاشت به عهده من . از اونجا که منم بی حوصله بودم خیلی الکی رنگا رو زدم.دوستم که برگشت سر کلاس در حین حرف زدن با من چشمش خورد به رنگایی که من زدم و شاکی شد و گفت " چرا اینجوری رنگ زدی ؟ ریدی ( ببخشید ولی سوتی سانسور نداره ) به نقشه که " که از اونور یکی آروم زد پس کلش ... اونم که از من شاکی بود فکر کرد یکی از بچه هاست که به شوخی اونو زده خیلی عصبانی از جاش پرید و اومد فحش بده که دید چهره به چهره استاده ... اون ماها همه 13 لینک به دیدگاه
lady architect 5358 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ ساعت 8 امشب(هوا تاریک بود) رفته بودیم یه جایی من اصلا با اون محله ها اشنایی نداشتم یعنی نمی دونستم کجا تاکسی خوری داره و کجا اتوبوس میاد فقط منتظر بودم یه ماشین بیاد برم خلاصه یه سمند بوق زد من فک کردم تاکسیه فقط راننده بود بعد در ماشینو باز کردم نشستم جلو(عادتمه) به راننده هم اصلا نگا نکردم که جوونه پیره اصلا ادمه یا نه خلاصه ندیدمش رسیدیم به اون مکانی که میخواستم پیاده شم دستمو دراز کردم کرایه رو بهش بدم ( گوشیمم در این حین زنگ میخورد) گفت قابل نداره منم گفتم نه بفرمایید گفت نه اخه نمیشه ممکنه دوباره همدیگرو ببینیم اینجوری زشته منم در این حین اصلا نگاش نمیکردم سرم تو کیفم بود دنبال گوشیم که زنگ میخورد می گشتم .اینو که نگفت چشامو بستم برگشتم طرفش داد زدم خفه شو بابا پولو پرت کردم رو صورتش یهو چشامو وا کردم دیدم استادمه:icon_pf (34): 21 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۸۹ اره اعصاب ندارم ولی باید بهم حق بدین تو این دوره زمونه باید خشن باشی وگرنه قورتت میدن همیشه هم نباید این رفتارو داشت اخه یبار تو یه بیابون گیر کردم هرچی دور میزدم باز میرسیدم سر جای اولم ! حالا تو این خیابون یهو یه دختر دیدم رفتم کنارش گفتم ببخشید خانوم ، این خیابون ... کجاس ؟ یهو دیدم وسط حرفام راهشو کشید و رفت ! میخواستم بیام پایین خفش کنم :brodkavelarg: اخه هرجایی که نباید اینجوری برخورد کرد ببخشید جاش تو این تاپیک نبود 9 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۸۹ نخندشنیدم تو خدای سوتی یه چند تا بگو مستفیض شیم دلوخ گفتن بابا من حافظم کمی تا قسمتی داغونه . واسه همین یکی که سوتی میگه یهو یادم میاد خرابکاریهامو این خیلی کوچیکه اما مال امروزه : یه دونه از دوستام تو پروفش کلی حرفهای عارفانه زده بود و از خدا گفته بود و اینکه دیدش به زندگی عوض شده منم که جوگیر تازگیها همش تو همین افکار سیر میکنم ، یه پیام خصوصی دادم و کلی خلاصه حرف زدم و نصیحت و اینکه خدا کیه و کجاس و ... کلی نظریه شخصی دادم براش بعد جواب داد مسعود جان بابا ، بیخیال شو عزیزم . این که نوشتم شعر ابی هستش گیر دادی تو هم جاتون خالی کلی به خودم خندیدم 25 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۸۹ ای خداااااااا :imoksmiley: اومدم تو یه بپرس و پاسخ تو همینجا شرکت کنم اخه ورزشی بود منم که ورزشکار کلی ادعا دارم پرسیده بود قهرمان جام باشگاههای اروپا سال 99 منم با کلی فکر زدم یونان ( فکر کنم تو همون سالا قهرمان جام ملتهای اروپا شد ) شانس اوردم سریع بعد من یکی گفت منچستر ، منم که فهمیدم گند زدم سریع حذفیدم اما یکی فهمید و کلی بهم خندید یکی که الان مرتکب شدم : میخواستم واسه یه پروژه وقت بگیرم از دکتر مغز و اعصاب ، شمارشو نداشتم ! به جای اینکه 118 بگیرم 110 گرفتم 13 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ سر کلاس فیزیولوژِی جانوری بودیم چند تا از بچه ها کنار هم نشسته بودن آروم حرف میزدن استادمون میخواست ساکتشون کنه گفت: با شمام!!!!!!!!! که در کنار شما نشسته!!!!ساکت!!!! اینو که گفت همه زدن زیر خنده بیچاره به رو خودشم نیاورد که سوتی داده!!! 16 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ ساعت 8 امشب(هوا تاریک بود) رفته بودیم یه جایی من اصلا با اون محله ها اشنایی نداشتم یعنی نمی دونستم کجا تاکسی خوری داره و کجا اتوبوس میاد فقط منتظر بودم یه ماشین بیاد برم خلاصه یه سمند بوق زد من فک کردم تاکسیه فقط راننده بود بعد در ماشینو باز کردم نشستم جلو(عادتمه) به راننده هم اصلا نگا نکردم که جوونه پیره اصلا ادمه یا نه خلاصه ندیدمش رسیدیم به اون مکانی که میخواستم پیاده شم دستمو دراز کردم کرایه رو بهش بدم ( گوشیمم در این حین زنگ میخورد) گفت قابل نداره منم گفتم نه بفرمایید گفت نه اخه نمیشه ممکنه دوباره همدیگرو ببینیم اینجوری زشته منم در این حین اصلا نگاش نمیکردم سرم تو کیفم بود دنبال گوشیم که زنگ میخورد می گشتم .اینو که نگفت چشامو بستم برگشتم طرفش داد زدم خفه شو بابا پولو پرت کردم رو صورتش یهو چشامو وا کردم دیدم استادمه:icon_pf (34): خیلی باحال بوووووووووووووووووود:ws28: 2 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ سوتی پدر بزرگم. بنده خدا گوشش سنگینه یه مقدار. خیلی وقت پیش بود داشتیم اخبار ساعت 9 می دیدیم. بعد هی این کانال اون کانال می زدیم من و خواهرم. پدر بزرگم اینا واحد پایین ما هستن. اومد بالا و به مادر گفت: اخبارو دیدی؟ مادرم گفت نه...چه خبر و اینا؟ گفت: هیچ چی پاپ رو دارن انتخاب می کنن. ببین مسیحیا سه دستن: کادیلاک- پروستات - ارمنی رهبرشونم کشیکه من و خواهرم ترکیده بودیم از خنده...حالا پدر بزرگ منم همین جور داشت ادامه می داد...مامانم جلو خودشو گرفته بود... 27 لینک به دیدگاه
b4gher 442 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ سوتی که خیلی دادم ولی یه با حالش رو الان میگم. وقتی ما سریازی میرفتیم یه دوره کلاسی بود که باید توی اون شرکت میکردیم(کلاس عقیدتی) محل خدمت منم توی محدوده منطقه نظامی نبود وکلاس توی منطقه برگزار میشد. من پیش خودم گفتم که امروز رو حال ندارم برم همیجوری خوشحال بودم واسه خودم. که حالا هر دوشون رو پیچوندم . تقریبا ساعتهای 10 صبح بود که مسول من از قسمت مهندسی با من تماس گرفت . خوب منم که مثلا توی منطقه بودم جواب ندادم. بعد از چند ثانیه یه اس ام اس اومد که توی اون این جمله رو نوشته شما فردا توبیخ هستین. فردا که رفتم توبیخ شدم .حالا داستان چی بود از عقیدتی اومده بودن دنبالم نقششون رو بگیرن. که نه تو کلاس بودم نه توی قسمت مهندسی. 16 لینک به دیدگاه
elaheh_ 444 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ یه روز کلاسم دیر شده بود منم عجله داشتم بد جور.گوشیو برداشتم زنگ زدم تاکسی گفتم سلام خسته نباشین یه سرویس میخواستم گفت چی؟منم عصبانی شدم گفتم یه ماشین میخواستم خانوم عجله ام دارم:w00: یه دفه خانومه گفت :خانوم اینجا 118 (من اون) جای 1829 -118 رو گرفته بودم:icon_pf (34): 19 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده