Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۹ سوتی های خودم همچی بامزه نیستن....ولی می خوام سوتی یکی از دوستامو براتون تعریف کنم!ما حدود 2-3سال پیش یه استاد نرم افزاری داشتیم به اسم رامین.م و ایشون شمارشو داده بود بهمون تا اگر تو نرم افزار مشکلی داشتیم،با تماس باهاش اشکالامونو رفع کنیم. حدود 2 سالی ازون کلاس گذشته بود...دوستم زنگ میزنه به دوستش رامین و این مکالمه رو ترتیب میده: دوستم:سلام رامین رامین:سلام دوستم : نشناختی؟ رامین:خیر....به جا نیاوردم دوستم: واقعاً نشناختی؟ رامین:خیر... دوستم:بهتر نیست یکم اون فسفرای مغذتو کار بندازی؟ رامین:حیفه...تموم میشن..لازمشون دارم! دوستم:یادت نیست یبار .... رامین:خیر آقا...اگر ممکنه اسمتونو بگید تا یادم بیاد! دوستم: آقا شرمنده...گویا اشتپ شده... و مکالمه قطع شد....:smiley (18): . . . من الان ترمی 20 تومن از دوستم میگیرم تا پتشو نریزم رو آب....انقده حال میده!!! ولی خداییش خیلی حرکت ضایعی بوده....یکی نیست بگه آخه حمّال!....تو از صداش نمیفهمی این اون رامین نیست؟!! :167: چند شب پیش خیلی خسته بودم...رو مبل خوابم برد...بعد پاشدم رفتم مسواک بزنم...به جای خمیردندون کرم صورت زدم:icon_pf (34): 16 لینک به دیدگاه
lady architect 5358 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۹ چند روز پیش تو شرکت سرمون خیلی شلوغ بود از یه طرف پروژه های خودم از یه طرف کارای شرکت و اون روز هم کلی کارگر ریخته بودن تو شرکت و حقوقشون رو که به تاخیر افتاده بود رو میخواستن و از یه طرف یه سری مشکلات شخصی که به کل حواسم رو داغون کرده بود پشت میزم نشسته بودم داشتم کارای یه مشتری رو انجام میدادم که متوجه شدم در اتاقم باز وبسته شد بدون اینکه سرمو بلند کنم ببینم کیه (فکر کردم از کارگران محترم هستن) داد زدم برو بیرون تا اون پیری نسناس بیاد باهاتون تصفیه کنه :w00:که یهو گفت چشم الان میرم تصفیه میکنم انگار خیلی مزاحمتون میشن صاحب شرکتمون خودش بود:icon_pf (34): 18 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۹ اینجام بگم خالی از لطف نیست به نام خدا یه روزی من شام دعوت بودم واسه عروسی داداش دوستم ، با بچه ها که رفتیم سالن دوستم دمه در تحویلمون گرفت و بعد از خوشامد گویی گفت برین زیرزمین اما گوش من که این نکته آخریو نشنید وارد سالن که شدیم من جلوتر می رفتم ، دیدما یه عده هم تو ایستادن با لباس مشکی دارن خوش آمد می گن ، فکر کردم تریپه مشکی رنگه عشقه زدن رفتم باهاشون دس دادم و گفتم آقا خیلی مبارکه ایشالله به پای هم پیر بشن به 3-4 نفره اول که اینو گفتم بیچاره ها هیچی نگفتن تازه یه ذره هم لبخند زدن رسیدم به نفر آخریه که یه پیرمرد بود دستمو دراز کردم دست نداد ، گفتم آقا مبارکه دیدم عصاشو برد بالا کوبید تو کمره من چندتا هم فحش داد نگو این داداش متوفیه خدا بیامرزه خلاصه دوستام دوییدن اومدن گفتن حاج آقا دور از جون شکر خورده مهمون اونیکی مراسمه اشتپ اومده (به جای زیر زمین رفته بودم طبقه همکف) 28 لینک به دیدگاه
m.mahnaz 1020 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۸۹ دیروز رفتم پیش استاد عکاسیم... داشت عکس یک خانوم و پسر نوجوونشو ویرایش میکرد... ازم پرسید چطوره؟؟؟؟ منم شروع کردم گفتم: آخه پسره چه ژستی گرفتی.......... پشت لبشم تازه سبز شده خانومه چرا انقدر موهاش هپلویه...... نامرتبه برای عکس آتلیه/..... اونم دید زیاد دارم حرف میزنم گفت: خواهر و خواهر زادم هستن.....:167: من یهو این شکلی شدم :jawdrop: با این انتقادی که کرده بودم ..... خیلی حس بدی بود..:icon_pf (34):... بعدشم اومدم درستش کنم شروع کردم به تعریف و اینا..... خوب شد زودتر معرفی کرد وگرنه من همینطوری داشتم گند میزدم.... 23 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۸۹ یه بار دوستم میره مغازه میوه فروشی و میخواست موز بخره و دوستم تو این فک بوده که موز بخره و شیر موز درس کنه که مغازه دار ازش میپرسه خانوم چی میخواین؟ و دوستم میگه هویج دارین میخوام شیر موز درس کنم 20 لینک به دیدگاه
lady architect 5358 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۸۹ یه بار دوستم میره مغازه میوه فروشی و میخواست موز بخره و دوستم تو این فک بوده که موز بخره و شیر موز درس کنه که مغازه دار ازش میپرسه خانوم چی میخواین؟ و دوستم میگه هویج دارین میخوام شیر موز درس کنم :ws28:دمش گرم یه بارم منو دوستم رفته بودیم مغازه بعد دوستم یه چیز ضایعی میخواست بخره ولی نمیتونست به مغازه دار اسمشو بگه گفت از اونا دارین بعد خودشم داره زمینو نگا میکنه مغازه دار گفت از اونا نه از اینا داریم:ws28: 17 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۸۹ من والا حرف زدن عادیم یادم رفته همش سوتی میدم یبار واسه یکی از پروژه هام دو سه ساعتی تو یه مغازه الاف شدیم کلی با پسر صاحب اون مغازه گرم گرفتیم بعد اخرش داشتم خداحافظی میکردم به جای شما گفتم شدا!!!!پسر درجا مسخرم کرد وگفت سوتیاتو بنویس!!!! 15 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۸۹ دیروز دو تا سوتی دادم استوره ای :girl_angel: فامیل پدریم خونه ما جمع بودن من به خاطر مسئله ای که برام پیش اومده بود زیاد حواسم به اطراف نبود نگو توی همین زمانی که من در عالم هپروت سیر می کردم شوهر عمه ام ازم درخواست چایی می کنه بعد از این که با تذکر و چشم غره مامانم به خودم اومدم و متوجه جریان شدم سریع بلند شدم و رفتم که چایی بیارم همون موقع گوشیم زنگ خورد و من مشغول صحبت شدم بعد از 10 min که قطع کرد یادم اومد که برای کاری اومدم به آشپزخونه و سریع پارچ آب و لیوان رو بردم توی پذیرایی :4chsmu1: اول افراد حاضر یه کم رفتن توی شک بعد که پارچ و لیوان رو دادم به دست شوهر عمه ام :icon_pf (34):بیچاره باز هم هیچی نگفت اما عمه ام گفت الهی عمه جون این قدر ما چای خوردیم حتما دوباره دم کردی :there: من هم اول گیج ومات موندم که چی می گه بعدش سریع گفتم بله عمه جون الان آماده می شه میارمش عمه ام هم گفت دست عروس گلم درد نکنه :jawdrop: من هم گفتم وا عمه من می خوام چای بیارم دست عروست درد نکنه :viannen_38: سالن ترکید از گیجی من دختر عموم هم گفت سپیده جون خب منظور عمه هم تویی دیگه :icon_pf (34): من که تازه متوجه جریان شدم فورا گفتم نگو ترو خدا عمه ؛ بدبخت تر از من پیدا نکردی ؟! هر چند که جمله آخر نا خوداگاه از دهنم پرید اما دلم خنک شد حســـــــــــابــــــــــی :ws28: 28 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۸۹ داشتم با Bahar-68 چت می کردم. گفتم عید هستی؟ من دارم میام ایران. گفت: آرههههههههههه حتما" می خوام ببینمت. گفت شمارمو می خوای؟ گفتم نه، موجی داره دیگه؟ از اون می گیرم. بعد گفت : باشه. گفتم می دونی چیه؟ شماره ی موجی رو ندارم :ws28::ws28: فکر کنم اینجوری شد 19 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۸۹ دیروز رفتم پیش استاد عکاسیم... داشت عکس یک خانوم و پسر نوجوونشو ویرایش میکرد... ازم پرسید چطوره؟؟؟؟ منم شروع کردم گفتم: آخه پسره چه ژستی گرفتی.......... پشت لبشم تازه سبز شده خانومه چرا انقدر موهاش هپلویه...... نامرتبه برای عکس آتلیه/..... اونم دید زیاد دارم حرف میزنم گفت: خواهر و خواهر زادم هستن.....:167: من یهو این شکلی شدم :jawdrop: با این انتقادی که کرده بودم ..... خیلی حس بدی بود..:icon_pf (34):... بعدشم اومدم درستش کنم شروع کردم به تعریف و اینا..... خوب شد زودتر معرفی کرد وگرنه من همینطوری داشتم گند میزدم.... یبارم من شب قدر رفته بودم مسجد بعد پیش معاونمون که اونم مسجد بودنشسته بودم یدفه من یه خانم پیرو دیدم که تمام انگشتاش از این انگشترای بزرگ تابلو کرده بود و منم خندم گرفت خواستم به معاونم بگم نگا این پیر زنه که یه هو وجدانم بیدارشدو گفت تو اومدی مسجد دعا کنی نه اینکه دیگرانو مسخره کنی منم دیگه هیچی نگفتم چند دقیقه نشد دیدم معاونمون بم گفت این خانومه مامانمه من در حین سلام علیک همش تو دلم خدارو شکر میکردم که حرفی نزدم 22 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۸۹ این سوتی خواهرم میگفت سر کار بوده بعد داشته همش به دختر خالم که میخاست عقد کنه و داماد فکر مبکرده یدفه یه ارباب رجوع میاد خواهرمو صدا میزنه خواهرمم به جای اینکه مریض کو سرشو بلند میکنه میگه داماد کو؟طرفم میگه داماد الان میاد خواهرم میگفت مردم از خنده 18 لینک به دیدگاه
Farhad.Jonobi 2552 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۸۹ اقا یه روز ما رفتیم میوه فروشی یه خانمی اومد بادمجون بخره از قراره معلوم اون بادمجون ها همه از نوع تخم داراش بودن بعد زنه پرید به صاحب مغازه گفت اقا این بادمجون هات همه تخمیه صاحب مغازه چند لحظه ساکت شد نمی دونست چی بگه 24 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۸۹ این سوتی یکی از دوستان موقع تحویل پروژه هامون همین 5 شنبه بود ما یه سری جداول برداشت داریم که وقتی میریم یه محله کل اطلاعات اون محله رو توش وارد میکنیم. موقع تحویل پروژه همراه اون جداول نقشه ها و تحلیل هامونم هم هست که باید ارائه بشه. موقع تحویل یکی از گروهها استاد از دوستمون پرسید : تو این جدول ردیف سوم کجاست ؟ ( یعنی محل برداشت رو تو نقشه نشون بده ) این هم کلاسیمون که دختر هم بود و هل کرده بود از استاد پرسید : ردیف سوم افقی یا عمودی ؟ استاد ما ها 21 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۸۹ با سلام اومدم بازم سوتيامو بگم چند روز پيش ظهر خوابيدم و چون اصولا ظهرا نميخوابم واسه همين خيلي بهم چسبيد بعد شبش تو جمع گرم خانواده بودم كه خواستم بگم امروز ظهر خواب خيلي حال داد گفتم:حال امروز ظهر چقدر!!! تا يك ساعت همه بهم ميخنديدن!!!!!1 بعد دوباره چند روز پيش تو كوچه رد ميشدم با خواهرم بعد يه گربه از دور ديدم گفتم ااااا اون اسب رو نگاه!!!!!!!!!!!! 17 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ چند روز پیش یکی از همسایه های قدیمیمون با خونواده اومده بودند خونمون. این چند تا از سوتی هایی هست که بچه ها از مادرشون تعریف کردند: 1. مادرشون صدا میزنه: زهرا اون چادر من رو بیار. زهرا: کدومش مامان؟ - همون چادر گلدار استیل ... 2. (توضیح: در شیراز به هر مسیر تاکسی یه کورس میگن و اگه به تاکسی مسیرت رو که میگی تعداد کورسی رو که میخوای پول بدی نگی سوارت نمی کنه).. منتظر تاکسی بودیم تا یه مسیر دو کورسه رو سوار شیم. مامانم همش صدا میزد: تاکسی دو کورس 200 تومن !!! 3. تلویزیون گزارش وضع هوا رو می داد: سردترین شهر "زنجان با دمای منهای 20" مامان هول شد و با هیجان داد زد: وای زن درجه بیست ... 15 لینک به دیدگاه
مجيد 56 856 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۸۹ چند سال پيش تو اداره برق كار مي كردم و مسئول نوشتن كنتور برق و رساندن قبض درب منازل بودم يك روز كه قبضهاي برق رو به اداره آوردن نميدونم اون روز هواسم كجا بود قبضهاي يك محله ديگه رو تو محله ديگه به درب منازل رسوندم همون روز مدير رفته بود بازديد كلي پيش همكارام خجالت كشيدم و دو روز هم طول كشيد تا قبضها رو جمع كنم و به آدرسهاي درست برسونم 15 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۸۹ وای یه سوتی دادم....رفتم تو کارگاه...دفتر یکی از استادامون چسبیده به کارگاه. دوستم رفت کاراشون بزنه به برد. منم مثل...سرمو انداختم رفتم تو دفترش...چمیدونستم اونجاست:icon_pf (34): رفتم کارای ترم بالاییا رو ببینم...دیدم اینجوری کرد: hi, whats up? منم اومدم سوتیمو جمع کنم...گفتم: به به...چه کارای قشنگی.... حالا هی هم داره توضیح می ده 15 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۸۹ یه باز زنگ زده بودم به دختر خالم...داشتم جک چیز دار می گفتم. بعد یهو دیدم می گه: هر هر...اینم شد جک؟ گفتم خیلی هم قشنگ بود...بعد دیدم شوهرشم داره می گه آره خیلی خندیدم ...نگو رو آیفون بود :icon_pf (34): تا مدتها روم نمی شد جک بگم :icon_pf (34): 22 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۸۹ بچه بودم ساعت سیکوی داییم کنار دستشویی بود...دیدم کثیفه با اسکاج و ریکا شستمش...چقدرم افتخار کردم به خودم که کار مثبت انجام دادم 16 لینک به دیدگاه
Nightingale 10531 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۸۹ یه باز زنگ زده بودم به دختر خالم...داشتم جک چیز دار می گفتم. بعد یهو دیدم می گه: هر هر...اینم شد جک؟گفتم خیلی هم قشنگ بود...بعد دیدم شوهرشم داره می گه آره خیلی خندیدم ...نگو رو آیفون بود :icon_pf (34): تا مدتها روم نمی شد جک بگم :icon_pf (34): من یه بار تو دانشگاه اینجوری شد جوکش خیلی سطحش بالا بود اینا نمیگرفتند میگفتند بلند تر بگو نمیشنویم (الکیا !) بعد بلند گفتم بازم دوستام نگرفته بودند ولی یهو دیدم چند تا پسره از پشت سر داد زدند ایول عجب جوکی بود بعدشم از شدت خنده ولو شدند رو زمین ......... بعدشم رفتند اونور واسه دوستاشون تعریف کردند 20 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده