*mini* 37,778 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۸۹ یه روز مامانم اومد گفت مینا امروز غذا با تو هستش..من میخوام برم بیرون! من این ریختی شدم:jawdrop: اصلا حال غذا درست کردن نداشتم خلاصه..از اوونجایی که بلد نبودم مامان گفت عدس پلو داریم... کفت عدسا رو بزار آبپز شن تا من بیام گفتم اوکی......بعد یه آن جو گیر شدم احساس کد بانو بودن بهم دست داد گوشی تلفنو برداشتم و شماره دوستمو گرفتم شروع کردم غذا درست کردن... در حالی که من حین انجام کارای حساس باید تمرکزم روی همون کار باشه..در غیر این صورت گند میزنم.... وقتی مامانم برگشت اینجوری بود:jawdrop: ....بس که حواسم به تلفن بود عدسارو به جای اینکه بزارم توو آب تا ابپز شن ،تو قابلمه روغن ریختم عدسارو ریختم تووش..عدسارو پختم.....جیز خوردن:icon_pf (34)::icon_pf (34): 22 نقل قول لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19,624 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ ما میرفتیم کلاس فیزیک برای کنکور، و ساعت 3 ظهر تا 6 شب تشکیل میشد و دبیرش آقای آریم بود و ایشون یه آدمی بود فوق العاده آدم ِ شوخ و ضایع کن و فقط سر کلاسش باس اینقد مواظب باشیم تا طوری رفتار نکنیم که مارو ضایع کنه، و وقتی ضایع میکرد کلاس میرفت رو هوا و خودش فقط یه لبخند میزد و هیچ وقت صدای خندشو نشنیده بودیم البته ایشون طوری حرف نمیزدن که ادم ناراحت شه و خیلی خوب بود و فوق العاده ابهت داشت... بگذریم زمستون بود و مباحث فیزیک سال سوم تمومیده بود و قرار بود هفته بعد مباحث پیش دانشگاهی رو بشروعه و ازونجایی که تا 1 ظهر مدرسه بودیم و از سه تا 6 میومدیم کلاس فوق العاده خسته میشدیم و من به بچه ها گفتم بیایم به اقای اریم بگیم هفته بعد نیایم و یه تعطیلی بزاره و از هفته بعدش مباحثِ پیش دانشگاهی رو بشروعه و بچه ها گفتن باشه ولی ما نمیگیم میترسیم مارو ضایع کنه و خودت بگو و منم به اعتماد به نفس ِ کامل گفتم باشه فقط شماها حمایت کنین (انگار میخواستیم بریم میدون ِ جنگ) گفتن باشه و ساعت یه رب به شیش بود و فقط یه رب مونده بود کلاس بتمومه و کلاس کاملا ساکت بود و همه داشتن تمرین مینوشتن و من دستمو بردم بالا، و آقای آریم گفت بفرمایید منم هول شدم گفتم سلام اینو که نگفتم کلاس منفجر شد و اقای اریم برای اولین بار خندید گفت علیکِ سلام تا حالا کجا بودی و کلی چیز گفت که یادمان نیس 27 نقل قول لینک به دیدگاه
تینا 15,116 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ ما میرفتیم کلاس فیزیک برای کنکور، و ساعت 3 ظهر تا 6 شب تشکیل میشد و دبیرش آقای آریم بود و ایشون یه آدمی بود فوق العاده آدم ِ شوخ و ضایع کن و فقط سر کلاسش باس اینقد مواظب باشیم تا طوری رفتار نکنیم که مارو ضایع کنه، و وقتی ضایع میکرد کلاس میرفت رو هوا و خودش فقط یه لبخند میزد و هیچ وقت صدای خندشو نشنیده بودیم البته ایشون طوری حرف نمیزدن که ادم ناراحت شه و خیلی خوب بود و فوق العاده ابهت داشت... بگذریم زمستون بود و مباحث فیزیک سال سوم تمومیده بود و قرار بود هفته بعد مباحث پیش دانشگاهی رو بشروعه و ازونجایی که تا 1 ظهر مدرسه بودیم و از سه تا 6 میومدیم کلاس فوق العاده خسته میشدیم و من به بچه ها گفتم بیایم به اقای اریم بگیم هفته بعد نیایم و یه تعطیلی بزاره و از هفته بعدش مباحثِ پیش دانشگاهی رو بشروعه و بچه ها گفتن باشه ولی ما نمیگیم میترسیم مارو ضایع کنه و خودت بگو و منم به اعتماد به نفس ِ کامل گفتم باشه فقط شماها حمایت کنین (انگار میخواستیم بریم میدون ِ جنگ) گفتن باشه و ساعت یه رب به شیش بود و فقط یه رب مونده بود کلاس بتمومه و کلاس کاملا ساکت بود و همه داشتن تمرین مینوشتن و من دستمو بردم بالا، و آقای آریم گفت بفرمایید منم هول شدم گفتم سلام اینو که نگفتم کلاس منفجر شد و اقای اریم برای اولین بار خندید گفت علیکِ سلام تا حالا کجا بودی و کلی چیز گفت که یادمان نیس :ws28::ws28: 3 نقل قول لینک به دیدگاه
jonny depp 8,297 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۸۹ ما میرفتیم کلاس فیزیک برای کنکور، و ساعت 3 ظهر تا 6 شب تشکیل میشد و دبیرش آقای آریم بود و ایشون یه آدمی بود فوق العاده آدم ِ شوخ و ضایع کن و فقط سر کلاسش باس اینقد مواظب باشیم تا طوری رفتار نکنیم که مارو ضایع کنه، و وقتی ضایع میکرد کلاس میرفت رو هوا و خودش فقط یه لبخند میزد و هیچ وقت صدای خندشو نشنیده بودیم البته ایشون طوری حرف نمیزدن که ادم ناراحت شه و خیلی خوب بود و فوق العاده ابهت داشت... بگذریم زمستون بود و مباحث فیزیک سال سوم تمومیده بود و قرار بود هفته بعد مباحث پیش دانشگاهی رو بشروعه و ازونجایی که تا 1 ظهر مدرسه بودیم و از سه تا 6 میومدیم کلاس فوق العاده خسته میشدیم و من به بچه ها گفتم بیایم به اقای اریم بگیم هفته بعد نیایم و یه تعطیلی بزاره و از هفته بعدش مباحثِ پیش دانشگاهی رو بشروعه و بچه ها گفتن باشه ولی ما نمیگیم میترسیم مارو ضایع کنه و خودت بگو و منم به اعتماد به نفس ِ کامل گفتم باشه فقط شماها حمایت کنین (انگار میخواستیم بریم میدون ِ جنگ) گفتن باشه و ساعت یه رب به شیش بود و فقط یه رب مونده بود کلاس بتمومه و کلاس کاملا ساکت بود و همه داشتن تمرین مینوشتن و من دستمو بردم بالا، و آقای آریم گفت بفرمایید منم هول شدم گفتم سلام اینو که نگفتم کلاس منفجر شد و اقای اریم برای اولین بار خندید گفت علیکِ سلام تا حالا کجا بودی و کلی چیز گفت که یادمان نیس :ws28::ws28: 2 نقل قول لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19,624 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۸۹ چن سال پیش زمستون بود و خیلی برف اومده بود و زمینم خیلی یخ زده بود و یه روز داشتم میرفتم مدرسه و در فاصله پنج قدمی من یه مردی بود که داشت بچشو میبرد مهدکودک و منم به حرفاشون گوش میدادم (از قصد نبودا و گوشِ دیگه ادم میشنوه :-" )و داشت به بچش میگفت مواظب باش سُر نخوری بیوفتی زمین و منم همون لحظه افتادم و یه صدای بلندی داد و مرده برگشت عقب گفتم ببخشید 13 نقل قول لینک به دیدگاه
تینا 15,116 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۸۹ یه بار برف اومده بود منم اون موقع دبیرستانی بودم داشتم میرفتم مدرسه سر کوچمون یه پسری وایساده بود منم با خودم گفتم باید خیلی مواظب باشم تا نیوفتم من چند قدمی رفتم همین که رسیدم سر کوچه جلو اون پسره پاهام 180 درجه باز شد به عبارتی دیگر نقش بر زمین شدم حالا خودم خندم گرفته بود به زور جلو خودمو نگه داشتم تا نخندم ولی اون روز حسابی ابروم رفت. 17 نقل قول لینک به دیدگاه
EOS 14,528 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۸۹ دوشنبه کلاس نداشتم و با یکی از دوستانم قرار بود بریم انقلاب یه سری وسایل بگیریم من که بدبختانه نمی تونستم ماشین ببرم دوستم هم از رانندگی توی جای شلوغ وحشت داره حالا فکر کن بعد از 4 ساعت که انقلاب رو زیر و رو کردیم می خوایم برگردیم خونه ولی با اون همه وسایل امکان نداشت یه قدم دیگه بتونیم برداریم :smiley-gen165: زنگ زدم به برادرم و گفتم که با ماشین بیاد دنبالمون قرار شد 20 دقیقه ای خودش رو به ما برسونه 20 دقیقه شد 40 دقیقه و برادرم هنوز نیومده بود :w140: در اصل ما رو نمی تونست پیدا کنه (چون زیاد به انقلاب آشنایی نداره ) ولی من داشتم می مردم از عصبانیت و اضطراب ؛ چون 2تا کنه هم مزاحم شده و بودن و از تصور این که برادرم این ها رو ببینه و دوباره می خواد دعوا و کتک کاری راه بندازه .........:banel_smiley_52: :icon_pf (34): به محض این که گوشیم زنگ زد بدون این که نگاه کنم کیه با حرص وعصبانیت فریاد زدم : احمق بیشعور تو نمی فهمی من کنار خیابون ایستادم ؟ مگه تو آدم نیستی ؟ می خوام 100 سال سیاه نیای دنبالمون خودمون می ریم خونه اما فقط شب خونه نیا که لهت می کنم حالا چرا لال شدی انشاا.... جواب نمی دی ؟ مردی ؟ یه صدا از اون طرف گفت : ببخشید خانوم که بد موقع مزاحم شدم شرمنده اشتباه گرفتم :ws18: اون لحظه آرزو می کردم فقط برادم کنارم باشه و تا جایی که می خوره کتکش بزنم :icon_pf (34)::3384s: 17 نقل قول لینک به دیدگاه
yasi * m 5,032 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۸۹ دوشنبه کلاس نداشتم و با یکی از دوستانم قرار بود بریم انقلاب یه سری وسایل بگیریم من که بدبختانه نمی تونستم ماشین ببرم دوستم هم از رانندگی توی جای شلوغ وحشت داره حالا فکر کن بعد از 4 ساعت که انقلاب رو زیر و رو کردیم می خوایم برگردیم خونه ولی با اون همه وسایل امکان نداشت یه قدم دیگه بتونیم برداریم :smiley-gen165: زنگ زدم به برادرم و گفتم که با ماشین بیاد دنبالمون قرار شد 20 دقیقه ای خودش رو به ما برسونه 20 دقیقه شد 40 دقیقه و برادرم هنوز نیومده بود :w140: در اصل ما رو نمی تونست پیدا کنه (چون زیاد به انقلاب آشنایی نداره ) ولی من داشتم می مردم از عصبانیت و اضطراب ؛ چون 2تا کنه هم مزاحم شده و بودن و از تصور این که برادرم این ها رو ببینه و دوباره می خواد دعوا و کتک کاری راه بندازه .........:banel_smiley_52: :icon_pf (34): به محض این که گوشیم زنگ زد بدون این که نگاه کنم کیه با حرص وعصبانیت فریاد زدم : احمق بیشعور تو نمی فهمی من کنار خیابون ایستادم ؟ مگه تو آدم نیستی ؟ می خوام 100 سال سیاه نیای دنبالمون خودمون می ریم خونه اما فقط شب خونه نیا که لهت می کنم حالا چرا لال شدی انشاا.... جواب نمی دی ؟ مردی ؟ یه صدا از اون طرف گفت : ببخشید خانوم که بد موقع مزاحم شدم شرمنده اشتباه گرفتم :ws18: اون لحظه آرزو می کردم فقط برادم کنارم باشه و تا جایی که می خوره کتکش بزنم :icon_pf (34)::3384s: باز تو داستان مبهم تعریف کردی؟!!! :mornincoffee: خوب اون یارو کی بود؟ اگه اشتباه گرفته بود که دیگه مهم نیست:JC_thinking: 3 نقل قول لینک به دیدگاه
.MohammadReza. 19,850 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۸۹ باز تو داستان مبهم تعریف کردی؟!!! :mornincoffee:خوب اون یارو کی بود؟ اگه اشتباه گرفته بود که دیگه مهم نیست:JC_thinking: :ws28: 3 نقل قول لینک به دیدگاه
EOS 14,528 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۸۹ باز تو داستان مبهم تعریف کردی؟!!! :mornincoffee:خوب اون یارو کی بود؟ اگه اشتباه گرفته بود که دیگه مهم نیست:JC_thinking: آخه یاسی جون بدبختی این جاست که اون طرف اشتباه نگرفته بود و من رو کاملا می شناخت :icon_pf (34): ولی احتمالا بعد از اون همه داد و فریاد ترجیه داده آشنایی نده خلاصه که یه ذره آبرو برام مونده بود که اون هم دوشنبه به باد فنا رفت :ws28: :vahidrk: 4 نقل قول لینک به دیدگاه
پارسیاتیدا 415 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۸۹ هفته پيش رفته بوديم اردوي ابيانه.تو شلوغي هي صدا ميزديم استاد رو نميشنيد.خلاصه ما هي صدا ميزديم استاد نميشنيد.ما صدا ميزديم استاد نميشنيد.همينجور كه ما صدا ميزديم استاد نميشنيد گفتم استاد خدا ريشه ات رو بكنه(در اين لحظه سكوت همه جا رو فرا گرفت!!) استاد كلي دنبال صاحب صدا گشت ولي صاحب صدا پشت بچه ها سنگر گرفته بود. خلاصه تا آخر اردو. مجبور بودم جلو استاد حرف نزنم كه صدامو بشناسه!! 20 نقل قول لینک به دیدگاه
Nightingale 10,531 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۸۹ هفته پيش رفته بوديم اردوي ابيانه.تو شلوغي هي صدا ميزديم استاد رو نميشنيد.خلاصه ما هي صدا ميزديم استاد نميشنيد.ما صدا ميزديم استاد نميشنيد.همينجور كه ما صدا ميزديم استاد نميشنيد گفتم استاد خدا ريشه ات رو بكنه(در اين لحظه سكوت همه جا رو فرا گرفت!!) استاد كلي دنبال صاحب صدا گشت ولي صاحب صدا پشت بچه ها سنگر گرفته بود. خلاصه تا آخر اردو. مجبور بودم جلو استاد حرف نزنم كه صدامو بشناسه!! نترکی تو دختر 3 نقل قول لینک به دیدگاه
تینا 15,116 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۸۹ این سوتی استاد متونمونه سر کلاسش بودیم حرف ازدواج شد یه عده هم گفتن اصلا خوب نیست ما همخونه بودنو دوست داریم استادم هی اومد اینا رو قانع کنه نشد رو کرد به یکی از اقایونی که تازه متاهل شده بودن گفت بچه ها ازدواج خیلی حال داره باور نمیکینید از دوستتون ببرسید چه جالی میکنه:jawdrop: :ws28::ws28: 4 نقل قول لینک به دیدگاه
میلاد 24,047 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۸۹ سوتی بگید دیگه نرید تو فاز خاطره 4 نقل قول لینک به دیدگاه
تینا 15,116 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۸۹ ببخشید حواسم نبود الان میبرمشون توخاطرات دانشجویی و از اینجا پاکش میکنم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه
میلاد 24,047 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۸۹ ببخشید حواسم نبود الان میبرمشون توخاطرات دانشجویی و از اینجا پاکش میکنم. منظورم فقط شما نبودی کلی گفتم 3 نقل قول لینک به دیدگاه
EVF 5,465 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۳۸۹ هی! من کلا خیلی کم سوتی میدم ولی بدترین سوتی که دادم این بود یه روز غروب که شبش قرار بود برم تولد یکی از دوستام ، یه بنده خدایی اوومد دم در گفت یوسف بریم! گفتم زوده هنوز! گفت نه الان بریم تو راهم لباس می خریم واست. منم که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم عینه برخی گفتم باشی! رفتیم سوار ماشین شدیم از نو بنیاد اومدم سمت پاسدارن اوونجا یکی از دوستام کت شلوار فروشی داره. پیاده شدیم رفتیم تو مغازه اول پیرهن آورد گفت بپوش منم رفتم پروف کردم اوومدم بیرون دیدم زدن زیره خنده! حالا نخند کی بخند! منم به خودم شک کردم گفتم نکنه.... هی به خودم نیگا میکردم!!!! یهو چشام به پاهام افتاد!!! آخه کی واسه پروف پیرهن کفشاشو در میاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هی.... 23 نقل قول لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61,915 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ یه بار رفته بودم خونه ی داییم اینا( طبقه ی بالامونن) بعد تا از در رفتم تو دیدم عع یه گلدون قشنگ اونجاست. گفتم چه نازه...دایی اسمش چیه؟ از همین گل فروشی سر خیابون خریدی؟ داییم هم همچین تیپ کارشناسانه گرفت و گفت: آره دایی جون... اتفاقا" خیلی هم از آقاهه در مورد نگهداریشو اینا سئوال کردم. گفتم خب...اسمش چیه؟ گفت: ( با اعتماد به نفس کامل) لازانیا گفتم مطمئنی دایی؟ لازانیا نداریما.... گفت: آره...لازانیا...نه لازانیو...نه...امممممممم هاااااااااا یادم اومد آزالیا و من: :ws28::ws28: 17 نقل قول لینک به دیدگاه
Neutron 60,966 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ یه بار که با حمید CODEPLUS رفته بودیم کوه خواست بگه برف رفت تو کفشم گفت کفش رفت تو پام! 11 نقل قول لینک به دیدگاه
Neutron 60,966 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ در حین گفتم پخخخ بودم که دیم طرف ریش دارهپسر بوده 5 متر پریدم عقب و توضیح دادم که من نمیدونستم بخدامنظوری نداشتم اون بنده خدا هم که از ترس لکنت گرفته بود گفت خانوم ترسوندیم من یه خاطره مشابه دارم!فصل امتحانا بود ، لابی دانشکده شلوغ شده بود... بچه ها امتحان داده بودن اومده بودن بیرون... منم وقتی از جلسه اومدم بیرون تو اون شلوغی یه صندلی خالی پیدا کردم نشستم... نگو این جای دختری بود که پشت به من وایساده بود داشته با دوستاش حرف میزد... منم کتابو داشتم با دقت نگاه میکردم که ببینم سوالارو درست جواب دادم یا نه ... کلی تمرکز کرده بودم که در همون حال این دختره عقب عقب اومد نشست رو من... منم یه لحظه از حالت تمرکز درومدم و اصلا متوجه نشدم چی شد دقیقا این شکلی شدم: بعد که نشست یه جیغی زد که همه تو اون شلوغی برگشتن مارو نگاه کردن ... منم خودمو هی میبردم عقب میچسبوندم به صندلی! :mpr: هرکاری هم میکرد نمیتونست از رو من بلند شه از یه طرف میخواست به من فشار نیاره!!!! از یه طرف میخواست زود بلند شه! :45645: خلاصه یه 10 ثانیه ای ملت هاج و واج داشتن مارو نگاه میکردن تا این دختره از رو من بلند شد!!!! بعدش هی باهم پچ پچ کردن خندیدن!:icon_razz: اون دختره بیچاره هم هرموقع منو میدید قرمز میشد زود فرار میکرد میرفت! و این خیلی ضایع بود! :w888: 23 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .