رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ما تو مسجد محلمون یه پیرمرد داریم که ماشاالله وقتی یه کلمه حرف میزنه اونم بدون میکروفن،کل مسجد میلرزه(خدا حفظش کنه)

چند شب پیش هم داشت تو مسجد دعا میخوند من ویکی از دوستام هم مسجد بودیم

وقتی داشتم با دوستم برمیگشتم یه اعلامیه ترحیم تو خیابون زده بودن یهو دیدم دوستم گفت واااااااااااییییییییی ایییییییییییییییین:sad0:

فکر کردم اقاهه رو میشناسه گفتم ها چی شده؟

بعد دیدم گفت فکر کردم آقای فلانیه (همون که بالا ذکر خیرش بود )

گفتم خو سمانه تو که دیدی داشت تو مسجد دعا میخوند :w000: پ چته ترسوندیم؟

گفت خو شبیهشه:banel_smiley_4:

یکی یه دیوار بده من سرمو بکوبم بهش

  • Like 14
لینک به دیدگاه

جمعه روز عید فطر، بابا سر سفره ی صبحونه، فطریه رو درآورد گذاشت کنار...

مامان یواشکی بهش اشاره کرد گفت: فطریه رو بده به بچه ها.. مبلغشو بهشون بگو ... دست به دست بچرخونن یاد بگیرن ...

بابا اول پولو داد دست من..

داداشم هنو نیومده بود سر سفره....(اول بگم داداش من 27 سالشه)

من پا شدم رفتم طرف داداشی که فطریه رو بدم دستش...

پولو که بهش دادم ، دیدم بدو بدو رفت سمت اتاقش...:w58::w58::w58:

یهو همه با هم داد زدیم: کجــــــــا؟؟؟؟؟؟:w000::w000::w000:

با حالت تعجب گفت: مگه فطریه واسه من نیست؟:ws52:

(اصن جریان فطریه دادن رو نمیدونست..:ws28:)

بابا واسش توضیح داد.. طفلی کلی شرمنده شد.. :5c6ipag2mnshmsf5ju3

ماهم یه دل سیر خندیدیم:ws28::ws28::ws28:

 

داداشِِ مُسلمونه داریــــــــــــم؟؟؟!!!:ws3:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

دیروز رفته بودیم پیک نیک....
:ws28:
یه کاری کردم...
:ws28:
یه بلایی سر خونواده آوردم...
:ws28:

 

 

3تا ماشین بودیم، راه افتادیم به سمت پارک جنگلیِ یه شهر دیگه(30مین از ما فاصله داشت...)

تو جاده، قسمت کمربندی بودیم ، من صندلی پشت شاد و خجسته نشسته بودم آهنگ گوش میدادم که احساس کردم یه چیزی رفته تو مانتوم
w58.gif

شروع کردم به جیغ و داد زدن و بالا پایین پریدن
TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

احساس میکردم یه حشره ی بزرگ رفته تو تنم
TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

هرکاری کردم از مانتوم بیرون نیومد
TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

(حالا همزمان قیافه ی بقیه که داشتن به حرکاتِ مسخره و غیر طبیعیِ من نیگا میکردن===>>
w58.gifw58.gifw58.gif
)

دیگه نمیدونستم چیکار کنم...

یهو داد زدم:

بابا؟؟؟؟؟؟.... نگه دار...
w000.gif
... بابا؟؟؟؟؟؟ ماشینو بزن کنار ....بابا...جونوره داره تنمو میخوره...
TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif
بابا تو رو خدااااااااااا
TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

 

بابام هرچی میگفت دختر گلم اینجا خطرناکه، جایی واسه نگه داشتن نداره... من کوتاه نمیومدم و همینجور زار زار گریه میکردم
TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

 

بابا دید دارم سکته میکنم... خطر جاده رو به جون خرید و کشید کنار...

پریدم بیرون ... مانتومو کنار جاده در آوردم
icon_pf%20%2834%29.gif
تکونش دادم ......دیدم...............
w58.gificon_pf%20%2834%29.gif

حشره نبوده که.........
w58.gifw58.gifw58.gificon_pf%20%2834%29.gif

مـُهره ی شالم بود ....
w58.gif
رفته بوده تو مانتوم، میخورده به تنم...
icon_pf%20%2834%29.gif:ws28:
:ws28:
:ws28:

 

 

در اون لحظه همه ازم متنفر شده بودن
:sad0:

ولی بعد چند ساعت غــُـــر زدنِ اعضای خونواده به جون من... کلی خندیدیم سر این اتفاق
:ws3:

  • Like 34
لینک به دیدگاه

اگه مدرسان شریف بزاره حرفمو بزنم میخوام اعتراف کنم که بچه که بودم هر وقت زورم به روکش لواشک نمیرسید که جداش کنم با پلاستیکش میخوردم :-/

خیلی سخت بود حتی سختر از کنکور

شما هم مثل من بودید=؟؟؟

  • Like 12
لینک به دیدگاه

با اتوبوس رفته بودیم بیرون که یکی حالش بهم خورد و سرش رو از پنجره برد بیرون بالا اورد چندتا صندلی عقبتر یه پنجره باز بود که مقداری از این ... ریخت رو صورت یه پیرمرده که کنارم نشسته بود که اونم بادوتا دستش کشید رو صورتش گفت خدایا شکرت انگار میخواد بارون بیاد

  • Like 15
لینک به دیدگاه

اعتراف میکنم روز اول که مدرسه رفتم،موقعی که سوار مینی بوس شدم‏‏(در حالی که پدر مادرم اومده بودن دنبالم نمیدونستن من سوار مینی بوس شدم‏)فکر میکردم راننده مینی بوس خونه ی ما رو بلده

تنها شانسی که آوردم این بود که موقع حرکت، پدر مادرم منو دیدن از پنجره کشیدنم بیرون..... :ws3:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

اعتراف میکنم روز اول که مدرسه رفتم،موقعی که سوار مینی بوس شدم‏‏(در حالی که پدر مادرم اومده بودن دنبالم نمیدونستن من سوار مینی بوس شدم‏)فکر میکردم راننده مینی بوس خونه ی ما رو بلده

تنها شانسی که آوردم این بود که موقع حرکت، پدر مادرم منو دیدن از پنجره کشیدنم بیرون...:ws3:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

نشستم کنار دختر خالم هردومون دارمی با لپ تاپمون ور میریم

پاشده میگه راضیه تو گشنه تنیست؟

گفتم نه

دیدم حلوا شکری آورد گذاشت کنارش دوباره گفت گشنه ت نیست؟

گفتم نه

دیدم یه لقمه درست کرد داد دتم گفت بیا

منم گرفتمش

دوباره یکی دیگه بازم گرفتمش گفتم باور کن گشنه م نبود

اما خداییش نمیتونستم لقمه دزست کنم بس که بی حالم

حالا هنو داره واسم درست میکنه

حالا پیش خودش میگه خوبه اشتها نداشت

  • Like 20
لینک به دیدگاه

اعتراف میکنم دانش آموز شیطونی بودم!!!

آخه یه روز که برف اومده بود من یه دونه گوله برف نسبتا بزرگ درست کردم و چسبوندمش به سقف بالای سر معلم حرفه وفنمون

اما یکم که معلم درس داد و کلاس گرم شد از شانس گوله برف افتاد روبرگه های حاضر وغایب

من کلی اون زنگ به فکر معلم بودم چکار میکنه !!!

خیلیم عادی رفتار کرد

  • Like 9
لینک به دیدگاه

اعتراف میکنم تو حیاط خونه دوستم داشتیم فوتبال می زدیم که یکی در رو زد و منم باز کردم، دختر همسایه بود که واسه دوستم اینا نذری اورده بود. منم نذری رو گرفتم و در رو بستم. دوستم که متوجه قضیه شد بهم گفت که: بگو دستتون درد نکنه. منم در رو باز کردمو نذری رو پس دادم به دختر همسایه و گفتم دستتون درد نکنه!!!

بیچاره بابای دوستم مجبور شد فرداش بره کلی واسشون توضیح بده !

  • Like 14
لینک به دیدگاه

یه سوتی تعریف کنم... داغ داغ...:ws28:

همین الان از تنور در اومده:ws3:

 

5دیقه پیش یه کاری کردم........... مردم از خجالت:icon_pf (34)::ws28:

 

امروز تولد همکارمه... کیک درست کرده آورده...

من زیاد از مزه ش خوشم نیومد:5c6ipag2mnshmsf5ju3 (میدونیین؟؟همچین خمیــــــــــــــر بود... منم که مشکل معده دارم...:5c6ipag2mnshmsf5ju3)

یه تیکه ی بزرگم بریده بود گذاشته بود جلوم... هی ام میگفت بخور...:icon_pf (34):

منم یه تیکه به زور میخوردم، یه تیکه پرت میکردم تو سطل آشغال ...(سطل آشغال بغل میزمه)

به تیکه ی آخر که رسیدم... دیگه داشتم خلاص میشدم... :gnugghender:

خیلی خوشحال پرتش کردم تو سطل آشغال... ولی....... نشونه گیریم درست نبود...:icon_pf (34):

 

کیکه قـِـل خورد و رفت...........درست افتاد جلوی پاش:w58::184:

واااااااااااای خداااااااااا............ از خجالت مردم...:icon_pf (34)::5c6ipag2mnshmsf5ju3:5c6ipag2mnshmsf5ju3:5c6ipag2mnshmsf5ju3

یه نیگا بهم انداخت گفت: خوشت نیومد؟:hanghead:

گفتم : چراااا..........:5c6ipag2mnshmsf5ju3 ولی این تیکه ش یه کم سوخته بود:5c6ipag2mnshmsf5ju3(حالا اصن کیکه کلا نپخته بوداااا:ws28:)

هیچی دیگه... بنده خدا به روم نیاورد.......... همکارِ مهربونِ باشعور:5c6ipag2mnshmsf5ju3

منه بیشعور:icon_pf (34)::5c6ipag2mnshmsf5ju3:ws3:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

اين موضوع مال وقتي كه پنجم دبستان بودم يه كارتايي بهمون ميدادن صد افرينو اينا فقط به كسي كه بيست بگيره ميدادن منم هميشه19/75 ميشدم بيست داشتم ولي نسبت به دوستم كم بود منم شروع كردم به جعل اين كارتها اقا جونم براتون بگه كه اين دوست ما تا پايان سال هنگ كرد چطوريه كارتهاي من بيشتر شد الان كه 10سال ميگذره هنوز دنبال چرا وچگونه ي اين موضوع !!!!:ws3:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

خیلی بچه که بودم و تازه مسواک زدن رو یاد گرفته بودم،

موقع مسواک زدن به جای اینکه مسواک رو تکون بدم،

سرم رو با شدت در جهات مختلف تکون می دادم و مسواک رو

همینطور ثابت نگه می داشتم.

تا یه ربع بعد مسواک زدن سرم گیج می رفت!

  • Like 18
لینک به دیدگاه

این سوتی نیست اما تاپیک فک و فامیل حذف کردن مجبور شدم اینجا بنویسم:banel_smiley_4:

 

 

امروز دایی اینا اومده بودن خونه ما نهارررر:ws31:

 

موقع نهار مامی به دختر داییم که امسال کلاس 6 ام هستش میگه فاطمه جان بیا نهار:pot:

 

میگه نمیخورم عمه رژیم ام:girl_blush2:

 

 

اینو گفت فک ام چسبید به زمین:w58::jawdrop::jawdrop::jawdrop:

 

زمان ما چطور بود الان چطور شده:3384s::3384s::3384s:

  • Like 22
لینک به دیدگاه
این سوتی نیست اما تاپیک فک و فامیل حذف کردن مجبور شدم اینجا بنویسم:banel_smiley_4:

 

 

امروز دایی اینا اومده بودن خونه ما نهارررر:ws31:

 

موقع نهار مامی به دختر داییم که امسال کلاس 6 ام هستش میگه فاطمه جان بیا نهار:pot:

 

میگه نمیخورم عمه رژیم ام:girl_blush2:

 

 

اینو گفت فک ام چسبید به زمین:w58::jawdrop::jawdrop::jawdrop:

 

زمان ما چطور بود الان چطور شده:3384s::3384s::3384s:

 

عزیز ناهار درسته تو تاپیک سوتی هم سوتی میدید شما؟:ws3:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

یه بار یه آشنایی که ادعای آشپزیش می شد، برا تولد خودش کیک پخته بود آورده بود، سه نفر کنار هم بودیم هر کدوم فقط تونستیم یه کوچولو بخوریم و بقیشو رو هم گذاشتیم و انداختیمش سطل آشغال! ما زرنگتر از اینا هستیم که سوتی بدیم مگه اینکه بیاد اینجا و بخونه!!:whistle:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

يادمه دوران دانشجويي کارشناسي ... من و خواهرم با هم دانشجو بودذيم ... طرف خانما يه پرده ضخيم زده بودن ... داشتم با خواهرم و دوستاش حرف ميزدم که رسيديم به اين پرده ... اقا تا ميخواستم ازش رد بشم به صورتم گير کرد و خوردم زمين حالا چه جوري ... پاهام تو نگهباني خانوما و از کمر به بالا بيرون ... اون موقع هم حسابي شلوغ بود بچه ها تازه کلاسشون تموم شده بود پسرا و دخترا ... اقا هر کي تونست آي خنديد منم ديگه سرخ شده بودم و خجالت زده و عصباني

  • Like 20
لینک به دیدگاه

داشتم با یه یارو انگلیسیه چــت میکردم وسطش انگلیسیم ته کشید، گفتم : Too rooh Ammat گفت : یعنی چی ؟ گفتم: یعنی Love u گفت: So too roohe Ammat too ( یعنی بیچاره عمه ام همیشه باید چوب نــدونم کاریای من رو بخوره … ) :ws3:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

کیا یادشونه یه زمانی که تازه موبایل اومده بود مردم موبایلشونو از گردنشون آویزون می کردن؟

تازه بعضی ها هم بعد از آویزون کردن مینداختن تو جیب پیرهنشون :)

  • Like 13
لینک به دیدگاه

يكي ازدوستان تعريف ميكرد:

ي معلم داشيم خعلي جدي وبداخلاق،نفس نيتونسي بكشي سر كلاسش،اي هميشه عادت داش روميزبشيه،پايه ميزخراب شده بود اونم ازهمه چي بيخبرميشينه روش!هيچي ديگ پخش زمين ميشه!بچه هام نتونسن جلوخودشونوبگیرن میزنن زیرخنده! معلم بی جنبم ب همشون مستمر صفر میده!

  • Like 7
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...