sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ چند شب پیش قرار بود من آشپزی کنم و کوکو سیب زمینی درست کنم خلاصه مولینکس و زدم به برقو مواد لازم رو ریختم توش و دکمه شو زدم تا روشن شه دیدم صداش میاد ولی نمیچرخه چند باری امتحان کردم گفتم شاید بد جا افتاده نگو از هولم که زودتر آمادش کنم بدون تیغه مواد و ریخته بودم توش 14 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ این سوتی یکی از دوستامه ،سوار تاکسی بودم ، دیدم یه دختر خوشگل و سنگین جلو نشسته پیاده شد ، دست کرد تو کیفش ، گفتم مهمون ما باش خانوم خوشگله دیدم از تو کیفش یه قبض در آورد داد به راننده گفت : ” این قبض و بگیر، بابا , وقت برگشتن برو عکسهای منم از آتلیه بگیر ” هی سرخ و سفید می شدم ، خواستم جمعش کنم، گفتم : ” دخترتون هستن ، ماشالا چقد حالت چشما و فرم صورتشون شبیه شما بود ” راننده گفت ” بیخود شیرین زبونی نکن ، الان مهمون کردنو بهت نشون میدم…!!! 9 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ اینم سوتی یکی از اقوام چند سال پیش شوهرعمه م مریض شد بعد همه میرفتن عیادتش. یه روز صبح رفتم خونه شون که با دخترعمه م اتاق باباشو تمیز کنیم. جارودستی های قدیم رو که یادتون هست؟ همونی که پلاستیکی بودا زیرشم دو تا چرخ داشت آشغالا رو میریخت داخل خودش…همونو گرفتم و همه اتاقو جارو کردم.بعد اومدم آشغالا رو بریزم تو سطل زباله دیدم تو اتاق سطل نیس منم حوصله نداشتم برم بیرون گفتم تا مریم(دخترعمه م)نیومده بریزمش پشت پشتی…خلاصه آشغالا رو ریختم پشت پشتی و نشستم. دخترعمه اومد بدون مقدمه گفت آشغالا رو ریختی پشت پشتی فک کردی ندیدمت؟ اصن حال مرگ پیدا کردم. 12 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ بابام با ماشین رفته بود مسجد بعد از نماز که برگشت خونه بمون گفت ماشین کجاست؟نکنه دزدیدنش؟ما هم از همه جا بی خبر خیلی ترسیدیم و ناراحت شدیم.بعد از نیم ساعت یادش اومد پیاده برگشته و ماشینو در مسجد جا گذاشته. 11 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ داخل مراسم فاتحه خوانی بودیم ، بعد از مراسم رفتم به صاحب عزا گفتم خداوند رحمتت کنه.گفت من نمردم اون داداشمه که مرده 8 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ من یکی از عمه هام سمنان زندگی میکنه پارسال قرار بود بریم خونش اونم به صورت دسته جمعی یعنی عمه های دیگمم بودن بعد چون صبح زود راه افتاده بودیم قرار شد تو راه صبحونه بخوریم . خلاصه بساط صبحونه رو حاظر کردیم و همه نشستیم رو حصیره بعد داشتیم صبحونه میخوردیم یهو دیدم این عمه ی بابام گفت وا این دیگه چیه بعد به کره اشاره کرد بعد پسر عمم گفت وا عمه خب کرست دیگه بعد گفت وا این چه مدلشه چرااین رنگیه من که تاحالا تو عمرم کره ی این رنگی ندیدم،بعد من یهو فهمیدم مشکل از کجاست یهو گفتم وا خب عمه جون شما اول عینک آفتابیتو بردار بعد رنگ کره درست میشه،یعو جمع پوکید ازخنده (اونجا که ما نشسته بودیم آفتاب شدید بود همه عینک زده بودیم بعد این عمه ی بنده خدا رنگ کره رو تشخیص نداد) ا 9 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ مامانم معاون مدرسه اس یه روز تعریف میکرد میگفت یه دانش آموز بود که اصلآ درس نمیخوند کلآ همه ی معلما از دستش شاکی بودن یه روز زنگ زدم به مامانش گفتم بیاد مدرسه وقتی اومد من شروع کردم به زنه گفتم دخترتون اصلآ درس نمیخونه و این حرفا اونم برگشت گفت به خدا منم خیلی نصیحتش میکنم که درس بخون اقلآ یه گوهی یه معلمی چیزی بشو بیچاره مامانم میگفت رنگ هممون تو دفتر پرید 10 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ رفتم تو سوپر میخواستم یه شارژ برای گوشیم بگیرم رفتم گفتم آقا لطفاً یه باطری دوهزاری همراه اول بدید! 10 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ یکی از اقوام فوت کرده بود و ما هم با این سرویس های ایاب و ذهاب که خود صاحب مجلس تهیه کرده بود داشتیم میرفتیم قبرستون.طبق رسوم تو اتوبوس صلوات میفرستادن و فاتحه میخوندن. مادربزرگ ما هم رفت یه چیزی بگه ، گفت برای سلامتی آقای راننده فاتحه مع الصلوات. راننده که هیچی نمی تونست بگه گفت خیلی ممنون که ما رو کشتین. حالا همون که موقع سرویس منفجر شده بود که هیچ، هر وقت یه بنده خدایی فوت میکنه ما کلی میخندیم. 12 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ یه بار مهمون داشتیم داشتن میرفتن منم گفتم سلام خوبیید بفرمایید تو. منومیگی سریع خدافظی کردم رفتم تو اتاقم. یکی از فامیلا اومدن خونمون.بعد وقتی خواست بره گفت زحمت دادیم منم گفتم بله.داداشم که بدون خداحافظی رفت تو اتاقش 10 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۹۲ امروز نمیدونم چرا رسیدم شرکت احساس کردم باید مانتو و شالمو دربیارم راحت باشم شالمو برداشتم دکمه های مانتومو وا کردم چشمای شونصدتا شده همکارمو دیدم یادم افتاد کجام آدم به تعطیلات عادت میکنه ... والا 24 لینک به دیدگاه
Saba Heidari 14145 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۹۲ امروز مامانم میگه گوشیم هی خاموش میشه، گفتم عه تازه شده مثه واسه من . میگی حالا دیدی هی میگم گوشیتو نذار پیش گوشی من دیدی ویروسشو داد به گوشیم 22 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۲ دیروز زنگ زدم به مدیر گروهمون که استادمم هست... آقای X(خیلی دوسِش دارمو باهاش راحتم) بهش میگم: استاد؟ به نظر شما من با این درصد هایی که تو کنکور ارشد زدم، قبول میشم؟ یهو زد زیر خنده، همونجور که داشت قاه قاه بلند میخندید گفت: چرا که نه، شک نکن که تو قبول میشی.... منم یهو استرسی شدم، نفهمیدم چی میخوام بگم، با یه لحن عصبی داد زدم :عــــه... استــــــــــــاد؟؟؟ مسخره بازی درنیارین دیگه...:icon_razz: بعدِ چند لحظه صدای خنده ی استاد قطع شد.... سپس کلا صداش قطع شد... در اون لحظه بود که صورت هنگ کرده ش اومد جلو چشمم... استاد===> من===> دوباره استاد===> دوباره من===>:icon_pf (34)::5c6ipag2mnshmsf5ju3 27 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۲ یه چند وقت بود کلا سوسیس و کالباس میخورد م بعدش حالم بد میشد برا همین مامانم ممنوع کرده تا 1 مدت بخورم بعد ما اصولا تو ماه رمضون ساعت 12 شب شام میخوریم دیشب بعد افطار 1 سر بابابام رفتم بیرون کار داشتیم با اینکه 1 ساعت پیش افطار خورده بودم اما دیدم گشنمه تو راه 1 ساندویچ بندری گرفتم بخورم گفتم حالا تا ساعت 12 خیلی مونده شامم میخورم مامانم متوجه نمیشه،به بابام گفتم نگو به مامان گفت باشه شاد و خندان خوردم و ساعت 12 میل به شام نداشتم مامانم پرسید چرا نمیخوری ؟؟ هول شدم چی بگم بهش گفتم آخه تو راه 1 ساندویچ نون بربریخوردم، بابام گفت نه بابا بربری چیه بندری خورده مامانم===> بابام===> من===> ساندویچ بندری===> نون بربری===> 25 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۲ آبجیم امروز تعریف میکرد که میخواسته بره از بقالی محلشونخیارشور بگیره صاحب بقالی فامیلیش یوسفی بوده آبجیم میره بهش میگه سلام آقای خیارشور! یوسفی دارید؟ آقاهه بنده خدا اصلا به روی خودش نیاورد و خیارشور رو بهش داد آبجیم انقدر هول کرد بدون اینکه پول بده ،اومد بیرون بعد وسط راه یادش اودم برگشت پول رو داد امروز داشت میگفت،بهش گفتم رفتی به خیارشور پول یوسفی رو دادی؟ 23 لینک به دیدگاه
Hodaa37 2744 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۲ چند روز پیش مجلس ختمی بودم کلی سوتی داشت آقای محترمی که سنی ازش گذشته بود دکتر معروفی هم هست . خیلی متاثر و ناراحت با چشم قرمز و مرطوب خیلی باوقار اومد جلو (قسمت بانوان) با صدای رسا (بسیار رسا)به خواهر متوفی گفت: هرچی خاک اونه بریزه تووو عمر شما و خودتون دیگه سکوت مجلس رو تصور کنین 25 لینک به دیدگاه
Mahdi Eng 22940 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۲ امروز رفتم مغازه مرغ فروشی یه خانم با بچش اومد آقا این فروشنده داشت کار مارا راه میانداخت یهو صدای چلپ چولپ آب اومد برگشتیم دیدیم گودزیلا رفته تو وان ماهیا که چی مامان مامان ماهی گرفتم حالا ماهی هی لیزمخورد اینم شیرجه میرفت که بگیرتش با زور از تو وان درش آوردیم :ws28: 17 لینک به دیدگاه
Mahdi Eng 22940 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۲ یه بار سر کلاس ادبیاتمون سر و صدا بود معلممون هم خواست تریپ ابهت بیاد ، هیچی دیگه به جای اینکه بگه مشکلی پیش اومده،گفت: پشکلی میش اومده؟!!!!؟!!! بعد طی یه حرکت تکنیکی هرکدوم از بچه ها پرت شدن یه ور کلاس و شروع کردن گاز زدن دیوار - نیمکت و...!!!! 23 لینک به دیدگاه
Mahdi Eng 22940 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۲ خانوم معلممون:آمریکا رو کی کشف کرد؟ من : اِ...کریم پوست کلفت؟ هنوزم وقتی یادم میوفته دست لبو رو از پشت میبندم(اون موقع با افق آشنا نبودم) 14 لینک به دیدگاه
behe 2545 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۲ مهمون اومده بود خونمون منم شربت درست کردم بردم واسشون همینجوری که سینی دستم بود اولین مهمون نه دومین مهمون که رسیدم شربتو برداشت همین که برداشت گفتم بیشتر بفرمایید چرا اینقدر کم برداشتید؟؟؟ فکر کردم ظرف میوه دستمه !!!! میگم نمیدونم چرا چندوقتی هستش که موقع نوشتن مطلب شکلکا واسم نمیاد یعنی وقتی توی متن میذارم چیزی نشون نمیده .......> مدیرا لطفاً رسیدگی کنن 21 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده