رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

چند شب پیش قرار بود من آشپزی کنم و کوکو سیب زمینی درست کنم

خلاصه مولینکس و زدم به برقو مواد لازم رو ریختم توش و دکمه شو زدم تا روشن شه

دیدم صداش میاد ولی نمیچرخه چند باری امتحان کردم گفتم شاید بد جا افتاده

نگو از هولم که زودتر آمادش کنم بدون تیغه مواد و ریخته بودم توش

  • Like 14
لینک به دیدگاه

این سوتی یکی از دوستامه ،سوار تاکسی بودم ، دیدم یه دختر خوشگل و سنگین جلو نشسته پیاده شد ، دست کرد تو کیفش ، گفتم مهمون ما باش خانوم خوشگله دیدم از تو کیفش یه قبض در آورد داد به راننده گفت : ” این قبض و بگیر، بابا , وقت برگشتن برو عکسهای منم از آتلیه بگیر ” هی سرخ و سفید می شدم ، خواستم جمعش کنم، گفتم : ” دخترتون هستن ، ماشالا چقد حالت چشما و فرم صورتشون شبیه شما بود ” راننده گفت ” بیخود شیرین زبونی نکن ، الان مهمون کردنو بهت نشون میدم…!!!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

اینم سوتی یکی از اقوام

چند سال پیش شوهرعمه م مریض شد بعد همه میرفتن عیادتش. یه روز صبح رفتم خونه شون که با دخترعمه م اتاق باباشو تمیز کنیم. جارودستی های قدیم رو که یادتون هست؟ همونی که پلاستیکی بودا زیرشم دو تا چرخ داشت آشغالا رو میریخت داخل خودش…همونو گرفتم و همه اتاقو جارو کردم.بعد اومدم آشغالا رو بریزم تو سطل زباله دیدم تو اتاق سطل نیس منم حوصله نداشتم برم بیرون گفتم تا مریم(دخترعمه م)نیومده بریزمش پشت پشتی…خلاصه آشغالا رو ریختم پشت پشتی و نشستم. دخترعمه اومد بدون مقدمه گفت آشغالا رو ریختی پشت پشتی فک کردی ندیدمت؟

اصن حال مرگ پیدا کردم.

  • Like 12
لینک به دیدگاه

بابام با ماشین رفته بود مسجد بعد از نماز که برگشت خونه بمون گفت ماشین کجاست؟نکنه دزدیدنش؟ما هم از همه جا بی خبر خیلی ترسیدیم و ناراحت شدیم.بعد از نیم ساعت یادش اومد پیاده برگشته و ماشینو در مسجد جا گذاشته.

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من یکی از عمه هام سمنان زندگی میکنه پارسال قرار بود بریم خونش اونم به صورت دسته جمعی یعنی عمه های دیگمم بودن بعد چون صبح زود راه افتاده بودیم قرار شد تو راه صبحونه بخوریم . خلاصه بساط صبحونه رو حاظر کردیم و همه نشستیم رو حصیره بعد داشتیم صبحونه میخوردیم یهو دیدم این عمه ی بابام گفت وا این دیگه چیه بعد به کره اشاره کرد بعد پسر عمم گفت وا عمه خب کرست دیگه بعد گفت وا این چه مدلشه چرااین رنگیه من که تاحالا تو عمرم کره ی این رنگی ندیدم،بعد من یهو فهمیدم مشکل از کجاست یهو گفتم وا خب عمه جون شما اول عینک آفتابیتو بردار بعد رنگ کره درست میشه،یعو جمع پوکید ازخنده (اونجا که ما نشسته بودیم آفتاب شدید بود همه عینک زده بودیم بعد این عمه ی بنده خدا رنگ کره رو تشخیص نداد)

ا

  • Like 9
لینک به دیدگاه

مامانم معاون مدرسه اس یه روز تعریف میکرد میگفت یه دانش آموز بود که اصلآ درس نمیخوند کلآ همه ی معلما از دستش شاکی بودن یه روز زنگ زدم به مامانش گفتم بیاد مدرسه وقتی اومد من شروع کردم به زنه گفتم دخترتون اصلآ درس نمیخونه و این حرفا اونم برگشت گفت به خدا منم خیلی نصیحتش میکنم که درس بخون اقلآ یه گوهی یه معلمی چیزی بشو بیچاره مامانم میگفت رنگ هممون تو دفتر پرید

  • Like 10
لینک به دیدگاه

یکی از اقوام فوت کرده بود و ما هم با این سرویس های ایاب و ذهاب که خود صاحب مجلس تهیه کرده بود داشتیم میرفتیم قبرستون.طبق رسوم تو اتوبوس صلوات میفرستادن و فاتحه میخوندن.

مادربزرگ ما هم رفت یه چیزی بگه ، گفت برای سلامتی آقای راننده فاتحه مع الصلوات.

راننده که هیچی نمی تونست بگه گفت خیلی ممنون که ما رو کشتین.

حالا همون که موقع سرویس منفجر شده بود که هیچ، هر وقت یه بنده خدایی فوت میکنه ما کلی میخندیم.

  • Like 12
لینک به دیدگاه

یه بار مهمون داشتیم داشتن میرفتن منم گفتم سلام خوبیید بفرمایید تو. منومیگی سریع خدافظی کردم رفتم تو اتاقم.

 

یکی از فامیلا اومدن خونمون.بعد وقتی خواست بره گفت زحمت دادیم منم گفتم بله.داداشم که بدون خداحافظی رفت تو اتاقش

  • Like 10
لینک به دیدگاه

امروز نمیدونم چرا رسیدم شرکت احساس کردم باید مانتو و شالمو دربیارم راحت باشم :ws3:

 

شالمو برداشتم دکمه های مانتومو وا کردم چشمای شونصدتا شده همکارمو دیدم یادم افتاد کجام :ws3:

آدم به تعطیلات عادت میکنه ... والا :ws3:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

امروز مامانم میگه گوشیم هی خاموش میشه، گفتم عه تازه شده مثه واسه من . میگی حالا دیدی هی میگم گوشیتو نذار پیش گوشی من دیدی ویروسشو داد به گوشیمw58.gif:banel_smiley_4:w58.gif

:ws28:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

دیروز زنگ زدم به مدیر گروهمون که استادمم هست... آقای X(خیلی دوسِش دارمو باهاش راحتم)

بهش میگم: استاد؟ به نظر شما من با این درصد هایی که تو کنکور ارشد زدم، قبول میشم؟:ws38:

یهو زد زیر خنده، همونجور که داشت قاه قاه بلند میخندید گفت: چرا که نه، شک نکن که تو قبول میشی....:ws28:

منم یهو استرسی شدم، نفهمیدم چی میخوام بگم،

با یه لحن عصبی داد زدم :عــــه... استــــــــــــاد؟؟؟ مسخره بازی درنیارین دیگه...:w000::icon_razz:

بعدِ چند لحظه صدای خنده ی استاد قطع شد....

سپس کلا صداش قطع شد...

 

در اون لحظه بود که صورت هنگ کرده ش اومد جلو چشمم...

استاد===>:w58:

من===>:w58:

دوباره استاد===>:banel_smiley_4:

دوباره من===>:icon_pf (34)::whistle::5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 27
لینک به دیدگاه

یه چند وقت بود کلا سوسیس و کالباس میخورد م بعدش حالم بد میشد برا همین مامانم ممنوع کرده تا 1 مدت بخورم

 

بعد ما اصولا تو ماه رمضون ساعت 12 شب شام میخوریم

 

دیشب بعد افطار 1 سر بابابام رفتم بیرون کار داشتیم با اینکه 1 ساعت پیش افطار خورده بودم اما دیدم گشنمه :w58:تو راه 1 ساندویچ بندری گرفتم بخورم گفتم حالا تا ساعت 12

 

خیلی مونده شامم میخورم مامانم متوجه نمیشه،:whistle:به بابام گفتم نگو به مامان گفت باشه:banel_smiley_4:

 

شاد و خندان خوردم و ساعت 12 میل به شام نداشتم whistle.gif

 

مامانم پرسید چرا نمیخوری ؟؟ :banel_smiley_4:

 

هول شدم چی بگم بهش گفتم آخه تو راه 1 ساندویچ نون بربری:w58:خوردم، بابام گفت نه بابا بربری چیه بندری خورده:banel_smiley_4:

 

مامانم===>:w000:

 

بابام===>:whistle:

 

من===>hanghead.gif

 

ساندویچ بندری===>:banel_smiley_4:

 

نون بربری===>:ws3:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

آبجیم امروز تعریف میکرد که میخواسته بره از بقالی محلشون:ws3:خیارشور بگیره صاحب بقالی فامیلیش یوسفی بوده

آبجیم میره بهش میگه سلام آقای خیارشور! یوسفی دارید؟:ws28:

آقاهه بنده خدا اصلا به روی خودش نیاورد و خیارشور رو بهش داد

آبجیم انقدر هول کرد بدون اینکه پول بده ،اومد بیرون بعد وسط راه یادش اودم برگشت پول رو داد

امروز داشت میگفت،بهش گفتم رفتی به خیارشور پول یوسفی رو دادی؟:ws3:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

چند روز پیش مجلس ختمی بودم کلی سوتی داشت

آقای محترمی که سنی ازش گذشته بود دکتر معروفی هم هست . خیلی متاثر و ناراحت با چشم قرمز و مرطوب خیلی باوقار اومد جلو (قسمت بانوان) با صدای رسا (بسیار رسا)به خواهر متوفی گفت:

هرچی خاک اونه بریزه تووو عمر شما و خودتون:banel_smiley_4:

دیگه سکوت مجلس رو تصور کنین:sigh:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

امروز رفتم مغازه مرغ فروشی یه خانم با بچش اومد آقا این فروشنده داشت

کار مارا راه میانداخت یهو صدای چلپ چولپ آب اومد برگشتیم دیدیم گودزیلا

رفته تو وان ماهیا که چی مامان مامان ماهی گرفتم

حالا ماهی هی لیزمخورد اینم شیرجه میرفت که بگیرتش با زور از تو وان درش آوردیم

 

:ws28::ws28:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

یه بار سر کلاس ادبیاتمون سر و صدا بود معلممون هم خواست تریپ ابهت بیاد ، هیچی دیگه به جای اینکه بگه مشکلی پیش اومده،گفت: پشکلی میش اومده؟!!!!؟!!!

بعد طی یه حرکت تکنیکی هرکدوم از بچه ها پرت شدن یه ور کلاس و شروع کردن گاز زدن دیوار - نیمکت و...!!!!

  • Like 23
لینک به دیدگاه

خانوم معلممون:آمریکا رو کی کشف کرد؟

من : اِ...کریم پوست کلفت؟

هنوزم وقتی یادم میوفته دست لبو رو از پشت میبندم(اون موقع با افق آشنا نبودم)

  • Like 14
لینک به دیدگاه

مهمون اومده بود خونمون منم شربت درست کردم بردم واسشون همینجوری که سینی دستم بود اولین مهمون نه دومین مهمون که رسیدم شربتو برداشت همین که برداشت گفتم بیشتر بفرمایید چرا اینقدر کم برداشتید؟؟؟ فکر کردم ظرف میوه دستمه !!!! میگم نمیدونم چرا چندوقتی هستش که موقع نوشتن مطلب شکلکا واسم نمیاد یعنی وقتی توی متن میذارم چیزی نشون نمیده .......> مدیرا لطفاً رسیدگی کنن

  • Like 21
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...