chalipa 1177 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ دانشجو که بودم با بچه ها توی کاشان یه خونه کرایه کرده بودیم ... هرروز که از کلاس بر میگشتیم سر گرمیمون این بود که زنگ یه خونه را میزدیم و فرار میکردیم خیلی حال میداد اخه یه خونه بود که یه جایی بود که باید مسافت زیادی رامیدویدیم که از دید خارج شیم یکی از بچه ها هم بود 130 کیلو وزنش بود با کت و شلوار و تریپ مهندسی وقتی می دوید خیلی باحال بود ... بعد از دو ترم که بیشتر روزا کارمون همین بود فهمیدیم که اون خون خالیه و کسی توش زندگی نمی کنه... 24 لینک به دیدگاه
chalipa 1177 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ سرباز که بودم توی اموزشی بعضی شبا برامو پست میزاشتن ... چون اصلا شبی 5 ساعت میخوابیدیم دیگه 2 ساعتش را هم که بخوایم پست بدیم روزش خیلی اذیت میشدیم یه روز که شبش پست داده بودم سر کلاس خیلی خوابم میومد مربی هم داشت نحوه بازرسی موقع پست را اموزش میداد.. مربی :اگه موقع پست کسی را دیدی که اومد نزدیک شد این طور عمل میکنی... ایییییییییییییییییست... کیستی ...... ...اشنا ..... اشنا کیست..... ...مثلا پاسبخش.... اسم شب.... ...مثلا یا مهدی... اسم خودت چیه ... ...مثلا احمد بیا توی نور صورتت را ببینم... اگه همه چییز درست بود میگین بیا جلو اگه درست نبود اسلحه را مسلح میکنین و میگین بخواب روی زمین... و بعد وارسی بدنی من اولش راشنیدم و همونطور نشسته خوابم برد مربی که اخر حرفاش متوجه خواب رفتن من شده بود داشت نگاهم میکرد بغل دستیه اروم زد به دستم و گفت علی پاشو سه شد... من زود خودم را جمع و جور کردم انگار اتفاقی نیفتاده ... مربی با دست به من اشاره کرد و گفت شما بیا ... با ترس و لرز بلند شدم رفتم ... یاد گرفتی کامل گفتم بله جناب سرگرد ... گفت خوبه حالا همینا را عملی اجرا میکنیم تو سر پستی منم دارم به طرفت میام ... اجرا کن منکه هنوز خواب بودم بلند داد زدم ایییییییییییییییییییست .... کیستی...... گفت خوب بعدش ... من که از اینجا خواب بودم سکوت کردم بعد اخرش را هم که دوستم بیدارم کرده بود شنیده بودم گفتم بخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب که کلاس منفجر شد مربی گفت اصلا ایست هم نمیخواد تو هر کی را دیدی فقط سریع بگو بخواب 25 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ تقریبا یه ماه پیش با 2 تا از دوستام رفته بودیم بازار 5شنبه بود.شب بود.همین طور که راه میرفتیم یه نفر اومد خرما نعارف کرد من و یکی از دوستام برنداشتیم و رد شدیم اون یکی دوستم برداشت و گفت مبارک باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من و اون یکی دوستم که رد شده بودیم رفتیم اونور خیابون.دیگه از اونجا برنگشتیم... 17 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ یه خاطره از خدمت توی ارتش احترام گذاشتن به مافوق خیلی اهمیت داره و اگه احترام نذاری ممکنه برات حتی بازداشت هم بنویسند. یه شب که من گروهبان نگهبان بودم بعد تحویل پست به معاونم شدیدا احساس گرسنگی میکردم.از اتاقم به آشپزخونه یگان زنگ زدم گفتم چیزی واسه خوردن پیدا میشه که اونام گفتن آره یه سرباز بفرست بیاد بدیم براتون بیاره.خلاصه منم چون خوابم نمیومد با سرباز راه افتادم که برم اونجا.منتها چون ساعت 1:30 شب بود و آشپزخونه هم نزدیک، بیخیال پوتین و کلاه شدم و با دمپایی راه افتادم سمت آشپزخونه و از اونجا 3-4 تخم مرغ و چندتایی گوجه و 1 قالب کره گرفتم که بیام یه املت درست کنیم.تو راه که برمیگشتیم نور یه جیپ که به طرفمون میومد توجهمونو جلب کرد ، منم اصلا اهمیت ندادم پیش خودم فکر کردم که یکی از سربازا داره با ماشین دور میزنه.خلاصه ماشین از ما رد شد و جلوتر ترمز کرد که دیدم سرباز راننده به من اشاره میکنه سرگروهبان تشریف بیارید جلو.منم بیخیال رفتم جلو که دیدم واااای افسر جانشین تو جیپ نشسته:jawdrop::icon_pf (34):(واسه اونایی که نمیدونن توضیح بدم افسر جانشین بالاترین مقام را تو پادگان در ساعت غیر اداری داره و جانشین فرمانده پادگان محسوب میشه و گزارش اون مثل اینه که فرمانده لشگر یه دستوری رو بده) از بس هول کرده بودم با همون وضعیت بدون کلاه و پوتین سلام نظامی دادم که باز اونایی که نمیدونن بگم این کار توهین محسوب میشه اون سرباز بدبخت که همراه من بود به قولی نزدیک بود خودشو خیس کنه خلاصه جناب سرهنگ هم که منو میشناخت چون با فرمانده ما دوست بود و من رو هم چون ارشد منشی یگان بودم چندباری دیده بود گفت گزارشتو رد نمیکنم ولی فردا به فرماندت خبر میدم. منم فقط سیخ ایستاده بودم و تونستم بگم بله قربان خلاصه برگشتم به یگان و کلا گشنگی یادم رفت و تا صبح کلی حرص خوردم و موندم که چیکار کنم.دیدم بهترین کار اینه که گزارششو خودم بنویسم بهتره تا اون بخواد خبر بده.نوشتمو صبح دادم به فرماندمون و بعدشم که اون سرهنگ بی معرفت زنگ زد و جریانو گفت.خلاصه سر این جریان یه هفته بازداشت در یگان شدم و فقط باید تو یگان میموندم و نمیتونستم از پادگان خارج بشم 21 لینک به دیدگاه
chalipa 1177 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ گفتی احترام یه چیزی یادم افتاد... توی سربازی احترام خیلی مهمه مخصوصا اگه مافوق درجش بالا باشه مثلا اگه طرف سردار یا همون تیمسار باشه دیگه کار خیلی حساسه تابیاد از جلوت رد شه باید یه احترام محکم بذاری و تا کامل از جلوت رد نشده باشه ادم نفسش در نمیاد اگرم یه کم معطل کنه حتی احتمال خفگی هم هست ... اگه مثلا اسلحه دستت باشه به جای احترام معمولی باید پیش فنگ کنی یعنی توی سه حرکت اسلحه را بالا میاری و موازی با بدن نگه میداری تا طرف رد شه اینا داشته باشین ... نیروهای جدید که از اموزش میان خیلی جو گیرن و خیلی هم میترسن و اغلب پایه خنده میشن... یه بارداشتم از پادگان میومدم بیرون که ماشین سردار را دیدم که از دور میاد چون حال درد سر نداشتم پریدم پشت یه دیوار که اون نزدیکی بود تا اون رد شه و از پشت دیوار داشتم دید میزدم... ماشین سردار اومد و جلوی اتاقک دژبانی ورودی پادگان ایستاد دژبان که سرباز جدید بود دوید بیرون و بدون اینکه زنجیر جلو درب را بندازه تا ماشین رد شه ایستاد و همچین حسابی با حس پیشفنگ کرد .... بیچاره تکون نمیخورد مثل میخ واساده بود... سردارم نامردی نکرد همینطور توی ماشین نشسته بود و نگاهش میکرد 2/3 دقیقه ای همینطور گذشت هر کس اون اطراف بود مرده بود از خنده بعد راننده سردار یه بوق زد اما سردار یه چیزی بهش گفت انگا ر گفته باشه هیچی نگو ببینم دوزاریش کی میفته یکی دو دقیقه دیگه همین طور گذشت تا اینکه یه ماشین دیگه هم از پادگان میخواست خارج شه رانندش که کادر بود سریع زد کنار و خودش دوید پایین زنجیر را انداخت و یه احترام گذاشت ماشین سردارم در حالی که رانندش لیسه کرده بود از خنده و خود سردارم اروم اروم میخندیدو با نگاش سربازه را تعقیب میکرد از جلو اون که هنوز به حال پیشفنگ ایستاده بود و تکون نمیخورد رد شد ... 15 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ یه سوتی دیگه حالشو ببرید البته این یکی اعتبار بین المللی کسب کرده و تو کلی از مراسمها بهش لوح یادبود دادند من یه فوق دیپلم کامپیوتر از دانشگاه آزاد ابهر هم دارم این خاطره مال دوران دانشجویی اونجامه یه شب من به دعوت دوستان شب موندم ابهر و برنگشتم قزوین.خلاصه خونه دانشجویی و جوونای بیخیال روزگار و شراب ناب انگوووور جاتووون خالی ( البته اونایی که بخورشن)یه 20 لیتری شراب اونجا بود و 5 نفر آدم تشنه خلاصه تا صبح خوردیم و گفتیم و خندیدیم و قلیون کشیدیم.ساعت نزدیکای 7 صبح بود که من دیدم ای دل غافل با این ریخت و وضع کی میخواد بره سر کلاس ! حالا کلاس چی ؟ روخوانی قرآن. :icon_pf (34):استادمونم اخطار داده بود بهم که فلانی اگه یه جلسه دیگه غیبت کنی حذفت میکنم ، خلاصه از بچه ها که بیخیال نرو تابلویی و از من که اگه نرم حذفم. خلاصه قرار گذاشتم که من برم سر کلاس یه حضور بزنم بچه ها بیان دم کلاس دنبالم و منو بیارن بیرون. رفتیم دانشگاه و منم ساعتارو با بچه ها تنظیم کردم و رفتم سر کلاس با 15 دقیقه تاخیر. استاد یه چپ چپی به من و صورت گل انداختم انداخت و حرفی نزد.یکی از بچه ها داشت قرآن میخوند و بعد اینکه تموم کرد استاد رو کرد به من گفت:" شما که یا نمیای یا با تاخیر میای ، شما ادامشو بخون" منو میگی جاااان،استاد بیخیال،از من اصرار که استاد بیخیال شو از استادم اصرار یا بخون یا پاشو برو بیرون حذفش کن:icon_razz: خلاصه دلو زدم به دریا گفتم یه 2 آیه میخونم و ول میکنم. شروع کردم اعذوبه الله و بسم الله با صوت خوندن( از بس هم قلیون کشیده بودم کلی صدام کلفت شده بود) همه ایول ایول کنانی کردن که یه دفه دیدم نفسم نمیاد بقیشو بخونم (ای بسوزه پدر قلیون دو سیب) همون موقع هم نصف رفیقامون از دختر و پسر پشت کلاس جمع شده بودن که ایول مهرداد داره قرآن میخونه خلاصه دیدم دیگه نفسم نمیاد بقیشو بیخیال شدم و عادی و به صورت ترتیل پر از غلط غولوط خوندم که بچه ها هم میخندیدنو منم بیشتر قاطی میکردم.دوستانمم که پشت در کلاس میخندیدن و هر از گاهی هم لای درو باز میکردن و میومدن تو کلاس سرکی میکشیدن و میرفتن.خلاصه استاد که دید از من قاری در نمیاد گفت کافیه ادامه ندید. منم که میخواستم خوندن ضایع خودمو یه جوری جمع و جور کنم در عین گیجی صدق الله آخر رو دوباره با صوت خوندم که کلاس ترکید از خنده. صدای خنده دختر و پسر هم که پشت کلاس جمع شده بودن راهرو رو برداشت. استاد هم رو به من کرد قرآن که نتونستی بخونی آبروی هر چی قاری بود رو بردی برو بیرون از کلاس لااقل این اراذلو از دم کلاس جمع کن که منم از خدا خواسته زدم بیرون آخرشم با 14 قبول شدم 14 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ یه بار با دوستم بیرون بودم ولی بد جور تو فکر بودم خلاصه این دوستمم داشت هی حرف میزد و منم که حواسم جای دیگه بود فقط الکی سر تکون میدادم و حواسم نبود چی میگه که یه دفعه دوستم زد پشتممو گفت:" کجایی مهرداد!" منم که یدفعه رشته افکارم پاره شده بود گفتم:" اسکول نیم ساعته با همیم تو تازه میپرسی کجایی؟ پیش توام دیگه " دوستم شد و منم 15 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۸۹ یه بار با دوستم بیرون بودم ولی بد جور تو فکر بودم خلاصه این دوستمم داشت هی حرف میزد و منم که حواسم جای دیگه بود فقط الکی سر تکون میدادم و حواسم نبود چی میگه که یه دفعه دوستم زد پشتممو گفت:" کجایی مهرداد!" منم که یدفعه رشته افکارم پاره شده بود گفتم:" اسکول نیم ساعته با همیم تو تازه میپرسی کجایی؟ پیش توام دیگه " دوستم شد و منم منم یه همکلاسی دارم میاد میگه فلان درس رو برام توضیح بده بعد گوش نمیده و مثل تو الکی سر تکون میده بعد وسطش ازش سوال می پرسم می گه اصلا گوش نمی دادم منم می بندمش به فحش 6 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ منو دوستم 3 ساله که توو یه خونه دانشجویی هستیم و عوضش نکردیم... دیگه عادت کردیم بهش و کلی باهاش خاطره داریم. چند ماه پیش صاب خونه زنگ زد گفت خونه رو فروخته و ما باید بلند شییم.... ولی ما که اصلا دوس نداشتیم منم حرفشو زیاااد جدی نگرفتم.... تا فرداش که دوباره زنگ زد که بنگاهی میخواد بیاد خونه رو ببینه. پرسید کی خونه هستین... منم گفتم ساعت 8 خونه ایم... بابای من اون روزا در دسترس نبود و نمیتونستم بهش بگم.... ساعت نزدیکای 8 بود که دوستم زنگ زد به باباش و قضیه ی تخلیه ی خونه رو گفت.... همون موقع که داشت حرف میزد این بنگاهیه زنگ خونه رو زد.....خونه هم به هم ریخته.... به شکل وجیعی جزوه ها روو زمین پخش بود... :mornincoffee: تا اومدم جواب بدم دوستم داد زد که جواب نده.... بعد اومد و گفت پدرشون فرمودن که ولش کنین ور ندارین!!!:mornincoffee: حالا خونه ما همکفم هست از بیرون تابلو معلومه...همه برقا هم روشنه....یارو هر چی صبر کرد دید ما از روو نمیریم زنگ زد به صاب خونه....صاب خونه هم زنگ میرنه به من!!...خوب طبیعتا الان دیگه نمیشد جواب اینم داد.... بعد یک ساعت که ما به کارمون فکر کردیم متوجه شدیم که کار بسی احمقانه ای کردیم.... باید یه جوری ماس مالیش میکردیم....:JC_thinking: تصمیم بر این شد که من برم دم پنجره که صدای بیرون بیاد ...زنگ بزنم به صاب خونه بگم شرمنده کاری پیش اومد !!! خلاصه با کلی ترس و لرز و اینا!! زنگ زدم.... وقتی گفتم کاری پیش اومد اگه میشه فردا بیان، یارو انگار ترکیده باشه.... دادو بیداد که برو خانووووووووم ...من الان بگم فردا کی میاد که یه برنامه هم واسه فردا بچینین و بگین خونه نیستسم!!!:icon_pf (34): و دیگه اون یارو نمیاد و خیلی ضایعین و ایناااا... منم دیدم هیچی نمیتونم بگم وسط حرفاش گوشی و قطع کردم.... بعد چند مین زنگ زد گفت فردا ساعت 8 تشریف دارین ...منم گفتم بهله!!:viannen_38: تموم شد:4chsmu1: 15 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ ترم پیش با چند تا از دوستان قرار داشتیم تا بریم بیرون شهر تفریح سر قرار من 15 دقیقه ای دیر رسیدم همه اومده بودند و با کمی اخم بهم سلام دادن یکی از بچه ها بود که پشت سر بهش میگفتیم نادان بزرگ ولی نه جلوی روش من که رسیدم و دیدم اون نیست سریع گفتم:" همه که اومدیم فقط این نادان بزرگ نیومده." که یه دفعه دیدم یکی آروم زد رو شونم و گفت :"چرا مهندس اومده ، شمایی که آخر اومدی.." برگشتم و دیدم خودش و دوست دخترش پشت من واستادند. منو میگی :icon_pf (34): بقیه بر و بچ اون و دوست دخترش :viannen_38: 13 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ زنگ زدم به یکی از استادام که ببینم کی وقت داره بعد از سلام علیک گفتم استاد کی وقت دارید من بیام گفت ساعت سه (اون موقع تو اوج گرمای هوا بودیم ) منم که شدیدا از گرما بعدم میاد یهو با تعجب گفتم ساعت سه ظهر؟؟؟:jawdrop: استاده برگشت به مسخره گفت: نه پس سه شب منم که در اون لحظه به هیچی جز گرمای هوا فکر نمیکردم گفتم اره اینجوری خیلی بهتره ... وبعداین ریختی شدم:banel_smiley_52: 16 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ یه بار سوار تاکسی شدم یه پسر کنارم نشسته بود وقتی خواست پیاده شه کارتشو انداخت رو کیفم پشتش هم شمارشو نوشته بود منم که اصلا تو باغ نبودم یهو صداش کردم : آقا آقا یارو همون راهی رو که رفته بود برگشت منم گفتم اقا کارتتون افتاد پسره یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و رفت منم برگشتم میگم نگا به مردم خوبی نیومده راننده تاکسی که از خنده غش کرده بود میگه خانم عذر میخوام ولی شماره رو برا شما نوشته بود 22 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ یک عدد سوتی دیگه: با خواهرم رفته بودیم خرید از صبح بیرون بودیم و هی اینور و اونور میدویدیم به شدت خسته شده بودیم اخرش گذرمون به سپهسالار افتاد اوقدر خسته بودیم که وارد هر مغازه ای میشدیم فوری میشستیم رو صندلی رفتیم تو یه مغازه که فقط یه صندلی داشت خواهرم نشست منم هی دعوا میکردم که پاشو من بشینم پسره (فروشنده) گفت خانم بیاید جای من بشینید منم اول گفتم نه نمیخواد پسره گفت مغازه مال خودتونه بفرمایید قبول کردم رفتم نشستم پشت میزش پسره هم رفت ته مغازه که کفش بیاره همون موقع یه مشتری امد تو و هی داشت کیف و قیمت میکرد منم هی از خودم قیمت میگفتم اخرش خانمه یه کیف برداشت چهل و پنج تومن به من گفت تخفیف بدین منم گفتم اختیار دارین مغازه مال خودتونه هر چقدر دوست دارید بزارید خانمه گفت نه شما بگین منم گفتم بیست تومن که همون موقع پسره(فروشنده ) اومد این ریختی شد:jawdrop: منم دیدم وضعیت بی ریخته گفتم مگه نگفتی مغازه مال خودتونه 20 لینک به دیدگاه
asiabadboy 510 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ مامان بزرگم زنگ زده بود خونمون با مام میحرفید .... بعد گفت گوشیو بده امیر ببینم چه کار میکنه قربونش .... گوشیو گرفتم .... بعد کلی چاق سلامتی .... گفت دست بجنبون بابا .... اخ کی میشه اول من عروسیتو ببینم بعدش بمیرم .... گفتم ایشالا به زودی .... بعد چند لحظه گفت ....گوشیو بده بابات .... 16 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ من امروز داشتم با یه آقای محترمی میچتیدم،و بر حسب اتفاق تصمیم گرفتم که فارسی تایپ کنم. اقاهه یه چیزی رو داشت توضیح میداد و من خواستم بنویسم اها بعد یادم نبود که دارم فارسی میتایپم ،تو ذهنم بود که بنویسمahaو همین دکمه ها رو فشار دادم بعد که مانیتور رو نگاه کردم دیدم که این روفارسی تایپ کردم و خیلی کلمه ی ضایعی شد(به کیبوردتون نگاه کنین ببینین اگه aha رو فارسی بتایپی چی میشه) اون اقاهه هم هی میگفت :چی ؟چی؟چی؟ آبروم رفت..................:icon_pf (34): 22 لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ یه بار سر امتحان کامپیو تر استاد گفت f8 را بزن منم که حسابی حول شده بودم با یه انگشتم دکمه f و با انگشت دیگم دکمه 8 را همزمان زدم... منم یه همچین اتفاقی 9 سال پیش ، تو کلاس زبان انگلیسی1 برام افتاده معلم داشت حروفو ازمون امتحان میگرفت؛ گفت x نوشتیم , z نوشتیم ؛ گفت دبلیو (W) منم نوشتم dabeliu ,:persiana__hahaha: (با خودم گفتم اینکه میگفت فقط حروف رو امتحان میگیره چرا لغت گفت) واسه همین از بغلیم نیگا کردم و لینک به دیدگاه
Nightingale 10531 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ من امروز داشتم با یه آقای محترمی میچتیدم،و بر حسب اتفاق تصمیم گرفتم که فارسی تایپ کنم.اقاهه یه چیزی رو داشت توضیح میداد و من خواستم بنویسم اها بعد یادم نبود که دارم فارسی میتایپم ،تو ذهنم بود که بنویسمahaو همین دکمه ها رو فشار دادم بعد که مانیتور رو نگاه کردم دیدم که این روفارسی تایپ کردم و خیلی کلمه ی ضایعی شد(به کیبوردتون نگاه کنین ببینین اگه aha رو فارسی بتایپی چی میشه) اون اقاهه هم هی میگفت :چی ؟چی؟چی؟ آبروم رفت..................:icon_pf (34): دقیقا ! شانس ، منم داشتم با یه فرد محترم صحبت میکردم ........ با یه مدیر سایت .....:icon_pf (34): 6 لینک به دیدگاه
lady architect 5358 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ نمی دونم سوتیه یا نه ولی به نظر خودم جالبه مامان بزرگم برگشت بهم گفت بیا زنگ بزن خونه عموت باهاش کار دارم این عموی من نوه هم داره که همیشه خونه عموم میشه . زنگ زدم گوشیو دادم عزیز که بیا برداشتن حرف بزن بعد زن عموم همیشه صدای خودشو ضبط میکرد رو پیغامگیر اما این دفعه رو تنظیمات کارخونه بود صدای مرده با زبون انگلیسی رو پیغامگیر بود مامان بزرگم که متوجه نشده این چیه چی میگه برگشت به من گفت بیا ببین این کیه چی میگه منم گفتم حتما پارسا نوه عموم مامان بزرگم از اونجایی که گوشاش سنگینه نشنیده چی میگه بعد تلفنم رفته رو پیغامگیر داره ضبط میکنه منم گرفتم گوشیو الو پارسا جیگر چی چی طلا حالت خوبه کلی ادا و حرفای بچه گونه با صدای بچه در اوردم دیدم تلفن قطع شد دوباره زنگ زدم دیدم پیغامگیره از عزیز پرسیدم اینو میگی گفت ارهبعد عروس عموم این صدا رو شنیده ریخته تو گوشیش هر وقت منو میبینه میگه اینو میشناسی میگم نه 18 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ بچه بودم میرفتم کلاس زبان . استاد میگفت فبل از اینکه بیاین کلاس باید کلمه های جدید درس رو از تو آکسفورد پیدا کنید بنویسید ازتون میپرسم.یه روز ما یادمون رفت این کارو بکنیم . استاد داشت reading میخوند رسید به کلمه rest room از من پرسید یعنی چی؟ من هم که ننوشته بودم الکی شروع کردم از رو دفترم خوندن . پیش خودم استدلال کردم که rest یعنی استراحت room هم که یعنی اتاق پس rest room حتما یه چیزی تو مایه هتله فقط یه خورده کوچیک تر مثل مسافر خونه و شروع کردم انگلیسی توضیح دادن . گفتم یه جاییه که وقتی میریم مسافرت پول هم کم داریم میریم اونجا میمونیم یه دفعه کلاس زدن زیر خنده استاد هم در حین خندیدن گفت :شما مسافرت که میرین میرین تو دستشویی ساکن میشید؟کلی خجالت کشیدم.... 19 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ نمی دونم سوتیه یا نه ولی به نظر خودم جالبه مامان بزرگم برگشت بهم گفت بیا زنگ بزن خونه عموت باهاش کار دارم این عموی من نوه هم داره که همیشه خونه عموم میشه . زنگ زدم گوشیو دادم عزیز که بیا برداشتن حرف بزن بعد زن عموم همیشه صدای خودشو ضبط میکرد رو پیغامگیر اما این دفعه رو تنظیمات کارخونه بود صدای مرده با زبون انگلیسی رو پیغامگیر بود مامان بزرگم که متوجه نشده این چیه چی میگه برگشت به من گفت بیا ببین این کیه چی میگه منم گفتم حتما پارسا نوه عموم مامان بزرگم از اونجایی که گوشاش سنگینه نشنیده چی میگه بعد تلفنم رفته رو پیغامگیر داره ضبط میکنه منم گرفتم گوشیو الو پارسا جیگر چی چی طلا حالت خوبه کلی ادا و حرفای بچه گونه با صدای بچه در اوردم دیدم تلفن قطع شد دوباره زنگ زدم دیدم پیغامگیره از عزیز پرسیدم اینو میگی گفت ارهبعد عروس عموم این صدا رو شنیده ریخته تو گوشیش هر وقت منو میبینه میگه اینو میشناسی میگم نه یه بار همسایه ما هم اینجوری شده بود بیچاره یه شماره داده بودند نمدونم برای ثبت نام چی چی بود تلفن گویا بود این بنده خدا زنگ میزد....تلفن گویا میگفت لطفا کلید tone را فشار دهید و از این حرفا این اومده بود خونه ما عصبانی بود...میگفت یه مرده بی شعور تلفن رو ور میداره هی میگه تند حرف میزنی :w00: من هر چی میگم جوابمو نمیده نخند 17 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده