marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۸۹ دیشب با تنۀ خوشبختی به خود امدم وقتی که روی ابرهای خاکستری پاهایم را تکان می دادم و فاصله ایی تا ماه نداشتم من بودم و ماه میخواستم تو را برچینم!! چه حس باشکوهی! انگاه دانه های عشق بر دلم بارید و دلم نوشت 6 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۸۹ روزها خاکستری اند وجاده ها خاکی دیگر پرستویی نمانده اینجا سکوت است وستاره ها و فریاد ماه سکوتهایم بلندتر از فریادها واشکهایم سرخ تر از خونابهاست دیگر از شوکرانِ امید نخواهم نوشید دیگر از پس مرگ زندگی نخواهم یافت دیگر با دیدن دردهای جان فرسا لبخند نخواهم زد زمان ایستاد!!! ومن خیره به ماه ابن بار بغض جانکاهم رخصتِ فریاد نمی دهد جاده همچنان جاری است ما میگذریم وجاده تا ابد می ماند وچقدر جاده های بازگشت تلخند و بی مسافر!! پ.ن:مادامی که حرفها در جمله نگنجند نوشتن سخت است 6 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۸۹ شاکی ام!! از روزگار که مرگ را حق و حق را نیستی میداند از زندگی و دروغ هایی که بوی حقیقت می دهند و حقایقی که چشمانِ شب پرستمان باور ندارند از ابلیس و خنده جانکاهش بر تصلیبِ بی گناهان و تسبیح خدا نمایان از ترقیِ جانیانِ متکی بر ستون های خونینِ قدرت که با قانون هرت به پله های رفیع علم می رسند و کودکانی که در جهل و گرسنگی جان میدهند از مذهب که پرده ایی است برای بازی و سرپوشی است برای بی گناهی شاکی ام!! از سکوتِ اجباری، اشکِ از جنس تمساح نقابِ رضایتمندی و نعره های ضحاکان . . . اه ه ه ه ه دلم این بار صدای ترَک خوردنش می اید وپوچ می شود پوچِ پوچ و شاکی از بودن!! پ.ن:از خودم شاکی ترم 6 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۸۹ سلولهای خاکستری رو به سیاهی است و داغ ننگ هستی بر پیشانی و من در سوگ خود... در دوردست ها کور سویی درخشید ولی... نورها نیز سراب دارند در انتهای سکوت هیچ کس نیست ...هی.......چ جای پایم محو می شود خودم نیز . . . . گر سبزم نمیکنی خشکم کن!! پ.ن:دیگه... 6 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۸۹ با قلبم چه کرده ای؟!! آخر چه داشتی اِی مرد؟!! آخر چه داشتی که این قلبِ با حجاب، عُریان به دستهای تو چون موم بی ترس و حُجب در سرنوشت نا ملایم تو سالهای تنهایی و حجابش را بر باد می دهد؟!! . . . . . . . . پ.ن: دوستت دارم بهترینم! 6 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۸۹ تو نه نمی گویی به خواهش آغوش من، وقتی دختر بچه ای ناآرام می شوم. تو می آیی تمام این راه را، تمام این فاصله ها را، که آرام شویم من و جسمم، با هم! . . . . . . . . . . . . 5 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ دور شو! که تنت بوی خیانتی پنهان می دهد. دور شو! که چشمانت خبر از بدمستی می دهد. دور شو! که دستانت آرامش همیشگی را ندارد. دورشو! که حرفهایت آرامم نمی کند. دور شو! که این خانه، خانه ی تو نیست. دور شو! آنقدر دور که از یادها هم بروی. برو و بدان که تا همیشه در حسرت عشقی که هرگز لایقش نبودی، خواهی سوخت! برو و مرا با چشمان بازِ خون گرفته ات، در آغوش دلپذیرترین رویاها ببین! برو و بنگر که با بیرون شدنت نسیم خنک زندگی بر من می نوازد! برو و بدان این مروارید، در دل وسیع ترین دریاها پری می شود! تا همیشه به تو فخر خواهم فروخت، در ازای سرشکستگی هایت!!! . . . . . . . . . پ.ن: 4 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ این روزها دچار سر گیجهام! تلخ تر از تلخ! زود می رنجم، انگار گمشدهام، حتی گاهی میترسم! چه اعتراف بدی! شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده، دلم هوای سردی غربت دارد!!! 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ دلم برای شانه هایت تنگ شده .کاش کنارم بودی .خدایا چرا همش فقط نگاه می کنی ؟ 6 لینک به دیدگاه
mamooshak 8194 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ انقد اين روزا لبريز شدم كه هر لحظه منتظر انفجاري دروني هستم! نميدونم چرا همه چيز دست به دست هم ميده تا اين امواج متلاطم درونم بيشتر و بيشتر بشن... ديروز اون لحظه كه اس ام است اومد بدترين حال رو داشتم، به زور خودم رو نگه داشتم كه اشكام سرازير نشه.... يه دفعه اس ام اس دادي، چقد با حالم يكي بود....همون لحظه اشكام ناخودآگاه سرازير شدن.... بعضي اوقات حس ميكنم از دور هم حالم رو ميفهمي.... خيلي كمكم كرد اون لحظه...اما خب تا همه چيز درست نشه نميتونم به آرامش كامل برسم "ان مع العسر اليسرا وقتي خدا بخواهد براي شما هديهاي بفرستد، آن را در مشكل ميپيچد، هر چه مشكل بزرگتر باشد، هديه هم بزرگتر است.".... 6 لینک به دیدگاه
A1000A 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ نمیدونم باید اینجا ادبی نوشت یا نه! چون در کل من زیاد دست به ادبی نوشتنم خوب نیست عادت دارم همینطوری که حرف میزنم , بنویسم -- چند وقتیه که حالم گرفتست بدبیاری(از نظر من) پشت بدبیاری آخه بدبختیش هم اینجاست که این مشکلات رو نمیتونم به کسی بگم وگرنه میگفتم تا شاید یکم خالی شم هر روز صبح که بیدار میشم میگم: واییییییییییییییییی دوباره یاده مشکلاتم میفتم نمیدونم چطوری باهاشون کنار بیام 7 لینک به دیدگاه
RezaMTJAME 9278 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ هیییییییییییییی............. خدا خیرت بده آبجی........... من هم دل نوشته های خودم رو مینویسم. فقط ببخشید اگه یکمی کلماتش ساده هستش ولی دیگه...... روزی پاییزی آمدی و با نگاهت قلبم رو به اسارت گرفتی و رفتی........ من ماندم و دلباختگی و عشقی که با نیم نگاهی به من دادی.......... از آن پس همواره سرگردان و حیران بودم که خدایا چه شده؟؟؟؟ پس از آن نگاه تو رفتی و راهی دور را طی کردی به بهانه ای ساده......... هر آن روز که تو را میدیدم شعله های عشق در دلم زبانه میکشید.......... و بسی آه و حسرت که این عشق را آنقدر آتش مهر تو شعله ور کرده بود که ترس از بیان آن و ذره ای ناراحتی تو موجب میشد که قلبم از تپش بازایستد...... ثانیه ها ، دقیقه ها ، ساعت ها ، روزها و ماهها در پی هم میامدند و کار و زندگی و درس و اموراتی این چنین تنها عذابی بود که به خودم میدادم از پی اینکه تو نبودی......... تا اینکه تمام یاران و دوستان من مرا با دردم تنها گذاشتند......... کسی را نداشتم جز برادرانی کوچکتر از خودم همچون ستاره های نوشکفته و مادری مثل ماه و پدری همچون آفتاب که به سوی حق تعالی شتافته بود........ به پدر گفتم که چنین است روزگارم و آن آفتاب نیز مرا رهنمای بود...... ولی افسوس که زمانه او را از من گرفت..... تنها شدم. تنهای تنها.......... روز بهاری آمد و من که با خدای خودم هم درد دل کرده بودم آمدم و به تو گفتم که عاشقت هستم......... دوستت دارم و تمام وجود من هستی با کمال سادگی......... پاک و بی ریا...... هر آنچه که داشتم از عشق و صداقت به تو دادم.......... با سکوتی سرد از من گذشتی........ سکوتی که مرا همچون ضربه سنگ بر شیشه شکست..... گرچه میدانستم که گر نگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد؛ ولی از شدت ضعف خودم در پی سکوت سرد تو شکستم....... ادامه دارد............... 7 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ به من زل زده ای، می دانم بینهایت را می نگری ساده لوحانه می خواهم باز هم نگاهم کنی قول می دهم آنقدر شفاف باشم تا بینهایت را خوب ببینی! 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۸۹ زندگی مثل یه پل قدیمی و شکسته است. به این فکر نکن که اگه تنهائی از اون رد بشی سبک تره و دیرتر خراب میشه به این فکر کن که اگه خواستی بیفتی یکی باشه دستت رو بگیره. 3 لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۸۹ چشم هایت راز عسل بود و دستانت تا بینهایت افق مهربان به من هیچ نگفتی ومن گفتم و به من بسیار گفتی و من خاموش ......... لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ دلواپسي... بدترين واژه ي هستي.... بدترين حس... دلنگراني و بي خبري.... پروردگارا من را اينگونه مجازات مكن... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ خالي شده ست از تو دوباره هواي من اين شعر ميرود بشود انتهاي من چيزي نمانده است از اين من ، نميشود چيزي نميرسد به تو از دستهاي من امشب برام از تهِ دل گريه كن ولي بعدش بخند مثل هميشه به جاي من اصلاً مرا دوباره بپوسان و گل بكن در من بريز طرح خودت را خداي من حالا مرا رها كن و دست مرا نگير پرواز را ببخش به اين بالهاي من 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ خوب که به اطراف نگاه می کنیم می بینیم مدت هاست که از خیلی چیز ها و خیلی آدمهای دیگر جداییم بی آنکه بدانیم .!! جدایی همین است... اینکه با تو باشم و با من باشی و باهم نباشیم جدایی همین است... اینکه یک خانه ما را در بر گیرد اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد جدایی همین است... اینکه قلبم اتاقی باشد خاموش کننده صداها با دیوارهای مضاعف و تو آن را به چشم نبینی جدایی همین است... اینکه در درون جسمت تو را جستجو کنم و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم و ضربان نبضت را در میان دستت جستجو کنم 4 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ شیما جان ممنون از اینکه لینک تاپیک رو برام گذاشتی دیدی چه سریع اومدم گاه مینویسم و گاه پشیمان از هر خطی که از روزگاری یادگار باقی گذاشتم... گاه با تمام وجود از تک تک دست خط هایی که با ناراحتی تمام نوشتم پشیمان میشوم.. سعی کردم ننویسم اما نشد... یک واقعیته که هر خط دوباره زنده می کنه خاطراتی که فراموش شدن ولی به همون اندازه خاطراتی هم هستند که با خوندنشون وقتی به خودم میام میبینم دارم میخندم. هرچی بیشتر میگذره و پایین و بالای زندگیرو بیشتر میبینم بیشتر به زندگی کردن و جنگیدن علاقه مند میشم... اینجا روی صحبتم با تو ِ مطمئن باش سال دیگه این موقع چیزهای زیادی بهت ثابت شده و حرفای زیادی هست که باید بهت بزنم... تاریخ امروز رو بخاطرت بسپر و منتظر بمون... 89/3/19 3 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۸۹ امروز بر دلواپسي ديشبم خواهم خنديد و بر حال خود تاسف خواهم خورد كه چرا و براي چه شبي از شهاي عمرم را بيهوده و براي هيچ با تلخي سپري كردم شبي كه هرگز باز نخواهد گشت و تا ابديت مرا مديون خود ساخت زندگي چه بي ارزش است غم ديروز لبخندي تلخ از ياداوري حماقتهاي ديروز بر لبانمان نقاشي مي كند و چه تلخ است اين لبخند 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده