سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۴ انقد خوشحال بودم از دستاورد ماستيم كه بدون توجه به ساعت ، عكسو فرستادم برا مامان و بابا و داداشم و زنگ زدم خونه كه تعريف تمجيدهاشونو بشنفم ولي وقتي بابا با صداي خواب الود گوشي و برداشت و گفت الووووو تازه فهيدم داره نصف شب ميشه :icon_pf (34)::icon_pf (34)::icon_pf (34): مامانم با صداي عصباني و خواب الود از اون ور گوشي داد ميزنه بچه هنوز نخوابيدي :icon_pf (34): يعني ضايع شدم در حد المپيك :5c6ipag2mnshmsf5ju3 11 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ کرسی گذاشتیم.... عکسش میزارم اینجا...الان باگوشی ام زیر کرسی...شدید آدم تنبل میکنه... شما کرسی نزارید...تنبل میشید... والا بخدا همچین گرمه و نرمه آدم دلش نمیخواد تکون بخوره از اینجا ... بابام از شیطونیای بچگیش تعریف میکنه دور کرسی نشستیم.... همیشه دوست داشتم پرجمعیت بودیم.... کرسی نمیزاره درس بخونم که....والا این ترم پاس کنم خدا معجزه کرده.... .... دلاتون گرم تو این روزای سرود پاییزی.... 94/9/20 8 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ آرزومه مث گذشته بخنده! شوخ طبع باشه آخه همیشه با لبخند جذابتر میشه…!! 5 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ خوندن مطالب دوستان اینجا همونقد حال ادمو خوب میکنه که انگار با دوستات رفتی کافی شاپ و حرف میزنی متوجه تغییر و تحول درونم شدم میدوارم با دوام و مستدام باشه هر کدوم از بچه ها چیزی رو گفتن که وقتی میخوندم اتفاقات زندگی از جلو چشام میگذشت. صحبت و خاطره تلخ سارا، صحبت آرتاش، و به نحوی صحبت مهدی. فک کنم اگه همه بچه هام بیان و یه نکته بگن من اونو تو زندگیم داشتم و گذروندم اما از چیزی که تعجب میکنم اینه خیلی پوست کلفت بودم که بازم سرشار از مهربونی بودم، اما داره این مهربونی بیش از حد کمرنگ میشه، نه کمرنگ به معنی بوجود اومدن نفرت، بلکه عاقلانه. امیدوارم که اینطور باشه. بقول ارتاش مگه ادم چند بار زندگی میکنه و به قول سارا باید قوی و شاد زندگی کرد و هیچوقت پیر نشد 8 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود و با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود . . . 8 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ امروز روز قشنگی بود.. شب مهمان خاله و صبح با عشقت بری بگردی و الان برگردی.. خیلی خوش گذشت.. کاش تکرار بشه... و جدا نشیم هیچ وقت از هم.. وباهم بمونیم. 6 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ خیلی ناراحتم خیلی خیلی خیلی زیاد مخم داره سوت میکشه.... از مردممون نا امید شدم یعنی قطع امید کردم به کل..... حالم بهم خورد از وضع مملکت...تهوع اوره من فرق دارم یا اینا....اینا فرق دارن یا من......تا حالا اینقدر حالم از آدما بهم نخورده بود چقدر راحتتتتتتت هه چی میشه گفت واقعا..... چقدر بی ارزش واقعا...... 6 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ بعضی وقتا از خودم متنفرم وقتایی که غرورمو میشکنم !!! نباید بشکنمو میشکنم!!! اونوقتا دلم میخاد بمیرررررررررررم 6 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ از وقتی چشم باز کردم دیدم مامان بزرگم میگه علی مرد بود علی اینجوری بود عل اونجوری بود..مثل علی...یاد علی..عکس علی...و تو هر حرف اسم علی .... بابا بزرگ ندیدم اما همش اسمشو از این و اون شنیدم اوایل میگفتم مردم ایرونیم دیگه مرده پرستیم بعد اینکه مرده همه تعریفشو میکنن عکسشو رو دیوار خونه که میدیدم حس میکردم خوبه اما ندیده بودمش که .... تا اینکه یه نفرو دیدم جز به جز گفت و گفت قسم میخورم تا به الان هیچ کسی رو با مشخصات پدر بزرگم نه دیده بودم نه شنیده بودم...مگه داریم؟مگه میشه؟الانه که میفهمم وقتی جایی میرم میگن نوه علی هستی؟عجب مردی بود و همه جا ازش به نیکی یاد میکنن ..مگه میشه کسی دشمن نداشته باشه...کسی ازش کینه به دل نداشته باشه...کسی ازش بدی ندیده باشه؟ ناراحت بودم که نیست اما الان دیگه ناراحت نیستم کم زندگی کرد اما پر بار بود کم داریم آدمایی مثل اون .... آدم بودن سخته....درست زندگی کردن سخته.....با ذهن باز زندگی کردن سخته....خوشحالم بابا بزرگ علی من خوب بوده ....نیست اما اسمشم ابهت میده به زندگی بابام ...حالا حس بابامو نسبت به پدرش میفهمم..... روحت شاد مرد.... 12 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۴ به یه چیزی تقریبا مطمعنم که دنیا محل آرامش نیست هر چی بزرگتر میشیم دردها هم بزرگتر میشن 8 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ ماها غمها و دردها رو بزرگ میبینیم منتهی دردها و غمها کوچیکن ولی از دید ما بزرگن.. بیایم مثل دیگران فکر نکنیم.. تا بتونیم تو زندگی راحت تر زندگی کنیم و راحت تر بریم جلو.. باید اینجوری توجیه کرد و مطمینن با دید مثبت به نتیجه میرسیم اون موقعاست میگیم دیگه توجیه نیست.. خودمونیم.. ماها باید یاد بگیریم خودمون باشیم درسته اطرافیان ادما مردم.. هم دخیلن در شادیمون.. ولی وقتی میبینیم همه چی فرق کرده باید خودمونو تغییر بدیم برای ناراحت نشدن برای پیشرفت و رسیدن به چیزهای خوب.. بیایم غمهامونو از دیگران بزرگتر نبینیم.. بیایم چیزی رو فکر کنیم برعکس دیگران. 7 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۴ قراره امشب خواهرمو سوپرایز کنیم تولدشو بگیریم. همه رو دعوت کردیم بیان... تا تولدشو دورهم جشن بگیریم.. چه شود.....:hapydancsmil: 8 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۴ سخته ولی دیگه عادت کردم به چیزی که میخوام اینقدر دیر میرسم که هیچ لذتی ازش نمیبرم . خدا رو شکرت .. چکار کنم نمیشه باهات جنگید ولی خسته شدم همین 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۴ الهی هیچ آدمی بیکار و بی حوصله نباشه ، چون اونموقع کارش میشه گیر دادن به دیگران 6 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۴ نمیدونم چند درصد آدمها مثل من هستند. انرژی آدمهای مختلف تأثیر مثبت و منفی روم میذاره . مثلا با بعضی آدمها که هستم همش حالم بده کم کمش معده درد عصبی دارم. با یعضیها که هستم همش یه احساس خاص گناه دارم . زندگی تیره و تار میشه برام بعضیها هم راهنماییت که میکنند یجورهایی میری ته چاه کل مسیر زندگیت عوض میشه و تا سالها باید تاوانشو بدی. بعضیها هم هستند اصلا وجودشون برام خیر و برکت و سلامتی و کار و همه چی میاره. الان سعی میکنم با دسته آخر بیشتر معاشرت کنم. البته این چند دسته افراد حتی فکرم بهشون میکنم انرژی هاشون همین مدلی که گفتم بهم منتقل میشه. از این به بعد میخوام سعی کنم هرکی به هر نحوی بهم آسیب میزنه از دور و برم دور کنم. نه به حرفش گوش کنم و برعکس مخالف نظرش عمل میکنم. موفق ترم شما هم بیاید آدمهای دور و برتون و دسته بندی کنید برای خودتون . سود ندارند لااقل ضرر بهتون نرسونند. من در وهله اول هر حسی نسبت به طرف مقابلم داشتم نود و نه درصد درست بوده . بهش اعتماد میکنم. 11 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۴ از این طنابِ بدم میاد آدمو زنجیر میکنه قفل میکنه حس میکنی داری استراحت میکنی اما تا میای بجُنبی میبینی ای دل غافل توان حرکت نداری وابسته...دل بسته...چشم بسته....پا بسته....ذهن و خیال و عقل و دل همه به یک باره میریزه....پابند چیزایی میشه که ممکنه فردا نباشه ممکنه ارزش نداشته باشه.... دلم میخواد یه حصاور دوار درست کنم پر شمشیر هر طنابی اومد سمتم پاره اش کنه زمین سنگینه آدمو میکشه سمت خودش عین باتلاق اسمشو گذاشتن جاذبه من میگم همون طناب من میگم اسارت دوس دارم فارغ بشم از هر بندی از هر وابستگی به چیزای بی ارزش دنیا....این شد اون نشد چرا شد چرا نشد ..... حیف عمر که اینجوری میگذره.....حیف ما که همینجوری غافل تموم میشیم.... 10 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۴ یکی از سخت ترین روزام بود با کلی کار ولی هنوز سرپام و انرژی دارم... آلبومای کارم تموم کردم و فردا تحویل دارم....ینی نهایت خوشحالی آخر ترم:) صبح که رفتم بیرون تو اون سرما خرید هرجور آدمی دیدم...از ساپورت پوشیده تا شال سر کرده و تیشرت پوشیده تو اون سرما که فقط واسشون دعا کردم مریض نشن حداقل... یه مسیری رو با تاکسی طی کردم...یه پیر مردی کنارم نشست....انقدر شیرین بود..منم که عاشق پیرمردام.خیلی شیرین گفت دانشجویی دختر جان گفتم بله گفت امتحانات شروع شدن گفتم بله پدر...خیلی شیرین گفت تنت سلامت و موفق باشی....جوون خودتو بپوشون تو این سرمای ابهر مریض نشی مادر پدرت غصه بخورن....منم لال شده بودم انقدر که شیرین حرف میزد...گفت دعا میکنم هیچوقت نوبتی نشی...گفتم ینی چی پدر...گفت بچه هام و نوه هام واسه اومدن پیش من شبا نوبتی کردن...یه مدته جنگ دارن و میگن نوبت من نیس نوبت اونیکیه...من ناراحت میشم وقتی ام میگم نمیخوام بیاید میگن پس آپارتمان میخریم واست...میترسن تو اون خونه بمیرم و هیچکس نفهمه...داشتم از بغض خفه میشدم.... گفت دختر بغض کنه چشماش شیشه ایی میشه...نکن دخترم...دعا کن منم برم پیش حاج خانوم بچه ها راحت بشن به کاراشون برسن... .... دستم گذاشتم رو صورتم اشکم ریخت دستمال داد...گفت دخترم من باید پیاده بشم حلال کن پرحرفی کردما... سرم تکون دادم و رفت... رفت و من یاد مادر بزرگم انداخت...مادری که ماه رمضون تو بیمارستان آخرین بار دیدم...مادری که 1ساله تنها تو اون خونه باغ تنهاس...شب تا صبح...مادری که گرمش بوده و تو ایوون میخوابه شب میافته پایین بیهوش میشه و دستش میشکنه...تا صبح که خودش زنگ میزنه دخترش میاد و میبرن بیمارستان...مادری که نوه هاش جز من هیچکس نرفت ملاقات چون تهرانن...دکترن و وقت ندارن...مادری که هیچوقت نذاشته کسی شب بخوابه پیشش.... ... از وقتی اومدم خونه تو خودم نیستم...دلتنگ عزیزم...خیلی زیاد... .... درسای لعنتی مگه میزاره...مامانم 2هفتس کمرش گرفته استراحت مطلقه...کارای خونه ام اضافه شده... باید برم ببینمش... ..... منم دعا میکنم نوبتی نشین.... دلاتون گرم.تنتون سالم. 94/9/22 19:10 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۴ دیشب به خیلی چیزا فکر کردم ، به چرا ها و چرا ها و چراها ، به گذشته که توش آه بود و نفرت و تنفر و رو راست باشم نفرین،هر چند خوندم که اگه اینجوری باشی به هیچکس اسیب نمیزنی همه ی اینا بر میگرده به خودت ، انرژی منفی بر میگرده به خودت و درستم هست. و اینده که برای من همیشه انرژِ مثبته، نمیدونم چرا. فقط یه چیزی تو سختیا خیلی خوب ارومم میکنه. " این نیز بگذرد " خیلی از نزدیکان وعزیزانم رو از دست دادم و بعد از از دست دادن خوابایی میدیدم که جاشون خوبه. این روزا خیلی روی ندانسته هام کلیک کردم، دنبال اینم که بیشتر بدونم، مث بچه کنجکاوری که ماشین یا عروسکش رو باز میکنه تا ببینه اون توش که دیده نمیشه چیه! و باز هم سوال: کسایی که از دست دادیم الان کجا هستن؟ چیکار میکنن؟ ما توی این دنیا بعد از مدتی دیگه دلمون نمیخواد باشیم ، اون دنیا ادما چند سال عمر میکنن؟ خسته نمیشن؟ اصلا شاید اون دنیایی وجود نداره، بهشت و جهنم اینجاست. شاد باشی بیخیال باشی واسه حال زندگی کنی بهشته و قطعا اینطور هست چون تجربه کردم ، و غمگین باشی جهنمه و قطعا اینطوره چون تجربه کردم. یه مطلب خوندم این انرژی های ما هستن که توی اون دنیا بهشت و جهنم رو میسازن. انرژی مثبت = بهشت و انرژی منفی= جهنم. جالبه یه خواب رو واستون تعریف کنم. عموی خدا بیامرزم خیلی زود فوت کرد، جوون بود. خیلی خیلی مهربون بود و خیلی گرفتار و همیشه مشغول کار و خسته، خواب دیدم اون دنیا چهره ی خیلی خسته و ناراحتی داره عمه ی خدابیامرزم خیلی زود فوت کرد، جوون بود، 50 روز پیش، خیلی خیلی مهربون بود و شاد سرحال اهل بگو بخند روابط اجتماعی بالا و گاهی بسیار میرقصید خواب دیدم اون دنیا چهره ی شادی داره. بیشتر به خودمون برسیم 9 لینک به دیدگاه
sun-shine 7672 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۴ واااای امروز خیلی خیلی خوشحالم، عزززیییززز دلم بالاخره نتیجه چند سال تلاششو گرفت و بعنوان یکی از پژوهشگران برتر کشوری از بین 6 هزار طرح انتخاب شد. :hapydancsmil: :hapydancsmil::hapydancsmil: فداش بشم من:qfu28wh4kkweeki7jfi فقط بدیش این بود که از صبح تا عصر داشتم شبکه خبر میدیدم، تو طول عمرم اینقد خبر ندیده بودم 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده