آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۹۴ همیشه زود بزرگ میشدم حداقل نسبت به اطرافیانم اینطور بوده هم با شکست مواجه بودم هم با پیروزی یه مزایایی داشت یه معایبی هر چی بزرگتر میشم دردها و شکستها هم بزرگتر میشه هر کی منو میشناسه میدونه جنگیدم و حالا هم وقت جنگیدنه، یک جنگ بزرگ. شاید بزرگترین مبارزه و مقاوت توی عمرم توی این جنگ تنها نیستم، کمک پدرم، دعای مادرم و حمایت داداشام همراهمه اما واسم دعا کنید از خدا کمک میخوام. 10 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۴ یه روزایی تو زندگی ادم هست که دلت میخواد تموم نشه یروزاییم هست که میخوای هر چه زود تر تموم بشه امروز برای جزء دسته دومه . ساعت 8:30 صبحه دارم میرم یکاریو انجام بدم که تا حالا انجام ندادم فقط دیدمبر پدر و مادر رودرواسی لعنت 7 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۴ گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن… میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری… اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!! اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی … 8 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۴ یکی که برام عزیزه امروز از ایران رفت دم رفتن زنگ زد منم بالا سر گوشیم نبودم ج ندادموقتی رسیدم هر چی زنگ زدم دیر شده بود نمیدونم اسمشو بزارم بدشانسی ؛ حکمت یا هر چی دیگه فقط میدونم ی کسایی خیلی اتفاقی میان تو زندگیت که سهم زیادی رو اشغال میکنن این کسا خیلی عزیزن خدایا بسلامت بدارش 8 لینک به دیدگاه
alimec 23102 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۴ انسان نيازمند خوراك و پوشاك هست و لذا هر كي با يه سرمايه اي لباس فروشي و خواربارفروشي بزنه، ميگيره.. نياز در ادامه اش تقاضا هست.. بعضا نياز هاي هاي كاذب بوجود ميارن.. عرضه و تقاضا فقط برا موارد مالي نيست.. بعده سالها عميق فهميدم كه تو كشور ما نيازهاي كاذبي مث دانشجو بودن ليسانس گرفتن و دكترا گرفتن رو بوجود اوردن و خيلي ها اسيرش شدن.. به نظر من افرادي كه در يه مقطعي با قاطعيت تغيير رشته ميدن قوي هستن.. اگه زمان بر ميگشت قطعا از مكانيك ميرفتم به روانشناسي.. چه بسا اگه اطلاعات دوران 17 18 سالگي ام بيشتر بود از هومن اول ميزدم روانشناسي.. 10 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۴ چشم دعا میکنیم الهی براور..... مثل درخت باشید که در تهاجم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام هرچه بدهدروح زندگی را برای خویش نگه می دارد . . . 8 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۴ در لحظه های بریدن و در لحظه های بن بست و به انتها رسیدن و از همه کس بریدن .... تنها تو برایم میمانی و مرا بس ... چون همیشه میخوای بهم بفهمونی که تنها تو برایم میمانی و دیگر هیچ و این دردیست که میدانم اخرش چون عسل شیرین هست پس راحت قدم برمیدارم به امید تو.... 9 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۴ بعضی وقتا که مامانم دلش برا مامانش تنگ میشه اینارو با گریه برام تعریف میکنه: سمانه ، خوشبحال اون موقعا!! از مدرسه میومدم تو زمستون.... هوای خیلی سرد دستام یخ میکرد همش دستامو هاااا میکردم که گرم بشه اما نمیشد، میدوییدم میرفتم خونه! مامانم غذا رو که درست میکرد میذاشت رو علاءالدین تا گرم بمونه ،میرفتم دستامو میگرفتم دور چراغ در قابلمرو بر میداشتم میگفتم واااااااااااای مامان رشته پلو داریم! آخ جوووووووووون رشته پلو سمانه دلم برا مامانم تنگشده ،دلم برا اونروزایی که میخواستم برم مدرسه موهامو برام میبافت تنگشده... کاش زمان به عقب برگرده!کاش دوباره اون روزا تکرار بشه! همیشه دلمو غصه میگیره وقتی اینطوری تعریف میکنه ، منم گریه میکنم تو دلم میگم خدایا نکنه یه روز منم این حسو داشته باشم؟! واااااااااای منکه خیلی از مامانم دور بودم ،یا دانشگام،یا بیرون و پیش دوستام،یا خونه ام و سرم تو گوشی!پس کی با مامانم هستم؟اصن براش وقت میذارم؟؟؟؟ بعدش میگم اه این چه فکراییه که میکنی دیوونه!؟ 10 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۴ دیروز دومین روز کلاس کارشناسی بود... من فقط با 2نفر حرف میزنم و تو دانشگاه باهاشون سلف میرم.... این 2نفرم ازدواج کردن... شب واسه مامانم تعریف میکردم که اینا ازدواج کردن و ....جهیزیه و .... مامان اصلا جوابم نداد...ولی من با ذوق و شوق تعریف میکردم... خوابیدنی اومد اتاق من و خواهرم بخوابه!!!! انقدر نصحیت کرد...انقدر گفت دوست پیدا نکنید....اعتماد نکنید....آروم برید و بیاید....با پسر حرف نزنید...جزوه خواستن بگید از پسرای دیگه بگیرید... شما احساساتی هستید و... پر بغض شدم.... فهمیدم مخاطب حرفاش منم... منی که 21سال حسرت داشتن "دوست"دارم.... یه هم زبون... یه هم جنس... کاش میفهمید بزرگ شدم... همین... دیگه نمیخوام چیزی رو بگم تو خانواده... خودشون باعث میشن چون...خودش کاری کرد دلم بشکنه...شب با گریه بخوابم با سردرد و بی حوصلگی الان اینجا تو دانشگاه تو انجمن خودم آروم کنم.... هیچوقت با بچه هام این رفتار نمیکنم... هیچوقت از بچگی نمیزارم با سرویس هرجا برن... میخوام خودشون مستقل باشن... نه عین من که حسرت پیاده رفتن دارم...تنها... خدایا شکرت... 10 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۴ معاونی داریم که در دوران اصلاحات پست مهمی داشت، فرزند شهید و فوق لیسانس علوم سیاسی با گرایش های رفرمیستی، در دوران 8 سال سیاه ایران به تبع گرایش های سیاسی تا حد امکان تنزل داده شد شاید به احترام فرزند شهید بودن بیکارش نکردند. با استقرار دولت جدید پست معاونت بهش پیشنهاد شد و پذیرفت.برخلاف معاونین سابق با یک متر ریش و صدها من ادعا نه اتومبیل دولتی پذیرفت نه خونه دولتی نه هیچ امکاناتی منزلش استیجاریه و خودرویی هم نداره هر صبح با دوچرخه به اداره میاد و با دوچرخه هم میره در حالی که الان اداره برای شرکت در تشییع کشته شدگان حج تعطیل شده و همه رفتن، پشت میزشه و داره به کاراش رسیدگی میکنه. 14 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۴ حس و حال این روزهای من، عجیب شبیه زندگی و حال و هوای من نیست... 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۹۴ خدایا دوستان خوب رو هرگز ازم نگیر 11 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۹۴ فکر میکنم به یک نوع بیماری روانی نادر مبتلا شدم ، فقط یک روانی میتونه آینده رو به بدترین حالت ممکن تصور کنه 9 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۳۹۴ خیلی وقته نیومدم..اینجا چیزی ننوشتم...دلم براتون تنگ شده بود.وقتی درس دارم سخت نوشتنم میاد:icon_pf (34):یعنی کلا هیچ کاری ازم بر نمیاد نه اینکه فک کنید درس میخونم...بیشتر فکر میکنم به درسام چون یه مدت به علت بدقولی های بد نسبت به خودم از روند طبیعی زندگی خارج شدم!!!یعنی پر کاره هیچکاره ..یه همچین چیزی تا اینکه قرار گذاشتم تا شب گذشته هر چی کار عقب مونده دارمو به سرانجام برسونم.....وای چه حسای خوبی بعدش بود....مثلا اینکه با خیال راحت گوشی گرفتم دستم ،تخمه میخوردم تو صفحه های اجتماعی الکی میچرخیدم.یاد وقت مدرسه میفتادم که میگفتیم امتحان اخر بدیم چه کارایی که نکنیم....اخرشم هیچی تابستون تموم میشد..الکی هااا.بعدش تصمیم گرفتم خندوانه ببینم.رفتم بیرون تلویزیونو روشن کردم..قرعه کشی برنامه بود و تلفنی که زدن به جوون 24 ساله که نگهبان بود.نمیدونم چرا ولی انگار جایزرو خودم بردم..این شکلی بودم...احساس میکردم کسی جز اون حقش نبوده جایزرو ببره...مامان میگفت چته پس....من اینشکلیاون حقش بود....چقدر خوشم اومد از بخشش...از اینکه گفت من چیزی نیاز ندارمو.....حالمو خوب کرد ،،چقدر چیزای خوبی یاد داد با همون چند کلمه حرفش.بعدم اجراهای رضویان و غفوریان.که غفوریان صدای منو تا دو تا خونه اونور ترم برد مخصوصا ماشین دزدینش از پسرخالش.....و بعدش گریش به خاطر پدرش که باز منو این شکلی کرد....نزدیک بود باز بپرم بقل بابامکلا اشک ها و لبخندها که میگن دیشب من بود.بعدشم ایمیل استاد که منو شارژ کرد برا مرحله بعد.ولیییییییییییییی خیلی شب خوبی بود.خسته بودم ها ولی خیلی خوب بود دلم میخواست به همه این انرژیمو منتقل کنم:hapydancsmil:انقد حالمو خوب کرد که انرژی بهم داد بیام اینجا ...چقدر راحت میشه خوشحال بود ... 10 لینک به دیدگاه
زفسنجانی 7100 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۹۴ خیلی خوبه ....به نظرم تنها کسی که تو انجمن اصلن عوض نشده نسیمه ....نه آواتاراش ..نه پروفایلش ..نه اخلاقش ....واقعن عالیه این روحیه اش ...:icon_gol: نسیم جون بهاره چشمام شور نیستااااا همه دوستای قدیمیم که از اول ورودم تو انجمن باهاشون آشنا شدم واقعن فرق کردن ...اصلن معلوم نیست چرااااا .... من حس میکنم یه اخلاق ساختگی رو درست کردن گذاشتن اینجا ...البته اصلن هم مهم نیست ...هر کی خودش اختیار همه رفتارای خودشو داره ...هر جور دلش می خواد باشه ..خودشو ناراحت بگیره ..خوشو جدی جلوه بده ..خودشو مغرور نشون بده .....مهم نیست ....خودشون دوس دارن دیگه ... اما ما اینو هنوز باور نکردیم که آدما می تونن با شاد بودنهاشون به اطرافیانشون انرژی بدن ..باعث موفقیت همدیگه بشن ..چیزی که اولا تو انجمن واقعن تو وجود همه بچه ها حس میکردم .و خودم بیشتر از همه انرژی میگرفتم ....تو تاپیکها ..تو گاه نوشته ها ..تو جنجالها حتی ...خیلی خوب بود ...خیلی ... البته یه چی یادم افتاد مهدی lean هم زیاد تغییر نکرده مثل همون سابقه ...کلن خوبه .. 12 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۹۴ گاه نوشته اقای رفسنجانیو خوندم به این فکر افتادم, چقدر همه چیز نسبت به اون اوایل که میومدم انجمن تغییر کرده! بیشتر از همه خودم…!!! شایدم بخاطر شرایطیه که برام پیش اومده, دیگ سادگی روزای گذشته نیس ساده و دوستانه,جمع گرمو صمیمی,تایم زیاد,بحث,تاپیکای خوب و بد محیط زیستی! همشون گذشت…! اما الان حتی وقت نمیکنم سر بزنم … 8 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۹۴ ..... سرنزدنم نشانه این نیست که نیستم دل میخواهد ولی پای رفتنم و امدنم نیست همین.... روزگارن هر چه شادی دارد نثار شما دوستان گلم .... سرنزدنم را پای بیمعرفتیم نزارید هر لحظه به یاد تک تکتون هستم ..... همین... 14 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مهر، ۱۳۹۴ دلم میخواد یه دل سیر با یکی حرف بزنم.. فقط گوش کنه . از اشتباهام بگم و نگام کنه... از آشوب بودن دلم بگم و چیزی نگه... داد بزنم و بخنده... گریه کنم و ناراحت بشه.. حوصله منه غمگین داشته باشه.... 2روز پر استرس و ترس و دلتنگی وووو هرچی به مغزت خطور کنه رو هستم... خدایا من که جز تو کسی رو ندارم... کمکم کن...آرومم کن...منکه جز این تاپیک جایی نیست بنویسم و سبک بشم... التماس دعا دارم از تک تکتون.. بعضی وقتا خوشی زیاد و داشتن هرچیز آدم رو بهاین روز میندازه....عین من... دوستای مهربونم... عطیه.. 94/7/21 08:29 دانشگاه 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده