رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

خدایا امشال یه چیز خیلی خوبی بهم هدیه دادی کگه ایشالله واسه همیشه در کنارمه و خیره.خدا جون من دیگه نمک پرورده شدم میشه سال 92ام یه چیر خوب بهم بدی:icon_redface:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

بهار خیلی قشنگه...درختا خیلی خوشگل شدن:hapydancsmil:

 

امیدوارم همه خوب باشن و امیدوار...

 

و این که منم خوب شم دیگه!مامان بابام خسته شدن!!!

  • Like 16
لینک به دیدگاه

بعضی از دختر بچه های بیست و یکی دو ساله به عنوان یه بزرگتر توصیه میکنم زود از عروسکاشون دل نکنن عروسکا موقع اشک ریختن میتونن آرومشون کنن

  • Like 16
لینک به دیدگاه

ادما چه موجودات عجیبی هستند !!!

یکی با همون 20 ، 21 سالی که مهدی گفت نی نی حرف میزنه ولی درک و شعور و معرفتش بیشتر از بعضی 40 ساله هاست .

و

یکی با همون 20 ، 21 سالی که مهدی گفت خودشو عقل کل میدونه ولی یه تبل تو خالیه و فقط ادعاست.

ادما چه موجودات عجیبی هستند !!!

  • Like 15
لینک به دیدگاه

پدر بزرگم چند سالی هست که دو تا بچه یکی دختر یکی پسر رو با طرح اکرام ایتام ،حمایت میکنه....

امروز که خونه پدر بزرگم بودیم قرار بود اونها هم بیان....

رضا و زهرا ،هر دوتاشون هم کلاس چهارم بودند با معدل بیست.....

فقط..... ،فقط هیچکدوم پدر نداشتن....:hanghead:

بچه بودن ، بردمشون حیاط سوار تاب کردمشون ، تاب رو هل دادم ،احساس کردم شاید اینطوری بتونم یه شادیه خیلی خیلی کوچیک برای یک ظهر زمستانی بهشون بدم....

اول اینکه الهی هیچ کس تو زندگی غم رو تجربه نکنه ....

و بعد اینکه همیشه دوست داشتم من هم قدمی در این راه بردارم.....

اگر شاغل بشم دوست دارم من هم لیاقت همچین کاری رو داشته باشم که شده حتی یک لبخند خیلی کوچیک روی لبهای معصوم بچه هایی بذارم که زندگی براشون اینطور در جریان هست....:ws37:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

همیشه خاطرات خوب داشتن دلیل ماندگاری نمیشه...

:banel_smiley_4:

دلم واسه اسپم(:دیییییییییی":gnugghender:) ..بحث و حرفهای گفتگو آزاد:vahidrk:،کل کل سر معماری و شهرسازی:whistles: و دوستهای اینجا تنگ میشه..:w000:

اما از آدمهای مجازی اونهایی که رنگ واقعیت دارن واسم مهمتر هستن...:w02:

سال نو همه مبارک.:w02:

بابای اوری بادی.

  • Like 11
لینک به دیدگاه

امروز به دستور مامان باید کتاب قدیمیامو سرو سامون میدادم ، نشستم و طبق معمول رفتم تو گذشته کتاب فیزیک سال اول دبیرستانمو پیدا کردم صفحه آخر اینو نوشته بودم

امروز 77/7/7 ساعت پنج بعد از ظهر دارم نیمرخ میبینم 11 سال دیگه 88/8/8 کجام؟ اگه زنده باشم حتما فوق لیسانسمو تموم کردم

 

:sigh:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

این روزا حتی حوصله استدلال و استنتاج هم ندارم معولا جوابم در برابر سوال چرا اینه دوس نداری قبول نکن، به نظرم همین جواب بهترین جوابیه که تازگیا بهش رسیدم دوس نداری قبول نکن یک واقعیته ما براساس خواسته های شخصی حرفی رو می پذیریم نه بر اساس استدلال و استنتاج غیر ازین بود این سیاهی هم کم رنگتر میشد

  • Like 20
لینک به دیدگاه

در شب های تاریک تنهایی صدای گریه هایم در سکوت شب گم می شد.من برای که گریه

 

کردم,برای تو,اما دیدم تو ایی در کار نیست.در گریه هایم تورا میخواندم,آره تو,باز این تو که بود که

 

من برایش چشمانم را خیس میکردم.شب تنها در خیابان با خود میگفتم,به کجا میروم؟آیا این

 

روزهای سخت واقعیت دارد؟من که همیشه از باران ترس داشتم از رعد و برق بیزار بودم این بار زیر

 

باران تنها راه میرفتم...هر قطره اش چون ضربه چکش بر سرم این را میکوبید و نجوا میکرد: تو

 

محکوم به مرگی,تو محکوم به رنجی,تو سراب هستی,تو پوچی.

  • Like 13
لینک به دیدگاه

خدا پدر و مادر کسی ک پنیر لیقوان تبریزی رو ساخت بیامرزه..........لامصب روح ادمو ب پرواز در میاره...........:ws37:

از خوردنش و ستایشش سیر نمیشم...........:hanghead:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

این موقع از روز تو این موقع از سال واقعاً منو روانی میکنه.

چقدر هوا باحاله.

اصن همه چیش به اندازه است.

الان زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم بیا بریم یه چندتا تی شرت بخریم. الان تی شرت ارزون قیمت خوب پیدا میشه. البته بهانه است برای قدم زدن و گم شدن تو شلوغی خیابونا.

  • Like 16
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...