آتیه معماری 7543 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ فردا عیده..... امیدوارم خدا عیدی همه رو بده... هرکی هر آرزوی که داره البته اونای که خوبن به نفع خودشونه..... امیدوارم خدا گناههامونو ببخشه...... دلامونو پاک کنه از هرچی بدیه....... دستمونو بگیره که اگه ول کنه بدبختیم.... خدایا ببخش...... الهی گاهی نگاهی 10 لینک به دیدگاه
Yaser.C 5059 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ خدایا.....فردا عیده این ماه هم ماه تو بوده بیا و طبق مرام خدایی خودت به من عیدی بده....:icon_gol: چیز زیادی هم ازت نمیخوام فقط یه اخلاق خوب....یه اخلاق خوب بهم بده برای یه عمرم بسه....انصافا بی تعارف دارم بهت میگما میخوام آدم بشم حالا اینکه این ماه رمضون اومد و رفت و من هیچی نفهمیدم جای خود اما یه جوری نباشه که تو هم به روی من بیاری این قضیه رو دیگه..... که فردا بگم حیف شد ماه رمضون تموم شد و من هیچی نفهمیدم و خاطره از ماه رمضون امسالم یه بدن تحلیل رفته و لاغر شده باشه که اونم به مدت ۲ روز خودشو نشون بده...بشه یه یادگاری دو روزه.... ولی خدایا خیلی لاغر شدما ......میبینی؟؟؟؟؟اصن یه وضی..شدم پوست و استخون!!!!...به قول بچه ها میگم خدایا شکرت که مث ربیع الاول و ربیع الثانی و جمادی الاول و جمادی الثانی، رمضان الاول و رمضان الثانی نداریم!!!!!:4chsmu1: خودت ببین جون به جونم بکنی آدم نمیشم....حتی لحظات آخر ماه خودت...دمت گرم زود دست به کار شو اوضاع وخیمه... 9 لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ دوستای گل نواندیشانی ام. نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق تعالی. عیدتونم پیشاپیش مبارک. مراقب خودتون باشید.خیلییییییییییییی دوستون دارم.:icon_gol: 11 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ نمیدونم چرا وقتی خبر نداریم فردا زنده ایم یا نه چرا زندگی رو تلخ می کنیم 6 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ یکی از فانتزیای من این بود یه ظهری که میام خونه برم در یخچال باز کن و کلی چیزای خوب بخورم بعد بخوابم بیدار شدم یادم بیاد اوا روزه بودم بعدش چون یادم نبو خوردم روزم باطل نمیشد ولی نشد دیگه:gnugghender: خدایا شرمنده که در همه حال میخوام دور بزنم:icon_pf (34): عید همگی مبارک 12 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ دیشب 4صبح خوابیدم.. خوابم نمیبرد انقدر که اعصابم خورد بود و ناراحت و همش داشتم گریه میکردم.. خبری که شنیده بودم اعصابمو ریخته بود بهم از اونور خانوادهم که ناراحت بودن و طاقت اشکاشونو نداشتم. فردا بلند شدم. بد نبودم. ولی خیلی زود بیدار شدم اصلا خوابم کامل نبود .. با هوای گرم اتاق بلند شدم نمیدونم. چی شد که اومدم روی تخت برگردم. اولین تلنگر بهم خورد. چی بود پرده اتاقم .. یه دفعه کنده شد خورد تو سرم.. باعث شد یه ذره بخندم. بلند شدم اومدم انجمن بعد رفتم ورزش.. از اونور سوار ماشین بابامون شدیم.. رفتیم.. شرکت.. وسایلامو جمع کنم.. و دفترمو وسایل اضافیشو جمع و جور کنم. رفتم دفترم نشستمو یه سیر گریه کردم. که تمام تلاشهای این چندسالمون چه راحت به فنا رفت.. و تمام محصولاتمونو جمع کردیم البته یه مقدارشو اوردم خونه مامانم استفاده کنه و مقداریشو به خواهرم بده و به خالم.. ایشالله بشینم یه تصمیم گیری بزرگ کنم در اینده نزدیک کارخونمو یه بار دیگه سراپا کنم. الهی امین.. 9 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ امسال عیدی متفاوت میخوام همیشه ازت خالص ترینا و خاص ترینارو خواستم این دفعه ام عیدی میخوام میخوام بهترینای زندگی هر کسی رو براش حفظ کنی بهترین های زندگی منم حفظ کن خدای من:5c6ipag2mnshmsf5ju3:icon_gol: 11 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ انیقد خطا شلوغه خطم هنگیده هر چی مسج میدم نمیره الان عصبانی ام شدید اینم واسه اپراتور و مخابرات به همراه تمامی دست اندرکاران:vahidrk::vahidrk: دوستان عید همگی مبارک...بهترینارو امشب عیدی بگیرین 11 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ رمضون امسالم تموم شد! اولین تلنگر 13 سال پیش بهم وارد شد جشن عروسی دایی جعفر بود یه شلوار جین و یه بلوز راه راه توری ابی که رکابی هم بود تنم بود یه سری مهمونا روسری سرشون بود همش با خودم میگفتم اینا چرا تو عروسی روسری گذاشتن این سواله مثل یه لامپ تو ذهنم روشن خاموش میشد اون سال یه دبیر پرورشی داشتیم به اسم خانوم حجتی نمیدونم چی شد که روزشماری میکردم دوشنبه ها ساعت خانوم حجتی زودتر بیاد به خودم اومدم ؛ یه دختر محجبه بودم گهگاهی نصف شبا بیدار میشدم دو رکعت نماز شب میخوندم خیلی آروم شده بودم , عملا میترسیدم سرمو بالا کنم چشمم بیفته به چشم پسری حتی یادمه یه دوره چادر میزاشتم تا وارد دانشگاه شدم نمیدونم چی شد ایمانم سست بود یا هر چی یگه هیچی قبول نداشتم تا اومد وارد زندگیم شد کم کم دوباره تغییر کردم دوباره توبه کردم ولی الان بازم یه حس بد دارم حس آدم گنهکار حس یه آدم کثیف مخصوصا دیروز دیگه کلافه بودم دیشب تو ماه عسل احسان علیخانی میگفت خدا منتظره تا ببخشتمون یه روزنه نوری تو دلم روشن شده از دیشب همش میخوام بگم خدایا ببخش اما روم نمیشه نمازام قضا میشه ؛ گهگاهی دروغ میگم ؛ گهگاهی از رحمتت نا امید میشم ؛ تهمت میزنم قضاوت میکنم ؛ خیلی وقتا سر بابام داد میزنم که بسه بسه خودم میدونم چی کنم ؛ حتی نزدیک یه ساله با محمد علی بخاطر مخالفت ازدواجم حرف نمیزنم محمدی که تنها برادر نیست خیلی جاها مثل پدر پشتم بوده نمیدونم با کدوم پاک کن شروع کنم به پاک کردن گناهم ؛ با کدوم پاک کن بدیهامو کمرنگ کنم ولی فکر میکنم اول باید ازهمینجا شروع کنم بچه ها ببخشید اگه از فرد خاصی اسم نمیبرم چون خوم خجالت میشکم نه اینکه بگم کس خاصی نیست خیلی ها هستید اما نمیتونم پروف تک تک بیام 18 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ خدایا شکرت... شکرت که نشد برم... شکرت ماه پربرکتت تموم شد... شکرت سایه پدر و مادرم بالا سرمه و تن سالم دارن... شکرت ماهه عزیزت رو خوب پشت سر گذاشتیم... 13 لینک به دیدگاه
Moment 15228 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ سلام بروبکسیعنی همه ها....از اصغر تا کبری از اکبر تا صغری عید رو به همه دوستان گل نواندیشانی تبریک میگم، بدی که واستون نداشتم همش خوبی بوده پس لازم نیست حلالم کنید خودم بالشخصه حلالتون میکنم برید حالشو ببرید 17 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ امشب موقع افطار دلم نمیخواست روزه م رو بشکنم ،نمیخواستم افطار کنم .... حسم مثل این بود که تو مشتم آب بوده میتونستم بخورم ولی الان داشت میریخت رو زمین ... مثل حس اینکه کسی بخواد بره و تو این رفتن رو دوست نداشته باشی ،لحظات آخر هم بخوای بهش بگی که چقدر برات عزیزه اما اونقدر فرصت نداشته باشی چون بلیط مسافرت اوکی شده و باید بره.... مثل عمری که داره همینجوری میگذره و خیلی وقتها فکر میکنی اونقدر در جا زدی که کلافه بشی.... حس ترس ،ترس ازینکه اونی که بهت گفته من همیشه هستم ،حی و حاضر ،همه جا ،همه وقت و چند روزی رو نزدیکت بوده اما تو ، شاید اونطوری که باید بهش نزدیک نشدی و حالا وقت رفتن شده .... کاش لایق بودم که یک یادگاری ،یک دست خط ،یک لبخند یا یه سلام تا دفعه دیگه که می اومد بهم میداد... تا کجا ازت دور میشم نمیدونم اما تو که هستی دلم قرصه ،به بودنت .... دلتنگ شدم ،به همین زودی ... 11 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ چه جالـــبه همه امشب تو این تاپیک در مورد عید و روزه و بخشش و اعتراف و... نوشتن همشون معلوم بود از دل در اومده بود چون همشون به دلم نشست یه جمله هم منو امشب یه لحظه منقلبم کرد... 1 جمله ساده بود نمیدونم چرا اما بی اختیار اشکام سرازیر شد محمدعلیزاره داشت خاطره اولین کنسرتشو تعریف میکرد آخرش با 1 حسی گفت ... " وای خدا عالیه" یه لحظه نمیدونم چی شد... دلم میخواست به حال خودم زار بزنم... خدایا تو از من چی میخوای اما من دارم کجا میرم... روزه گرفتم این ماه رو اما عوض شدم اصلا؟؟؟ حالم تغییر کرد اصلا؟؟؟ مهمون خوبی بودم برات؟؟؟ متاسفم که اینو میگم اما فک کنم جواب تموم این سوالا "نـــَــــــه" باشه...( یه نَه به همین بزرگی و پررنگی) خدایا یه اراده قوی میخوام ازت ،یه نیروی قوی... میخوام خونه تکونی کنم حسابــــــی... میخوام سال بعد درست درمون بیام مهمونیت... خدایا یه کاری کن حس انقلاب امشبم مثه همیشه زودگذر نباشه... هر بلایی هم که سرم میاد میدونم حقمه ... اما خب تو خدایی دیگه... همون خدای بخشنده و مهربون...بِبَخشم،میدونم به لفظ و به حرف دارم میگم میدونم اینو چون اینقدری بزرگ نیستم که توبه نشکنم..اما تو ببخشم خدا واسه همه چی ازت ممنونم ....واسه همه چی ... چون تو " عالـــــــــــی" هستی عید همگی مبارک 93/5/7 ساعت 3 و خورده ای بامداد... عید سعید فطر 12 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ از مردا و زنایی که تو زندگی مشترک به هم فحاشی میکنن متنفرم عصبانی میشی نمیتونی تحمل کنی پاشو برو بیرون دهنتو بسته نگه داری نمیمیری که 11 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ پستای بچه ها رو میخوندم معتقدم باورهای ما هرچیم که باشه قادر نیست حقایق رو تغییر بده اما این حقایق هستند که بالاخره باورهای مارو تغییر خواهند داد چه زود چه دیر 11 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ دیشب وقت افطار ناخودآگاه گریم گرفت انگار ماه رمضون تموم نشده دلم براش تنگ شد ماه پربرکتی بود خودش که رفت خداکنه برکتش همیشه تو زندگی همه ما باقی بمونه:girl_angel: 11 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ نزدیک بود امروز هم یه جایی باشم. که به لطف خدا مرخص شدم. فقط به خاطر یه قرص که فکر میکردم دارم... گاهی زندگی ادم به یه مویی وصله..اصلا حوصله ندارم 10 لینک به دیدگاه
setare.blue 23086 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ نمیدونم چرا این مسائله اینقدر ناراحتم کرده من که تمام سعیمو کردم چرا اصلا یه طرفه میرم چیزی نشده ... منم نباید قضاوتی کنم_شاید 1درصدم حق با طرف مقابلم باشه چه قدر بده آدم اینقدر حساس باشه... 1393.5.7 11 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ نمیدونم فقط من اینطوریم یا بقیه هم اینطورین اینقد که از خواسگاری رفتن بدم میاد از چیزی بدم نمیاد مضحکتر و چندش آور تر ازین رسم رسمی نیست 7 لینک به دیدگاه
Mina Yousefi 24161 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ من هنوز گاهی یواشکی خواب " تو " را می بینم یواشکی نگاهت می کنم صدایت می کنم بین خودمان باشد اما من هنوز " تو " را یواشکی دوست دارم !! تولد " تو " مبارک ! 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده