MahSa.92 2151 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ چرا بعضی از پدر مادرا فکر میکنن هر چی بالا سر بچه هاشون اومده از تلفن همراهشونه ، ی درصدم فکر نمیکنن که مشکل شاید از رفتار خودشون بوده؟؟؟؟؟ 13 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ سوره نمل . . . آیه معجزه موسی . . . . . . خدا برای تو که کاری نداره . . . برای منم معجزه کن . . . خواهش می کنم ازت . . . 15 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ نباید خیلی از ادمارو جدی گرفت و زود باید فراموش بشن چون دیر یا زود به صفحه ی حذف شده ها میپوندند 8 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ دوست داشتم 3000 امین پستم راجع به یه موضوع خاصی باشه ،یعنی از خیلی وقت پیش این قرار رو با خودم گذاشته بودم ولی همیشه همه چیز اونطوری که ما فکر کنیم باید پیش بره ،عملی نمیشه ولی باز هم خوشحالم ...... ساعت های واپسین آخرین روز هفته س .....فکر کنم دعایی که بخوام بکنم یکی از آخرین دعاهای این هفته باشه....پس از خدا میخوام که به من و همه دوستان من و خانواده هامون شادی و سلامتی و خوشبختی و رسیدن به چیزهایی که شایسته دست یابی بهشون هستیم و البته به خیر و صلاحمون هست نظری ویژه داشته باشه و کمک حالمون باشه .... خدایا ازت ممنونم که حواست به همه ما هست ،میگن یکی از بهترین دعاها هم اینه که بگیم خدایا ما رو به حال خودمون رها نکن .... هفته ای سراسر امید و شادی و موفقیت برای همه مردم و علی الخصوص مجموعه نواندیشانی خودمون آرزومندم.....:icon_gol: 15 لینک به دیدگاه
s.z.e 811 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ فراموش کردن بعضیها خیلی سخته میشه گفت ، محاله خیلی دلتنگشم ، خیلی این ترانه اصفهانی جان و روحمو آتیش میزنه كاشكي ميشد كه يك شب، مهمون خواب من شي حتي واسه يه لحظه، روياي ناب من شي ديدارما عزيزم، باشه واسه قيامت امابدون به دوريت، هرگز نكردم عادت 13 لینک به دیدگاه
hakan_68 2446 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ روزگارییست دنیا به کامم نیست........ دیگر آن آدم سابق نیستم.............. خنده هایی از سر اجبار........ خلوتی همیشگی............ شب ها بیدار روزها در خواب........... همدمم سیگاری بی جان........... خودمم نمی دونم من سیگار می کشم یا سگار مرا........... اما می دانم روزی مرا می کشد این سیگار این، این درد،این تنهایی.......... 12 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ گاهی آدم دلش تنگ می شود. برای کسی یا جایی. یا برای یک چیزی که ...شاید هرگز هم اتفاق نیفتاده و یا نبوده... 11 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۲ چرا این طوریه اخه خدا زمونه این طوریه ه ه ه 13 لینک به دیدگاه
manjari 2934 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۲ خدا جون خودم شکرت از همه بچه هایی هم که دعا کردن ممنونم توی ماشینی که تصادف کرده بود و همه فوت کردند آشنای ما توی کما بود با لطف و معجزه خدا و دعای شما حالش بهتر شده انشالله خوب خوب بشه. آمین :ws21: چقدر در طول روز معجزه های خدا رو میبینیم بازم همون آدم قبلی هستیم 15 لینک به دیدگاه
a.namdar 5908 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۲ بچه که بودم از اواسط پاییز شمارش معکوس رو برای رسیدن به شب یلدا شروع میکردم... حرفهای شیرین پدر بزرگ و قربون صدقه رفتن مادر بزرگ که نثار نوه ها می شد و کل کل پدر و عمو قبل بریدن هندونهها، سر اینکه هندونه کی قرمزتره... بازی و شوخی با پسرعمو و دختر عمو. چند سال بعد دیگه قرار نبود مادربزرگ باشه که قربون صدقه مون بره... اما بازم به خاطر حرفهای پدربزرگ و کل کل عمو و پدر سر هندونه و همنشینی با پسرعمو و دخترعمو،... باز هم برای رسیدن شب یلدا لحظه شماری می کردم. چند سال بعد دیگه از پدربزرگ هم خبری نبود. اما بازم لحظه هیجان انگیز بریدن هندونه ها و کلکل و شوخی پدر و عمو، خندیدن با پسر عمو و دختر عمو بهانه ای بود که منتظر شب یلدا باشم. اما امسال..... تصور اینکه دیگه از عمو و هندونه ش خبری نیست...تصور اینکه دیگه رقیبی برای هندونه پدر نیست.... تصور اینکه قراره به جای خنده و کل کل، نگران بغض پدر و خانواده دوست داشتنی عمو باشم .... باعث میشه برای اولین بار آرزو کنم کاش فقط امسال شب یلدایی نبود. کاش بیشتر قدر لحظه ها را میدونستم... کاش با تمام وجودم لحظه های کنار هم بودن رو سر میکشیدم... کاش باز هم یه شب یلدای دیگه از ته دل میخندیدم با آدمهایی که از وقتی چشم باز کردم عزیزترین کسانم بودند. 14 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۲ یه کیلو بابونه خوردم...قرص خواب خوردم...نفس عمیق کشیدم..... هنوز خوابم نمی بره...یه کم هم که مثلاً خوابم میبره با صدای ماشین هایی که در صد کیلومتری خونه هستن بیدار میشم ... یه هفتست زندگیم اینه 13 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۲ خدایا خودت یه راهی جلو پام بذار :5c6ipag2mnshmsf5ju3 16 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۲ میخوام که تموم شه یعنی باید که تموم شه حالا هر کاری میخوای بکن. 10 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۲ نازِ این تازه به دوران رسیده ها را کشیدن، عذابی ست که بر دشمن سِزا نمی دانی... قُمپُزِ نو کیسه ای در می کنند به سانِ توپ های عثمانی در جنگ عتیق.... قِر و قَمیشِ آبگوشت به بالاهایِ محلاتِ از ما بهترون را بر سالنِ مُدِ روزگار می آیند... چه بدا به حال ما که داورِ این مزون هستیم... مِزون جیبِ پرستانِ فندق فرهنگ... . . . باری...سخن به گزافه نباید راند... آنچه عیان است چه حاجت به بیان است... بد نیست هر توقف گاهی سر برگردانیم به پَس...ببنیم از کجا آمدیم...یک وقت هوا وَرِمان ندارد! 19 لینک به دیدگاه
Ala Agrin 14476 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۳۹۲ گاهی یه تصمیماتی تو زندگیم میگیرم که باعث رنجش و نگرانی خانواده و دوستان نزدیکم میشه..........اما این احساس رو دارم که تصمیم درست بوده ......هر چی که هست برام ارزش داره مهم عمل کردن به تصمیماتیه که گرفتم.......میدونم خیلی سخته کسانی که دوسم دارن و نگرانم هستند برای مدتی ازشون دور میشم ........اما راهیه که انتخاب کردم .....امیدوارم بتونم از عهده مسئولیتهام بربیام و طبق وظیفه ام خدمت کنم..... 22 لینک به دیدگاه
MahSa.92 2151 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۳۹۲ یه هفته ای میشه....دارم دنبال یه شونه میگردم که سرمو بزارم روش یه دله سیر گریه کنم....شاید این بغض لعنتی تموم شه...یه شونه که وقتی سرمو از روش بلند کردم نپرسه چرا ؟؟؟؟ لب به نصیحت باز نکنه...فقط به حرفام گوشه بده .....یه سنگ صبور می خوام.... اما هنوز پیدا نکردم ....فک نمی کنم پیدا شه.... 17 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۳۹۲ نمیدونم با غرورای کاذب تا کجا میخوایم پیش بریم آیا واقعا لازمه این همه غرور؟وقتی آدمایی هستن که واسه چیزای خیلی بی محتوا غرور دارن چی میشه بهشون گفت؟چیکار باید کرد؟تا کجا باید رفت؟کاش بیشتر فکر کنیم.................. 18 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۳۹۲ بعضی وختا که مامان اینا شروع میکنن از خاطرات بچگیمون میگن ، با اینکه خیلیاشونو یادم نمیاد ، اما انقد دلم میخواد برگردم به اون دوران که حد نداره خاطره های تکراری و ساده ای که هرچقد می شنوم بازم سیر نمیشم مثلا اینکه هروقت مهمون میومده خونمون ، همون جلوی در ازش می پرسیدم : کی میرین ؟ میخواستم بدونم تا کی خونمون هستن و می تونم از بودن باهاشون لذت ببرم ، ولی خیلی بد می پرسیدم سوالمو یا اینکه چون همیشه سر سفره میدیم که بابام قبل از اینکه حتی غذا رو تست کنه ، نمک می پاشه روش ، منم یاد گرفته بودم همون اول غذا یه عالمه نمک میریختم رو غذام ... چون فکر می کردم باعث میشه غذا سرد بشه و بخاطر همینه که بابا هم نمک میریزه وقتی خواهرم به دنیا اومده بوده من همش 1.5 سالم بوده و هیچوقت نمی ذاشتن تنها کنارش بمونم، چون فکر میکردم نی نی مون عروسکه و تا فرصت گیر میاورم انگشتمو میکردم تو چشاش که درش بیارم یه شوهر عمه دارم که از بچگی به یکی از پسراش به شوخی می گفت اِشَک ( به ترکی ینی خر ) ، منم تا 6، 7 سالگی فکر می کردم اون بدبخت اسمش اشکه وقتی هم که نامزد کرد، با همون بچگیم یه کارت تبریک براش درست کرده بودم و توش یه قلب کشیده بودم و نوشته بودم: اِشَک و فروغ و خیلی چیزای دیگه که که هروخ یادشون می افتم غش میکنم از خنده چه عالمی داره بچـــــــــــــگی 22 لینک به دیدگاه
Just Mechanic 27854 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۳۹۲ حس آدمی رو دارم که رسیده ته خط 12 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده