رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

چرا بعضی از پدر مادرا فکر میکنن هر چی بالا سر بچه هاشون اومده از تلفن همراهشونه ، ی درصدم فکر نمیکنن که مشکل شاید از رفتار خودشون بوده؟؟؟؟؟

  • Like 13
لینک به دیدگاه

سوره نمل . . .

 

آیه معجزه موسی . . .

 

 

 

. . .

 

خدا برای تو که کاری نداره . . . برای منم معجزه کن . . .

 

خواهش می کنم ازت . . .

  • Like 15
لینک به دیدگاه

دوست داشتم 3000 امین پستم راجع به یه موضوع خاصی باشه ،یعنی از خیلی وقت پیش این قرار رو با خودم گذاشته بودم ولی همیشه همه چیز اونطوری که ما فکر کنیم باید پیش بره ،عملی نمیشه ولی باز هم خوشحالم ......

 

 

ساعت های واپسین آخرین روز هفته س .....فکر کنم دعایی که بخوام بکنم یکی از آخرین دعاهای این هفته باشه....پس از خدا میخوام که به من و همه دوستان من و خانواده هامون شادی و سلامتی و خوشبختی و رسیدن به چیزهایی که شایسته دست یابی بهشون هستیم و البته به خیر و صلاحمون هست نظری ویژه داشته باشه و کمک حالمون باشه ....

خدایا ازت ممنونم که حواست به همه ما هست ،میگن یکی از بهترین دعاها هم اینه که بگیم خدایا ما رو به حال خودمون رها نکن ....:ws37:

هفته ای سراسر امید و شادی و موفقیت برای همه مردم و علی الخصوص مجموعه نواندیشانی خودمون آرزومندم.....:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

فراموش کردن بعضیها خیلی سخته

 

میشه گفت ، محاله

 

خیلی دلتنگشم ، خیلی

 

این ترانه اصفهانی جان و روحمو آتیش میزنه

 

كاشكي ميشد كه يك شب، مهمون خواب من شي

 

حتي واسه يه لحظه، روياي ناب من شي

 

ديدارما عزيزم، باشه واسه قيامت

 

امابدون به دوريت، هرگز نكردم عادت

  • Like 13
لینک به دیدگاه

روزگارییست دنیا به کامم نیست........

دیگر آن آدم سابق نیستم..............

خنده هایی از سر اجبار........

خلوتی همیشگی............

شب ها بیدار روزها در خواب...........

همدمم سیگاری بی جان...........

خودمم نمی دونم من سیگار می کشم یا سگار مرا...........

اما می دانم روزی مرا می کشد این سیگار این، این درد،این تنهایی..........

  • Like 12
لینک به دیدگاه

گاهی آدم دلش تنگ می شود. برای کسی یا جایی.

یا برای یک چیزی که ...شاید هرگز هم اتفاق نیفتاده و یا نبوده...:sigh:

:ws37:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

خدا جون خودم شکرت :icon_gol:

از همه بچه هایی هم که دعا کردن ممنونم :icon_gol:

توی ماشینی که تصادف کرده بود و همه فوت کردند آشنای ما توی کما بود با لطف و معجزه خدا و دعای شما حالش بهتر شده انشالله خوب خوب بشه.

آمین :ws21::ws21::ws21:

چقدر در طول روز معجزه های خدا رو میبینیم بازم همون آدم قبلی هستیم :hanghead:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

بچه که بودم از اواسط پاییز شمارش معکوس رو برای رسیدن به شب یلدا شروع می‌کردم... حرف‌های شیرین پدر بزرگ و قربون صدقه رفتن مادر بزرگ که نثار نوه ها می شد و کل کل پدر و عمو قبل بریدن هندونه‌ها، سر اینکه هندونه کی قرمزتره... بازی و شوخی با پسرعمو و دختر عمو.

 

چند سال بعد دیگه قرار نبود مادربزرگ باشه که قربون صدقه مون بره... اما بازم به خاطر حرف‌های پدربزرگ و کل کل عمو و پدر سر هندونه و همنشینی با پسرعمو و دخترعمو،... باز هم برای رسیدن شب یلدا لحظه شماری می کردم.

 

چند سال بعد دیگه از پدربزرگ هم خبری نبود. اما بازم لحظه هیجان انگیز بریدن هندونه ها و کل‌کل و شوخی پدر و عمو، خندیدن با پسر عمو و دختر عمو بهانه ای بود که منتظر شب یلدا باشم.

 

 

اما امسال..... تصور اینکه دیگه از عمو و هندونه ش خبری نیست...تصور اینکه دیگه رقیبی برای هندونه پدر نیست.... تصور اینکه قراره به جای خنده و کل کل، نگران بغض پدر و خانواده دوست داشتنی عمو باشم ....

 

باعث میشه برای اولین بار آرزو کنم کاش فقط امسال شب یلدایی نبود.

کاش بیشتر قدر لحظه ها را میدونستم... کاش با تمام وجودم لحظه های کنار هم بودن رو سر می‌کشیدم... کاش باز هم یه شب یلدای دیگه از ته دل می‌خندیدم با آدم‌هایی که از وقتی چشم باز کردم عزیزترین کسانم بودند.

  • Like 14
لینک به دیدگاه

یه کیلو بابونه خوردم...قرص خواب خوردم...نفس عمیق کشیدم..... هنوز خوابم نمی بره...یه کم هم که مثلاً خوابم میبره با صدای ماشین هایی که در صد کیلومتری خونه هستن بیدار میشم ... یه هفتست زندگیم اینه :4564:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

نازِ این تازه به دوران رسیده ها را کشیدن، عذابی ست که بر دشمن سِزا نمی دانی...

 

قُمپُزِ نو کیسه ای در می کنند به سانِ توپ های عثمانی در جنگ عتیق....

 

قِر و قَمیشِ آبگوشت به بالاهایِ محلاتِ از ما بهترون را بر سالنِ مُدِ روزگار می آیند...

 

چه بدا به حال ما که داورِ این مزون هستیم...

 

مِزون جیبِ پرستانِ فندق فرهنگ...

.

.

.

باری...سخن به گزافه نباید راند...

 

آنچه عیان است چه حاجت به بیان است...

 

بد نیست هر توقف گاهی سر برگردانیم به پَس...ببنیم از کجا آمدیم...یک وقت هوا وَرِمان ندارد!:icon_redface:

 

 

 

  • Like 19
لینک به دیدگاه

گاهی یه تصمیماتی تو زندگیم میگیرم که باعث رنجش و نگرانی خانواده و دوستان نزدیکم میشه..........اما این احساس رو دارم که تصمیم درست بوده ......هر چی که هست برام ارزش داره مهم عمل کردن به تصمیماتیه که گرفتم.......میدونم خیلی سخته کسانی که دوسم دارن و نگرانم هستند برای مدتی ازشون دور میشم ........اما راهیه که انتخاب کردم .....امیدوارم بتونم از عهده مسئولیتهام بربیام و طبق وظیفه ام خدمت کنم.....

  • Like 22
لینک به دیدگاه

یه هفته ای میشه....دارم دنبال یه شونه میگردم که سرمو بزارم روش یه دله سیر گریه کنم....شاید این بغض لعنتی تموم شه...یه شونه که وقتی سرمو از روش بلند کردم نپرسه چرا ؟؟؟؟ لب به نصیحت باز نکنه...فقط به حرفام گوشه بده .....یه سنگ صبور می خوام....

اما هنوز پیدا نکردم ....فک نمی کنم پیدا شه....:ws37:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

نمیدونم با غرورای کاذب تا کجا میخوایم پیش بریم آیا واقعا لازمه این همه غرور؟وقتی آدمایی هستن که واسه چیزای خیلی بی محتوا غرور دارن چی میشه بهشون گفت؟چیکار باید کرد؟تا کجا باید رفت؟کاش بیشتر فکر کنیم..................

spu2aa0pj5up39n0ssng.jpg

  • Like 18
لینک به دیدگاه

بعضی وختا که مامان اینا شروع میکنن از خاطرات بچگیمون میگن ، با اینکه خیلیاشونو یادم نمیاد ، اما انقد دلم میخواد برگردم به اون دوران که حد نداره :ws37:

خاطره های تکراری و ساده ای که هرچقد می شنوم بازم سیر نمیشم :icon_redface:

 

مثلا اینکه هروقت مهمون میومده خونمون ، همون جلوی در ازش می پرسیدم : کی میرین ؟ :ws28:

میخواستم بدونم تا کی خونمون هستن و می تونم از بودن باهاشون لذت ببرم ، ولی خیلی بد می پرسیدم سوالمو :icon_redface:

 

یا اینکه چون همیشه سر سفره میدیم که بابام قبل از اینکه حتی غذا رو تست کنه ، نمک می پاشه روش ، منم یاد گرفته بودم همون اول غذا یه عالمه نمک میریختم رو غذام ... چون فکر می کردم باعث میشه غذا سرد بشه و بخاطر همینه که بابا هم نمک میریزه :icon_redface:

 

وقتی خواهرم به دنیا اومده بوده من همش 1.5 سالم بوده و هیچوقت نمی ذاشتن تنها کنارش بمونم، چون فکر میکردم نی نی مون عروسکه و تا فرصت گیر میاورم انگشتمو میکردم تو چشاش که درش بیارم :ws28:

یه شوهر عمه دارم که از بچگی به یکی از پسراش به شوخی می گفت اِشَک ( به ترکی ینی خر :ws3:) ، منم تا 6، 7 سالگی فکر می کردم اون بدبخت اسمش اشکه :ws28: وقتی هم که نامزد کرد، با همون بچگیم یه کارت تبریک براش درست کرده بودم و توش یه قلب کشیده بودم و نوشته بودم: اِشَک و فروغ :icon_redface:

 

 

و خیلی چیزای دیگه که که هروخ یادشون می افتم غش میکنم از خنده :icon_redface:

چه عالمی داره بچـــــــــــــگی sigh.gif

  • Like 22
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...