"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۲ یرای نگارم آوای رعد آسای تو که می آید... چهره سکوت زخم برمی دارد... اشک در چشمانم نقش می بندد... و سایه ای از تنهایی بر دلم می نشیند... تو فریاد می زنی و من معصومانه سکوت بارانی ام را به تماشا می نشینم... سکوتی که, آیینه ای است در برابر خاطراتم... دراین لحظات تلخ, تنها امیدم به شمع های محبتی است که در معبد دلت روشن کرده ام و دخیلی است که به ضریح مقدس چشمانت بسته ام... مرداب ثانیه های خاکستری ام که به انتها می رسد... نیلوفر گونه به دور تو می پیچم... قلبم مصلوب قلبت می شود ... ومن هم نوا با آوای روح نواز عشق, سلحشورانه امنیت را می ستایم... نازنین فاطمه جمشیدی 7 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۲ امرز خــــــــــــیلی خوشحالم ، خیلـــــــــی ... انقدر خوشحالم که واقعن گریه م گرفته ... بعد از 13 سال بی خبری ، امروز یکی از دوستای خیلی صمیمی م رو پیدا کردم ، امید، پسری که تو مدرسه امام خمینی پکن ، کلاس دوم، سوم و چهارم ابتداییمون رو با هم گذروندیم ، بی همتا بود این پسر با همه ی بچگیش ... وقتی تو فیسبوک پیداش کردم فقط تونستم گریه کنم ... زبونم بند اومده بود ... اونم باورش نمیشد ... کلی ذوق مرگ شد ، همزمان آنلاین بود ... نشستیم کلی حرف زدیم ، چه خاطره هایی رو مرور کردیم با هم ، خاطره های قشنگ دورانِ بچگی ، تو سفارتِ ایران ، معـــــــرکه بود ! الان داره تو نیویورک مهندسی شیمی می خونه ، چون از خانواده های وزارت خارجه ای بودن و بعد از پکن هم رفتن ماموریت ... این خوشحالی به همینجا ختم نشد ، توی ادلیستش ، 16 نفر دیگه از دوستایی رو که توی اون 3 سال لحظه به لحظه ش رو باهاشون خاطره داشتم رو نشونم داد ، جالب اینه یه پیج درست کردن به نام مدرسمون و همشون توش عضون و کلی از عکسامونو گذاشتن ، هرکدومشون یه سرِ دنیان الان ، یکی پاریس، یکی نیویورک، یکی کراچی، یکی آلمان و ... یکی دیگشون رو پیدا کردم که 3 سال از من بزرگتر بود ، احسان، ولی چون مامانم اونجا معلمش بود خیلی میومد خونه ی ما ، یا پیک نیک می رفتیم باهامون میومد ، خیلی باهاش خاطره داشتیم ، خیلی هم باهوش بود ، خیلی ... الان داره تو پاریس دکترای الکترونیک می خونه و همزمان به بچه های لیسانسشونم درس میده ، خیلی خوشحال شدم هم برای اینکه پیداش کردم و هم اینکه آنلاین بود و روز تعطیلشم بود ، کلی حرف زدیم با هم ... چه دنیاییه ... هیچوخ فکر نمی کردم دیگه بتونم باهاشون حرف بزنم... جالب اینه که همه ی اینا توی یه روز اتفاق افتاده و همشون رو توی یه روز پیدا کردم و با 2 تا از بهتریناشون حرف زدم !!! ببخشید خیلی حرف زدم اصن نمی دونم چرا اینا رو اینجا گفتم !!!! ولی واقعن داشتم خفه می شدم ، دوس داشتم یه جا داد بزنم این همه خوشحالیو ... انگار که بچگیِ گم شده م رو پیدا کردم ... 19 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۲ گرچه عالم سیاست عالم بده بستان و معامله است ، اما معامله بر سر وزارت کشور ، معامله بر سر ناموس بود ، اصلا حس خوبی ندارم 8 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۲ اینجا بعضی چنان از 8 سال عمر بربادرفته صحبت میکنن که انگار قبل از این 8 سال زندگی در این دیار جور دیگری بوده. عزیزانم اگر شما یادتان نیست، من یادم میاید که زندگی در این مملکت همیشه بر همین منوال بوده. تنها تفاوت شاید برنامه های صداوسیما بود که قبلا کمی متنوع تر و جالب تر بود و اینم هیچ چیزیش ربطی به ریاست جمهوری ندارد. 15 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ بعضی ها چنان در مورد شرایط زندگی صحبت میکنند انگار همیشه در همین سن و در همین درک از زندگی بودند! اینها همانهایی هستند که ناامید به ادامه حیات بودند، هستند و خواهند بود! اینها همانهایی هستند که باید حاکم یک مملکت باشند تا راضی باشند. مُهر روشنفکری رو بر هر کسی نزنیم. 11 لینک به دیدگاه
Saba Heidari 14145 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ ینی درست وقتی که من حالم خوبه باید یه ادم روانی زنگ بزنه ، همه چی رو خراب کنه من نمیدونم ما ادما چرا از همه طلب داریم ، بابا من به شما گفتم تا اخر هفته به من وقت بدید من کارا رو تموم میکنم، انقدر درک کردنش سخته؟ ینی نمیدونم، حس میکنم هیچی از جوونیم نفهمیدم همش کار و درد و درس و بازم کار 13 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ تو سوز آه من ، ای مرغ شب چه می دانی؟ ندیده ای شب من، تاب و تب چه میدانی؟ 11 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ نگارم دلتنگم... دلم مهر می خواهد... اندکی باران... تا نگاه بی روحم را بنوازد ... مرابا آوای دل انگیزش بیارامد... من از سکوت می آیم... از فصل سرد و هم برانگیز فراق... من از نا کامی... ازاشک می آیم از اشکهایی که مامن نا گفته هاست... ناگفته های من... نا گفته های تو... تو در کنار من... من دوراز نگاه تو... دلم مهر می خواهد... اندکی باران... تا شیشه پر غبار دلم را بشوید... اشکهایم را ببوسد و مرا در آغوش بگیرد... تا شاید دمی را آسوده بیاسایم... نازنین فاطمه جمشیدی 9 لینک به دیدگاه
...Neda... 2026 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ چم شده که با ادمی که کلی باهاش خاطره داشتم امروز هیچ حسی بهش ندارم!!! 12 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ الان که آواتارارو نمیتونم ببینم فهمیدم نصف بچه ها رو از رو آواتاراشون میشناختم.. آی کیو نیست که.. جلبک دریاییه..:icon_pf (34): 17 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ بعضی مواقع بعضی از ما آدما یه سری قوانین خیلی مزخرفِ من درآوردی از خودمون در میاریم. مثلاً میگیم تا اون فلان کارو نکنه من نمیکنم. یا مگه اون فلان کارو کرد که من بکنم؟! ولی الان من دلم تنگ شده خب و اون قانون مزخرفی که این چند روزه داشتم رو با رضایت میذارم زیر پام. 13 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ دوست دارم یه دختر بچه رو به فرزندی بپذیرم.. 17 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ فکر کنید برید یه جا مصاحبه برای کار. بعد با مدیر پروژه اون کار رفیق بشید و طرف ازتون بخواد یه مهندس برق هم براش جور کنید که دیگه آگهی نکنه و آشنا باشه و قابل اعتماد باشه و ... بعد شما مهندس برق رو معرفی کنید. بعد مهندس برقِ به واسطه شما بره سرکار با حقوق ماهی 1.200.00. بعد اون کاره برای خودتون جور نشه. جداً الان من الان نمیدونم باید چه حسی داشته باشم؟ انصافاً خوشحالم که تونستم یه کاری برای یه نفر جور کنم. اونم برای کسی که میدونم به شدت هم خودش هم خانوادش به این کار احتیاج داشتن. ولی من الان باید چیکار کنم؟ 19 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ حتی با یک جزیره خالی از سکنه وسط اقیانوس آرام هم کار من راه نمیفته 11 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ یه آقای دکتر چهل و خورده ای ساله ی مجرد آشنا نمیدونم در من چه دیده ازم خواسته یکی از استادای زن مجردمون رو برای ازدواج بهش معرفی کنم (یه کاردرمان یا فیزیوتراپ سی الی سی و پنج ساله ی زیبا). منم که اول گفتم مرسی و بعد هم گفتم باشه. حالا من روم نمیشه به استادمون بگم. 15 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ آدم توو کار بعضیا میمونه... از کارای احمقانشون.... واقعا لیاقت محبت ندارن.... 12 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۲ چقد خوبه اتو کدو به منظورِ انجامِ پروژه باز نمیکنی 12 لینک به دیدگاه
rahaneh-p 491 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۲ انگار حرکت حرف اول و آخر زندگی رو می زنه. باید حرکت کرد. 7 لینک به دیدگاه
raz-raz 3612 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۲ داشتم فکر می کردم چرا اسم دیگه زندگی حیات هست؟؟واقعا چرا؟؟؟ 6 لینک به دیدگاه
kimia 4172 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۲ خسته ام از این دنیایی که به جای اینکه من توش زندگی کنم اون منو زندگی کرده خسته ام از ادمایی که با همه اعتماد به نفسشون ، اعتماد به نفستو می برن زیر سوال خسته ام ولی خوابم نمیبره................... 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده