ruya 499 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر، ۱۳۸۹ ما که پای عشـق تـو سوختیمـو ساختیم اینه روزگارمون هرچی داشتیم یه شبه به هیچی باختیم اینه روزگارمون ******* چـــی میخـــواد ســرت بــیاد خــدا میـدونــه عـــزیــزم مــن دارم خـــاطـره هـــاتـــو تـــوی آتیــش میـــریـــزم 3 لینک به دیدگاه
hilari 2413 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر، ۱۳۸۹ نیمشب همدم من دیده گریان من است ناله مرغ شب از حال پریشان من است خنده ها برلب من بود و کس آگاه نشد زین همه درد خموشانه که بر جان منست قافل از حق شدم و قافله عمر گذشت ناله ام زمزمه روح پریشان منست در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل گفت خاموش که او طفل دبستان من است 2 لینک به دیدگاه
EN-EZEL 13039 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۸۹ من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه ی همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده ی تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت : برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را و من رفتم و هنوز سال هاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت ( فروغ فرخزاد ) برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
EN-EZEL 13039 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۸۹ و تو رفتی تنها آخر قصه ی ما اینجا بود خداحافظ همان کلامی بود که تو در پشت خنده ها کشتی ( و در آن لحظه هیچ حرفی نیست ) نازنینم خداحافظ پشت سر هیچ نگاهی به هر چه مانده مکن شب و روز من با تنهایی مثل یک برگ زیر پای بی تفاوتی است تو برو ماندن من مرگ است . . . نازنینم خداحافظ تو خودت شاخه ای از فاصله را هدیه ام آوردی تو خودت خواستی که دور از هم شعله ی خاطره ها را به دست باد دهیم و من میان بهت و غرور حرف آخر را زدم . . . نازنینم خداحافظ بعد از تو نه سوی دگری خواهم رفت که ببخشایمش هر آنچه که در قلبم هست و نه دستی به کسی خواهم داد اگر از سمت سادگی به سوی من آید ( به من آموختی که به دنیا باید با غریبان آمیخت , از غریبان آموخت ) نازنینم خداحافظ ببخش من را گر بی بهانه ای تو را به سوی خود خواندم آن زمانی که بهانه تمام ماندن بود من فقط جوشیدم همه حرفی تازه بودند و من فقط خندیدم ببخش من را گر هر چه که می آمد با من , گفتم . . . نازنینم خداحافظ من تو را می بخشم اگر باور نکردی آنچه با من بود اگر حتی ندیدی قطره ای را که برای تو بر روی گونه ی تنهائی ام خشکید یا حتی نفهمیدی چگونه دوستت داشتم . . . نازنینم خداحافظ نخواهم گفت هرگز نقشی از تو پیش چشمانم نخواهم ماند نخواهم گفت هرگز هیچ جائی نیستت در کنج تنهائی من هرگز نخواهم گفت دیگر نگاهی نیست آهی نیست یا از یاد خواهم برد آن حرفی که بر قلبم تو حک کردی . . . نازنینم خداحافظ یاد آن روز بخیر که به تو می گفتم " خداحافظ ولی مردانه باید گفت تا پیوند و ریشه هست پا بر جا و تا خورشید می تابد و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا . . . " نازنینم خداحافظ میان ما هر آنچه بود , گذشت من و تو سوی فردا ها روان هستیم پرید از چشم هایم خواب دیروزت من و تو حال تفسیر میان دو غریبه در جهان هستیم . . . 2 لینک به دیدگاه
EN-EZEL 13039 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۸۹ به نام ستاره ی شب تاریکم یک شب خوب توی آسمون یک ستاره چشمک زنون خندید و گفت : کنارتم تا آخرش تا پای جون ستاره ی قشنگی بود . آروم و ناز و مهربون ستاره شد عشق منو , منم شدم عاشق اون اما زیاد طول نکشید عشق من و ستاره جون ماه اومد ستاره رو دزدید و برد نامهربون ستاره رفت , با رفتنش منم شدم بی همزبون حالا شبا به یاد اون چشم میدوزم به آسمون . . . 1 لینک به دیدگاه
EN-EZEL 13039 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۸۹ عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت بی آنکه بگویم درد دل خواهم گفت بی هیچ کلامی گوش خواهم داد بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی این گونه شاید احساساتم نمیرد همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست خیلی ها میروند تا ثابت کنند که تا همیشه، عاشقند 1 لینک به دیدگاه
EN-EZEL 13039 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۸۹ وقتی که هیچ نگاهی زخم منو نمی دید تنها نگاه تو بود که غربتم رو فهمید وقتی تو گیر و دار حادثه کم آوردم وقتی که با هر نفس رو دست شب می مردم قلب تو منجی این زخمی در به در شد شب به شب گریه هام رو دست تو سحر شد از نفس افتادم و با تو نفس گرفتم با تو غرورم رو از جاده ها پس گرفتم وقتی آسمون هم غرورمو نمی دید وقتی که هر پنجره به هق هق ام می خندید وقتی که از سایه ها زخمای کهنه خوردم تو بازی سرنوشت باختنمو می بردن با قلب شب کشیده ات به داد من رسیدی حتی به خاطر من از خودتم بریدی یادم نمیره یادم نمیره خوبم مرهم زخمم شدی یادم نرفته چقدر به پای من کم شدی نیستی ولی باز توئی که دردمو می دونی هر جا که باشی بدون تو خاطرم می مونی . . . 1 لینک به دیدگاه
EN-EZEL 13039 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۸۹ عشق یعنی چه ؟؟؟ من تازه از آخر عشق آمده ام عشق یعنی شکستن غرور در برابر یک آدم مغرور یعنی فریاد زدن همه ی احساس مقابل یک آدم بی احساس یعنی با تمام وجود خواستن و نرسیدن یعنی یک غروب غم انگیز یک پائیز برگ ریز آری عشق یعنی بی وفایی . * * * 1 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۸۹ اگر من جاي او بودم . همان يك لحظه اول ، كه اول ضلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان ، جهانرا با همه زيبايي و زشتي ، برروي يكدگر ، ويرانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم ، نخستين نعره مستانه را خاموش آندم ،بر لب پيمانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . كه ميديدم يكي عريان و لرزان و ديگري پوشيده از صد جامه رنگين زمين و آسمانرا واژگون مستانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . نه طاعت ميپذيرفتم ،نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده ،پاره پاره در كف زاهد نمايان ،سبحه صد دانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان ،هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو ،آواره و ديوانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اكر من جاي او بودم . بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپاي وجود بي وفا معشوق را ، پروانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي ،تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد ،گردش اين چرخ را وارونه ، بي صبرانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . كه ميديدم مشوش عارف و عامي ، ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش ،بجز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري ، در اين دنياي پر افسانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! چرا من جاي او باشم . همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد ، وگرنه من بجاي او چو بودم ،يكنفس كي عادلانه سازشي ، با جاهل و فرزانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد 2 لینک به دیدگاه
lovestory 995 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۸۹ دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند لینک به دیدگاه
MH.Sayyadi 14584 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ دلم چیزی نمیخواد... چون چیزی نداشته...وقتی چیزی نداشته به چی میتونه فک کنه! 1 لینک به دیدگاه
kimia 4172 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همینجاست بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند آدمک خر نشوی، گریه کنی کل دنیا سراب است بخند آن خدایی که بزرگش دانیم به خدا مث تو تنهاست بخند فکرنکن درد تو ارزشمند است فکرنکن گریه چه زیباست بخند صبح فردا به شبت نیست که نیست تازه انگار که فرداست بخند راستی آنچه به یادت دادم پر زدن نیست که درجاست بخند آدمک نغمه آغاز نخوان به خدا آخر دنیاست بخند این شعرو خیلی دوس دارم:w16: 3 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۸۹ سبز، قهوه ایی ، میشی و شاید هم آبی وگرنه فرقی نمی کرد آغا محمد خان اصلا چشم ها را دوست نداشت! 1 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ سالها میگذرد ومن از پنجره بیداری کوچه یاد تو را مینگرم میبویم و چنان آرامم که کسی فکر نکرد زیر خاکستر آرامش من چه هیاهویی هست عاشقی هم دردیست ومن از لحظه دیدار تو میدانستم که به این درد شبی خواهم مرد لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ سلام به همه دوستان این تایپیکو زدم تا قشنگترین شعرها یا متنایی رو که دوست دارید اینجا بذارید دوستان میتونید از اشعار خودتونم استفاده کنید 1 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ من پذیرفتم شکست خویش را پند های عقل دور اندیش را من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را 1 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ من به آمار زمین مشکوکم اکر این شهر پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست 1 لینک به دیدگاه
نغمه 411 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۸۹ چه بی صدا می شکند کاسهء آرزوهای این طفلک بیچاره دلم ... و چه عظیم است غم نان خیال چه بلند است صدای من وتنهایی من وچه کوتاه نخ حوصله ات وچه نزدیک نفس آخرمن وخدا نزدیک است 1 لینک به دیدگاه
نغمه 411 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۸۹ چو آواری فرو ریخته ام. میان این آوار به دنبال- "من" می گردم. به راستی چه سست بنیاد بود این روح من! به لرزش دلی درهم شکست. افسوس منِ گمشده ام, با لحظه ای بی هوای تو, زیر آوار جدایی جان باخت! کاش وقت رفتن می دیدی که اینجا نفسی در تقلای زیستن بود 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده