رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

شهسواری به دوستش گفت : بیا به كوهی كه خدا آن جا زندگی می‌كند برویم .می‌خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد ،

و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بارمشقات نمی‌كند.

دیگری گفت : موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .

وقتی به قله رسیدند ، شب شده بود .

درتاریكی صدایی شنیدند : سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آن ها را پایین ببرید .

شهسوار اولی‌گفت : می‌بینی ؟

بعد از چنین صعودی ، از ما می‌خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم .

محال است كه اطاعت كنم .

دیگری به دستور عمل كرد .

وقتی به دامنه كوه رسیدند ، هنگام طلوع بود

و انوار خورشید ، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود ، روشن كرد.

آن ها خالص ترین الماس ها بودند.

مرشد می‌گوید :

تصمیمات خدا مرموزند ، اما همواره به نفع ما هستند ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 94
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟

استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم .

استاد گفت: عشق يعني همين

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم .

استاد باز گفت:ازدواج هم يعني همين

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز

مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود.

يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد.

مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود. …

شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:

«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.

وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست داديم،

باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.

و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟» مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزيزم؟»

شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به

ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان

منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر

ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،

دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه

ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي

کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود

فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم، کسي

که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده

چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.

 

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه

گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرا

رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار

زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظه موعود فرا

رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام

کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

 

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي

سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به

ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند: گل صداقت... همه دانه

هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!

برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

دختر آينه

 

قصه ژاپني

 

زيارتگاه اگاواچي ميوژين بخش مينامي- ايسه در دوره اشيكاگوشوگون (1573-1338) دچار ويراني شد ارباب گيتاهاتكه - دايميوي ناحيه - به سبب جنگ و پيشامدهاي ديگر نتوانست به مرمت آن بپردازد.

ماتسومورا هيوگو رهرو شينتو معبد به ناچار به كيوتو رفت تا از دايميوي آنجا - هوشوكاوا (ارباب بزرگ وابسته به دربار) كه از نزديكان شوگون بود - تقاضاي كمك كند.

 

ارباب هوشو كاوا رهرو معبد را به گرمي پذيرفت و قول داد با شوگون گفتگو كند و از او براي ترميم زيارتگاه اگاواچي ميوژين كمك بگيرد. از آنجا كه انجام اين كار مستلزم بررسي معبد و تشريفات ديگر بود، ماتسومورا خانواده خود را به كيوتو آورد و با اجاره كردن خانه ئي در ميدان قديمي كيوگوكوه ساكن پايتخت شد.

خانه اجاره ئي، زيبا اما كهنه بود و زمان درازي بدون مستاجر مانده. مي گفتند خانه ئي بد يمن است. در شمال شرقي باغش چاه آبي قرار داشت كه مستاجران پيشين خانه به دلايل نامعلومي خود را در آن غرق كرده بودند، اما از آنجا كه ماتسومورا رهرو شينتو بود از ارواح خبيث بيمي نداشت و به زودي آنجا را خانه ئي راحت و مناسب يافت.

 

تابستان آن سال خشكسالي سختي فرا رسيد. ماه ها گذشت و در پنج ايالت همسايه باران نباريد. رودها در بستر خود خشكيدند. چاه ها خشكيدند و حتي پايتخت هم دچار كم آبي شد، اما چاه آب باغ ماتسومورو در تمام طول فصل گرم، از آبي زلال و خنك بهره ور ماند.

مردم از هرسوي شهر براي برداشتن آب بدانجا روي آوردند؛ و از آنجا كه كمترين نقصاني در آب پديد نيامد، ماتسومورا با گشاده دستي به مردم اجازه داد كه از اين موهبت برخوردار شوند.

 

چنين بود تا يك روز صبح كساني كه براي برداشتن آب آمده بودند جسد نوكر جوان همسايه را در چاه آب پيدا كردند. در پرس و جوئي كه انجام شد دليلي بر تمايل جوان به خودكشي نيافتند و ماتسومورا داستان هايي را به ياد آورد كه هنگام آمدن بدين خانه درباره چاه و ارواح خبيث گفته بودند.

چند روز بعد ماتسومورا با انديشه نصب نرده ئي به گرد چاه به سوي آن رفت. تنها كنار چاه ايستاده و در آن خيره شده بود كه ناگاه احساس كرد چيزي درون آب جان مي گيرد. آنگاه سطح آب آرام گرفت و تصوير چهره ئي بر آن نمايان شد.

 

ماتسومورا انديشيد تصوير خود را در چاه مي بيند. اما نه، تصوير از آن دختري نوزده يا بيست ساله بود. دختر جوان در كار آرايش چهره خود بود و لبانش را به بني(نوعي روژ ژاپني كه پيش از اين براي آرايش گونه هم به كار مي رفت) رنگ مي داد. نخست نيمرخ او ديده مي شد اما بعد به جانب ماتسومورا برگشت و لبخند زد.

دل رهرو بدين لبخند فرو ريخت و رخوتي چون رخوت مستي سراپاي او را فرا گرفت و همه چيز جز تبسم آن لبان زيبا در تيرگي فرو رفت. چهره ئي زيبا بود به سپيدي ماه كه هر دم بر زيبايي آن افزوده مي شد و ماتسومورا را به سوي خود مي خواند، به درون چاه، ژرفاي چاه، بن تيره چاه. ماتسومورا تمامي نيروي خود را به كار برد و چشمان خود را فرو بست.

وقتي چشمانش را گشود چهره زيباي بن چاه رفته بود و ماتسومورا خود را ديد كه بر دهانه چاه خم شده است. هنوز هم از آن لبخند بيخود بوده، تنها يك لحظه ديگر كافي بود تا او را براي هميشه از نگريستن به آفتاب محروم كند...

 

 

 

ماتسومورا به اتاق برگشت و دستور داد كسي به چاه نزديك نشود، و باز دستور داد هيچكس را براي برداشتن آب به خانه راه ندهند، و فرداي آن روز به خواست او اطراف چاه را با نرده ئي محكم محصور كردند.

يك هفته بعد از نرده كشي اطراف چاه، خشكسالي با نزول باراني سيل آسا پايان يافت. پس از ريزش باران سيل آسا بادي تند وزيدن گرفت و رعد و برقي سخت شهر را به لرزه درآورد. سه روز و سه شب باراني بي امان مي باريد و رعد و برقي سهمناك همه جا را مي لرزاند. رود كامو گاوا بسياري از پل هاي مسير خود را نابود كرد. مي گفتند كه اين رود هرگز اينچنين سركش نبوده است.

شامگاه سومين روز توفاني در ساعت ورزا (شامگاه وقتي گاوان از مزرعه به خانه بازگردانده مي شوند)در گرفت، و در دل توفان صداي زني به گوش آمد كه با كوبيدن مصرانه در تقاضاي ورود به خانه را داشت.

 

ماتسومورا كه پس از رستن از خطر سقوط در چاه، از آن تجربه تلخ دورانديش تر شده بود به خدمتكاران خود گفت از باز كردن در خودداري كنند اما صداي كوبه در والحاح زن براي ورود به خانه چندان ادامه يافت كه سرانجام ماتسومورا خود پيش رفت و از پس در پرسيد:«كيستي؟» و صداي زني پاسخ داد:«ببخشيد! منم، يائوي... بايد چيزي را به ماتسومورا بگويم. مطلب مهمي است. لطفا در را باز كنيد!»

ماتسومورا با احتياط در را اندكي گشود و زني را كه از دورن چاه بدو لبخند مي زد باز شناخت. اكنون در چهره او از آن لبخند اثري نبود و بسيار غمگين مي نمود.

ماتسومورا گفت: « نه، تو را به خانه من راهي نيست! تو انسان نيستي، چاهزي(موجودي كه در چاه مي زيد) هستي. تو را از بد بودن و نابود كردن مردم چه فايده است؟»

و چاهزي با صدائي كه به لطافت صداي به هم خوردن جواهرات بود گفت:«مطالب بسياري هست كه بايد با شما درميان بگذارم. من هرگز به آزار كسي راضي نبوده ام. از زمان هاي بس دور اژدهايي در بن اين چاه مسكن داشت و صاحب آن بود؛ و به همين سبب بود كه آب آن هرگز كاهش نمي يافت. سالهاي سال پيش از اين، من در اين چاه افتادم و گرفتار اژدها شدم.

فرمانرواي آسمان اكنون اژدها را به درياچه توري- نو- ايكه در ايالت شينتو تبعيد كرده و او را ديگر اجازه بازگشت به كيوتو نيست. من امشب با رفتن اژدها خود را بدينجا رساندم تا از شما تمناي كمك كنم. چاه پس از رفتن اژدها خشكيده است.

اگر فرمان دهي آن را جستجو كنند تن مرا آنجا خواهند يافت. تمناي من اين است كه مرا از بن آن چاه تاريك نجات دهيد؛ شك نداشته باشيد كه من نيز به محبت شما پاسخي شايسته خواهم داد.»

 

هنوز آخرين كلمات دخترچاه در فضا بود كه خود او در سياهي شب محو شد. سحرگاه توفان فرو نشست. وقتي خورشيد برخاست در آبي زلال آسمان اثري از ابر به چشم نمي خورد. ماتسومورا كسي را به دنبال مقني فرستاد تا چاه را پاك كند. چاه خشك شده بود و حتي قطره آبي نيز در آن وجود نداشت. مقني به آساني آن را پاك كرد و در ته چاه چند گيره آرايش موي بسيار قديمي يافت و آينه ئي فلزي كه شكل سخت عجيب داشت اما برخلاف انتظار رهرو، در آن اثري از لاشه يا استخوان بندي انسان يا حيواني نبود.

 

ماتسومورا با خود انديشيد: «بي شك در اين آينه رازي هست كه سرانجام آشكار خواهد شد. آينه ئي اين چنين، بي شك داراي روحي است و روح آينه، چنان كه هميشه در افسانه ها مي آيد، زني است.»

آن را به دقت بسيار تميز كرد و جلا داد. آينه ئي بسيار زيبا بود، و ناياب و البته سخت پربها. در پشت آينه كلمات غريبي حك شده بود. اگرچه بسياري از حروف آن محو شده بود با صرف وقت و دقت بسيار سرانجام توانست آن را بخواند. عبارت، اين بود:«سومين روز ماه سوم».

 

 

 

سومين ماه سال- يائوي- نام دارد كه به معني«ماه فراواني» است و هنوز هم در سومين روز ماه سوم سال جشني برپا مي شود كه يائوي- نو- سك نام دارد.

ماتسومورا را به ياد آورد كه دختر چاه نيز خود را يائوي خوانده بود و از اين رو اطمينان يافت زني كه در آن شب توفاني با او سخن گفت روح آينه بود.

ماتسومورا نسبت به آينه رفتاري در خور يك روح پيش گرفت. از سر صبر، آينه را پرداخت كرد، در قاب چوبي گرانبهائي جايش داد و آن را در اتاق خود گذاشت. شامگاه همان روز، هنگامي كه ماتسومورا به خواندن كتابي سرگرم بود يائوي به ناگاه از آينه بيرون آمد و كنار او نشست. اكنون بسي زيباتر از گذشته مي نمود. به زيبايي ماهي بود كه از پس ابرهاي سپيد سر مي كشد.

 

يائوي پس از سكوتي كه نشانه احترام او به ماتسومورا بود با صدايي دلكش به سخن درآمد:

«مرا از تنهايي بن چاه و اندوهي عميق رهانيدند. آمده ام به شما سپاس بگويم. آري، من روح آينه ام. در زمان امپراتور ساي مه ئي مر از كوه كودرا ( واقع در جنوب غربي كره ) به كاخ امپراتور آوردند و از آن زمان تا روزگار ساگا آينه بانوان كامونه ئي شين نو (زنان وابسته به دربار) بودم و از آن پس جزئي از اموال موروثي فوژي وارا شدم.

چنين بود تا آن كه در دوره هوگن مرا به درون چاهي افكندند و در سال هاي جنگ بزرگ يكسره از يادها رفتم (طي قرن ها رسم چنين بود كه همسران امپراتور و بانوان غيررسمي دربار را از افراد طايفه فوژي وارا انتخاب مي كردند. و دوره جنگ ميان طوايف مشهور تائيرا و ميناموتو بود)... صاحب چاهي كه مرا در آن پرتاب كردند اژدهائي بود كه پيش از آن در درياچه ئي سكني داشت كه بخش بزرگي از شهر كنوني كيوتو بر روي آن ساخته شده است.

به فرمان امپراتور براي خانه سازي بخش بزرگي از اين درياچه را انباشته و به تدريج از آن درياچه تنها همين چاهي باقي ماند كه در باغ اين خانه قرار دارد و اژدها به ناچار در آن مسكن گزيد. چون مرا به درون چاه افكندند، اسير اژدها شدم و كسان بسياري را به درون چاه كشيدم تا از خون آنان تغذيه كند.

 

اكنون كه خدايان اژدها را به درياچه توري - نوايكه تبعيد كرده اند مرا از شما تمنائي است اين آخرين تمناي من است مرا به ارباب شوگون يوشيماسا كه از اعقاب صاحبان نخستين من است باز گردانيد.

من به درازاي اين نيكوئي شما را از خطري كه در كمين تان است آگاه مي كنم بدانيد كه شما بيش از اين نبايد در اين خانه بمانيد و بايد بي درنگ آن را رها كنيد. اين خانه فردا ويران مي شود.»

يائوي با گفتن اين كلمات ناپديد شد.

 

ماتسومورا پند يائوي را به كار بست و همان روز با خانواده خود به جاي ديگري رفت. فرداي همان روز توفاني سهمگين در گرفت. توفاني بنيان كن كه خانه كهن را به يكباره از جاي كند و با خود برد.

چند روز بعد ماتسومورا توانست با ياري هوشوكاوا به ديدار شوگون يوشيماسا برود و آينه را با ذكر آنچه بر آن رفته بود تقديم او كند.

شوگون از هديه نياكان خود سخت خرسند شد و جان آينه نيز راحت يافت. شوگون، علاوه بر هداياي ارزنده ئي كه به ماتسومورا ارزاني داشت فرمان داد پول مورد نياز براي تجديد بناي معبد اگاواچي ميوژين را نيز در اختيار او بگذارند.

چنين بود كه معبد اگاواچي ميوژين ديگر بار به زيارتگاهي بزرگ مبدل شد.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

قابلمه

 

نویسنده: سيد علي موسوي

 

جوانك خوش تيپ،از اينكه قابلمه پيرمرد به پايش خورده بود و يك خط منحني از جنس گرد و خاك روي شلوارش رسم كرده بود كلي ناراحت شد. صورتش را كه تازه با مساعدت جناب ژيلت دو تيغ حالي داده بود در هم كشيد و يك نوچ پر محتوا از غنچه‌ي لبانش بيرون داد.

 

تا سر حد امكان خودم را عقب كشيدم. روي شانه‌اش زدم و گفتم: "دادش بيا عقب اين بابا راحت باشه."

 

از وسط دو تا دستم كه مثل گوشت قرباني به ميله ي وسط ماشين آويزانم كرده بود گردن كشيدم و نگاهش كردم.

 

پيرمردي هفتاد، هفتادو پنج ساله، كت خاكستري با بافت درشت و ضخيم، شلوار مشكي اش از گشادي گريه مي كرد و با تمسك به كمربند پوسيده اي، دست وپا زنان خودش را به كمر پيرمرد چسبانده بود.

 

با خودم فكر كردم گفتم شايد مي خواهند از جايي نذري بگيرند! به نظرم قابلمه دو نفره بود. اما قيافه شان به اين كارها نميخورد. تازه محرم و صفر هم تمام شده بود.

 

پيش خودم محاكمه اش كردم."حالا به هر علتي كه اين قابلمه خالي رو دست گرفتي پس چرا پلاستيكش انقدر خاكي و كثيفه؟! يعني يك مشماي سالمتر گيرت نيومد كه اينطوري شلوار مردم و كثيف نكني؟!"

 

شايد چيزي توي قابلمه دارند؟! اما قابلمه توي پلاستيك يك ور شده بود. اگر چيزي توش بود از سوراخ هاي پلاستيك بيرون مي ريخت.

 

شايد هم پيداش كردند، مي خواهند بفروشند به نمكي؟!

 

يا شايد هم ترسيدند در اثر تكانهاي ماشين كه آدم را مثل مشك عشاير ايل بختياري تكان مي دهد، حالشان بهم بخورد، قابلمه را آورده اند براي مواقع اضطراري!

 

توي همين فكر بودم كه پيرمرد با سرفه اي سينه اش را صاف كرد و گفت :"آقا پياده مي شيم . "

 

مسافر هايي كه سرپا ايستاده بودند خودشان را عقب مي كشيدند. يكي دو نفر هم كه جلوي در بودند پياده شدند تا راهي براي پياده شدن باشد.

 

پيرمرد، يك 200 توماني مچاله شده ي قرمز را به راننده داد. بعد هم زير شانه ي پير زن را به آرامي گرفت. پيرزن خيلي آرام قدم بر مي داشت. پاهايش كه بعد از 60 ،70 سال از كشيدن بدنش خسته شده بود روي زمين كشيده مي شد. مثل اينكه مي خواست بماند راحت روي صندلي استراحت كند. شايد هم اگر زبان داشتند به بقيه بدن پيرزن مي گفتند: شما برويد، ما بعد مي آييم .

 

به ركاب پله ها ي ماشين كه رسيدند پيرمرد دست پيرزن را روي ميله آهني پشت صندلي شاگرد گذاشت و به پيره زن اشاره كرد كه ميله را نگه دار و خودش پياده شد.

 

قابلمه را با دقت تمام روي پله اول ماشين گذاشت و با وسواس آزمايش اش كرد كه لق نزند. بعد هم دستش را به طرف پيره زن دراز كرد تا پيره زن پاهايش را آرام روي قابلمه بگذارد و بعد از روي قابلمه روي پله ي اول. دو پايش را كه روي پله ي اول گذاشت، پيرمرد قابلمه را روي زمين گذاشت. دوباره پيره زن پاهايش را آرام روي قابلمه و اين بار روي زمين گذاشت.

 

 

نمي دانم بقيه ي مسافران هم احساس من را داشتند يا نه؟!

 

 

پيرمرد و پيرزن يك عمر بود كه از قابلمه خورده بودند، ولي هنوز حتي يك قاشق هم از آن كم نشده بود. با اينكه قابلمه شان فقط براي دو نفر غذا جا مي گرفت.

 

 

يك قابلمه پر از عشق .

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هیزم شکن تبر میزد بر تنه‌ی درخت...درخت از مرگ و از افتادن نمی‌ترسید...نگرانی‌اش از این بود که آن پرنده‌ای که سال‌ها پیش کوچ کرده بود، روزی باز گردد و جایی برای استراحت نداشته باشد!!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]داستان کوتاه «گل سرخ گوشه حیاط»[/h]

159967.jpg?_cfgetx=img.rx:300;img.ry:200;

سعید» شاد بود که مرغکی را در تعلق دارد و آب و دانه اهدایی قبول دوست افتاده، از تیمار هایش راضی است و خلاصه حریف عشق او را پذیرفته. روزگار وصل چند صباحی به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه...

 

برادر کوچک ترم «سعید» عاشق پرنده بود. از هر بال و پر و منقار. از ماکیان گرفته تا گنجشک و چلچله و کبوتر و قناری و شترمرغ را دوست می داشت. حتی زاغ و کلاغ را هم می خواست و جغد را زشت و بدشگون نمی انگاشت و واقعیت اینکه توفیر قفس و رهایی را نمی دانست و خیال می کرد وقتی مرغی در پشت میله ها به ظاهر شاد و بی قرار ورجه وورجه می کند و آواز می خواند، حکما سرحال و بخت آور است... مخلص کلام اینکه کار صیاد را نمی شناخت تا خانواده اش را نفرین کند.

 

«سعید» از پریشانی پدرم به خاطر گرفتاری و اعدام برادر جوانش «ایوب» سود جست و فرصت نیکویی به دست آورد و جرات کرد به یاری یکی از همبازیان زبلش، سقاچه ای را به دام غربیل انداخته در زنبیل مفتولی واژگونی به روی سینی زندانی اش سازد.

 

از غرایب روزگار، مرغ به دام افتاده ـ که در رهایی لحظه ای از جست وخیز و جنب وجوش باز نمی ماند ـ آرام و راضی به نظر می رسید و با متانت خاصی در گوشه ای می نشست و متفکرانه به آسمان چشم می دوخت. وقتی «سعید» برایش آب و دانه می ریخت، دانه را مودبانه برمی چید و با وقار و طمانینه فرو می برد. در نوشیدن آب اما، ظرافت ویژه ای به کار می بست. گویی پس از هر قطره ای که می نوشید سر به آسمان می برد و شکر نعمات به جا می آورد. نه عصبیتی در کار بود و نه میل به تخطی از سرنوشت محتوم.

 

من که در آستانه بلوغ بودم و سرم به تدریج داشت بوی قورمه سبزی می گرفت، در برخورد با این موضوع جا خوردم و صغرا و کبرایم به هم ریخت چرا که ذهن خام و بی تجربه ام نمی توانست مفاهیم و مصادیق مختلف «آزادی» و حدود و ثغور آن را ـ طبق تعریف مد روز ـ در این مورد بخصوص با هم انطباق دهد.

 

«سعید» شاد بود که مرغکی را در تعلق دارد و آب و دانه اهدایی قبول دوست افتاده، از تیمار هایش راضی است و خلاصه حریف عشق او را پذیرفته. روزگار وصل چند صباحی به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه یک بعدازظهر - که اغلب اهل خانه در چرت معمولی تابستانی بودند و «سعید» در گوشه حیاط با سقاچه اسیر عشق و حال می کرد، ناگهان مرغک چشم هایش را باز کرد، نگاه معنی داری به «سعید» انداخت و سپس دور و بر خویش را برانداز و صدایی شبیه «نه!» از گلوی خویش خارج ساخت و شروع کرد خود را به در و دیوار قفس کوفتن! بالاو پایین و چپ و راست... زنبیل واژگون تیزی هایی خم شده به سوی داخل داشت و در چشم به هم زدنی مرغ بیچاره خود را خونین و مالین کرد.

 

«سعید» هراسان به طرف قفس دوید و زنبیل را از روی سینی برداشت. سقاچه مانند سنگی که دستی پرتوان به هوا پرتابش کند به بالاجهید. آن قدر بالاکه لحظه ای از نظر ناپدید شد... غیب! و بعد ـ بی آنکه حتی بتواند چرخی به روی حیاط بزند - سرنگون شد و به روی آجرفرش کنار حوض نقش زمین شد و رگه باریک خون لختی بعد، از پیشانی نگون بختش جاری شد و به پاشیر رسید.

 

وقتی آفتاب به لب بام رسید «سعید» دیگر گریه نمی کرد. من و مادرم پیکر بی جان پرنده پاک را در گوشه حیاط ـ همان جایی که حیات زخمی خود را به سوی آسمان مرگ پرتاب کرده بود ـ چال کردیم.

خانه را که می خواستیم بفروشیم، مادر به درخت گل سرخ گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: «اینو چی کار کنیم؟ یادگار سعید... کسی آن را نکاشته. از همون جایی که پرنده را چال کردیم دراومده...» و من باور نکردم.

نویسنده: سیروس ابراهیم زاده

  • Like 3
لینک به دیدگاه

[h=1]حکایتی زیبا از «تاریخ بیهقی»[/h]

159371.jpg?_cfgetx=img.rx:300;img.ry:200;

این صلت‎ فخر است پذیرفتم و باز دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این‎ نتوانم داد و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم‎ وزر و بال این چه بکار آید؟

 

من کیسه ‎ها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال باز گفتم. دعا کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده‎ام که بو الحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درمانده‎ اند و به خانه بازگشت و کیسه ‎ها با وی بردند و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش‎ را بخواند و بیامدند.

 

بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید بسیار دعا کرد و گفت این صلت‎ فخر است پذیرفتم و باز دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این‎ نتوانم داد و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک است قانعم‎ وزر و بال این چه بکار آید؟

 

بونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ‎ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می‎ روا دارد ستدن آن.

 

قاضی همی نستاند گفت زندگانی خداوند دراز باد حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوه‎ ها بوده است و من نبوده‎ ام و بر من پوشیده‎ است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی علیه السلام هست یا نه؟ من این نپذیرم و در عهده‎ ی این‎ نشوم .

گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده.

 

گفت من هیچ‎ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد به هیچ حال این عهده قبول نکنم .

 

بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد علی ای حال من نیز فرزند این پدرم که‎ این سخن گفت و علم از وی آموخته ‎ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی‎ بدانسته واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی پس چه جای آنکه سال ها دیده ‎ام و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می‎ ترسد و آنچه دارم از اندک مایه‎ حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.

 

بونصر گفت لله‎ در کما، بزرگا که شما دو تن‎اید و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه‎ مند بود و ازین یاد می ‎کرد و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زر باز فرستاد امیر بتعجب بماند و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوفی را دیدی یا سوهان سبلتی را دام زرق‎ نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاه‎تر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی چشم بد دور از بولانیان.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]«تا دنیا دنیاست» داستانی از ایرج پزشک‌نیا[/h]

159686.jpg?_cfgetx=img.rx:300;img.ry:200;

بمن شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندکی بعد بکار پرداختم و تا امروز که دیگر توانائی بکار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدی رفتم...

 

در یکی از شهرهای عالم با مرتاض جوانی آشنا شدم که فن دزدیدن روح را بمن آموخت.

 

میگفت: روح را مردم بدرستی نمی شناسند و نمیدانند که آنهم از هر حیث شبیه سایر اعضای بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش… و همانطور که دست و پا را می توان ورزش داد و قوی کرد، روح را هم میشود با تمرین نیرو بخشید و…

 

ازین مهمتر همانطور که میتوان دست کسی را از بدنش جدا کرد، گرفتن روح او هم کار دشواری نیست. اما مردم، روح خود را بیشتر از هر چیز دوست دارند و آنرا چون گوهری گرانبها حفظ می کنند. بهمین دلیل است که بدست آوردن روح مردم جز از راه دزدی میسر نیست و باز بهمین دلیل تاکسی می فهمد که روحش را دزدیده اند، از شدت غصه دق می کند و میمیرد.

 

بسیاری از ارواح را دستیاران خدا می ربایند اما آدمی زادگان هم میتوانند روح یکدیگر را بدزدند و…»

 

بمن شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندکی بعد بکار پرداختم و تا امروز که دیگر توانائی بکار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدی رفتم.

 

نخستین بار یک شب سرد زمستان بود.

 

بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشی افروختم و در پیمانه ای که بمن بخشیده بود، شراب مخصوصی نوشیدم و کنار آتش در خواب شدم. لحظه ای بعد از جای برخاستم و از منزل بیرون آمدم.

 

خوب بیاد دارم که در آن شب ماه می تابید و نور سرد آن چون برف روی زمین می ریخت. پای در مهتاب نهادم و راهی را در پیش گرفتم که هزاران بار از آن گذشته بودم. اندکی بعد از فراز شهرها و دریاها گذشتم و سرانجام با پرنده ای سیاه بال همسفر شدم و او مرا بجائی برد که جز تاریکی چیزی نبود. در آن ظلمت در پی صدای بالهای او پیش می رفتم و لحظه ای بعد بجائی رسیدم که دانستم باید روح خود را در آنجا بگذارم و سبکبال و چابک بدزدی روم.

 

روحم را که گرفتند باز از آن دنیای تاریک بیرون آمدم و خود را بر فراز شهری یافتم. این همان شهری بود که می خواستم روح مردی را که در آنجا می زیست بدزدم. او را خوب می شناختم. بزرگترین دانشمند روی زمین بود و همه چیز می دانست و این همان چیزی بود که من در جستجویش بودم.

 

می خواستم همه چیز بدانم. و برای اینکار روح و اندیشه هیچکس بهتر از روح او نبود.

 

همراه باد از پنجره ای که در برابر من گشوده شد بدرون رفتم و دانشمند را دیدم که در خواب خوش فرو رفته است. نگاهی باطراف افکندم. نور سرخ مرده ای روی همه چیز افتاده بود. باد پرنده ها را می جنباند و کاغذهائی را که روی میز بود می لرزاند.

 

سگی کنار تخت دیده میشد که با آنکه چشمانش باز بود مرا نمی دید. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زیر لب گفتم:

 

«دوست عزیز، خودخواه مباش بگذار منهم ازین لذتی که تو می بری برخوردار شوم. مگر چه میشود؟ چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر تو خواهی مرد و همه دانشهائی را که اندوخته ای بخاک خواهی برد. بگذار آنها را از تو بگیرم تا علمی را که فراهم آورده ای در جهان جاودان سازم. براستی سوگند که در موقع مرگ آنرا بدیگری خواهم داد…

 

آنگاه آنچه را مرتاض بمن آموخته بود مانند وردی خواندم و وجود خالی از روح خود را باو نزدیک کردم. لحظه ای بعد دانشمند چشم گشود و نگاهی بمن کرد. فریاد کوتاهی کشید و هماندم جان داد. بشتاب از خوابگاه او بیرون آمدم و چون روی گرداندم دیدم که سگش بر بالین او زوزه می کشد و چند نفری گرد او جمع آمده اند… چندین شهر و چندین کوه و چندین دریا و دریاچه را زیر پا گذاشتم و ناگهان دیدم که خورشید از آنسوی افق سر برآورده است و لبخند زنان گفتی برای مسخره کردن من از خواب برخاسته است.

 

بخانه خود بازگشتم و ناگهان بیاد آوردم که دانشمند هستم و همه چیز می دانم. کتاب علمی قطوری را که روی میز بود برداشتم و دیدم تمامی تصاویر آن در نظرم آشناست و حتی نقشه حرکت سیاره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است.

 

ازین‎که دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشه ای راحت بنشینم و در اندیشه های خود فرو روم که ناگهان… آوائی درست مانند صدای همان مرتاض در گوشم گفت:

 

«جوانک ابله واقعاً فکر میکنی که دانشمند شد ای. تو هنوز هیچ چیز نمیدانی و هیچ روحی را هم پیدا نخواهی کرد که بر همه چیز آگاه باشد تنها آنکس می تواند بر همه دانشها دست یابد که خدا را بشناسد و راستی تو دانشمند بینوا مگر خدا را خوب شناخته ای؟»

 

بعد دنباله آوای او قطع شد و من ناگهان خود را در دریائی توفانی یافتم که گفتی موجهای آن فریاد می کشند:«کدام خدا؟ کدام خدا؟»

 

و آنروز که دانشمند بودم همه ذهنم در کار خدا بود و میخواستم بدانم که آیا آغازی بر این جهان هست یا نه و اگر هست…

 

تا شامگاه همچنان حیران و سرگردان بودم که ناگهان فکری بخاطرم رسید. بر آن شدم سیاحتی بگرد آفاق کنم و خداشناس ترین مردان روی زمین را بیابم… و روح او را بدزدم تا خدا را بشناسم.

 

بدینگونه برای دومین بار بدزدی رفتم.

 

سپیده دم خود را بر فراز شهری یافتم که گفتی ساکنان آن همه در کار پرستش و ستایش پروردگار بودند. صدای سرودشان تمام آسمان شهر را گرفته بود و موج آن سراپای وجود مرا در چنان شوری فرو برد که بی هیچ اختیاری بپائین کشیده شدم و خود را در برابر مردی دیدم که در میان میدانی ایستاده بود و جامه ای سپید بر تن داشت. انبوه عظیمی از مردان و زنان پشت سر او جمع شده بودند و سرودی را که او می خواند تکرار میکردند. باو نزدیکتر و نزدیکتر شدم. هیچکس مرا نمی دید. وجودم را از روح دانشمند پاک کردم و در کنار آن مرد خدا ایستادم و آهسته گفتم:

 

«دوست عزیز بگذار منهم بدانم که تو خدا را چگونه شناخته ای. خودخواه مباش و اجازه بده روح ترا در اختیار بگیرم. می بینم که راضی هستی.» و آنچه را که در گوش دانشمند خوانده بود در گوشش زمزمه کرد. لحظه ای بعد نگاه غمناکی بآسمان افکند و در دم بر زمین افتاد. خلقی که در پشت او ایستاده بودند پیش دویدند و چون دیدند کاری از دستشان ساخته نیست گرد او حلقه زدند و سرود عزا سر دادند.

 

از آنجا بجایگاه خود بازگشتم و در اندیشه آن بودم که دیگر خدا را می شناسم و همینکه این اندیشه از خاطرم گذشت بی اختیار لبخندی زدم و حس کردم بخلاف همیشه بسیار گرفته هستم.

 

و بعد از آن یکماه گذشت… در تمامی آن مدت کارم این بود که سحرگاهان به نیایش خدا می پرداختم و روزهایم همه بمی خوارگی و شکم پرستی و هم آغوشی با زنان شهر می گذشت و همیشه کتاب مقدسی زیر بغل داشتم و بهیچ چیز نمی اندیشیدم یکروز بخود گفتم:«حالا که خدا را می شناسی چرا بر همه علوم واقف نیستی و چرا نمیتوانی برمز حرکت منظومه های دور از نظر دست یابی؟» در این لحظه آوائی که بر من ناشناس بود در گوشم گفت:«باین همه چیزهای زمینی دل بسته ای و باز هم در جستجوی خدائی؟ خدا همه جا هست و تو که همه چیز داری خدا را هم بچنگ آورده ای. ولی یکتاپرست باش که خدا بر یکتاپرستان زودتر آشکار میشود. و من بر آن شدم که همچون عاشق شیدائی یکتاپرست باشم و در جستجوی عاشقی چنین، آفاق را زیر پا گذاشتم.

 

غروب یکروز بهار به بوستانی رسیدم. همه جا غرق در سبزه و گل بود و عطر گلها همراه باد بهرسو پراکنده میشد. ناگهان آواز خواننده ای بگوشم رسید که نغمه ای مستانه سر داده بود و با سازی، آواز خود را دنبال می کرد. از خود بیخود شدم و بی اختیار بدان گوشه بوستان رفتم. خواننده، مرد ژولیده ای بود و چنان بر شور می نواخت که گوئی اصلا در این جهان نیست و بکار فرشتگان مشغول است.

 

پیش رفتم و سر بسینه او نهادم و به آوای دلش گوش دادم. انگار با خود راز و نیاز می کرد و می گفت:«کاش می دانست که بی او هیچکس و هیچ چیز حتی خودم را هم نمی خواهم.»

 

تردیدی نکردم و بر جای ماندم. این همان کسی بود که در جستجویش بودم. ماندم تا سرودش را بپایان برد و بقدری بر سازش کوفت که مست شد و بر زمین افتاد. آهسته ببالینش رفتم و روحش را دزدیدم. سازش را نیز برداشتم و ساز زنان راه منزل معبودش را در پیش گرفتم. پشت دیوار باغ او تا صبح ساز زدم و سرود خواندم. نغمه هائی که سر می دادم و در هوا گم میشد و جوابی نمی آمد. تنها هنگام برآمدن خورشید بلبلی از میان شاخه های درختان بر حالم رحمت آورد و نغمه ای در جوابم فرستاد. دلم گرفت و همان دم پی بردم که هیچ چیز تغییر نکرده است.

 

من همان عاشق سرگردانم و کسی را می پرستم که بر من رحم نمی آورد و شاید حتی لحظه ای در اندیشه من نیست.

 

ماهها گرد آفاق سرگردان شدم و کارم جز این نبود که ساز بزنم و نغمه هائی را که گفتی از دل خونینم جدا میشد سر دهم.

 

یکشب بر فراز ابرها حیران و سرگردان بدین سوی و آنسو چرخ می زدم. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و آواز من بهیچ کجا نمی رسید. ناگهان حس کردم پرنده ای کنار من بال می زند. بدنبال او بحرکت درآمدم و لحظه ای بعد بجائی رسیدم که بنظرم آشنا می آمد. انگار همان جائی بود که روزی رحم را در آنجا گذاشته بودم بدرون باغ تاریکی پا نهادم. سازم رها شد و کسی آنرا از من دور کرد. حس کردم دیگر نمی توانم آواز بخوانم و در این موقع آوائی در گوشم گفت:

 

«چه می خواهی؟»

 

بی درنگ جواب دادم:

 

«آمده ام روحم را پس بگیرم. روح خودم را.»

 

قهقهه ای در گوشم طنین افکند و پس از آن شنیدم که کسی گفت:

 

روحت را؟ ما همه در اینجا روح هستیم. کدام یک از ما را می خواهی»

 

فریاد زدم:

 

«روح خودم را»

 

چندین صدا با هم پرسیدند:

 

«آنرا میشناسی؟»

 

و ناگهان حس کردم که هیچ نشانی از روح خود در خاطر ندارم. ناچار در میان ارواحی که بر من ظاهر شده بودند یکی را نشان دادم. همه روحها خندیدند. روح دیگری را نشان دادم و آنها باز هم بقهقهه درآمدند و اینکار چندان تکرار شد تا حس کردم صدای قهقهه ارواح تمامی فضا را پر کرده است. وحشتی سراپای وجودم را فرا گرفت.

 

چنگ در چهره روحی زدم قسمتی از آنرا جدا ساختم و از دیار تاریکی بسوی روشنی گریختم.

 

ارواح تا مرز این جهان در تعقیبم بودند.

 

روحی که بر چهره اش چنگ زدم، روح خودم بود و آنچه از آن در دست داشتم یادآور تاریکی های حیاتم گردید و شادیها و سرورها در جهان تاریکی باقی ماند.

 

از آن زمان تا بامروز همراه باد، همراه نور، همراه شب و همراه خیال بهرسو در سفرم تا مگر روح خود را بار دیگر بیابم. اما در دست من، نه نشانی هست و نه روح خود را می شناسم.

 

آرش شماره ششم

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

دهقان و خيار

 

لئو تولستوي

برگردان: ابراهيم اقليدي

روزي دهقاني به جاليز رفت که خيار بدزدد. پيش خودش گفت:« اين گوني خيار را مي‌برم و با پولي که براي آن مي‌گيرم، يک مرغ مي‌خرم. مرغ تخم مي‌گذارد، روي آن‌ها مي‌نشيند و يک مشت جوجه در مي‌آيد، به جوجه‌ها غذا مي‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را مي‌فروشم و يک خوک شيرخوار مي‌خرم، خوک شيرخوار را مي‌پرورم تا يک خوک بزرگ شود، او را با يک خوک نر جفت مي‌کنم، او تعدادي توله خوک مي‌زايد و من آن‌ها را مي‌فروشم. با پولي که از فروش آن‌ها مي‌گيرم، يک ماديان مي‌خرم، او کره مي‌زايد، کره‌ها را غذا مي‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را مي‌فروشم با پولي که براي آن‌ها مي‌گيرم، يک خانه با يک باغ مي‌خرم. در باغ خيار مي‌کارم و نمي‌گذارم احدي آن‌ها را بدزدد. هميشه از آن‌جا نگهباني مي کنم. يک نگهبان قوي اجير مي‌کنم، و هر از گاهي از باغ بيرون مي‌آيم و داد مي‌زنم: « آهاي تو، مواظب باش.»

دهقان چنان در خيالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ ديگري است و با بالاترين صدا فرياد مي‌زد.

نگهبان صدايش را شنيد و دوان‌دوان بيرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلي به او زد.

 

 

از کتاب قصه‌ها و افسانه‌ها – نشر کيميا

حروف‌چين: فريبا حاج‌دايي

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

شاه سواتوپلوک و سه چوب

 

چکوسلواکي

سيزده قرن پيش کشورهاي« مراويا» و « بوهم» و سرزمين« اسلواکي» با هم متحد بودند و تحت لواي پادشاهي به نام« سواتوپلوک» بسر مي‌بردند که مؤسس امپراطوري بزرگ مراويا بود. اين پادشاه با کفايت و ارادة سرسخت و عقل سليم خود حکومت مي‌کرد و دشمناني را که در صدد تجزية امپراطوري او بودند يکي بعد از ديگري مقهور مي‌ساخت.

 

زماني فرا رسيد که سواتوپلوک پير و رنجور شد و براي آتيه کشورش نگران گرديد. روزي پسرهايش را فرا خواند. وقتي آنها گرد خوابگاهش جمع آمدند شاه گفت:« فرزندان من. نيروي من رو به زوال است و آفتاب عمرم لب بام رسيده و همين است که دنبال شما فرستاده‌ام تا آنچه را که در دل دارم با شما در ميان بگذارم. من زماني دراز رنج بردم و به سختي کوشيدم تا اين امپراطوري وسيع را بنيان نهادم. به زودي اين مسئوليت بر دوش شما خواهد افتاد و شما بايستي دفاع از اين کشور وسيع و اتحاد آن را برعهده بگيريد. ما دشمناني داريم که همواره آرزومند اضمحلال کشور ما مي‌باشند. من از شما به التماس مي‌خواهم که امپراطوري ما را محافظت کنيد.»

 

بعد سواتوپلوک لحظه‌اي ساکت ماند و اشاره‌اي به يکي از خدمتگزارانش کرد و او را به کنار تخت‌خوابش خواند و در گوش او چيزي گفت: خدمتگزار از اطاق بيرون رفت و سه شاهزاده کنار تخت پدر حيران ايستاده بودند. بعد از چند دقيقه خدمتگزار با سه ترکه چوب دراز و قابل انعطاف برگشت و چوب‌ها را به دست پادشاه داد. شاهزاده‌ها نگاهي مشکوک به چوب‌ها انداختند و يادشان به ايام کودکيشان افتاد که پدر با نظير همين چوب‌ها به دنبالشان مي‌گذاشت. پادشاه لبخندي زد و گفت:

 

« مي‌دانم با اين چوب‌ها آشنا هستيد. چنان که مي‌بينيد اين چوب‌ها باريک‌اند و با فشار دست به سهولت خم مي‌شود.»

 

بعد چوب‌ها را به خدمتگزارش داد و به او دستور داد که چوب‌ها را به هم ببندد. پيش‌خدمت شاه چوب‌ها را با بندي محکم بست چنانکه هر سه چوب با هم يک چوب ضخيم مي‌نمودند.

 

پادشاه گفت:« فرزندان من، من از آيندة شما بيمناکم. شما غالباَ به همديگر نزاع داريد. اگر به اين نزاع‌ها ادامه بدهيد به زودي آنچه را که به ارث برده‌ايد از دست خواهيد داد. تنها راه بقاي امپراطوري ما اتفاق شماست.»

 

بعد سواتوپلوک چوب‌هاي بسته را از پيش‌خدمتش گرفت و به پسرانش داد و گفت : « مي‌خواهم که هر کدام از شما به نوبت بکوشيد تا اين دسته چوب را بشکنيد.»

هر کدام از پسرها به نوبت چوب‌ها را گرفتند و کوشيدند تا اين دستة بهم پيوسته را بشکنند. اما نه تنها پسرها نتوانستند چوب‌هاي بهم بسته را بشکنند بلکه حتي از خم کردن چوب‌ها نيز عاجز ماندند.

 

شاه گفت:« اين درس اتحاد است. اگر شما در صلح و صفا پشت به پشت هم بدهيد و هدف واحدي را پيروي بکنيد نيرومند و شکست ناپذير خواهيد بود.»

بعد شاه به خدمتگزارش دستور داد که بند را از چوب‌ها بردارد و هر چوبي را به دست يکي از پسران پادشاه بدهد. هر يک از شاهزاده‌ها چوبي در دست داشت و پادشاه گفت:« اينک مي خواهم که هر کدام از شما چوبي را که در دست داريد بشکنيد.»

 

شاهزاده‌ها چوب‌هايي را که در دست داشتند بي‌کوچکترين زحمتي دو نيم کردند.

 

سواتوپلوک توضيح داد:« اين درس نفاق است. اگر شما پشت به پشت هم ندهيد و تکرو باشيد نيرويي نخواهيد داشت و به زودي شکست خواهيد خورد. اين آخرين وصيت من به شماست با هدف واحد و با هم‌آهنگي و اتحاد زندگي بکنيد و در اين صورت هيچ نيرويي قادر به در هم شکستن شما نخواهد بود. هنگام مواجهه با دشمن متحد، شجاع، مصمم و جسور باشيد و هنگام حکمروايي به عدالت و رحم و مروت بگذرانيد. و در اين دو صورت نه کشور شما از داخل از هم خواهد پاشيد و نه از خارج فساد و تباهي بر شما غلبه خواهد کرد و هيچ خصمي نخواهد توانست اتحاد قوي شما را متزلزل بسازد.»

 

اين بود وصيت شاه سواتوپلوک به پسرانش و چيزي طول نکشيد که شاه مرد.

 

اما شاهزادگان به زودي نصايح پدر را فراموش کردند. آنها به اين نتيجه رسيدند که سازگاري با هم برايشان محال است پس به نزاع ادامه دادند و يکي بعد از ديگري مقهور شدند. و مهاجمين از غرب و شرق به آن امپراطوري وسيع تاختند و آن را تجزيه کردند و بر مردم حاکم شدند.

 

با اين ترتيب امپراطوري عظيم مراويا که به دست سواتوپلوک شاه تأسيس شده بود پايان پذيرفت. آگر پسرهاي اين پادشاه با هم متحد شده بودند تاريخ اروپا به جريان ديگري هدايت مي‌شد. اما اين پسرها هر کدام به را ه خود رفتند و در برابر دشمنان نيرومند تنها ماندند و زبون و بيچاره شدند.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

اصل گل کامليا

 

اروگوئه

در همه جاي اروگوئه يک نوع گل آبي رنگ روي آب مي‌شکفد که آن را گل کامليا مي‌گويند. هر جا آب هست خواه استخر باشد و خواه رودخانه و خواه درياچه، اين گل زيبا ديده مي‌شود که در آب شناور است. اما معروف است که گل کامليا هميشه وجود نداشته است و افسانة پيدا شدن اين گل چنين است:

 

يکي بود، يکي نبود، در قديم يک قبيلة سرخ‌پوست در کنار رودخانه با صلح و آرامش زندگي مي‌کردند. غذاي خود را از شکار حيوانات و ماهيگيري تهيه مي‌کردند و لباس خود را از پوست حيوانات آماده مي‌ساختند. زندگي آنها به خوبي مي‌گذشت اما روزي بيگانه‌هايي که سفيد‌پوست بودند به آنها حمله بردند. شکارگاه‌هاي سرخ‌پوستان را تصاحب کردند و آنها را به مزارع تبديل کردند. خانه و قلعه ساختند و در سرزميني که بوميان به آسودگي مي‌زيستند بيگانه‌هاي سفيد‌پوست نيز مسکن گزيدند. سرخ‌پوستان از شکارگاه‌ها و آبگير‌هاي خود دفاع کردند و هر چند سلاحي غير از تير و کمان و فلاخن نداشتند و در برابر آنها سفيد‌پوستان تفنگ و باروت داشتند. اما در خيلي از نبرد‌ها بر بيگانگان پيروز شدند. اما آخر سر در برابر نيروي دشمن متجاوز غير از تسليم چاره‌اي نيافتند.

 

ناچار از سرزمين آباة و اجدادي مهاجرت کردند و به نقاط دورتري رفتند و چادر زدند و وقتي آب‌ها از آسياب‌ها افتاد و آتش کينه فرو نشست بومي‌ها و سفيد‌پوست‌ها با هم دوست شدند و آداب دوستي و همسايگي را رعايت کردند.

 

پيران قبيله مي‌گويند که دختري در دهکدة سفيد‌پوستان بود که فرزند کدخداي سفيد‌پوستان بود. اين دختر به زيبايي و مهرباني شهره بود و کم‌کم سرخ‌پوستان هم محبت او را در دل گرفتند.

 

روزي بچه‌هاي سرخ‌پوست در رودخانه بازي مي‌کردند. ناگهان آب بالا آمد چون سيلي از تپه سرازير شد و به رودخانه ريخت. کناره را فرا گرفت ودرخت‌ها و خانه‌هاي کناره را ويران کرد.

 

سيل تمام بچه‌ها را به ساحل کشاند غير از يک پسر بچه بومي را که ميان آب غوطه‌ور ماند. دختر کدخداي سفيد‌پوست از صداي داد و فرياد کودکان به جانب رودخانه دويد و پسربچه را ديد که در سيلاب خروشان دست‌وپا مي‌زند. ديگران نيز دويدند و به کناره رسيدند اما دختر منتظر کسي نماند. جست زد در آب تا غريق را نجات بدهد. و بالاخره به پسر بومي رسيد و او را نجات داد اما ديگر خيلي خسته شده‌ بود و نمي‌توانست پسرک را به ساحل برساند. پدر دختر يعني کدخداي سفيد‌پوستان نيز در آب پريد و شناکنان خود را به جايي رساند که دخترش با پسر بومي با امواج خروشان دست به گريبان بودند. پدر پسر بومي را گرفت و به ساحل رساند و بعد برگشت که دختر خود را نيز نجات بدهد اما پيش از اين که به دختر برسد موج او را درربود و دختر در گردابي فرو رفت و از نظر ناپديد شد.

 

اندوه عظيمي دهکدة سفيد‌پوستان و خيمه‌هاي سرخ‌پوستان را در بر گرفت. هيچ‌کس نمي‌توانست پدر داغديده را تسلي بدهد.

 

روزي سرخ‌پوستان به نزد او آمدند و پيامي از خداي خود« توپا» برايش آوردند. توپا از فداکاري دختر جوان براي نجات سرخ‌پوست خيلي متأثر شده بود و قصد کرده بود که عمر دوباره‌اي به دختر ببخشد و او را به صورت ديگري دربياورد. پس توپا دختر را به صورت گلي در‌آورد که هميشه در سطح رودخانه‌ها و درياچه‌ها مي‌شکفد.

به همين جهت است که گل کامليا هر بهار بر سطح آب مي‌شکفد. شکوفه‌هاي آن آبي رنگ يعني به رنگ چشم‌هاي دختر مهرباني است که خداوند توپا به او عمر جاويد عطا کرده است.

حروف چین: شراره گرمارودی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ارنست همینگ‌وی

 

سیروس طاهباز

 

روزی روزگاری تو افریقا یه شیر خوب با بقیة شیرها زندگی می‌کرد. دیگر شیرها، همه شیرهای بدی بودن و هر روز گورخرها و جونورهای وحشی و همه جور بزهای کوهی رو می‌خوردن. بعضی وقت‌ها شیرهای بد آدم‌ها رم می‌خوردن. « ساحلی‌ها» و« آمبوللی‌»ها و« اندرروبائی»ها رو می‌خوردن و مخصوصاَ دوس داشتن تاجرهای هندی رو بخورن. تاجرهای هندی همه چاقن و واسه یه شیر، لذیذ.

 

 

اما این شیر، که چون شیر خوبی بود ما دوستش داریم، روی پشتش بال داشت و چون روی پشتش بال داشت شیرهای دیگه همه مسخره‌ش می‌کردن.

 

می‌گفتن « نگاش کن، با اون بالای پشتش» و می‌غریدند به خنده.

 

می‌گفتن« نیگا چی داره می‌خوره» چون شیر خوب فقط پانچ و میگو می‌خورد، چون خیلی شیر خوبی بود.

 

 

شیرهای بد به خنده می‌غریدند و تاجر هندی دیگری را می‌خوردند و زن‌هاشان خون تاجر را می‌نوشیدند و با زبان‌شان مثل شیرهای بزرگ لپ‌لپ می‌کردند. اونا فقط وقتی از خنده‌شون دست برمی‌داشتن که به بال‌های شیر خوب حمله کنن. در واقع اونا شیرهای خیلی بد و شروری بودن.

 

 

اما شیر خوب می‌نشست و بال‌هایش را پشتش جمع می‌کرد و با ادب « نگرونی» و « امریکانو» می‌خواست. همیشه به جای خون تاجرهای هندی از این نوشابه‌ها می‌آشامید. یک روز از خوردن هشت تا« ماسایی» خودداری کرد و فقط کمی« تا‌گلی‌تلی» خورد و یک گیلاس آب گوجه‌فرنگی روش.

 

 

این موضوع شیرهای بد را خیلی عصبانی کرد و یکی از ماده شیرها، که از همه شرورتر بود و هیچ‌وقت نمی‌توانست خون تاجرهای هندی را از موهای کنار لبش پاک کند حتی وقتی که صورتش را به علف‌ها می‌مالید، غرید« تو کی هستی که خیال می‌کنی آن‌قدر از ما بهتری؟ از کجا اومدی، با توام شیر پانچ‌خور؟ پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ » سرزنشش کرد و خنه شیرها بی ‌آن‌که بخندند غریدند.

 

پدرم تو شهر زندگی می‌کنه، زیر برج ساعت واستاده و از هزار تا کبوتر مواظبت می‌کنه، همه‌شون مطیع‌شن. وقتی می‌پرند مثه یه رودخونه صدا می‌دن. قصرای شهر بابام از همه قصرای افریقا بیشتره، روبروی بابام چار تا اسب برنجی واستادن که همه‌شون یه پاشونو هوا کردن، واسه این‌که از بابام می‌ترسن. تو شهر بابام پیاده یا با قایق حرکت می‌کنن و هیچ اسب راستکی از ترس بابام نمی‌تونه بیاد تو شهر.»

 

ماده شیر شرور همان‌طور که موهای کنار لبشو می‌لیسید گفت« بابات یه شیر دال بود.»

 

یکی از شیرهای شرور گفت« تو دروغ می‌گی، یه همچه شهری نیست.»

 

شیر شرور دیگر گفت« یه تیکه از تاجر هندی بدین به من، این ماسائی‌ها تازه کشته شده‌ن.»

 

شرورترین ماده شیرها گفت« تو یه دروغگوی بی‌ارزش و یه بچه شیر دالی که حالا می‌خوام بکشمت و بخورمت، بال‌ها‌تو وهمة تنتو.»

 

این حرف شیر خوبو خیلی ترسوند چون چشم‌های زرد شیر ماده و دمشو که پائین و بالا می‌رفت و خونی رو که روی موهای کنار لبش قالب شده بود می‌دید و نفسش را می‌شنید که خیلی بد بود، چون شیر ماده هیچ‌وقت دندون‌هاشو مسواک نمی‌زد. از این گذشته زیر پنجه‌هاش تکه‌های گوشت تاجر هندی مانده بود.

 

 

شیر خوب گفت« منو نکشین، پدرم شیر نجیبیه که همیشه مورد احترامه و هر چه که گفتم راسته.»

 

 

همین وقت ماده شیر شرور پرید به طرفش. اما شیر خوب با بال‌هاش رفت هوا و دور شیرهای شرور، که همه‌شان می‌غریدند و به اونگاه می‌کردند چرخید. پائینو نگاه کرد و فکر کرد که« اینا چه شیرهای وحشی‌ای هستن.» یک بار دیگر چرخید تا غرش آن‌ها را بلندتر کند بعد آن‌قدر پائین آمد که می‌توانست چشم شیرهای شرور را ببیند، شیرها روی پاهاشان بلند شده بودند و سعی می‌کردند که بگیرنش اما نمی‌توانستن. شیر خوب که شیر تحصیل‌کرده‌ای بود با زبان اسپانیولی شیرینی گفت« Adioz» و با فرانسه قابل سرمشقش گفت«Au Revoir»

 

آن‌ها نعره می‌زدند و با لهجه‌های شیرهای افریقایی غر‌غر می‌کردند.

 

بعد شیر خوب بالا رفت و بالاتر رفت و راهش را به طرف « ونیز» پیش کشید. توی « پیازا» آمد پائین ، همه از دیدنش خوشحال بودند.

 

یه لحظه بالا پرید و گونه‌های پدرشو بوسید و اسب‌ها رو دید که همین‌طور پاهاشونو بالا نگه‌داشتن و قصرو دید که زیباتر از حباب صابون به نظر می‌آمد و برج ساعت سر جاش بود کبوترها طرف لونه‌هاشون م‌رفتند، طرف‌های عصر بود.

 

پدرش پرسید« افریقا چطور بود؟»

 

شیر خوب جواب داد« پدر، خیلی وحشی.»

 

پدرش گفت« حالا، این‌جا شبا چراغ داریم.»

 

شیر خوب مثل یک پسر مطیع جواب داد« می‌بینیم.»

 

پدرش در گوشی گفت« یه خورده چشماتو اذیت می‌کنه. پسرم، حالا کجا می‌ری؟»

 

شیر خوب گفت« میخونة هاری.»

 

پدرش گفت« اسم منو به « سی‌پریانی» بگو، به‌شم بگو که همین روزا منتظر صورت حسابم.»

 

شیر خوب گفت« چشم پدر» و پائین پرید و روی چهار تا پاش رفت به بار هاری. سی‌پریانی هیچ فرقی نکرده بود. همة رفقا اون‌جا بودن. خودش کمی فرق کرده بود، نه این‌‌که تو افریقا مونده بود.

 

آقای سی‌پریانی پرسید« سینیور بارونBarone ، نگرونی بدم.»

 

اما شیر خوب از افریقا فرار کرده بود و افریقا عوضش کرده بود. از سی‌پریانی پرسید.

 

شما ساندویچ تاجر هندی دارین؟»

 

نه، اما می‌تونم واستون تهیه کنم.»

 

شیر باز گفت« تا بفرستین بیارن واسم یه مارتینی خالص درست کنین. اما نه، با گوردون جین.»

 

سی‌پریانی گفت« خیل خب، عالیه.»

 

حالا شیر به صورت همه آدم‌های خوب نگاه کرد و دونست که تو وطنشه. اما از این‌که به سفر هم رفته بود خیلی خوشحال بود.

 

 

 

از کتاب: از پا نیفتاده و ده داستان- انتشارات مروارید چاپ اول 1342 چاپ دوم 1355

 

حروف‌چین: ش. گرمارودی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

لئوناردو داوینچی

 

مردي دهاتي با تبري در دست كنار درخت گلابي ايستاد. درخت غان داد زد :

 

-آهاي درخت گلابي، اين مرد براي انداختن تو آمده.

 

مرد دهاتي دسته‌ي تبرش را محكم كرد و شروع كرد به تبر زدن درخت، تا آن‌را بياندازد.

 

درخت مورد با فرياد گفت :

 

-آهاي درخت گلابي عجب بلايي دارد سرت مي‌آيد، كو آن همه غرور و تكبري كه به هنگام ميوه دادن داشتي؟

 

درخت غان گفت :

 

-حالا ديگر با شاخه‌هاي پربركت مانع از رسيدن آفتاب به ما نمي‌شوي.

 

درخت گلابي كه در حال مرگ بود، آهسته گفت :

 

-اين مرد دهاتي كه دارد مرا مي‌اندازد، مرا به كارگاه يك مجسمه‌ساز معروف خواهد برد و مجسمه ساز هم با هنرش از من مجسمه‌اي زيبا و قشنگ خواهد ساخت، مرا به يك معبد هديه خواهند داد و آدم‌ها براي ستايش من خواهند آمد، اما شما دوتا، تو درخت مورد و تو درخت غان، براي شما هم هر لحظه اين خطر هست كه به وسيله‌ي آدم‌ها مجروح شويد، به وسيله‌ي آدم‌هايي كه برگ‌هايتان را خواهند چيد و با آن‌ها تاج‌هايي خواهند ساخت كه به روي سر من خواهند گذاشت!

 

 

 

برگرفته از قصه‌ها و افسانه‌ها – لئوناردو داوينچي – معرفي و بازنويسي از برونو نارديني – ترجمه‌ي ليلي گلستان – انتشارات كتاب نادر

 

حروف‌چين : فرشته نوبخت

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

لئو تولستوی

 

شغال‌ها همة لاشه‌های درون جنگل را خورده بودند و حالا چیزی برای خوردن نداشتند. یک شغال پیر برای غذا پیدا کردن نقشه‌ای کشید. او پیش فیل رفت و گفت: «یک موقعی ما پادشاهی داشتیم اما خراب شد و به ما دستور می‌داد کارهای غیرممکن انجام بدهیم. بنابراین تصمیم گرفته‌ایم پادشاه دیگری انتخاب کنیم. مردم ما مرا فرستاده‌اند که از شما بخواهم پادشاه‌شان بشوید. شما با ما زندگی خوبی خواهید داشت. هر دستوری بدهید انجام می‌دهیم و در تمام موارد به شما افتخار می‌کنیم و احترام می‌گذاریم، به کشور ما بیایید.

 

فیل قبول کرد که با شغال برود.

 

وقتی شغال او را به مرداب کشاند و فیل در گل فرورفت شغال به او گفت: «به من دستور بدهید؛ هر امری داشته باشید، انجام خواهد شد.»

 

فیل گفت: «به تو دستور می‌دهم مرا از این‌جا بیرون بکشی.»

 

شغال خندید: «دم مرا با خرطومت بگیر و من فوراً تو را بیرون می‌کشم.»

 

فیل پرسید: « فکر می‌کنی این کار ممکن است که با دمت مرا از این‌جا بیرون بکشی؟»

 

شغال گفت: «اگر ممکن نیست پس چرا مرا به انجام آن فرمان می‌دهید؟ به همین دلیل ما خودمان را از دست آن شاه قبلی راحت کردیم، چون به ما دستورات نشدنی و ناممکن می‌‌داد. »

 

وقتی فیل در مرداب از پا درآمد شغال‌ها آمدند و او را تا آخرین ذره خوردند.

 

1872

 

حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

لئو تولستوی

 

برگردان: ابراهیم اقلیدی

 

گرگ گرسنه‌ای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبه‌ای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه می‌کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می‌گفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می‌دهم.»

 

 

گرگ از آن‌جا رفتو نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار می‌کشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که می‌گوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی‌دهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می‌کشیم.»

 

 

گرگ با خود گفت: «انگار این‌جا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که چیزی می‌گوینداما کار دیگری می‌کنند.»

 

 

و بلند شد و روستا را ترک گفت.

 

 

1872

 

 

از کتاب«قصه‌ها و افسانه‌ها» نشر کیمیا

 

حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

صادق چوبك

 

دو تا گرگ بودند كه از كوچكي با هم دوست بودند و هر شكاري كه به چنگ می‌آوردند با هم می‌خوردند و تو يك غار با هم زندگي می‌كردند. يك سال زمستان بدي شد و بقدري برف رو زمين نشست كه اين دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه هاي شكارهاي پيش مانده بود خوردند كه برف بند بيايد و پي شكار بروند اما برف بند نيامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گيره اي گير نياوردند برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می‌شد و آنها از زور سرما و گرسنگي نه راه پيش داشتند نه راه پس.

 

يكي از آنها كه ديگر نمی‌توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداريم مگه اينكه بزنيم به ده.

 

ـ بزنيم به ده كه بريزن سرمون نفله مون كنن؟

 

ـ بريم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه يه گوسفندي ورداريم در ريم.

 

ـ معلوم ميشه مخت عيب كرده. كي آغلو تو اين شب برفي تنها ميذاره. رفتن همون و زير چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بيارن كه جدمون پيش چشممون بياد.

 

ـ تو اصلاً ترسويي. شكم گشنه كه نبايد از اين چيزا بترسه.

 

ـ يادت رفته بابات چه جوري مرد؟ مثه دزد ناشي زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش

 

ـ بازم اسم بابام آوردي؟ تو اصلاً به مرده چكار داري؟مگه من اسم باباي تو رو ميارم كه از بس كه خر بود يه آدميزاد مفنگي دس آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اينقده گشنگي بش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چي گرگ بود برد؟

 

ـ باباي من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدميزاد امروز روزم به من اعتماد می‌كرد، می‌رفتم باش زندگي می‌كردم. بده يه همچه حامی‌قلتشني مثه آدميزاد را داشته باشيم؟ حالا تو ميخواي بزني به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگي بگيرن.

 

ـ من ديگه دارم از حال ميرم. ديگه نمی‌تونم پا از پا وردارم.

 

ـ اه مث اينكه راس راسكي داري نفله ميشي. پس با همين زور و قدرتت ميخواسي بزني به ده؟

 

ـ آره،‌نمی‌خواسم به نامردي بميرم. می‌خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگي كنم و طعمه خودمو از چنگ آدميزاد بيرون بيارم.

 

گرگ ناتوان اين را گفت و حالش بهم خورد و به زمين افتاد و ديگر نتوانست از جايش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخيد و پوزه اش را لاي موهاي پهلوش فرو برد و چند جاي تنش را گاز گرفت. رفيق زمين گير از كار دوستش سخت تعجب كرد و جويده جويده از او پرسيد:

 

ـ داري چكار می‌كني؟ منو چرا گاز می‌گيري؟

 

ـ واقعاً كه عجب بي چشم و روي هسي. پس دوسي براي كي خوبه؟ تو اگه نخواي يه فداكاري كوچكي در راه دوست عزيز خودت بكني پس براي چي خوبي؟

 

ـ چه فداكاري اي؟

 

ـ تو كه داري ميميري. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم.

 

ـ منو بخوري؟

 

ـ آره مگه تو چته؟

 

ـ آخه ما سالهاي سال با هم دوس جون جوني بوديم.

 

ـ براي همينه كه ميگم بايد فداكاري كني.

 

ـ آخه من و تو هر دومون گرگيم. مگه گرگ، گرگو می‌خوره؟

 

ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی‌خورده، من شروع می‌كنم تا بعدها بچه هامونم ياد بگيرن.

 

ـ آخه گوشت من بو نا ميده

 

ـ خدا باباتو بيامرزه؛ من دارم از نا می‌رم تو ميگي گوشتم بو نا ميده؟

 

ـ حالا راس راسي ميخواي منو بخوري؟

 

ـ معلومه چرا نخورم؟

 

ـ پس يه خواهشي ازت دارم.

 

ـ چه خواهشي؟

 

ـ بذار بميرم وختي مردم هر كاري ميخواي بكن.

 

ـ واقعاً كه هر چي خوبي در حقت بكنن انگار نكردن. من دارم فداكاري می‌كنم و می‌خام زنه زنده بخورمت تا دوستيمو بت نشون بدم. مگه نمی‌دوني اگه نخورممت لاشت ميمونه رو زمين اونوخت لاشخورا می‌خورنت؟ گذشته از اين وختي كه مردي ديگه بو ميگيري و ناخوشم می‌كنه.

 

اين را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را دريد و دل و جگر او را داغ داغ بلعيد.

 

 

نتيجه اخلاقي: اين حكايت به ما تعليم می‌دهد كه يا گياه‌خوار باشيم؛ يا هيچ‌گاه گوشت مانده نخوريم.

 

منبع

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

ایتالو كالوينو

 

برگردان: فرزاد همتي و محمد رضا فرزاد

 

 

شهري بود كه همه ي اهالي آن دزد بودند.

 

شب‌ها پس از صرف شام، هر كس دسته كليد بزرگ و فانوسش را برمی‌داشت و از خانه بيرون می‌زد؛ براي دستبرد به خانة يك همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش كه آن را هم دزد زده بود.

 

به‌این ترتيب، همه در كنار هم به خوبی‌و خوشي زندگي می‌كردند؛ چون هر كس از ديگري می‌دزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا كه آخرين نفر از اولي می‌دزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طوركلي خريد و فروش هم در‌این شهر به همين منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعي می‌كرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و كوشش خودشان را می‌كردند كه سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بكشند؛ به‌این ترتيب در‌این شهر زندگي به آرامی‌سپري می‌شد. نه كسي خيلي ثروتمند بود و نه كسي خيلي فقير و درمانده.

 

روزي، چطورش را نمی‌دانيم؛ مرد درستكاري گذرش به‌این شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب كرد. شب‌ها به جاي‌اینكه با دسته كليد و فانوس دور كوچه‌ها راه بيفتد براي دزدي، شامش را كه می‌خورد، سيگاري دود می‌كرد و شروع می‌كرد به خواندن رمان.

 

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌ديدند و راهشان را كج می‌كردند و می‌رفتند.

 

اواضاع از‌این قرار بود تا‌اینكه اهالي، احساس وظيفه كردند كه به‌این تازه وارد توضيح بدهند كه گر چه خودش اهل‌این كارها نيست، ولي حق ندارد مزاحم كار ديگران بشود. هر شب كه در خانه می‌ماند، معني اش‌این بود كه خانواده‌ای سر بی‌شام زمين می‌گذارد و روز بعد هم چيزي براي خوردن ندارد.

 

بدين ترتيب، مرد درستكار در برابر چنين استدلالي چه حرفي براي گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراين پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بيرون می‌زد و همان طور كه از او خواسته بودند، حوالي صبح بر می‌گشت؛ ولي دست به دزدي نمی‌زد. آخر او فردي بود درستكار و اهل‌این كارها نبود. می‌رفت روي پل شهر می‌ايستاد و مدت‌ها به جريان آب رودخانه نگاه می‌كرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌ديد كه خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

 

در كمتر از يك هفته، مرد درستكار دار و ندار خود را از دست داد؛ چيزي براي خوردن نداشت و خانه اش هم كه لخت شده بود. ولي مشكل‌این نبود، چرا كه‌این وضعيت البته تقصير خود او بود. نه! مشكل چيز ديگري بود. قضيه از‌این قرار بود كه‌این آدم با‌این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آنكه خودش دست به مال كسي دراز كند. به‌این ترتيب، هر شب يك نفر بود كه پس از سرقت شبانه از خانة ديگري، وقتي صبح به خانة خودش وارد می‌شد، می‌ديد خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای كه مرد درستكار بايد به آن دستبرد می‌زد.

 

به هر حال بعد از مدتي به تدريج، آنهايي كه شب‌هاي بيشتري خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقيه بهتر شد و مال و منالي به هم می‌زدند و برعكس، كساني كه دفعات بيشتري به خانة مرد درستكار (كه حالا ديگر البته از هر چيز به در نخوري خالي شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالي به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقيرتر می‌يافتند.

 

به‌این ترتيب، آن عده‌ای كه موقعيت مالي شان بهتر شده بود، مانند مرد درستكار،‌این عادت را پيشه كردند كه شب‌ها پس از صرف شام، بروند روي پل و جريان آب رودخانه را تماشا كنند.‌این ماجرا، وضعيت آشفته شهر را آشفته‌تر می‌كرد؛ چون معني اش‌این بود كه باز افراد بيشتري از اهالي ثروتمند‌تر و بقيه فقيرتر می‌شدند.

 

به تدريج، آنهايي كه وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفريح روي پل روي آورده بودند، متوجه شدند كه اگر به‌این وضع ادامه بدهند، به زودي ثروتشان ته می‌كشد و به‌این فكر افتادند كه «چطور است به عده‌ای از‌این فقيرها پولي بدهيم كه شب‌ها به جاي ما هم بروند دزدي». قراردادها بسته شد، دستمزدها تعيين و پورسانت‌هاي هر طرف را هم مشخص كردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همين قرار و مدارها هم سعي می‌كردند سر هم كلاه بگذارند و هر كدام از طرفين به نحوي از ديگري چيزي بالا می‌كشيد و آن ديگري هم از... اما همان طور كه رسم‌این گونه قراردادهاست، آنها كه پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهيدست‌ها عموماً فقيرتر می‌شدند.

 

عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند كه ديگر براي ثروتمند ماندن، نه نياز به دزدي مستقيم داشتند و نه‌اینكه كسي برايشان دزدي كند. ولي مشكل‌اینجا بود كه اگر دست از دزدي می‌كشيدند، فقير می‌شدند؛ چون فقيرها در هر حال از آنها می‌دزديدند. فكري به خاطرشان رسيد؛ آمدند و فقيرترين آدم‌ها را استخدام كردند تا اموالشان را در مقابل ديگر فقيرها حفاظت كنند، اداره پليش برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

 

به‌این ترتيب، چند سالي از آمدن مرد درستكار به شهر نگذشته بود، كه مردم ديگر از دزديدن و دزديده شدن حرفي به ميان نمی‌آورند. صحبت‌ها حالا ديگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

 

تنها فرد درستكار، همان مرد اولي بود كه ما نفهميديم براي چه به آن شهر آمد و كمی‌بعد از گرسنگي مرد.

 

 

 

برگرفته از كتاب شاه گوش می‌كند - انتشارات مرواريد چاپ اول 1382

 

حروف‌چین: شهاب لنکرانی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

سه نفر پهلوي هم نشسته بودند، هر سه بخيل بودند. يکيشون پرسيد که تو به چه اندازه بخيلي؟ گفت: «من اندازه‌اي بخيلم که اگه سفره من پهن باشن و ناهار بخورم، يه نفر از در بياد تو، سفره رو جمع مي‌کنم که نبادا به اون بگم: بسم‌الله، اون از غذاي من يه لقمه بخوره.» اون يکي گفت: «نه اين بخالت نشد، اينتون بَدَس، دلت نمي‌خواد کسي بخوره. پس من بخيل‌تر از توام.» گفت: «چطور از من بخيل‌تري؟» گفت: «براي‌اين‌که من اگه يک جا مهمان باشم، يه مهماني ديگه بياد اونجا، من بخلم مي‌شه که اين آدم آمده اينجا چه کنه؟» اون يکي گفت: «نه اينم هيچي بخيلي نيست چون تو فکر مي‌کني که شايد حالا اين اومده اينجا صاحبخانه که خبر نداشته که تهيه ناهار بگيره دو سه نفري، حالا اين آمده اينجا، من سير نمي‌شم، تو براي اين بخلت مي‌شه که نبادا سير نشي. پس من بخيل‌تر از همتون هستم.»

 

پرسيد ازش که تو چه‌جور بخيلي هستي؟ گفت: «به اندازه‌اي من بخيلم که اگه يکي چيزشو به من بده، من بخلم مي‌شه، مي‌گم: اين چرا مال خودشو تفريط مي‌کنه به من مي‌ده؟»

از کتاب قصه‌هاي مشدي گلين خانم – گرد‌آورنده: الول ساتن – نشر مرکز

حروف‌چين: فريبا حاج‌دايي

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...