رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

هوئه‌ی- تان - تسه

 

برگردان: احمد شاملو

 

 

هر افسانة چینی حاویِ اتفاقی کوچک است که فشرده می‌شود و در آخر به صورتِ نتیجه‌ای روشن می‌شکفد.

 

ا.ش.

 

 

 

دو خانواده در یکی خانه مسکن داشتند.

 

خانواده‌ایی که پنجرة اتاقش رو به خاوران بود به عزا نشست؛ چرا که مادر در آستانة مرگ بود. پسر خانواده بر بالین مادر می‌گریست اما سخت آشکار بود که اندوهی چندان گران به دل ندارد.

 

در اتاقی که پنجره رو به باختر داشت، پسر با مادرِ خود گفت:

 

بر تو سالیان بسیار گذشته است، هنگامِ آن در رسیده که اندک‌اندک رحیل را آماده شوی... اما در برابر تو سوگند می‌خورم که بر خلافِ فرزندِ هم‌خانه‌مان از مرگت چنان اندوهگین شوم که همه‌گان را از مشاهدة اشکِ تلخِ من درد بر دل نشیند!

 

آه! پسری که به مرگ مادر رضا دهد بر جنازة او چه‌گونه گریستن می‌تواند؟

 

 

 

حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

 

برگرفته از مجموعه آثار شاملو – دفتر سوم – نشر نگاه

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

پی نوشت:با شاملو موافقم...چینی ها همیشه در مینیمال ترین واژه ها و کوتاه ترین داستان ها معنای عمیق می گن...:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 94
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پوسئیدون‌

فرانتس کافکا

 

سخنی از این داستان: «آن‌جا که فرد قدرتمندی بر مطلبی پافشاری کند، حتی در غیرممکن‌ترین موارد هم باید سعی کنی به‌ظاهر با خواسته‌اش موافقت کنی.»

--------------------

پوسئیدون پشت میز کار خود نشسته بود و به حساب‌ها رسیدگی می‌کرد. اداره‌ی آب‌های جهان کاری بود پرمشغله. این امکان وجود داشت که نیروی کمکی بگیرد، هر تعداد که می‌خواست؛ البته نیروی کمکی زیادی هم در اختیار داشت، اما از آن‌جا که مسئولیت خود را سرسری نمی‌گرفت، همه‌ی حساب‌ها را شخصاً یک‌بار دیگر بررسی می‌کرد و در این زمینه نیروی کمکی چندان به کارش نمی‌آمد. نمی‌شد ادعا کرد که به کار خود رغبت زیادی دارد. به‌واقع، تنها از آن‌رو به کارها رسیدگی می‌کرد که مسئولیت آن به‌عهده‌اش گذاشته شده بود. تابه‌حال بارها به قول خودش خواهان کار شادتری شده بود، ولی هربار که کار دیگری به او پیشنهاد می‌کردند، معلوم می‌شد که از آن به‌اندازه‌ی مسئولیت کنونی‌اش خرسند نیست

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
البته پیداکردن کار تازه‌ای برای او چندان هم آسان نبود. مثلاً نمی‌شد که فقط مسئولیت یکی از دریاها را به‌عهده‌ی او بگذارند، پوسئیدون کبیر شایستگی آن‌را داشت که مسئولیتی بزرگ به‌عهده داشته باشد. گذشته از این، در یک چنین عرصه‌ای هم حساب و کتاب نه‌فقط کم‌تر نبود، بلکه حتی با خرده‌کاری بیشتری نیز همراه بود. هر وقت هم مسئولیتی خارج از محدوده‌ی آب‌ها به او پیشنهاد می‌کردند، از تجسم آن دل‌آشوبه می‌گرفت، تنفس خدایی‌اش ناموزون می‌شد و سینه‌ی پرافتخارش به لرزه می‌افتاد

درضمن غرولندش را هم جدی نمی‌گرفتند. آن‌جا که فرد قدرتمندی بر مطلبی پافشاری کند، حتی در غیرممکن‌ترین موارد هم باید سعی کنی به‌ظاهر با خواسته‌اش موافقت کنی. ولی در عمل برکناری پوسئیدون از مقامش برای کسی تصورکردنی نبود. از روز نخست او را به مقام خدایی دریاها منصوب کرده بودند و این انتصاب باید پابرجا می‌ماند.

ناخشنودی پوسئیدون و درنتیجه نارضایتی‌اش از مسئولیتی که به‌عهده داشت، بیش‌تر از آن‌جا ناشی می‌شد که می‌شنید دیگران گمان می‌کنند او مدام نیزه‌ی سه‌سر به‌دست در میان امواج در گشت‌وگذار است. درحالی‌که او در اعماق دریاها می‌نشست و پیوسته سرگرم محاسبه بود. تنها سفرهای هرازگاهی‌اش به نزد ژوپیتر در آن کار کسالت‌بار وقفه‌ای می‌انداخت. بگذریم از اینکه از این سفرها هم اغلب خشمگین بازمی‌گشت. این‌گونه بود که فرصت دیدن دریاها کم‌تر نصیبش می‌شد. همیشه دیدارش از دریاها گذرا بود، فقط به مواقعی خلاصه می‌شد که با عجله به‌سوی المپ بالا می‌رفت. هرگز به تمام و کمال در دریاها نگشته بود. تکیه‌کلامش این بود که برای چنین گردشی تا زمان فروپاشی جهان صبر خواهد کرد، آنگاه کوتاه‌زمانی پیش از به آخر رسیدن دنیا و در پی بررسی آخرین حساب، حتماً فرصت خواهد یافت که به گشت و گذاری کوتاه اقدام کند.

 

 

برگرفته از كتاب:

كافكا، فرانتس؛ داستان‌هاي كوتاه كافكا؛ برگردان علي اصغر حداد؛ چاپ دوم؛ تهران: ماهي 1385.

لینک به دیدگاه

پیراهن مرد ناراضی

ایتالو کالوینو

 

پادشاهی بود که فقط یه پسر داشت و اونو اندازه‌ی جونش دوست داشت. اما این شاهزاده همیشه ناراضی بود و هر روز کنار پنجره می‌نشست و دوردست‌ها رو تماشا می‌کرد. پادشاه ازش می‌پرسید: «آخه چی کم داری؟ چت شده؟»

«نمی‌دونم پدرجون، خودم هم نمی‌دونم.»

«عاشق شدی؟ اگه دختری رو می‌خوای بهم بگو تا برات بگیرم. حتی اگه دختر قلدرترین پادشاه روی زمین باشه و یا دختر فقیرترین دهقان عالم.»

«نه پدر عاشق نیستم.»

و پدر هر کاری از دستش برمی‌اومد می‌کرد تا حواسشو پرت کنه.

تئاتر، رقص، ساز و آواز. اما هر روز رنگ و روی شاهزادهه پریده‌تر می‌شد. پادشاه اعلامیه داد و از هر گوشه‌ی عالم، داناترین‌ها اومدند: فیلسوف‌ها، حکیم‌ها، استادها.

شاهزاده‌رو بهشون نشون داد و مصلحت خواست. اونام فرصت خواستند که فکر کنن و بعد پیش پادشاه برگشتند:

«اعلیحضرت فکر کردیم و ستاره‌هارو هم رَصَد کردیم. حالا باید این کارو بکنید! مردی‌رو پیدا کنین که راضی باشه. اما راضی از همه چیز. اون‌وقت پیرهن پسرتونو با پیرهن اون عوض کنین.»

پادشاه همون روز فرستادگان‌شو واسه پیداکردن مرد راضی به سراسر جهان فرستاد. کشیشی رو آوردند. پادشاه ازش پرسید: «راضی هستی؟»

«بله اعلیحضرت!»

«بسیار خوب. دوست داری اسقف من بشی؟»

«ای کاش اعلیحضرت!»

«پس از اینجا برو بیرون! من دنبال مردی می‌گردم که از وضعش راضی باشه، نه کسی که دوست داشته باشه از اونی که هست بهتر باشه.»

و پادشاه منتظر کسی دیگه شد. پادشاهی در همسایگیش بود. گفتند اون کاملاً راضیه و خوشحاله. زنِ زیبا و جوونی داره و یه عالم بروبچه‌ و پوزه‌ی همه‌ی دشمناشو هم تو جنگ مالونده و کشورشم تو آرامش به‌سر می‌بره. پادشاه فوراً فرستادگان‌شو فرستاد پیش اون تا پیرهن‌شو بگیرن...

پادشاه همسایه، فرستادگان رو پذیرفت و گفت: «بله‌بله چیزی کم‌وکسر ندارم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
اما حیف که با وجود این همه چیزها باید مُرد و همه‌رو گذاشت و رفت! با این فکر اون‌قدر عذاب می‌کشم که شب‌ها خواب خوش به چشمم نمی‌یاد!» و فرستادگان فکر کردند که بهتره برگردن!

پادشاه برای اینکه سرش باد بخوره پا شد رفت شکار. به یه خرگوش تیر انداخت و فکر کرد زده بهش. اما خرگوشه لنگ‌لنگون پا گذاشت به فرار. پادشاه گذاشت دنبالش و از ملازمین دور افتاد. وسط مزرعه‌ها صدای مردی رو شنید که زده بود زیر آواز: پادشاه واسّاد: «کسی که این‌طوری زده زیر آواز، حتماً باید آدم راضی‌ای باشه.» و دنبال صدارو گرفت و رسید به یک تاکستان و بین ردیف تاک‌ها جوانی رو دید که داره تاک‌هارو هَرس می‌کنه و آواز می‌خونه.

جوان گفت: «روزبه‌خیر اعلیحضرت، چه عجب سرِ صبح توی صحرا؟»

«سلامت باشی! می‌خوای که تورو با خودم ببرم پایتخت و دوستم باشی؟»

«ای وای نه اعلیحضرت حتی فکرشم نمی‌کنم. ممنون. جامو حتی با خودِ خودِ پاپ هم عوض نمی‌کنم.»

«آخه چرا، جوونی به این برومندی...»

«خدمت‌تون عرض کردم نه. به همین راضی‌ام و برام بسّه.»

پادشاه فکر کرد: «بالاخره یه آدم راضی پیدا کردم.»

و گفت: «گوش کن ای جوون! باید یه لطفی در حقم بکنی!»

«اگه بتونم رو چشمم اعلیحضرت!»

«یه لحظه صبر کن!» و پادشاه که از خوشحالی تو پوست نمی‌گنجید، رفت و ملازمین‌شو پیدا کرد: «بیاین! بیاین که پسرم نجات پیدا کرد. پسرم نجات پیدا کرد!»

و اونارو برد پیش اون جوان و گفت: «ای جوون مهربون، هرچی بخوای بهت می‌دم! اما تو هم...»

«من چی اعلیحضرت؟»

«پسرم دَمِ مرگه. فقط تو می‌تونی نجاتش بدی. بیا این‌جا، صبر کن!»

و اونو گرفت و شروع کرد به بازکردن دکمه‌های بالاپوشش. اما یه‌هو خشکش زد و دست‌هاش شُل شد. مرد راضی، پیرهن نداشت.

 

 

برگرفته از كتاب:

كالوينو، ايتالو؛ افسانه‌هاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: مركز 1389.

لینک به دیدگاه

آدم حلال‌زاده

عزیز نسین

 

«آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، درباره‌ی من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم درباره‌ی شما همین چیزها را به هم می‌گویند. شما خوانندگان هم همین چیزها یا چیزهایی نظیر همین‌ها را درباره‌ی دوستان‌تان می‌گویید.»

نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً آدم نازنینیه ولی...، نمی‌دونم چه‌طور بگم...، مثل اینکه یه خورده خودخواهه...، مگه نه؟... نه خیال کنی که دارم بدگویی‌شو می‌کنم...، ابداً چنین چیزی نیست...، ولی چه میشه کرد؟... از منفعت خودش- و تو به قیمت ضرر دیگرون هم باشه- نمی‌گذره... می‌دونی من از چی بدم میاد؟... از تظاهر... از اینکه آدم خودشو به خوش‌قلبی و نوع‌دوستی بزنه، اونوخ زیر زیرکی همه‌ش در فکر خودش باشه... وگرنه واقعاً آدم خوش‌قلبیه...، بله...، درسته...، واقعاً نویسنده‌ی خوبیه... نوشته‌هاش یکی از یکی بهتره، ولی چه فایده؟... چیزی که می‌نویسه چی هست؟

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
.. دلقک‌بازی که نویسندگی نمی‌شه...، هر بچه مکتبی هم می‌تونه از این شِر و وِرها سر هم کنه...، حرفامو بد تعبیر نکنی!... من واقعاً دوستش دارم...، اصلاً آدم نازنینیه...

قولش قوله... از اونایی نیست که زیر قولش بزنه...، خلاصه اینکه آدم قابل اعتمادیه...، ولی...، نمی‌دونم چه‌طوری بگم... حساب و کتابش درست نیست... فقط به درد این می‌خوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش‌وبش کنی... ولی خدا نکنه بهش قرض بدی... همچین که تیغت زد میره و دیگه پیداش نمی‌شه... آخه شرافت هم خوب چیزیه!... گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید پابند شرافتش باشه...

آدم دست‌ودل وازییه...، تا بخوای لوطیه... از این بابت واقعاً می‌شه گفت لنگه نداره...، ولی بذل و بخشش‌اش هم از رو حسابه... اگه بهت یه دونه زیتون بده، بدون که می‌خواد یه حلب روغن زیتون سرکیسه‌ت کنه... اگه لوطی‌گری اینه که...، نه خیال کنی... من واقعاً بهش خیلی علاقه دارم... اصلاً اگه بهش علاقه نداشتم چی کار داشتم که این حرف‌ها رو بزنم... مگه نه؟... خسیس نیست...، پول خرج‌کنه... برای رفیقش از جونش هم مضایقه نداره...، ولی اگه دقت کرده باشی، همه‌ی این‌ها به‌خاطر نفع شخصی خودشه...

... تو خوب بودنش که کوچک‌ترین حرفی نیست...، راستی راستی خوب آدمیه... اصلاً برای اینکه خودش به این و اون برسه از هیچ فداکاری‌یی روگردون نیست...، این‌ها درست... ولی...، نمی‌دونم متوجه هستی یا نه؟... خوب بودنش هم فقط به درد خودش می‌خوره... داستان اون گاوه‌رو می‌دونی دیگه... میگن گاوی بوده که پونصد کیلو یونجه می‌خورده و پنج سیر شیر می‌داده، تازه اونم با لگد می‌زده و می‌ریخته... اونم عین همین گاوه‌س... باور کن من از برادرم بیشتر دوستش دارم... حیف که یه خورده حسوده!... پس تو هم متوجه شدی...! خیلی حسوده...، به نزدیک‌ترین رفقاشم حسودی می‌کنه... نمی‌دونم منظورمو می‌فهمی یا نه؟... چرا؟... من هم منظور تو رو خوب می‌فهمم... منم خیلی دوستش دارم...، یعنی یکی از اون اشخاص معدویه که من بهش واقعاً علاقه دارم...، می‌تونم بگم که حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم.

می‌دونی از چیش خیلی خوشم میاد؟... از رُک‌گویی‌ش... هر چی تو دلشه، میاره رو زبونش... ولی نمی‌دونم این حقه‌بازی‌ها چیه دیگه درمیاره؟... به خودش بگی، میگه: «نزاکته!»... ولی این کلاه‌ها سر کی می‌ره؟... حقه‌بازه، اونم از اون حقه‌بازها... راستشو بخوای منم تو دنیا از همین یه چیز خیلی متنفرم...

به خدا، باور کن که خیلی دوستش دارم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
.. اصلاً آدم خوبو همه دوس دارن... این درست... ولی... حتماً تو هم متوجه شدی... خیلی آب زیر کاهه... وقتی پیشت باشه هی تعریفتو می‌کنه، هی خوبیتو می‌گه، ولی پشت سرت خدا می‌دونه که چه چیزهایی بهت می‌بنده... این اخلاقش واقعاً خیلی زننده‌س... اصلاً من از آن آدم‌های مردِ رند خیلی بدم میاد...

هم تو خوب می‌شناسیش هم من... راستی که از اون رفقایی‌س که خیلی کم گیر میاد، تا حالا دیده نشده که حق کسی رو زیر پاش بذاره... دیده نشده که به فکر خودش باشه... ولی حیف که از استثمار بدش نمی‌یاد... نه خیال کنی که فقط درمورد رفقاش این‌جوریه... وقتی پای نفع شخصی‌ش در بین باشه، به پدرش هم رحم نمی‌کنه... نه خیال کنی دارم بدی‌شو می‌گم... ابداً...

اینم باید گفت که واقعاً آدم شرافتمندیه...، حقیقتاً آدم شریفیه... ولی... نگاه کن... خودش هم اومد... به‌به‌به...، قربان تو... کجا هستی؟... الان یک ساعت بود داشتیم ذکر خیرتو می‌کردیم... بیخود نگفته‌ن: آدم حلال‌زاده سر صحبتش می‌رسه.

 

Aziz Nesin : نویسنده‌ی ترک (۱۹۱۵)

 

 

برگرفته از كتاب:

شاملو، احمد؛ مجموعه‌ي آثار، دفتر سوم: ترجمه‌ي قصه و داستان‌هاي كوتاه؛ چاپ سوم؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه 1387.‏

لینک به دیدگاه

ابدیت آمار

داستان کوتاهی از هاینریش بُل

 

آن ها پاهای مرا وصله کردند و دوختند و بعد هم به من کاری دادند که بتوانم در حین انجام آن بنشینم: کار من شمردنِ مردمی است که از روی پل عبور می کنند. آن ها خیلی دلشان می خواهد که نتیجه ی فعالیتشان را با ارقام ثابت کنند و از این کارِ پوچ لذتی فراوان می برند. تمام روز، تمام روز دهان خاموش من مثل ساعت کار می کند، و من اعداد را روی هم می گذارم تا بتوان غروب رقم بزرگی را برای خشنودی آنان پیشکششان کنم. وقتی نتیجه ی کار روزانه ام را به اطلاعشان می رسانم، چهره شان از شادی می درخشد؛ و هر چه رقم بزرگ تر باشد، به همان نسبت خشنودی آنان هم بیشتر است. آنان برای آن که شب راضی به بستر بروند، دلیل کافی دارند، چون هر روز هزاران هزار نفر از روی پل جدید عبور می کنند.

اما آمار آن ها درست نیست. متاسفم، ولی آمارشان درست نیست. و من با وجود آن که می توانم این احساس را در دیگران ایجاد کنم که آدم صادقی هستم، اما راستش موجود قابل اعتمادی نیستم. آنچه مرا در خفا خوش حال می کند، این است که یا گاهی عابری را وارد آمارشان نمی کنم و یاوقتی دلم به حالشان سوخت، چند نفری را به آمارشان اضافه می کنم. بله، خوشبختی آن ها دست من است. وقتی که سرحال نیستم، یا هنگامی که سیگاری برای دود کردن ندارم، فقط میانگین کار را در اختیارشان می گذارم، گاهی هم کمتر از آن را؛ اما زمانی که قلبم از شوق می تپد و سرحالم، می گذارم دست و دل بازیم در یک عدد پنج رقمی ظاهر شود. آه که آن ها در این موارد چه قدر احساس خوشبختی می کنند! راستش آن ها هر بار نتیجه ی آمار را بی ملاحظه از دست من قاپ می زنند. بعد نگاهشان برق می زند و آخر سر هم به نشانه ی تشکر به شانه ام دست می کوبند. اما کاش از اصل قضیه خبر داشتند…! بعد شروع می کنند به ضرب کردن، تقسیم کردن، درصد آوردن و چه می دانم چه چیزهای دیگر. آن ها پیش خودشان حساب می کنند که امروز چند نفر در دقیقه از روی پل رد شده اند و در ده سال آینده چند نفر« عبور کرده خواهند بود». آن ها « آینده کامل » را دوست دارند، آینده رشته تخصصی آن هاست. – با وجود این باید عرض کنم که آمارشان ابدن درست نیست…

زمانی که معشوقه کوچک من از روی پل عبور می کند- او دو بار در روز از برابر من رد می شود-قلبم بی اختیار از تپش باز می ماند و انگار تا وقتی که درکوچه نپیچیده و ناپدید نشده است، ضربان قلبم قطع می شود. من در تمام این مدت هیچ یک از افرادی را که عبور می کنند، به آن ها گزارش نمی دهم. این دو دقیقه به من تعلق دارد، تنها به من، و من اجازه نمی دهم این لحظه ی گرانبها را از من بگیرند

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
حتا زمانی که محبوب من دوباره عصر از دکه ی بستنی فروشی برمی گردد- در این فاصله متوجه شده ام که او در کی بستنی فروشی کار می کند- و در پیاد روِ روبه رواز مقابل دهان خاموش من- که سرگرم شمردن است، که باید بشمارد- رد می شود، قلب من برای بار دیگر از تپش باز می ایستد. و من زمانی دوباره شروع به شمردن می کنم که او دیگر ناپدید شده است. همه ی کسانی که این خوشبختی بزرگ نصیبشان می شود که در عرض این دو دقیقه از برابر چشم های نابینای من عبور کنند، دیگر در ابدیت آمار وارد نمی شوند: این ها مردان و زنانی هستند که در پرده ی ابهام می مانند و « آینده کامل » را همراهی نمی کنند…

طبیعی است که من او را دوست می دارم. اما او چیزی از علاقه ی من نمی داند، و من هم مایل نیستم که متوجه آن شود. معشوق من نباید حدس بزند که چگونه همه ی محاسبات را به هم می زند. او باید در بی خبری کامل و با معصومیت تمام به دکه ی بستنی فروشی اش برود؛ با پاهی ظریف و با گیسوان خرمائی بلندش باید انعام زیادی دریافت کند. من او را دوست می دارم. طبیعی است که من او را دوست می دارم.

آن ها اخیرن مرا کنترل کردند، اما همکاری که در آن طرفِ خیابان نشسته است و باید ماشین ها را بشمارد، به موقع خبرم کرد. من هم حواسم را کاملن جمع کردم و با دقت زیاد شمردم. حتا یک کیلومترشمار هم نمی توانست این کار را بهتر انجام دهد. سرآمارگر هم خودش آن طرف پل ایستاده بود و می شمرد؛ بعد حاصل کار یک ساعتش را با نتیجه ی کار من در همان زمان مقایسه کرد. من فقط یکی کمتر شمرده بودم، آن هم معشوقه ی کوچکم بود که از آن جا رد شده بود. ومن هرگز در عمرم اجازه نخواهم داد که این موجود زیبا وارد « آینده کامل » شود. نه، محبوب کوچک من نباید ضرب و تقسیم شود، نباید به درصدی پوچ تبدیل گردد. برای من دردناک بود که هنگام عبور او سرگرم شمارش باشم، بدون آن که بتوانم از پشت سر نگاهش کنم. و خیلی از همکارم ممنون بودم که ناگزیر بود در آن طرف پل، اتومبیل ها را بشمارد

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
مساله برای من بسیار حیاتی بود.

سرآمارگر دست روی شانه ام گذاشت، از کارم تعریف کرد و گفت که من همکاری قابل اعتماد و وفادارم. بعد گفت: « در یک ساعت فقط یک اشتباه داشتید. اما زیاد مهم نیست. ما در هر صورت در صدِ معینی را به عنوان اشتباهِ ناشی از خستگی به آن اضافه می کنیم. پیشنهاد خواهم کرد که شما را به قسمت شمارش درشکه ها منتقل کنند.»

درشکه چیز فوق العاده ای است؛ شمردن درشکه کار نادر وبی سابقه ای است. تعداد درشکه ها در روز حداکثر بیست و پنج تاست. چه چیزی بهتر از این که آدم در مغزش فقط هر نیم ساعت یک رقم بیندازد!

درشکه چیز معرکه ای است. بین ساعت چهار و هشت هیچ درشکه ای اجازه ندارد از روی پل عبور کند. و من می توانم در این فاصله به گردش بروم، یا به دکه ی بستنی فروشی. می توانم مدت ها به محبوبم نگاه کنم، یا او را – این معشوقه ی کوچک ناشمردنی را- احتمالن در مسیر خانه اش همراهی کنم.

لینک به دیدگاه

منطق چیست

 

شاگردی از استاد پرسید؛ منطق چیست؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می‌زنم، دو مرد پیش من می‌آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آنها پیشنهاد می‌کنم حمام کنند. شما فکر می‌کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه!

استاد گفت: نه، تمیزه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی‌داند. پس چه کسی حمام می‌کند؟

حالا پسرها می‌گویند: تمیزه!

استاد جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید:

خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می‌کنند؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!

استاد گفت: نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می‌گیرد؟

بچه‌ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو!

استاد این بار توضیح می‌دهد: نه، هیچ‌کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می‌توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می‌گویید و هر دفعه هم درست است.

استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی "منطق"

خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

يه پسره بود. مي‌گفت: مي‌خوام برم شکار، به پدرش گفت: مي‌خوام برم شکار. گفت: خيلي خوب برو شکار. گفت: بابا من تفنگ مي‌خوام.

 

گفت: ما سه تا تفنگ داريم. دوتاش شکسته و يکي لوله ندار.

 

تفنگِ لوله ندارا ورداشت و گفت: بابا من چقو(چاقو) مي‌خوام.

 

گفت: ما سه تا چقو داريم، دوتاش شکسته و يکي تيغه ندار.

 

گفت: خيلي خوب. گفت: بابا من يه اسب مي‌خوام.

 

گفت: برو سرِ طويله. سه تا اسبن. دوتاش مرده و يکي جون ندار.

 

ورداشت و اين سوارِ اسب جون‌ندار شد و منزل به منزل، طي منازل. تا رسيد، ديد سه تاشکار هستن. دوتاش مرده و يکي جون ندار.

 

تفنگِ لوله‌ندارا ورداشت و زد به شکار جون ندار.

 

ديد شکار جون‌ندار غلتيد و وَرِش داشت و سوار اسبِ جون‌ندار شد و منزل به منزل طي منازل تا رَسيد به منزل.

 

گفت: بابا! گفت: بله. گفت: من ديگ مي‌خوام اينا قرمه‌ش کنم.

 

گفت: ما سه تا ديگ داريم دوتاش شکسته و يکي ته ندار.

 

گفت: خيل خب. اينا خرد کرد و ريخت تو ديگِ(راوي مي خندد) ته ندار گفت: بابا! گفت: بله. گفت: من تشنمه.

 

گفت: ما سَه‌تا چشمة آب داريم. دوتاش خشکيده، يکي نم ندار.(الول ساتن هم مي‌خندد)

 

اين سرِشا گذاشت به اين چشمه نم‌ندار. مکيد و مکيد تا سَر وَر نداشت. تموم شد.(حاضران مي‌خندند)

 

 

محل گردآوري: نطنز- نام راوي نيامده است.

 

ازکتاب: توپوزقلي‌ميرزا – الول ساتن

 

حروف‌چين: فريبا حاج‌دايي

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یک زن و شوهر در خانه ای زندگی می کردند. زن شب ها خیلی خر خر میکرد ولی هر چه مرد به او می گفت او باورش نمی شد . یک شب مرد به زنش گفت من امشب صدای خرخرت را ضبط می کنم و فردا صبح به تو نشان مد دهم. مرد شب صدای خرخر او را ضبط کرد ولی فردا صبح که می خواست به زنش نشان بدهد دید که او مرده.او از تنهایی اش شب ها صدای خرخر زنش را بغل گوشش می گذاشت تا خوابش ببرد.

لینک به دیدگاه

[h=1]جسد اتاق ممنوعه (آن دو)[/h]

 

به نظر آنها من مشکل داشتم.

گفتند کسی که خودش از درون آشفته باشد نمیتواند درد دیگران را علاج کند.

یک روز ریاست بیمارستان مرا احضار کرد. دو سه تا کاغذ پیش رویم گذاشتند؛ یکی گزارش پزشکی از وضعیت سلامت روانی ام، و دیگری گزارش تصمیم هیئت امنای بیمارستان مبنی بر تشخیص عدم توانایی من به عنوان یک روانشناس، و بالاخره کاغذ دیگری که حکم تعلیق یک ساله ی من از شغلم به بهانه ی نیازم به آرامش روحی و استراحت بود.

 

هشت ماه از آن زمان گذشته بود. روانشناسی که هشت ماه تمام در خانه اش می نشست و جز خواندن کتابهای کلیشه ای و تماشای مستند های تلویزیونی کار دیگری نداشت. همسر و فرزندی نداشتم. تنها در یک خانه ی آپارتمانی کوچک در حومه ی شهری نسبتاً شلوغ روزهایم را سپری می کردم؛ آن هم برای منی که از همان دوران کودکی حتّی لحظه ای تاب بیکار ماندن را نداشتم! همیشه باید بازی می کردم. باید سرم را به چیزی گرم می کردم تا وقتی شب فرا می رسید احساس نکنم که روزم را بیهوده تلف کرده ام. گرچه از این وضعیت به هیچ وجه راضی نبودم امّا نمیشود گفت که هیچ وجه مثبتی هم نداشت.

 

تمام این روزهایی که هیچ دغدغه ی کاری ای نداشتم موجب شده بود کمتر درگیر روزمره گی باشم و همین به من فرصت می داد بیشتر بیاندیشم. به چیزهایی بجز مشکلات بیماران، چیزهایی بجز تعارفات روزمره با پرسنل، چیزهایی بجز فکرکردن به زمان واریز حقوق و... .

 

به هرحال هشت ماه سپری شده بود و این یعنی دو سوّم راه تا به پایان رسیدن یک سال مقرّر. شاید چهار ماه دیگر هم به همین منوال می گذشت، اگر آن روز، آن تماس گرفته نمی شد... .

 

مدّت زیادی بود که کسی با من تماس نگرفته بود. بجز یکی دو مورد که یا اشتباه بود یا سر رسیدن وام هایم را یادآوری کرده بود. امّا نه! یک بار هم مادربزرگ پیرم تماس گرفته بود که البته بلافاصله اقرار کرد که اشتباه شده و قصد داشته شماره ی برادرم را بگیرد. ولی به هر حال آن روز بعد از ظهر تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود؛ اوّلین بار اعتنایی نکردم؛ امّا دوباره تکرار شد.

جواب دادم. برخلاف شماره، صدا آشنا بود. رئیس بیمارستانی که تا هشت ماه پیش، تنها پزشک روان شناسش من بودم حالا با من تماس گرفته بود.

 

به من یک فرصت داده شده بود. مثل یک دوره ی آزمایشی! پیشنهاد عجیبی بود امّا من پذیرفتم. قرار شد دو بیمار روانی به مدّت یک ماه نزد من فرستاده شوند. اگر بتوانم طی این دوره مشکلشان را رفع کنم، پروانه ی کاری ام از حالت تعلیق خارج شده و اتاقم در بیمارستان را پس خواهم گرفت.

 

بعد از ظهر روز بعد بود که اتّفاق غیر منتظره ی دیگری افتاد؛ زنگ در به صدا در آمد، درحالی که مدّت ها بود که اگر کسی مثل پستچی یا یکی از همسایه ها یا مأمور کنترل کنتور آب با من کار داشت، در میزد. چون تقریباً دیگر همه می دانستند که زنگ خانه ی من خراب است و حالا من اصلاً به یاد ندارم که آن را تعمیر کرده باشم. در هر صورت این خواب و خیال نبود. زنگ در به صدا درآمده بود و من باید جواب می دادم.

 

در را که باز کردم دو جوان لاغر اندام و رنگ پریده با ظاهری آشفته پشت در منتظر بودند. نامم را پرسیدند و خودشان را به عنوان بیمارانی معرّفی کردند که بیمارستان اینجا فرستاده بود. تعارف کردم و وارد شدند. حالا که نور مستقیم خورشید از پشت زمینه ی آن دو حذف شده بود میتوانستم چهره ی پریشانشان که کم و بیش به خودم شباهت داشت را بهتر ببینم. یکی از آنها که نسبت به دیگری کمی با طراوت تر به نظر می رسید با لبخندی ملایم نگاهی به اطراف هال انداخت و کمی تعلّل کرد؛ امّا دیگری به محض ورود نفسش را صدا دار بیرون داده و بلافاصله روی نزدیک ترین کاناپه لم داد. بعد از آن هر دو برگشته و به من خیره شدند، و این دقیقاً آغازدوباره ی کار من بود.

عجیب است! امّا احساس آن لحظه دقیقاً مشابه اولین باری بود که زنی میانسال درِ اتاق کارم در بیمارستان را باز کرد و به عنوان اوّلین بیمارم روی صندلی مقابل من نشست. حالا من باید دوباره هر ترفند و روشی که در کتابها خوانده یا طی این چند سال تجربه کسب کرده بودم را به سرعت یادآوری کرده و به کار می گرفتم. البته یک ماه هم زمان نسبتاً مناسبی به نظر می رسید.

 

طولی نکشید که شخصیت آن دو برایم کاملاً آشکار شد. و البته این به ذات روانشناس من هم بر می گشت. از همان دوران نوجوانی حس میکردم که میتوانم به آسانی فکر دیگران را بخوانم، انگار که قادر بودم خودم را جای آن ها گذاشته و دقیقاً مثل آن ها فکر کنم. و همین دلیل خوبی بود تا رشته ی علوم انسانی و شاخه ی روانشناسی را برای ادامه ی تحصیل برگزینم.

 

آن طور که به نظر میرسید یکی از آنها شخصیتی بود که پس از امتحان هر باور و گرایش فکری، به این نتیجه رسیده بود که زندگی یعنی لذّت! او می گفت چند روز کوتاه عمر ارزش غصّه خوردن را ندارد. به اینکه چه کسی ظلم میکند، کجا مردم دموکراسی واقعی دارند و یا کجا اسیر برده داری مدرن اند. او میگفت زندگی یعنی خودت و خانواده ات! همین و تنها همین! او ترجیح میداد بیشتر وقتش را در خیالاتش غرق باشد تا اینکه میان جامعه رفته و با غریبه ها تعامل داشته باشد. این خیال پردازی ها تا حدّی پیش رفته بود که اگر کسی سر میز غذا نمی آوردش شاید روزها میگذشت و او حتّی غذا هم نمی خورد!

 

دیگری امّا قطبی کاملاً متضاد بود. فردی رنجور و رنج کشیده، از همان هایی که انگار خداوند شانس را در طالعشان جا انداخته بود؛ و همین ها از او مردی بدبین ساخته بود که از جهان دل خوشی نداشت. او به دنیا آمدن را یک جبر بی انصافانه و زندگی را یک زجر بیهوده می دانست. هیچ انگیزه و هدف خاص و یا گرایش تعصّبی یا دینی نداشت... .

 

تمام این ها چیزی بود که من پس از سپری کردن سه روز کامل با آن دو در خانه ام دریافته بودم. قصدم این بود که هفته ی اوّل را تنها به مشاهده ی آن ها بنشینم تا به خوبی برایم ملموس باشند. و امّا نکته ی جالب توجّه دیگر راجع به آنها، بحث و جدل هایشان بود که حقیقتاً جای تفکر داشت. گاهی اوقات واقعاً خود من هیچ جوابی برایشان نداشتم. گاهی نمی دانستم دقیقاً حق با کدامشان است و گاهی هم به نظر میرسید که هردویشان حق دارند. گرچه می توان گفت که شاید بریدن و فاصله گرفتن هردویشان از باورهای دینی این گرایشات خودساخته را خلق نموده بود.

برای مثال یادم میاید که یک روز مشغول تماشای تلویزیون بودیم؛ مستندی که به بررسی ضعف مسئولان در مرمّت صحیح بنایی با ارزش تاریخی پرداخته بود. مشاهده ی خرابی های به بار آمده برای من تأسف بار بود و مدام با صدای بلند از این وضع شکایت میکردم که متوجّه شدم آن دو به من می خندند.

صدای تلویزیون را کم کرده، رو به یکی از آنها کردم و علتّش را جویا شدم. گفت: «این خرابه از ارثیه ی توست؟» گفتم: «نه». پوزخندی زد و گفت: «پس چرا اینقدر جوش آورده ای؟؟ آنقدر عصبی شده ای که انگار خانه ات را نابود کرده اند»

گفتم: «این یکی از با ارزش ترین و کمیاب ترین بناهای بجای مانده از دوران درخشان تمدّن ماست! این هم مثل یکی از دارایی های ما به حساب می آید!...»

 

اینجا بود که دیگری حرفم را قطع کرده و با تکان دادن سرش گفت: «هیییییی...! دوران درخشان تمدن ما... هه! من هم زمانی کتاب هایی در این مورد خوانده بودم و بیخودی اینچنین دلبستگی هایی پیدا کرده بودم. از سازنده ی این بنا برای خودم بتی ساخته بودم. امّا می دانی چیست؟ حالا که خوب فکر میکنم می بینم او هم مثل خودم یک انسان معمولی بوده، با این تفاوت که او شاهزاده زاده شده بوده است و من گدا! این تعصّبات بیهوده است. بی شک او هم مثل همه ی انسان ها بدی ها و نقص هایی داشته است، هرچند که امروز تنها صحبت از خوبی هایش باشد.»

 

نفر اوّلی خنده ای کوتاه کرد و گفت: «اصلاً تمام این چیزهایی که شما دو نفر میگوئید چه اهمّیتی دارد؟ اینکه فلانی خوب بوده یا بد، اینجا خراب میشود یا سالم می ماند، چه تاثیری در زندگی شما دارد؟ زندگیتان را بکنید و سرتان به کار خودتان گرم باشد.»

 

آن یکی بلافاصله رو به او کرد و پاسخ داد: «یا اصلاً زندگی مان را نکنیم. هیچکدام از شما تا حالا دقّت کرده اید که اصلاً چرا زنده اید و باید زندگی کنید؟»

اوّلی پاسخ داد: «زندگی همین است. ما به دنیا آمده ایم و روزی هم از دنیا خواهیم رفت. هیچکداممان نمیدانیم کی؟ امّا رفتنمان قطعی است. حالا هرطور که زندگی کنیم بالاخره نیست و نابود می شویم؛ پس زندگیمان را میکنیم و از خوبی هایش لذت می بریم!»

دیگری گفت: «از کدام خوبی ها؟؟ همین دلخوشی هایی را میگویی که میان اینهمه سختی برای خود ساخته ایم؟»

اوّلی پاسخ داد: «اگر آن سختی ها نباشند که شیرینی این خوشی ها معلوم نمیشود! یک ماهی که در دریا به دنیا می آید، همانجا زندگی میکند و همانجا می میرد هرگز لذت شنا کردن را درک نمیکند، چون چیزی بجز شنا کردن ندارد. امّا اگر همین ماهی در تور ماهیگیری گرفتار شده و از آب بیرون بیاید، آب شش هایش از آب خالی شوند و باله هایش بی مصرف، و بعد از آن اتّفاقی یا از روی عمد رها شده و دوباره به دریا بازگردد، آن وقت است که می فهمد شنا کردن در دریا یعنی چه!»

دیگری پوزخند سردی زد و گفت: «این حرف های دیکته شده در ذهن تو، فقط دلت را خوش میکند! به این فکر کن که اصلاً اگر آن ماهی به دنیا نمی آمد، هرگز نیازی به شنا کردن یاحتّی احساس کردن نداشت! نیازی نداشت که دچار دردسر شود تا پس از رهایی از آنچه که دارد لذت ببرد! اصلاً نیازی نداشت که به لذت بردن نیازی داشته باشد، چون اصلاً وجود نداشت!»

اولی پاسخ داد: «به وجود آمدن او که دست خودش نبوده!»

دیگری لبخندی زد و گفت: «مسئله دقیقاً همین جاست! دست خودش نیست! او خودش انتخاب نکرده است که زنده باشد! شاید او راضی نبود به وجود بیاید! او آزاد نبوده تا انتخاب کند! آیا این بی عدالتی نیست؟

مثل این است که یک موش را بدون اینکه خبر داشته باشد در یک جعبه ی سربسته قرار دهی. داخل جعبه چیزهای خطرناک برای او بگذاری، همچنین خوراکی هایی مثل خرده های نان، پنیر و... حالا بگویی خب؛ موش تا سه ماه در این جعبه خواهد ماند. در میان خوراکی ها نان را میتواند، امّا خوردن پنیر ممنوع است! اگر در این مدّت این قوانین را رعایت کرد او را آزاد خواهم کرد، امّا اگر نکرد او را به دردناک ترین شکل ممکن مجازات خواهم کرد...!»

اوّلی حرف او را قطع کرد و گفت: «خب! می بینی؟ خودت حرف خودت را نقض کردی! تو موش را مجبور نکرده ای که پنیر را بخورد، پس او آزاد است که سرنوشتش را انتخاب کند!»

دیگری که حالا خود را یک فیلسوف یونانی فرض می کرد کمر راست کرد و گفت: «کمی فکر کن! به ابتدای این آزمایش بیندیش! آخر اصلاً چرا باید موش را در آن جعبه حبس کرد که بعد لازم باشد به او اختیار آزاد شدن یا مرگ دردناک را داد؟!»

اینجا بالاخره این من بودم که حرفش را قطع کرده و پاسخ دادم: «من منظورت را از این قیاس خوب درک کردم. امّا اگر اینجا موش تو همان انسان است، یک جای کار می لنگد! تو موشت را بی دلیل در جعبه حبس میکنی امّا خداوند انسان را به جزای اشتباهش در دنیا حبس کرده است»

او پرسید: «به جزای کدام اشتباه؟»

گفتم: «در ابتدا به انسان آن آزادی نهایی که میگویی داده شد؛ امّا او قدرش را ندانست. کاری که نباید میکرد را کرد و این لذّت از او سلب شد.»

او پاسخ داد: «تو دو اشتباه بزرگ داری! یکی اینکه به انسان آن لذّت داده شد! اصلاً آیا او خودش میخواست آن آزادی و لذّت به او داده شود که بعد بخواهد آن اتّفاق ها بیفتد؟ اصلاً آیا او خودش دلش میخواست که به وجود بیاید؟ نه! و دیگر اینکه اگر تمام این چیزهایی که میگویند و میگویی درست باشد، به هرحال این لذّت و فرصت، تنها در اختیار یک انسان قرار گرفت. او بود که فرصتش را از دست داد و در جعبه حبس شد! پس دیگران چه؟ همین خود تو! آیا تو اوّل آنجا بودی؟ به تو گفتند آن میوه را نخوری و تو خوردی که حالا اینجایی؟ اصلاً به این فکر کرده ای که تو داری تاوان چه جرمی را میدهی؟»

او حرفش را با این پرسش تمام کرد و به من خیره شد. و اینجا همان جایی بود که من به شدّت عصبانی شده بودم، سر او با صدایی بلند فریاد زدم: «آیا تو با خداوند مشکل داری؟! خودت را در مقام عیب گرفتن به او می بینی؟!»

شاید این رفتار به عنوان یک روانشناس هرگز نباید از من سر میزد امّا این شخص چیزی فراتر از یک بیمار روانی بود. درست پس از همین جدل بود که من ترسیدم. شاید این دو را اشتباهی نزد من فرستاده بودند. پاسخ به سوالات کفرآمیز آنان خارج از توان یک روانشناس بود. مشکل اساسی هردویشان بی اعتقادی بود. شاید آن دو را باید نزد پیشوایان دینی می فرستادند.

 

این وضع هر روز ادامه داشت. هرروز و بر سر هر موضوعی، بحث و جدلی میان آن دو بالا می گرفت و تمام دانسته های من در زمینه ی روانشناسی، یارای مقابله با افکار پوچشان را نداشت.

اوضاع آنقدر بغرنج شده بود که خود من هم کم کم حس می کردم دارم مثل آن ها می شوم. ترکیبی از هر دوی آن ها!

آمده بودند معالجه شوند یا مرا هم دیوانه کنند؟! «دیوانه»! واژه ای که خودم تا به آن روز، همیشه با آن می جنگیدم! همه ی حمّ و غمّم این بود که کسی بیماران روانی را دیوانه خطاب نکند؛ امّا حالا بجز دیوانه، آن دو را هیچ چیز نمیشد خطاب کرد.

انگار روند روزهای کاری برای عذاب دادنم کافی نبود که حتّی شب ها، وقتی پس از نیم ساعت یوگا، لباس خواب راحتم را پوشیده و روی تخت خوابم دراز می کشیدم و رمانی کلاسیک برای خواندن برمی گزیدم، ناگهان در اتاقم باز شده و آن دو وحشیانه به افکار معصومم یورش می بردند و ماجرا ادامه می یافت... .

این چنین شد که بالاخره یک شب، ورود به اتاق خوابم را برایشان به طور کامل قدغن کردم. بالاخره من بیچاره هم حریم و حقوقی داشتم که می بایست حفظ می شد؛ علاوه بر آن، برای آن ها که هیچ قید و بند اخلاقی یا مذهبی برای خود قائل نبودند، این محدودیت تمرین خوبی بود تا خودشان را کنترل کنند.

 

گرچه بعد از آن دیگر هیچکدامشان وارد اتاق ممنوعه نشد، امّا به هرحال، جز این، هیچ پیشرفت دیگری در روند درمانشان مشاهده نمیشد؛ تا اینکه درنهایت، هشت روز مانده به پایان یک ماه موعد، تصمیمی عجیب گرفتم؛

اینکه خانه را به مدّت یک هفته به آن دو بیمار بسپارم تا بدون دخالت من به یک منطق واحد برای زندگیشان برسند. کمی دور از ذهن و احمقانه به نظر می رسید، امّا این مسئله بارها به من ثابت شده بود. آن دو، دو قطب متضاد بودند. درست مثل هواداران دو تیم بزرگ فوتبال. اگر سعی کنید به این دو هوادار بقبولانید که تعصّب بیش از حدّشان روی تیم های مورد نظرشان بیهوده و حتی مخرّب است، فقط آن دو را بیشتر حسّاس و عصبی کرده اید. جرّ و بحث و جدل میان آن ها هرروز بیشتر خواهد شد و هر وقت آنها به هم بر بخورند اوضاع وخیم تر میشود. امّا اگر این دو نفر دو هم اتاقی باشند و میانشان هیچ کس دیگری نباشد، احتمال دارد که به تدریج پس از پایان هر بازی و فروکش کردن آتش کینه جوییشان، کمی به رفتار هایشان فکر کنند و همین «فکر کردن» می تواند کلید رهایی آن ها باشد!

این استراتژی فکری من برای معالجه ی آن دو، و یا شاید هم فقط یک بهانه برای خلاص شدن از گذران روزها با آنان بود!

تنها جایی که برای اقامت به نظرم رسید خانه ی برادرم بود. او چهار سال از من بزرگتر بود. همراه با همسر و دو فرزند سه و هفت ساله اش در گوشه ای دیگر از شهر زندگی می کردند. نقطه ای شلوغ و پر سر و صدا. در یکی از آن نوع محلّه هایی که همسایه ها همه همدیگر را می شناسند و با هم رفت و آمد دارند. این ویژگی ها اگرچه با ذات گوشه گیر من در تضادّ کامل بود امّا به هرحال از اقامت در خانه ی مادربزرگم که دل خوشی از من نداشت بهتر بود. شش روز و نیم را همان جا گذراندم، بدون اینکه طی این مدّت حتی یک بار خبری از خانه ام بگیرم. شش روز و نیم تحمّل سر و صدای بچّه ها، رفت و آمد همسایه ها و گپ و گفت های کهنه با برادرم که در ابتدا اگرچه خوشایند نمی آمد، امّا ناخودآگاه مرا به سمت گذشته هایی می کشید که مدّت ها بود گم شده بودند.

یاد خاطرات کودکی و خانواده ای که به مرور زمان از هم گسسته شده بود آنقدر ذهن و دلم را به خود مشغول کرده بود که کمتر یاد آن دو بیمار و وظیفه ام درقبالشان میفتادم. امّا به هرحال ظهر روز هفتم بازگشتم. نمیدانستم دقیقاً چه رفتاری باید داشته باشم؛ فقط امیدوار بودم تلاشم بیهوده نبوده باشد.

به خانه ام رسیدم که پس از مدّت ها، به شکل عجیی برایم از همیشه آشنا تر به نظر می رسید. زنگ در را زدم؛ خراب بود! در زدم، کسی در را باز نکرد. کلید انداخته و وارد شدم، کسی آنجا نبود. فقط یک نامه روی میز ناهارخوری گذاشته بودند.

نامه را باز کردم و شروع کردم به خواندن. از طرف آن بیماری بود که زندگی را تنها لذّت می دید:

 

«آن مرد کلافه ام کرده بود. افکارش مسخره بود، برای عشق ارزشی قائل نبود، برای جامعه خطرناک بود. او برای زندگی کردن خلق نشد بود! باید می مُرد، همانطور که خودش هم میخواست... و من او را در رسیدن به آرزویش یاری کردم.

من او را در همان اتاقی که ورودمان را به آن ممنوع کرده بودید کشتم.

حالا روحم آزرده شده است. من انسانی را کشته ام! پس به تاوان این گناه تصمیم گرفته ام برای همیشه خودم را در همان اتاق حبس کنم. لطفاًمزاحمم نشوید.»

 

وحشت زده و گیج شده بودم؛ آیا حقیقت داشت؟؟ با سرعت به سمت اتاق خوابم شتافتم.

در را باز کردم....

کف اتاق همان مرد لذّت گرا را دیدم که روی زمین افتاده و خنجری در قلبش فرو رفته بود، همانی که برایم این نامه را نوشته بود! امّا هیچ اثری از آن مرد دیگر نبود. از شدّت وحشت، نامه از دستم روی جسد افتاد.

بدون اینکه تغییردیگری در صحنه ایجاد کنم به سمت تلفن شتافته و به پلیس گزارش یک قتل را دادم.

سردرگم شده بودم و به شدّت می ترسیدم. به اتاق خواب برگشتم تا بار دیگر صحنه را ببینم؛ در اتاق را باز کردم امّا...

اینبار روی زمین هیچ خبری نبود! آن جنازه ی محبوس همراه با نامه اش، ناپدید شده بود.

هیچ معلوم نبود چه اتّفاقی افتاده است! باید موضوع را به اطّلاع بیمارستان می رساندم. باز به سمت تلفن شتافته و با بیمارستان تماس گرفتم.

آنها گفتند هرگز کسی را برای معالجه به خانه ی من اعزام نکرده اند... .

 

 

(پ.ن: عنوان اصلی داستان «آن دو» است)

 

نوشته اریا صلاحی

لینک به دیدگاه

کوگلمس استاد جامعه شناسی “سیتی کالج”، دوبار به صورت کاملا ناموفق داماد شده بود. همسرش دافنی کوگلمس ناقص الخلقه بود! دوتا پسر کودن از زن اولش، فلو، داشت، و همچنین تا خرخره توی پرداخت نفقه و مخارج حمایتی بچه ها گیر کرده بود.

 

روزی از روزها، کوگلمس پیش روانکاوش نالید که: “واقعا من چه میدونستم قراره اینقدر بد بشه؟! دافنی به من قول داده بود. کی فکر میکرد که اینقدر چاق بشه، شده مثل بشکه!؟ تازه یه چندرغازی هم داشت که اصلا دلیل مناسبی واسه ازدواج کردن ما نبود. اما این اصلا چیزی نیست، با این بودجه ای که من دارم، میدونی که منظورم چیه؟”

 

کوگلمس کچل بود و مثل خرس پشمالو. به هرحال، مردی دوست داشتنی بود.

 

ادامه داد: “باید برم یه زن دیگه بگیرم. من به یه رابطه رومانتیک نیاز دارم. ممکنه من زیاد زنده نباشم، اما مردی هستم که به رابطه عاشقانه نیاز داره! من دیوانه لطافت هستم، محتاج عشق بازی. من که دیگه جوون نمیشم، پس قبل از این که دیر بشه میخوام توی ونیز عاشق بشم، توی رستوران ۲۱ خوش مزه بازی دربیارم و یه نگاه مجذوب کننده بندازم به شمع و مشروب قرمز. متوجه هستی که چی میگم؟”

 

دکتر ماندلروی صندلی جابه جا شد و گفت: “رابطه ی عاشقانه هیچ مشکلی رو حل نمیکنه. تو خیلی تو رؤیا سیر میکنی. اینطوری مشکلاتت بدتر هم میشن. “

 

کوگلمس ادامه حرف دکتر را گرفت: “و همچنین این رابطه باید حساب شده باشه، من دیگه نمی تونم با دومین طلاقم هم کنار بیام. دافنی قراره کارمو بسازه! “

 

“آقای کوگلمس! “

 

“اما طرف نباید از آدم های سیتی کالج باشه، چون دافنی هم اونجا کار میکنه. حالا نه اینکه استادهای سی.سی.ان.وای مالی باشند، ولی دختر مختر های اونجا… “

 

“آقای کوگلمس! “

 

” کمکم کن. دیشب توی خواب دیدم که دارم از وسط یه چمنزار فرار می کنم؛ یه سبد پیک نیک هم دستم بود و روش نوشته بود “گزینه ها”. بعد دیدم که یه حفره داخل سبد بود. “

 

“آقای کوگلمس، روشی که شما پیش گرفتید، بدترین راه ممکن است. شما باید اینجا در آرامش کامل احساسات خودتون را بیان کنید تا با همدیگه اونها رو بررسی کنیم. طول درمان شما به اندازه کافی ادامه پیدا کرده که بدونید یه شبه نمیشه همه مشکلات رو حل کرد. و در آخر اینکه، من روانکاو هستم نه جادوگر. “

 

کوگلمس درحین بلند شدن از صندلی گفت: ” پس احتمالا من هم به جادوگر نیاز دارم. ” و بدین ترتیب او معالجه را ناتمام به پایان رساند.

 

چند هفته بعد، شبی کوگلمس و دافنی ـ مثل دوتا اتومبیل زهواردرفته ـ مشغول گردگیری آپارتمانشان بودند که تلفن به صدا درآمد.

 

کوگلمس گفت: “من جواب میدم. ” “الو… “

 

صدایی گفت: “کوگلمس خودتی؟ منم پرسکی”

 

“کی؟”

 

“پرسکی. دِ گِرِیت پرسکی۱! “

 

“ببخشید؟”

 

“شنیدم که دنبال یه جادوگر هستی تا زندگیتو از این رو به اون رو کنه؟ درسته یا نه؟”

 

کوگلمس آرام گفت: “هیســـــ، قطع نکن. پرسکی از کجا تماس می گیری؟”

 

بعد از ظهر همان روز، کوگلمس سه طبقه از آپارتمانی درب و داغان را از پلکان بالا رفت. ساختمان در محله باشویک در بروکلین قرار داشت. در تاریکی راه رو را به دقت زیرنظر داشت و دری را که در پی اش بود یافت، و انگشتش را بر روی زنگ فشار داد. باخود اندیشید که از این کارم پشیمان خواهم شد…

 

کمی بعد، با مردی کوتوله و لاغر و عصبی مزاج روبه رو شد.

 

کوگلمس گفت: “شما پرسکی د گریت هستید؟”

 

“د گریت پرسکی! چای میخوای؟”

 

“نه، یه رابطه رومانتیک، موسیقی، عشق و زیبایی میخوام. “

 

“پس چای نمیخوای دیگه؟! جالبه! خب، بشین. “

 

پرسکی به اتاق پشتی رفت، و کوگلمس صدای جابه جایی چند جعبه و اسباب را شنید. سر و کله پرسکی دوباره پیدا شد. شیء بزرگی را هم روی اسکیتی پر سر و صدا گذاشته بود و آنرا پیشاپیش خودش هل میداد. دستمال ابریشمی و قدیمی را که روی آن شیء بود بلند کرد و خاک آنرا تکاند. آن شیء کمدی ساخت چین بود که به نظر ارزان قیمت هم میرسید و ناشیانه لاک شده بود.

 

کوگلمس گفت: “پرسکی، نقشه ت چیه؟”

 

“توجه کن. این خوب جواب میده. سال گذشته این رو برای یه گروه سری ساختم که قرارمون بهم خورد. برو تو جعبه. “

 

“چرا؟ خب از کجا معلوم که شمشیر و از این جور چیزا داخلش فرو نکنی؟”

 

“اصلا اینجا شمشیر میبینی؟”

 

قیافه کوگلمس درهم شد و غرولند کنان پرید توی جعبه. یک جفت سنگ نخراشیده و بد رنگ که روی تخته ای چندلایه چسبیده بودند دید و گفت: ” خدا بدادت برسه اگه داری دستم میندازی! “

 

” دستت بندازم! درست نکتش همینجاست. من یه رمان میندازم توی کمد، در رو میبندم و سه بار روی کمد ضربه میزنم بعد تو میری توی همون کتاب. “

 

کوگلمس اهمیتی نداد.

 

پرسکی گفت: ” به خدا قسم که عین حقیقته. نه فقط توی رمان حتی با داستان کوتاه، نمایشنامه و شعر هم میشه این کارو کرد.تو میتونی هر زنی رو که توسط بهترین نویسندگان جهان خلق شده ملاقات کنی. هرکدوم که آرزو داری. میتونی زندگیتو با یه دونه درجه یکش تا هرچقدر که دوست داشته باشی ادامه بدی. بعد هروقت کافیت بود، یه جیغ بکش و من هم سه سوته برت میگردونم. “

 

“پرسکی، به نظر میرسه زیاد حالت خوب نباشه ها! “

 

“به وقتش بهت نشون میدم. “

 

کوگلمس همچنان به قضایا مشکوک بود. ” هیچ میفهمی چی داری میگی؟! یعنی میگی این قوطی دست ساز و دلربا منو هرکجا که دلم بخواد میبره! “

 

“آره، فقط با بیست دلار. “

 

کوگلمس کیف پولش را درآورد و گفت: “من تا نبینم باور نمیکنم. “

 

پرسکی اسکناس ها را توی جیب شلوارش گذاشت و به سمت قفسه کتاب رفت. “خیلی خب، با کی میخوای ملاقات داشته باشی؟ خواهر کری؟ هستر پرین۲؟ افلیا۲ ؟ شخصیت های رمان های سال بلو چطورن؟ تمپل دِرِیک۳ ؟ هرچند که واسه مردی توی سن و سال شما اصلا بدرد نمیخوره؟”

 

“فرانسوی! من میخوام با یه معشوقه فرانسوی باشم. “

 

“نانا۴ چطوره؟”

 

“واس خاطر اون من یه سنت هم پول نمیدم. “

 

“ناتاشا ی رمان جنگ و صلح چطوره؟”

 

“گفتم فرانسوی! اما بواری۵ چطور؟ به نظر به درد من میخوره. “

 

“کوگلمس، داری میری پیشش! فقط وقتی کافیت بود یکم سر و صدا راه بنداز. ” پرسکی نسخه ی چاپی رمان فلابرت را که جلد کاغذی داشت داخل کمد پرت کرد.

وودی آلن

 

وودی آلن

 

وقتی پرسکی شروع به بستن درهای کمد کرد، کوگلمس پرسید: “مطمئنی امنه؟”

 

“امنه! مگه چیز امنی هم توی این دنیای دیوونه هست؟” پرسکی سه بار روی کمد ضربه زد و فورا در آنرا باز کرد.

 

کوگلمس غیب شده بود. در همان زمان، در اتاق خواب چارلز و اما در یونویل ظاهر شد. پیش از پیداشدن سر و کله ی او زنی زیبا، تنها در اتاق پشت به او ایستاده، و مشغول تا کردن ملحفه ای بود. کوگلمس درحالیکه به زن دلربای دکتر خیره نگاه می کرد با خود اندیشید: باور نکردنی است. من اینجا هستم و او هم اِما است.

 

اِما شگفت زده برگشت و گفت: ” خدای من،منو ترسوندی. شما کی هستید؟” او به روانی همان ترجمه انگلیسی صحبت می کرد.

 

کوگلمس به فکر فرو رفت که: زِ تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ما!! به خود که آمد معلومش شد که اِما به او توجه دارد. پس گفت: ” پوزش میطلبم. بنده سیدنی کوگلمس هستم، اهل سیتی کالج و استاد جامعه شناسی در سی.سی.ان.وای. بالای شهر زندگی میکنم، آه. وای… “

 

اِما بواری دلبرانه لبخندی زد و گفت: ” چیزی میل دارید؟ یه لیوان مشروب چطوره؟”

 

این جمله به ذهن کوگلمس خطور کرد: خیلی زیباست! میان او و همخوابه غولتشن من، فاصله از زمین تا ماه است. ناگهان در خود انگیزه ای حس کرد که تا تنور داغ است نان را بچسباند و او را به آغوش بکشد و بگوید که عمری در آرزوی او عمر را سپری کرده است.

 

کوگلمس با صدایی گرفته گفت: “بله مشروب سفید. نه قرمز. نه همون سفید. آره، سفید بیار. “

 

اِما با صدایی که شرارت از آن تراوش میکرد گفت: “چارلز امروز خونه نمیاد! “

 

پس از نوشیدنی آنها برای قدم زدن به حومه ی زیبای روستایی فرانسوی رفتند. اِما درحالیکه دستش را در دست کوگلمس قفل می کرد گفت: ” من همیشه آرزو داشته ام که یه نفر غریبه یهو ظاهر بشه و منو از این یکنواختی مزخرف زندگی روستایی نجات بده. ” کلیسای کوچکی را پشت سر گذاشتند. به آرامی ادامه داد: ” از لباست خیلی خوشم میاد. تا حالا همچین چیزی این دور و اطراف ندیده بودم. این خیلی خیلی مدرنه! “

 

کوگلمس با عشوه گفت: “تازه این لباس راحتیه. ارزون هم خریدمش. ” کوگلمس بی هوا اِما را بوسید. آن دو یک ساعتی زیر درختی لم دادند و با نگاه رمزهای پرمغزی رد و بدل کردند. سپس کوگلمس بلند شد نشست و یادش آمد که با دافنی در بلومینگدیل قرار دارد.

 

به اِما گفت: ” عزیزم من باید برم. اما ناراحت نشو برمیگردم. “

 

اِما گفت: “امیدوارم! “

 

کوگلمس اِما را با احساس تمام در آغوش گرفت. پس آن دو به خانه بازگشتند. صورت اِما را دوباره در دستهایش نگاه داشت و از نو او را بوسید و جیغ کشان گفت: ” پرسکی! ساعت سه و نیم باید بلومینگدیل باشم. “

 

با صدای دوپ که وضوح خاصی داشت، کوگلمس به بروکلین بازگشت.

 

پرسکی با حالتی پیروزمندانه گفت: ” خب حالا من دروغ گفتم؟”

 

“ببین پرسکی الآن باید واسه تماشای رقص باله برم خیابون لِکسینگتون. تازه دیرم کرده م. ولی دومرتبه کی میتونم برم اونجا؟ فردا میشه؟”

 

“درخدمتیم! فقط بیست دلاری فراموش نشه. درضمن در این باره، شتر دیدی ندیدی. باشه؟”

 

“باشه چشم. من باید با روپرت ماردوک تماس بگیرم. “

 

کوگلمس یک تاکسی صدا زد و به سرعت به سمت شهر رفت. در پوست خود نمی گنجید. با خود اندیشید: من عاشق شدم، من الآن یک رازی شگفت انگیز در درونم دارم. آن چیزی که او اصلا به آن فکر نکرده بود این بود که هرآن دانش آموزان کلاس های متفاوت در سرتاسر کشور از معلم هایشان می پرسند: ” این یارو یهودی کچله که توی صفحه صد کتاب داره مادام بواری رو میبوسه کیه؟” معلمی در سوفالز، واقع در داکوتای جنوبی، آهی میکشد و اینگونه با خود می اندیشد: آه، خدایا، چی توی مغز فاسد این بچه ها داره میگذره؟

 

وقتی کوگلمس نفس زنان به بلومینگدیل رسید، دافنی در دست شویی بود. دافنی با عجله پرسید: “کجا بودی؟ ساعت چهار و نیمه! “

 

“توی ترافیک گیر افتاده بودم.”

 

روز بعد، کوگلمس به دیدن پرسکی رفت، و پس از چند ثانیه به طرز معجزه آسایی به یونویل رفت. اِما نمیتوانست هیجان خود را از دیدن او مخفی کند. آن دو، چند ساعتی با هم بودند و خندیدند و درباره ی زندگی متفاوتشان با همدیگر صحبت کردند. پیش از بازگشت کوگلمس، آنها عاشق یکدیگر شدند. کوگلمس نجوا کنان به خود گفت: “وای خدایا، من و مادام بواری! من که حتی انگلیسی سال اول رو هم پاس نکردم، دارم با مادام بواری…! “

 

با گذشت ماه ها، کوگلمس پرسکی را بارها دید و رابطه ای صمیمانه و پرشور را با مادام بواری ترتیب داد. روزی به شعبده باز یادآور شدکه: “همیشه حواست باشه که منو قبل از صفحه ۱۲۰ بفرستی. من همیشه باید اِما رو قبل از اینکه با این یارو رادلف آشنا میشه ببینم. “

 

پرسکی پرسید: “چیه! نمیتونی حریفش شی؟!”

 

“نمی تونم حریفش بشم؟! این جور آدم ها کاری جز اسب سواری و لاس زدن با زن ها ندارن. به چشم من، طرف مثل یکی از اون مدل های مذکر مجله “پوشش زنان” میمونه. با اون موهاش که مثل هِلمت برگر آرایش کرده. مسئله اینجاس که اِما خیال میکنه طرف خیلی ماله! “

 

“اونوقت شوهرش به چیزی شک نمیکنه؟”

 

“اونکه از مرحله پرته. اون یه پزشکیار معمولیه که جدیدا با یه رقاص ریختن روهم. ساعت ده شب آماده خوابیدن میشه، اونوقت اِما تازه کفش های رقصشو میکنه پاش. خب دیگه، بعد میبینمت. “

 

و بار دیگر کوگلمس داخل جعبه شد و در چشم همزدنی به یونویل رفت. ” چطوری کیک فنجونی من! “

 

اِما آه کشان گفت: “آه کوگلمس. من با این چکار کنم؟ دیشب موقع شام، این کوه شخصیت موقع سِرو دِسر خوابش برد! من دارم درباره رستوران ماکسیمز و باله صحبت میکنم که صدای خرناس این آقا گوشمو با آچار شروع کرد به سوراخ کردن. “

 

“ناراحت نباش عزیزم. من پیشتم. “

 

کوگلمس با خود اندیشید که: اِما دیگه مال من شد. درحالیکه بینی اش را بین موهای اِما گم می کرد، بوی عطر فرانسوی او را بالا می کشید. به قدر کافی زجر کشیده ام. به اندازه کافی پول توی حلق این روانکاو ها ریخته ام. تا جاییکه در توان داشتم گشته ام. اِما جوان و دلربا است. اینجا من چند صفحه پس از لئون و کمی قبل از رادولف هستم و اگر در فصل های درست کتاب حاضر بشوم، به راحتی می توانم بزنم به هدف.

 

مطمئنا، اِما هم به اندازه کوگلمس شادمان بود. او هم تشنه هیجان بوده است، و قصه های کوگلمس از شب های برادوی، از اتومبیل های پرسرعت و هالیوود و ستاره های تلویزیون، زن جوان و زیبای فرانسوی را شیفته کرده بود.

 

عصر همان روز، هنگامیکه آن ها قدم زنان کلیسای آبه بُغنیسیِن را پشت سر می گذاشتند، اِما ملتمسانه از کوگلمس خواست دوباره درباره ی اُ.جی.سیمون صحبت کند.

 

“والّا چی بگم! مرد بزرگیه. همه رکوردهای سرعت دست اونه.بقیه نمیتونن حتی به خاک پاش هم برسن. “

 

اِما مشتاقانه گفت: “جایزه های آکادمی چطور؟ من که حاضرم هرچی دارم بدم تا فقط یه بار برنده جایزه شون بشم. “

 

“اول باشد نامزد کسب جایزه بشی. “

 

“می دونم، گفته بودی. اما من متقاعد شده ام که می تونم بازی کنم. البته، میخوام یکی دوتا کلاس بازیگری هم برم. شاید با استراسبرگ، اگه یه آژانس خوب بتونم پیدا کنم. “

 

“بذار ببینم. با پرسکی دراین باره صحبت میکنم. “

 

همان شب، کوگلمس صحیح و سالم به واحد پرسکی بازگشت. او بحث آوردن اِما به نیویورک را پیش کشید.

 

پرسکی گفت: “اجازه بده درموردش فکر کنم. شاید بتونم ترتیب کارها رو بدم. چیزهای عجیب غریب تر هم تا حالا پیش آمده. ” البته هیچ یک از آن دو حتی یکی از این موارد را هم نتوانستند به خاطر آورند.

 

ازآنجاییکه کوگلمس دیر به خانه بازگشت، دافنی پاچه اش را گرفت: ” چند وقته کدوم گوری می ری تو؟ نکنه جایی تشک و لحاف پهن کرده ای؟”

 

کوگلمس با درماندگی گفت: ” آره، درسته، همین کار رو کردم. با لئوناردو پاپکین بودم. داشتم درباره زراعت سوسیالیستی توی لهستان بحث می کردیم. پاپکین رو میشناسی که آدم وسواسیه. “

 

دافنی گفت: “خیلی خب. جدیدا مشکوک می زنی! سرد شدی! فقط تولد پدرم رو روز دوشنبه فراموش نکن. “

 

کوگلمس در حالی که راه حمام را پیش کشیده بود گفت: “باشه، حتما. “

 

“همه فامیل هام هم میان. میتونیم دو قلوها و پسر عمو هَمیش رو هم ببینیم. باید با اون مؤدب تر رفتار کنی. از تو خوشش میاد. “

 

کوگلمس درحالیکه در حمام را می بست تا صدای زنش را خفه کند گفت: ” آها، درسته. دو قلوها! ” به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید. به خودش گفت که تا چند ساعت دیگر دوباره به یونویل باز میگردد و اگر همه چیز مهیا بود معشوقه اش، اِما را به نیویورک می آورد.

 

ساعت سه و پانزده دقیقه روز بعد، پرسکی از نو بساط جادو جنبلش را راه انداخت. کوگلمس لبخند زنان و مشتاق، مقابل اِما ظاهر شد. آن دو چند ساعتی را با هم در یونویل به همراه بینت گذرانده بودند و دوباره سوار بر کالسکه مادام بواری شده بودند. مطابق دستورات پرسکی آنها یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند، چشمانشان را بستند و تا ده شمردند. وقتی چشمانشان را باز کردند، کالسکه مقابل در کناری هتل پلازا متوقف می شد. درست جاییکه در همان روز کوگلمس از مغازه ای یک دست کت و شلوار خریده بود.

 

اِما درحالیکه سرخوشانه دور و بر اتاق می چرخید و شهر را از پشت پنجره بالا و پایین می کرد، گفت: ” وای من عاشق این جا هستم! آرزوم به حقیقت پیوست. اسباب بازی فروشی اِف.آ.اُ شوارتز هم همینجاست. پارک مرکزی هم. هتل شِری کدومشونه؟ آها ـــ اونجاست. دیدمش. “

 

بسته های فروشگاه های هالستون و سنت لارنت روی تخت بود. اِما یکی از بسته ها را گشود و یک شلوار مخملی سیاه رنگ را جلوی اندام زیبایش نگه داشت.

 

کوگلمس گفت: ” این لباس راحتی کار تولیدیه رالف لارت هستش. توی این لباس خیلی خوشگل میشی. یالا، قتد عسلم. بیا یه بوس بده به من. “

 

اِما در همان حال که روبه روی آینه ایستاده بود، فریاد کنان گفت: ” تاحالا اینقدر خوشحال نبوده ام. بیا بریم یه چرخی توی شهر بزنیم. می خوام گروه کُر و گوگنهِم و جک نیکلسون که همیشه درموردش حرف میزنی رو ببینم. الآن فیلمی روی پرده سینما داره؟”

 

یکی از اساتید دانشگاه استنفورد گفت: ” دیگه گیج شده ام. اول اون غریبه به نام کوگلمس، حالا هم که اِما از کتاب غیبش زده. خب، فکر می کنم عنوان “کلاسیک” واقعا برازنده این رمان باشه. میتونی این رو هزار بار بخونی و همیشه هم چیزای تازه داخلش پیدا کنی. “

 

آن دو مرغ عشق آخر هفته خوش و خرمی را پشت سر گذاشتند. کوگلمس به دافنی گفته بود که برای شرکت در یک سمپوزیوم به بوستون می رود و دوشنبه باز خواهد گشت. او و اِما در حالیکه از هر لحظه به نحو احسن سود می جستند، به سینما رفتند، در محله چینی ها شام خوردند، دو ساعت تمام وقتشان را در دیسکو گذراندند، و در رخت خواب از تلوزیون فیلم تماشا کردند. روز یکشنبه تا لنگ ظهر خوابیدند، از سوهو دیدن کردند، برای دیدن افراد مشهور به رستوران الیانز رفتند. شب در اتاقشان خاویار و شامپاین خوردند و تا سپیده دم صحبت کردند. صبح، در تاکسی که گرفته بودند تا پیش پرسکی بروند، کوگلمس با خود اندیشید: کار احمقانه ای بود ولی ارزششو داشت. نمیتونم مدام بیارمش اینجا، ولی گه گاه واسه تنوع خوبه.

 

در خانه پرسکی، اِما وارد جعبه شد و بسته های لباس های جدیدش را جاسازی کرد و کوگلمس را با حالتی مهرجویانه بوسید. ” قرار بعدی خونه ی من. ” این را گفت و چشمکی زد. پرسکی سه بار روی جعبه ضربه زد. اما هیچ اتفاقی نیافتاد.

 

پرسکی سرش را خاراند. “هوم. “

 

دوباره ضربه زد؛ آب از آب هم تکان نخورد. زیر لبی گفت: “اینجا یه چیزی درست کار نمیکنه. “

 

کوگلمس ناله کنان گفت: “پرسکی، سر به سرم نذار! مگه میشه کار نکنه؟”

 

“آرام باش، آرام. اِما، هنوز توی جعبه هستی؟”

 

“آره! “

 

پرسکی دوباره ضربه زد ـ این مرتبه محکمتر.

 

“پرسکی، هنوز اینجام! “

 

” می دونم عزیزم. محکم بشین. “

 

کوگلمس درگوشی گفت: ” پرسکی،باید اِما رو برگردونیم. من زن و بچه دارم، سه ساعت دیگه هم باید سر کلاس باشم.توی این شرایط هم به غیر از یه رابطه کنترل شده آمادگی چیز دیگه ای ندارم. “

 

پرسکی غرولند کنان گفت: ” نمیتونم بفهمم چشه! این فقط یه حقه کوچولوی قابل اعتماده! “

 

امّا هیچ کاری از دستش بر نمی آمد. “یه کم طول میکشه. باید بازش کنم تا ببینم مشکل از کجاست. بعد باهاتون تماس می گیرم. “

 

کوگلمس برای اِما تاکسی گرفت و او را راهی هتل پلازا کرد. کوگلمس هرطور بود به موقع سر کلاس حاضر شد. کل روز پای تلفن بود و پرسکی و معشوقه اش را تلفن باران کرد.

 

جادوگر به او گفت چند روزی طول می کشد تا بفهمد مشکل از کجا آب می خورد.

 

همان شب دافنی از کوگلمس پرسید: “سمپوزیوم چطور بود؟”

 

کوگلمس درحالیکه سیگاری روشن می کرد گفت: “خوب بود. “

 

“چه ات شده، مثل سگ عصبانی هستی؟”

 

“من؟ ها! مسخره ست. من مثل یه شب تابستونی آرومم. فقط میخوام برم یکم قدم بزنم. ” از در بیرون رفت . یک تاکسی گرفت و راهی هتل شد.

 

اِما گفت: ” اصلا خوب نیست، چارلز دل تنگم میشه. “

 

“عزیزم تحمل داشته باش. ” کوگلمس مثل گچ دیوار سفید شده بود و خیس عرق. اِما را بوسید، به سمت آسانسور دوید و در لابی هتل از پشت تلفن بر سر پرسکی فریاد کشید. کمی پیش از نیمه شب هم به خانه بازگشت.

 

“اینطور که پاپکین میگه از ۱۹۷۱ تا به حال قیمت ها توی کراکو اینقدر ثابت نبوده اند. ” کوگلمس این را به دافنی گفت و با لبخند بی حالی که بر روی لبانش نقش بسته بود روی تخت خواب آمد.

 

تمام هقته به همان منوال گذشت. جمعه شب، کوگلمس به دافنی گفت که سمپوزیوم دیگری در سیراکوز قرار است برپا شود و او باید خود را به آنجا برساند. او با عجله خودش را به هتل رساند. ولی دومین آخر هفته هیچ شباهتی به اولی نداشت. اِما به کوگلمس گفت: ” یا منو برگردون توی رمان، یا منو بگیر!!! ضمنا میخوام برم یه کاری پیدا کنم یا اینکه برم کلاسی چیزی. به خاطر اینکه کل روز تلویزیون تماشا کردن حوصلمو سر میبره. “

 

“باشه، اتفاقا به پولش هم نیاز داریم. تو هم که دو قدِ هیکلت از سرویس پذیرایی اتاق داری استفاده می کنی. “

 

“دیروز توی پارک مرکزی یکی از تهیه کننده های بازنشسته برادوی رو دیدم و گفت که ممکنه واسه یه پروژه ای که داره انجامش میده من به کارش بیام. “

 

” اون دلقک دیگه کیه؟”

 

“اون دلقک نیست! آدم حساس و مهربون و بانمکیه. اسمش هم جِف یا همچین چیزیه، نامزد جایزه تونی هم هست. “

 

بعد از ظهر همان روز، کوگلمس مست و لایعقل به خانه پرسکی رفت.

 

پرسکی به او گفت: ” آروم باش، سکته میکنی ها؟!”

 

“آروم باش! هیچ می فهمی چی میگی؟! من یه شخصیت تخیلی رو توی هتل قایم کرده ام و فکر می کنم زنم یه جاسوس فرستاده دنبالم، اونوقت این یارو میگه آروم باش! “

 

“باشه، باشه. میدونم که مشکل بزرگیه. ” پرسکی زیر جعبه خزید و با یک آچار بزرگ شروع کرد چیزی را کوبیدن.

 

کوگلمس ادامه داد: ” شده ام مثل یه حیوون وحشی. دزدکی توی شهر می چرخم. من و اِما هم که دیگه حوصله همدیگه رو هم نداریم. لازم به گفتن نیست که حساب هتل داره میشه مثل بودجه وزارت دفاع. “

 

“خب من چکار کنم؟ دنیای جادو همینه دیگه. پر از ظرافته. “

 

“ظرافت؟! ارواح عمت. مرتب دارم شراب دام پرینتون و خاویار میریزم توی حلق این موش کوچولو. به علاوه لباس هایی که می خره، به اضافه خرج ثبت نامش در خانه تئاتر و حالا دیگه عکس های حرفه ای نیاز داره. همه این ها یه طرف، فیویش کاپکیند که ادبیات تطبیقی درس میده و همیشه هم به من حسودیش میشه تازگیا فهمیده که من گه گاه به عنوان یکی از شخصیت های رمان مادام بواری توی کتاب پیدام میشه. تهدیدم کرده که میره به دافنی میگه. با چشمهای خودم دارم میبینم که زندگیم خراب میشه و به خاطر رابطه نامشروع با مادام بواری و پول مهریه هم باید برم آب خنک بخورم. “

 

“امروز اومدی اینجا چی بشنوی؟ شب و روز دارم روش کار می کنم دیگه. برای مشکلات شخصیت هم من هیچ طوری نمی تونم بهت کمک کنم. من جادوگرم نه روانشناس. “

 

بعد از ظهر روز یکشنبه، اِما در حمام را به روی خودش قفل کرده بود و حاضر نبود به التماس های کوگلمس جواب بدهد. کوگلمس از پنجره پیست اسکی وولمن در پارک مرکزی را تماشا می کرد و به خودکشی فکر می کرد. با خود اندیشید که چقدر بد است ارتفاع چندانی ندارد، مگر نه همین الآن کار را تمام می کرد. شاید اگر بی خیال می شدم و می رفتم اروپا و زندگی ام را از نو شروع می کردم … شاید می توانستم مثل آن دخترک ها روزنامه اینترنشنال هِرالدتریبون بفروشم.

 

تلفن زنگ زد. کوگلمس گوشی را بی اختیار برداشت و به طرف گوشش برد.

 

پرسکی گفت: “بیارش اینجا. فکر کنم مشکلش رو حل کردم. “

 

قلب کوگلمس از جا کنده شد و گفت: “راست میگی؟ درستش کردی؟”

 

“یه مشکل در ارتباطش بود. برو حال کن! “

 

“پرسکی تو یه نابغه ای! یه دقیقه دیگه اونجاییم. کمتر از یه دقیقه. “

 

دوباره آن دو مرغ عشق با عجله خود را به واحد پرسکی رساندند و دوباره اِما بواری به داخل جعبه رفت؛ به همراه بسته هایش. این بار از بوسه خبری نبود. پرسکی درها را بست.نفس عمیقی کشید. سه بار روی کمد ضربه زد. صدای گرومب اطمینان بخشی آمد و زمانیکه پرسکی داخل کمد را نگاه کرد، دید خالی است. مادام بواری به رمان برگشته بودو کوگلمس نفس راحتی کشید و دست جادوگر را محکم فشرد و گفت: ” دیگه تموم شد. این برام درس عبرتی شد. قسم می خورم که دیگه به دافنی خیانت نمی کنم. ” از دوباره دست پرسکی را محکم فشرد و به خاطر سپرد که برای او کرواتی به عنوان هدیه ارسال کند.

 

سه هفته بعد، در پایان یک بعد از ظهر دل انگیز بهاری، پرسکی به شنیدن زنگ در را باز کرد. کوگلمس بود که با چهره ای مظلومانه مقابلش استاده بود.

 

“خیلی خب کوگلمس. اینبار کجا؟”

 

“فقط همین یه بار. هوا خیلی بهاریه و عمر رفته هم که دیگه بر نمیگرده و… گوش کن، شکایت پورتنوی را خونده ای؟ دِ مانکی را یادت هست؟”

 

“چون خرج و مخارج زندگی رفته بالا، میشه ۲۵ دلار. امّا این دفعه به خاطر مصیبت هایی که من باعثش شدم، مجانی کارتو راه می اندازم. ولی فقط همین مرتبه. ” و کوگلمس وارد جعبه شد.

 

کوگلمس درحالیکه چند تار باقی مانده روی سرش را شانه می کرد گفت: ” چه آدم خوبی هستی تو! این که درست کار میکنه، ها؟”

 

“امیدوارم. بعد از اون دردسرها زیاد ازش استفاده نکردم. “

 

کوگلمس از داخل جعبه گفت: ” پدر عشق و عاشقی بسوزه. واس خاطر این خوشگل ها ما چه کارها که نمی کنیم. “

 

پرسکی یه نسخه از رمان را داخل جعبه پرت کرد و سه بار روی آن ضربه زد. این دفعه، به جای صدای گرومپ، یک انفجار ضعیف و به دنبال آن چند صدای ترق تروق و رگباری از جرقه ایجاد شد. پرسکی دچار حمله قلبی شد و تن بی جانش بر روی زمین پرت شد. کمد در شعله های اتش می سوخت و نهایتا کل خانه آتش گرفت.

 

کوگلمس بی خبر از این فاجعه مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلات خود بود. او اصلا به رمان شکایت پورتنوی یا هیچ رمان دیگری نرفته بود. او از یک کتاب آموزشی قدیمی بنام “رِمدیال اسپانیش” سر درآورده بود و از ترس جانش در ناحیه ای خشک که پر از صخره بود، داشت می دوید درحالیکه واژه ی “tener” (داشتن) ـ یک فعل بی قاعده غولتشن و پشمالوـ با پاهای پرانتزی اش دنبال او می دوید…

 

۱- به معنای پرسکی بزرگ. به نوعی تلمیحی است به رمان گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتزجرالد – The Great Gatsby

 

2- شخصیت های اصلی رمان های “خواهر کری” اثر تئودور دریزر، “نامه سرخ” نوشته ناتانائیل هاوثورن و نمایشنامه “هملت” شکسپیر.

 

۳- شخصیت رمان “حریم” نوشته ویلیام فاکنر

 

۴- شخصیت رمانی با همین نام نوشته امیل زولا

 

۵- شخصیت رمانی با همین نام اثر گوستاوو فلابرت

 

………………………….

 

اپیزود کوگلمس

 

وودی آلن

 

ترجمه : امیر حامد دولت آبادی فراهانی

لینک به دیدگاه

«گوشه دنج و پر نور» اثر ارنست همینگوی

 

ترجمه: احمد گلشیری

بازخوانی داستان (۱۴): «گوشه دنج و پر نور» اثر ارنست همینگوی

دیر وقت شب بود و همه رفته بودند، و فقط یک پیر مرد در کافه باقی مانده بود، که یک گوشه، در سایه برگ هایی که زیر چراغ برق خیابان ایجاد می شد نشسته بود. هنگام روز خیابان گرد و خاکی بود، اما شب، شبنم گرد و خاک را می نشاند و پیر مرد دوست داشت تا دیر وقت این جا بنشیند. چون گوشهایش کر بود و شب که همه جا ساکت بود او فرق را احساس می کرد. دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد می رفت، بنابراین مواظبش بودند.

یکی از پیشخدمت ها گفت: «هفته گذشته می خواست خود کشی کنه.»

«چرا؟»

«مایوس بود.»

«از چی؟»

«از هیچی.»

«از کجا می دونی هیچی نبود؟»

«خیلی پول داره.»

آن ها سر یکی از میزهای خالی که کنار دیوار نزدیک در کافه بود نشسته بودند، و چشمشان به میز و صندلی های توی پیاده رو بود، که همه خالی بودند، البته به استثنای میزی که پیرمرد آن گوشه زیر سایه برگ ها که در باد خفیف شب می لرزیدند نشسته بود. یک زن و یک سرباز از خیابان رد شدند. شماره برنجی روی یقه سرباز زیر نور چراغ برق خیابان درخشید. زن سر برهنه بود و با عجله دنبال سرباز می رفت.

یکی از پیشخدمت ها گفت: «دژبان ها می گیرندش.»

دیگری گفت: «چه مانعی داره – اگه به آن چه دنبالش هست برسه.»

«بهتره توی خیابون نباشه. دژبان ها می گیرندش. پنج دقیقه پیش رفتند بالا.»

پیرمردی که زیر سایه برگ ها نشسته بود با گیلاس خالی به بشقاب زد. پیشخدمتی که جوانتر بود بلند شد و سر میز او آمد.

«چی می خوای؟»

پیر مرد به او نگاه کرد. گفت: «یک برندی دیگر.»

پیشخدمت گفت: «مست میشی.» پیر مرد به او فقط نگاه کرد. پیشخدمت برگشت رفت.

به همکارش گفت: «تا صبح می گیره می شینه.» بعد گفت: «بعد گفت: «من خوابم میاد. هیچوقت نشد قبل از ساعت سه برم تو رختخواب. باید همون هفته پیش خودش رو می کشت.»

یک بطری برندی و یک بشقاب دیگر برداشت و قدم زنان به سر میز پیرمرد آمد. بشقاب را روی میز گذاشت، بعد گیلاس پیرمرد را روی آن گذارد و گیلاس را پر کرد.

رو به پیر مرد کرد گفت: «اون هفته باید خودت رو می کشتی.» پیرمرد با انگشت اشاره کرد. «کمی بیشتر بریز.» پیشخدمت بطری را بلند کرد و عمدا مشروب را با کثافتکاری از سر گیلاس هم بیشتر ریخت، و برندی از ساقه گیلاس سرازیر و توی بشقاب ولو شد. پیرمرد گفت: «متشکرم.» پیشخدمت بطری را برد گذاشت توی کافه و خودش برگشت سر میز خالی کنار همکارش نشست.

 

«مست مسته.»

«هر شب مسته.»

«برای چی می خواست خودش رو بکشه؟»

«من از کجا بدونم؟»

«چکار کرد؟»

«خودش رو با طناب دار زد.»

«کی رسید نجاتش داد؟»

«خواهر زاده اش، یا برادر زاده اش.»

«چرا نذاشتند بمیره؟»

«لابد از ترس روحش.»

«چقدری پول داره؟»

«خیلی داره.»

«هشتاد سال رو که خوب داره.»

«هشتاد و شیرین داره.»

دلم می خواد پاشه بره خونه ش نشد که یک شب پیش از ساعت سه برم سرم و بذارم زمین. اینم شد زندگی؟ اینم شد وقت خوابیدن؟»

«اون بیدار می مونه چون خوشش میاد.»

«تنهاست، من که تنها نیستم. من یه زن دارم که توی رختخواب منتظرمه.»

«اون هم روزگاری یه زن داشته.»

«حالا دیگه زن به هیچ دردش نمی خوره.»

«از کجا می دونی؟ شاید اگر داشت وضعش بهتر می شد.»

خواهر زاده ش یا برادر زاده ش مواظبشه.»

«می دونم. گفتی طناب دارش رو پاره کرد.»

«من که نما خوام پیر بشم. پیرها خیلی چیزهای کثیفی ن.»

«نه همه شون. این یکی تمیزه. نگاهش کن. وقتی می خوره نمی ریزه. حتی الان که مسته.»

«نمی خوام نگاهش کنم. دلم می خواد پاشه بره گم شه. اصلا فکر آدمهایی که باید تا بوق سگ کار کنن نیست.»

پیرمرد نگاهی به میدان خالی انداخت، بعد به طرف پیشخدمت ها نگاه کرد.

گفت: «یک برندی.» و با انگشت به گیلاس خالی اش اشاره کرد. پیشخدمت جوانی که عجله داشت باز بلند شد آمد.

گفت: «تموم.» لحن و زبانش با حذف فعل و فاعل و کلمات ربط جمله، حال زبان های آدم های احمقی را داشت که با دیوانه ها یا خارجی ها حرف می زدند.

«امشب دیگه نه. حالا بستیم. تموم.»

پیر مرد گفت: «یکی دیگه.»

«نه. تموم.» پیشخدمت با دستمالش یک گوشه میز را پاک کرد و سرش را تکان داد: «نه.»

پیرمرد بلند شد ایستاد. یواش یواش بشقاب هایی را که روی میز جمع شده بود شمرد، یک کیف چرمی از جیبش در آورد، پول مشروب هایش را داد، و یک نیم پستا هم برای انعام گذاشت.

پیشخدمت هما جا ایستاد و پیر مرد را نگاه کرد که سلانه سلانه در سایه روشن خیابان خالی بالا رفت. پیرمردی فرتوت و لرزان، اما هنوز با وقار و با شخصیت بود.

پیشخدمت دومی که عجله نداشت گفت: « چرا نذاشتی بیچاره بشینه مشروبش رو بخوره؟» حالا داشتند در و پنجره ها را می بستند. «هنوز دو و نیم هم نشده.»

پیشخدمت جوان گفت«من می خوام برم بخوابم.»

«یه ساعت چیه؟»

«بیشتر به درد من می خوره تا به در اون پیر رمد مست بس خبر.»

«یه ساعت یه ساعته.»

«تو خودت هم داری مثل پیر رمدها حرف می زنی. اون می تونه یه بطری مشروب بخره ببره خونه ش بشینه کوفت کنه.»

«فرق می کنه.»

پیشخدمتی که زن داشت گفت: «آره، خوب فرق می کنه.» او فقط عجله داشت.

پیشخدمت پیر رمد گفت: «و تو – نمی ترسی زودتر از موقع معمول بری خونه؟»

«داری متلک می گی؟»

«نه بابا. شوخی بود.»

«نه، می ترسم.» پیشخدمت در جوان آهنی را کشید پایین و بست. گفت: «من اعتماد دارم. من سر تا پا اعتمادم.»

پیشخدمت پیر گفت: «تو جوانی، اعتماد داری، و کار هم داری. تو همه چیز داری.»

«و تو چی نداری؟»

«من پیچی ندارم جز کار.»

«تو هر چی که من دارم داری.»

« نه من هیچ وقت اعتماد نداشتم، و جوان هم نیستم.»

«برو بابا. حرف های بیخود رو بریز دور. بیا قفل کنیم.»

پیشخدمت پیر گفت: «من یکی از اونهایی هستم که دوست دارند شب زنده داری کنند – در جمع کسانی که شب ها دوست ندارن بخوابند – در جمع کسانی که شب احتیاج به روشنی دارن.»

«من می خوام برم خونه تو رختخواب.»

«ما با هم فرق داریم.» حلا لباس پوشیده و آماده رفتن بود. گفت: «فقط موضوع جوانی و اعتماد هم نیست، گر چه این ها چیز های زیبایی هستند. هر شب آخر شب من دو دلم که کافه را ببندم یا نبندم، چون فکر می کنم ممکنه یه نفر باشه که به این جا احتیاج داشته باشه..»

 

«رفیق، اغذیه فروشی هایی هستند که تا صبح بازند، مشروب هم دارند.»

«تو نمی فهمی. این یه کافه تمیز و دنج و حسابیه. روشنایی مطبوع داره، و سایه درخت ها هم هست.»

«شب به خیر.» پیشخدمت جوان رفت.

«شب بخیر.» پیشخدمت پیر چراغ بیرون را هم خاموش کرد و گفتگو را با خودش ادامه داد: روشنی البته مهم است، اما جا باید تمیز و خوب باشد. موزیک نمی خوای. نه، موزیک نمی خوای. و همچنین نمی خوای توی تاریکی، بی وقار و بی شخصیت، توی یکی از این اغذیه فروشیها، جلو پیشخان بایستی، گر چه اینها تنها جاهایی هستند که این وقت شب باز می مانند. پیر رمد از چی می ترسید؟ ترس یا وحشت نبود. یک جور هیچی بود که او خوب می شناخت. از سر تا ته هیچ بود و آدم هم هیچ بود. فقط همین بود و تنها روشنی لازم بود و یک جور تمیزی و نظم.خیلی ها وسط این جور چیزها زندگی می کردند ولی حس و خبری نداشتند، اما او می دانست که تمامش هیچ و باز هیچ و باز هیچ است. ای هیچ بخشنده و مهربان که در عرش هیچ هستی، نما مقدس تو هیچ باد. سلطنت آسمانی تو هیچ خواهد شد، و اراده تو در هیچ حکمفرما خواهد بود، همانگونه که در این هیچ حکمفرماست. در این هیچ، رزق هیچ ما را عطا فرما و هیچ های ما را ببخشا، همانگونه که ما هیچ های خود را می بخشاییم و ما را از وسوسه هیچ دور دار و از شر هیچ نجات ده. با لبخند جلو پیشخان دکه ای اغذیه فروشی که ماشین قهوه بزرگ براقی داشت، ایستاد.

دکاندار پرسید: «چی میل دارید؟»

«هیچی.»

«بله؟»

«هیچی.»

دکاندار سرش را برگرداند و گفت: «یک دیوونه دیگه.»

«یک فنجون کوچک قهوه.»

دکاندار برایش ریخت و آورد.

«روشنایی مغازتون خوبه، بد نیست. اما پیشخان صیقل می خواد.»

دکاندار او را نگاه کرد، اما جوابش را نداد. دیرتر از آن بود که با کسی بگو مگو کند.

«یک فنجون دیگه م می خوای؟»

«نه متشکرم.» پولش را داد و رفت. از اغذیه فروشی ها و دکه های کوچک بدش می آمد. یک کافه تمیز و روشن چیز دیگری بود. و حالا، بدون این که دیگر فکر کند، به خانه، به اتاقش می رفت. روی رختخوابش دراز می کشید، و با رسیدن نخستین روشنایی سپیده دم خوابش می برد. فکر کرد چیزی نیست، لابد فقط مرض بی خوابی است. خیلی ها دارند.

لینک به دیدگاه

[h=1]دانلود کتاب 100 داستان کوتاه تاثیر گذار[/h]

 

  • نویسنده: سید عماد رضوی
  • موضوع: داستان
  • تعداد صفحات: ۳۲
  • فرمت: PDF
  • زبان: فارسی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

اندرو لانگ

 

 

برگردان: علی اکبر خداپرست

 

 

آندرو لانگ (1844-1912)، محقق، شاعر، مورخ، و ادیب انگلیسی متولد شهرِ سِلکِرک Selkirk در اسکاتلند. او چندین مجموعه‌ی شعر دارد که مشهورترینِ آن‌ها تصنیف‌های چینِ آبی است. لانگ یکی از نخستین کسانی بود که یافته‌های انسان‌شناسی را برای مطالعه‌ی اساطیر و فولکلور به کار بست که اصلی‌ترین اثرِ او در این زمینه اسطوره، ادبیات، و مذهب است. از او یکی از بهترین ترجمه‌های ایلیاد و اودیسه‌ی هومر در زبانِ انگلیسی به جا مانده است. اما نامِ او فعلاً در عرصه‌ی گردآوری افسانه‌ها و داستان‌های پریان ماندگار است.

 

لانگ در آکادمی اِدینبورو، دانشگاه سنت آندروز و کالجِ بالیوُلِ آکسفورد به تحصیل پرداخت. اولین بار از او مجموعه‌ای از اشعارِ موزون با نامِ اشعارِ غناییِ فرانسه‌ی قدیم در سال 1872 به چاپ رسید. بعد از آن تا سال 1905 مجموعه‌های مختلف از او به چاپ رسید که در نهایت گردآوری برخی از آن‌ها را نیز همسرش به سرانجام رساند. وی به عنوانِ هومرشناس نیز مشهور است و در واقع یکی از مشهورترین هومرشناسانِ سنتی و متعصب شناخته می‌شود و به جز ترجمه‌هایی که ذکرِ آن رفت تحقیقاتی نیز در احوالِ هومر دارد. در زمینه‌ی تاریخ، مشهورترین اثرِ او تاریخِ اسکاتلند در چهار جلد است و همین طور رازِ مِری استوارت در سال 1901. در زمینه‌ی انسان‌شناسی نخستین اثرِ او سنت و اسطوره بود. آندرو لانگ حتا تحقیقاتی در باب عمر خیام، شاعر ایرانی، هم دارد. از او بیش از 160 اثر به جا مانده است.

 

 

یکی‌ بود‌ یکی‌ نبود‌. پری‌ای‌ بود‌ که‌ بر زمین، د‌ریا، آتش‌ و هوا فرمان‌ می‌راند‌. او چهار پسر د‌اشت. بزرگ‌ترین‌ آن‌ها را که‌ زرنگ‌ و سرحال‌ بود‌ و ذهن‌ تیزی‌ د‌اشت، سرور آتش‌ کرد‌ که‌ به‌ عقید‌ه‌ی‌ او پاک‌ترین‌ عناصر بود‌. د‌ومی‌ را که‌ د‌انایی‌ و د‌وراند‌یشی‌اش، بی‌حالی‌ و تنبلی‌ او را می‌پوشاند‌، فرمانروای‌ زمین‌ کرد‌. سومی‌ خشن‌ و وحشی‌ بود‌ و بر سرشت‌ هیولاها، و پری‌ که‌ از این‌ خصلت‌ فرزند‌ش‌ شرمند‌ه‌ بود‌، او را سلطان‌ د‌ریاها کرد‌ تا خشم‌ و وحشی‌گری‌ فرزند‌ را فروپوشاند‌. کوچک‌ترین‌ آن‌ها را هم، که‌ برد‌ه‌ی‌ عواطف‌ خود‌ بود‌ و مزاجی‌ د‌گرگونه‌ د‌اشت، شهریار هوا کرد‌.

 

 

جوان‌ترین‌ فرزند‌ طبیعتاً محبوب‌ ماد‌رش‌ بود،‌ اما این‌ علاقه‌ چشم‌های‌ ماد‌ر را بر ضعف‌های‌ فرزند‌ فرونبست‌ و پیش‌بینی‌ کرد‌ که‌ روزی‌ پسرش‌ اسیر عشق‌ می‌شود‌ و د‌ر این‌ راه‌ رنج‌ها خواهد‌ کشید‌. پری‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسید‌ که‌ بهترین‌ کار برای‌ پسرش‌ این‌ است‌ که‌ د‌ر جمع‌ گروهی‌ از زنان‌ خشن‌ و ترسناک‌ بزرگ‌ شود‌. او متوجه‌ شد‌ که‌ هرچه‌ پسرش‌ بزرگ‌تر می‌شود‌، نفرتش‌ هم‌ بیشتر می‌شود‌ و خیالش‌ آسود‌ه‌ شد‌. پسر از همان‌ د‌وران‌ کود‌کی‌ هرچه‌ د‌استان‌ شنید‌ه‌ بود‌ د‌رباره‌ی‌ شاهزاد‌گانی‌ بود‌ که‌ د‌ر راه‌ عشق‌ متحمل‌ زحمات‌ و رنج‌های‌ زیاد‌ی‌ شد‌ه‌ بود‌ند‌. پری، کوپید‌، خد‌ای‌ عشق، را چنان‌ د‌ر نظر فرزند‌ش‌ هراسناک‌ جلوه‌ د‌اد‌ه‌ بود‌ که‌ پسر جوان‌ خیلی‌ راحت‌ باورش‌ شد‌ه‌ بود‌ که‌ کوپید‌ ریشه‌ی‌ تمام‌ پلید‌ی‌هاست.

 

 

ماد‌ر پسر جوان، که‌ خوی‌ جاد‌وگری‌ د‌اشت، لحظه‌ای‌ فرزند‌ش‌ را راحت‌ نمی‌گذاشت‌ و پیوسته‌ د‌ر گوشش‌ چیزهایی‌ زمزمه‌ می‌کرد‌ و او را از زن‌جماعت‌ متنفر می‌ساخت. از طرف‌ د‌یگر، آتش‌ عشق، سرگرمی‌ د‌یگری‌ را که‌ چیزی‌ جز شکار نبود‌ د‌ر د‌رونش‌ شعله‌ور ساخت‌ و کاری‌ کرد‌ که‌ همه‌ چیز پسر شد‌ شکار! ماد‌ر برای‌ سرگرمی‌ و د‌لخوشی‌ فرزند‌، جنگلی‌ جد‌ید‌ پد‌ید‌ آورد‌ با انواع‌ گیاهان‌ و د‌رختان‌ بی‌نظیر و هر حیوانی‌ که‌ د‌ر چهار گوشه‌ی‌ جهان‌ وجود‌ د‌اشت. د‌ر وسط‌ جنگل‌ هم‌ قصری‌ ساخت‌ چنان‌ زیبا که‌ نظیرش‌ د‌ر تمام‌ د‌نیا وجود‌ ند‌اشت. خلاصه، خیالش‌ از هرجهت‌ راحت‌ شد‌ زیرا هرکاری‌ را که‌ برای‌ خوشبختی‌ شاهزاد‌ه‌ای‌ لازم‌ می‌د‌ید‌ انجام‌ د‌اد‌ه‌ بود‌.

 

 

هر تلاشی‌ برای‌ ناپسند‌ جلوه‌ د‌اد‌ن‌ چهره‌ی‌ خد‌ای‌ عشق‌ صورت‌ گرفته‌ بود‌، اما بشر نمی‌تواند‌ د‌ر برابر سرنوشتش‌ بایستد‌. تلقین‌های‌ پیاپی‌ ماد‌ر، شاهزاد‌ه‌ را خسته‌ کرد‌ه‌ بود‌، تا اینکه‌ روزی‌ ماد‌رش‌ که‌ قصر را ترک‌ می‌کرد‌ تا به‌ کارهایش‌ برسد‌، از او خواست‌ اصلاً به‌ فراسوی‌ زمین‌ها نرود‌ و او هم‌ این‌ فرصت‌ را برای‌ نافرمانی‌ از د‌ستور ماد‌ر مناسب‌ د‌ید‌.

 

 

شاهزاد‌ه‌ که‌ تنها شد‌، توصیه‌های‌ ماد‌ر را فراموش‌ کرد‌ و خسته‌ و د‌لتنگ‌ از تنهایی، به‌ چند‌ تن‌ از ارواح‌ هوا د‌ستور د‌اد‌ او را به‌ سرزمین‌ سلطان‌ همسایه‌ ببرند‌. این‌ قلمرو سلطنتی‌ د‌ر جزیره‌ی‌ گل‌های‌ سرخ‌ واقع‌ بود‌، جایی‌ که‌ آب‌ و هوای‌ بسیار مطبوعی‌ د‌اشت‌ و گیاهان‌ آن‌ همیشه‌ سرسبز و گل‌هایش‌ همیشه‌ تر و تازه‌ بود‌. امواج‌ به‌ جای‌ آنکه‌ بر سنگ‌ها بکوبند‌، با آرامش‌ د‌ر کرانه‌ها فرود‌ می‌آمد‌ند‌. سراسر زمین‌ پوشید‌ه‌ از بوته‌های‌ زرین‌ بود‌ و د‌رختان‌ مو د‌ر زیر بار خوشه‌های‌ انگور سر خم‌ کرد‌ه‌ بود‌.

 

 

 

 

پاد‌شاه‌ جزیره‌ د‌ختری‌ د‌اشت‌ به‌ نام‌ رُزالی‌ که‌ از هر د‌ختری‌ د‌ر سراسر جهان‌ زیباتر بود‌. همین‌ که‌ چشم‌ شهریار هوا به‌ چهره‌ی‌ د‌ختر افتاد‌، تمام‌ د‌استان‌های‌ هراس‌انگیزی‌ را که‌ از زمان‌ تولد‌ برایش‌ گفته‌ بود‌ از یاد‌ برد‌. همه‌ی‌ آنچه‌ سال‌ها برایش‌ زمینه‌چینی‌ کرد‌ه‌ بود‌ند‌، د‌ر یک‌ آن‌ و با یک‌ نگاه، د‌ود‌ شد‌ه‌ و به‌ هوا رفته‌ بود‌. فوراً به‌ فکر فرو رفت‌ که‌ چگونه‌ به‌ خوشبختی‌ د‌ست‌ یابد‌ و کوتاه‌ترین‌ راهی‌ که‌ به‌ نظرش‌ رسید‌ این‌ بود‌ که‌ با کمک‌ ارواح‌ همراهش، رزالی‌ را برباید‌.

 

 

راحت‌ می‌توان‌ حال‌ پاد‌شاه‌ را، وقتی‌ که‌ د‌خترش‌ را جلو چشمش‌ ربود‌ند‌، تصور کرد‌. او شب‌ و روز د‌ر نبود‌ د‌خترش‌ گریه‌ می‌کرد‌ و تنها چیزی‌ که‌ به‌ او آرامش‌ می‌د‌اد‌ هم‌صحبتی‌ با شاهزاد‌ه‌ای‌ جوان‌ و گمنام‌ بود‌ که‌ تازه‌ به‌ د‌ربارش‌ آمد‌ه‌ بود‌. او نمی‌د‌انست‌ که‌ غریبه‌ چه‌ علاقه‌ی‌ شد‌ید‌ی‌ به‌ رزالی‌ د‌اشت‌، زیرا او هم‌ شاهد‌خت‌ را د‌ید‌ه‌ و محسور زیبایی‌اش‌ شد‌ه‌ بود‌.

 

 

روزی‌ پاد‌شاه، غمگین‌تر از همیشه، د‌ر کنار د‌ریا قد‌م‌ می‌زد‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ گمنام‌ که‌ تنها همد‌م‌ او بود‌ پس‌ از سکوتی‌ طولانی، لب‌ به‌ سخن‌ گشود‌ و به‌ پد‌ر اند‌وهگین‌ گفت‌: «هر عمل‌ شیطانی‌ چاره‌ای‌ د‌ارد‌. اگر قول‌ بد‌هی‌ که‌ د‌خترت‌ با من‌ ازد‌واج‌ کند‌، او را به‌ نزد‌ت‌ بازمی‌گرد‌انم.»

 

 

پاد‌شاه‌ پاسخ‌ د‌اد‌: «می‌خواهی‌ با وعد‌ه‌های‌ بیهود‌ه‌ مرا آرام‌ سازی. آیا زمانی‌ که‌ به‌ هوا برد‌ه‌ شد‌ ند‌ید‌مش‌؟ گریه‌ و زاری‌اش‌ قلب‌ هرکسی‌ را نرم‌ می‌کرد‌ اما آن‌ ستمگر او را از من‌ ربود‌. د‌خترک‌ بیچاره‌ام‌ د‌ر سرزمینی‌ ناشناخته‌ اسیر است، جایی‌ که‌ شاید‌ پای‌ هیچ‌ انسانی‌ به‌ آن‌ نرسید‌ه‌ باشد‌. من‌ د‌یگر او را نخواهم‌ د‌ید‌. اما تو، ای‌ غریبه‌ی‌ مهربان‌! برو و اگر می‌توانی‌ او را به‌ من‌ بازگرد‌ان‌ و د‌ر این‌ سرزمین، که‌ الان‌ اعلام‌ می‌کنم‌ به‌ تو خواهم‌ د‌اد‌، با او زند‌گی‌ کن.»

 

ن

ام‌ و اصل‌ و نسب‌ غریبه‌ برای‌ پد‌ر رزالی‌ ناشناخته‌ بود‌، اما او د‌ر واقع‌ پسر پاد‌شاه‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ بود‌ که‌ وسعت‌ شهری‌ که‌ پایتختش‌ بود‌ از د‌ریایی‌ تا د‌ریای‌ د‌یگر بود‌. آب‌های‌ آرام، سینه‌ی‌ د‌یوارهای‌ شهر را که‌ پوشید‌ه‌ ا ز طلا بود‌ و همه‌ فکر می‌کرد‌ند‌ شن‌ زرد‌ است، شستشو می‌د‌اد‌. بالای‌ د‌یوارها، محوطه‌ای‌ بود‌ از د‌رختان‌ پرتقال‌ و لیمو و تمام‌ خیابان‌ها طلافرش‌ بود‌. پاد‌شاه‌ این‌ جزیره‌ی‌ زیبا پسری‌ د‌اشت‌ که‌ پس‌ از تولد‌، برایش‌ زند‌گی‌ سراسر ماجرایی‌ را پیش‌بینی‌ کرد‌ه‌ بود‌ند‌. این‌ مسئله‌ پد‌ر و ماد‌رش‌ را بسیار نگران‌ کرد‌ه‌ بود‌ و برای‌ آنکه‌ آرامش‌ پید‌ا کنند‌، یک‌ پری‌ که‌ د‌ر آنجا حضور د‌اشت، ریگ‌ کوچکی‌ به‌ آن‌ها د‌اد‌ه‌ و گفته‌ بود‌ که‌ آن‌ را برای‌ شاهزاد‌ه‌ نگهد‌ارند‌ تا زمانی‌ که‌ بزرگ‌ شود‌. پری‌ گفت‌ چنانچه‌ شاهزاد‌ه‌ ریگ‌ را د‌ر د‌هانش‌ بگذارد‌ نامرئی‌ خواهد‌ شد‌ و تا زمانی‌ که‌ لب‌ به‌ سخن‌ نگشاید‌، ناد‌ید‌ه‌ خواهد‌ ماند‌. اما اگر حرف‌ بزند‌، تمام‌ خاصیت‌ ریگ‌ از میان‌ خواهد‌ رفت. به‌ این‌ ترتیب، پری‌ مهربان‌ امید‌وار شد‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ از تمام‌ خطرها مصون‌ بماند‌. پس‌ از اینکه‌ شاهزاد‌ه‌ د‌وران‌ نوجوانی‌ را پشت‌ سر گذاشت‌ و بزرگ‌ شد‌، اشتیاق‌ د‌ید‌ن‌ د‌یگر کشورها د‌ر د‌رونش‌ شعله‌ور شد‌. او می‌خواست‌ ببیند‌ آیا سرزمین‌های‌ د‌یگر هم‌ به‌ عظمت‌ کشور خود‌ش‌ هست‌ یا نه. پس‌ اظهار علاقه‌ کرد‌ که‌ د‌ر آغاز بعضی‌ از جزایر متعلق‌ به‌ پد‌رش‌ را ببیند‌ و به‌راه‌ افتاد‌. اما توفانی‌ د‌هشتناک‌ کشتی‌ او را به‌ سواحل‌ ناشناخته‌ راند‌ و بیشتر همراهانش‌ با حمله‌ی وحشیان‌ به‌ هلاکت‌ رسید‌ند‌ و خود‌ شاهزاد‌ه‌ با د‌ر د‌هان‌ گذاشتن‌ ریگ‌ جاد‌ویی‌ توانست‌ از معرکه‌ بگریزد‌. به‌ این‌ ترتیب‌ او، بی‌آنکه‌ د‌ید‌ه‌ شود‌ از وسط‌ وحشیان، گذشت‌ و آن‌قد‌ر رفت‌ تا به‌ ساحل‌ د‌یگری‌ رسید‌ و د‌ر آنجا د‌وباره‌ سوار کشتی‌ خود‌ش‌ شد‌.

 

 

جزیره‌ی‌ گل‌های‌ سرخ‌ اولین‌ سرزمینی‌ بود‌ که‌ بد‌ان‌ پاگذاشت. د‌ر آنجا بلافاصله‌ به‌ د‌ربار پاد‌شاه، پد‌ر رزالی، رفت. همان‌ لحظه‌ای‌ که‌ چشمش‌ به‌ شاهد‌خت‌ افتاد‌، مثل‌ هرکس‌ د‌یگری، یک‌ د‌ل‌ نه‌ صد‌ د‌ل‌ عاشقش‌ شد‌. چند‌ ماهی‌ را با این‌ وضعیت‌ گذراند‌ تا اینکه‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا شاهد‌خت‌ را ربود‌ و باعث‌ غم‌ و اند‌وه‌ هر مرد‌ی‌ د‌ر جزیره‌ شد‌. همه‌ غمگین‌ بود‌ند‌، اما شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ به‌کلی‌ ناآرام‌ و بی‌تاب‌ بود‌ و روزها و شب‌ها د‌ر غم‌ از د‌ست‌ د‌اد‌ن‌ شاهد‌خت‌ ناله‌ و زاری‌ می‌کرد‌.

 

 

او فریاد‌ می‌زد‌: «ای‌ د‌ریغ‌! آیا د‌لد‌ار زیبایم‌ را د‌وباره‌ نخواهم‌ د‌ید‌؟ چه‌کسی‌ می‌د‌اند‌ که‌ او د‌ر کجاست‌ و کد‌ام‌ پری‌ او را د‌ر چنگ‌ خود‌ گرفته‌ است‌؟ من‌ مرد‌ی‌ بیش‌ نیستم‌ اما عشقم‌ مرا نیرومند‌ ساخته‌ است، پس‌ تمام‌ د‌نیا را می‌گرد‌م‌ تا او را پید‌ا کنم.» با گفتن‌ این‌ سخنان، د‌ربار را ترک‌ کرد‌ و آماد‌ه‌ی‌ سفر شد‌. روزهای‌ سختی‌ را بی‌آنکه‌ کلمه‌ای‌ د‌رباره‌ی‌ شاهد‌خت‌ گمشد‌ه‌ بشنود‌ پشت‌ سر گذاشت‌ تا اینکه‌ یک‌ روز صبح، د‌ر حالی‌ که‌ د‌ر جنگلی‌ انبوه‌ پیش‌ می‌رفت، ناگهان‌ متوجه‌ قصری‌ باشکوه‌ شد‌ که‌ د‌ر انتهای‌ راهی‌ محصور با د‌رختان‌ کاج‌ قرار د‌اشت. به‌ د‌لش‌ افتاد‌ که‌ رزالی‌ د‌ر آنجا اسیر است. باشتاب‌ حرکت‌ کرد‌ و خیلی‌ زود‌ به‌ کنار د‌روازه‌ی‌ قصر، که‌ یک‌پارچه‌ از عقیق‌ ساخته‌ شد‌ه‌ بود‌، رسید‌. د‌روازه‌ باز شد‌ و او د‌اخل‌ گرد‌ید‌. از سه‌ صحن‌ گذشت‌ که‌ د‌ورتاد‌ورشان‌ جویبارهایی‌ جریان‌ د‌اشت‌ و پرند‌گانی‌ با بال‌ و پر برلیان‌ د‌ر هوا پرواز می‌کرد‌ند‌.

 

 

 

تمام‌ چیزهایی‌ که‌ آنجا وجود‌ د‌اشت، ناد‌ر و زیبا بود‌، اما شاهزاد‌ه‌ تمایلی‌ ند‌اشت‌ که‌ به‌ آن‌ همه‌ چیزهای‌ شگفت‌ حتا نگاهی‌ بیند‌ازد‌. او فقط‌ د‌ر فکر شاهد‌خت‌ بود‌ و اینکه‌ کجا می‌تواند‌ پید‌ایش‌ کند‌. هر د‌ری‌ را باز کرد‌ و هر گوشه‌ای‌ را گشت، نه‌ رزالی‌ را د‌ید‌ و نه‌ کسی‌ د‌یگر را. د‌یگر جایی‌ نماند‌ه‌ بود‌ که‌ جستجو نکرد‌ه‌ باشد‌ به‌جز جنگلی‌ کوچک‌ که‌ د‌ر د‌ل‌ آن‌ تالاری‌ با د‌رختان‌ پرتقال‌ ساخته‌ شد‌ه‌ بود‌ و چهار اتاق‌ کوچک‌ د‌اشت‌ که‌ به‌ چهار گوشه‌ باز می‌شد‌. د‌ر سه‌ اتاق‌ چیزی‌ جز مجسمه‌ و اسباب‌ ناد‌ر د‌یگر نبود‌ اما د‌ر اتاق‌ چهارم، چشم‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ به‌ رزالی‌ افتاد‌. شاد‌مانی‌ او از د‌ید‌ن‌ رزالی‌ وصف‌ناشد‌نی‌ بود‌، اما کمی‌ که‌ د‌قت‌ کرد‌، شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا را د‌ید‌ که‌ جلو پاهای‌ شاهد‌خت‌ زانو زد‌ه‌ بود‌ و التماسش‌ می‌کرد‌ که‌ از آن‌ او بشود‌. اما هرچه‌ التماس‌ می‌کرد‌، گوش‌ شنوایی‌ نبود‌ و فاید‌ه‌ای‌ ند‌اشت. رزالی‌ فقط‌ سرش‌ را تکان‌ می‌د‌اد‌ و می‌گفت‌: « نه‌! تو مرا از کنار پد‌رم‌ که‌ بسیار د‌وستش‌ د‌ارم‌ د‌زد‌ید‌ی. تمام‌ چیزهای‌ باشکوه‌ د‌نیا نمی‌تواند‌ به‌ من‌ آرامش‌ ببخشد‌. برو! من‌ هیچ‌ احساسی‌ نسبت‌ به‌ تو ند‌ارم‌ و حتی‌ از تو متنفرم‌ و خوارت‌ می‌شمارم‌!» با این‌ سخنان، شاهد‌خت‌ رویش‌ را برگرد‌اند‌ و به‌ گوشه‌ی‌ خلوت‌ خود‌ش‌ رفت.

 

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی، که‌ شاهد‌خت‌ او را نمی‌د‌ید‌، به‌ د‌نبالش‌ وارد‌ اتاق‌ شد‌ اما چون‌ می‌ترسید‌ که‌ د‌ر حضور د‌یگران‌ مرئی‌ شود‌، تصمیم‌ گرفت‌ که‌ حوصله‌ به‌ خرج‌ د‌هد‌ و تا تاریک‌ شد‌ن‌ هوا صبر کند‌. د‌ر این‌ ساعات‌ طولانی، شعری‌ برای‌ شاهد‌خت‌ سرود‌ و آن‌ را د‌ر کنار بسترش‌ قرار د‌اد‌. قصد‌ش‌ این‌ بود‌ که‌ به‌ هر طریق‌ ممکن، رزالی‌ را از آن‌ خود‌ سازد‌. پس‌ عزمش‌ را جزم‌ کرد‌ که‌ از غیبت‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا، که‌ هر سال‌ به‌ د‌ید‌ار ماد‌ر و براد‌رانش‌ می‌رفت‌ تا تجد‌ید‌ قوا کند‌، نهایت‌ استفاد‌ه‌ را ببرد‌.

 

 

روز بعد‌ که‌ رزالی‌ تنها د‌ر اتاقش‌ نشسته‌ بود‌ و به‌ مشکلات‌ خود‌ش‌ فکر می‌کرد‌، ناگهان‌ د‌ید‌ قلمِ پر روی‌ میز از جایش‌ بلند‌ شد‌ه‌ و روی‌ ورقه‌ای‌ سفید‌ چیزهایی‌ می‌نویسد‌. چون‌ به‌ فکرش‌ هم‌ نمی‌رسید‌ ممکن‌ است‌ د‌ستی‌ نامرئی‌ آن‌ را به‌کار گرفته‌ باشد‌، از حیرت‌ ماتش‌ برد‌. لحظه‌ای‌ که‌ قلم‌ از نوشتن‌ بازایستاد‌، فوراً خود‌ش‌ را به‌ میز رساند‌ و د‌ید‌ که‌ روی‌ کاغذ شعرهای‌ زیبایی‌ نوشته‌ شد‌ه‌ و شاعر خود‌ را د‌ر بلا و مصیبتی‌ که‌ او گرفتارش‌ بود‌ سهیم‌ د‌انسته‌ است. د‌ر ضمن، شاعر از عشق‌ عمیق‌ خود‌ به‌ شاهد‌خت‌ یاد‌ کرد‌ه‌ و گفته‌ بود‌ تا زمانی‌ که‌ او را از چنگ‌ مرد‌ی‌ که‌ از او نفرت‌ د‌ارد‌ رها نسازد‌، آرام‌ نخواهد‌ نشست. شاهد‌خت‌ که‌ د‌ل‌ و جرئتی‌ پید‌ا کرد‌ه‌ بود‌، تمام‌ د‌استانش‌ را تعریف‌ کرد‌ و از ورود‌ جوان‌ غریبه‌ای‌ به‌ قصر پد‌رش‌ یاد‌ کرد‌ که‌ با چشمان‌ افسونگر خود‌ چنان‌ او را افسون‌ کرد‌ه‌ بود‌ که‌ از آن‌ روز به‌ بعد‌ به‌ کسی‌ د‌یگر نمی‌اند‌یشید‌. با شنید‌ن‌ این‌ سخنان، شاهزاد‌ه‌ نتوانست‌ بیش‌ از این‌ خود‌د‌اری‌ کند‌ و ریگ‌ را از د‌هان‌ د‌رآورد‌ و خود‌ش‌ را د‌ر پای‌ رزالی‌ اند‌اخت.

 

 

آن‌ها پس‌ از این‌ د‌ید‌ار عاشقانه، نشستند‌ و نقشه‌هایی‌ برای‌ فرار از د‌ست‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا کشید‌ند‌. اما کار آسانی‌ نبود‌ زیرا فقط‌ یک‌ نفر و د‌ر یک‌ نوبت‌ می‌توانست‌ از ریگ‌ جاد‌ویی‌ استفاد‌ه‌ کند‌. پس‌ برای‌ نجات‌ رزالی، شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ باید‌ رود‌رروی‌ د‌شمن‌ خشمگینش‌ قرار می‌گرفت. اما رزالی‌ حاضر نبود‌ چیزی‌ د‌ر این‌ مورد‌ بشنود‌.

 

او می‌گفت‌: «نه، شاهزاد‌ه‌! تا زمانی‌ که‌ تو اینجا هستی، این‌ جزیره‌ د‌یگر برایم‌ مثل‌ زند‌ان‌ نیست. وانگهی، تو را یک‌ پری‌ حمایت‌ می‌کند‌ که‌ همیشه‌ د‌ر این‌ فصل‌ به‌ د‌ید‌ن‌ پد‌رت‌ می‌رود‌. فوراً بازگرد‌ و او را ببین‌ و پس‌ از اینکه‌ با او روبه‌رو شد‌ی، از او تقاضای‌ د‌انه‌ی‌ ریگ‌ د‌یگری‌ بکن‌ که‌ قد‌رت‌ نامرئی‌کنند‌گی‌ د‌اشته‌ باشد‌. وقتی‌ ریگ‌ د‌یگری‌ د‌اشته‌ باشیم، فرارمان‌ چند‌ان‌ مشکل‌ نخواهد‌ بود‌.»

 

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا چند‌ روز بعد‌ از قصر ماد‌رش‌ بازگشت، اما شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ هنوز راه‌ نیفتاد‌ه‌ بود‌. او راهی‌ را که‌ از آن‌ آمد‌ه‌ بود‌ کاملاً از یاد‌ برد‌ه‌ بود‌ و تازه‌ وقتی‌ که‌ راه‌ سفر د‌ر پیش‌ گرفت، مد‌تی‌ طولانی‌ نیز د‌ر جنگلی‌ گم‌ شد‌. خلاصه، هنگامی‌ که‌ به‌ خانه‌ رسید‌، پری‌ حامی‌ او تازه‌ از آنجا رفته‌ بود‌. غم‌ و غصه‌ فاید‌ه‌ای‌ ند‌اشت‌ و او باید‌ تا د‌ید‌ار بعد‌ی‌ صبر می‌کرد‌ و رزالی‌ هم‌ به‌ناچار باید‌ سه‌ ماه‌ د‌یگر را با رنج‌ و عذاب‌ سر می‌کرد‌. این‌ فکر او را سخت‌ ناامید‌ کرد‌ به‌ طوری‌ که‌ چند‌ین‌ بار تصمیم‌ گرفت‌ به‌ محل‌ اسارت‌ شاهد‌خت‌ بازگرد‌د‌.

 

 

بالاخره‌ یک‌ روز که‌ د‌ر جنگل‌ سرگرد‌ان‌ بود‌، د‌ید‌ که‌ تنه‌ی‌ یک‌ د‌رخت‌ تنومند‌ بلوط‌ شکافته‌ شد‌ و از آن‌ د‌و شاهزاد‌ه‌ که‌ گرم‌ صحبت‌ بود‌ند‌ بیرون‌ آمد‌ند‌. قهرمان‌ ما سنگ‌ریزه‌ی‌ جاد‌ویی‌ را د‌ر د‌هانش‌ گذاشت‌ و نامرئی‌ شد‌ و آن‌ د‌و شاهزاد‌ه‌ هم‌ که‌ فکر می‌کرد‌ند‌ تنهای‌ تنها هستند‌ صد‌ایشان‌ را پایین‌ نیاورد‌ند‌.

 

 

یکی‌ از آن‌ها گفت‌: «چی‌ گفتی‌؟ چرا همیشه‌ خود‌ت‌ را با این‌ احساس‌ که‌ هرگز عاقبت‌ شاد‌مانه‌ای‌ نخواهی‌ د‌اشت، به‌ رنج‌ و عذاب‌ می‌اند‌ازی‌؟ واقعاً د‌ر تمام‌ سرزمینت‌ نمی‌توانی‌ چیزی‌ پید‌ا کنی‌ که‌ راضی‌ات‌ کند‌؟»

 

 

د‌یگری‌ پاسخ‌ د‌اد‌: «شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها بود‌ن‌ و د‌اشتن‌ ماد‌ری‌ که‌ بر چهار عنصر فرمان‌ می‌راند‌ چه‌ فاید‌ه‌ای‌ د‌ارد‌ اگر نتوانم‌ به‌ د‌لد‌ارم‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ برسم‌؟ از لحظه‌ای‌ که‌ او را د‌ر جنگل‌ که‌ د‌ورتاد‌ورش‌ پوشید‌ه‌ از گل‌ بود‌ د‌ید‌م، یک‌ آن‌ شب‌ و روز از فکرش‌ غافل‌ نماند‌ه‌ام. من‌ د‌وستش‌ د‌ارم‌ اما کاملاً مطمئن‌ هستم‌ که‌ او توجهی‌ به‌ من‌ ند‌ارد‌. می‌د‌انی‌ که‌ د‌ر قصرم‌ آینه‌هایی‌ د‌ارم‌ که‌ با کمک‌ آن‌ها وقایع‌ سال‌ها را از نظر می‌گذرانم. اولین‌ آینه‌ی‌ بزرگ‌ گذشته‌ را نشان‌ می‌د‌هد‌، آینه‌ی‌ د‌ومی‌ وقایع‌ زمان‌ حال‌ را برایم‌ آشکار می‌سازد‌ و د‌ر سومی‌ آیند‌ه‌ را می‌بینم. پس‌ از خیره‌ شد‌ن‌ به‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ پا به‌ فرار گذاشتم‌ زیرا به‌جای‌ عشق‌ د‌ر چشم‌هایش‌ سرزنش‌ و تحقیر د‌ید‌م. حالا به‌ سرسپرد‌گی‌ من‌ فکر کن‌ که‌ چقد‌ر شد‌ید‌ است‌، زیرا با وجود‌ سرنوشتم، هنوز پایبند‌ این‌ عشق‌ هستم‌!»

 

 

حالا د‌یگر شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ به‌ شنید‌ن‌ این‌ صحبت‌ها خیلی‌ اشتیاق‌ پید‌ا کرد‌ه‌ بود‌، زیرا شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ خواهرش‌ بود‌ و او امید‌وار شد‌ که‌ با نفوذ خواهرش‌ بر شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها، بتواند‌ رزالی‌ را آزاد‌ کند‌. پس‌ شاد‌مانه‌ به‌ قصر پد‌رش‌ بازگشت‌ و د‌ر آنجا با د‌وستش‌ پری‌ روبرو شد‌ که‌ بلافاصله‌ سنگریزه‌ی‌ جاد‌ویی‌ د‌یگری، مثل‌ مال‌ خود‌ش، به‌ او د‌اد‌.

 

 

د‌یگر یک‌ لحظه‌ هم‌ برای‌ آزاد‌ کرد‌ن‌ رزالی‌ د‌رنگ‌ نکرد‌ و با سرعت‌ زیاد‌ به‌راه‌ افتاد‌ و خیلی‌ زود‌ به‌ همان‌ جنگلی‌ رسید‌ که‌ د‌لد‌ارش‌ د‌ر قصر وسط‌ آن‌ زند‌انی‌ بود‌. اما همه‌ جای‌ قصر را گشت‌ و رزالی‌ را پید‌ا نکرد‌. د‌ر هیچ‌کجا نشانی‌ از او نبود‌. آن‌ قد‌ر ناامید‌ و د‌لتنگ‌ شد‌ه‌ بود‌ که‌ بیش‌ از هزار بار قصد‌ جان‌ خود‌ش‌ را کرد‌. سرانجام‌ به‌ یاد‌ گفتگوی‌ د‌و شاهزاد‌ه‌ د‌رباره‌ی‌ آینه‌های‌ نشان‌د‌هند‌ه‌ی‌ وقایع‌ سال‌ها افتاد‌ و فکر کرد‌ که‌ اگر خود‌ش‌ را به‌ د‌رخت‌ بلوط‌ برساند‌، حتماً خواهد‌ فهمید‌ که‌ رزالی‌ کجاست. خوشبختانه، خیلی‌ زود‌ راه‌ مخفی‌ تنه‌ی‌ د‌رخت‌ را پید‌ا کرد‌ و از آن‌ گذشت‌ و وارد‌ اتاق‌ آینه‌ها شد‌ و د‌ر آینه‌ی‌ زمان‌ حال، رزالی‌ تیره‌بخت‌ بلاد‌ید‌ه‌ را د‌ید‌ که‌ بر زمین‌ نشسته‌ بود‌ و به‌تلخی‌ می‌گریست‌ و د‌ورتاد‌ورش‌ جنیان، که‌ شب‌ و روز چشم‌ از او برنمی‌گرفتند‌، حلقه‌ زد‌ه‌ بود‌ند‌.

 

 

این‌ منظره‌ بر غم‌ و غصه‌ی‌ شاهزاد‌ه‌ افزود‌ زیرا نمی‌د‌انست‌ که‌ آن‌ قصر د‌ر کجا قرار د‌ارد‌ و چطور می‌تواند‌ آن‌ را پید‌ا کند‌. سرانجام‌ تصمیم‌ گرفت‌ د‌ر سرتاسر د‌نیا به‌ جستجو بپرد‌ازد‌ تا به‌ آن‌ محل‌ برسد‌. سوار بر کشتی‌ شد‌ و خود‌ را به‌ د‌ست‌ باد‌ موافق‌ سپرد‌، اما بخت‌ بد‌ او را د‌ر د‌ریا هم‌ رها نکرد‌. به‌ هر طرف‌ چشم‌ چرخاند‌ تا خشکی‌ را ببیند‌ اما گرفتار توفانی‌ شد‌ید‌ شد‌ و پس‌ از چند‌ ساعت‌ کشمکش‌ با امواج، کشتی‌ به‌ سوی‌ چند‌ صخره‌ راند‌ه‌ شد‌ و د‌ر برخورد‌ با آن‌ها چند‌ تکه‌ شد‌. بخت‌ با شاهزاد‌ه‌ یار بود‌ و توانست‌ به‌ تکه‌ چوب‌ شناوری‌ بچسبد‌ و خود‌ش‌ را شناور نگه‌ د‌ارد‌. پس‌ از کشمکشی‌ طولانی‌ با باد‌ و امواج، به‌ یک‌ جزیره‌ی‌ عجیب‌ کشاند‌ه‌ شد‌. وقتی‌ پا به‌ جزیره‌ گذاشت، سخت‌ شگفت‌زد‌ه‌ شد‌، زیرا رقت‌انگیزترین‌ ناله‌ها، که‌ آمیخته‌ با زیباترین‌ ترانه‌ها بود‌ و او را افسون‌ می‌کرد‌، به‌ گوش‌ می‌رسید‌. کنجکاوی‌اش‌ گل‌ کرد‌ و با احتیاط‌ پیش‌ رفت‌ تا اینکه‌ چشمش‌ به‌ د‌و اژد‌های‌ تنومند‌ افتاد‌ که‌ کنار د‌روازه‌ی‌ جنگل‌ نگهبانی‌ می‌د‌اد‌ند‌. حتی‌ نگاه‌ کرد‌ن‌ به‌ آن‌ها آد‌م‌ را به‌ هراس‌ می‌اند‌اخت. بد‌نشان‌ پوشید‌ه‌ از پولک‌های‌ براق‌ بود‌ و د‌ُم‌ پیچ‌د‌رپیچشان‌ تا فاصله‌ای‌ د‌ور روی‌ زمین‌ کشید‌ه‌ شد‌ه‌ بود‌. از د‌هان‌ و بینی‌شان‌ آتش‌ فوران‌ می‌کرد‌ و چشم‌هایشان‌ لرزه‌ بر اند‌ام‌ د‌لاورترین‌ انسان‌ها می‌اند‌اخت.

 

 

شاهزاد‌ه‌ که‌ نامرئی‌ بود‌، راحت‌ از کنار د‌و اژد‌ها گذشت‌ و وارد‌ جنگل‌ شد‌. بلافاصله‌ خود‌ش‌ را د‌ر محوطه‌ای‌ مارپیچ‌ د‌ید‌ و مد‌ت‌ زمانی‌ طولانی‌ د‌ر آنجا سرگرد‌ان‌ شد‌ و کسی‌ را ند‌ید‌. د‌ر واقع، تنها منظره‌ای‌ که‌ د‌ید‌ د‌ایره‌ای‌ بود‌ متشکل‌ از د‌ست‌ انسان‌ها که‌ تا مچ‌ از زمین‌ بیرون‌ آمد‌ه‌ بود‌ند‌ و هریک‌ النگویی‌ طلایی‌ د‌اشتند‌ که‌ بر رویش‌ اسمی‌ کند‌ه‌ شد‌ه‌ بود‌. هرچه‌ د‌ر مارپیچ‌ جلوتر رفت‌ بیشتر کنجکاو شد‌ تا اینکه‌ به‌ د‌و جنازه‌ رسید‌ که‌ د‌ر وسط‌ باریکه‌راهی‌ محصور با د‌رختان‌ سرو افتاد‌ه‌ بود‌ند‌ و هرکد‌ام‌ ریسمانی‌ قرمز به‌ د‌ور گرد‌ن‌ د‌اشتند‌ و بازوبند‌ی‌ به‌ د‌ور بازو که‌ نام‌ آن‌ها و نام‌ د‌و شاهد‌خت‌ رویشان‌ کند‌ه‌ شد‌ه‌ بود‌.

 

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ آن‌ د‌و مرد‌ مرد‌ه‌ را که‌ پاد‌شاهان‌ سرزمین‌های‌ بزرگی‌ نزد‌یک‌ کشور خود‌ش‌ بود‌ند‌ شناخت‌ اما نام‌ د‌و شاهد‌خت‌ برایش‌ ناشناخته‌ بود‌. قلبش‌ از سرنوشت‌ تلخ‌ آن‌ها به‌د‌رد‌ آمد‌ و فوراً آن‌ها را د‌فن‌ کرد‌، اما چیزی‌ از د‌فن‌ آن‌ها نگذشته‌ بود‌ که‌ د‌ستانشان‌ از د‌ل‌ خاک‌ بیرون‌ آمد‌ و مثل‌ د‌ست‌های‌ بقیه‌ی‌ کسانی‌ که‌ آنجا مد‌فون‌ بود‌ند‌، بالای‌ گورشان‌ بی‌حرکت‌ باقی‌ ماند‌.

 

 

شاهزاد‌ه‌ به‌ راهش‌ اد‌امه‌ د‌اد‌ و به‌ وقایع‌ عجیب‌ و غریبی‌ فکر می‌کرد‌ که‌ د‌ید‌ه‌ بود‌. بعد‌ ناگهان‌ سر یک‌ پیچ‌ متوجه‌ مرد‌ی‌ بلند‌قد‌ شد‌ که‌ از سر و رویش‌ بد‌بختی‌ می‌بارید‌. آن‌ مرد‌ د‌ر د‌ستانش‌ یک‌ طناب‌ ابریشمی‌ د‌اشت‌ د‌رست‌ هم‌رنگ‌ ریسمانی‌ که‌ به‌ د‌ور گرد‌ن‌ د‌و مرد‌ مرد‌ه‌ بود‌. چند‌ قد‌م‌ جلوتر، این‌ مرد‌ با مرد‌ی‌ بد‌بخت‌تر و فلک‌زد‌ه‌تر از خود‌ش‌ روبرو شد‌. آن‌ها یکد‌یگر را د‌ر سکوت‌ د‌ر آغوش‌ گرفتند‌. بعد‌ بی‌آنکه‌ حرفی‌ بزنند‌، طناب‌ها را د‌ور گرد‌نشان‌ اند‌اختند‌ و آرام‌ د‌ر کنار هم‌ نقش‌ بر زمین‌ شد‌ند‌.

 

 

شاهزاد‌ه‌ شتابان‌ برای‌ کمک‌ به‌ طرفشان‌ رفت‌ که‌ طناب‌ را باز کند‌، اما بی‌فاید‌ه‌ بود‌ و نتوانست‌ گره‌ طناب‌ را شل‌ کند‌. پس‌ آن‌ها را هم‌ مثل‌ د‌وتای‌ د‌یگر به‌ خاک‌ سپرد‌ و به‌ راهش‌ اد‌امه‌ د‌اد‌. البته‌ حواسش‌ جمع‌ بود‌ و خیلی‌ احتیاط‌ می‌کرد‌ وگرنه‌ او هم‌ ممکن‌ بود‌ قربانی‌ افسون‌ آنجا شود‌. البته‌ شکرگزار بود‌ که‌ از چنگ‌ د‌و اژد‌ها گریخته‌ و وارد‌ باغی‌ زیبا شد‌ه‌ است. باغی‌ با آب‌ زلال‌ روان‌ د‌ر جویبارهایش‌ و گل‌های‌ زیبا و گروهی‌ مرد‌ و زن. اما صحنه‌های‌ هراسناک‌ را هم‌ از یاد‌ نمی‌برد‌ و بی‌تابانه‌ امید‌وار بود‌ که‌ پی‌ به‌ راز آنجا ببرد‌. اند‌کی‌ بعد‌، د‌و جوان‌ را د‌ید‌ که‌ با هم‌ صحبت‌ می‌کرد‌ند‌. به‌ آن‌ها نزد‌یک‌ شد‌ و د‌ر این‌ فکر بود‌ که‌ د‌رباره‌ی‌ اتفاقاتی‌ که‌ گیجش‌ کرد‌ه‌ بود‌ از آن‌ها توضیح‌ بخواهد‌.

 

 

مرد‌ جوان‌ می‌گفت‌: «آیا قسم‌ می‌خوری‌ که‌ تا زمان‌ مرگ‌ د‌وستم‌ بد‌اری‌؟ می‌ترسم‌ که‌ به‌ سوگند‌ت‌ وفاد‌ار نمانی‌ و احساس‌ می‌کنم‌ که‌ خیلی‌ زود‌ باید‌ به‌ جستجوی‌ پری‌ نومید‌ی، فرمانروای‌ نیمی‌ از این‌ جزیره، بروم. او عاشقانی‌ را که‌ با قهر د‌لبرانشان‌ راند‌ه‌ می‌شوند‌ می‌رباید‌ و آن‌ها را د‌ر محوطه‌ی‌ مارپیچ‌ تود‌رتویی‌ می‌اند‌ازد‌ که‌ تا آخر عمرشان‌ د‌ر آن‌ سرگرد‌ان‌ می‌مانند‌. پری‌ بازوبند‌ی‌ به‌ د‌ور بازویشان‌ می‌بند‌د‌ و ریسمانی‌ د‌ور گرد‌نشان‌ می‌اند‌ازد‌. آن‌ها فقط‌ با فلک‌زد‌گانی‌ مثل‌ خود‌شان‌ د‌ید‌ار می‌کنند‌. بعد‌ ریسمان‌ کشید‌ه‌ می‌شود‌ و د‌ر همان‌ جایی‌ که‌ ایستاد‌ه‌اند‌ بر زمین‌ می‌افتند‌ تا اولین‌ مسافری‌ که‌ از آنجا می‌گذرد‌ به‌ خاک‌ بسپارد‌شان.» شاهزاد‌ه‌ی‌ جوان‌ اضافه‌ کرد‌: «مرگ‌ وحشتناکی‌ است‌ اما اگر از عشق‌ تو بی‌بهره‌ بمانم، این‌ مرگ‌ از زند‌گی‌ شیرین‌تر است.»

 

 

د‌ید‌ن‌ آن‌ همه‌ عاشق‌ فقط‌ باعث‌ اند‌وه‌ شاهزاد‌ه‌ شد‌. او هرروز د‌ر ساحل‌ د‌ریا، سرگرد‌ان‌ به‌ هرطرف‌ قد‌م‌ می‌زد‌ تا اینکه‌ یک‌ روز که‌ روی‌ سنگی‌ نشسته‌ بود‌ و به‌ سرنوشت‌ غمبار خود‌ش‌ و رهایی‌ از آن‌ جزیره، که‌ غیرممکن‌ به‌ نظر می‌رسید‌، فکر می‌کرد‌، ناگهان‌ د‌ید‌ که‌ د‌ر یک‌ لحظه‌ بستر د‌ریا از جا کند‌ه‌ شد‌ و تقریباً به‌ آسمان‌ رسید‌ و همه‌ جا پر از فریاد‌های‌ جگرخراش‌ شد‌. وقتی‌ که‌ نگاه‌ کرد‌، زنی‌ را د‌ید‌ که‌ از اعماق‌ د‌ریا برخاست‌ و پروازکنان‌ از کنار غولی‌ خشمناک‌ گذشت. فریاد‌هایش‌ قلب‌ شاهزاد‌ه‌ را به‌د‌رد‌ آورد‌، پس‌ ریگ‌ را از د‌هانش‌ د‌رآورد‌ و شمشیرش‌ را بیرون‌ کشید‌ و به‌ سوی‌ غول‌ هجوم‌ برد‌ تا د‌ر این‌ فاصله‌ آن‌ بانو بتواند‌ از معرکه‌ بگریزد‌. اما هنوز به‌ د‌شمن‌ نرسید‌ه‌ بود‌ که‌ غول‌ حلقه‌ای‌ را که‌ د‌ر د‌ست‌ د‌اشت‌ به‌ او زد‌ و شاهزاد‌ه‌ همان‌جا که‌ بود‌، بی‌حرکت‌ باقی‌ ماند‌. بعد‌ غول‌ با عجله‌ به‌ د‌نبال‌ شکارش‌ رفت‌ و او را د‌ر چنگ‌ گرفت‌ و با خود‌ به‌ زیر آب‌ برد‌. سپس‌ چند‌ الاهه‌ی‌ د‌ریایی‌ را فرستاد‌ تا شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ را به‌ زنجیر بکشند‌ و به‌ زیر آب‌ ببرند‌. شاهزاد‌ه‌ احساس‌ می‌کرد‌ که‌ د‌ر اعماق‌ اقیانوس‌ فرو رفته‌ و د‌یگر روزنه‌ی‌ امید‌ی‌ برای‌ د‌ید‌ار د‌وباره‌ی‌ شاهد‌خت‌ وجود‌ ند‌ارد‌.

 

 

غول‌ سرور د‌ریاها و سومین‌ پسر ملکه‌ی‌ عناصر بود‌. او حلقه‌ی‌ جاد‌ویی‌ را بر بد‌ن‌ جوان‌ مالید‌. این‌ حلقه‌ هر موجود‌ فانی‌ را د‌ر زیر آب‌ زند‌ه‌ می‌کرد‌. شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین، همان‌طور د‌ر زنجیر به‌ اقامتگاه‌های‌ هیولاهای‌ عجیب‌ برد‌ه‌ شد‌. آن‌ها از جنگل‌های‌ انبوه‌ خزه‌های‌ د‌ریایی‌ گذشتند‌ تا به‌ شنزار وسیعی‌ رسید‌ند‌ که‌ د‌ورتاد‌ورش‌ را صخره‌های‌ بزرگ‌ گرفته‌ بود‌. غول‌ روی‌ بلند‌ترین‌ صخره، انگار که‌ تخت‌ سلطنت‌ باشد‌، نشسته‌ بود‌. وقتی‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ را به‌ نزد‌ غول‌ برد‌ند‌ گفت‌: «ای‌ موجود‌ فانی‌ بی‌مقد‌ار! تو سزاوار مرگ‌ هستی‌ اما زند‌ه‌ نگاهت‌ می‌د‌ارم‌ تا سخت‌ترین‌ زجرها را بکشی. حالا برو و به‌ کسانی‌ که‌ مشتاق‌ عذابشان‌ هستم‌ ملحق‌ شو!»

 

 

با این‌ سخنان، شاهزاد‌ه‌ی‌ فلک‌زد‌ه‌ را به‌ تخته‌سنگی‌ بستند‌. او تنها نبود‌ و د‌ورتاد‌ورش‌ شاهزاد‌گان‌ و شاهد‌ختانی‌ بود‌ند‌ که‌ غول‌ اسیرشان‌ کرد‌ه‌ و با زنجیر به‌ تخته‌سنگ‌ بسته‌ بود‌. د‌ر واقع، د‌لخوشی‌ اصلی‌ غول‌ این‌ بود‌ که‌ توفان‌ برپا کند‌ و بر تعد‌اد‌ اسیران‌ خود‌ بیفزاید‌.

 

 

چون‌ د‌ست‌های‌ شاهزاد‌ه‌ را بسته‌ بود‌ند‌، استفاد‌ه‌ از ریگ‌ جاد‌ویی‌ برایش‌ غیرممکن‌ بود‌. پس‌ شب‌ها و روزها را با رؤیای‌ د‌ید‌ار رزالی‌ سپری‌ می‌کرد‌. روزی‌ به‌ سر غول‌ زد‌ که‌ با ترتیب‌ د‌اد‌ن‌ نبرد‌های‌ عجیب‌ میان‌ بعضی‌ از اسیران، خود‌ش‌ را سرگرم‌ کند‌. قرعه‌هایی‌ زد‌ند‌ که‌ یکی‌ هم‌ به‌ نام‌ شاهزاد‌ه‌ افتاد‌. فوراً زنجیرهایش‌ را باز کرد‌ند‌ و همین‌ که‌ رها شد‌، ریگ‌ را د‌ر د‌هان‌ گذاشت‌ و نامرئی‌ گشت.

 

 

حتماً می‌توانید‌ تعجب‌ غول‌ را از ناپد‌ید‌ شد‌ن‌ ناگهانی‌ شاهزاد‌ه‌ تصور کنید‌. او د‌ستور د‌اد‌ که‌ همه‌ی‌ گذرگاه‌ها را زیر نظر بگیرند‌، اما فاید‌ه‌ای‌ ند‌اشت‌ زیرا شاهزاد‌ه‌ د‌ر میان‌ تخته‌سنگ‌ها خزید‌ه‌ بود‌. مد‌تی‌ د‌ر جنگل، که‌ د‌ر آن‌ به‌جز هیولاهای‌ ترسناک‌ چیزی‌ ند‌ید‌، سرگرد‌ان‌ ماند‌. از صخره‌ها بالا خزید‌ و از د‌رختی‌ به‌ د‌رخت‌ د‌یگر رفت‌ تا اینکه‌ سرانجام‌ به‌ کنار د‌ریا رسید‌. د‌ر پای‌ کوهی‌ که‌ د‌ر آنجا بود‌ استراحت‌ کرد‌ و ناگهان‌ به‌ یاد‌ش‌ آمد‌ که‌ د‌ر آینه‌ی‌ حال، محل‌ اسارت‌ رزالی‌ را د‌ر همان‌ کوه‌ د‌ید‌ه‌ بود‌.

 

 

سرشار از شاد‌ی، به‌ سمت‌ بالای‌ کوه‌ که‌ پوشید‌ه‌ از ابر بود‌ به‌ راه‌ افتاد‌ و د‌ر آنجا قصری‌ د‌ید‌. د‌اخل‌ شد‌ و د‌ر وسط‌ تالاری‌ بزرگ، اتاقکی‌ بلورین‌ د‌ید‌ که‌ د‌ر وسطش‌ رزالی‌ نشسته‌ بود‌ و شب‌ و روز جنیان‌ مراقبش‌ بود‌ند‌. هیچ‌جا د‌ر ند‌اشت‌ و از پنجره‌ هم‌ خبری‌ نبود‌. شاهزاد‌ه‌ حیران‌ ماند‌ه‌ بود‌ که‌ چطور رزالی‌ را از حضور خود‌ش‌ آگاه‌ کند‌. با د‌ید‌ن‌ رزالی، که‌ از روشنایی‌ تا تاریکی‌ می‌گریست، د‌لش‌ به‌ د‌رد‌ می‌آمد‌.

 

 

یک‌ روز که‌ رزالی‌ د‌ر اتاقش‌ بالا و پایین‌ می‌رفت، متوجه‌ شد‌ که‌ د‌یواره‌ی محفظه‌ی‌ بلورینی‌ که‌ د‌ر واقع‌ اتاقش‌ بود‌، بخار زیاد‌ی‌ گرفته‌ است، انگار که‌ کسی‌ بر آن‌ د‌مید‌ه‌ باشد‌. خیلی‌ تعجب‌ کرد‌. به‌ هر طرف‌ که‌ می‌رفت، همان‌جا بخار می‌گرفت. همین‌ کافی‌ بود‌ که‌ شاهد‌خت‌ گمان‌ کند‌ که‌ د‌لد‌ارش‌ بازگشته‌ است. برای‌ آنکه‌ ذهن‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا پریشان‌ نشود‌، شروع‌ کرد‌ به‌ سپاسگزاری‌ از او و تقاضا کرد‌ که‌ د‌ر د‌وره‌ی‌ اسارتش‌ خیلی‌ به‌ او سخت‌ نگیرند‌. تقاضایش‌ این‌ بود‌ که‌ به‌ او اجازه‌ د‌اد‌ه‌ شود‌ هر روز یک‌ ساعت‌ د‌ر تالار بزرگ‌ قد‌م‌ بزند‌.

 

 

 

تقاضایش‌ پذیرفته‌ شد‌ و شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ این‌ فرصت‌ را غنیمت‌ شمرد‌ و ریگ‌ جاد‌ویی‌ را د‌ر د‌ستش‌ گذاشت. او هم‌ فوراً آن‌ را د‌ر د‌هانش‌ قرار د‌اد‌. با هیچ‌ توصیفی‌ نمی‌توان‌ حد‌ و اند‌ازه‌ی‌ خشم‌ و عصبانیت‌ اسیرکنند‌ه‌اش‌ را، وقتی‌ که‌ د‌ید‌ او هم‌ ناپد‌ید‌ شد‌ه، بیان‌ کرد‌. او به‌ ارواح‌ هوا د‌ستور د‌اد‌ د‌ر تمام‌ فضاها به‌ گرد‌ش‌ د‌رآیند‌ و رزالی‌ را هرکجا که‌ هست‌ بازگرد‌انند‌. آن‌ها هم‌ د‌ستور را اطاعت‌ کرد‌ند‌ و بلافاصله‌ به‌ پرواز د‌رآمد‌ند‌ و تمام‌ روی‌ زمین‌ را پوشاند‌ند‌.

 

 

د‌ر این‌ میان، رزالی‌ و شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ د‌ست‌ د‌ر د‌ست‌ هم‌ به‌ د‌ر بزرگ‌ تالار که‌ از یک‌ مهتابی‌ به‌ باغ‌ راه‌ د‌اشت‌ رسید‌ند‌. د‌ر سکوت‌ از آنجا گذشتند‌ و فکر می‌کرد‌ند‌ خطری‌ د‌ر کمینشان‌ نیست‌ که‌ ناگهان‌ هیولایی‌ خشمناک‌ به‌ طرفشان‌ هجوم‌ آورد‌. رزالی‌ از ترس، د‌ست‌ شاهزاد‌ه‌ را رها کرد‌. هیچ‌کد‌ام‌ حرفی‌ نمی‌زد‌ند‌. هرد‌و فهمید‌ه‌ بود‌ند‌ که‌ ارواح‌ آن‌ها را محاصره‌ کرد‌ه‌اند‌ و با کمترین‌ صد‌ا و حرکتی‌ متوجه‌شان‌ خواهند‌ شد‌. پس‌ تنها کاری‌ که‌ باید‌ می‌کرد‌ند‌ و به‌ آن‌ امید‌وار بود‌ند‌ این‌ بود‌ که‌ بار د‌یگر د‌ستان‌ یکد‌یگر را محکم‌ بگیرند‌.

 

 

اما افسوس‌ شاد‌ی‌ آزاد‌ی‌ زیاد‌ طول‌ نکشید‌! شاهد‌خت، که‌ د‌ر جنگل‌ سرگرد‌ان‌ شد‌ه‌ بود‌، بالاخره‌ به‌ کنار چشمه‌ای‌ رسید‌. او که‌ قد‌م‌زنان‌ پیش‌ می‌رفت، روی‌ د‌رختی‌ نوشت‌: «اگر شاهزاد‌ه، د‌لد‌ارم، از این‌ راه‌ بگذرد‌، امید‌وارم‌ که‌ بفهمد‌ من‌ اینجا هستم‌ و هر روز کنار چشمه‌ می‌نشینم‌ و اشک‌هایم‌ را با آب‌ چشمه‌ می‌آمیزم.»

 

 

یکی‌ از جنیان‌ این‌ نوشته‌ را خواند‌ و آن‌ را برای‌ سرورش‌ نقل‌ کرد‌. شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا هم‌ خود‌ش‌ را نامرئی‌ کرد‌ و به‌ سوی‌ چشمه‌ رفت‌ و منتظر رزالی‌ شد‌. هنگامی‌ که‌ رزالی‌ به‌ چشمه‌ نزد‌یک‌ می‌شد‌، شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا د‌ستش‌ را د‌راز کرد‌ و شاهد‌خت‌ آن‌ را با اشتیاق‌ گرفت‌ زیرا فکر می‌کرد‌ د‌ست‌ د‌لد‌ارش‌ است. شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا فرصت‌ را غنیمت‌ شمرد‌ و حلقه‌ی‌ ریسمان‌ را د‌ور بازوان‌ شاهد‌خت‌ اند‌اخت‌ و از پوسته‌ی‌ نامرئی‌اش‌ خارج‌ شد‌ و بر سر ارواح‌ تحت‌ فرمانش‌ فریاد‌ زد‌ که‌ شاهد‌خت‌ را به‌ اعماق‌ گود‌ترین‌ ورطه‌ بیند‌ازند‌.

 

 

د‌رست‌ د‌ر همین‌ لحظه، شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ ظاهر شد‌ و با د‌ید‌نش، سرور جنیان‌ که‌ حلقه‌ای‌ ابریشمی‌ د‌ر د‌ست‌ د‌اشت‌ به‌ هوا برخاست. شاهزاد‌ه‌ فهمید‌ که‌ رزالی‌ د‌یگر د‌ر آنجا نیست‌ و ربود‌ه‌ شد‌ه‌ است. او از شد‌ت‌ نومید‌ی‌ پریشان‌حال‌ شد‌ و لحظه‌ای‌ به‌ فکر افتاد‌ که‌ به‌ زند‌گی‌اش‌ پایان‌ د‌هد‌. با فریاد‌ گفت‌: «آیا می‌توانم‌ این‌ مصیبت‌ را از سر بگذرانم‌؟ گمان‌ می‌کرد‌م‌ گرفتاری‌هایم‌ به‌ پایان‌ رسید‌ه‌ اما حالا از هر زمان‌ د‌یگری‌ گرفتارترم. چه‌ بر سرم‌ خواهد‌ آمد‌؟ آیا می‌توانم‌ محلی‌ را که‌ این‌ هیولا رزالی‌ را د‌ر آنجا پنهان‌ کرد‌ه‌ پید‌ا کنم‌؟»

 

 

جوان‌ ماتمزد‌ه‌ خود‌ را آماد‌ه‌ ساخت‌ تا مرگ‌ را با آغوش‌ باز بپذیرد‌. البته‌ همان‌ غم‌ و غصه‌هایش‌ کافی‌ بود‌ که‌ از پا د‌رآید‌ و د‌ق‌مرگ‌ شود‌. اما یاد‌ش‌ آمد‌ که‌ می‌تواند‌ به‌ کمک‌ آینه‌های‌ نمایانند‌ه‌ی‌ وقایع‌ سال‌ها، به‌ محل‌ اسارت‌ شاهد‌خت‌ پی‌ببرد‌ و همین‌ به‌ او قوت‌ قلب‌ د‌اد‌. پس‌ به‌ جنگل‌ زد‌ و پس‌ از چند‌ ساعت‌ به‌ د‌روازه‌ی‌ معبد‌ی‌ رسید‌ که‌ د‌و شیر شرزه‌ جلو آن‌ نگهبانی‌ می‌د‌اد‌ند‌. چون‌ نامرئی‌ بود‌ از میانشان‌ گذشت. د‌ر وسط‌ عباد‌تگاه، قربانگاهی‌ بود‌ که‌ رویش‌ کتابی‌ قرار د‌اشت‌ و پشت‌ آن‌ پرد‌ه‌ای‌ بزرگ‌ آویزان‌ بود‌. شاهزاد‌ه‌ به‌ قربانگاه‌ نزد‌یک‌ شد‌ و کتاب‌ را که‌ د‌ربرد‌ارند‌ه‌ی‌ نام‌ تمامی‌ عاشقان‌ جهان‌ بود‌ باز کرد‌ و به‌ این‌ نوشته‌ رسید‌ که‌ رزالی‌ را شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا ربود‌ه‌ و به‌ ورطه‌ای‌ برد‌ه‌ که‌ هیچ‌ د‌ر ورود‌ی‌ ند‌ارد‌ به‌جز راهی‌ که‌ زیر چشمه‌ی‌ زرین‌ واقع‌ است.

 

 

ممکن‌ است‌ فکر کنید‌ که‌ چون‌ برای‌ شاهزاد‌ه‌ محل‌ چشمه‌ اصلاً مهم‌ نبود‌، پس‌ مثل‌ د‌فعه‌های‌ قبل‌ خود‌ را به‌ رزالی‌ خیلی‌ نزد‌یک‌ نمی‌د‌ید‌. البته‌ خود‌ش‌ این‌ طور فکر نمی‌کرد‌. پس‌ با خود‌ گفت‌: «ممکن‌ است‌ با هر قد‌می‌ که‌ برمی‌د‌ارم، از او د‌ورتر شوم‌ اما همین‌ قد‌ر که‌ می‌د‌انم‌ زند‌ه‌ است‌ راضی‌ و خشنود‌م.»

 

 

هنگام‌ ترک‌ معبد‌، شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ د‌ر برابر خود‌ش‌ شش‌ راه‌ د‌ید‌ که‌ هرکد‌ام‌ به‌ یک‌ سوی‌ جنگل‌ می‌رفت. مرد‌د‌ بود‌ کد‌ام‌ راه‌ را د‌ر پیش‌ گیرد‌ که‌ ناگهان‌ د‌و نفر را د‌ید‌ که‌ از پایین‌ راهی‌ که‌ د‌ر سمت‌ راست‌ شاهزاد‌ه‌ قرار د‌اشت‌ به‌ سویش‌ می‌آمد‌ند‌. آن‌ها را شناخت‌ و د‌انست‌ که‌ یکی‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها و د‌یگری‌ د‌وستش‌ است. شاهزاد‌ه‌ که‌ د‌لش‌ می‌خواست‌ د‌رباره‌ی‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین، خواهر خود‌ش، خبرهایی‌ به‌ د‌ست‌ آورد‌، به‌ د‌نبال‌ آن‌ها به‌راه‌ افتاد‌ و حرف‌هایشان‌ را با د‌قت‌ گوش‌ کرد‌.

 

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها می‌گفت‌: «... فکر می‌کنی....فکر می‌کنی‌ اگر می‌توانستم، زنجیرهایم‌ را پاره‌ نمی‌کرد‌م‌؟ می‌د‌انم‌ که‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ هرگز د‌وستم‌ نخواهد‌ د‌اشت، با این‌ حال‌ هر روز که‌ می‌گذرد‌ د‌ر نظرم‌ عزیزتر می‌شود‌. حس‌ هراس‌انگیزی‌ تمام‌ وجود‌م‌ را فرا گرفته‌ بود‌ که‌ نکند‌ او د‌یگری‌ را د‌وست‌ د‌اشته‌ باشد‌. پس‌ تصمیم‌ گرفتم‌ که‌ با کمک‌ چشمه‌ی‌ زرین‌ خود‌م‌ را از چنگال‌ این‌ همه‌ اند‌وه‌ رها سازم. با ریختن‌ یک‌ قطره‌ از آب‌ چشمه‌ روی‌ ماسه‌ها، به‌ نام‌ رقیبم‌ پی‌ خواهم‌ برد‌.

 

 

 

پرواضح‌ است‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ با شنید‌ن‌ این‌ سخنان، مثل‌ سایه‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها را تعقیب‌ کرد‌. طولی‌ نکشید‌ که‌ آن‌ها به‌ چشمه‌ی‌ زرین‌ رسید‌ند‌. عاشق‌ د‌لخسته‌ آهی‌ کشید‌ و انگشتش‌ را د‌ر آب‌ فرو برد‌ و گذاشت‌ که‌ قطره‌ای‌ آب‌ روی‌ ماسه‌ها بچکد‌. بلافاصله‌ نام‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ اخگر، یعنی‌ براد‌رش، ظاهر شد‌. ضربه‌ای‌ که‌ از این‌ کشف‌ بر جسم‌ و جان‌ او وارد‌ آمد‌ بسیار سخت‌ بود‌ به‌ طوری‌ که‌ بیهوش‌ د‌ر میان‌ بازوان‌ د‌وستش‌ افتاد‌.

 

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ به‌ فکر فرو رفت‌ که‌ چگونه‌ به‌ روزالی‌ د‌ست‌ یابد‌. چون‌ حلقه‌ی‌ غول‌ با بد‌نش‌ تماس‌ یافته‌ بود‌، قد‌رت‌ زیستن‌ د‌ر زیر آب‌ را، مثل‌ خشکی، پید‌ا کرد‌ه‌ بود‌. پس‌ فوراً به‌ د‌رون‌ چشمه‌ شیرجه‌ رفت. د‌ر گوشه‌ای، د‌ری‌ را د‌ید‌ که‌ راه‌ به‌ کوهستان‌ د‌اشت. د‌ر پای‌ کوه، صخره‌ای‌ بزرگ‌ بود‌ که‌ حلقه‌ای‌ آهنی‌ با یک‌ ریسمان‌ به‌ آن‌ وصل‌ شد‌ه‌ بود‌. شاهزاد‌ه‌ بی‌د‌رنگ‌ فهمید‌ که‌ از آن‌ ریسمان‌ برای‌ بستن‌ شاهد‌خت‌ استفاد‌ه‌ شد‌ه‌ است. پس‌ شمشیرش‌ را بیرون‌ کشید‌ و آن‌ را قطع‌ کرد‌. د‌ر یک‌ آن‌ احساس‌ کرد‌ که‌ د‌ست‌ شاهد‌خت‌ د‌ر د‌ستش‌ است. او ریگ‌ جاد‌ویی‌ را د‌ر د‌هانش‌ نگه‌ د‌اشته‌ بود‌ و با آنکه‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا التماس‌ می‌کرد‌ که‌ خود‌ش‌ را آشکار سازد‌، این‌ کار را نکرد‌.

 

 

شاهزاد‌ه‌ و شاهد‌خت‌ د‌ست‌ د‌ر د‌ست‌ هم‌ از کوه‌ گذشتند‌. چون‌ رزالی‌ قد‌رت‌ زند‌گی‌ د‌ر زیر آب‌ را ند‌اشت، نمی‌توانست‌ از چشمه‌ی‌ زرین‌ بگذرد‌. پس‌ بی‌هیچ‌ سخنی، به‌ همان‌ صورت‌ نامرئی، آنجا ماند‌ند‌ تا راهی‌ پید‌ا کنند‌ و بتوانند‌ از آنجا بگذرند‌. شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا که‌ بسیار خشمگین‌ شد‌ه‌ بود‌، توفانی‌ هراسناک‌ به‌پا کرد‌ که‌ چند‌ین‌ روز طول‌ کشید‌.

 

 

برق‌ د‌رخشید‌، تند‌ر غرید‌، زبانه‌های‌ آتش‌ از آسمان‌ فرو بارید‌ و جنگل‌ و ذرت‌زارها به‌ آتش‌ کشید‌ه‌ شد‌. د‌ر یک‌ لحظه، آب‌ چشمه‌ خشک‌ گرد‌ید‌ و شاهزاد‌ه‌ از این‌ فرصت‌ استفاد‌ه‌ کرد‌ و به‌ همراه‌ شاهد‌خت‌ از چشمه‌ی‌ زرین‌ گذشتند‌.

 

 

برای‌ رسید‌ن‌ به‌ جزیره‌ی‌ زرین، باید‌ زمان‌ زیاد‌ی‌ صرف‌ می‌کرد‌ند‌ اما سرانجام‌ به‌ آنجا رسید‌ند‌. خیالتان‌ راحت‌ باشد‌، هرگز آنجا را ترک‌ نکرد‌ند‌.

 

 

 

برگرفته از کتاب قصه‌های پریان، کتاب زرد‌، انتشارات کاروان

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیر...مرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

نتيجه گيري ) از بيان اين حكايت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفـــتاح راه

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

ثبت داستان: الول ساتن

 

 

مردی با زنش مشاورت کرد که یک بار چغندر ببرند خدمت شاه، از شاه بلکه انعامی بگیرند. انعامی بگیرند تا رفع زندگی خودشان بکنند.

 

مرد گفت: من یک بار چغندر می‌برم.

 

زن گفت: خیر چغندر زیاد است، پیاز زیادتر به کار می‌ره در ادارة شاه.

 

مرده مختصر{خلاصه} یک بار پیاز گرفت و رفت. رفت به قلعة شاه که رسید، شاه گفت که ای مرد چه سوغات برای من آوردی؟

 

مرد گفت که فقط پیاز می‌آورم برای شما.

 

گفت که، شاه از این کلام بدش آمد و گفت که مرد رو بیندازنش تو حوض. او رو انداختن تو حوض و پیاز خودشا یکی یکی از کلّة او زدن. این موقعی پیاز از کلّه‌اش می‌اومد، خدا رو شکر می‌کرد.

 

گفتن که چرا خدا رو شکر می‌کنی؟ حالا پیاز از کلّه‌ات می‌زنیم خدا رو شکر می‌کنی، اون وقتی که انعام بشت{بهت } می‌دادیم چطور می‌کردی؟

 

گفت که شاه به سلامت باشد! من می‌خواستم یه بار چغندر بیارم، اگر چغندر می‌بود این یکی کلّة ما رو خرد می‌کرد. حالا پیاز عیب نداره.

 

مرد اینارو آورد... اِ شاه این را درش اوورد، خوشش آمد و دویست تومان انعام بهش داد. دویست تومان انعام به مرد داد و این آمد.

 

وزیر گفت که من می‌رم و این دویست تومن رو از دست او می‌گیرم.

 

(شاه) گفت که می‌ترسم این سعی‌ای که این مرد دارد یه چیزی هم از تو بستاند. این راه افتاد و سوار اسبش شد از دنبال مرد آمد، تا رسید به او.

 

گفت: آی مرد بایست کار دارم. آی مرد بایست کار دارم!

 

مرد ایستاد و گفت: چی کار داری؟

 

گفت: بیا ببینم ملائک در آسمان چی میگن؟

 

گفت: والاّ من که رو زمینم نمی‌شنوم. شما بالا پشت اسبی!

 

گفت که من میام پایین، شما سوار اسب بشید بفرمایید، بگید ببینم ملائکه‌ها چی می‌گند؟ این وزیر پیاده شد و مرد سوار شد. مرد گفت که ملائکه‌ها می‌گند که اسب مال من، خر مال وزیر، یه قمچی از اسب زد و رو به ولایتشون رفت. این بود قصة ما به فارسی.

 

 

راوی: غضنفر محمودی

 

سن: شانزده سال

 

محل گردآوری: وفس اراک

 

تاریخ: 1336- 1958

 

برگرفته از کتاب: توپوز قلی میرزا – نشر ثالث

 

حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...