رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

اندوه

آنتوان چخوف

 

غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هایی كه تازه روشن شده، آهسته می‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازك روی شیروانی‌ها و پشت اسبان و بر شانه و كلاه رهگذران می‌نشیند.

 

"یوآن پوتاپوف" درشكه‌چی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر می‌آید. او تا حدی كه ممكن است انسانی تا شود، خم گشته و بی‌حركت بالای درشكه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برف‌ها خود را تكان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بی‌حركت ایستاده است. آرامش استخوان‌های درآمده و پاهای كشیده و نی مانندش او را به مادیان‌های مردنی خاك‌كش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فكر فرو رفته است. اصلاً چطور ممكن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیره‌ای كه به آن عادت كرده است دور كنند و اینجا در این ازدحام و گردابی كه پر از آتش‌های سحرانگیز و هیاهوی خاموش‌ناشدنی است، یا میان این مردمی كه پیوسته شتابان به اطراف می‌روند رها كنند و باز به فكر نرود!...

 

اكنون مدتی است كه یوآن و اسبش از جا حركت نكرده‌اند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریكی شب شهر را فرا گرفته، رنگ‌پریدگی روشنایی فانوس‌ها به سرخی تندی مبدل شده است و رفته‌رفته بر ازدحام مردم در خیابان‌ها افزوده می‌شود.

 

ناگاه صدایی به گوش یوآن می‌رسد:

 

ـ درشكه‌چی! برو به ویبوسكا! درشكه‌چی!...

 

یوآن تكان می‌خورد. از میان مژه‌هایی كه ذرات برف آبدار به آن چسبیده است یك نظامی را در شنل می‌بیند.

 

ـ درشكه‌چی! برو به ویبورسكا! مگر خوابی؟ گفتم برو به ویبورسكا!

 

یوآن به علامت موافقت مهاری را می‌كشد. از پشت اسب و شانه‌های خود او تكه‌های برف فرو می‌ریزد...

 

نظامی در درشكه می‌نشیند، درشكه‌چی با لبش موچ‌موچ می‌كند، گردن را مانند قو دراز می‌كند، كمی از جا برمی‌خیزد و شلاقش را بیشتر برحسب عادت تا برای ضرورت حركت می‌دهد. اسب هم گردن می‌كشد، پاهای نی مانندش را كج می‌كند و بی‌اراده از جا حركت می‌كند...

 

هنوز درشكه چند قدمی نپیموده است كه از مردمی كه چون توده سیاه در خیابان بالا و پایین می‌روند فریادهایی به گوش یوآن می‌رسد:

 

ـ كجا می‌روی؟ راست برو!

 

نظامی خشمناك می‌گوید:

 

ـ مگر درشكه راندن بلد نیستی؟ خوب، راست برو!

 

سورچی گاری غرغر می‌كند و پیاده‌ای كه از خیابان می‌گذرد شانه‌اش به پوزه اسب یوآن می‌خورد، خشم‌آلود به وی خیره می‌شود و برف‌ها را از آستین می‌تكاند. یوآن مثل اینكه روی سوزنی نشسته باشد پیوسته سر جایش تكان می‌خورد، آرنج‌ها را به پهلو می‌زند و مانند معتضری چشم‌ها را به اطراف می‌چرخاند؛ انگار كه نمی‌داند كجاست و برای چه اینجاست.

 

نظامی شوخی می‌كند:

 

ـ عجب بدجنس‌هایی؛ مثل اینكه قرار گذاشته‌اند یا با تو دعوا كنند و یا زیر اسبت بروند.

 

یوآن برمی‌گردد، به مسافر نگاه می‌كند و لبش را حركت می‌دهد... گویا می‌خواهد سخنی بگوید اما فقط كلمات نامفهوم و گرفته‌ای از گلویش خارج می‌شود.

 

نظامی می‌پرسد:

 

ـ چه گفتی؟

 

یوآن تبسم می‌كند، آب دهان را فرو می‌برد، سینه‌اش را صاف می‌كند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:

 

ـ ارباب!... من... پسرم این هفته مرد.

 

ـ هوم... از چه دردی مرد؟

 

یوآن تمام قسمت بالای پیكرش را به جانب مسافر برمی‌‌گرداند و جواب می‌دهد:

 

ـ خدا عالم است! باید از تب مرده باشد. سه روز در بیمارستان خوابید و مرد. خواست خدا بود.

 

از تاریكی صدایی بلند می‌شود:

 

ـ شیطان! سرت را برگردان؟ پیرسگ! مگر می‌خواهی آدم زیر كنی؟ چشمت را باز كن!

 

مسافر می‌گوید:

 

ـ تندتر برو! تندتر! اگر اینطور آهسته بروی تا فردا هم به ویبورسكا نخواهیم رسید. یالله! اسبت را شلاق بزن!

 

درشكه‌چی دوباره گردن می‌كشد. كمی از جا بلند می‌شود و با وقار و سنگینی شلاق را تكان می‌دهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه می‌كند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنیدن حرف‌های یوآن را ندارد. به ویبورسكی می‌رسند، مسافر پیاده می‌شود. یوآن درشكه را مقابل میهمانخانه‌ای نگه می‌دارد، پشتش را خم می‌كند و باز بی‌حركت می‌نشیند...

 

دوباره برف آبدار شانه‌های او و پشت اسبش را سفید می‌كند. یكی دو ساعت بدین منوال می‌گذرد.

 

سه نفر جوان درحالی كه گالش‌های خود را بر سنگفرش می‌كوبند و به هم دشنام می‌دهند به درشكه نزدیك می‌شوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر اندام‌اند اما سومی كوتاه و گوژپشت است.

 

گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شكستن، فریاد می‌زند:

 

ـ درشكه‌چی! برو پل شهربانی... سه نفری نیم روبل...

 

یوآن مهاری را می‌كشد و موچ‌موچ می‌كند. نیم روبل خیلی كمتر از كرایه عادی است... اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یك روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همین‌قدر كافی است مسافری بیابد...

 

جوان‌ها صحبت‌كنان و دشنام‌گویان به طرف درشكه می‌آیند و هر سه با هم سوار می‌شوند. بر سر اینكه دو نفری كه باید بنشینند كدامند و نفر سومی كه باید بایستد كدام، مشاجره در می‌گیرد. پس از مدتی اوقات تلخی، دشنام و توهین و ملامت كردن به یكدیگر، بالاخره چنین تصمیم می‌؛یرند كه چون گوژپشت از همه كوچكتر است باید بایستد. گوژپشت می‌ایستد، پس گردن درشكه‌چی می‌دمد و با صدای مخصوصی فریاد می‌كشد:

 

ـ خوب، هی كن داداش! عجب كلاهی داری! همه پطرزبورگ را بگردی نظیرش پیدا نمی‌شود.

 

یوآن می‌خندد و می‌گوید:

 

ـ هی... هی... چطور است؟...

 

ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هی كن! می‌خواهی تمام راه را اینطور آهسته درشكه ببری؟ ها؟ مگر پس‌گردنی می‌خواهی؟...

 

یكی از درازها می‌گوید:

 

ـ سرم دارد می‌تركد... دیشب من و واسكا در خانه دگماسوف چهار بطری كنیاك خوردیم.

 

دراز دیگر عصبانی می‌شود:

 

ـ نمی‌فهمم چرا دروغ می‌گویی. مثل سگ دروغ می‌گوید.

 

ـ اگر دروغ بگویم خدا مرگم بدهد...

 

ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است كه می‌گویند موش‌ها سرف می‌كنند.

 

یوآن می‌خندد و می‌گوید:

 

ـ هی... هی... هی... عجب ارباب‌های خو... او... شحالی.

گوژپشت خشمگین می‌شود:

 

ـ تف! شیطان جهنمی! طاعون كهنه! تندتر می‌روی یا نه؟ مگر اینطور هم درشكه می‌برند؟ شلاق را تكان بده! خوب، شیطان یالله! تندتر!

 

یوآن پشت سر خود حركت گوژپشت و دشنام‌هایی كه به او می‌دهد می‌شنود، به مردم نگاه می‌كند و كم‌كم حس تنهایی قلب او را ترك می‌گوید. گوژپشت تا موقعی كه نفس دارد و سرفه امانش می‌دهد ناسزا می‌گوید و غرغر می‌كند. درازها راجع به دختری به نام نادژنا پطرونا گفت‌وگو می‌كنند.

 

یوآن به آنها نگاه می‌كند و همین كه سكوت كوتاهی پیش می‌آید زیر لب می‌گوید:

 

ـ این هفته... آن...، پسر جوانم مرد.

 

گوژپشت آه می‌كشد و پس از سرفه‌ای لبش را پاك می‌كند و جواب می‌دهد:

 

ـ همه ما می‌میریم... خوب، هی كن! آقایان! راستی كه این درشكه‌چی حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهیم رسید؟

 

ـ خوب، سرحالش بیار!... یك پس گردنی...

 

ـ بلای ناگهانی؛ شنیدی؟ مگر پس گردنی می‌خواهی؟ اگر با امثال تو تعارف كنند اینقدر آهسته می‌روید كه انگار آدم پیاده می‌رود... شنیدی! طاعون كهنه! یا اینكه حرف‌های ما را باد هوا حساب می‌كنی؟

 

از آن پس دیگر یوآن صداهایی را كه از پس گردنش می‌آید، فقط حس می‌كند و درست نمی‌شنود. ناگاه به خنده می‌افتد:

 

ـ هی... هی... هی... ارباب‌های خوشحال... خدا شما را سلامت بدارد!

یكی از درازها می‌پرسد:

 

ـ درشكه‌چی! زن داری؟

 

ـ مرا می‌گویید؟ هی... هی... هی... ارباب‌های خوشحال حالا دیگر یك زن دارم و آن هم خاك سیاه است... ها... ها... یعنی قبر... پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خیلی عجیب است! به جای اینكه عزرائیل به سراغ من بیاید پیش پسرم رفت...

 

آن وقت یوآن سر را برمی‌گرداند تا حكایت كند كه چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتی می‌كشد و خبر می‌دهد كه شكر خدا بالاخره به مقصد رسیدند. یوآن نیم روبل از آنها می‌گیرد و مدتی در پی این ولگردان كه در دهلیز خانه‌ای ناپدید می‌شوند نگاه می‌كند دوباره آن سكوت و خاموشی وحشت‌بار فرا می‌رسد.

 

اندوهی كه اندكی پنهان گشته بود دوباره پدید می‌آید و سینه‌اش را با شدت می‌فشارد.

 

چشمان یوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر كشیده و شكنجه دیده‌ای در میان جمعیت كه در پیاده‌روهای خیابان ازدحام می‌كنند می‌نگرد.

راستی بین این هزاران نفر كه بالا و پایین می‌روند حتی یك تن هم پیدا نمی‌شود كه به سخنان یوآن گوش بدهد؟

 

ولی جمعیت بی‌آنكه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونیش اعتنایی كند در حركت است... اندوه وی بس گران است و آن را پایانی نیست. اگر ممكن بود سینه یوآن را بشكافند و آن اندوه طاقت‌فرسا را از درون قلبش بیرون كشند شاید سراسر جهان را فرا می‌گرفت، اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره كوچك پنهان ساخته است كه حتی موقع روز با چراغ هم نمی‌توان آن را پیدا كرد.

 

یوآن دربانی را با كیسه كوچكی می‌بیند و مصمم می‌شود با او صحبت كند، از او می‌پرسد:

 

ـ عزیزم! ساعت چند است؟

 

ـ ساعت ده! چرا... چرا اینجا ایستاده‌ای؟ برو جلوتر!

 

یوآن چند قدمی جلوتر می‌رود، اندوه بر او چیره شده و او را در زیر فشار خود خم كرده است.

 

دیگر مراجعه به مردم و گفت‌وگوی با آنها را سودمند نمی‌داند اما پنج دقیقه‌ای نمی‌گذرد كه پیكرش را راست نگاه می‌دارد، گویی درد شدیدی احساس كرده است، مهاری را می‌كشد. دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد با خود می‌اندیشد:

 

ـ باید به طویله رفت و درشكه را باز كرد.

 

اسب او مثل اینكه به افكارش پی برده باشد به راه می‌افتد، یكساعت و نیم بعد یوآن كنار بخاری بزرگ و كثیفی نشسته است. چند مرد به روی زمین و بالای بخاری و روی نیمكت خوابیده‌اند و صدای خرخر آنها بلند است. ستون دودی مثل مار در فضا می‌پیچد. هوا گرم و خفقان‌آور است، یوآن به خفتگان می‌نگرد و پشت گوش را می‌خارد و افسوس می‌خورد كه چرا اینقدر زود به خانه آمده است. با خود می‌گوید: "دنبال یونجه هم نرفتم. علت این غم و اندوه همین است كسی كه تكلیف خود را بداند خودش سیر و اسبش هم سیر است به علاوه همیشه راحت و آسوده است".

 

در گوشه‌ای درشكه‌چی جوانی برمی‌خیزد، خواب‌آلود و نفس‌زنان دستش را به طرف سطل آب دراز می‌كند.

 

یوآن می‌پرسد:

 

ـ می‌خواهی آب بخوری.

 

ـ آری!

 

ـ خوب... به سلامتی بنوش! داداش! پسر من مرد. شنیدی؟ این هفته در بیمارستان...

 

یوآن به جوانك نگاه می‌كند تا ببیند سخنش در وی چه تأثیری دارد.

اما در قیافه او هیچ تغییری مشاهده نمی‌كند.

 

جوانك پتو را روی سر می‌كشد و دوباره می‌خوابد. پیرمرد آهی می‌كشد و پشت گوش را می‌خارد. همانطوری كه جوانك میل به نوشیدن آب داشت او هم مایل است حرف بزند. اكنون درست یك هفته از مرگ پسرش می‌گذرد و هنوز راجع به آن با كسی سخن نگفته است. باید از روی فكر و با نظم و ترتیب صحبت كرد. بایستی حكایت كرد كه چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شكنجه می‌كشید، پیش از مردن چه گفت؛ بایستی مراسم تدفین، رفتن به بیمارستان در پی لباس پسر درگذشته‌اش را توصیف كرد. در ده آنیا، نامزد پسرش تنها مانده است. بایستی درباره او هم صحبت كرد. مگر آنچه باید بگوید كم است! شنونده باید آه بكشد، تأسف بخورد، زاری و شیون كند. اما گفت‌وگو با زن‌ها بهتر است. گرچه آنها ابله و نادان‌اند ولی با دو كلمه زوزه می‌كشند.

 

یوآن با خود می‌گوید:

 

ـ بروم به اسبم سر بزنم همیشه برای خواب وقت دارم.

 

لباسش را می‌پوشد و به طویله‌ای كه اسبش در آنجاست می‌رود. در راه راجع به خرید یونجه و كاه و وضع هوا فكر می‌كند. وقتی تنهاست نمی‌تواند درباره پسرش بیندیشد. صحبت كردن درباره او با كسی ممكن است اما در تنهایی فكر كردن و قیافه او را به خاطر آوردن تحمل‌ناپذیر و طاقت‌فرساست.

 

یوآن وقتی چشمان درخشان اسبش را می‌بیند از او می‌پرسد:

 

ـ نشخوار می‌كنی؟ خوب نشخوار كن! حالا كه یونجه نداری كاه بخور! آری! من دیگر پیر و ناتوان شده‌ام و نمی‌توانم دنبال یونجه تو بروم. افسوس! این كار پسرم بود. اگر زنده می‌ماند یك درشكه‌چی می‌شد.

 

یوآن اندكی خاموش می‌شود و سپس به سخنش ادامه می‌دهد:

 

ـ داداش! مادیان عزیزم! اینطور است. پسرم "گوزمایونیچ" دیگر در این میان نیست... نخواست زیاد عمر كند... ناكام از دنیا رفت. فرض كنیم كه كره‌ای داشته باشیم و تو مادر این كره باشی و ناگهان آن كره بمیرد.

راستی دلت نمی‌سوزد؟

 

اسب نشخوار می‌كند، گوش می‌دهد، نفسش به دست‌های صاحبش می‌خورد.

 

یوآن بی‌طاقت می‌شود، خود را فراموش می‌كند و همه چیز را برای اسبش حكایت می‌كند و عقده دل را می‌گشاید...

منبع: آی کتاب

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 94
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چرا طوطی حرف‮های آدم را تقليد می کند

 

 

در روزگار قديم طوطي آنقدر مورد توجه مردم نبود که در خانه نگاهش دارند و به او حرف زدن بياموزند. در عوض مردم يک پرنده کوچک استراليايي را که از همان خانواده طوطي بود در خانه نگاه مي داشتند. اين پرنده کوچک خيلي باهوش بود و سر و کله زدن زياد هم با او لازم نبود. اگر کلمه‌اي مي‌شنيد آن را به آساني تکرار مي‌کرد. به علاوه خودش هم مي‌توانست جمله درست بکند و هر چه در فکر کوچکش مي‌گذرد بر زبان بياورد و فقط از کلام آدم‌ها تقليد نمي‌کرد.

اما اتفاقي افتاد که اين وضع تغييرکرد.

مي‌گويند روزي دهقاني چشمش به گاوميشي افتاد که در مزرعه برنج‌کاريش آسوده و راحت چرا مي‌کرد. گاوميش مال همسايه بود. اما دهقان به روي خودش نياورد. و گاوميش را گرفت و پوستش را کند و کمي از گوشتش را پخت و خورد و هر چه باقيمانده بود براي روز مبادا قايم کرد. يک قطعه بزرگ آنرا در انبار برنج روي برنج‌ها و بقيه را در تغار برنج پنهان کرد.

روز بعد همسايه به سراغ گاوميش آمد پيش دهقان و از او پرسيد« گاوميش ما اين‌طرفها نيامده! ديروز تا حالا پيدايش نيست.» دهقان جواب داد که:« نه بابا ما گاوميش ترا نديده‌ايم.»

اما در همين موقع پرنده کوچک دهقان مشت او را باز کرد و گفت:« ارباب من گاوميش ترا کشت. کمي از آن‌ را خورد و بقيه را قايم کرد. يک تکة آن توي تغار است و تکة ديگر توي انبار برنج.»

همسايه که اين را شنيد به سراغ انبار و تغار رفت و گوشت گاوميش بيچاره را پيدا کرد.

دهقان از رو نرفت و گفت:« درست است که اين گوشت‌ها اينجاست اما من هميشه گوشتهايم را همين جا نگه مي‌دارم و بعلاوه اين گوشت گوشت گاوميش که نيست. گوشت حيوان ديگري است. و من ابداَ و اصلاَ از گاوميش تو خبري ندارم.»

باز پرنده کوچک به صدا در‌آمد که:« ارباب گاوميش ترا کشت و گوشتهايش را در تغار و انبار برنج قايم کرد.»

همسايه گيج شده بود. نمي‌دانست حرف دهقان را باور بکند يا حرف پرنده را. عاقبت شکايت به قاضي برد و بنا شد روز بعد دهقان در محکمه حاضر بشود.

دهقان گوشت دزد با خود گفت:« پدري از آقا پرنده دربياورم که خودش حظ بکند. چرا بايد حرف اين پرنده نيم‌وجبي به کرسي بنشيند و کسي به حرف من گوش ندهد؟»

شب که شد پرنده را از قفس در‌آورد و گذاشت در يک ديگ بزرگ برنجي. و سر ديگ را با پارچه‌اي پوشاند که داخل ديگ تاريک شد. در بيرون هوا صاف بود و شب با چراغ ماه پُر روشن روشن شده بود. اما داخل ديگ پرنده در تاريکي مطلق بود وچشمش جايي را نمي‌ديد: دهقان ابتدا يواش و بعد بلند‌تر و بلند‌تر شروع کرد به زدن روي ديگ. صدايي که از ديگ برمي‌خاست شبيه غرش رعد بود. بعد آب‌پاش را برداشت و روي پارچة سر ديگ شروع کرد به آب‌پاشي. گاهي دست نگه مي‌داشت و دوباره از نو. انگار باران مي‌بارد. تمام شب دراز دهقان اداي رعد و باران را روي ديگ در‌آورد و شب در داخل ديگ سياه بود. وقتي سحر شد رعد و باران را موقوف کرد و پرنده بينوا را از ديگ در‌آورد و در قفس گذاشت.

موقع محاکمه دهقان پرنده را با خود به محکمه برد. همسايه‌اي که گاوميشش گم شده بود اول حرف زد و گفت که چطور پرنده از جاي گوشتها آگاهش کرده. قاضي از پرنده شهادت خواست و پرنده هم مثل روز پيش شهادت داد:

« ارباب گاوميش را کشت. يک تکه آن را در لاوک و تکة ديگر را در انبار برنج قايم کرد.»

دهقان که گاوميش را دزديده بود در جواب ادعاي همسايه گفت:« گوشت‌هاي داخل لاوک و انبار گوشت گاوميش اين آقا نيست. گوشت حيوان ديگري است. چطور است که شما حرف من ريش سفيد را باور نمي‌کنيد و حرف اين پرندة نيم وجبي را قبول مي‌کنيد؟»

قاضي گفت:« اين پرنده خيلي باهوش است.» دهقان جواب داد:« اين پرنده گاهي دروغهايي بهم مي‌بافد که آدم شاخ درمي‌آورد. بيشتر چرند مي‌گويد و کمتر حرف درست و حسابي مي‌زند. حالا براي نمونه سؤال ديگري از او بکنيد. بپرسيد ديشب چه جور شبي بود؟»

قاضي همين سؤال را از پرنده کرد و پرندة فريب‌خورده جواب داد:« ديشب تاريک بود و طوفاني. باد مي‌آمد. باران مي‌باريد و رعد مي‌غريد.»

دهقان گفت:« اگر يادتان باشد ديشب هوا صاف و آرام بود و ماه پُر در آسمان مي‌درخشيد. آيا مي‌خواهيد به شهادت اين پرنده مرا گناهکار بدانيد و محکوم بکنيد؟»

مردم باورشان شد و قاضي هم اطمينان پيدا کرد که حق با دهقان است و مردم گفتند که:« نه تو بيگناهي و خطر از بر گوش تو گذشت. نزديک بود اين پرندة دروغگو ترا محکوم بکند. حالا که چنين است ما ديگر اين‌جور مرغ‌ها را به خانه‌هايمان راه نمي‌دهيم و بيخودي آنقدر به آنها آب و دانه نمي‌دهيم. چقدر ما بيهوده زحمت اين پرنده‌ها را مي‌کشيم انگار قوم و خويشمان هستند.»

با اين تفصيل‌ها دهقان دزد تبرئه شد و مردم پرنده‌هاي نظير پرندة دهقان را که در خانه‌هايشان نگاه مي‌داشتند به جنگل تبعيد کردند. پرندة استراليايي از شر فريب آدميزاد راحت شد و به زندگي سابقش برگشت و آزاد و راحت به پرواز در‌آمد. خودش غذاي خود را جستجو کرد و خودش از خود توجه کرد.

يک روز پرندة استراليايي چشمش به پرنده‌اي افتاد که تا آن روز نديده بود. اين پرنده از خودش بزرگتر بود و پرهاي رنگين و درخشاني به رنگهاي قرمز و سبز داشت و خيلي هم قشنگ بود. پرندة استراليايي اين پرندة تازه‌ وارد را خوشامد گفت و از او حال و احوال پرسيد که کيست و اهل کجاست؟

پرندة تازه وارد جواب داد که:« من بي‌بي طوطيم. از جنوب آمده‌ام و حالا مي‌خواهم در اين مملکت اطراق کنم. من زبان آدميزاد را هم مي‌دانم.»

پرندة استراليايي گفت:« خيلي خوش آمدي. قدمت بروي چشم. اما چون تو در اين کشور غريبي پند مرا بشنو و بگذار از آدميزاد بر حذرت بکنم. من هم مثل تو زبان آدميزاد را مي‌دانم. سالها آدميزاد مرا در خانه‌هاي خود راه داد و از من پذيرايي کرد. من با چشمهاي خود همه چيز را ديده‌ام و با گوشهايم همه چيز را شنيده‌ام. بالايش را ديدم پايينش را هم ديدم. هنر من تنها اين نيست که هر چه آدميزاد مي‌گويد تکرار بکنم. بلکه هر چه را در فکرم مي گذرد هم بازگو مي‌کنم. اما بشنو از آدميزاد که از همين بدش مي‌آيد. زيرا يکبار که من حقيقت را گفتم آدميزاد بدش آمد و مرا آواره کرد. اين نصيحت من به تو است. آدميزاد وقتي فهميد تو مي‌تواني حرف بزني ترا خواهد گرفت و به خانة خود خواهد برد. اما تو غير از آنچه به تو مي‌آموزد چيزي نگو. فقط کلمات او را تکرار کن و لام تا کام از آنچه مي‌داني حرفي نزن زيرا آدميزاد خوشش مي‌آيد که فقط آنچه را که به فکر خودش مي‌گذرد و بر زبان مي‌آورد بشنود. آدميزاد از حقيقت يا از دانش ديگران لذت نمي‌برد و حرف حساب هم سرش نمي‌شود.

بي‌بي طوطي خوب گوش داد و از پرندة باتجربه تشکر کرد. اتفاقاَ همانطور هم که پرندة استراليايي پيش‌بيني کرده بود شد. مردم به زودي از ورود طوطي خبردار شدند و او را گرفتند و به خانه‌هاي خود بردند. به او آب و دانه دادند و از او توجه و پذيرايي کردند. و بي‌بي‌طوطي جاي پرندة استراليايي را گرفت و مردم کلماتي را که دلشان مي‌خواست طوطي بازگو کند به او ياد دادند.

طوطي هم از ترس آنکه مبادا آدميزاد را برنجاند و آشفته کند هيچوقت از حقيقت و از افکار خود حرفي نمي‌زد و فقط کلماتي را که از زبان آدم‌ها مي‌شنيد تقليد مي‌کرد و هنوز هم که هنوز است همين کار را مي‌کند.

 

حروف‮چين: شراره گرمارودي

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دويكا و شوهر ابلهش

 

سيمين دانشور- جلال آل احمد

 

دهكده‌ي بزرگي بود به نام «كخادا – kukhada» و در آن‌جا «راسايي- rasa» مي‌زيست بسيار ابله؛ با زنش كه «دويكا» نام داشت.

 

زن بدكاره بود و فاسق داشت. فاسقش برهمني بود و زير درخت «ويبهي تاكه- vibhitaka» ملاقات مي‌كردند.

 

شوهر عاقبت تصميم گرفت از چند و چون كار ايشان سر در بيآورد. شبي بالاي درختي پنهان شد و آن‌چه ديد، مويد قول افواهي اهل دهكده بود. و همان از فراز درخت فرياد كشيد كه: «اي زن! مي‌دانم كه مدت‌هاست به اين نابكاري مشغولي.»

 

زن در مشكلي سخت افتاد و بي‌مقدمه پاسخ داد: «من غرض تو را از اين سخنان نمي‌فهمم.»

 

مرد گفت: «غرضم را به تو خواهم فهماند. به شرط آن كه تا من از درخت پايين بيايم، همان زير درخت بماني.»

 

زن قول داد و تا مرد از درخت پايين بيايد، فاسق گريخته‌بود. مرد به زمين رسيد گفت: «ديگر عذر و بهانه سودي ندارد، چرا كه تو را در اثناي اين نابكاري غافل گرفتم.»

 

زن گفت: «شوهر عزيزم! اين درخت اصلاً درخت عجيبي است. هركس از آن بالا برود، به قوه‌ي سحر درمي‌يابد كه همسر او وفادار هست يا نه. و اگر وفادار نباشد، عاشق يا معشوق همسر خود را خواهد ديد.»

 

شوهر گفت: «حالا كه چنين است، تو از درخت بالا برو و مرا ببين كه چه مي‌كنم!»

 

زن همين كار را كرد و از فراز درخت فريادش برآمده كه: «اي شوي نابكار! مي‌دانم كه مدت‌هاست دنبال زنان ديگري.»

 

و چون اين سخن نيز حقيقت داشت، شوهر چه مي‌توانست بگويد؟ ناچار با زنِ خود آشتي كرد و هر دو به خانه رفتند.

 

 

 

برگرفته از «چهل طوطي» - نشر مجید، تهران 78

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گراكوس شكارگر

فرانتس کافکا

ترجمهء امیر جلال الدین اعلم

 

 

 

دو پسر روی دیوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازی می كردند . مردی روی پله های یادمان روزنامه می خواند ، بر آسوده در سایهء پهلوانی كه شمشیرش را در هوا جولان می داد . دخترش سطلش را دم چشمه آب می كرد . میوه فروشی كنار بساطش دراز كشیده بود و خیره به دریاچه نگاه می كرد . ازمیان پنجرهء گشوده و از لای درزهای در كافه ای ، می شد دومرد را آن ته دید كه شراب می نوشیدند . كافه چی سرمیزی در جلو نشسته بود و چرت می زد . كرجیی خموشانه به سوی بندرگاه كوچك راه می سپرد ، پنداری به وسایلی نادیدنی روی آب رانده می شود . مردی با پیرهن آبی كرجی بر ساحل پیاده شد و طناب را در حلقه انداخت . پشت سر كرجی بان دومرد دیگر ، كتهای فراك مشكی به تن با دكمه های نقره ای بر آنها ، تابوتی را حمل می كردند كه در آن ، زیرپارچهء ابریشمی گل نگار و شرابه دار ، مردی ظاهراً درازكشیده بود .

 

روی اسكله هیچ كس پروای نوآمدگان رانداشت ؛ حتا وقتی آن دو تابوت را بر زمینی گذاشتند و منتظر كرجی بان ماندند كه هنوز مشغول طناب بستن بود،هیچ كس نزدیك نرفت ، هیچ كس چیزی ازشان نپرسید ، هیچ كسی نگاهی پرس و جو گرانه بهشان نینداخت .

 

كرجی بان را باز هم زنی بیشتر معطل كرد كه ، بچه ای به پستانش ، حالا با گیسوی افشان بر عرشهء كرجی نمایان شد .سپس كرجی بان پیش آمد و خانهء دو اشكوبهء زرد مانندی را نشان داد كه سمت چپ نزدیك آب به پا خاسته بود ؛ تابوت كشان بارشان را بر داشتند و آن را به سوی در كوتاه و آراسته به ستوتهای رعنا بردند . پسركی پنجره ای را گشود ، درست همان گاه كه ببیند گروه توی خانه ناپدید می شود ، سپس پنجره را دو باره شتابان بست .اكنون در نیز بسته شد ؛ از چوب بلوط سیاه ، و بسیار محكم ساخته شده بود . فوجی پرنده كه گرداگرد برج ناقوس می چرخیدند تو خیابان جلوی خانه فرود آمدند . تو گویی كه خوراكشان درون خانه انبار شده باشد ، جلوی در گرد آمدند. یكی شان به اشكوب اول پر كشید و به شیشهء پنجره نوك زد . آنها پرنده گانی خوش آب و رنگ ، نیك پائیده ، و پر نشاط بودند . زن كرجی سوار برایشان دانه پاشید ؛ آنها دانه ها را بر چیدند و پر زدند آمدند دور زن نشستند .

 

مردی با كلاه سیلندر كه نوار كرپ سیاهی پر آن بسته بود ، اكنون از یكی از كوچه های باریك و پرشیب كه به بندرگاه می خوردند پادئین آمد . هوشیارانه به دور و برش نگاه انداخت ؛ همه چیزگویا اندوهگینش می كرد ؛ دیدن خاكروبه در گوشه ای اخم به چهره اش آورد . پوست میوه روی پله های یادمان ریخته بود ؛ گذران ، با عصایش جارویشان كرد.به در خانه كوبیده ، و همان گاه كلاه سیلندرش را با دست پوشیده به دستكش سیاه از سر بر داشت .در بی درنگ باز شد ، و پنجاه تایی پسرك در دو ردیف در دالان ورودی درازنمایان شدند، و به او كرنش كردند.

 

كرجی بان از پلكان پایین آمد ، به آقای سیاه پوش سلام داد، به اشكوب اول راهنمایی اش كرد ، او را در ایوان ستون دار درخشان و برازنده كه حیاط را در بر می گرفت دور گرداند ، و در حالی كه پسرها به فاصله ای در پشت سرش هل می دادند ، به اتاق بزرگ خنكی رو به عقب در آمدند كه از پنجره اش هیچ سكونت گاهی پیدا نبود جز دیوار سنگی خاكستری سیاه مانند . تابوت كشان مشغول گذاشتن و روشن كردن چند شمع دراز بالای سرتابوت بودند ، اما اینها هیچ نوری نمی دادند ، بلكه فقط سایه هایی را بر هم می زدند كه تا آن گاه بی جنبش بودند ، و وامی داشتند كه روی دیوار ها تكان تكان بخورند . تابوت پوش را پس زده بودند . در تابوت مردی ژولیده مو دراز كشیده بود و چنان می نمود كه نفس نمی كشد ، چشمهایش بسته بود ؛ با این همه ، فقط حال و هوای پیرامونش نشان از آن داشت كه این مرد احتمالاً مرده است .

 

آقا سر تابوت رفت ، دستش را روی پیشانی مرد دراز كشیده در آن گذاشت ، سپس زانو بر زمین زد و دعا خواند . كرجی بان علامتی به تابوت كشان داد كه اتاق را ترك گویند ؛ آنها بیرون رفتند ، پسرها را كه بیرون گرد آمده بودند دور راندند ، و در را بستند . ولی این هم گویا آقا را خرسند نكرد ، نگاهی به كرجی بان انداخت ؛ كرجی بان فهمید ، و از دری كناری به درون اتاق پهلویی غیبش زد . در دم ، مرد درازكشیده در تابوت چشمهایش را گشود ، چهرهاش را دردناكانه رو به آقا گرداند ، و پرسید : " تو كیستی ؟"

 

آقا ، بی هیچ نشانهء شگفتی،از حالت زانوزدگی اش بر خاست و پاسخ گفت : "شهردار ریوا "

مرد دراز كشیده در تابوت به تصدیق سرتكان داد ، با حركت ضعیف بازویش به صندلیی اشاره كرد و پس از آن كه شهردار دعوتش را پذیرفت ، گفت : " البته این را می دانستم ، آقای شهردار ، اما در اولین لحظه های به هوش آمدن همیشه فراموش می كنم، همه چیزجلوی چشمهایم می چرخد ، و بهتر است همه چیز را بپرسم ولو وقتی همه چیز را می دانم . شما نیز احتمالاً می دانید كه من گراكوس شكارگرم."

شهردار گفت : " مسلماً . خبر آمدنتان را امشب به من دادند . مدتها خوابیده بودیم . بعد نیمه های شب زنم بانگ بر آورد : " سالواتوره " این اسم من است .- آن كبوتر دم پنجره را نگاه كن . بواقع كبوتر بود ، اما به بزرگی خروس . پر زد آمد روی من و در گوشم گفت : گراكوس شكارگر مرده فردا می آید؛ به نام شهر از او پذیرایی كن."

 

شكارگر سرش را به تصدیق تكان داد با نوك زبان لبهایش را لیسید : " بله ، كبوتر ها پیش از من به این جا پرواز كردند . ولی آقای شهردار ، آیا باور می كنید كه من در ریوا خواهم ماند .؟"

شهردار پاسخ داد : " هنوز نمی توانم این را بگویم . آیا شما مرده اید ؟ "

شكارگر گفت : " بله ، همان ، همان طور كه می بینید . سالیان سال پیش ، بله ، باید سالیان سال پیش باشد ؛ وقتی بز كوهیی را در جنگل سیاه شكار می كردم جنگل سیاه در آلمان است از پرتگاهی افتادم . از آن به بعد مرده ام ."

شهردار گفت :" اما همچنین زنده اید ."

 

شكارگر گفت :" به لحاظی بله ، به لحاظی همچنین زنده ام . كشتی مرگم راهش راگم كرد ؛ خطایی در چرخش سكان ، یك لحظه حواس پرتی سكان دار ، كشش زادگاه دلربایم ، نمی توانم بگویم چه بود ؛ فقط این را می دانم كه روی زمین ماندم و از آن پس تا كنون كشتی ام آبهای زمینی را نوردیده است . از این قرار ، من كه چیزی بهتر از این نمی خواستم كه میان كوهسارانم زندگی كنم ، پس ا ز مرگم در سراسر سرزمین های زمین سفر می كنم ."

شهردار گره ای به ابروها انداخت و پرسید : " و شما هیچ سهمی در دنیای دیگر ندارید ؟:"

شكار گر جواب داد :" من برای همیشه روی پلكان بزرگی هستم كه به آن جا راه می برد . روی آن پلكان بی نهایت فراخ و پهناور آواره می گردم ، گاه بالا ، گاه پایین ، گاه به راست ، گاه به چپ ، همیشه در جنبش. شكارگر به پروانه ای مبدل گردیده است .نخندید."

 

شهردار در دفاع از خویش گفت : " نمی خندم ."

شكارگر گفت :" خیلی لطف می كنید .من همیشه در جنبشم . ولی هنگامی كه به فراز می پرم و دروازه را می بینم كه جلویم می درخشد دردم بر كشتی قدیمم بیدارمی شوم ، هنوز تیره روزوتنها در دریایی زمینی آواره ام . هم چنان كه در كابینم دراز می كشم ، خطای بنیانی مرگ پیشینم به من نیشخند می زند . یولیا ، زن سكان دار ، به درم می زند و نوشابهء بامدادی سرزمینی را كه از قضا از كرانه هایش می گذریم می آورد و بر تابوتم می نهد . روی تختی چوبی دراز كشیده ام ، كفن چركینی به تن دارم دیدارم چه ناخوشایند است -، مو و ریش جو گندمی ام ، آشفته و در هم رفته اند ، شال زنانهء بزرگ و گلداری با ریشه های بلند اندامهایم را پوشانده است ، شمعی بر بالینم می سوزد و روشنم می كند . روی دیوار روبه رویم تصویر كوچكی هست ، ظاهراً تصویر بوشمن ی كه نیزه اش را به طرفم نشانه رفته و به بهترین وضعی كه می تواند پشت سپری با نقش ونگارهای زیبا پناه گرفته است . دركشتی آدم چه بسا دست خوش تخیلات احمقانه است ، اما آن احمقانه ترینشان است . از این ها كه بگذریم ، حجرهء چوبی ام بكلی تهی است . از سوراخی در پهلو ، هرم شب جنوب تو می زند ، و صدای آب را می شنوم كه به كرجی قدیمی می خورد.

 

" از هنگامی كه به منزلهء گراكوس شكارگر در جنگل سیاه می زیستم و درپی بزی كوهی از پرتگاهی اقتادم ، همیشه این جا دراز كشیده ام . همه چیز به طور منظم رخ داد . تعقیب كردم ، افتادم ، در فركندی خون بسیار ازم رفت ، مردم ، و این كرجی می بایست مرا به دنیای دیگر می برد . هنوز به یاد می آورم كه چه شادمان بر این تخت اول بار دراز كشیدم . هر گز كوه ها مانند این دیوار های تبره و تار آواز هایم را آن گاه نشنیدند.

" من شاد زیستم و شاد مردم . پیش از آن كه پا به كشتی بگذارم ، بار نكبتی مهماتم را ، كوله پشتی ام را ، تفنگ شكاریم را كه همیشه با سر بلندی حملش كرده بودم دور انداختم ، و كفنم را پوشیدم همچون دختری كه لباس عروسی اش را می پوشد . دراز كشیدم و منتظر ماندم . سپس بد حادثه پیش آمد ."

 

شهردار ، كه دستش را به حالت دفاعی بلند می كرد ، گفت : " سرنوشتی هولناك . و گناهش به گردن شمانیست ؟"

شكارگر گفت :" هیچ . من شكارگر بودم ؛ آیا گناهی در آن بود ؟ من به منزلهء شكارگر در جنگل سیاه بودم ، جایی كه در آن روزها هنوز گرگ داشت . كمین می كردم،تیر می انداختم ، تیرم به هدف می خورد ، پوست شكارهایم رامی كندم : آیا گناهی در آن بود ؟ سخت كوشی هایم برخوردار از موهبت شد . " شكارگر بزرگ جنگل سیاه ، نامی بود كه بر من گذاشتند . آیا گناهی در آن بود ؟"

شهردار گفت : " داوری كردن دراین باره با من نیست ، ولی به دیدهء من هم گناهی در همچو چیزها نیست . خوب ، پس ، تقصیركیست ؟"

 

شكارگر گفت : " هیچ كس چیزی را كه این جا می گویم نخواهد خواند . هیچ كس بدادم نخواهد رسید ، ولوهمهء مردم فرمان یابند كه به دادم برسند ، همهء درو پنجره می مانند، همه به رختخواب می روند و رو اندازها را برسرشان می كشند، تمام زمین مسافرخانه ای برای شب هنگام می گردد . واین بی دلیل نیست ، زیرا هیچ كس مرا نمی شناسد ، و اگر كسی می شناخت نمی دانست چگونه با من معامله كنند ، نمی دانست چگونه یاری ام دهد . اندیشهء یاری دادن به من بیماریی است كه با بستری شدن بایددرمانش كرد .

 

" من این را می دانم ، و همین است كه فریاد یاری خواهی نمی زنم ، هر چند در لحظه هایی وقتی تسلط بر خودم را از دست می دهم ، چنان كه مثلاً همین الان از دست دادم به جد به آن می اندیشم . ولی برای بیرون راندن چنین اندیشه هایی همین قدر لازم است كه دور وبر خودم را بنگرم و ببینم كجا هستم ، و می توانم به قطع بگویم - صدها سال كجا بوده ام."

شهردار گفت:" خارق العاده است ، خارق العاده است . و حالا فكر می كنید كه این جا در ریوا با ما بمانید ؟"

شكارگر لبخند زنان گفت : " فكر نكنم " ، و برای عذر خواهی دستش را روی زانوی شهردار گذاشت ." من این جا هستم ، بیشتر از آن نمی دانم ، فراتر از آن نمی توانم بروم . كشتی ام سكان ندارد ، وبه بادی رانده می شود كه در فروترین بر و بوم مرگ می وزد ."

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ماكاریو

خوان رولفو

سر لوله فاضلاب نشسته‌ام و منتظرم قورباغه‌ها بیرون بیایند. دیشب داشتیم شام می‌خوردیم كه شروع كردند به قیل و قال و تا صبح دست از خواندن برنداشتند. مادرخوانده هم همین را می‌گوید. جیغ قورباغه‌ها هراسان از خواب پرانده بودش و حالا خیلی دوست داشت بخوابد. برای همین بود كه به من گفت اینجا سر لوله فاضلاب بنشینم و تخته‌ای دستم بگیرم و هر قورباغه‌ای را كه بیرون پرید بزنم آش و لاش كنم. همه جای تن قورباغه‌ها به جز شكمشان سبز است، ولی وزغ‌ها سیاه‌اند. چشم‌های مادرخوانده هم سیاه‌اند. قورباغه را می‌خورند اما وزغ را نه.

 

كسی وزغ نمی‌خورد. كسی نمی‌خورد، ولی من چرا. مزه‌اش هم عین مزه قورباغه است؛ ولی فلیپا می‌گوید خوردن وزغ خوب نیست. فلیپا چشم‌های سبزی مثل چشم‌های گربه دارد. هر موقع بخواهم، او در آشپزخانه به من غذا می‌دهد. نمی‌خواهد مزاحم قورباغه‌ها بشوم؛ ولی آخر مادرخوانده است كه به من می‌گوید چكار كنم. فلیپا را بیشتر از مادرخوانده دوست دارم؛ ولی مادرخوانده است كه از كیفش به فلیپا پول می‌دهد تا برای غذایمان خرید كند. فلیپا تنها در آشپزخانه می‌ماند و برای هر سه نفرمان غذا می‌پزد. از وقتی او را شناخته‌ام فقط همین كار را كرده. شستن ظرف‌ها با من است.

 

آوردن هیزم برای اجاق هم گردن من است. ولی غذایمان را مادرخوانده می‌ریزد. بعد از اینكه غذای خودش را می‌خورد، دو كپه كوچك با دست‌هایش درست می‌كند، یكی برای فلیپا، یكی برای من؛ ولی گاهی فلیپا اشتها ندارد و هر دو كپه كوچك می‌ماند برای من. برای همین است كه فلیپا را دوست دارم، چون همیشه گرسنه‌ام و هیچوقت سیر نمی‌شوم ـ هیچوقت، حتی موقعی كه غذای او را هم می‌خورم. می‌گویند وقتی آدم غذا می‌خورد سیر می‌شود، ولی من كه نمی‌شوم، با اینكه همه غذایی را كه به من می‌دهند می‌خورم. فلیپا هم این را می‌داند. مردم می‌گویند من خلم، چون گرسنگیم تمامی ندارد.

 

مادرخوانده به گوش خودش شنیده، اما من خودم نشنیده‌ام. مادرخوانده اجازه نمی‌دهد تنها بیرون بروم. وقتی هم مرا با خودش می‌برد، برای شركت در مراسم عشای ربانی در كلیساست. آنجا مرا پهلوی خودش می‌نشاند و دست‌هایم را با گوشه شالش می‌بندد. نمی‌دانم چرا دست‌هایم را می‌بندد، ولی خودش می‌گوید برای این است كه مردم می‌گویند من كارهای احمقانه می‌كنم. یك روز دیده‌اند از كسی آویزان شده‌ام. بدون دلیل از خانمی آویزان شده بودم. خودم به خاطر نمی‌آورم. ولی آخر مادرخوانده است كه به من می‌گوید چكار كنم و او هم هیچوقت دروغ نمی‌گوید. وقتی مرا برای غذا صدا می‌زند، برای این است كه سهم غذایم را بدهد. مثل دیگران نیست كه مرا دعوت كنند با آنها غذا بخورم و بعد وقتی نزدیك شدم مرا با سنگ بزنند و ناچار شوم فرار كنم بدون اینكه چیزی خورده باشم. نه، مادرخوانده با من مهربان است.

 

برای همین است كه در خانه‌اش راضیم. تازه فلیپا هم اینجا زندگی می‌كند. فلیپا با من خیلی مهربان است. برای همین است كه دوستش دارم. شیر فلیپا به شیرینی گل هیبیسكوس است. من شیر بز خورده‌ام. شیر خوكی را هم كه تازه بچه‌دار شده بود خورده‌ام. ولی نه، آن هم به خوشمزگی شیر فلیپا نیست. الان مدت‌هاست به من اجازه داده از پستان‌هایش كه درست جایی هستند كه دنده‌های ما هست و همان جایی هستند كه شیر از آن بیرون می‌آید، به شرط اینكه بدانید چطور آن را درآورید، شیر بخورم، شیری بهتر از آنكه یكشنبه‌ها مادرخوانده به جای ناهار به ما می‌دهد. فلیپا هر شب به اتاقی كه من می‌خوابیدم می‌آمد و كنارم دراز می‌كشید و از بالا یا كمی یك پهلو روی من خم می‌شد. بعد پستان‌هایش را طوری می‌گرفت كه من بتوانم شیر داغ شیرینی را كه شرشر روی زبانم می‌ریخت بمكم. خیلی وقت‌ها گل هیبیسكوس خورده‌ام تا گرسنگی را فراموش كنم. شیر فلیپا هم همان طعم را داشت، جز اینكه من آن را بیشتر دوست داشتم، چون همان وقت كه فلیپا اجازه می‌داد شیرش را بخورم سر تا پای مرا هم قلقلك می‌داد. بعد تقریباً همیشه همان جا تا صبح كنارم می‌خوابید.

 

این برای من هم خوب بود، چون دیگر غصه سرما را نمی‌خوردم و از این نمی‌ترسیدم كه اگر یك شب همان جا در تنهایی مردم به جهنم بروم. بعضی وقت‌ها آنقدرها هم از جهنم نمی‌ترسم؛ ولی گاهی هم چرا. آخر حالا دوست دارم خودم را از این بترسانم كه مبادا یكی از همین روزها به جهنم بروم، چون سرم خیلی محكم است و دوست دارم آن را به اولین چیزی كه سر راهم سبز می‌شود بكوبم؛ اما فلیپا سر می‌رسد و ترس‌هایم را از من دور می‌كند. طوری كه خودش می‌داند با دست‌هایش قلقلكم می‌دهد و جلو ترسی را كه از مردن دارم می‌گیرد و تا مدتی اصلاً فراموشش می‌كنم. موقعی كه فلیپا دوست دارد با من باشد می‌گوید همه گناهان مرا به خدا خواهد گفت. او به همین زودی‌ها به بهشت می‌رود و با خدا حرف می‌زند و از او می‌خواهد كه همه شرارتی را كه بدن مرا از فرق سر تا نوك پا گرفته است ببخشد. به او می‌گوید مرا ببخشد تا دیگر نگران آن نباشم.

 

برای همین است كه هر روز می‌رود اعتراف می‌كند. نه چون خودش بد است، بلكه چون وجود مرا شیاطین فرا گرفته‌اند و او برای بیرون كردنشان از وجود من ناچار است به جای من اعتراف كند. هر روز هفته. هر روز عصر. در تمام عمرش این لطف را به من خواهد كرد. خودش می‌گوید. برای همین است كه اینقدر دوستش دارم ـ اما داشتن سر محكم هم نعمتی است. ساعت‌ها به ستون‌های دالان می‌كوبمش و هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد. مقاومت می‌كند و ترك بر نمی‌دارد. به زمین می‌كوبمش ـ اول آهسته، بعد محكم ـ و مثل طبل صدا می‌دهد. درست مثل طبلی كه همراه با نی‌لبك می‌زنند و من، همانطور كه به مادرخوانده بسته‌ام، صدایشان را از پنجره كلیسا می‌شنوم. صدای بوم‌بوم طبل را از بیرون می‌شنوم. مادرخوانده می‌گوید اینكه اتاق من ساس و سوسك و عقرب دارد معنیش این است كه اگر دست از این كار كوبیدن سرم به زمین برندارم در آتش جهنم می‌سوزم.

 

ولی من صدای طبل را دوست دارم. باید خودش بداند. حتی موقعی كه در كلیسا هستم منتظرم هرچه زودتر بیرون بروم و ببینم چرا صدای طبل آنقدر دور است و از ته كلیسا و روی لعن و نفرین كشیش به گوش می‌رسد. "راه چیزهای خوب روشن است. راه چیزهای بد تاریك است". كشیش می‌گوید. هوا هنوز تاریك است كه از خواب بلند می‌شوم و از اتاقم بیرون می‌روم. پیش از اینكه آفتاب دستش به من برسد خیابان را جارو می‌كنم و به اتاقم برمی‌گردم. در خیابان اتفاق‌هایی می‌افتد. كسان زیادی هستند كه تا چشمشان به من می‌افتد سنگ به سرم می‌زنند. بارانی از سنگ‌های بزرگ تیز از هر طرف می‌بارد. آنوقت پیرهنم احتیاج به تعمیر پیدا می‌كند و خودم باید روزها صبر كنم تا زخم‌های صورت یا زانوهایم خوب بشود. دوباره بسته شدن دست‌هایم را هم تحمل كنم، چون اگر نكنم روی زخم‌هایم را می‌كنند و خونریزی دوباره شروع می‌شود. خون هم طعم خوبی دارد، ولی راستش مثل طعم شیر فلیپا نیست. خلاصه برای همین است كه همیشه در خانه زندانیم، برای اینكه مرا با سنگ نزنند. تا غذایم را می‌دهند خودم را در اتاقم زندانی می‌كنم و پشت در را می‌اندازم تا گناهانم مرا پیدا نكنند، چون هوا تاریك شده. حتی چراغ‌قوه را روشن نمی‌كنم كه ببینم سوسك‌ها از كجایم دارند بالا می‌روند. فقط ساكت می‌مانم. با لباس می‌خوابم و تا احساس می‌كنم سوسكی با پاهای زبرش دارد پشت گردنم راه می‌رود با كف دستم ضربه‌ای رویش می‌زنم و لهش می‌كنم.

 

ولی چراغ‌قوه را روشن نمی‌كنم. نمی‌خواهم وقتی حواسم نیست و با چراغ‌قوه روشن دارم زیر پتویم دنبال سوسك می‌گردم گناهانم مچم را بگیرند. سوسك را وقتی له می‌كنید مثل ترقه می‌تركد. نمی‌دانم جیرجیرك هم می‌تركد؟ من هیچوقت جیرجیرك را نمی‌كشم. فلیپا می‌گوید جیرجیرك‌ها برای این همیشه سر و صدا می‌كنند كه ما نتوانیم صدای فریاد روح‌هایی را كه در برزخ زجر می‌كشند بشنویم. روزی كه دیگر جیرجیركی باقی نمانده باشد دنیا را صدای جیغ روح‌های مقدس برمی‌دارد و ما از ترس زهره‌ترك می‌شویم. تازه من خیلی دوست دارم گوش‌هایم را تیز كنم و سر و صدای جیرجیرك‌ها را گوش كنم. در اتاق من پرند. شاید هم در رختخواب من آنقدر كه جیرجیرك هست سوسك نباشد. عقرب هم هست. هرچند وقت یك بار از سقف می‌افتند و باید نفسم را حبس كنم تا از روی من راهشان را پیدا كنند و پایین بروند. چون اگر دستم تكان بخورد یا یكی از استخوان‌هایم شروع به لرزیدن كند سوزش نیش‌اش را فوراً احساس می‌كنم. درد دارد. یك بار یكیشان پشت فلیپا را زد. بنا كرد به نالیدن و با گریه‌های سوزناكی دست به دامن مریم مقدس شدن كه پشت‌اش عیبی نكند. من به پشت‌اش تف مالیدم.

 

تمام شب تف می‌مالیدم و برایش دعا می‌كردم. بعد وقتی دیدم تفم بهترش نمی‌كند، تا جایی كه می‌توانستم كمكش كردم با چشم‌های من گریه كند. به هرحال بیشتر دوست دارم در اتاقم باشم تا اینكه در خیابان باشم و توجه كسانی را كه عاشق سنگ انداختن به مردم‌اند جلب كنم. اینجا هیچكس كاری به كارم ندارد. مادرخوانده حتی وقتی می‌بیند دارم گل‌های هیبیسكوسش یا موردهایش یا انارهایش را می‌خورم دعوایم نمی‌كند. خودش می‌داند كه من دایم چقدر گرسنه‌ام. می‌داند كه همیشه گرسنه‌ام. می‌داند كه هیچ غذایی سیرم نمی‌كند، با اینكه تمام وقت دارم می‌گردم و ناخنك می‌زنم. می‌داند كه از آشغال نخودچی كه به خوك‌های پروار می‌دهم و از آشغال بلالی كه به خوك‌های مردنی می‌دهم خودم هم می‌خورم. برای همین می‌داند كه از وقتی بیدار می‌شوم تا وقتی به رختخواب می‌روم چقدر گرسنه‌ام. ولی تا وقتی در این خانه چیزی برای خوردن پیدا كنم همین جا می‌مانم، چون فكر می‌كنم روزی كه دست از خوردن بردارم می‌میرم و آنوقت حتماً یكراست به جهنم می‌روم و هیچكس هم از آنجا بیرونم نمی‌آورد، حتی فلیپا كه اینقدر با من مهربان است، یا حمایلی كه مادرخوانده به من داد و دور گردنم می‌اندازم. حالا سر لوله فاضلاب منتظرم قورباغه‌ها بیرون بیایند.

 

در تمام این مدتی كه حرف زدم حتی یكی هم بیرون نیامده. اگر بیشتر طولش بدهند ممكن است خوابم ببرد و آنوقت راهی برای كشتن‌شان نداریم و مادرخوانده صدای آوازشان را می‌شنود و خوابش نمی‌برد و عصبانی می‌شود. آنوقت به یكی از آن قطار قدیس‌هایی كه در اتاقش دارد می‌گوید شیاطین را سراغ من بفرستد و مرا گرفتار عذاب ابدی كند، همین حالا، حتی بدون اینكه از برزخ عبورم بدهد. آنوقت دیگر نمی‌توانم بابا و مامانم را ببینم، چون آنها آنجا هستند. پس بهتر است به حرف زدن ادامه بدهم. دوست داشتم چند قلپ از شیر فلیپا بخورم، شیر خوبی كه شیرین‌تر از عسلی است كه از زیر گل‌های هیبیسكوس به دست می‌آید.

 

منبع : پایگاه آی کتاب

  • Like 4
لینک به دیدگاه

« شرح حال یک الاغ هنگام مرگ؛ اثري فراموش شده از صادق هدايت »

 

آه ! درد اندام مرا مرتعش می کند . این پاداش خدماتی است که برای یک جانور دوپای بی مروت ستمگر کشیده ام . امروز آخرین روز منست و همین قلبم را تسلی می دهد ! بعد از طی یک زندگانی پر از مرارت و مشقت و تحمل بارهای طاقت فرسا ٬ ضربات پی در پی ٬ چوب ٬ زنجیر و دشنام عابرین ٬ همین قدر جای شکر باقی است که این حیات مهیب را وداع خواهم گفت.

 

اینجا خیابان شمیران است . امروز به واسطه بی مبالاتی صاحبم ٬ اتومبیلی پاهای مرا شکست و به این روز افتادم . بعد از ضرب و شتم ٬ جسد مرا به کنار این جاده کشیدند و به حال خود گذاشتند . ممکن است فراموش کرده باشند که هنوز از نعل و پوست من می توانند استفاده کنند !

 

گویا به کلی مایوس شده اند .

 

آیا خوراک مرا به موقع خواهند آورد؟ نه... باید در نهایت زجر و گرسنگی جان داد زیرا دیگر از من کاری ساخته نیست .

 

آه ! درد زخم ها رو به شدت گذاشته و خون از آنها جاری است .

 

 

آيا این چه جانوری است که بر ما مسلط شده و زندگانی ما را ننگ آلود و چرکین و پراز رنج و محنت نموده ٬ احساسات بی آلایش و طبیعی ما را خسته ساخته ٬ بدن ما را دائم مجروح و سرتاسر زندگانی را بر ما تلخ و ناگوار نموده است ؟ظاهراً شباهت زیادی با ما دارد و بالاخره مثل ما می میرد ٬ از این جهت هیچ فرقی نداریم . اما گویابدنش را از سنگ یا چوب ساخته اند ٬ چون به ما شلاق میزند و گمان میکند ما حس نمی کنیم . اگر خودش هم احساس درد را میکرد بر ما رحم می نمود .

 

این آلاتی را که برای شکنجه ی ما استعمال میکنند طبیعی نیست و خودشان ساخته اند . مدتی است در فرنگستان و امریکا برای حفظ حقوق ما حیوانات مجامعی به نام « انسانیت » تاسیس کرده اند . قوانین مخصوصی برای دفاع و زجر و اجحاف و ظلم نسبت به ما وضع کرده اند . آیا آنها هم جزء همین جانورانند ؟ هرگز ! اگر آن گروه از همین حیوانات باشند پس قلب آنها از سنگ نیست؟

 

علمای علوم طبیعی ٬ ما را با خودشان چندان فرقی نمی گذارند و خود را سردسته ی حیوانات پستاندار معرفی میکنند . اما یکی از فلاسفه ی معروف « دکارت » ٬ به قول خودش ثابت کرد که حیوان به غیر از یک ماشین متحرک چیزی نیست ٬ یعنی هر روزی که علم « مکانیک» ترقی کرد میشود حیوان ساخت ! در تعقیب این خیال پوچ یک عده از فلاسفه ی دیگر بر ضد او برخواستند ٬ از جمله « شوپنهاور » از ما طرفداری کرده میگوید : { اساس اخلاق رحم است نه فقط نسبت به هم نوع خود بلکه نسبت به تمام حیوانات } ٬ و تا اندازه ای احساسات و هوش ما را در کتاب اخلاق خود شرح می دهد .

 

دیگری گفته است : { این یک تفریح است برای مادران که بچه ی خود را ببینند که گردن یک پرنده را میکند و سگ یا گربه را در بازی مجروح می سازد ـ اینها ریشه ی فساد بنیاد سنگدلی و ظلم و خباثت می باشند } . حقیقتاُ این ظلمی که بر ما شده و می شود بیشتر در نتیجه ی تربیت ظالمانه ی مادران اطفال است . افسوس که ما نمی توانیم حرف بزنیم و همین اسباب بدبختی ما را فراهم آورده . فقط « ارسطو » به حقیقت زندگانی ما پی برده و میگوید :{ انسان حیوان ناطق است } .به واسته ی همین نطق است که ما دستخوش هوی و هوس یک عده جانور طماع خودپسند شده ایم .

 

چرا مردم از این فلسفه پیروی نکرده اند ؟

 

بدیهی است اساس خیالات انسان بر روی استفاده ی شخصی قرار گرفته . خصوصاً خرکچی ها که تماماً پیرو فلسفه ی ((دکارت)) هستند و ما را یک جسم بی روح فرض می کنند .

 

رحم نسبت به حیوانات اصلاً خیالی است که در مشرق زمین پیدا شده و گذشته از این تمام پیغمبران بدون استثنا ظلم به حیوانات را منع کرده اند . علما و حکما و نویسندگان اخلاقی حتی شعرا در این خصوص متفق الرای می باشند .

 

مثلاً حکیم فردوسی علیه الرحمه گفته:

 

میازار موری که دانه کش است

 

که جان دارد و جان شیرین خوش است

 

اما به واسطه ی نداشتن قانونی برای جلوگیری و محدود کردن بی رحمی و حرص و آز بی سرحد بشر این حرف ها بی نتیجه مانده است . اگر در خارج پاهای من می شکست مرا از این رنج بیهوده خلاص می کردند و یا می کشتند !

 

آه از درد... فغان از گرسنگی .

 

چه می شد اگر آزاد بودم و در مراتع خوش آب و هوا ما بین همجنسان خود زندگی میکردم و روزی که تقدیر بود می مردم ٬ اما حال باید در اسارت با زحمت و بیچارگی و گرسنگی بمیرم . عاقبت موحش یک حیوان بی زبان که گرفتار جنس دوپا شده این است . باید به آتش آنها بسوزیم .

 

آه که پیمانه ی صبرم لبریز شده ... !

 

انسان مظلوم کش است چرا حیوانات درنده را برای خدمت و اسارت به کار نمی برد ؟!

 

گناه حیوانات بی آزاری و بی زوری آنهاست .

 

دنیا به نظرم تیره و تار شده... بدنم از رنج گرسنگی به تدریج سست می شود .

 

آه ٬ صدای پایی می آید ... شاید صاحبم دلش به سیه روزی من سوخته غذای مرا آورده باشد ؟!

 

نه ٬ این بچه ای است ٬ سنگی به طرف من پرتاب کرد و دور شد !

 

کاش زودتر می مردم و در مقابل آستانه ی سرمدی انتقام خود را از این جنس ظالم مطالبه می کردم .

 

 

 

1303 ؛ مجله وفا سال دوم شماره 6 صفحه 164 تا 168

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
(حجم 100 kb)

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دوچرخه بازو سیگار

نوشته : ریموند كارور

ترجمه : سارا سالارزهى

 

دو روز بود كه ایوان هامیلتون سیگار را ترك كرده بود و به نظرش مى‏رسید كه توى این دو روز هرچه گفته بود و هرچه فكر كرده بود یك طورى سیگار را به خاطرش آورده بود. زیر نور چراغ آشپزخانه به دست‏هاش نگاه كرد. انگشت‏هاش و بندهاى آنها را بو كرد.

گفت: "مى‏تونم بوش را احساس كنم."

آن هامیلتون گفت: "مى‏فهمم. انگار مثل عرق از تنت بیرون مى‏زنه. بعد از سه روز كه سیگار نكشیده بودم هنوز بوش را از خودم حس مى‏كردم. حتى وقتى از حمام مى‏آمدم بیرون. چندش‏آور بود."

آن داشت بشقاب‏ها را براى شام مى‏چید روى میز.

 

چقدر ناراحتم، عزیزم. مى‏دونم چى دارى مى‏كشى. ولى اگر دلگرمت مى‏كنه، همیشه دومین روز سخت‏ترین روزه. روز سوم هم سخته، معلومه، اما از اون به بعد، اگه سه روز را تحمل كنى دیگه سختیش را گذروندى. ولى خیلى خوشحالم كه براى ترك سیگار جدى هستى، نمى‏تونم بگم." بازوى هامیلتون را گرفت. "حالا اگر راجر را صدا بزنى، شام مى‏خوریم."

هامیلتون در جلویى را باز كرد. هوا تقریباً تاریك بود. اوایل نوامبر بود و روزها كوتاه و سرد بودند. پسر بزرگترى كه قبلاً ندیده بودمش، توى خیابان اختصاصى خانه آنها روى دوچرخه كوچكى نشسته بود. پسر انگار كه فقط از روى زین بلند شود به جلو خم شد. نوك كفش‏هاش به سطح خیابان مى‏رسید و راست نگه‏اش مى‏داشت.

 

گفت: "شما آقاى هامیلتون‏اید؟"

هامیلتون گفت: "بله خودمم، چى شده؟ راجر طورى شده؟"

"گمونم راجر الآن خونه ماست و داره با مادرم حرف مى‏زنه. كیپ هم اونجاست و این پسره كه اسمش گرى برمنه. درباره دوچرخه برادرمه. حالا چى شده نمى‏دونم." پسر داشت دسته‏هاى دوچرخه را مى‏چرخاند. گفت: "ولى مادرم گفت بیام اینجا و شما را ببرم. پدر راجر یا مادرشو."

هامیلتون گفت: "حالش كه خوبه؟ باشه، حتماً، همین الآن مى‏آم."

رفت توى خانه تا كفش‏هاش را بپوشد.

آن هامیلتون گفت: "پیداش كردى؟"

 

هامیلتون جواب داد: "مثل اینكه توى دردسر افتاده، به خاطر یه دوچرخه. یه پسرى - اسمش را هم نپرسیدم - بیرونه. مى‏خواد یكى از ماها باهاش بریم خونشون."

آن هامیلتون پیش‏بندش را درآورد و گفت: "حالش خوبه؟"

هامیلتون نگاهش كرد و سرش را تكان داد: "معلومه كه حالش خوبه. به نظر فقط دعواى بچه‏ها بوده كه مادر پسره خودش را قاطى كرده."

آن هامیلتون پرسید: "مى‏خواى من برم؟"

هامیلتون چند لحظه فكر كرد: "ترجیح مى‏دادم تو مى‏رفتى، ولى حالا خودم مى‏رم."

آن هامیلتون گفت: "خوشم نمى‏آد بعد از تاریكى هوا بیرون باشه. اصلاً خوشم نمى‏آد."

 

پسر هنوز روى دوچرخه‏اش نشسته بود و حالا داشت با ترمز ور مى‏رفت.

وقتى كه راه افتادند به طرف پایین پیاده‏رو، هامیلتون گفت: "چقدر راهه؟"

پسر جواب داد: "اون طرف آربوكل كورته." و وقتى هامیلتون نگاهش كرد ادامه داد: "دور نیست، از اینجا تقریباً دو بلوك راهه."

هامیلتون پرسید: "موضوع چیه؟"

 

"درست نمى‏دونم. از همه‏ش باخبر نیستم. مثل اینكه راجر و كیپ و این گرى برمن وقتى ما رفته بودیم براى تعطیلات دوچرخه برادرم دستشون بوده و گمونم خرابش كرده‏ان، عمداً. ولى من نمى‏دونم. به هر حال دارند درباره همین حرف مى‏زنن. برادرم نمى‏تونه دوچرخه‏ش را پیدا كنه و بار آخر دست اونا بوده، كیپ و راجر. مادرم مى‏خواد بفهمه دوچرخه كجاست."

هامیلتون گفت: "كیپ را مى‏شناسم. اون پسر دیگه كیه؟"

"گرى برمن. گمونم از همسایه‏هاى جدیده. پدرش تا برسه خونه، مى‏آد."

 

سر نبشى پیچیدند. پسر خودش را به جلو هل داد و كمى پیش افتاد. هامیلتون باغى دید، و بعد سر نبش دیگرى پیچیدند توى خیابانى بن‏بست. از وجود این خیابان خبر نداشت و مطمئن بود هیچ كدام از كسانى را كه آنجا زندگى مى‏كردند نمى‏شناسد. به خانه‏هاى ناآشناى دور و برش نگاه كرد و از دامنه زندگى شخصى پسرش جا خورد.

پسر پیچید توى خیابان اختصاصى خانه‏اى و از دوچرخه‏اش پیاده شد و به دیوار خانه تكیه‏اش داد. وقتى در جلویى را باز كرد، هامیلتون دنبالش از اتاق نشیمن به آشپزخانه رفت. آنجا پسرى را دید كه نشسته یك طرف میزى، با كیپ هولستر و یك پسر دیگر. هامیلتون به دقت راجر را نگاه كرد و بعد چرخید به طرف زن تنومند و موسیاهى كه بالاى میز نشسته بود.

زن به‏ش گفت: "شما پدر راجرید؟"

"بله، ایوان هامیلتون هستم. شب بخیر."

 

گفت: "خانم میلر هستم، مادر گیلبرت، متأسفم كه ازتون خواستم كه بیایین اینجا، آخه یه مشكلى داریم."

هامیلتون این سر میز روى صندلى نشست. و به دور و بر نگاه كرد. پسرى نه، ده ساله، همان كه حتماً دوچرخه‏اش گم شده بود، نشسته بود پهلوى زن. پسر دیگرى، چهارده ساله یا همین حدود، نشسته بود روى جاظرفى، با پاهاى آویزان، و داشت به پسر دیگرى نگاه مى‏كرد كه تلفنى حرف مى‏زد. پسر كه به خاطر چیزى كه همان وقت از پشت تلفن شنیده بود نیشش موذیانه باز شده بود، دستش را با سیگار دراز كرد به طرف ظرفشویى. هامیلتون صداى جیز جیز سیگار را شنید كه توى لیوان آبى خاموش‏اش مى‏كردند. پسرى كه او را آورده بود به یخچال تكیه داده بود و دست‏هاش را به سینه صلیب كرده بود.

 

زن به پسر گفت: "تونستى پدر یا مادر كیپ را گیر بیارى؟"

"خواهرش گفت رفتن خرید. رفتم خونه گرى برمن اینا. پدرش تا چند دقیقه دیگر مى‏آد. نشانى اینجا را گذاشتم."

زن گفت: "آقاى هامیلتون به‏تون مى‏گم چى شده. ماه پیش ما رفته بودیم براى تعطیلات و كیپ مى‏خواست دوچرخه گیلبرت را قرض بگیره تا راجر بتونه تو پخش روزنامه‏هاى كیپ كمك كنه. فكر كنم دوچرخه راجر پنچر بود یا همچین چیزى. خب، این جورى كه پیداست..."

راجر گفت: "بابا، گرى داشت خفه‏م مى‏كرد."

 

هامیلتون كه پسرش را به دقت نگاه مى‏كرد گفت: "چى؟"

راجر یقه تى‏شرتش را پایین كشید تا گردنش را نشان دهد: "داشت خفه‏م مى‏كرد. گردنم خراش برداشته."

زن ادامه داد: "اونا بیرون تو گاراژ بودند. نمى‏دونم چیكار مى‏كردن تا وقتى كرت، پسر بزرگم، رفت ببینه چه خبره."

گرى برمن به هامیلتون گفت: "اون اول شروع كرد. به‏م گفت مسخره." و به طرف در جلویى نگاه كرد.

پسرى كه اسمش گیلبرت بود گفت: "بچه‏ها، فكر كنم دوچرخه‏م شصت دلارى مى‏ارزید. شماها مى‏تونین پولش را به‏م بدین."

زن به او گفت: "تو كارى به این كارها نداشته باش."

هامیلتون نفسى كشید و گفت: "ادامه بدین."

 

"خب، این جورى كه پیداست كیپ و راجر از دوچرخه استفاده كرده‏اند تا به كیپ توى پخش روزنامه‏ها كمك كنن، و بعد دوتایى‏شون، به اضافه گرى، مى‏گن، نوبتى غلتوندنش."

هامیلتون گفت: "منظورتون چیه كه غلتوندنش؟"

زن گفت: "غلتوندنش، با یه هل فرستادنش ته خیابون و گذاشتن كه بیفته. بعد، یك لحظه گوش كنید...اونا همین چند دقیقه پیش به این چیزها اعتراف كردن. كیپ و راجر دوچرخه را برده‏اند مدرسه و انداختن‏اش جلوى یه تیر دروازه."

هامیلتون دوباره به پسرش نگاه كرد و گفت: "راسته، راجر؟"

راجر پایین را نگاه مى‏كرد و انگشت‏هاش را مى‏مالید روى میز. گفت: "یه چیزایى‏ش راسته، بابا، ولى ما هر كدوم فقط یه بار غلتوندیمش. كیپ این كار را كرد، بعد گرى، و بعدش هم من كردم."

هامیلتون گفت: "هر كدوم یه بار خیلى زیاده، هر كدوم یه بار یعنى یك به دفعات خیلى زیاد، راجر. از تو تعجب مى‏كنم، از خودت ناامیدم كردى. و تو هم همین طور، كیپ."

زن گفت: "ولى مى‏دونید، یكى داره امشب چاخان مى‏كنه و یا اینكه هرچى مى‏دونه نمى‏گه. براى اینكه دوچرخه هنوز گمه."

پسرهاى بزرگتر توى آشپزخانه به پسرى كه هنوز تلفنى حرف مى‏زد خندیدند و مسخره‏اش كردند.

 

پسرى كه اسمش كیپ بود گفت: "خانم میلر، ما نمى‏دونیم دوچرخه كجاست، به‏تون كه گفتیم. دفعه آخرى كه دیدیمش وقتى بود كه من و راجر بردیمش خونه ما بعد از اینكه برده بودیمش مدرسه. یعنى اون دفعه، دفعه یكى به آخر مونده بود. دفعه آخر آخر وقتى بود كه صبح روز بعد برگردوندمش اینجا و پاركش كردم پشت خونه."

سرش را تكان داد و گفت: "ما نمى‏دونیم كجاست."

پسرى كه اسمش گیلبرت بود به پسرى كه اسمش كیپ بود گفت: "شصت دلار، شماها مى‏تونین پولش را بدین مثلاً هفته‏اى پنج دلار."

زن گفت: "گیلبرت دارم بهت مى‏گم‏ها، مى‏بینى كه،" زن همان طور كه اخم كرده بود ادامه داد: "اونا ادعا مى‏كنن دوچرخه از اینجا غیب شده، از پشت خونه. منتها چطور مى‏تونیم حرف‏شون را باور كنیم وقتى كه غروبى همه چى را راست نگفتن."

راجر گفت: "راستش را گفتیم، همه چى را."

 

گیلبرت روى صندلى‏اش به عقب خم شد و سرش را براى پسر هامیلتون تكان داد.

زنگ در به صدا درآمد و پسرى كه نشسته بود روى جاظرفى پرید پایین و رفت توى اتاق نشیمن.

مردى چهارشانه با موى ماشین شده و چشم‏هاى خاكسترى نافذ، بدون حرف آمد توى آشپزخانه. به زن نگاهى انداخت و رفت پشت صندلى گرى برمن.

زن گفت: "شما باید آقاى برمن باشید. از ملاقات‏تون خوشحالم. من مادر گیلبرت و ایشون آقاى هامیلتون هستند، پدر راجر."

مرد سرش را به طرف هامیلتون خم كرد اما دستش را دراز نكرد.

برمن به پسرش گفت: "این كارها براى چیه؟"

پسرهاى پشت میز بلافاصله شروع كردند به حرف زدن.

برمن گفت: "ساكت! دارم با گرى حرف مى‏زنم. نوبت شما هم مى‏رسه."

پسر شروع كرد به تعریف ماجرا. پدرش به دقت گوش كرد. گهگاهى چشم‏هاش را تنگ مى‏كرد تا دو پسر دیگر را ورانداز كند.

وقتى گرى برمن حرفش را تمام كرد، زن گفت: "مى‏خوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم. من هیچ كدوم‏شون را متهم نمى‏كنم، مى‏فهمید كه، آقاى هامیلتون، آقاى برمن، من فقط مى‏خوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم." و همین طور به راجر و كیپ كه داشتند سرشان را براى گرى برمن تكان مى‏دادند نگاه كرد.

راجر گفت: "دروغ مى‏گى، گرى."

گرى برمن گفت: "بابا، مى‏تونم باهات تنها حرف بزنم؟"

مرد گفت: "پاشو بریم." و بعد رفتند توى اتاق نشیمن.

هامیلتون رفتن‏شان را تماشا كرد. احساس مى‏كرد كه باید جلوشان را بگیرد، جلوى این پنهان‏كارى را. كف دست‏هاش خیس بودند، دستش به هواى سیگار رفت طرف جیب پیراهنش. بعد در حالى كه نفس عمیقى مى‏كشید پشت دستش را كشید زیر دماغش و گفت: "راجر چیز دیگه‏اى هم در این مورد مى‏دونى، چیزى بیشتر از اونچه الان گفتى. مى‏دونى دوچرخه گیلبرت كجاست؟"

پسر گفت: "نه، نمى‏دونم، قسم مى‏خورم."

 

هامیلتون گفت: "بار آخرى كه دوچرخه را دیدى كى بود؟"

"وقتى از مدرسه آوردیمش خونه و گذاشتیمش خونه كیپ."

هامیلتون گفت: "كیپ تو مى‏دونى دوچرخه گیلبرت الآن كجاست؟"

پسر جواب داد: "قسم مى‏خورم من هم نمى‏دونم. فردا صبحش بعد از اینكه برده بودیمش مدرسه، برگردوندمش خونه گیلبرت و پشت گاراژ پاركش كردم."

زن بلافاصله گفت: "فكر مى‏كردم گفتى گذاشتیش پشت خونه."

پسر گفت: "یعنى خونه! مى‏خواستم همین را بگم."

زن به جلو خم شد و پرسید: "روز دیگه برگشتى اینجا سوارش شى؟"

كیپ جواب داد: "نه، برنگشتم."

 

زن گفت: "كیپ؟"

پسر داد كشید: "برنگشتم! من نمى‏دونم كجاست."

زن شانه‏هایش را بالا انداخت و ولشان كرد پایین. به هامیلتون گفت: "از كجا میشه فهمید كه كى درست مى‏گه و چى درسته؟ تنها چیزى كه مى‏دونم اینه كه گیلبرت دوچرخه‏ش را از دست داده."

 

گرى برمن و پدرش برگشتند به آشپزخانه.

گرى برمن گفت: "راجر بود كه گفت بغلتونیمش."

راجر از روى صندلیش بلند شد و آمد بیرون، گفت: "تو گفتى! تو مى‏خواستى! بعدش هم مى‏خواستى ببریش تو باغ و از هم بازش كنى."

برمن به راجر گفت: "تو خفه‏شو! تو فقط وقتى مى‏تونى حرف بزنى كه باهات حرف بزنند بچه، نه قبلش. گرى، خودم ترتیب همه چى را مى‏دم. نصف شبى به خاطر این دو تا وروجك من را كشیدید اینجا!" اول به كیپ نگاه كرد و بعد به راجر و گفت: "حالا اگه هر كدوم از شماها مى‏دونید دوچرخه این بچه كجاست، توصیه مى‏كنم حرف بزنید."

هامیلتون گفت: "فكر كنم قاطى كردى؟"

برمن كه پیشانى‏اش كبود مى‏شد گفت: "چى؟ من هم فكر كنم تو بهتره سرت به كار خودت باشه."

 

هامیلتون بلند شد و گفت: "بریم راجر. كیپ تو هم یا الآن مى‏آى یا مى‏مونى." چرخید به طرف زن. "نمى‏دونم امشب چه كار دیگه‏اى مى‏تونیم بكنیم. مى‏خوام در این مورد با راجر بیشتر حرف بزنم. و اما اگه مسئله خسارته، چون فكر مى‏كنم راجر تو خراب كردن دوچرخه دست داشته، یك سوم پولش را، اگه كار به اونجا بكشه، مى‏ده."

زن كه دنبال هامیلتون مى‏رفت توى اتاق نشیمن جواب داد: "نمى‏دونم چى بگم، با پدر گیلبرت حرف مى‏زنم، الان بیرون شهره. باید ببینم. احتمالاً این یكى از اون كارهایى یه كه بالاخره باید كرد، ولى من با پدرش حرف مى‏زنم."

هامیلتون كنار رفت تا پسرها بتوانند ازش جلو بزنند و بروند روى ایوان. از پشت سر شنید كه گرى برمن مى‏گوید: "بابا اون به‏م گفت مسخره."

هامیلتون شنید كه برمن مى‏گوید: "اون گفت، آره؟ خیلى خوب، خودش مسخره است. شكل مسخره‏ها هم هست."

هامیلتون چرخید گفت: "آقاى برمن، فكر كنم كه امشب جداً قاطى كردى. چرا خودت را كنترل نمى‏كنى."

برمن گفت: "و من هم به‏ت گفتم فكر كنم تو بهتره دخالت نكنى."

هامیلتون كه لب‏هاش را تر مى‏كرد گفت: "تو برو خونه، راجر." و بعد گفت: "دارم مى‏گم برو خونه. راه بیفت دیگه." راجر و كیپ رفتند بیرون توى پیاده‏رو. هامیلتون جلوى در ایستاد و به برمن نگاه كرد كه داشت با پسرش از اتاق نشیمن رد مى‏شد.

زن عصبى گفت: "آقاى هامیلتون" اما حرفش را تمام نكرد.

برمن به هامیلتون گفت: "چى مى‏خواى؟ مواظب خودت باش‏ها، از سر راهم برو كنار." خودش را زد به شانه هامیلتون. هامیلتون عقب عقب از روى ایوان رفت تو تلى از بوته خار. باورش نمى‏شد چه اتفاقى دارد مى‏افتد. از توى بوته‏ها بیرون آمد و به طرف برمن كه ایستاده بود روى ایوان حمله كرد. با تمام وزن افتادند روى چمن و غلتیدند. هامیلتون برمن را به پشت خواباند و زانوهاش را محكم گذاشت روى بازوش. حالا یقه برمن را گرفته بود و سرش را مى‏كوبید روى چمن و زن هم ناله مى‏كرد: "خداى بزرگ، یكى جلوشون را بگیره، به خاطر خدا، یكى پلیس را خبر كنه."

هامیلتون دست نگه داشت.

 

برمن نگاهش كرد و گفت: "از روى من بلند شو."

زن به مردها كه از هم جدا مى‏شدند گفت: "حالتون خوبه؟" و بعد گفت: "به خاطر خدا." به‏شان نگاه كرد كه چند قدمى از هم جدا ایستاده بودند، پشت‏هاشان به هم بود و نفس نفس مى‏زدند. پسرهاى بزرگتر جمع/ شده بودند روى ایوان تا تماشا كنند. حالا كه دعوا تمام شده بود منتظر ایستاده بودند و به مردها نگاه مى‏كردند و بعد الكى افتادند به جان هم و مشت زدند به دست‏ها و دنده‏هاى هم.

زن گفت: "شما پسرها برگردید تو خونه. هیچ وقت فكر نمى‏كردم همچین چیزى را ببینم." این را گفت و دستش را گذاشت روى سینه‏اش.

هامیلتون عرق كرده بود و وقتى خواست نفس عمیقى بكشد ریه‏هاش سوخت. چیزى مثل توپ گیر كرده بود توى گلوش و چند لحظه‏اى نمى‏توانست آب دهانش را قورت بدهد. راه افتاد، پسرش و پسرى كه اسمش كیپ بود دو طرفش بودند. صداى بسته شدن محكم درهاى ماشین را شنید، موتور روشن شد. همین طور كه مى‏رفت نور چراغ‏هاى جلو افتاد روش.

راجر یك دفعه به هق هق افتاد و هامیلتون دستش را گذاشت دور شانه پسر.

كیپ گفت: "بهتره من برم خونه." و زد زیر گریه. "بابام دنبالم مى‏گرده." و دوید.

 

هامیلتون گفت: "متأسفم" بعد به پسرش گفت: "متأسفم كه مجبور شدى همچین چیزى را ببینى."

هنوز قدم مى‏زدند و وقتى كه به بلوك خودشان رسیدند هامیلتون دستش را از روى شانه پسر برداشت.

"اگه اون یه چاقو در مى‏آورد مى‏كشید چى مى‏شد بابا؟ یا یه چوب؟"

هامیلتون گفت: "اون این كار را نمى‏كرد."

پسرش گفت: "ولى اگه مى‏كرد چى؟"

هامیلتون گفت: "مشكل مى‏شه گفت آدم‏ها وقتى عصبانى‏ان چى كار مى‏كنند."

 

از توى پیاده‏رو راه افتادند به طرف در خانه. وقتى چشم هامیلتون به پنجره‏هاى روشن افتاد، دلش لرزید.

پسر گفت: "بذار دست به بازوت بزنم."

هامیلتون گفت: "حالا نه، حالا فقط برو تو و شامت را بخور و تندى برو تو رختخواب. به مادرت بگو من حالم خوبه و مى‏خوام چند دقیقه‏اى روى ایوون بشینم."

پسر این پا و آن پا كرد و نگاهى به پدرش انداخت و بعد دوید به طرف خانه و شروع كرد به صدا زدن. "مامان! مامان!"

هامیلتون نشست روى ایوان و به دیوار گاراژ تكیه داد و پاهاش را دراز كرد. عرق روى پیشانى‏اش خشك شده بود. احساس مى‏كرد لباس‏هاش به تنش چسبیده است.

یك بار پدرش را - مردى رنگ پریده كه یواش حرف مى‏زد و شانه‏هاى افتاده‏اى داشت - در چنین وضعى دیده بود. درگیرى بدى بود و هر دو مرد زخمى شدند. توى كافه‏اى اتفاق افتاده بود. مرد دیگر كارگر بود. هامیلتون عاشق پدرش بود و مى‏توانست چیزهاى زیادى از او به یاد بیاورد. اما حالا طورى یاد این دعواى پدرش افتاده بود كه انگار فقط همین را ازش مى‏داند. وقتى زنش آمد بیرون، هامیلتون هنوز روى ایوان نشسته بود.

 

زن گفت: "خداى من." و سر هامیلتون را گرفت توى دست‏هاش. "بیا تو و یه دوش بگیر و بعد هم یه چیزى بخور و بگو ببینم چى شده. غذا هنوز گرمه. راجر رفته تو رختخوابش."

اما هامیلتون شنید كه پسرش صداش مى‏زند.

زن گفت: "هنوز بیداره."

هامیلتون گفت: "چند دقیقه دیگه مى‏آم. بعدش شاید بد نباشه یه مشروبى بخوریم."

زن سرش را تكان داد. "واقعاً هنوز باورم نمى‏شه."

هامیلتون رفت توى اتاق پسرش و نشست لب تخت.

گفت: "خیلى دیره و تو هنوز بیدارى، پس شب بخیر"

پسر كه دست‏هاش را گذاشته بود زیر سرش و آرنج‏اش زده بود بیرون گفت: "شب بخیر"

پیژامه تنش بود و بوى تازه گرمى مى‏داد كه هامیلتون تا ته فرو دادش. از روى رواندازها نوازشش كرد.

گفت: "دیگه به‏ش فكر نمى‏كنى. به در و همسایه‏هاى اون ور هم نزدیك نمى‏شى و از این به بعد هم نمى‏ذارى بشنوم كه یه دوچرخه و یا هر چیز شخصى كسى را خراب كردى. فهمیدى؟"

پسر سرش را تكان داد. دست‏هاش را از پشت گردنش در آورد و شروع كرد به ور رفتن با چیزى روى روتختى.

هامیلتون گفت: "خیلى خب، حالا دیگه شب بخیر"

خم شد تا پسرش را ببوسد اما پسر شروع كرد به حرف زدن.

 

"بابا، بابابزرگ هم مثل تو زوردار بود؟ یعنى وقتى همسن تو بود، مى‏فهمى، و تو..."

هامیلتون گفت: "و من نه سالم بود؟ این را مى‏خواى بگى؟ آره، فكر كنم زوردار بود."

پسر گفت: "بعضى وقت‏ها یادم نمى‏یاد چه شكلى بود. دوست ندارم فراموشش كنم، مى‏فهمى؟ مى‏فهمى چى مى‏گم بابا؟"

وقتى هامیلتون بلافاصله جواب نداد، پسر ادامه داد: "وقتى بچه بودى، همین جورى بودى كه حالا من و تو هستیم؟ بیشتر از من دوستش داشتى؟ یا یه اندازه؟" پسر این را تند گفت و پاهاش را زیر رواندازها تكان داد و به جاى دیگرى نگاه كرد. هامیلتون باز هم جوابى نداد، پسر گفت: "سیگار مى‏كشید؟ گمونم پیپ مى‏كشید یا یه چیز دیگه‏اى."

هامیلتون گفت: "قبل از اینكه بمیره پیپ كشیدن را شروع كرد، درسته، خیلى وقت پیش سیگار مى‏كشید و بعدش از یه چیزهایى غمگین شد و سیگار را ترك كرد اما بعداً نوع‏اش را عوض كرد و دوباره شروع كرد. بذار یه چیزى به‏ت نشون بدم." و گفت: "پشت دستم را بو كن."

 

پسر دست پدرش را گرفت توى دستش. بوش كرد و گفت: "فكر كنم بویى نمى‏ده بابا. چیه؟"

هامیلتون دستش و بعد هم انگشت‏هاش را بو كرد و گفت: "حالا من هم بویى حس نمى‏كنم. قبلاً بو مى‏داد، ولى حالا بوش رفته." فكر كرد شاید از ترس رفته. گفت: "مى‏خواستم یه چیزى به‏ت نشون بدم. خیلى خب، حالا دیگه دیره. بهتره بخوابى."

پسر غلتید روى پهلوش و پدرش را نگاه كرد كه مى‏رفت طرف در و دید كه دستش را گذاشت روى كلید برق. بعد پسر گفت: "بابا؟ با اینكه شاید فكر كنى من دیوونه‏م، ولى اى كاش اون وقت كه بچه بودى مى‏شناختمت. یعنى، وقتى همسن حالاى من بودى. نمى‏دونم چه جورى بگم، آخه كسى غیر از من نمى‏دونه. مثلِ - مثلِ اینه كه اگه الان به‏ش فكر كنم همین حالا دلم برات تنگ مى‏شه، دیوونگى‏یه، نه؟ خب دیگه، لطفاً در را باز بذار."

هامیلتون در را باز گذاشت، و بعد فكرى كرد و در را نیمه باز گذاشت.

 

 

منبع : با شما نیستم

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

كمربند صاعقه

پرویز دوایی

 

 

بیشتر آرتیست‌های سریال یك كمربند پهنی داشتند كه وسطش علامتی بود. من در تمام آن سال‌ها كه هیچ‌كدام از وسایل آرتیستی را نداشتم، فكر كردم كه شاید آسان‌ترین آن‌ها فراهم كردن این كمربند باشد. شنل و نقاب و كلاه چرمیِ قالب سر و عینك پهن خلبانی را نداشتم. گیر نمی‌آمد. در هیچ جا نمی‌شد سراغ گرفت. كمربند خودمان یك كمربند نازك قهوه‌ای بود. اما شاید می‌شد كمربند پهن و سیاه آرتیستی را یك جایی گشت و پیدا كرد و یا درست كرد. جاهایی را كه كمربند می‌فروختند سر كشیده بودم. هیچ‌كدام كمربند آرتیستی نداشتند، یا كمربندهایی مثل كمربند خودم برای آدم‌های حقیر گمنام، بچه مدرسه‌ای‌های محكوم به چوب و فلك، كارمندهای محكوم به دفتر و دستك و دامادهای محكوم به عروسی داشتند كه كمر سیاه می‌بستند. كمربند بزرگواری و دلاوری، كمربند آرتیستی در هیچ‌جا نبود. نمی‌دانم به چه مستمسكی، با چه دروغ و بهانه‌ای، یكی از خواهرها را كه همراه‌تر بود راضی كردم كه از پارچه‌ی سیاهی كمربند پهنی برای من درست كند. كمربند براقِ چرمی نمی‌شد، ولی یك امیدواری بدبخت دوری، یك امید به معجزه‌ای داشتم كه شاید این كمربند برق صندلی‌های چوبی قهوه‌ای سینمای سریال، بوی سینمای سریال و ذوق و التهاب تاریكی تالار سینما را با خودش بیاورد، چیزی از رنگ‌های خاكستری، سیاه و سفید براق فیلم را در خودش داشته باشد، چیزی از دشت‌ها و دره‌ها و جاده‌های آسفالت را، برق بال‌های هواپیماها را، برق آسمان سریال را در عینك خلبانی قهرمان‌ها، برق لبخند آرتیسته را در لحظه‌ای كه دختره را پشتِ پناه می‌گرفت، چیزی از موج موج یال سفید اسب یكه‌سوار را، چیزی از آن همه دلاوری و سرزندگی را كه در میان رخوت و خفت خاكستری زندگی یك دم می‌درخشید و باز برچیده می‌شد و باز آسمانِ سیاهِ سنگ‌شده به جا می‌ماند، چیزی از آن جادوی جاری در تالار سینمای فقیر سریال را باز بر سرهای ما نثار كند و سر ماها بلند شود، موهای ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم این همه خوف و حقارت و غم و فقر بی‌امان یك ذره، یك جرعه درمان شود. این خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتیاق می‌پروراندم، كه با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را كه همدل من بود (و او هم شاید رویای خلبان‌های جذاب بلندپرواز را داشت) راضی كردم كه از چیزی به رنگ سیاه، هرچه می‌خواهد باشد، كمربند پهنی برایم درست كند. بهش گفته بودم كمربند باید به جای قلاب كمر، چیزی، نقشی مثل یك دایره‌ی بزرگ داشته باشد، یك حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شكسته‌ای، و این حلقه و صاعقه، در قبال سیاهی كمربند به رنگ سفید درخشان باید باشد، خیلی سفید، به رنگی كه من مدافع آن بودم. رنگ پر كبوترها.

 

كمربند پهن درست شد. پنهان از چشم‌های دیگران هم درست شد. رازی بین من و خواهر مهربان بود، یك بازی شوخ كه خواهر را به بچگی برمی‌گرداند. كمربند را با پارچه‌ی كلفت سیاهی، مخمل سیاهی شاید، درست كرد. قلاب‌دوزی و این‌ها را دوست می‌داشت و بلد بود. كمربند پهنی، گفته بودم، كه پشت كمرم باید بسته شود، كه گره یا قلابش از جلو معلوم نباشد. این جلو، به جای گل كمر، حلقه‌ی بزرگی از پارچه‌ی پاكیزه‌ی سفید درست كرد. پارچه را روی مقوای كلفتی دوخت و علامت صاعقه را، فلش شكسته را وسط حلقه نشاند كه سر و ته‌اش به پیرامون حلقه متصل می‌شد. كار دوخت و دوز را با شوق و انتظار دنبال كرده بودم. روزی كه كمر آماده شد اشاره كرد، پنهان از دیگران (روز تعطیلی بود؟) از او گرفتم. دستم را به سینه فشرده بودم، و دلم گرم بود. به صندوقخانه رفتم. تنها جایی كه در خانه‌ی شلوغ و پر از آدم گاهی می شد تنها ماند، و در آن‌جا پیت حلبی بساط زندگی من بود، كتاب و كتابچه‌ها بود و گاهی می‌گذاشتند كه آدم آنجا به حال خودش بماند و پشت پرده‌ی دختر ترسا و شیخ صنعان با خودش خلوت كند.

 

صندوقخانه، نزدیك به سقف، زیر سقف، سوراخ گردی مثل یك پنجره به خانه‌ی همسایه یا به هرجای دیگری كه پشت این خانه بود داشت؛ یك پنجره‌ی گرد كه شیشه‌ای، چیزی نداشت و زمستان‌ها آن را با چیزی مثل دم‌كنی می‌بستند كه سرما نیاید، و تابستان‌ها باز می‌كردند كه دختر ترسا در برابر شیخ صنعان در پیچ و تاب رقصی دائمی باشد. شیخ، انگشت در دهان، پیش پای دختر نشسته بود و حیران نگاه می‌كرد. نور شیری رنگ ملایمی، مثل نور زیر سقف حمام، صندوقخانه‌ی تاریك را كمی روشن می‌كرد. بساط چادرشب رختخواب، صندوق مخمل‌پوش مادربزرگ و یخدان بنشن و خوراكی‌های پنهان كه قفل بود، فضای نیمه‌تاریك صندوقخانه را محدودتر می‌كرد. عطر جوزقند و نعنای خشك بود. چادرشب یاد بام تابستان را می‌آورد. صندوقخانه امن‌ترین و زیباترین مكان خانه‌ی قدیمی بود.

 

در خلوت نیمه‌تاریك معبد صندوقخانه، كتِ خانه‌ام را درآوردم. كمربند را كه زیر كت پنهان كرده بودم باز كردم. با تمام طول قامتِ سیاهِ نویِ قشنگش آویخته شد. در میان دو بازو، در طول دو بازوی از هم گشوده نگاهش كردم. پشت و پیشش را نگاه كردم. حلقه‌ی سفتِ سفید و در وسط آن علامت پاكیزه‌ی صاعقه، درست همان چیزی بود كه آرزو كرده بودم (و امید نداشتم) كه از كار دربیاید. كمربند را با آهستگی و ملایمتی كه در خور آداب عزیز است به دور كمر پیچیدم. دو انتهایش را با دو سگك سیاه كه به اندازه‌ی كمرم نشان شده بود، محكم كردم. كمربند بر پیكرم، دور كمرم محكم ماند. من حالا نه فقط صاحب كمربند كه لایق كمربند بودم و تمامی بدنم از نژاد كمربند بود.

 

در صندوقخانه بودم و مكلف به دیوارهایی كه به خانه می‌رسید كه خویشانم آن را انباشته بودند. این را تا این سنِ عمرم، ده، یازده سال، با تمام وزنی كه خانه‌ی قدیمی در محله‌ی قدیمی داشت، در خواب و بیداری سنجیده بودم. پرده‌ی شیخ صنعان را در روزها و شب‌های تب، در ساعت‌های بی‌انتها، بسیار نگاه كرده بودم و صورت دختر ترسا را آشناتر از هر رهگذری می‌شناختم. اما كمربند را كه بستم بازوهایم به اقتضای عمر جدیدشان كمی از بدنم فاصله گرفتند. پاهایم بر زمین محكم‌تر شد. با شادی و ناباوری به رویش بازوهای ستبرم، به ساق پاهایم كه مثل كرم ابریشمی در پیله‌اش، گرداگردش بلوز سیاه چسبان، شلوار و پوتین‌های سیاه چسبان، بافته می‌شد نگاه كردم. سرم را انباشته از موهای تابدار، به سوی پنجره‌ی كوچك بلند كردم. به حسب دوره‌های عمرم، آن سوی پنجره بیابان دیوها، دشت، جنگل، مزرعه‌ی گندم، باغ طلسم را آورده بودم. صندوق و چادرشب رختخواب، مثل پشت بخار حمام، رنگ‌هایشان محو بود. قلبم در جریان نسیم و سپیده‌دمی كه در تنم می‌وزید، با سلامت و شوق، تندتر می‌زد. خون در رگ‌هایم آزادتر و آوازخوان می‌تپید. گرداگرد، محو، چهره‌های خردسالانِ خوابگیر تالار نیمه‌تاریك سینما را می‌دیدم كه غرق تحسین پیكر من هستند. خودم هم در بین آن‌ها محو بالای بلند این پیكر برومند بودم كه در وسط طول قامتش صاعقه می‌درخشید و بارانی نقره‌ای و جان‌بخش بر پیكرش می‌بارید. درنیمه تاریك گرداگردم، نیمه تاریك تالار سینما را می‌دیدم. بوی بنشن به بوی بدن‌های بچه‌ها و بوی "نا"ی تالار پیوسته بود كه آن‌قدر و به آن شكل ناگفتنی از جنس آن ماشین‌های تازان، طیاره‌های پشتك‌زنان، از جنس در و دیوار انبارهای متروكی بود كه در آن هر لحظه می‌رفت كه نقاب‌پوش دلاور، در میان جمع دزدان ظهور كند و صدای ضربه‌های مشت زیر سقف تیره‌ی تالار سینما طنین‌انداز شود. برق تیره‌ی دسته‌ی صندلی‌های قهوه‌ای سینما را زیر این نور شیریِ اندك صندوقخانه می‌دیدم. نور اندك انتهای صندوقخانه، نور آپارات بود. شیخ صنعان از پیش پای دختر برخاست. دختر حیران بود. باد جامه‌هایش را برآشفت. گوسفندها از گرداگرد شیخ با صدای زنگوله‌ها به پشت تپه گریختند. شیخ برگشت. صورتش، صورت شاد "علی بابا" بود، كه سربندی مرصع داشت و یك ریش كوتاه چهره‌اش را تزیین می‌كرد. اسب سفیدی آمد. شیخ دست بر پشت زین بالا رفت. دختر گریان شد.

 

به صاعقه‌ی سفید وسط كمربند دست كشیدم. بازارچه، از پشت دیوار، طراوات و اعجاز اولین قدم‌های لرزان كودكی‌ام را داشت كه هوا همیشه هوای دم عید، و فصل، فصل چاغاله بادام بود. به دو سوی خودم بازوها را باز كردم. دیوارها فرو ریخت. اسبی آمد سیاه. دست بر پشت زین سوار شدم. دختر برای آخرین بار چشمان گریانش را به سوی من برگرداند. وظیفه از عشق مهم‌تر بود. صدای زنگوله‌ی گوسفندها پشت تپه محو می‌شد.

 

پرده آشفته شد و دیوارها از انتهای صندوقخانه پیش آمدند و اطرافم را گرفتند؛ از بیرون صدایم می‌كردند. صدا كه ابتدا محو بود مشخص‌تر می‌شد: "كجا هستی؟ ناهار یخ كرد ..."

 

كمربند را به سرعت باز كردم. جایی لای چادرشب رختخواب پنهان كردم. لبخند "علی بابا" را از چهره‌ام ستردم. نگاهی به اطراف انداختم. صحرا و موج علف پشت مه دور می‌شد. با دست از اسبم خداحافظی كردم. پرده را كنار زدم و به اتاقی قدم گذاشتم كه بوی آبگوشت در فضایش بود و صدای گوشت‌كوب كه در بادیه با ضربه‌های یكسان می‌كوفت.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام

  • Like 3
لینک به دیدگاه

داستایوسکی و پدرکشی

 

يادداشتي بر ابعاد شخصيتي داستايوسکي از زیگموند فروید

 

برگردان: حسین پاینده

 

در شخصیت غنی داستایوسکی، چهار بُعد مختلف را می‏توان از هم متمایز کرد: هنرمند خلاق، فرد روان‏رنجور، موعظه‏گر، مفسده‏جو. چه‌گونه می‏توان به ابعاد شگفت‏آورِ این شخصیت پیچیده‏ پی برد؟

 

تردیدناپذیرترین بُعد شخصیت او، بُعد هنرمند خلاّق است. در واقع، داستایوسکی‏ دست‏کمی از شکسپیر ندارد. برادران کارامازوف عالی‌ترین رمانی است که تاکنون نوشته شده است، و برای ارزش نهادن بر قطعهء مشهور به«مفتّش اعظم»- که در ادبیات جهان کم‏نظیر است-هرچه‏ گفته شود کم است. افسوس که روانکاوی را یارای هماوردی با هنرمند خلاّق نیست.

 

بُعد موعظه‏گر شخصیت داستایوسکی را به سهولت می‏توان از هر حیث به باد انتقاد گرفت. اگر به این بهانه که فقط کسی قادر است به رفیع‌ترین قلهء اخلاق برسد که شنیع‌ترین گناهان را مرتکب شده باشد، بخواهیم داستایوسکی را مقیّد به اخلاق قلمداد کنیم، در واقع تردید خود دربارهء پایبندی او به اخلاق را مسکوت گذاشته‏ایم. کسی مقیّد به اخلاق است که وقتی متوجهء وسوسهء گناه در باطن خود می‏شود، از تن دردادن به آن سر باز زند و بلافاصله در برابر آن واکنش‏ نشان دهد. می‏توان کسی را که متناوباً مرتکب گناه می‏شود و سپس هنگام پشیمانی قائل به‏ معیارهای اخلاقی متعالی می‏گردد ملامت کرد که به این ترتیب انجام هر کاری را برای خود آسان‏ کرده است. چنین کسی به کنه اخلاق(تبری از گناه)نایل نشده، زیرا پیشبرد زندگی در مسیری‏ اخلاقی، مصلحت عملی انسان است. در واقع، رفتار چنین کسی یادآور رفتار اقوام وحشی‏ مهاجر است که جنایت می‏کردند و کفارهء آن را می‏دادند، تا این‌که کفاره دادن عملا به دست‌آویزی برای امکان‏پذیر کردن جنایت تبدیل شد. ایوان مخوف‏1 نیز دقیقاً همین‏طور رفتار می‏کرد و در واقع، مصالحه با اخلاق به این شکل، ویژگی خصیصه‏نمای روس‌هاست. در عین‏حال، حاصل‏ آن همه کوشش‌های اخلاقی داستایوسکی چندان هم مایهء مباهات او نبود. پس از سخت‏ترین‏ تلاش‌ها به منظور وفق‏دادن خواست‌های غریزی فرد با حقوق جامعه، داستایوفسکی با طی کردن‏ سیری قهقرایی هم به اقتداری ناسوتی گردن نهاد و هم به اقتداری لاهوتی، هم به تزار حرمت‏ گذاشت و هم به خدای مسیحیان، و در نهایت به ناسیونالیسم تنگ‏نظرانهء روس رسید(یعنی‏ همان موضعی که اذهان کوته‏بین با تلاشی کمتر به آن نایل شده‏اند). نقطهء ضعف این شخصیت‏ بزرگ، همین است. داستایوسکی به بخت خود پشت کرد و به جای این‌که آموزگار بشر باشد و او را از اسارت برهاند، با کسانی هم‌پیمان شد که بشر را به بند کشیده‏اند. تمدن بشر در آینده چندان‏ دلیلی برای سپاسگزاری از او نخواهد داشت. احتمالاً داستایوسکی به علت روان‏رنجوری‏اش، ناگزیر باید این‏گونه ناکام می‏ماند. او به سبب فراست عالی و دلبستگی شدیدش به بشر، می‏توانست در زندگی خود مسیری متفاوت و پیامبرگونه در پیش گیرد.

 

مفسده‏جو و بزهکار قلمداد کردن داستایوسکی، مخالفت شدیدی برمی‏انگیزد که لزوما ناشی‏ از ناواردی در ارزیابی شخصیت بزهکاران نیست. انگیزهء واقعی این مخالفت به زودی معلوم‏ می‏شود. فرد بزهکار واجد دو خصیصهء ذاتی است: خودخواهی بی‏حد و حصر و میل شدید به‏ ویران‌گری. وجه اشتراک این دو خصیصه و شرط لازم برای بروزیافتن‌شان، مهر نورزیدن یا به عبارتی فقدان ارزش‏گذاری عاطفی بر مصادیق(انسان‌ها)است. بی‏درنگ رفتار مغایر داستایوسکی به ذهن متبادر می‏شود: نیاز مفرط او به عشق و ظرفیت فراوانش برای‏ عشق‏ورزیدن، که در جلوه‏های محبت مبالغه‏آمیز مشهود است و نتیجتاً آن‌جا که محق بود از کسی‏ بیزار باشد و کینه بورزد(مثلا در رابطهء خود با نخستین همسرش و فاسق وی)، در عوض مهر می‏ورزید و دست یاری پیش می‏آورد. با این اوصاف جای سؤال دارد که اصلاً چرا باید داستایوسکی را در زمرهء بزه‌کاران دانست. در پاسخ باید گفت به دلیل محتوای رمان‌هایش، یعنی‏ به دلیل دست‌چین کردن شخصیت‌هایی تندخو، جنایتکار و خودخواه که نشانی وجود گرایش‌های‏ مشابه در ذات خود اوست؛ و نیز به دلیل برخی حقایق در زندگی وی، از قبیل علاقهء شدید او به‏ قمار و اعتراف احتمالی‏اش به تجاوز به دختری جوان.2 تناقض فوق زمانی حل می‏شود که‏ دریابیم غریزهء بسیار قوی ویران‌گری در داستایوسکی که می‏توانست به سهولت وی را تبدیل به‏ فردی بزه‌کار کند، در زندگی واقعی او عمدتاً معطوف به شخص خودش شد(یعنی به‏جای‏ جهتی بیرونی،جهتی درونی یافت)و در نتیجه به صورت آزارطلبی و احساس گنهکاری متجلی شد.با این همه،شخصیت او خصلت‌های دگرآزارانه‏اش را به میزان زیادی حفظ کرد3 و تبلور این‏ خصلت‌ها را می‏توان در زود رنجی‏اش( ytilibatirri )، در علاقهء وافر او به عذاب دادن دیگران دید و هم‌چنین در ناشکیبایی وی حتی در برخورد با کسانی که دوست‌شان می‏داشت، و نیز در نحوهء رفتار او(در مقام نویسنده)با خوانندگان داستان‌هایش. بدین‏سان او در امور پیش‏پاافتاده، دگرآزاری‏اش را متوجه دیگران می‏کرد و در مسائل مهم‌تر دگرآزار یا در واقع آزارطلبی بود که به‏ خود آزار می‏رساند. به عبارت دیگر، تا بیشترین حد ممکن اعتدال‏جو، یا محبت و خیرخواه بود.

 

تا به این‌جا سه عامل را از شخصیت پیچیدهء داستایوسکی برگزیده‏ایم که یکی کمّی است و دوتای دیگر کیفی: شور و هیجان فوق‏العادهء زندگی عاطفی او، طبخ کژخوی غریزی او که لاجرم‏ وی را به فردی بزه‌کار یا دگرآزار-آزارطلب مبدّل کرد، قریحهء هنری تحلیل ‏ناشدنی او. ترکیب این‏ عوامل لزوماً منجر به روان‏رنجوری نمی‏شود؛ هستند کسانی که از هر حیث آزارطلب‏اند ولی‏ روان‏رنجور نیستند. با این حال، توازن نیرو بین خواست‌های غریزی و بازدارنده‏ مخالف آن‏ خواست‌ها4 (به علاوهء شیوه‏های امکان‏پذیر والایش‏5)، به ناچار داستایوسکی را در زمرهء کسانی‏ قرار می‏دهد که اصطلاحاً«شخصیتهای غریزی»نامیده می‏شوند. اما این نکته چندان مورد توجه‏ قرار نمی‏گیرد، زیرا وی در عین‏ حال روان‏رنجور نیز هست. البته همان‏گونه که پیش‌تر اشاره کردیم، روان‏رنجوری در وضعی که داستایوسکی داشت امری اجتناب‏ناپذیر نبود، اما هرقدر مشکلی که‏ «خود»6 باید بر آن فائق آید پیچیده‏تر باشد، به همان میزان روان‏رنجوری نیز با سهولت بیشتری‏ بروز می‏یابد، زیرا نباید از یاد برد که روان‏رنجوری صرفا نشانهء عدم موفقیت«خود»در ایجاد یک‏ ترکیب است و حکایت از آن دارد که«خود»در تلاش برای به وجود آوردن نوعی ترکیب از یک‌پارچگی خویش، چشم پوشیده است.

 

به این ترتیب، روان‏رنجوری داستایوسکی مشخصاً چگونه خود را آشکار می‏کند؟ داستایوسکی می‏گفت که مبتلا به بیماری صرع است و دیگران نیز همین عقیده را داشتند زیرا وی دچار حملاتی شدید توأم با بیهوشی و تشنج عضلانی، و متعاقباً افسردگی می‏شد. به‏ احتمال قوی این به اصطلاح صرع صرفا نشانهء روان‏رنجوری او بود و لذا باید آن را صرع‏ هیستریایی- یا به عبارت دیگر،هیستری حاد- محسوب کرد. به دو دلیل نمی‏توان در این‏باره‏ کاملاً یقین داشت: نخست به این علت که اطلاعات مربوط به سوابق و تاریخچهء بیماری‏ به اصطلاح صرع داستایوسکی، ناقص و اعتماد نکردنی است؛ دو به این علت که حالات‏ مختلف این بیماری و نیز حملات شبه‏صرع را هنوز آن‌چنان که باید نمی‏شناسیم.

 

ابتدا به علت دوم می‏پردازم. در مقالهء حاضر لزومی ندارد که بیماری صرع را از دیدگاه آسیب‏شناسانه کاملاً مورد بحث قرار دهیم، زیرا این کار تأثیر مهمی در روشن شدن مسأله ندارد. اما آن‌چه در این‏باره می‏توان گفت از این قرار است که بیماری دیرینهء موسوم به«بیماری مقدس» ( subrom recas )هنوز هم ظاهراً به صورت بالینی مشاهده می‏شود. این همان بیماری مرموزی‏ است که طی آن بیمار ظاهراً بی‏هیچ دلیلی دچار تشنج‌های ناگهانی و پیاپی می‏شود، شخصیّتش‏ زودرنج و پرخاشگر می‏گردد و تمام قوای ذهنی‏اش تدریجاً تحلیل می‏روند. اما این به هیچ‏وجه‏ توصیف دقیقی از«بیماری مقدس»نیست. تشنج‌های یادشده در آغاز بسیار شدید و توأم با گاز گرفتن زبان و بندآمدن ادرارند و تدریجاً منجر به حملات متوالی و خطرناک صرع می‏شوند که ضمن آنها ممکن است بیمار سخت به خود آسیب وارد آورد، ولی این تشنج‌ها می‏توانند به‏ بیهوشی‌های کوتاه‏مدت و سرگیجه‏های بسیار آنی تقلیل یابند یا جای خود را به فواصل زمانی‏ کوتاهی بدهند که طی آن بیمار گویی که تحت تسلط ضمیر ناخودآگاهش باشد دست به‏ عملی دور از انتظار می‏زند. گرچه این حملات به نحو نامعلومی از علل کاملا جسمانی‏ سرچشمه می‏گیرند، با این حال ممکن است نخستین بار به علتی کاملاً ذهنی(مثل هول کردن)رخ‏ دهند یا به طریقی دیگر واکنشی به تحریکات ذهنی باشند. هرچند ویژگی حملات یاد شده این‏ است که در اکثر قریب به اتفاق موارد ممکن است به صدمهء ذهنی منجر شوند،اما می‏دانیم که‏ دست‏کم در یک مورد، لطمهء حاصل از این حملات اختلالی در عالی‌ترین قوای ذهنی ایجاد نکرده‏ است. (ادعا شده که همین وضع در موارد دیگری نیز وجود داشته است، اما این موارد جای بحث‏ دارند و یا این‌که هم‌چون مورد داستایوسکی صحّت‌شان مشکوک به نظر می‏رسد.) قربانیان بیماری‏ صرع ممکن است کند ذهن یا عقب‏مانده به نظر آیند، چرا که این بیماری غالباً با محسوس‌ترین‏ شکل کانایی( ycoidi )و فاحش‌ترین نقایض مغزی توأم است(گرچه کانایی و نقایص معنوی‏ لزوماً جزو ویژگی‌های بالینی صرع نیستند). لیکن این حملات در همهء اشکال مختلف‌شان، در افراد دیگری نیز رخ می‏دهند که از رشد ذهنی بی‏کم و کاست و یقیناً عواطفی مفرط و معمولاً نه‌‏چندان‏ مهارشده برخوردارند. به این ترتیب جای تعجب نیست که علائم بالینی «صرع» را نمی‏توان‏ حاکی از یک بیماری واحد دانست. شباهت نشانه‏های آشکار این بیماری، ظاهراً ایجاب می‏کند که از دیدگاه کارکردی به بررسی آنها بپردازیم. گویی که روال خاصی به منظور برون‏ریزی‏ ( egrahcsid )غریزی نابهنجاری به نحو اندام‌وار وضع شده باشد و بتواند در شرایط کاملاً متفاوت مورد استفاده قرار گیرد، یعنی هم در اختلالات فعالیت مغز به سبب تجزیهء زیاد بافت‌ها یا مسمومیت شدید، و هم در تسلط ناکافی بر اقتصاد ذهن‏7 و در مواقعی که فعالیت انرژی ذهن به‏ حد بحران می‏رسد. در پس این تقسیم‏بندی دوگانه، برداشتی کلّی از ماهیت مکانیسم بنیادین برون‏ریزی غریزی به دست می‏آوریم. در عین‏حال این مکانیسم جدا از فرایندهای جنسی که‏ اساساً خاستگاه سمّی( cixot )دارند نیست: اطبا در گذشته‏های دور جماع را نوعی صرع کوچک‏ می‏نامیدند و بدین‏ترتیب تشخیص دادند که مقاربت، انطباق و تعدیل شیوهء صرعیِ برون‏ریزیِ‏ محرک‌هاست.

 

بی‏تردید این وجه اشتراک که می‏توان«واکنش صرعی»نامیدش در آن نوع روان‏رنجوری نیز وجود دارد که بنابر ماهیّت‌ش وقتی به لحاظ روانی از عهدهء تحریکات بر نمی‏آید، آن‌ها را از راه بدن‏ دفع می‏کند. بدین‏سان حملهء صرع نشانیِ هیستری می‏شود و به وسیلهء آن انطباق و تعدیل‏ می‏یابد، درست همان‏طور که در فرایند برون‏ریزی جنسی نیز معمولا همین اتفاق رخ می‏دهد. از این‏رو کاملاً بجاست که بین صرع عضوی‏8و صرع«عاطفی( evitceffa )تمایز قائل شویم. این‏ تمایز عملاً دلالت بر این دارد که فردی که از گونهء اول‏[صرع عضوی‏]رنج می‏برد، مبتلا به نوعی‏ بیماری مغزی است ولی کسی که از گونهء دوم‏[صرع«عاطفی»]رنج می‏برد مبتلا به‏ روان‏رنجوری است. زندگی روانی بیمار اول در معرض اختلالی خارجی قرار گرفته است که از بیرون عمل می‏کند، اما این اختلال در بیمار دوم جلوه‏ای از زندگی روانی اوست.

 

به احتمال بسیار قوی، داستایوسکی به بیماری صرع از نوع دوم مبتلا بود. این موضوع را نمی‏توان دقیقاً ثابت کرد. برای این کار باید بتوانیم مشخص کنیم هنگامی که داستایوسکی‏ نخستین‏بار دچار حملهء صرع و تناوب‌های بعدی‏اش شد وضع روانی وی چه‌گونه بود، و مشکل‏ این است که در این باره اطلاعات بسیار اندکی در دست داریم. شرح این حملات به‏تنهایی هیچ‏ سرنخی در اختیارمان قرار نمی‏دهد و اطلاعات راجع به رابطهء این حملات و رویدادهای زندگی‏ داستایوسکی هم، ناقص و متناقض است. محتمل‌ترین فرض این است که حملات یاد شده از اوان کودکی داستایوسکی شروع شدند؛ در آغاز نشانه‏های خفیف‌تری از خود بروز می‏دادند و تازه‏ پس از حادثهء تلخ و تکان‏دهندهء هجدهمین سال عمرش-یعنی پس از به قتل رسیدن پدرش- شکل صرع به خود گرفتند.9 اگر ثابت می‏شد که حملات یادشده هنگام اقامت وی به حال تبعید در سیبری به کلی قطع شدند، فرض فوق نیز به میزان زیادی تأیید می‏شد،ولی منابع دیگر خلاف‏ این را می‏رسانند.10

 

ارتباط بی‏چون و چرای قتل پدر در رمان برادران کارامازوف با عاقبت پدر خود داستایوسکی، موضوعی است که مورد توجه برخی از شرح‏حال‏نویسان او نیز قرار گرفته و موجب شده است که آنان به«کتب جدید خاصی در روانشناسی»اشاره کنند. روانکاوی(چرا که منظور از مکتب یادشده همین است)ترغیب‌مان می‏کند که این واقعه را شدیدترین آسیب روانی( amcart )،و واکنش داستایوسکی را نقطهء عطف روان‏رنجوری او تلقی کنیم. اما اگر بخواهم این نظر را با استناد به مفاهیم روانکاوانه ثابت کنیم، بیم آن دارم که هیچ یک از خوانندگان‏ ناآشنا با مصطلحات و نظریه‏های روانکاوی، به بحث‌هایم پی نبرد.

 

می‏توانیم مبحث را با اشاره به نکته‏ای آغاز کنیم که درباره‏اش یقین داریم: معنای نخستین‏ حملاتی که داستایوسکی در اوان کودکی و مدت‌ها پیش از بروز بیماری«صرع»اش به آنها مبتلا شد بر ما روشن است.این حملات حاکی از مرگ بودند: ابتدا هراس از مرگ را به ذهن متبادر می‏کردند و بعد هم موجب حالات رخوت و خواب‏آلودگی می‏شدند. داستایوسکی اولین بار زمانی به این بیماری مبتلا شد که هنوز پسربچه بود. بیماری یادشده اوایل به صورت افسردگی‏ شدیدی‏11 بروز می‏کرد که ناگهانی و بی‏دلیل بود و همان‏گونه که خود وی بعدها به دوستش‏ سولووی‏یو( veivolos )گفت، این احساس را در او بر می‏انگیخت که دیگر مرگش فرا رسیده‏ است. البته حالتی که متعاقباً به او دست می‏داد، واقعاً از هر حیث شبیه به مرگ واقعی بود. برادرش آندری( ierdna )می‏گوید حتی وقتی که فیودور جوانی برومند بود، شب‌ها کمی پیش از خواب یادداشت‌های کوتاهی بر بالین خود می‏گذاشت که در آن‌ها نوشته بود بیم آن دارد که به‏ خوابِ مرگ‌‏مانند فرو رود و به همین دلیل التماس کرده بود که تدفین‌ش را پنج روز به تعویق‏ اندازند.12

 

معنا و مفهوم این حملات مرگ‏مانند بر ما روشن است. حملات مذکور دلالت بر یکی‏شدن‏13 با شخصی مرده دارند، یعنی کسی که واقعا مرده است یا هنوز زنده است و فرد روان‏رنجور آرزوی مرگش را دارد. حالت دوم اهمیت بیشتری دارد. در آن‏حال، چنین حمله‏ای‏ حکم نوعی تنبیه را دارد. فرد روان‏رنجور آرزوی مرگ کسی را داشته و اکنون خود همان شخص‏ مرده شده و در نتیجه مرده است. در این‌جا نظریهء روانکاوی اصرار می‏ورزد که این شخص برای‏ پسربچه معمولا پدرش است و لذا حملهء مذکور(که اصطلاحا هیستریایی نامیده می‏شود) تنبیه‏ خویشتن است برای آرزوی مرگ پدری که پسربچه از او متنفر بوده است.

 

طبق دیدگاهی معروف، پدرکشی مهمترین و نخستین جنایت بشر و نیز فرد است(مراجعه‏ کنید به کتاب من با عنوان توتم و تابو). در هرحال، پدرکشی، منشأ اصلی احساس گنهکاری‏ است. هرچند مطمئن نیستم که یگانه علت آن باشد. پژوهش‌گران تاکنون نتوانسته‏اند خاستگاه‏ ذهنی گناه و لزوم کفاره دادن را با قطعیت مشخص کنند. با این‏حال لزومی ندارد که پدرکشی یگانه‏ دلیل احساس گنهکاری باشد. این وضع روانی، پیچیده و نیازمند تصحیح است. رابطهء پسربچه با پدرش، رابطه‏ای به اصطلاح«دوسوگرا»است. پسربچه به پدر خود تنفر می‏ورزد و خواهان از میان برداشتن او در حکم رقیب خود است، اما هم‌چنین معمولاً تا حدودی به وی مهر می‏ورزد. ترکیب این دو نگرش ذهن، به یکی‏شدن با پدر می‏انجامد. پسربچه در پی‏ به دست آوردن موقعیت پدرش است، هم به این دلیل که وی را شایستهء ستایش می‏داند و می‏خواهد مانند او باشد، و هم به این دلیل که می‏خواهد او را از میان بردارد. آن‌گاه این فرایند تکامل با مانعی بزرگ در مسیر خود روبه‏رو می‏شود. در برهه‏ای خاص پسربچه در می‏یابد که اگر بکوشد پدرش را در حکم رقیب خود از میان بردارد، پدر برای تنبیه او اخته‏اش خواهد کرد. در نتیجه، به علت هراس از اختگی(به عبارت دیگر، به منظرو حفظ نرینگی‏اش)پسربچه میل‏ تصاحب مادر و از میان برداشتن پدر را کنار می‏گذارد. ناخودآگاه بودن این مثل،شالودهء احساس‏ گنهکاری را به وجود می‏آورد. به اعتقاد ما آن‌چه گفته شد، توصیفی از فرایندهای عادی یا سرانجام‏ متعارف به اصطلاح«عقدهء ادیپ»است؛ با این‏حال، لازم است که نکات مهم دیگری را برای شرح‏ و بسط آن بیفزاییم.

 

موضوع هنگامی پیچیده‏تر می‏شود که عاملی سرشتی( lanoitutitsnoc )که دوگانگی جنسی‏ می‏نامیم‌ش، کم و بیش قویاً در کودک رشد می‏کند، زیرا آن‌گاه به سبب خطری که اختگی برای‏ نرینگی پسربچه ایجاد کرده است، میل او برای معطوف شدن به سمت زنانگی تقویت می‏شود؛ به عبارت دیگر، پسربچه تمایل می‏یابد که در عوض جای مادرش را بگیرد و نقش مصداق عشق‏ پدر را ایفا کند. ولی هراس از اختگی، این راه‏حل را نیز نامیسّر می‏کند. پسربچه در می‏یابد که اگر می‏خواهد پدرش به او هم‌چون زن عشق بورزد، ناگزیر باید به اختگی نیز تن در دهد. بدین‏سان‏ هر دوسائقه( eslupmi )(تنفر از پدر و عشق ورزیدن به پدر)سرکوب می‏شوند. 14این‌که تنفر از پدر به سبب(هراس از خطری بیرونی(اخته‏شدن)پایان می‏یابد، در حالی که عشق به پدر خطر غریزی درونی تلقی می‏شود، هرچند که اساساً از همان خطر بیرونی نشأت می‏گیرد، مبیّن‏ تفاوت روانشناختی خاصی است.

 

هراس از پدر، احساس تنفر از او را امری نامقبول جلوه می‏دهد، زیرا اختگی-خواه به منزلهء نوعی تنبیه و خواه به منزلهء بهای عشق-وحشت‏آور است. از دو عامل سرکوب‏کنندهء تنفر از پدر، عامل نخست(یعنی مشخصاً هراس از تنبیه شدن و اختگی)را می‏توان بهنجار قلمداد کرد؛ ظاهراً فقط با اضافه شدن عامل دوم(یعنی هراس از گرایش زنانه)، عامل نخست نیز تشدید می‏یابد و بیماری‏زا می‏شود. بدین‏ترتیب گرایش دوجنسی فطری و قوی، یکی از پیش‏شرط‌های‏ روان‏رنجوری یا یکی از اشکال تقویت آن می‏شود. چنین گرایشی یقیناً در داستایوسکی وجود داشته است و نشانه‏های پایای آن(همچون همجنس‏خواهی نهفته)عبارت‏اند از: اهمیت بسزای دوستان مذکّر در زندگی او، نگرش رئوفانهء وی دربارهء رقبایش در عشق که نگرشی شگفت‏آور بود، و درایت شگرف او دربارهء موقعیت‌هایی که-به گواه نمونه‏های بسیار در رمان‌هایش-صرفا برحسب همنجس‏خواهی سرکوب شده تبیین‏شدنی است.

 

اگر شرح من دربارهء نگرش‌های تنفرآمیز و عاشقانه نسبت به پدر و تغییر شکل این نگرش‌ها بر اثر تهدید اختگی، برای خوانندگان ناآشنا با روانکاوی شنیع و باورنکردنی به نظر می‏آید متأسفم-هرچند که نمی‏توانم حقایق را دگرگونه جلوه دهم. من خود گمان می‏کنم که بی‏تردید همگان بیش از هر موضوع دیگری مشخصاً عقدهء اختگی را انکار خواهند کرد، اما متقابلاً فقط می‏توانم اصرار بورزم که تجربهء روانکاوانه به ویژه در مورد این موضوعات جای شبهه باقی‏ نگذاشته و به ما آموخته است که آن‌ها را راهنمای شناخت انواع روان‏رنجوری بدانیم. پس با اتکا به همین راهنما باید به بررسی بیماری به‏اصطلاح صرع در رمان‏نویس‌مان بپردازیم. ابزارهای‏ اعمال سلطه بر بعد ذهنی و ناخودآگاه زندگی ما، چه‌قدر برای ضمیر آگاه‌مان ناآشنایند!

 

اما آن‌چه تا به این‌جا گفته شد،حق مطلب را دربارهء پیامدهای سرکوب احساس تنفر از پدر در عقدهء ادیپ ادا نمی‏کند. نکتهء تازه‏ای را باید افزود که از این قرار است: یکی‏شدن با پدر به‏رغم هر عامل دیگری، سرانجام جای ثابتی در«خود»( oge )می‏یابد. این یکی‏شدن در«خود»جای‏ می‏گیرد، اما به صورت کنش‌گری مجزا و متباین با دیگر بخش‌های«خود». آن‌گاه نام«فراخود»15 بر آن می‏گذاریم و کارکردهای مهمی را برای این وارث تأثیرات رابطهء پدر و فرزند قائل می‏شویم. اگر پدر سخت‌گیر و تندخو و بی‏رحم بوده باشد، «فراخود»آن خصلت‌ها را از وی اقتباس می‏کند و انفعالی که سرکوب شده تلقی می‏شد، از خلال روابط«خود» و«فراخود»احیا می‏گردد. بدین‏سان‏«فراخود»دگرآزار شده است و«خود»آزارطلب-یا به عبارت دیگر، در واقع به گونه‏ای زنانه، منفعل-می‏شود. بخشی از«خود»به صورت اسیر سرنوشت جلوه می‏کند و بخش دیگر آن از بدرفتاری«فراخود»(یعنی از احساس گنهکاری) خشنود می‏شود و هم‌زمان نیاز مبرمی به تنبیه‏ در«خود»به وجود می‏آید، زیرا هر تنبیهی نهایتاً حکم اختگی را دارد و از این لحاظ نگرش‏ منفعل دیرینه دربارهء پدر را تحقق می‏بخشد. حتی سرنوشت نیز مآلاً چیزی نیست مگر فرافکنی‏ بعدی پدر.

 

فرایندهای بهنجار شکل‏گیری وجدان یقیناً به فرایندهای نابهنجاری که در این‌جا توصیف‏ کردیم شباهت دارند؛ لیکن هنوز وجه تمایز آن‌ها را مشخص نکرده‏ایم. عنصر منفعل زنانگی‏ سرکوب شده، بخش اعظم نتیجه را به خود اختصاص می‏دهد. به علاوه، این نکته به منزلهء عاملی‏ اتفاقی دربارهء پدر-که در هرحال کودک از او می‏هراسد-مسلماً حائز اهمیت است که آیا وی واقعاً بیش از اندازه تندخو نیز هست. پدر داستایوسکی چنین بود و می‏توان سرچشمهء احساس‏ مفرط گنهکاری در داستایوسکی و کردار آزارطلبانهء او در زندگی را در عنصر زیاده از حد قوی‏ زنانه در روان او یافت. بدین‏ترتیب برای توصیف داستایوسکی چنین می‏توان گفت: کسی که‏ فطرتاً گرایش زیاده از حد قوی دوجنسی دارد و می‏تواند به شدت از خود در برابر وابستگی به‏ پدری زیاده از حد سخت‌گیر دفاع کند، این خصیصهء دوجنسیتی، ضمیمهء دیگر عناصر سرشت او که پیش از این تشخیص داده‏ایم می‏شود. بنابراین، نشانه‏های حملات مرگ‏مانندی را که‏ داستایوسکی به آنها دچار می‏شد، می‏توان یکی‏شدن با پدر قلمداد کرد که«خود»او انجام‏ می‏دهد و«فراخود»ش به منزلهء نوعی تنبیه روا می‏دارد. «تو می‏خواستی پدرت را بکشی تا خودت جای او را بگیری. حالا دیگر پدرت هستی، منتها پدری مرده.» این روال ثابت نشانه‏های‏ هیستریایی و ادامه‏اش از این قرار است: «حالا پدرت دارد تو را می‏کشد.» نشانهء مرگ برای‏«خود»، حکم ارضای خیالی میل نرینه را دارد و در عین‏حال نیاز به آزارطلبی را برآورده می‏کند؛ اما برای«فراخود»حکم ارضا از طریق تنبیه را دارد و به عبارت دیگر، نیاز به دگرآزاری را برآورده‏ می‏کند. «خود»و«فراخود»هر دو، نقش را ادامه می‏دهند.

 

جان کلام این‌که رابطهء بین کودک و پدری که وسیلهء ارضای غرایز اوست، در عین حفظ محتوایش، به رابطهء بین«خود»و«فراخود»تغییر شکل یافته و این به معنای پدید آمدن زمینه‏ای‏ جدید در مرحله‏ای تازه است. چنان‌چه واقعیت برای واکنش‌های ناشی از عقدهء ادیپ خوراک‏ بیشتری فراهم نکند، ممکن است این قبیل واکنش‌های کودک از بین بروند. لیکن شخصیت پدر داستایوسکی تغییری نکرد و در واقع به مرور زمان بدتر هم شد و به همین دلیل، تنفر داستایوسکی از پدرش و آرزوی مرگ آن پدر پلید هم‌چنان ادامه یافت. برآورده‏شدن این‏ آرزوهای سرکوب شده توسط واقعیت، امر خطرناکی است. خیال تبدیل به واقعیت شده است و نتیجتاً همهء اقدامات دفاعی شدت یافته‏اند. این‌جا بود که حملات داستایوسکی خصلت صرع به‏ خود گرفتند. بی‏شک این حملات کماکان دلالت بر این داشتند که داستایوسکی به‏منظور تنبیه‏ خویش با پدر یکی شده است، ولی اکنون این حملات- همچون مرگ هولناک پدرش- وحشتناک شده بودند. نمی‏توان حدس زد که حملات یادشده در این مرحله چه مضمون تازه‏ای‏ -بویژه چه مضمون جنسیی-به خود گرفته بودند.

 

یک نکته شایان توجه است: در پیش‌درآمد حملهء صرع‏16، بیمار لحظاتی شدیداً احساس‏ شعف می‏کند. بسیار محتمل است که این احساس، علامت شادی و حس رهایی به هنگام شنیدن‏ خبر مرگ باشد که بلافاصله تنبیهی بس رنج‏آور در پی دارد. ما پی برده‏ایم که عین همین توالی جشن و اندوه، پایکوبی و سوگواری، در برادران رمهء آغازین که پدر خویش را به قتل رساندند وجود داشته است و تکرار آن را در آیین خوراک توتم می‏بینیم.17 اگر ثابت می‏شد که‏ داستایوسکی هنگام تبعید در سیبری واقعاً از آن حملات رهایی یافت، صرفاً دلیلی برای درستی‏ این نظر به‏دست می‏آوردیم که حملات یادشده حکم تنبیه او را داشتند. داستایوسکی دیگر به‏ این حملات نیازی نداشت زیرا در آن زمان به نحو دیگری تنبیه می‏شد. اما این نکتهء اخیر را نمی‏توان ثابت کرد. بلکه ضرورتی که اقتصاد ذهن داستایوسکی در تنبیه می‏دید علت این امر را مشخص می‏کند که وی چه‌طور می‏توانست این سال‌های فلاکت و خفّت را بدون این‌که خود درهم شکسته شود تحمل کند. محکوم شدن داستایوسکی به صورت زندانی سیاسی، عادلانه‏ نبود و خود او یقیناً این را می‏دانست، لیکن وی به مجازات ناحقّی که«پدر کوچک»([لقب‏] تزار)برایش تعیین کرده بود گردن نهاد تا آن را جایگزین تنبیهی کند که به سبب ارتکاب معصیت‏ در حق پدر واقعی‌ش سزاوار آن بود. به عبارت دیگر، به جای تنبیه کردن خود، خویشتن را به وسیلهء جانشین پدرش کیفر داد. بدین‏ترتیب می‏توانیم توجیه روانشناختی تنبیهاتی را که جامعه اعمال‏ می‏کند نیز در حاشیه دریابیم. حقیقتی است که تعداد کثیری از بزهکاران مایل‏اند مجازات شوند. «فراخود»آنان طالب مجازات است و بدین‏وسیله خود را از ضرورت اعمال مجازات بی‏نیاز می‏کند.

 

کسانی که می‏دانند مفهوم نشانه‏های هیستریایی به چه نحو پیچیده‏ای دستخوش تغییر می‏شود متوجه هستند که بررسی مفهوم حملات داستایوسکی، بیش از آن‌چه در این‌جا به منزلهء پیش درآمد این کار انجام داده‏ایم، مقدور نیست.18 همین بس که بتوان فرض کرد با وجود وخامت‏ بعدی این حملات،مفهوم‌شان دستخوش تغییر نشد. با اطمینان می‏توانیم بگوییم که‏ داستایوسکی هرگز از احساس گنهکاری ناشی از قصد کشتن پدرش رهایی نیافت. این احساس‏ همچنین نگرش او را در دو زمینهء دیگری که رابطه با پدر اهمیت بسزایی در آنها دارد تعیین کرد: نگرش او دربارهء دولت و اعتقاد به خدا. در زمینهء نخست، عاقبت بی‏چون و چرا سلطهء«پدر کوچکی»(تزار)را پذیرفت که کمدی کشتن را به همراه داستایوسکی یک‏بار در واقعیت اجرا کرده‏ بود، همان کمدیی که حملات او بارها آن را به صورت نمایش نشان داده بودند. در این مورد، میل‏ به توبه بر او چیره شد. در زمینهء تدیّن، داستایوسکی آزادی بیشتری را برای خود جایز شمرد: بنابر اظهارات موثّق دیگران، وی تا آخرین لحظهء زندگی بین ایمان و الحاد مردد بود. عقل‏ سرشار او، نادیده گرفتن هیچ یک از مشکلات عقلانی ناشی از ایمان را میسّر نمی‏کرد. وی امیدوار بود با تکرار سیر تکاملی‏19 فرایند تاریخ جهان، راه گریز و رهایی از گناه را در آرمان مسیح بیابد و حتی با دست‌آویز قرار دادن رنج‌هایش مدعی ایفای نقشی مسیح‏وار شود. اگر داستایوسکی در مجموع به رهایی نایل نشد و مرتجع گشت، علت این بود که گناه فرزندی-که در همهء انسانها عموما وجود دارد و شالودهء شکل‏گیری اعتقاد دینی است-در او شدتی فرافردی یافته بود و حتی هوش سرشارش نیز قادر به فائق آمدن بر آن نبود. با نوشتن نکتهء فوق، خود را در معرض این‏ اتهام قرار می‏دهیم که بی‏طرفی در تحلیل را کنار گذاشته‏ایم و دربارهء داستایوسکی قضاوت‌هایی‏ می‏کنیم که صرفا از دیدگاه تعصب‏آمیز جهان‏بینی خاصی موجه است. خوانندهء محافظه‏کار با «مفتّش اعظم»هم‌صدا می‏شود و طور دیگری دربارهء داستایوسکی قضاوت می‏کند. این‏ اعتراض بجاست و فقط می‏توان عذر آورد که از ظاهر امر کاملا پیداست که تصمیم داستایوسکی‏ از بازداری‏20 عقلی ناشی از روان‏رنجوری او سرچشمه می‏گیرد.

 

مشکل بتوان گفت که هر سه شاهکار بزرگ ادبیات همهءاعصار(ادیپ شهریار نوشتهء سوفکل، هملت نوشتهء شکسپیر و برادران کارامازوف نوشتهء داستایوسکی)برحسب اتفاق به‏ موضوعی یک‌سان(پدرکشی)می‏پردازند. علاوه بر این، در هر سه اثر یادشده انگیزهء ارتکاب به‏ این عمل نیز(رقابت جنسی برای تصاحب یک زن)برملا می‏شود.

 

صریح‌ترین شکل پرداختن به موضوع پدرکشی را یقیناً در بازآفرینی آن به شکل نمایشی‏ اقتباس شده از افسانه‏های یونانی می‏بینیم.21 در این نمایش، عامل ارتکاب جنایت هنوز خود قهرمان است، لیکن پرداخت شاعرانه ایجاب می‏کند که موضوع تعدیل یابد و به شکلی دیگر مطرح شود. همان‏گونه که در تحلیل ما معلوم می‏شود، قهرمان نمایش قصد پدرکشی دارد؛ اما اگر ابتدا این موضوع را با تحلیل نمایشنامه ثابت نکنیم، به‏نظر می‏رسد که پذیرش صریح آن امری‏ تحمل‏ناپذیر باشد. این نمایش یونانی در عین ملحوظ داشتن پدرکشی، انگیزهء ناخودآگاهانهء قهرمان را به صورت جبر سرنوشت(که عاملی خارج از ذهن اوست)به واقعیت فرا می‏افکند و بدین‏سان موضوع پدرکشی را به نحو مقتضی تعدیل می‏کند.قهرمان نمایش بدون این‌که قصد پدرکشی داشته باشد و ظاهرا زمانی که هنوز شیفتهء مادر نشده است، مرتکب این عمل می‏شود، البته باید توجه داشت که قهرمان صرفا زمانی می‏تواند مادر-ملکه را تصاحب کند که عمل‏ پدرکشی را در مورد هیولایی که نماد پدر است تکرار کرده باشد. پس از برملا شدن گناه قهرمان(و ورود آن به ضمیر آگاهش)، وی تلاش نمی‏کند تا برای تبرئهء خود به ترفند تصنعی جبر سرنوشت‏ متوسل شود. به جنایت اذعان می‏شود و مجازات آن اعمال می‏گردد، گویی که همچون هر جنایت دیگری و آگاهانه صورت گرفته است. خرد ما چنین چیزی را یقیناً منصفانه نمی‏داند، اما این موضوع از دیدگاه روانشاسانه کاملاً درست است.

 

در نمایش انگلیسی‏[هملت‏]،موضوع پدرکشی به شکلی غیرمستقیم ارائه می‏شود، به این ترتیب که خود قهرمان مرتکب پدرکشی نمی‏شود بلکه کس دیگری-که این عمل برایش‏ حکم پدرکشی را ندارد-دست به این جنایت می‏زند. از همین‏رو، دیگر لزومی ندارد که انگیزهء منع‏شدهء رقابت جنسی برای تصاحب زن موردنظر پنهان نگه داشته است. علاوه براین، عقدهء ادیپ قهرمان نمایش به اصطلاح به ‏طور غیرمستقیم و زمانی بر ما آشکار می‏شود که پی می‏بریم‏ جنایت انجام شده توسط شخصی دیگر چه تأثیری بر قهرمان دارد. قاعدتاً هملت باید انتقام قتل‏ پدرش را بگیرد، اما جای شگفتی است که خود را عاجز از این کار می‏یابد. می‏دانیم که احساس‏ گنهکاری وی را چنین ناتوان کرده، لیکن این احساس-به طریقی کاملاً متناسب با فرایندهای‏ روان‏رنجوری-جای خود را به وقوف قهرمان بر ناتوانی در انجام وظیفه‏اش داده است. بنابر قراین موجود در نمایشنامه، هملت این گناه را به صورت فرافردی احساس می‏کند. در نتیجه، دیگران را به اندازهء خود سزاوار تحقیر می‏داند: «با هر کس مطابق لیاقتش رفتار کنید، و آنگاه‏ کیست که از تازیانه خوردن معاف شود؟»

 

رمان روسی‏[برادران کارامازوف‏]در همین مسیر گام دیگری به جلو برداشته است. در این‏ اثر نیز جنایت را کس دیگری به غیر از قهرمان مرتکب می‏شود، اما این شخص دیگر [سمرد یا کف‏]همان رابطهء فرزندی را با مقتول دارد که قهرمان رمان(دیمیتری). این قاتل علناً اقرار می‏کند که انگیزه‏اش رقابت جنسی بوده است. وی برادر[ناتنی‏]قهرمان رمان است و شایان توجه اینکه داستایوسکی بیماری خودش(به اصطلاح صرع)را به او نسبت داده است، گویی می‏خواسته اعتراف کند که صرع یا روان‏رنجوری خود او، مترادف پدرکشی است. همچنین‏ در دفاعیهء ایراد شده در دادگاه، روانشناسی با این جملهء معروف تمسخر می‏شود که«چاقویی‏ است که هر دو لبهء آن تیزند.»این جمله نمونه‏ای عالی از بیان عقاید در لفافه است، زیرا کافی‏ است آن را وارونه کنیم تا به بنیانی‌ترین مفهوم در نگرش داستایوسکی پی ببریم. شیوهء تحقیقات‏ قضایی درخور تمسخر است، نه روانشناسی. فرقی نمی‏کند که چه کسی در واقع مرتکب جنایت‏ شده است، روانشناسی فقط در پی روشن کردن این موضوع است که چه کسی باطناً خواهان‏ وقوع این جنایت بود و پس از وقوع آن، چه کسی خرسند شد. به همین علت، هر سه برادران‏ کارامازوف(هوسران ویری( evislupmi tsilausnes )[دیمیتری‏]، بدبین شکاک‏[ایوان‏]، جنایتکار مبتلا به صرع‏[سمرد یا کف‏])به یک اندازه گناه‌کارند، به جز آلیوشا که شخصیتی‏ متباین با برادران خود دارد. بخصوص یکی از صحنه‏های برادران کارامازوف نکات جالبی را آشکار می‏کند. وقتی پدر زوسیما در صحبت با دیمیتری متوجه می‏شود که وی قصد پدرکشی‏ دارد، تا پاهایش خم می‏شود. بعید است که این کار به معنای تحسین دیمیتری باشد بلکه حتماً به این معناست که این مرد روحانی وسوسهء تحقیر کردن یا منزجر بودن از قاتل را بر نمی‏تابد و به‏ همین دلیل در برابر او فروتنی می‏کند. در حقیقت، همدلی داستایوسکی با جنایتکاران حد و مرز ندارد. همدلی او بسیار فراتر از ترحمی است که این مفلوک بخت برگشته استحقاق دارد و یادآور «هیبت مقدسی»است که در گذشته برای بیماران روانی یا مبتلا به صرع قائل بودند. در نزد او، جنایتکار کم و بیش حکم منجی رستگاری بخشی( remeeder )را دارد که بار گناهی را به جان‏ خریده است تا دیگران از آن مبرّا باشند. دیگر نیازی نیست که کسی مرتکب جنایت شود، زیرا او پیش از این چنین کرده است. پس باید سپاسگزارش بود ،چون اگر او دست به این عمل نمی‏زد، مجبور می‏شدیم خود چنین کنیم. این احساس صرفاً ترحمی دلسوزانه نیست،بلکه نوعی‏ یکی‏شدن بر مبنای سائقه‏های جنایتکارانهء مشابه-و در واقع،نوعی خودشیفتگی اندکی‏ جابه‏جا شده-است.22 (البته گفتن این نکته به معنای تردید در ارزش اخلاقی حس دلسوزی‏ داستایوسکی نیست.)شاید این روال کاملاً عام همدلی دلسوزانه با دیگران باشد، روالی که در مورد این رمان‏نویس-که فوق‏العاده احساس گناه می‏کند-کاملاً بارز است. تردیدی نیست که‏ این همدلی مبتنی بر یکی شدن، نقش بسزایی در تعیین محتوای رمان‌های داستایوسکی داشته‏ است. وی در ابتدا به بزهکاران عادی(که انگیزه‏های خودخواهانه دارند)و بزهکاران سیاسی و مذهبی می‏پرداخت و تازه در اواخر عمر بود که بار دیگر توجه خود را به بزهکار اولی(پدرکش) معطوف کرد و شخصیت او را در اثری هنری مورد استفاده قرار داد تا از این رهگذر به گناهان‏ خود اعتراف کند.

 

آن بخش از نوشته‏های داستایوسکی که پس از مرگ وی منتشر شد و همچنین انتشار خاطرات همسر او، یک مرحله از زندگی داستایوسکی را به خوبی برای‌مان روشن کرده است، یعنی دوران اقامت در آلمان و زمانی را که جنون‏23 قمار کردن، مشغلهء اصلی ذهن او بود.24 کاملا واضح است که قطعا شوری بیمارگونه در وی غلیان کرده بود و خود او نیز برای این رفتار شگفت‏آور و ناشایست، به شکل‌های مختلف دلیل‏تراشی می‏کرد.25 مانند اغلب روان‏رنجوران، احساس گنهکاری داستایوسکی به شکل بار بدهکاری تجلی کرده بود و او می‏توانست به این‏ بهانه متوسّل شود که قصد دارد با برنده شدن در قمار، آن‏قدر پول به دست آورد که بدهی خود به‏ طلب‌کارانش را بپردازد و بتواند به روسیه بازگردد. اما این بهانه‏ای بیش نبود و داستایوسکی هم‏ آن‏قدر تیزهوش بود که متوجه این حقیقت باشد و هم آن‏قدر صادق که آن را تصدیق کند. او می‏دانست که مهم، قمار کردن برای قمار است(بازی برای بازی).26 جزئیات رفتار او که نامعقول و تابع امیال آنی بود، همه حای از همین موضوع و نیز موضوعی دیگر است. تا زمانی که‏ دار و ندارش را نمی‏باخت آرام نمی‏گرفت. در نزد او، قمار هم‌چنین روشی برای تنبیه کردن خود بود. داستایوسکی مکرراً به همسر جوانش قول شرف داد که هرگز قمار نخواهد کرد یا آن روزی‏ که قسم خورده است دیگر قمار نخواهد کرد، ولی همان‏طور که همسرش می‏گوید، تقریباً در همهء موارد زیر قول خود می‏زد. وقتی هم که باخت‌هایش او و همسرش را به شدت تنگدست می‏کرد، احساس رضامندی بیمارگونه‏ای به او دست می‏داد. آن‌گاه در حضور همسرش خود را سرزنش‏ می‏کرد و خوار می‏شمرد و از او می‏خواست که تحقیرش کند و از ازدواج با چنن مفسده‏جوی‏ فرتوتی متأسف باشد. اما هنگامی که وجدانش را این‏گونه راحت می‏کرد، از روز بعد باز همان‏ آش بود و همان کاسه. همسر جوانش خود را به این روند تکراری عادت داد، چون متوجه شده‏ بود تنها چیزی که واقعا مایهء امید به نجات بود(داستان‏نویسی شوهرش)، هرگز بهتر از زمانی‏ نشده بود که دار و ندارشان را از دست داده و باقیمانده را گرو گذاشته بودند. طبعاً وی علت این‏ امر را نمی‏دانست. هنگامی که داستایوسکی با اعمال مجازات بر خویشتن احساس گنهکاری‏اش‏ را ارضا می‏کرد، از شدت بازداری کارش کاسته می‏شد و به خود اجازه می‏داد گام‌های معدودی در مسیر موفقیت بردارد.27

 

کدام بخش از کودکی فراموش‏شدهء قماربا، وسواس او به قمار را اجباراً تکرار می‏کند؟28 پاسخ را می‏توان به سهولت از داستانی نوشتهء یکی از نویسندگان جوان‌ترمان حدس زد. استفان‏ تسوایگ، که ضمناً یکی از تحقیقاتش را(با عنوان سه استاد)به خود داستایوسکی اختصاص‏ داده، در سال 1927 کتابی با عنوان آشفتگی احساسات شامل سه داستان منتشر کرد که یکی از آنها را«بیست و چهار ساعت از زندگی یک زن»نامیده است. ظاهراً این شاهکار کوچک فقط می‏خواهد نشان دهد که زن چه موجود بی‏بند و باری است و رویدادی غیرمترقبه او را به چه‏ زیاده‏روی‌هایی می‏کشاند که حتی برای خودش هم حیرت‏آور است. اما این داستان حرف‌های بس‏ بیشتری برای گفتن دارد. اگر با تحلیل داستان آن را تفسیر کنیم، در می‏یابیم که ترجمان چیز کاملاً متفاوتی است(بدون اینکه اصلا در پی توجیه آن باشد)، چیزی که جنبهء جهان‏شمول انسانی، یا در واقع جنبهء نرینه دارد. این تفسیر آن‌چنان مبرهن است که جایی برای مخالفت باقی نمی‏گذارد. آفرینش هنری چنان خصلتی دارد که وقتی این تفسیر را با نویسندهء داستان درمیان گذاشتم، او که‏ از دوستان خود من است قاطعانه می‏گفت که از آن کاملاً بی‏اطلاع بوده و مقصودش اصلاً القای‏ چنین تفسیری نبوده است، هرچند که به نظر می‏رسد برخی از جزئیات مشخصا با این نیّت در روایت گنجانده شده‏اند تا سرنخی از راز نهان داستان به دست دهند.

 

در این داستان، بانوی سالخورده و متشخصی با نویسنده راجع به واقعه‏ای صحبت می‏کند که‏ متجاوز از بیست سال قبل رخ داده است. وی می‏گوید زمانی که بیوه شد هنوز جوان بود و مادر دو پسر که دیگر نیازی به او نداشتند. در چهل و دو سالگی، زمانی که دیگر چشم‌داشتی از زندگی‏ نداشت، در یکی از سفرهای بی‏هدف خود، از قضا به دیدن قمارخانه‏های مونت‏کارلو می‏رود.29 در آن‌جا سخت تحت تأثیر محیط قرار می‏گیرد، اما بیش از هر چیز مجذوب دیدن یک جفت‏ دست می‏شود، دستهایی که به نظر می‏رسید تمام احساسات قمارباز بداقبال را عیناً و با شدتی‏ هراس‏انگیز برملا می‏کند. این دست‌ها متعلق به مرد جوان و خوش‏قیافه‏ای هستند که-ظاهرا بدون تعمد نویسنده-همسن پسر ارشد این خانم است. قمارباز جوان پس از باختن همهء دارایی‏اش و در اوج ناامیدی از ساختمان قمارخانه بیرون می‏رود، ظاهراً به این قصد که در باغ‏ محوطهء کازینو به زندگی فلاکت‌بارش پایان دهد. حس عجیب همدلی، زن را وا می‏دارد که به دنبال‏ او برود و به هر طریق ممکن جانش را نجات دهد. قمارباز ابتدا تصور می‏کند وی یکی از زنان‏ سمجی است که در آن‌جا فراوان وجود دارند و لذا می‏کوشد از او بگریزد؛ اما زن او را رها نمی‏کند و خود را ملزم می‏بیند که به طبیعی‌ترین شکل ممکن به اتاق او در هتل برود و عاقبت با او همبستر شود. فردای این هم‌خوابگی فی‏البداهه، از مرد جوان که دیگر آرام گرفته است قسمی‏ جدّی می‏گیرد که دیگر هرگز قمار نکند و پس از دادن خرج بازگشت او به موطن، قول می‏دهد که‏ قبل از حرکت قطار با او در ایستگاه ملاقات کند. اما در این زمان متوجه می‏شود که سخت به او دلبسته و حاضر است در ازای داشتن او همهء دار و ندار خود را بدهد و به همین علت تصمیم‏ می‏گیرد که به جای خداحافظی، همراهش برود. بدبیاری‌های مختلف در راه معطلش می‏کنند و لذا به قطار نمی‏رسد. فراق عزیز گم‌گشته باعث می‏شود که دوباره به همان قمارخانه مراجعه کند و در آن‌جا با دیدن مجدد همان دست‌هایی که ابتدا همدلی او را برانگیخته بودند، وحشت می‏کند. جوان پیمان‏شکن باز هم قمار را شروع کرده بود. زن قول جوان را به یادش می‏اندازد، اما او که‏ شور قمار همهء ذهنش را مشغول کرده است وی را مزاحم می‏نامد و با پرت کردن پولی که زن برای‏ نجاتش به او داده بود، به وی می‏گوید که از آن‌جا برود. زن با کمال شرمساری و شتابان قمارخانه‏ را ترک می‏کند و بعدها باخبر می‏شود که بالاخره نتوانسته بود او را از خودکشی نجات دهد.

 

البته این داستان که از روایتی عالی و انگیزه‏ای بی‏نقص برخوردار است، به خودی خود کم و کاستی ندارد و یقیناً تأثیر بسزایی بر خواننده می‏گذارد. لیکن تحلیل نشان می‏دهد که‏ آفرینش آن اساساً مبتنی بر خیال خامی در دورهء بلوغ جنسی است که برخی از اشخاص آگاهانه‏ به یاد می‏آورند. این خیال تجسم میل پسربچه است برای اینکه مادرش او را با زندگی جنسی آشنا کند تا وی را از لطمه‏های وحشت‏آور استمنا مصون نگه دارد.(آثار خلاقانهء متعددی که به‏ مضمون رستگاری می‏پردازند نیز از همین خیال سرچشمه می‏گیرند.)اعتیاد به قمار، جایگزین‏ «عادت بد»استمنا می‌شود و به سبب همین اشتقاق، فعالیت دست‌های قماربازان به نحو بارزی‏ شهوانی است. در واقع، شور و شوق قماربازی، قرینهء تمایل مبرم‏30 دیرینه به استمنا است؛ و در مهدکودک، فعالیت دست‌ها بر روی اندام‌های تناسلی را فی‏الواقع با واژهء«بازی کردن»توصیف‏ می‏کنند.31 مقاومت‏ناپذیر بودن وسوسهء استمنا، تصمیم‌های جدی به انجام ندادن آن‏ (تصمیم‌هایی که البته همیشه نقض می‏شوند)، لذت منگ‏کننده‏اش و وجدان معذّبی که به‏ شخص می‏گوید با این کار خود را تباه می‏کند(مرتکب خودکشی می‏شود)-هیچ یک از این‏ عناصر در فرایندی که قماربازی جانشین استمنا می‏شود، دست‌خوش تغییر نمی‏شود. درست‏ است که این داستان را مادر روایت می‏کند و نه پسر او، اما یقیناً فرزند مذکر از این فکر بسیار خوشحال می‏شود: «اگر مادرم می‏دانست استمنا مرا گرفتار چه خطراتی می‏کند، حتما می‏گذاشت تمام مهرم را نثار خودش بکنم تا از آن خطرات مصون بمانم.» یکی دانستن مادر با روسپی(یعنی همان تلقیی که مرد جوان در این داستان دارد)، به همین خیال مربوط است. با این‏ کار، زن دست‏نیافتنی کاملاً در دسترس به نظر می‏آید. وجدان معذبی که با این خیال توأم است‏ موجب غم‏انگیز شدن فرجام داستان می‏شود. هم‌چنین جالب است ببینیم ظاهری که نویسنده‏ برای داستان تعیین کرده است چه‌گونه معنایی را که از طریق تحلیل آن به دست می‏آید پوشیده‏ نگه می‏دارد، زیرا بسیار جای تردید است که زنان بر اثر سائقه‏های ناگهانی و مبهم، شهوانی شوند. برعکس، تحلیل نشان می‏دهد که رفتار تعجب‏آور این زن که تا آن زمان از عشق روی‌گردان بود، انگیزهء مناسبی دارد. با وفادار ماندن به خاطرهء شوهر فقیدش، خود را آماده کرده بود تا دیگر شیفتهء هیچ‌کس نشود؛ اما(و این‌جا خیال فرزند مذکر درست از آب در می‏آید)در مقام مادر از انتقال‏32 کاملاً ناخودآگاهانهء عشق به پسرش در امان نماند و سرنوشت هم با توسل به همین نقطهء ضعف، او را به دام انداخت.

 

اگر اعتیاد به قمار-با تلاش‌های ناموفق به منظور ترک این عادت و فرصت‌هایی که برای تنبیه‏ خود فراهم می‏آورد-تمایل مبرم به استمنا را تکرار می‏کند، پس نباید متعجب شویم که قمار چنین بخش بزرگی از زندگی داستایوسکی را به خود اختصاص داد. نباید از یاد برد که ارضای‏ جنسی خودانگیزانه در اوان طفولیت‏33 و در دورهء بلوغ جنسی، در همهء روان‏رنجوری‌های حاد نقش دارد. رابطهء بین تلاش در جهت سرکوب خودانگیزی جنسی و هراس از پدر هم به قدری بر همگان آشکار است که صرف اشاره به آن کفایت می‏کند. پی‏نوشت‌ها:

 

navl eht etbirret (1684-1530) . (1) ،اولین تزار روسیه.-م.

 

. (2) استفان تسوایگ( nafets giewz )در کتاب سه استاد( eerht sretsam )(نیویورک،1938)می‏نویسد: «اخلاق بورژوایی سدّ راهش نبود و هیچ‌کس نمی‏تواند دقیقاً بگوید که او در زندگی خود چه‌قدر از حد و حدود قانون پا فراتر نهاد یا غرایز بزهکارانهء قهرمانان آثارش تا چه حد در وجود خود او محقق شده‏ بودند.» در مورد رابطهء تنگاتنگ بین شخصیت‌های آثار داستایوسکی و تجربیات شخصی او، مراجعه کنید به‏ نظرات ابراز شده در بخش مقدماتی کتاب در آثار داستایوسکی، تجاوز به دختری نابالغ چندین بار تکرار شده است، به ویژه در فصل«اعترافات‏ ستاورگین»از رمان جن‏زدگان که در چاپ اول رمان سانسور شد و رمان زندگی مفسده ‏جویی بزرگ.

 

(3) .باید توجه داشت که بیمار مبتلا به«آزارطلبی»( msihcosam )آگاهانه(از طریق دیگران)یا ناآگاهانه(شخصاً) به خود درد و رنج می‏دهد؛ حال آن‌که بیمار مبتلا به«دگرآزاری»( msidas )،از رنج و آزار دادن بدنی و روانی‏ دیگران احساس لذت می‏کند.-م.

 

(4) بازدارنده‏ها»( snoitibihni )نیروهایی هستند که از ضمیر ناخودآگاه سرچشمه می‏گیرند و نقش آنها جلوگیری‏ از محقق شدن تمایلات غریزی خود،یا اعمال محدودیت بر این تمایلات است..« -م.

 

(5) والایش»( noitamilbus )یا تصعید یکی از گونه‏های مختلف مکانیسم دفاعی روان است که در آن، فرد به‏ سبب ناکام ماندن در تحقق اهدافی که ضمیر آگاه آن‌ها را نپذیرفتنی می‏شمرد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شکلی متفاوت(غیر غریزی)اما پذیرفتنی صورت تحقق می‏بخشد. فروید هنر و ادبیات را نوعی‏ «والایش»تلقی می‏کرد. .«-م.

 

(6) . «خود»( oge )حوزه‏ای از روان که به گفتهء فروید تحت سیطرهء«اصل واقعیت»و«مظهر خرد و مآل‏اندیشی» است، زیرا تحریکات غریزی را تعدیل می‏کند.-م.

 

(7) . بنابر آن‌چه فروید«اصل اقتصاد»می‏نامید، فرد به ساده‏ترین شکل ممکن با فشار روانی روبه‌رو می‏شود(یعنی‏ برحسب موقعیتی که فشار روانی را ایجاد کرده است و بر حسب توانایی‏های فردی خویش).-م.

 

(8) . تغییرات ساختاری در اعضا یا بافت‌های بدن، بیماری«عضوی»( cinagro )نامیده می‏شود.-م.

 

(9) . از جملات اطلاعات بویژه جالبی که در این کتاب راجع به داستایوسکی مطرح شده این است که در دوران‏ کودکی وی، «واقعه‏ای هولناک،فراموش‏نشدنی و دردناک»رخ داد و منشأ نخستین علائم بیماری او را باید در آن واقعه جست(از مقاله‏ای نوشتهء سوورین‏[ nirovus ]در روزنامهء نوو ورمیا[ eovon aymerv ]سال‏ 1881 که در مقدمهء کتاب زیر نقل‏قول شده است. در صفحهء 140 کتاب اخیر چنین می‏خوانیم:«هرچند شواهد دیگری نیز دربارهء بیماری فیودورمیخائیلوویچ‏ [داستایوسکی‏]در دست است که مربوط به دوران نوجوانی او می‏شود و نشان می‏دهد که بیماری‏اش به‏ واقعه‏ای فاجعه‏آمیز در زندگی خانوادگی والدین او ربط دارد. گرچه این موضوع را یکی ازدوستان نزدیک‏ فیودور میخائیلوویچ شفاهاً به من گفت، اما نمی‏دانم خودم را راضی به بازگویی کامل و دقیق آن کنم زیرا از هیچ منبع دیگری حرفی در تأیید این شایعه نشنیده‏ام.» البته شرح‏حال‏نویسان و دست‏اندرکاران پژوهشهای‏ علمی، قاعدتاً از رازداری وی خشنود نیستند.

 

(10) . در اغلب منابع-از جمله گفته‏های خود داستایوسکی-برعکس آمده است که بیماری وی هنگام تبعیدش‏ در سیبری،تازه کیفیتی قطعی و صرع‏گونه یافت. متأسفانه بنا به دلایلی، نباید به آن‌چه روان‏رنجوران در شرح‏حال خود ابراز می‏دارند اعتماد کرد. تجربه نشان می‏دهد که در خاطرات این قبیل اشخاص، تحریفاتی‏ به منظور قطع ارتباط علّی وقایع ناخوشایند گنجانده می‏شود. با وجود این، ظاهراً جای تردید نیست که‏ حبس شدن داستایوسکی در زندان سیبری، حالت بیمارگونهء او را به وضوح عوض کرد.

 

(11) . بیمار مبتلا به«افسردگی شدید»( ylohcnalem )یا مالیخولیا دچار اضطراب،بی‏خوابی،تردید در تواناییهای‏ خود و گاهی نیز دچار هذیان و تنفر از خود می‏شود.-.

 

(13) . «یکی‏شدن»( noitacifitnedi ) «فرایندی ناخودآگاه است که طی آن شخص، خود را جانشین شخصی دیگر یا کاملاً شبیه به او فرض می‏کند.(در ترجمه‏های فارسی،معادل«همانندسازی»نیز برای این اصطلاح به کار رفته است.)-م.

 

(14) . «سرکوبی» ( noisserper ) مکانیسمی دفاعی است که از طریق آن، راه ورود سائقه‏ها و امیال ناپسند یا افکار و خاطرات ناراحت‏کننده به ضمیر آگاه سد می‏گردد تا به ضمیر ناخودآگاه واپس رانده شوند.-م.

 

(15) . «فراخود» ( ogerebus )حوزه‏ای از روان است که نگرش‌ها یا آموخته ‏شده از والدین را در خود جای می‏دهد. تنبیه یا تشویق شدن کودک توسط والدین، تأثیر به‌سزایی در تمیز دادن الگوهای رفتاری«پسندیده»(اخلاقی) از«غیرپسندیده»(غیر اخلاقی)و تثبیت آنها در«فراخود»دارد. بنا بر نظریهء فروید، «فراخود»که بخش‏ بزرگی از آن در ضمیر ناخودآگاه قرار گرفته، تحت سیطرهء«اصل اخلاق»است .م.

 

(16) . لحظاتی پیش ازشروع حملهء صرع، احساس خاصی(مانند حس کرختی، مزه‏ای غیرعادی در دهان یا دگرسان‏دیدن محیط)به بیمار دست می‏دهد که در پزشکی اصطلاحا«پیش‌درآمد» ( arua )نامیده‏ می‏شود.-م.

 

(17) . نظریهء«رمهء آغازین» ( lamirp edroh )جزو مهم‌ترین نظریه‏های فروید دربارهء پیدایش تمدن بشری است که‏ نخستین‏بار در کتاب او با عنوان توتم و تابو به تفصیل مورد بحث قرار گرفت. فروید به‏تبع داروین اعتقاد داشت که انسان‌های نخستین در گروههای کوچک(یا«رمه»)زندگی می‏کردند و در هر یک از این گروه‌ها، یک عضو مذکر گروه اقتدار پدرسالارانهء خود را بر بقیهء اعضا اعمال می‏کرد. رئیس رمه همهء زنان گروه را مایملک خود می‏دانست و برای جلوگیری از زنا با محارم، جوانان مذکر را اخته یا از رمه اخراج می‏کرد. (باید توجه داشت که محک تعیین محرم بودن یا نبودن افراد، نه خویشاوندی نسبی بلکه عضویت در رمه‏ بود.)پدر رمه از این طریق پیوندهای جنسی اعضای مذکر رمه با زنان رمه‏های دیگر را ترغیب می‏کرد، اما جوانان مذکر عملاً او را ستمگر می‏دانستند. سرانجام برادران اخراج‏شدهء رمه با یکدیگر متحد شدند و با کشتن پدر و خوردن جسد او، به پدرسالاری پایان دادند.

 

«توتم»بنا به تعریف فروید، مظهر هر یک از گروه‌های درون قبیله است. توتم که غالباً یک حیوان بود، سخت مورد احترام یا حتی پرستش قرار می‏گرفت و«تابوها»(با محرمات)معیّن، کشتن یا خوردن آن را منع می‏کردند؛ اما در مواقعی خاص، اعضای گروه با آیینی ویژه توتم را می‏کشتند و از گوشت آن‏ می‏خوردند. فروید کشتن پدر رمهء آغازین و خوردن جسدش را تکرار همین عمل می‏داند. فروید با تحلیل‏ نمادهای تکراری در خواب‌های کودکان و بررسی هراس‌های آنان نتیجه گرفت که حیوانات در خواب‌های‏ کودکان، نماد پدران‏اند و حیوان توتم نیز نماد پدر رمه است. این نتیجه‏گیری با آن‌چه فروید دربارهء «دوسوگرا»بودن نگرش پسربچه دربارهء پدرش می‏گوید هم‌خوانی دارد: توتم به سبب تابوها از احترام‏ برخوردار است و از هر تعرضی مصون می‏ماند، اما نهایتاً کشته می‏شود؛ پدر نیز ایضاً هم مورد احترام قرار می‏گیرد و هم مورد تنفر.-م.

 

(18) . داستایوسکی به دوستش ستراخف( vohkarts )گفته بود که پس از هر حملهء صرع به این علت زودرنج و افسرده می‏شود که بار گناهی نامعلوم را به دوش می‏کشد و جرم بزرگی را مرتکب شده است که او را می‏آزرد. وی با گفتن این موضوع، مفهوم و مضمون حملاتش را به بهترین نحو توصیف کرد.

 

وقتی کسی این‏گونه خود را مقصر می‏بیند، روانکاوی به وجود علائمی از«واقعیت روانی»پی می‏برد و می‏کوشد گناه نامعلوم را برای ضمیر آگاه معلوم کند.[«واقعیت روانی» ( lacihcysp )اصطلاحی‏ است که فروید برای توصیف احساس فرد دربارهء واقعی بودن افکار، امیال و هراس‌های خود در تعارض با واقعیت دنیای بیرون، به کار می‏برد.-م.

 

(19) . بنابر نظریهء«تکرار سیر تکاملی» ( noitalutipacer )، هر جان‌داری در فرایند رشد خود همان مراحل متوالی‏ را تکرار می‏کند که پیشینیانش از سر گذرانده‏اند.-م.

 

(20) . تضعیف یا محدودیتی که«فراخود»بر امیال غریزی اعمال می‏کند،«بازداری» ( noitibihni )نامیده می‏شود. هم‌چنین مراجعه کنید به پی‏نوشت شمارهء 4.-م.

 

(21) . اشارهء فروید به افسانه‏ای قدیمی است که شالودهء طرح نمایشنامهء ادیپ شهریار را تشکیل می‏دهد. طبق این‏ افسانه، هیولایی به نام ابوالهول سر راه شهر تبس نشسته است و معمایی را از کسانی که از آن‌جا می‏گذرند می‏پرسد. تعداد زیادی از اهالی شهر، به علت پاسخ اشتباه، به دست ابوالهول کشته می‏شوند تا این‌که ادیپ به‏ آن‌جا می‏رسد و پس از حل معما، ابوالهول را می‏کشد و مردم همه او را به پادشاهی تبس انتخاب می‏کنند. وی‏ سپس با ملکهء شهر ازدواج می‏کند. پس از چند سال شهر دچار خشکسالی می‏شود و ادیپ از غیب‌گوی شهر کمک می‏خواهد. غیب‌گو به ادیپ می‏گوید که خسک‌سالی به علت خشم خدایان از مجازات نشدن قاتل‏ لائیوس(پادشاه قبلی شهر و همسر قبلی ملکه)بوده است. به همین دلیل، ادیپ برای یافتن قاتل پادشاه‏ قبلی جستجو را آغاز می‏کند، اما با کمال تعجب در می‏یابد که او خود پسر پادشاه قبلی تبس است که چون‏ هاتفان گفته بودند مقدّر است پس از بزرگ شدن پدر خود را بکشد، در کوه‌ها رها شده بود تا بمیرد اما توسط شبانی نجات یافت و پادشاه و ملکهء شهر دیگری به نام کورینتوس او را به فرزندی پذیرفتند. در آن‌جا نیز زمانی که به سنین جوانی رسید، هاتفان آگاهش می‏کنند که مقدّر است پدر خود را بکشد و با مادر خویش‏ ازدواج کند. در واقع، ادیپ با این تصور که پادشاه و ملکهء کورینتوس پدر و مادر واقعی او هستند، آن شهر را ترک کرده و راه تبس را در پیش گرفته بود. پیش از رسیدن به ابوالهول، ادیپ به لائیوس(پدر واقعی او و پادشاه تبس)برخورده و بدون اینکه بداند لائیوس کیست، او را در نزاعی کشته بود. بدین‏ترتیب ادیپ‏ در می‏یابد که همسر فعلی او در واقع مادر خود اوست و در پایان نمایش، با کور کردن چشمانش خود را کیفر می‏دهد.-م.

 

(22). فروید اصطلاح«خودشیفتگی» ( missicran )را برای توصیف روان‏رنجوری به کار می‏برد که سخت دلباختهء خود می‏شوند. منظور فروید از خودشیفتگی«جابه‏جاشده» ( decalpsid )این است که در این مورد داستایوسکی شیفتهء کسی شده است که عناصری از شخصیت خود او را دارد.-م.

 

(23) . «جنون» ( ainam )بر هیجان‏زدگی مفرط و بیمارگونه، خوشبینی نامعقول، بی‏قراری و گفتار نامنسجم اطلاق‏ می‏شود.-م.

 

(25) . «دلیل‏تراشی» ( noitzilanoitar )نوعی مکانیسم دفاعی است که شخص برای موجّه جلوه دادن رفتار یا احساسات خود، دلایلی ظاهرا معقول را مطرح می‏کند. فروید اعتقاد داشت که شخص با توسل به‏ دلیل‏تراشی، در واقع ناخودآگاهانه می‏کوشد سرچشمهء گرفتن رفتار یا احساسات‌شان امیال سرکوب شده را کتمان کند.-م.

 

(26) . داستایوسکی در یکی از نامه‏هایش می‏نویسد: «مهم خود بازی است. قسم می‏خورم که طمع پول اصلاً در کار نیست، گرچه خدا می‏داند که سخت به پول نیاز دارم.»

 

(27) . «همیشه آن‏قدر پای میز قمار می‏ماند تا دار و ندارش را ببازد و کاملا بیچاره شود.صرفا زمانی که به تمام‏ معنا لطمه می‏دید،عاقبت دیو ازروح او بیرون می‏رفت و جای خود را به نابغهء خلاّق می‏داد.»

 

(28) . «وسواس» ( noissesbo )با مشغلهء ذهنی به فکری اطلاق می‏شود که ذهن را برای مدتی طولانی به خود معطوف می‏کند و رهایی از آن غیرممکن به نظر می‏رسد.-م.

 

(29) . مونت‏کارلو یکی از بخش‌های سه‏گانهء بسیار کوچک موناکو است که قمارخانه‏ها و کازینوهای آن شهرت‏ جهانی دارند.-م.

 

(30) . «تمایل مبرم» ( noislupmoc )گرایشی مقاوت‏ناپذیر به انجام کاری است که فرد از نادرست بودن آن آگاه‏ است و شاید حتی نخواهد آن را انجام دهد.-م.

 

(31) . منظور فروید این است که برای نهی کردن کودک از دست زدن به اندام‌های تناسلی، به او می‏گویند«با آن‌جایت‏ بازی نکن.»به اعتقاد فروید، کاربرد واژهء«بازی»در این‌جا دلالت بر ارتباط ناخودآگاهانه‏ای دارد که گوینده‏ بین قمار و استمنا می‏بیند.-م.

 

(32) . «انتقال» ( ecnerefsnart )که غالباً به طور ناخودآگاهانه صورت می‏گیرد، عبارت است از یکی‏پنداشتن‏ شخصی که در محیط بلافصل خود می‏شناسیم با شخص دیگری که در گذشته می‏شناختیم و برای‌مان مهم‏ بود.-م.

 

(33) . «ارضای جنسی خودانگیزانه» ( noitcafsitas-citore-otua )یا خودانگیزی جنسی( msicitore-otua ) اصطلاحی است که فروید برای توصیف رشد جنسی کودک به کار می‏برد. بنابر نظریهء او کودک در«مرحلهء دهانی»رشد خود، به مادر و خوردن شیر از سینهء او متکی است، اما بعداً با فعالیت‌هایی از قبیل جویدن اشیا یا مکیدن انگشت خود را ارضا می‏کند. فروید نحوهء ارضای نیازهای کودک در این مراحل را با ویژگی‌های‏ شخصیت او در بزرگ‌سالی کاملا مرتبط می‏داند.-م

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]لجباز[/h] یكی بود؛ یكی نبود سال ها پیش از این زن و شوهری بودند كه خلق و خویشان با هم جور نبود زن كاربر و زیر و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند

یك روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت : ای مرد خجالت نمی كشی از دم دمای صبح تا سر شب تو خانه پلاسی و هی دور و بر خودت می لولی و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟

مرد گفت : برای چه از خانه برم بیرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را می برند می چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پولی می دهند به كار و بار توی خانه هم تو سر و سامان می دهی

 

زن گفت : پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من اما آب دادن گوساله با خودت این یكی به من هیچ ربطی ندارد

مرد گفت : نكند خیال می كنی تو را آورده ام توی این خانه كه فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله تر بشوی؟

زن گفت : من را آوردی كه خانه و زندگیت را رو به راه كنم و خودت را تر و خشك كنم, نیاوردی كه گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده

مرد گفت : این جور نیست هر چه گفتم باید گوش كنی؛ حتی اگر بگویم پاشو برو بالای بام و خودت را پرت كن پایین نباید به حرفم شك كنی

خلاصه, بعد از جر و بحث زیاد قرار بر این شد كه آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر كس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد

فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد و بعد از آب و جاروی خانه, صبحانه را آماده كرد

مرد هم بیدار شد و بی آنكه كلمه ای به زبان بیاورد شروع كرد به خوردن صبحانه

 

زن دید اگر كنار شوهرش بماند ممكن است قول و قراری را كه گذاشته اند یادش برود و برای اینكه خیالش از این بابت راحت بشود چادرش را سر كرد و رفت خانه همسایه

مرد برای اینكه حوصله اش كمتر سر برود رفت نشست رو سكوی دم در طولی نكشید كه گدایی پیدا شد و پس از دعای بسیار به جان مرد از او چیزی طلب كرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا كرد, جوابی نشنید گدا با صدای بلندتر دعا خواند و از مرد خواست كه پولی, نان و پیازی, چیزی به او بدهد مرد با آنكه به گدا نگاه می كرد لام تا كام چیزی نگفت :

گدا حیران ماند كه این دیگر چه جور آدمی است كه بربر نگاهش می كند, اما لب نمی جنباند و جوابش نمی دهد و با خودش گفت : لابد كر است

گدا رفت جلوتر و صدایش را تا جایی كه می توانست بلند كرد و باز تقاضایش را تكرار كرد مرد در دلش گفت : فكر می كند نمی دانم زنم او را تیر كرده بیاید اینجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از این به بعد گوساله را آب بدهم نه اگر زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید و این مرد صبح تا شب بیخ گوشم هوار بكشد, زبانم را در دهان نمی چرخانم

بگذریم وقتی گدا دید حرف زدن با مرد فایده ندارد, با خود گفت : بیچاره انگار تو این دنیا نیست

 

و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمین و هر چه نان و پنیر در سفره بود خالی كرد توی توبره اش و راهش را گرفت و رفت

مرد همه این ها را می دید؛ اما چیزی نمی گفت : و اعتراضی نمی كرد كه نكند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد

پس از رفتن گدا, سلمانی دوره گرد از راه رسید و همین كه دید مرد نشسته رو سكوی دم در سلام كرد و پرسید می خواهی سر و ریشت را اصلاح كنم؟

مرد به خیال اینكه سلمانی را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش كرد سلمانی با خودش گفت : سكوت نشانه رضاست

و آینه را برد جلو صورت مرد و پرسید می خواهی ریشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردكی كنم؟

مرد همان طور ساكت ماند و سلمانی هم نه گذاشت و نه برداشت, تیغش را برداشت حسابی تیز كرد و ریش مرد را از ته تراشید و صورتش را مثل كف دست صاف و صوف كرد و زلفش را دم اردكی زد بعد آینه گرفت جلو مرد و گفت : ببین خوب شده؟

 

مرد چیزی نگفت :

سلمانی در دلش گفت : این چه جور آدمی است كه حتی زورش می آید بگوید دستت درد نكند

بعد دستش را دراز كرد و گفت : مزد ما را مرحمت كن از خدمت مرخص بشویم

مرد این بار هم چیزی نگفت : سلمانی دو سه بار حرفش را تكرار كرد؛ اما فایده ای نداشت سلمانی گفت : خودت را به كری نزن همین طور مفت و مجانی كه نمی شود ترگل و ورگلت كنم زود باش مزد ما را بده بریم باقی رزق و روزیمان را به دست بیاریم

مرد باز هم جواب نداد سلمانی كه حوصله اش سر رفته بود دست كرد تو جیب مرد, پول هایش را درآورد و رفت دنبال كارش

تازه سلمانی رفته بود كه زن بندانداز از راه رسید و تا چشمش به مرد ریش تراشیده افتاد او را بند انداخت زیر ابروهایش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفیداب مالید و رفت

كمی بعد دزدی سر رسید و دور و بر خانه سر و گوشی آب داد دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و صورت بزك كرده نشسته رو سكو دزد رفت جلو گفت : خاتون جان چرا در را باز گذاشته ای و بدون چادر و چاقچور نشسته ای اینجا؟

 

مرد جواب نداد دزد جلوتر كه رفت فهمید این آدم زن نیست و مرد است و دو دستی زد تو سرش و گفت : خاك عالم بر سرت این چه ریخت و قیافه ای است برای خودت درست كرده ای؟

مرد در دلش گفت : می دانم تو را زنم فرستاده كه زبانم را باز كنی و زحمت آب دادن گوساله بیفتد گردنم؛ اما كور خوانده ای من از آن بیدها نیستم كه به این بادها بلرزم

دزد وقتی دید حرف زدن با مرد بی فایده است و هر چه از او می پرسد جوابی نمی شنود, رفت تو خانه و هر چه چیز سبك وزن و سنگین قیمت دم دستش آمد ریخت تو كوله پشتی اش و زد به چاك

حالا بشنوید از گوساله

گوساله زبان بسته كنج طویله از تشنگی بی تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حیاط و بنا كرد صدا كردن مرد با خودش گفت : این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده صدا در بیاورد و من را وادار كند به حرف زدن

 

در این میان زن سر رسید دید زنی حسابی بزك دوزك كرده نشسته دم در خیال كرد شوهرش رفته هوو سرش آورده تند رفت جلو گفت : آهای با اجازه كی پا گذاشته ای اینجا؟

مرد از خوشحالی فریاد كشید باختی باختی زودباش به گوساله آب بده

زن نزدیك بود از تعجب شاخ دربیاورد دو دستی زد تو سر خودش و گفت : خاك عالم بر سرم چرا این ریختی شده ای؟ كی مویت را زده؟ كی ریشت را تراشیده؟ كی این قدر چاسان فاسانت كرده و این همه سرخاب سفیداب مالیده به صورتت؟

آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه دید همه چیز درهم برهم است فهمید دزد آمده دار و ندارشان را برده

زن برگشت پیش مرد گفت : مگر مرده بودی یا خوابت رفته بود كه جلو دزد را نگرفتی؟

مرد گفت : نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و می دانستم كه همه این دوز و كلك ها زیر سر تو است و تو این ها را تیر كرده ای بیایند من را به حرف بیاورند و آب دادن به گوساله بیفتد گردن من

زن گفت : خاك بر سرت كنند لجباز كه هست و نیست و آبرویت را روی لجبازی گذاشتی و باز خوشحالی كه مجبور نیستی به گوساله خودت آب بدهی حالا بگو ببینم دزد كی رفت و از كدام طرف رفت؟

 

مرد گفت : چندان وقتی نیست كه رفته اما نفهمیدم از كدام طرف رفت

زن از خانه زد بیرون و گوساله به دنبالش را افتاد سر كوچه از بچه هایی كه مشغول بازی بودند پرسید شماها ندیدید مردی كه از خانه ما آمد بیرون از كدام طرف رفت؟

بچه ها سمتی را نشان دادند و گفتند از این طرف

زن افسار گوساله را گرفت و به طرفی كه بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و كم كمك از شهر رفت بیرون

یك میدان بیشتر از شهر دور نشده بود كه دید مردی كوله پشتی سنگین دوش گرفته و دارد می رود زن از سر و وضع مرد فهمید كه دزد خانه همین است قدم هاش را تند كرد و بی آنكه نگاهی به دزد بیندازد از او جلو افتاد

دزد صدا زد باجی جان داری كجا می روی؟

زن جواب داد غریبم دارم می روم شهر خودم

دزد پرسید چرا این قدر تند می روی؟

 

زن گفت : می خواهم تا هوا تاریك نشده خودم را برسانم به كاروانسرایی كه شب تك و تنها توی بیابان نمانم اگر كس و كاری داشتم یواش یواش می رفتم و بیخودی خودم و این گوساله زبان بسته را خسته نمی كردم

دزد گفت : دلت می خواهد با هم برویم؟

زن گفت : بدم نمی آید

و با هم به راه افتادند

در بین راه زن آن قدر شیرین زبانی كرد و قر و غمزه آمد كه دزد گفت : خاتون باجی مگر تو شوهر نداری؟

زن گفت : اگر شوهر داشتم تك و تنها با این گوساله راهی بیابان نمی شدم

كم كم گفت : وگوی زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاری كرد و قرار و مدار گذاشتند همین كه برسند به شهر بروند پیش قاضی, مهر و كابین ببندند

از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دمای غروب آفتاب رسیدند به دهی

دزد گفت : بهتر است به اسم زن و شوهر برویم خانه كدخدا و شب را آنجا بمانیم

 

زن گفت : بسیار خوب اما به شرطی كه به من دست نزنی مگر بعد از رفتن به خانه قاضی

دزد قبول كرد و با هم رفتند به خانه كدخدا كدخدا هم از آن ها پذیرایی كرد

وقت خواب كه رسید زن رختخوابش را یك طرف اتاق پهن كرد و رختخواب دزد را طرف دیگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابیدند

نیمه های شب, وقتی خر و پف دزد رفت به هوا, زن بی سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانه كدخدا كمی آرد برداشت؛ با آن خمیر شل و ولی درست كرد و آورد ریخت توكفش های دزد و كدخدا بعد, كوله پشتی را انداخت به پشت گوساله؛ از در بیرون زد و راه خانه خودش را پیش گرفت

زن كدخدا از صدای به هم خوردن در بیدار شد كدخدا را بیدار كرد و گفت : انگار صدای در آمد؛ پاشو ببین مهمان های ما دزد از آب در نیامده باشند

 

كدخدا بلند شد خواست كفش بپوشد برود تو حیاط و سر و گوشی آب بدهد ببیند چه خبر است كه پاش چسبید به خمیر ناچار كفشش را درآورد و پا برهنه دوید تو حیاط؛ دید در چار تاق باز است تند برگشت سركشید تو اتاق مهمان ها دید از زن خبری نیست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابیده كدخدا مرد را صدا زد مرد از خواب پرید و گفت : چی شده ؟

كدخدا گفت : می خواستی چی بشود زنت خمیر ریخته تو كفش های من و در را باز كرده و رفته حالا دیگر چیزی هم برده یا نه نمی دانم

دزد گفت : نه بابا زن من دزد كه نیست؛ فقط بعضی وقت ها به سرش می زند و دردسر درست می كند

 

در این میان چشم چرخاند دور و برش؛ دید ای داد بی داد از كوله پشتی اثری نیست و به كدخدا گفت : بهتر است زودتر برم ببینم كجا رفته؛ مبادا این وقت شب به دزدی یا دغلی بربخورد و گوساله را از او بگیرند و خودش را به كنیزی ببرند

و خواست كفش هاش را بپوشد كه پاش تو خمیر گیر كرد نخواست كدخدا از این قضیه سر در بیاورد؛ با هر دردسری بود كفش هاش را پوشید؛ یواش یواش خودش را رساند دم در و از كدخدا خداحافظی كرد

همین كه پاش رسید به كوچه و خودش را تنها دید, نشست كفش هاش را پاك كرد اما, دیگر دیر شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود دزد دید اگر بخواهد به زن برسد چاره ای ندارد جز اینكه همه راه را بدود این بود كه شروع كرد به دویدن و از تپه ماهورهای زیادی گذشت رفت تو رفت تا به جایی رسید كه از دور زن و گوساله را دید

 

زن هم كه مرتب پشت سرش را نگاه می كرد, دزد را دید و ترس برش داشت كه چه كند چه نكند و از ناچاری به گوساله گفت : ای گوساله همه این بلاها به خاطر تو سرم می آید اگر دزد به ما برسد, من را سر به نیست می كند و تو را می برد می دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را می برد و دیگر نه من را می بینی و نه رنگ قشنگ سبزه را دلم می خواهد از خودت غیرت به خرج دهی و با این كله گت و گنده ات طوری به شكمش بزنی كه جا به جا جان از بدنش در بیاید

و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفی كه دزد داشت نزدیك می شد چرخاند گفت : چیزی نمانده به ما برسد ببینم چه كار می كنی

همین كه دزد نزدیك شد, گوساله خیره خیره نگاهش كرد بعد چند قدم رفت عقب عقب و یك دفعه خیز برداشت و با سر چنان ضربه محكمی به آبگاه دزد زد كه دزد نقش زمین شد و دیگر از جاش جم نخورد

 

زن از شادی پك و پوز گوساله را غرق بوسه كرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد

هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پیدا نشده بودند كه زن با گوساله رسید به خانه در حیاط همان طور چارتاق بود و مرد بزك دوزك كرده نشسته بود رو سكو گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه ای هم به مرد بزند و او را به همان روزی بیندازد كه دزد را انداخته بود اما, زن تند پرید جلوش را گرفت گفت : ای گوساله هر چه باشد من و این مرد مثل آستر و رویه هستیم اگر لجباز است, عوضش دلپاك و بی غل و غش است

گوساله سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت رفت تو طویله

مرد هم از حرف زنش خجالت كشید و از فردای آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد

بالا رفتیم هوا بود؛

پایین اومدیم زمین بود؛

قصه ما همین بود

منبع : آوای آزاد

  • Like 4
لینک به دیدگاه

[h=1]
قصه رمال باشی دروغی
[/h] در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می كردند كه خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد كه زن از بی پولی نرفته بود حمام

یك روز, زن به شوهرش گفت : آخر تو چه جور شوهری هستی كه نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام

مرد از حرف زنش خجالت كشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان كندنی بود, ده شاهی جور كرد و داد به او

زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد به حمام كه رسید دید حمام قرق است از حمامی پرسید كی حمام را قرق كرده؟

حمامی گفت : زن رمال باشی

زن گفت : تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای كنیزها و دده ها بنشینم و حمام كنم خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود

حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش در این حیص بیص دید كنیزها با سلام و صلوات زن بدتركیب و نكره ای را كه بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام

زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیكل نتراشیده زن رمال باشی, سرش را بلند كرد به طرف آسمان و گفت : خدایا به كرمت شكر من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام, آن وقت باید برای این زن بدتركیب حمام را قرق كنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید

بعد, هر طوری بود خودش را شست و شویی داد از حمام درآمد و رفت خانه

شب, وقتی شوهرش آمد خانه, حكایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و كمال برای او تعریف كرد وآخر سر گفت : ای مرد تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی

مرد گفت : مگر زده به سرت من كه از رمالی چیزی سرم نمی شود

زن گفت : خودم كمكت می كنم الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی

خلاصه هر چه مرد به زنش گفت : از عهده این كار بر نمی آید, زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت : یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری

مرد هر چه فكر كرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد كه حرفش را قبول كند این بود كه نرم شد و گفت : ای زن پدرت خوب مادرت خوب مگر به همین سادگی می شود رمال شد

زن گفت : آن قدرها هم كه تو فكر می كنی مشكل نیست فردا صبح زود می روی بیل و كلنگ را می فروشی پولش را می دهی یك تخته رمالی و دو سه تا كتاب كهنه كت و كلفت و می روی می نشینی یك گوشه مشغول رمل انداختن می شوی هر كه آمد گفت : طالع من را ببین, اول كمی طولش می دهی, بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی

مرد گفت : آمدیم مشكل یكی و دو تا را شانسی رفع و رجوع كردیم, آخرش چی؟ بالاخره می افتیم تو دردسر

زن گفت : آخر هر كاری را فقط خدا می داند نترس خدا كریم است

صبح زود, مرد بیل و كلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالی خرید و رفت نشست در مسجد شاه

چندان طول نكشید كه جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت : جناب رمال باشی شتری كه پول های پادشاه بارش بوده گم شده رمل بنداز ببین كجا رفته

رمال تو دلش گفت : خدایا چه كنم؟ چه نكنم؟ حالا چه خاكی بریزم به سرم؟ دیدی این زن سبك سر چطور دستی دستی ما را انداخت تو هچل

بعد همین طور كه مانده بود چه كند, چه نكند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول كرد رو تخته خوب نگاهشان كرد كمی رفت تو فكر و گفت : جلودارباشی برو صد دینار بده نخود و به هر طرف كه دلت خواست راه بیفت و بنا كن دانه به دانه نخود ها را ریختن و رفتن وقتی نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ به هر طرف كه قرار گرفتی از زمین چشم برندار و به این طرف آن طرف نگاه نكن راست برو تا برسی به شتر گم شده

جلودار باشی یك شاهی گذاشت كف دست رمال و رفت و هر چه را كه گفت : ه بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسید به خرابه ای و دید شتر رفته آنجا گرفته خوابیده

افسار شتر را گرفت برد به قصر حكایت گم شدن شتر و رمال را برای پادشاه تعریف كرد بعد, برگشت پیش رمال و ده اشرفی به او انعام داد

مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفی, از خوشحالی دست و پاش را گم كرد پیش از غروب بساطش را ورچید توی بازار گشتی زد هر چه لازم داشت خرید و با دست پر رفت خانه و گفت : ای زن حق با تو بود و من تا حالا نمی دانستم رمالی چه دخل و مداخلی دارد خدا پدرت را بیامرزد كه من را از فعلگی و دنبال سه شاهی صنار دویدن راحت كردی

بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفت : ن و گل شنفتن

فردای آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن كرد و همین كه نشست, چند تا غلام و فراش درباری آمدند به او گفتند : پاشو راه بیفت كه پادشاه تو را می خواهد

این را كه شنید دلش افتاد به تپیدن و رنگ به صورتش نماند با خودش گفت : بر پدر زن بد لعنت دیدی آخر عاقبت ما را به كشتن داد اگر پادشاه بو ببرد كه من بیق بیقم و حتی سواد ندارم, كارم زار است و گوش تا گوش سرم را می برد

خلاصه با ترس و لرز اسباب رمالیش را زد زیر بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد در راه هزار جور فكر و خیال كرد و از ترس جان به سر شد, تا رسید به حضور پادشاه

پادشاه نگاهی به قد و بالای او انداخت و پرسید تو شتر را پیدا كردی, با بار پولی كه باش بود؟

مرد جواب داد بله قربان

پادشاه گفت : از امروز تو رمال باشی دربار هستی و از ما جیره و مواجب می گیری برو و كارت را شروع كن

آن شب, وقتی مرد به خانه اش برگشت, گفت : ای زن خانه ات خراب شود كه آخر به كشتنم دادی

زن پرسید مگر چه شده؟

جواب داد می خواستی چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشی دربارم كرد و از صبح تا شب هی خدا خدا كردم چیزی پیش نیاید كه بفهمد از رمالی هیچی سرم نمی شود و دارم بزنند

زن گفت : ای بابا بعد از آن همه بدبختی, تازه خدا یادش افتاده به ما وخواسته نانی بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو می خواهی به یك پخ جا خالی كنی این جور فكرها را از سرت بیرون كن و بی خیال باش آخرش هم یك طوری می شود خدا كریم است

بگذریم زن آن قدر از این حرف ها خواند به گوش او كه مرد دل و جرئتی به هم زد و از آن به بعد مثل درباری های دیگر راست راست می رفت دربار و می آمد خانه

مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد, تا یك شب از قضای روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند همین كه صبح شدم پادشاه رمال باشی را خواست و گفت : زود دزدها و هر چه را كه از خزانه برده اند پیدا كن

رمال باشی گفت : حكم حكم پادشاه است

بعد, آمد خانه به زنش گفت : روزگارم سیاه شد

زن پرسید چی شده؟

مرد جواب داد دیگر می خواستی چی بشود؟ دیشب دزدها خزانه پادشاه را خالی كرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را كه برده اند از من می خواهد همین فردا مشتم وا می شود و سرم به باد می رود

زن گف فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگیر تا ببینیم بعد چی می شود

رمال باشی رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت : این هم چهل روز مهلت بعدش چه خاكی بریزم به سرم؟

زن گفت : تا چهل روز دیگر كی مرده, كی زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا كله خرما بگیر بیار و هر شب یكی از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله كه اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانیم روز چهلم چه روزی است

رمال باشی گفت : بد فكری نیست

و رفت چهل تا كله خرما خرید و برگشت خانه

حالا بشنوید از دزدها

وقتی دزدها شنیدند پادشاه رمالی دارد كه از زیر زمین و بالای آسمان خبر می دهد, ترس ورشان داشت نشستند با هم به گفت : و گوی كه چه كنند و چه نكنند تا از دست چنین رمالی جان سالم به در ببرند آخر سر قرار گذاشتند هر شب یكی از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشی سر و گوشی آب بدهد و ببیند رمال باشی چه می كند و براشان چه نقشه ای می كشد

شب اول, یكی از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشی و گوش تیز كرد ببیند رمال باشی چه می كند در این موقع رمال باشی یكی از خرماها را خورد هسته اش را ترقی پرت كرد تو دله و بلند گفت : این یكی از چهل تا

دزد تا این را شنید, از رو پشت بام پرید پایین رفت پیش رفقاش و گفت : هر چه از این رمال باشی گفته اند : , كم گفته اند :

گفتند : چطور؟

گفت : تا رسیدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گیر نشده بودم كه بلند گفت : این یكی از چهل تا

دزدها خیلی پكر شدند و بیشتر ترس افتاد تو دلشان

خلاصه از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشی و رمال باشی شبی یك كله خرما خورد هسته اش را انداخت تو دله و گفت : این دو تا از چهل تا این سه تا از چهل تا و همین طور شمرد تا رسید به سی و نه

شب سی و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند : یك شب بیشتر نمانده كه رمال باشی ما را بگیرد و كت بسته تحویل بدهد اگر به زیر زمین یا ته دریا هم بریم فایده ندارد و دست از سر مان بر نمی دارد خوب است تا كار از كار نگذشته خودمان بریم خدمتش و جای جواهرات خزانه را نشانش بدهیم این طوری شاید پادشاه از تقصیرمان بگذرد و از این مهلكه جان به در ببریم

فردای آن روز, دزدها یك شمشیر و یك قرآن ورداشتند رفتند پیش رمال باشی و گفتند : این شمشیر, این هم قرآن یا ما را با این شمشیر بكش, یا به این قرآن ببخش جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زیر خاك است

رمال باشی دزدها را كمی نصیحت كرد بعد جای جواهرات را یاد گرفت و به آن ها گفت : الان می روم پیش پادشاه ببینم چه كار می توانم براتان بكنم

و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جای جواهرات را به او گفت : و برای دزدها طلب شفاعت كرد

پادشاه كه از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید, گفت : رمال باشی راستش را بگو چرا برای دزدها طلب بخشش می كنی؟

رمال باشی گفت : قربانت گردم دزدها وقتی خبردار شدند پیداكردن آن ها و جواهرات را گذاشته ای به عهده من از خیر هر چه برده بودند گذشتند و فرار كردند به مغرب زمین و حالا اگر بخواهی آن ها را برگردانی, دو مقابل خزانه باید خرج قشون كنی آخرش هم معلوم نیست به نتیجه برسی یا نه

پادشاه حرف رمال باشی را قبول كرد و عده ای را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و كمال آوردند تحویل خزانه دار دادند و باز به رمال باشی خلعت داد و پول زیادی به او بخشید

وقتی رمال باشی برگشت خانه به زنش گفت : امروز پادشاه آن قدر پول بخشید به من كه برای هفت پشتمان بس است حالا بیا فكری بكن كه از این مخمصه خلاص بشوم چون می ترسم آخر گیر بیفتم و جانم را بگذارم رو این كار

زن فكری كرد و گفت : این را دیگر راست می گویی وقتش رسیده خودت را بزنی به دیوانگی تا دست از سرت بردارند

مرد گفت : چطور این كار را بكنم؟

زن گفت : فردا صبح, وقتی شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او دست و پاش را بگیر و مثل دیوانه ها از خزینه بندازش بیرون و لخت مادرزاد بنا كن به بشكن زدن و قر و قمبیل آمدن آن وقت دوست و دشمن می گویند رمال باشی پاك چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمی دارد

مرد گفت : بد نگفت : ی

و صبح فردا, همان طور كه زنش گفت : ه بود, بعد از اینكه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا نگهبان ها را كنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهای پادشاه را گرفت و از خزینه كشیدش بیرون, كه یك مرتبه صدایی بلند شد و سقف خزینه رمبید

پادشاه وقتی دید رمال باشی از مرگ حتمی نجاتش داده, مال بی حساب و كتابی به او بخشید و همه كاره دربارش كرد

رمال باشی برگشت خانه و ماجرای آن روز را برای زنش تعریف كرد زن گفت : یك كار دیگر هم می توانی بكنی

مرد گفت : چه كاری؟

زن گفت : یك وقت كه همه اعیان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بكش پایین بعد از این كار, همه می گویند عقل از سرت پریده و دیوانه شده ای پادشاه هم می گوید رمال دیوانه نمی خواهم و از دربار بیرونت می كند آن وقت با خیال راحت می رویم گوشه دنجی می نشینیم و خوش و خرم زندگی می كنیم

رمال باشی حرف زنش را قبول كرد و منتظر فرصت ماند تا یك روز همه اعیان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سینه جلو تختش صف بستند

رمال باشی دید فرصت از این بهتر دست نمی دهد و از میان جمعیت پرید رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پایین, كه در همین موقع عقربی قد یك گنجشك از زیر تشكی كه پادشاه روش نشسته بود, آمد بیرون

همه به رمال باشی آفرین گفتند : و از آن به بعد دیگر كسی نبود كه به اندازه رمال باشی پیش پادشاه عزیز باشد

رمال باشی مطلب را با زنش در میان گذاشت و آخر سر گفت : امروز هم كه این جور شد و حالا بیشتر از عاقبت كار می ترسم

زن, شوهرش را دلداری داد و گفت : حالا كه خدا می خواهد روز به روز كار و بارت بالا بگیرد و اجر و قربت پیش پادشاه بیشتر شود, چرا ما نخواهیم؟

رمال باشی گفت : درست می گویی باید راضی باشیم به رضای خدا

از آن به بعد, رمال باشی صبح به صبح می رفت دربار و شب به شب برمی گشت خانه و با زنش به خوبی و خوشی زندگی می كرد تا روز از روزها كه همراه پادشاه رفته بود شكار, پادشاه ملخی را در مشتش گرفت و به او گفت : بگو ببینم چی تو مشت من است؟

رمال باشی روش را كرد به طرف آسمان و در دل گفت : خدایا خودت می دانی كه من می خواستم از این كار دست بكشم و تو نگذاشتی حالا هم راضی ام به رضای تو

بعد, آهسته گفت : یك بار جستی ملخو دوبار جستی ملخو آخر كف دستی ملخو

پادشاه گفت : رمال باشی داری با خودت چه می گویی؟ بلندتر بگو

رمال باشی با ترس و لرز بلندتر گفت : عرض كردم یك بار جستی ملخو دوبار جستی ملخو آخر كف دستی ملخو

پادشاه گفت : آفرین بر تو

و دستش را واكرد و ملخ پرید به هوا

قصه ما به سر رفت

كلاغه .... و در رفت

منبع : آوای آزاد

  • Like 5
لینک به دیدگاه

[h=1]تعجب[/h] در حاشیه یكی از پاركهای بزرگ شهر

در خیابان امیر آباد

مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر

كه روی یك صندلی سنگی نشسته است و به پارك نگاه می كند

او بسیار طبیعی ست

و كمی هم خسته

او را طوری ساخته اند

كه خم به ابرو نمی آورد

او را طوری ساخته اند

كه درد را حس نمی كند

او را طوری ساخته اند

كه ظاهرا

چیزی نمی شنود

چیزی نمی بیند

چیزی نمی گوید

و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد

او را دقیقا برای كنار پارك خوشبخت ساخته اند

در زمستان گذشته

من با این مجسمه دوست شدم

چرا كه هر روز صبح زود برای ورزش به این پارك می رفتم

چرا كه می توانستم گهگاه چند كلمه یی با او درد دل كنم

به رازداری او مطمئن بودم

و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می كردم

من در زمستان گذشته

بعد از اینكه با مجسمه دوست شدم

هفت و شاید هم هشت روز با او درددل كردم

فقط هفت یا هشت روز

و در آخرین روزی كه با او درددل كردم

ناگهان تركید

با صدایی وحشتناك

و من خیلی تعجب كردم

البته نه برای اینكه مجسمه تركید ....

***

حالا چند جای مجسمه را وصله پینه كرده اند

و به من هم گفته اند كنار آن مجسمه ننشینم

یعنی نوشته اند : دست نزنید تازه تعمیر است

من هنوز هم متعجبم

و گمان می كنم

تا روزی كه بمیرم

متعجب باقی بمانم

البته نه برای اینكه مجسمه تركید

 

از كتاب در حد توانستن

شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

[h=1]قصه باور نكردنی[/h] یكی داشت؛ یكی نداشت پادشاهی سه پسر داشت دوتاش كور بود و یكیش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم كردند و گفتند : ای پدر دلمان خیلی گرفته اجازه بده چند روزی بریم شكار و حال و هوایی عوض كنیم

پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پیش میرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شكار

میرآخور گفت : بروید تو اصطبل و هر اسبی كه خواستید ببرید

رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و یكیش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشكار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شكار

میرشكار گفت : بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی كه می خواهید بردارید

پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شكسته بود و یكیش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای كه در نداشت رفتند به بیابانی كه راه نداشت از كوهی گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرایی رسیدند كه دیوار نداشت تو كاروانسرا سه تا دیگ بود دوتاش شكسته بود و سومی اصلاً ته نداشت

همین جور كه می رفتند سه تا تیر و كمان پیدا كردند دوتاش شكسته بود و یكیش اصلاً زه نداشت رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و كمان ها آن ها را زدند وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یكیش اصلاً جان نداشت آهو ها را بردند تو همان كاروانسرایی كه دیوار نداشت پوستشان را كندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی كه دوتاش شكسته بود و یكیش ته نداشت زیرشان را آتش كردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت

تشنه كه شدند, گشتند دنبال آب سه تا نهر پیدا كردند دوتاش خشك بود؛ یكیش اصلاً آب نداشت از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری كه نم داشت و بنا كردند به مكیدن دوتاشان تركید؛ یكیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت

به شاه خبر دادند این چه شكاری بود كه این بچه ها رفتند شاه وزیرش را خواست و گفت : به اجازه چه كسی گذاشتی این بچه ها برند شكار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان كه حوصله درد سر ندارم

 

رفتیم بالا آرد بود؛

اومدیم پایین خمیر بود؛

قصه ما همین بود

 

منبع : آوای آزاد

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس می تواند یک میوه در روز بخورد. این قانون نسل ها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختانجدیدی رویید. مدتی بعد، آنجا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهرهای اطراف را بر انگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند. اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند. خداوند پیامبری دیگر برانگیخت و او را گفت: بگذارید هرکس هر چقدر میوه می خواهد بخورد و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنید. پیامبر با پیامی تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند؛ چرا که آن رسم قدیمی در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد. کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده؟ اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد. بتابر این تصمیم گرفتند مذهب سان را رها کنند، بدین ترتیب می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانیکه خود را قدیس می دانستند! به آیین قدیمی وفادار ماندند. اما در حقیقت، آنها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و با باید همراه دنیا تغییر کرد. برگرفته از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها از پائولو کوئیلو

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

یکی از بزرگان بصره بنام(( شبلی )) در میدان شهر

کیسه ای خرما خرید،از آنجائی که وی سالخورده بود

صدا زد آهای مردم!!! من کیسه ای خرما خریده و

حملش برایم دشوار،،،

هرکس این کیسه را به حرم سرایم بیاورد 2 دانگ

از خرمای کیسه بدو میدهم،

هیچ کس حاضر به انجام این کار نشد،شیخ به ناچار

و به زحمت خود کیسه را بدوش گرفت،

به حرم سرا که رسید آنرا به گوشه ای گذاشته و

کمی استراحت نمود، چندی نگذشت که متوجه شد

کیسه خرما سرجایش نیست و دزدیده شده،،،

آنگاه فریاد برآورد... ساعتی قبل حاضر بودم که

2دانگ از آنرا مزد بدهم هیچ کس قبول نکرد آنرا تا

حرم سرا بیاورد اکنون گویا کسی آنرا بدون مزدو

اجرت کیسه را تا پل صراط برایم حمل نموده!!!!!:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

صبح امروز کسی گفت به من: تو چقدر تنهائی!

گفتمش در پاسخ: تو چقدر نادانی!

تن من گر تنهاست، دل من با دلهاست

دوستانی دارم، همه از جنس بلور که دعایم گویندو دعاشان گویم

یادشان در دل من، قلبشان منزل من............:w16:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

اسب سواری مرد افلیجی را دید که قادر به راه رفتن نبود،

مرد سوار د لش بحال وی بسوخت واز اسب پیاده شد و

او را روی اسب گذاشته تا به مقصد همراهیش کند،

کمی جلوتر رفتند و مرد به ظاهر افلیج ناگهان اسب را

برداشته و گریخت! صاحب اسب فریاد بر آورد که:

تو تنها اسب را نبردی! بلکه جوانمردی هم با اسب

بردی!

اسب برای خودت امَا هرگز به هیچکس و هیچ کجا

نگو که چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا

میترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند!

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .

به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

 

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .

ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواسته سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .

ام رستم به پیک گفت : پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .

پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی حکیم ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."

ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود .

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می رفت که ناگهان عزرائیل را دید. او را شناخت و به همین دلیل به شدت ترسید. زیرا چهره ی عزرائیل بسیار غضبناک و جدی بود.آن مرد به سرعت نزد حضرت سلیمان رفت و از ایشان خواست تا با استفاده از قدرتش او را به سرزمین دوری بفرستد.حضرت سلیمان فرمودند: دلیل این درخواست تو چیست؟آن مرد گفت: ای پیامبر من از موضوعی به شدت می ترسم و می خواهم مرا به جایی دور بفرستی تا خیالم آسوده شود.حضرت سلیمان قبول کرد و به ابر دستور داد تا آن مرد را به سرزمین هندوستان که خیلی دور بود ببرد.ابر به شکل یک قالیچه در آمد و مرد را در بازار هندوستان پیاده کرد. مرد آسوده خاطر شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که باز هم عزرائیل را دید. اما این بار با چهره ای خندان.تعجب کرد و رفت جلو و گفت: من تو را می شناسم. تو عزرائیلی. اما این بار بر خلاف دفعه ی قبل خندانی.می توانم دلیلش را بپرسم؟عزرائیل گفت: آن روز بسیار متعجب بودم از کار خدا. زیرا در نامه ای که به من داده بود دستور گرفتن جان تو نوشته شده بود اما در هندوستان.من تعجب کردم و به خداوند گفتم: خدایا، من چگونه جان این مرد را بگیرم؟ و حال که تو را اینجا دیدم از کار و حکمت خداوند خنده ام گرفت. حال آمده ام به دستور الهی عمل کنم.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...