رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

گوسفند سياه

 

‌ایتالو كالوينو

 

برگردان: فرزاد همتی و محمد رضا فرزاد

 

 

شهری بود كه همه اهالی آن دزد بودند.

 

شب‌ها پس از صرف شام، هر كس دسته كليد بزرگ و فانوسش را برمی‌داشت و از خانه بيرون می‌زد؛ براي دستبرد به خانه يك همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش كه آن را هم دزد زده بود.

 

به‌این ترتيب، همه در كنار هم به خوبی‌و خوشي زندگي می‌كردند؛ چون هر كس از ديگري می‌دزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا كه آخرين نفر از اولي می‌دزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طوركلي خريد و فروش هم در‌این شهر به همين منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعي می‌كرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و كوشش خودشان را می‌كردند كه سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بكشند؛ به‌این ترتيب در‌این شهر زندگي به آرامی‌سپري می‌شد. نه كسي خيلي ثروتمند بود و نه كسي خيلي فقير و درمانده.

 

روزي، چطورش را نمی‌دانيم؛ مرد درستكاري گذرش به‌این شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب كرد. شب‌ها به جاي‌اینكه با دسته كليد و فانوس دور كوچه‌ها راه بيفتد براي دزدي، شامش را كه می‌خورد، سيگاري دود می‌كرد و شروع می‌كرد به خواندن رمان.

 

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌ديدند و راهشان را كج می‌كردند و می‌رفتند.

 

اواضاع از‌این قرار بود تا‌اینكه اهالي، احساس وظيفه كردند كه به‌این تازه وارد توضيح بدهند كه گر چه خودش اهل‌این كارها نيست، ولي حق ندارد مزاحم كار ديگران بشود. هر شب كه در خانه می‌ماند، معني اش‌این بود كه خانواده‌ای سر بی‌شام زمين می‌گذارد و روز بعد هم چيزي براي خوردن ندارد.

 

بدين ترتيب، مرد درستكار در برابر چنين استدلالي چه حرفي براي گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراين پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بيرون می‌زد و همان طور كه از او خواسته بودند، حوالي صبح بر می‌گشت؛ ولي دست به دزدي نمی‌زد. آخر او فردي بود درستكار و اهل‌این كارها نبود. می‌رفت روي پل شهر می‌ايستاد و مدت‌ها به جريان آب رودخانه نگاه می‌كرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌ديد كه خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

 

در كمتر از يك هفته، مرد درستكار دار و ندار خود را از دست داد؛ چيزي براي خوردن نداشت و خانه اش هم كه لخت شده بود. ولي مشكل‌این نبود، چرا كه‌این وضعيت البته تقصير خود او بود. نه! مشكل چيز ديگري بود. قضيه از‌این قرار بود كه‌این آدم با‌این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آنكه خودش دست به مال كسي دراز كند. به‌این ترتيب، هر شب يك نفر بود كه پس از سرقت شبانه از خانة ديگري، وقتي صبح به خانة خودش وارد می‌شد، می‌ديد خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای كه مرد درستكار بايد به آن دستبرد می‌زد.

 

به هر حال بعد از مدتي به تدريج، آنهايي كه شب‌هاي بيشتري خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقيه بهتر شد و مال و منالي به هم می‌زدند و برعكس، كساني كه دفعات بيشتري به خانة مرد درستكار (كه حالا ديگر البته از هر چيز به در نخوري خالي شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالي به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقيرتر می‌يافتند.

 

به‌این ترتيب، آن عده‌ای كه موقعيت مالي شان بهتر شده بود، مانند مرد درستكار،‌این عادت را پيشه كردند كه شب‌ها پس از صرف شام، بروند روي پل و جريان آب رودخانه را تماشا كنند.‌این ماجرا، وضعيت آشفته شهر را آشفته‌تر می‌كرد؛ چون معني اش‌این بود كه باز افراد بيشتري از اهالي ثروتمند‌تر و بقيه فقيرتر می‌شدند.

 

به تدريج، آنهايي كه وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفريح روي پل روي آورده بودند، متوجه شدند كه اگر به‌این وضع ادامه بدهند، به زودي ثروتشان ته می‌كشد و به‌این فكر افتادند كه «چطور است به عده‌ای از‌این فقيرها پولي بدهيم كه شب‌ها به جاي ما هم بروند دزدي». قراردادها بسته شد، دستمزدها تعيين و پورسانت‌هاي هر طرف را هم مشخص كردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همين قرار و مدارها هم سعي می‌كردند سر هم كلاه بگذارند و هر كدام از طرفين به نحوي از ديگري چيزي بالا می‌كشيد و آن ديگري هم از... اما همان طور كه رسم‌این گونه قراردادهاست، آنها كه پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهيدست‌ها عموماً فقيرتر می‌شدند.

 

عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند كه ديگر براي ثروتمند ماندن، نه نياز به دزدي مستقيم داشتند و نه‌اینكه كسي برايشان دزدي كند. ولي مشكل‌اینجا بود كه اگر دست از دزدي می‌كشيدند، فقير می‌شدند؛ چون فقيرها در هر حال از آنها می‌دزديدند. فكري به خاطرشان رسيد؛ آمدند و فقيرترين آدم‌ها را استخدام كردند تا اموالشان را در مقابل ديگر فقيرها حفاظت كنند، اداره پليش برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.

 

به‌این ترتيب، چند سالي از آمدن مرد درستكار به شهر نگذشته بود، كه مردم ديگر از دزديدن و دزديده شدن حرفي به ميان نمی‌آورند. صحبت‌ها حالا ديگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

 

تنها فرد درستكار، همان مرد اولي بود كه ما نفهميديم براي چه به آن شهر آمد و كمی‌بعد از گرسنگي مرد.

 

 

 

برگرفته از كتاب شاه گوش می‌كند - انتشارات مرواريد چاپ اول 1382

 

حروف‌چین: شهاب لنکرانی

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 94
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گراكوس شكارگر

 

فرانتس کافکا

 

دو پسر روی دیوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازی می كردند . مردی روی پله های یادمان روزنامه می خواند ، بر آسوده در سایهء پهلوانی كه شمشیرش را در هوا جولان می داد . دخترش سطلش را دم چشمه آب می كرد . میوه فروشی كنار بساطش دراز كشیده بود و خیره به دریاچه نگاه می كرد . ازمیان پنجرهء گشوده و از لای درزهای در كافه ای ، می شد دومرد را آن ته دید كه شراب می نوشیدند . كافه چی سرمیزی در جلو نشسته بود و چرت می زد . كرجیی خموشانه به سوی بندرگاه كوچك راه می سپرد ، پنداری به وسایلی نادیدنی روی آب رانده می شود . مردی با پیرهن آبی كرجی بر ساحل پیاده شد و طناب را در حلقه انداخت . پشت سر كرجی بان دومرد دیگر ، كتهای فراك مشكی به تن با دكمه های نقره ای بر آنها ، تابوتی را حمل می كردند كه در آن ، زیرپارچهء ابریشمی گل نگار و شرابه دار ، مردی ظاهراً درازكشیده بود .

 

روی اسكله هیچ كس پروای نوآمدگان رانداشت ؛ حتا وقتی آن دو تابوت را بر زمینی گذاشتند و منتظر كرجی بان ماندند كه هنوز مشغول طناب بستن بود،هیچ كس نزدیك نرفت ، هیچ كس چیزی ازشان نپرسید ، هیچ كسی نگاهی پرس و جو گرانه بهشان نینداخت .

 

كرجی بان را باز هم زنی بیشتر معطل كرد كه ، بچه ای به پستانش ، حالا با گیسوی افشان بر عرشهء كرجی نمایان شد .سپس كرجی بان پیش آمد و خانهء دو اشكوبهء زرد مانندی را نشان داد كه سمت چپ نزدیك آب به پا خاسته بود ؛ تابوت كشان بارشان را بر داشتند و آن را به سوی در كوتاه و آراسته به ستوتهای رعنا بردند . پسركی پنجره ای را گشود ، درست همان گاه كه ببیند گروه توی خانه ناپدید می شود ، سپس پنجره را دو باره شتابان بست .اكنون در نیز بسته شد ؛ از چوب بلوط سیاه ، و بسیار محكم ساخته شده بود . فوجی پرنده كه گرداگرد برج ناقوس می چرخیدند تو خیابان جلوی خانه فرود آمدند . تو گویی كه خوراكشان درون خانه انبار شده باشد ، جلوی در گرد آمدند. یكی شان به اشكوب اول پر كشید و به شیشهء پنجره نوك زد . آنها پرنده گانی خوش آب و رنگ ، نیك پائیده ، و پر نشاط بودند . زن كرجی سوار برایشان دانه پاشید ؛ آنها دانه ها را بر چیدند و پر زدند آمدند دور زن نشستند .

 

مردی با كلاه سیلندر كه نوار كرپ سیاهی پر آن بسته بود ، اكنون از یكی از كوچه های باریك و پرشیب كه به بندرگاه می خوردند پادئین آمد . هوشیارانه به دور و برش نگاه انداخت ؛ همه چیزگویا اندوهگینش می كرد ؛ دیدن خاكروبه در گوشه ای اخم به چهره اش آورد . پوست میوه روی پله های یادمان ریخته بود ؛ گذران ، با عصایش جارویشان كرد.به در خانه كوبیده ، و همان گاه كلاه سیلندرش را با دست پوشیده به دستكش سیاه از سر بر داشت .در بی درنگ باز شد ، و پنجاه تایی پسرك در دو ردیف در دالان ورودی درازنمایان شدند، و به او كرنش كردند.

 

كرجی بان از پلكان پایین آمد ، به آقای سیاه پوش سلام داد، به اشكوب اول راهنمایی اش كرد ، او را در ایوان ستون دار درخشان و برازنده كه حیاط را در بر می گرفت دور گرداند ، و در حالی كه پسرها به فاصله ای در پشت سرش هل می دادند ، به اتاق بزرگ خنكی رو به عقب در آمدند كه از پنجره اش هیچ سكونت گاهی پیدا نبود جز دیوار سنگی خاكستری سیاه مانند . تابوت كشان مشغول گذاشتن و روشن كردن چند شمع دراز بالای سرتابوت بودند ، اما اینها هیچ نوری نمی دادند ، بلكه فقط سایه هایی را بر هم می زدند كه تا آن گاه بی جنبش بودند ، و وامی داشتند كه روی دیوار ها تكان تكان بخورند . تابوت پوش را پس زده بودند . در تابوت مردی ژولیده مو دراز كشیده بود و چنان می نمود كه نفس نمی كشد ، چشمهایش بسته بود ؛ با این همه ، فقط حال و هوای پیرامونش نشان از آن داشت كه این مرد احتمالاً مرده است .

 

آقا سر تابوت رفت ، دستش را روی پیشانی مرد دراز كشیده در آن گذاشت ، سپس زانو بر زمین زد و دعا خواند . كرجی بان علامتی به تابوت كشان داد كه اتاق را ترك گویند ؛ آنها بیرون رفتند ، پسرها را كه بیرون گرد آمده بودند دور راندند ، و در را بستند . ولی این هم گویا آقا را خرسند نكرد ، نگاهی به كرجی بان انداخت ؛ كرجی بان فهمید ، و از دری كناری به درون اتاق پهلویی غیبش زد . در دم ، مرد درازكشیده در تابوت چشمهایش را گشود ، چهرهاش را دردناكانه رو به آقا گرداند ، و پرسید : " تو كیستی ؟"

آقا ، بی هیچ نشانهء شگفتی،از حالت زانوزدگی اش بر خاست و پاسخ گفت : "شهردار ریوا "

 

مرد دراز كشیده در تابوت به تصدیق سرتكان داد ، با حركت ضعیف بازویش به صندلیی اشاره كرد و پس از آن كه شهردار دعوتش را پذیرفت ، گفت : " البته این را می دانستم ، آقای شهردار ، اما در اولین لحظه های به هوش آمدن همیشه فراموش می كنم، همه چیزجلوی چشمهایم می چرخد ، و بهتر است همه چیز را بپرسم ولو وقتی همه چیز را می دانم . شما نیز احتمالاً می دانید كه من گراكوس شكارگرم."

 

شهردار گفت : " مسلماً . خبر آمدنتان را امشب به من دادند . مدتها خوابیده بودیم . بعد نیمه های شب زنم بانگ بر آورد : " سالواتوره " این اسم من است .- آن كبوتر دم پنجره را نگاه كن . بواقع كبوتر بود ، اما به بزرگی خروس . پر زد آمد روی من و در گوشم گفت : گراكوس شكارگر مرده فردا می آید؛ به نام شهر از او پذیرایی كن."

 

شكارگر سرش را به تصدیق تكان داد با نوك زبان لبهایش را لیسید : " بله ، كبوتر ها پیش از من به این جا پرواز كردند . ولی آقای شهردار ، آیا باور می كنید كه من در ریوا خواهم ماند .؟"

شهردار پاسخ داد : " هنوز نمی توانم این را بگویم . آیا شما مرده اید ؟ "

شكارگر گفت : " بله ، همان ، همان طور كه می بینید . سالیان سال پیش ، بله ، باید سالیان سال پیش باشد ؛ وقتی بز كوهیی را در جنگل سیاه شكار می كردم جنگل سیاه در آلمان است از پرتگاهی افتادم . از آن به بعد مرده ام ."

شهردار گفت :" اما همچنین زنده اید ."

 

شكارگر گفت :" به لحاظی بله ، به لحاظی همچنین زنده ام . كشتی مرگم راهش راگم كرد ؛ خطایی در چرخش سكان ، یك لحظه حواس پرتی سكان دار ، كشش زادگاه دلربایم ، نمی توانم بگویم چه بود ؛ فقط این را می دانم كه روی زمین ماندم و از آن پس تا كنون كشتی ام آبهای زمینی را نوردیده است . از این قرار ، من كه چیزی بهتر از این نمی خواستم كه میان كوهسارانم زندگی كنم ، پس ا ز مرگم در سراسر سرزمین های زمین سفر می كنم ."

شهردار گره ای به ابروها انداخت و پرسید : " و شما هیچ سهمی در دنیای دیگر ندارید ؟:"

 

شكار گر جواب داد :" من برای همیشه روی پلكان بزرگی هستم كه به آن جا راه می برد . روی آن پلكان بی نهایت فراخ و پهناور آواره می گردم ، گاه بالا ، گاه پایین ، گاه به راست ، گاه به چپ ، همیشه در جنبش. شكارگر به پروانه ای مبدل گردیده است .نخندید."

 

شهردار در دفاع از خویش گفت : " نمی خندم ."

شكارگر گفت :" خیلی لطف می كنید .من همیشه در جنبشم . ولی هنگامی كه به فراز می پرم و دروازه را می بینم كه جلویم می درخشد دردم بر كشتی قدیمم بیدارمی شوم ، هنوز تیره روزوتنها در دریایی زمینی آواره ام . هم چنان كه در كابینم دراز می كشم ، خطای بنیانی مرگ پیشینم به من نیشخند می زند . یولیا ، زن سكان دار ، به درم می زند و نوشابهء بامدادی سرزمینی را كه از قضا از كرانه هایش می گذریم می آورد و بر تابوتم می نهد . روی تختی چوبی دراز كشیده ام ، كفن چركینی به تن دارم دیدارم چه ناخوشایند است -، مو و ریش جو گندمی ام ، آشفته و در هم رفته اند ، شال زنانهء بزرگ و گلداری با ریشه های بلند اندامهایم را پوشانده است ، شمعی بر بالینم می سوزد و روشنم می كند . روی دیوار روبه رویم تصویر كوچكی هست ، ظاهراً تصویر بوشمن ی كه نیزه اش را به طرفم نشانه رفته و به بهترین وضعی كه می تواند پشت سپری با نقش ونگارهای زیبا پناه گرفته است . دركشتی آدم چه بسا دست خوش تخیلات احمقانه است ، اما آن احمقانه ترینشان است . از این ها كه بگذریم ، حجرهء چوبی ام بكلی تهی است . از سوراخی در پهلو ، هرم شب جنوب تو می زند ، و صدای آب را می شنوم كه به كرجی قدیمی می خورد.

 

" از هنگامی كه به منزلهء گراكوس شكارگر در جنگل سیاه می زیستم و درپی بزی كوهی از پرتگاهی اقتادم ، همیشه این جا دراز كشیده ام . همه چیز به طور منظم رخ داد . تعقیب كردم ، افتادم ، در فركندی خون بسیار ازم رفت ، مردم ، و این كرجی می بایست مرا به دنیای دیگر می برد . هنوز به یاد می آورم كه چه شادمان بر این تخت اول بار دراز كشیدم . هر گز كوه ها مانند این دیوار های تبره و تار آواز هایم را آن گاه نشنیدند.

 

" من شاد زیستم و شاد مردم . پیش از آن كه پا به كشتی بگذارم ، بار نكبتی مهماتم را ، كوله پشتی ام را ، تفنگ شكاریم را كه همیشه با سر بلندی حملش كرده بودم دور انداختم ، و كفنم را پوشیدم همچون دختری كه لباس عروسی اش را می پوشد . دراز كشیدم و منتظر ماندم . سپس بد حادثه پیش آمد ."

 

شهردار ، كه دستش را به حالت دفاعی بلند می كرد ، گفت : " سرنوشتی هولناك . و گناهش به گردن شمانیست ؟"

شكارگر گفت :" هیچ . من شكارگر بودم ؛ آیا گناهی در آن بود ؟ من به منزلهء شكارگر در جنگل سیاه بودم ، جایی كه در آن روزها هنوز گرگ داشت . كمین می كردم،تیر می انداختم ، تیرم به هدف می خورد ، پوست شكارهایم رامی كندم : آیا گناهی در آن بود ؟ سخت كوشی هایم برخوردار از موهبت شد . " شكارگر بزرگ جنگل سیاه ، نامی بود كه بر من گذاشتند . آیا گناهی در آن بود ؟"

شهردار گفت : " داوری كردن دراین باره با من نیست ، ولی به دیدهء من هم گناهی در همچو چیزها نیست . خوب ، پس ، تقصیركیست ؟"

 

شكارگر گفت : " هیچ كس چیزی را كه این جا می گویم نخواهد خواند . هیچ كس بدادم نخواهد رسید ، ولوهمهء مردم فرمان یابند كه به دادم برسند ، همهء درو پنجره می مانند، همه به رختخواب می روند و رو اندازها را برسرشان می كشند، تمام زمین مسافرخانه ای برای شب هنگام می گردد . واین بی دلیل نیست ، زیرا هیچ كس مرا نمی شناسد ، و اگر كسی می شناخت نمی دانست چگونه با من معامله كنند ، نمی دانست چگونه یاری ام دهد . اندیشهء یاری دادن به من بیماریی است كه با بستری شدن بایددرمانش كرد .

 

" من این را می دانم ، و همین است كه فریاد یاری خواهی نمی زنم ، هر چند در لحظه هایی وقتی تسلط بر خودم را از دست می دهم ، چنان كه مثلاً همین الان از دست دادم به جد به آن می اندیشم . ولی برای بیرون راندن چنین اندیشه هایی همین قدر لازم است كه دور وبر خودم را بنگرم و ببینم كجا هستم ، و می توانم به قطع بگویم - صدها سال كجا بوده ام."

شهردار گفت:" خارق العاده است ، خارق العاده است . و حالا فكر می كنید كه این جا در ریوا با ما بمانید ؟"

شكارگر لبخند زنان گفت : " فكر نكنم " ، و برای عذر خواهی دستش را روی زانوی شهردار گذاشت ." من این جا هستم ، بیشتر از آن نمی دانم ، فراتر از آن نمی توانم بروم . كشتی ام سكان ندارد ، وبه بادی رانده می شود كه در فروترین بر و بوم مرگ می وزد ."

 

ترجمهء امیر جلال الدین اعلم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دوشیزه

ماریو بارگاس یوسا

 

همسن و سال ژولیت شكسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتى فاجعه بار و رومانتیك. زیباست، بخصوص اگر ازنیمرخ تماشایش كنى. صورت كشیده و زیبایش با گونه‏هاى برجسته و چشمهاى درشت و كم بیش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد.دهانش نیمه باز است، جورى كه انگار دارد دنیا را با سپیدى دندانهاى سالم و بى‏نقص‏اش به مبارزه مى‏خواند، دندانهایى اندك برجسته كه‏لب بالایش را به كرشمه‏اى غنچه‏گون بالا برده است. گیسوى بسیار سیاهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتش‏را گرفته و در پشت سر بدل به گیس بافته‏اى شده كه تا كمرش مى‏رسد و بر گرد كمر مى‏پیچد. ساكت و بى‏حركت است، همچون‏شخصیتى در تئاترهاى ژاپنى، و جامه‏اى لطیف از پشم آلپا كا به تن دارد. نامش خوانیتا است.

 

 

بیش از چهار صد سال پیش زاده شده، در جایى در آند، و حالا در صندوقى شیشه‏اى (كه در واقع كامپیوترى با این شكل است) درسرماى نود درجه زیر صفر زندگى مى‏كند، بر كنار از گزند آدمى و فساد و پوسیدگى.

 

من از مومیایى‏ها متنفرم و هر بار یك كدام از آنها را در موزه یا در مقابر باستانى یا در مجموعه‏هاى شخصى دیده‏ام براستى برایم‏تهوع‏آور بوده. آن عواطفى كه این جمجمه‏هاى سوراخ سوراخ با حدقه‏هاى خالى و استخوانهاى آهك شده كه نشانه‏اى از تمدنهاى‏گذشته‏اند، در بسیارى از مردم (و نه فقط باستانشناس) بیدار مى‏كند هیچ گاه به سراغ من نیامده. این مومیایى‏ها بیش از هر چیز مرا به این‏فكر مى‏اندازد كه ما اگر به سوزاندن جسدمان رضایت ندهیم بدل به چه چیز وحشتناكى مى‏شویم.

 

 

اگر به دیدار خوانیتا در موزه‏ى كوچكى كه دانشگاه كاتولیك آركیپا مخصوص او ساخته رضایت دادم به این دلیل بود كه دوست نقاشم‏فرناندود سزیتسلو، كه مفتون تاریخ پیش از كلمب است، مشتاق این سفر بود. یقین داشتم كه تماشاى كالبد آن كودك باستانى حالم را به هم‏خواهد زد.

 

 

اما اشتباه مى‏كردم. همین كه چشمم به او افتاد براستى یكه خوردم و مفتون زیبایى‏اش شدم. اگر از حرف همسایه‏ها نمى‏ترسیدم این‏دختر را مى‏دزدیدم و به خانه مى‏بردم و معشوق و شریك زندگى خودم مى‏كردمش.

سرگذشت خوانیتا همان‏قدر شگفت و غریب است كه چهره‏ى او و حالت بیان ناشدنى كه به خود گرفته، حالتى كه هم مى‏تواند از آن‏كنیزى فرمانبردار باشد و هم از آن ملكه‏اى متكبر و مستبد.

 

 

در روز 18 سپتامبر 1995 یوهان راینهارد باستان‏شناس به همراه راهنماى آندى‏اش میگل ساراته مشغول پیمایش قله‏ى آتشفشان‏آمپاتو (با 20702 متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. این دو نفر در جستجوى آثار ماقبل تاریخ نبودند، بلكه مى‏خواستند از نزدیك‏نگاهى به آتشفشان مجاور، یعنى قله برف پوش سابانگایا بیندازند كه درست در همان وقت در فوران بود. توده‏هایى از خاكستر سوزان برآمپاتو فرو مى‏ریخت و برفهاى همیشگى را كه پوشش این قله بودند، آب مى‏كرد. راینهارد و ساراته دیگر به نزدیك قله رسیده بودند.ناگهان چشم ساراته به باریكه‏اى رنگین میان برفهاى قله افتاد.

 

این پرهاى كلاه یا سربند اینكاها بود. آن دو بعد از كمى جستجو به‏چیزهایى بیشتر رسیدند. كفنى چند لایه كه به علت فرسایش یخ قله از زیر یخ بیرون آمده بود و دویست متر از جایى كه پنج قرن پیش درآن دفن شده بود پایین لغزیده بود. این سقوط به خوستینا (نامى كه راینهارد با الهام از نام خود، یوهان، بر او نهاده بود) صدمه‏اى نزده بود.فقط پوشش رویى او را پاره كرده بود. یوهان راینهارد در طول بیست و سه سال كوهنوردى - هشت سال در هیمالیا، پانزده سال دركوههاى آند - و جستجوى گذشته هرگز گرفتار احساسى نشده بود كه آن روز صبح در ارتفاع 20702 مترى از دریا، زیر آفتاب سوزان،زمانى كه آن دختر اینكا را در آغوش گرفت به سراغش آمد. یوهان، این گرینگوى دوست داشتنى، كل ماجرا را با شادى و آب و تابى‏خاص باستان‏شناسان، كه - براى اولین بار در زندگى‏ام - براى من توجیه شدنى بود، تعریف كرد.

 

 

آن دو كه یقین داشتند اگر خوانیتا را آنجا بگذارند و براى كمك خواستن پایین بروند یا دزدان‏ گورهاى باستانى به سراغش مى‏آیند و یا سیل با خود مى‏بردش، تصمیم گرفتند با خود ببرندش.گزارش مو به‏موى سه روز پایین آمدن از آمپاتو و حمل خوانیتا (یك بقچه‏ى چهل كیلویى كه بركوله‏پشتى باستان‏شناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هیجان‏آمیز است كه فیلم خوبى از آن‏در مى‏آید، و یقین دارم كه دیر یا زود چنین فیلمى ساخته خواهد شد.

 

 

امروز كه كم و بیش دو سال از آن ماجرا مى‏گذرد خوانیتاى دوست داشتنى معروفیتى جهانى‏پیدا كرده است. تحت نظارت جامعه‏ى جغرافیاى ملى، او به ایالات متحد سفر كرد و آنجا نزدیك‏به دویست و پنجاه هزار نفر، از جمله پرزیدنت كلینتون از او دیدن كردند. یك جراح مشهوردندان نوشت: اى كاش دختران امریكایى دندانهاى سفید، سالم و بى‏نقص این بانوى جوان‏پرویى را داشتند.

 

 

در دانشگاه جان هاپكینز خوانیتا را با پیشرفته‏ترین دستگاهها بررسى كردند، و این دخترجوان بعد از آن همه آزمایش و تحقیق و در شگفت بردن فوجى از متخصصان و تكنیسین‏هاسرانجام به آركیپا و تابوت كامپیوترى خود برگشت. این آزمایشها بازسازى كم و بیش كل‏سرگذشت او را با دقتى شایسته‏ى داستانهاى علمى امكان‏پذیر كرد.

 

 

این دختر براى آپو - كلمه‏ى اینكایى به معناى خدا - آمپاتو در قلّه این كوه قربانى شد تا خشم این خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانى را براى زیستگاههاى این منطقه تضمین كند.درست شش ساعت قبل از مرگ كاسه‏اى آش سبزى به او دادند تا بخورد. همه مواد این خوراك راگروهى از زیست‏شناسان تعیین كرده‏اند. نه گلویش را بریده‏اند و نه خفه‏اش كرده‏اند. مرگ او درنتیجه‏ى ضربه‏اى دقیق به شقیقه‏ى راستش بوده است. ضربه چنان دقیق و ماهرانه بوده كه دخترك‏لابد اصلاً دردى احساس نكرده، این را دكتر خوسه آنتونیو شاوز به من مى‏گوید و او همكارراینهارد در سفرهاى تازه‏اش به همین منطقه بوده و گور دو كودك دیگر را پیدا كرده‏اند كه آنها هم‏قربانى شده‏اند تا حرص و آز آپوهاى كوهستان آند را فرو بنشانند.

 

 

احتمالاً خوانیتا را وقتى براى قربانى شدن برگزیده شد، با جلال شكوه تمام در سراسرمنطقه‏ى آند گرداندند و شاید به كوسكو هم بردند و به امپراتور اینكا معرفى‏اش كردند - پیش ازآن كه پیشاپیش جماعت سرود خوان و یاماهاى غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصه‏ها و صدهانیایشگر به دره‏ى كولا برسد و از دامنه‏ى پرشیب آمپاتو تا لبه‏ى آتشفشان بالا برود پا بر سكوى‏قربانگاه بگذارد. آیا خوانیتا در دم واپسین گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتى را كه‏بر سیماى ظریفش نقش بسته و نخوت و غرورى را كه دیداركنندگان بى‏شمار در وجناتش‏مى‏بینند شاهد بگیریم پاسخ منفى است. حتى شاید بتوان گفت كه او بى‏هیچ مقاومت تن به‏سرنوشت خود سپرده و شاید هم شادمانه در آن مراسم كوتاه خشونت بار كه به الاهه‏اى بدلش‏مى‏كرد و یكراست به دنیاى خدایان آند مى‏بردش در جامه‏اى مجلل به خاك سپردندش، سرش‏زیر رنگین كمانى از پرهاى بافته در هم پوشیده است و پیكرش پیچیده در سه لایه پارچه لطیف‏از پشم آلپاكا، پاهایش در صندل‏هایى از چرم نازك.

 

 

گل سینه‏هاى سیمین، ظرفهاى كنده‏كارى شده بشقابى ذرت، یك یاماى فلزى كوچك،كاسه‏اى چیچا (مشروبى الكلى كه از تخمیر ذرت به دست مى‏آید) و برخى اشیاى خانگى یااشیاى مقدس - كه همه سالم مانده - در این خواب چند قرنى در دهانه‏ى آتشفشان او راهمراهى مى‏كرد، تا آنگاه كه گرماى تصادفى قله یخ گرفته‏ى آمپاتا دیواره‏هایى را كه نگاهبان‏خواب عمیق او بودند ذوب كرد و عملاً او را در آغوش راینهارد و ساراته افكند.

 

 

و اكنون او اینجاست، در خانه‏اى كوچك مال طبقه متوسط در شهر ساكتى كه زادگاه من‏است، در اینجا زندگى تازه‏اى را آغاز كرده كه شاید پانصد سال دیگر به درازا بكشد. او در تابوت‏كامپیوترى‏اش كه با سرماى قطبى حفاظت مى‏شود، شاهدى است بر جلال و شكوه مراسم واعتقادات اسرارآمیز تمدنهاى گم شده و یا بر شیوه‏هاى براستى خشنى كه حماقت آدمى براى‏دور راندن ترس برمى‏گزید و هنوز هم برمى‏گزیند.

 

ترجمه عبدالله كوثرى‏

  • Like 4
لینک به دیدگاه

از میان شیشه، از میان مه

 

فنیا هر بار كه از شیشه‌های اتوبوس بیرون را نگاه می‌كرد با دستكش‌هایش به شیشه می‌مالید تا بخارها پاك شوند، باران را می‌دید كه می‌بارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "‌باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراكس كوفتی." دكمه‌های پالتوی خاكستری‌اش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانه‌ها و گردن مرتب كرد؛ دور و برش را نگاه كرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی كشید، گره روسری‌اش را محكم كرد. از پله‌های اتوبوس كه پایین می‌آمد، سرش را به طرف صندلی كه در آن نشسته بود برگرداند. جای دستكش‌هایش هنوز روی پنجره‌های شیشه‌ای كنار صندلی بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو كند كه پایش در گودال كوچكی از آب فرو رفت.

 

"كفشم، كفش چرمی تازه‌ام. توی این راه نكبتی هم پاهایم باد كرده."

 

كفش را از ترس از پا بیرون نیاورد. ایستاد تا چمدانش را از شاگرد راننده گرفت. از ایستگاه بیرون آمد. مسافرها یكی‌یكی در باران گم شدند. فنیا ماند و میدان انزلی.

 

"باز هم انزلی!"

 

خانه‌ی آراكس آن طرف میدان، درست رو به روی پل سفید بود. چراغ‌های مغازه‌ی آراكس روشن بود. "تا به خانه‌ی آراكس برسم، این كفش‌ها درست و حسابی از ریخت می‌افتند. چرمش، چقدر این چمدان لعنتی سنگین است."

 

از میدان گذشت. رو به روی مغازه ایستاد. زنگ در را زد. منتظر شد و نگاه كرد مغازه‌ای را كه كرم سودا می‌فروخت و آراكس را كه پیش‌بند آبی با تور سفید می‌بست. دست‌هایش را توی جیب‌های پالتو فرو برد. دستكش‌هام خیس شده. من كه تازه سوراخ‌هایش را دوخته بودم. این‌جا همیشه‌ی خدا باران می‌بارد. همیشه‌ی خدا توی این باران كوفتی موهایم را باز می‌كردم و جلو همین مغازه‌ی كوفتی آراكس كه كرم سودا را مد كرد، می‌ایستادم. آراكس می‌گفت بیا تو دختر. موهام خیس خیس می‌شد و لباس‌هام به تنم می‌چسبید. آراكس دستم را می‌گرفت و به داخل مغازه می‌كشاند. حوله را می‌انداخت روی سرم. خودت را خشك كن، دختر. دستش را توی موهام می‌كرد و می‌پرسید: "حالا امشب چكار می‌كنی؟"

 

فنیا دوباره زنگ زد و منتظر شد. آراكس باز هم خوابش برده.

 

وقتی رسیدیم هم خواب بود. بیدارش كردم. جلو آینه نشست. گفتم: "حالا دیگر وقت این كارها نیست." پرسید: "چشم‌هایم كه پف نكرده؟" آمدیم روی عرشه. كشتی ایستاده بود. باید از پله‌ها پایین می‌رفتیم. آراكس دامنش را كمی بالا گرفت تا از پله‌ها پایین بیاید. گفت: "این‌جا ایرانه فنولی؟" و بعد گفت: "فنولی پیانوی من كجاست؟" گفتم: "برو پایین. برو پایین پهلوی این شپشوهای كوفتی." دور میدان انزلی دور زدیم. تا به همین‌جا كه حالا ایستاده‌ام رسیدیم.

 

فنیا دور خودش چرخی زد و میدان را نگاه كرد. چراغ‌های میدان روشن بود و پل سفید در ته میدان پیدا بود. باران هنوز می‌بارید. آراكس گفت: "این‌جا را باید بخرم. همین مغازه را. خیلی خوبه. رو به روی میدان اصلی شهر هم كه هست. از روی پل سفید تمام كامیون‌های روسی را كه می‌آیند می‌بینیم. خیلی‌ها به هوای كرم سودا و لیموناد توی تور می‌افتند."

 

این آراكس كوفتی چرا در را باز نمی‌كند. سكته نكرده باشد. می‌داند كه می‌آیم.

 

همه به ما نگاه می‌كردند. به ما دو تا زن تنها كه كنار مغازه ایستاده بودیم می‌خندیدند. ما دو تا زیر چتر آژاكس جمع بودیم. شانه‌های من و آراكس از دایره‌ی چتر بیرون زده بود. خیس شده بودیم.

 

آراكس با حوله‌ای در دست در را باز كرد؛ فنیا را كه دید گفت: "باز هم آمدی و باران را آوردی. موهایت خیس شده."

 

چمدان را از فنیا گرفت. گفت: "سنگینه، بیا تو، بیا تو. خیلی وقت است این موقع شب زنگ این‌جا را نزده‌ای."

 

فنیا داخل مغازه شد. كفش‌هایش را بیرون آورد. گفت: "پاهایم باد كرده، توی این اتوبوس پدرم درآمد."

 

به قوزك پایش دست كشید: "درد می‌كنه."

 

آراكس گفت: "آب گرم بیاورم؛ پاهایت را توی آب بگذاری؟" و رفت كه لگنی آب گرم بیاورد.

 

فنیا روسری‌اش را باز كرد؛ روی میز انداخت و روی صندلی لهستانی كنار میز نشست. از پنجره‌ی كنار میز بیرون را نگاه كرد؛ با دست‌هایش بخار روی پنجره را پاك كرد. ماشینی گذشت. كفش‌هایش را از كف چوبی مغازه برداشت و نگاه كرد: "قوزك پایم روی چرم كفش جا انداخته. این پاها دیگر پا بشو نیستند."

 

آراكس آب گرم آورد. فنیا پاهایش را توی آب گرم و صابون گذاشت. گرما به تنش كه رسید، دكمه‌های پالتو را باز كرد. آراكس حوله را روی موهای فنیا گذاشت.

 

فنیا گفت: "خیلی وقته كه این‌جا نبوده‌ام."

 

آراكس گفت: "حالا چای می‌چسبد. بروم چای دم كنم."

 

صبح روز بعد وقتی فنیا از پله‌های اتاق طبقه‌ی بالای مغازه پایین آمد، آراكس را دید كه پیش‌بند آبی با تور سفید بسته و شیرقهوه برای مشتری‌ها می‌برد. فنیا روی یكی از صندلی‌ها نشست. به آراكس گفت: "هنوز این خانه مستراح نداره؟ "گارشوگ" كجاست؟"

 

آراكس گفت: "برو توی حیاط پشت مغازه، هنوز برای چند سال جا دارد."

 

فنیا بلند شد. چتر آراكس را از كنار پیشخوان برداشت. توی حیاط چتر را باز كرد. كنار درخت نارنج رفت و نشست.

 

سال‌ها پیش، توی همین حیاط دو تا صندلی راحتی پارچه‌ای می‌گذاشتیم. هوا هم آفتابی بود، نه مثل حالای كوفتی. موهایمان را باز می‌كردیم، روی صندلی‌ها ولو می‌شدیم. زیر درخت گردو میز گرد كوچكی می‌گذاشتیم و رویش تنگی پر از لیموناد. گرم می‌شدیم. آراكس از "ایوان" می‌گفت كه راننده بود و همیشه توی جیبش چاقو می‌گذاشت. من حرص واریس پاهایم را می‌خوردم. موهای من بلندتر از آراكس بود. آراكس موهای من را شانه می‌كرد و می‌گفت این‌جا رطوبت داره، موهایت فرفری می‌شود. عرق می‌كردیم. پاهایمان را توی شن‌های حیاط فرو می‌كردیم. خنك بود. آراكس می‌گفت: "امشب ایوان دعوت‌مان كرده. پیانو بزنیم؟" می‌رفت و پیانوی قرمز كوچك "تامارفش" را می‌آورد. ناخن‌هایم بلند بود. ناخن‌های آراكس كوتاه بود. هر موقع كه لیوان‌ها را می‌شست یكی از ناخن‌هایش می‌شكست و می‌گفت آخ. توی آفتاب دراز می‌كشیدیم و آراكس بی‌خیال، با چهار انگشت روی دكمه‌های پیانو می‌زد و آوازی برای ایوان می‌خواند، برای ایوان بی‌خیال و مردنی كه با آراكس توی قایق روی دریا بود.

 

فنیا بلند شد. با پاهایش چند تكه شن گلی را كنار درخت نارنج، جایی كه نشسته بود، ریخت و با صدای بلند گفت: "عجب كودی!" و خندید.

 

آراكس گفت: "صبحانه چه می‌خوری؟"

 

فنیا گفت: "هر چه باشد."

 

هر كه وارد مغازه می‌شود آراكس می‌گفت: "بروید یك ساعت دیگر بیایید. مهمان دارم."

 

فنیا گفت: "حالا چكار می‌كنی؟" آراكس گفت: "متولی كلیسا شده‌ام." مچ دستش را به فنیا نشان داد كه روی آن صلیب خال‌كوبی شده بود.

 

فنیا خندید و گفت: "مچ دست مرا ببین." و مچ دستش را نشان داد.

 

آراكس گفت: "چیزی كه نمی‌بینم."

 

به فنیا نگاه كرد و گفت: "هنوز هم بعد از سی سال؟ بیست سال است كه این‌جا نیامده‌ای و حالا كه آمدی، امروز آمدی؟"

 

فنیا گفت: "برویم توی خیابان، برویم بگردیم."

 

آراكس مغازه را بست. چتر را باز كرد. دوتایی توی خیابان راه افتادند و فنیا به یاد آورد روزهایی را كه دو زن تنها بودند و توی همین خیابان حتا یك كلمه از آنچه مردم می‌گفتند نمی‌فهمیدند. جلو هر مغازه‌ای می‌ایستادند، و با انگشت‌هایشان ادای سیگار كشیدن را در می‌آوردند تا سیگاری بخرند، یا كسی به آن‌ها سیگاری بدهد.

 

آراكس گفت: "بیا برویم، برویم سر خاك ایوان."

 

فنیا چیزی نگفت. می‌دانست هر بار، هر سال، همین موقع وقتی او به انزلی می‌آمد، آراكس همین حرف را می‌زند.

 

روز اول پسر جوانی كامیونش را كنار مغازه پارك كرد. توی مغازه آمد. ما را برانداز كرد و گفت: "فقط شیرقهوه دارید؟" آراكس گفت: "بله." پسر جوان باز گفت: "گفتم فقط شیرقهوه دارید؟" لیوانی را كه پاك می‌كردم روی پیشخوان گذاشتم و به پسر جوان گفتم: "اگر شیرقهوه می‌خواهی هست و اگر چیز دیگری می‌خواهی این‌جا نیست." عصر آن روز من مغازه را گرداندم و آن‌ها اتاق طبقه‌ی بالای مغازه بودند. وقتی ایوان رفت به آراكس گفتم: "به فامیل‌هایت خوب می‌رسی!"

 

آراكس گفت: "ببین، این‌جا پر از گل و سبزی است. ببین." گل خودرویی را چید. "ببین چه بوی خوبی دارد. با ایوان این‌جا هم آمدیم. حالا قبرستانه، باشه."

 

فنیا گفت: "لابد روی این قبرها هم؟"

 

آراكس گفت: "معلومه، فنیا جان. تو همیشه از ایوان بدت می‌آمد. چند سال شب مردنش این‌جا می‌آمدی و به من متلك می‌گفتی و دعوا می‌كردی و می‌رفتی."

 

روز بعد دوباره ایوان توی مغازه پیدایش شد. صبح خیلی زود. با كلاه كپی چرمی كه بر سر داشت، با خنده‌ای كه به آراكس می‌كرد. دسته‌گل خودرویی به او داد: "برای تو آورده‌ام آراكس." آراكس از پشت ایوان دوید تا گل‌ها را بگیرد. ایوان صورت آراكس را بوسید. چشم‌های آراكس بسته بود.

 

فنیا دسته‌ای گل خودرو روی قبر ایوان ریخت. به آراكس گفت: "برویم. از این خراب‌شده‌ی كوفتی برویم."

 

آراكس گفت: "پاهایت باد كرده؟"

 

از قبرستان تا مغازه راه زیادی نبود. باید از كنار پارك ملی و اسكله می‌گذشتند تا به میدان انزلی برسند.

 

عصر وقتی آراكس پیانوی كوچكش را روی پیشخوان گذاشت و با چهار انگشت روی دكمه‌های پیانو می‌زد و برای خودش ترانه‌ی ایوان دلیر من را می‌ساخت، ایوان وارد مغازه شد. آراكس به من نگاهی كرد. چراغ‌های نفتی را روشن می‌كردم. آراكس می‌گفت: "ایوان، بگو برای من حاضری چكار كنی؟" ایوان می‌گفت: "همه كار، گنجشك من." چاقویش را از جیب بیرون آورد. باز كرد. چوب‌های كف كنار پیشخوان را نشانه گرفت چاقو را انداخت: "همه كار، گنجشك من."

 

تا آخر شب به مشتری‌ها شیرقهوه و كرم سودا و چای فروختم؛ تا آراكس به خانه برگشت و برایم تعریف كرد كه با "لوتكا" زیر آن باران، تا وسط وسط‌های دریا رفته بودند.

 

آراكس گفت: "از پارك ملی برویم."

 

وقتی بار اول آراكس با ایوان از پله‌ها پایین می‌آمدند، آراكس دامنش را صاف می‌كرد و گوشواره‌ی كوچك دانه‌یاقوتی‌اش را به لاله‌ی گوشش می‌چسباند.

 

فنیا گفت: "چرا نیمكت‌های پارك ملی را رنگ سبز می‌زنند. این‌جا كه همیشه سبز است." و رفت روی یكی از نیمكت‌ها نشست. خیس بود.

 

آراكس گفت: "سرما می‌خوری فنیا جان."

 

فنیا گفت: "باران كه نمی‌بارد. چترت را ببند. بنشین. استخوان‌هایت درد نمی‌كند؟"

 

آراكس چتر را بست. فنیا ادامه داد: "چرا ندادی علف‌های روی قبر ایوان را بكنند. حتا اسمش پیدا نیست. فقط یك صلیب كوفتی مانده. از كجا بفهمم این قبر ایوان است. این پاهای لعنتی من باد كرده است."

 

آراكس گفت: "فنیا جان، هر چقدر علف‌ها را بكنیم، چیزی كه این‌جا فراوان هست، علف خودروست. در می‌آید."

 

فنیا پالتویش را جمع و جور كرد. پشت یكی از درخت‌ها پنهان شده بودم. پهلوی هم ایستاده بودند. لب‌های آراكس تكان می‌خورد. ایوان می‌خندید. به اسكله رسیدند. از پله‌ها پایین رفتند. ایوان و آراكس آرام آرام گم شدند و بعد قایقی آن دو را به میان دریا برد.

 

آراكس گفت: "موهایت را رنگ نمی‌كنی؟"

 

فنیا گفت: "توی لا- رزیدانس وقتی ظرف می‌شویی، موها رنگ‌كردن لازم ندارد."

 

آراكس گفت: "وقتی به انزلی می‌ایی، برای ایوان، هم ناخن‌ها لاك می‌خواهد، هم موها رنگ، حنایی مثلا". حالا دخترها موهایشان را حنایی می‌كنند، نه؟"

 

فنیا گفت: "بیشتر طلایی، اسم‌شان را می‌گذارند طوطی و لباس سبز می‌پوشند، رنگ همین نیمكت، و لب‌هایشان را مثل همان موقع كه من و تو و ایوان رو به روی هم می‌نشستیم و شیر قهوه می‌خوردیم. یادت هست؟ به تو شكلات داده بود. وقتی آمد توی مغازه باران می‌بارید. چترش را پرت كرد كنار پیشخوان. داد زد آراكس، فنیا. آب باران روی چوب‌های كف مغازه می‌چكید جای پاهایش روی كف چوبی مغازه می‌ماند و تو می‌خواستی پایت را توی جا پاها بگذاری. شیر قهوه آوردی. پرده‌های چین‌دار كنار شیشه‌های ویترین را كنار زدی و بخارها را با كف دستت پاك كردی. نشستیم دور میز. تو خندیدی و گفتی شیر قهوه‌ها گرم بود، دست‌هایم می‌سوخت. حالا خنك شدم. شكلات‌ها را باز كردی و خوردیم. لب‌هایمان را كه به فنجان می‌چسباندیم، جای لب‌هایمان روی لبه‌ی فنجان می‌ماند. شكلاتی و قرمز."

 

آراكس گفت: "بلند شو فنیا، برویم لب‌هایمان را قرمز كنیم. موهایمان را رنگ كنیم. هنوز من و تو از این طوطی‌ها خیلی بهتریم. به ما می‌گفتند گنجشك‌های شب. بلند شو، امشب باید حسابی خوش بگذرانیم."

 

فنیا گفت: "هر شب كه لیوان‌ها را می‌شویم، از روی لیوان‌ها می‌فهمم نوشنده مرد بوده یا زن. زن‌ها چند ساله‌اند و لب‌های كی قشنگ است. قرمز، صورتی، شكلاتی."

 

آراكس دست فنیا را گرفت. بلند شدند و به راه افتادند.

 

آراكس گفت: "یادت می‌آید موقعی كه انگشتر مادرم را فروختم تا این مغازه را بخرم؟ چه یادت بیاید چه نیاید مثل همان وقت خوشگلم." خندید و به فنیا دندان طلایش را نشان داد.

 

فنیا گفت: "صدای سوت كشتی آراكس. صدای سوت، بلند شو این‌قدر نخواب. باید برویم پایین. پهلوی این شپشوهای كوفتی. خانه‌مان را خراب كردند. ماما وبا گرفت. من و تو را فرستادند پهلوی این زبان‌نفهم‌ها. ماما كجاست. آراكس؟"

 

آراكس گفت: "كجایی، فنیا؟"

 

دست فنیا را گرفت و گفت: "به من تكیه بده، فنیا جان."

 

فنیا گفت: "استخوان‌هایم درد می‌كند. پاهایم باد كرده."

 

وقتی به مغازه رسیدند، آراكس تابلوی كوچك (تعطیل است) را روی دستگیره‌ی در بیرون مغازه گذاشت.

 

فنیا روی صندلی لهستانی كنار پنجره نشست. به بیرون زل زده بود. به آراكس گفت: "این‌ها به چه زبانی حرف می‌زنند؟"

 

آراكس گفت: "به زبان من و تو. بیا دختر. این آدم‌ها توی این مغازه نمی‌آیند. بیا لباس‌های قدیمی‌مان را بپوشیم. موها را رنگ می‌كنیم دو تا خانم درست و حسابی می‌شویم. می‌نشینیم پشت پنجره. پرده‌ها را كنار می‌زنیم. پنجره را اندازه‌ی دو تا قاب صورت از بخار پاك می‌كنیم. بیرون را تماشا می‌كنیم. غذا می‌خوریم. می‌نوشیم. خوش می‌گذرانیم."

 

فنیا به میدان انزلی نگاه می‌كرد. به آراكس گفت: "پل سفید كجا بود؟"

 

آراكس با كف دست پنجره را پاك كرد. با انگشتش ته میدان را نشان داد. دوباره باران می‌بارید. گفت: "آن‌جا ته میدان."

 

فنیا گفت: "هوا سرده."

 

تمام بعد از ظهر آراكس پاهای فنیا را در آب گرم و صابون گذاشت. پاهایش را با آب و صابون شست و با قیچی گوشت‌های اضافه‌ی دور ناخن‌های پایش را چید.

 

فنیا گفت: "دور ناخن‌های پایم را؟"

 

آراكس گفت: "گوشت اضافه آورده دختر. دست‌هایت را بده جلو. دور ناخن‌های دستت هم مثل انگشت‌های پایت شده."

 

فنیا گفت: "زمخت شده؟"

 

آراكس گفت: "قرمز تیره قشنگ‌تر است؟"

 

فنیا گفت: "ناخن‌هایم می‌شكند."

 

موهای فنیا را رنگ كرد. "موهای ما طلایی بود، نه؟"

 

آراكس گفت: "چشم‌هایت را ببند."

 

توی صندلی راحتی، آراكس ناخن‌هایم را لاك می‌زد. ناخن‌هام بلند بود. انگشت‌هایم را باز می‌كرد و بالا می‌بردم تا زودتر لاك‌ها خشك بشود.

 

وقتی فنیا به آینه نگاه كرد گفت: "حالا شدم یك خانم حسابی."

 

آراكس گفت: "برو بالا لباس بپوش. این‌جا را كه مرتب كردم، من هم می‌آیم."

 

فنیا به اتاق بالای مغازه رفت. چمدانش را باز كرد. لباس مخمل قرمزش را كه دامنی چین‌دار داشت بیرون آورد. آن را جلو آینه به تنش چسباند. سوار قایق شدیم. سه نفر بودیم. من و ایوان و آراكس. قایق تكان می‌خورد. ایوان دست ما را گرفته بود و می‌گفت: "نیفتید، دخترها." آراكس می‌گفت: "الان می‌افتم ایوان. دستم را محكم‌تر بگیر." و می‌خندید. سرش را روی سینه‌ی ایوان می‌گذاشت. دستم را از دست ایوان بیرون كشیدم. نشستم روی پوزه‌ی قایق. آن‌ها آن طرف‌تر. ایوان پاروها را گرفت. پارو زد. قایق روی آب آرام جلو می‌رفت. باران می‌بارید و من از حرصم چتر را روی سرم گرفتم. گفتم: "شما دو تا خیس بشوید." از ساحل دور شدیم.

 

"هنوز این لباس تنگ نشده."

 

لباس را پوشید و گل‌سینه‌ای كه گل‌های مروارید سفید پارچه‌ای داشت به سینه زد و دوباره به آینه نگاه كرد: "از ساحل دور شدیم."

 

از پله‌ها پایین آمد. آراكس گفت: "به! چی شدی فنیا !"

 

فنیا گفت: "تنگ نشده."

 

آراكس جلو آمد گفت: "گل سینه‌ات كج شده." آن را صاف كرد. موهای فنیا را جمع كرد و سنجاق سرش را میان موها فرو كرد. بالا رفت تا لباسش را عوض كند.

 

فنیا كنار پنجره نشست. پنجره را پاك كرد. بیرون را نگاه كرد. روی میز، آراكس تنگ و لیوان گذاشته بود. با صدای بلند گفت: "از ساحل دور شدیم، رفتیم تا وسط دریا. شما دو تا خیس شده بودید."

 

برای خودش ریخت و گفت: "به سلامتی تو!"

 

خیس خیس شده بودید. آراكس لباس سفید پوشیده بود و ایوان بین پاهایش شیشه بود.

 

صدای مشتری‌ها می‌آمد كه دستگیره‌ی در را فشار می‌دادند و می‌گفتند: "امشب هم كه تعطیله."

 

ایوان كلاه چرمی‌اش را روی موهای خیس آراكس گذاشت.

 

آراكس دستش را روی شانه‌ی فنیا گذاشت. فنیا به آراكس نگاه كرد. همان لباس سفید را پوشیده بود با گل‌سینه‌ای از رز قرمز. گفت: "این گل‌سینه یادت می‌آید، آن شب خیس خالی شده بودیم." رو به روی فنیا نشست. فنیا گفت: "پنجره را پاك كن." آراكس گفت: "تو، تو همیشه به من، تو همیشه به من و ایوان." فنیا گفت: "تو بلند شدی و توی قایق رقصیدی. دست‌هایت را باز می‌كردی و می‌بستی."

 

آراكس گفت: "من بلند شدم. دست‌هایم را باز می‌كردم و می‌بستم. رقصیدم از این طرف قایق تا آن طرف. حسابی خورده بودیم. ایوان را بغل كردم."

 

فنیا گفت: "می‌خواستم ایوان را بغل كنم."

 

آراكس فنیا را بغل كرد.

 

فنیا گفت: "می‌خواستم با ایوان شنا كنم."

 

فنیا سرش را بالا برد. چشم‌هایش را بست. نفسی تازه كرد و گفت: "روی صورتم باران می‌نشست."

 

آراكس گفت: "خیس شده بودم و ایوان پارو می‌زد. تو بلند شدی."

 

فنیا گفت: "بلند شدم، می‌خواستم..."

 

آراكس گفت: "زودتر از تو سرم را روی پای ایوان گذاشتم. ایوان می‌خندید و از شیشه می‌خورد."

 

فنیا گفت: "نشستم. چتر از دستم افتاد. صورتم را برگرداندم."

 

آراكس سرش را روی پاهای فنیا گذاشت.

 

فنیا گفت: "ایوان پاروها را توی قایق گذاشت. قایق وسط دریا ایستاد. تو را از روی پاهایش بلند كرد. ایوان برای تو آواز می‌خواند و تو به ایوان گفتی حاضری برای من چكار كنی؟ ایوان هم گفت همه كار، عشق من."

 

فنیا بلند شد. آراكس را بلند كرد و گفت: "باز كن."

 

آراكس موهای فنیا را باز كرد و فنیا موهایش را در دست آراكس گذاشت. آراكس گفت: "ببر، ایوان."

 

فنیا گفت: "موهایم خیس بود. ایوان می‌خندید. تو هم می‌خندیدی. وسط قایق ایستاده بودی. ایوان جلو آمد. رو به روی من. گفت: حاضر فنیا؟ سرم را پایین انداخته بودم. موهای مرا توی مشتش گرفت. چاقویش را بیرون آورد."

 

آراكس گفت: "بخور، فنیا."

 

دردم می‌گفرت. موهایم بریده نمی‌شدند. روی آب، توی تاریك و روشن، روی صورتم، روی پیرهنم، موهایم را می‌دیدم كه دسته‌دسته می‌ریختند. تو می‌خندیدی و می‌گفتی، بخور. دست‌هایش گرم بود و خیس بود و موهایم به دستش می‌چسبید."

 

آراكس گفت: "آخر شب وقتی بر می‌گشتیم تو كلاه ایوان را روی سرت گذاشته بودی."

 

فنیا گفت: "كلاه را با خودم بردم. تنها یادگاری من از ایوان."

 

آراكس گفت: "تنها یادگاری تو و من از ایوان. بعد از آن تو نه دیگر به من نگاه كردی و نه به ایوان و رفتی. گاهی یك نامه نوشتی تا برای تو نوشتم ایوان مرد. آمدی این‌جا كلاه كپی را پرت كردی روی صلیب قبر."

 

فنیا گفت: "آمدم پرت كردم روی صلیب ایوان. روی دو تا چشم پوسیده‌اش توی خاك كه همه جا به دنبالم بود. وقتی از این‌جا رفتم، همه جا بود. توی خیابان ویلا كه خانه گرفتم، كلاهش روی جارختی بود. هر وقت كسی به خانه‌ام می‌آمد می‌خندید و می‌گفت كی كلاهش را جا گذاشته، خانم؟"

 

آراكس گفت: "كلاهش را برداشتم، آوردم این‌جا. روی جارختی انداختم. نگاه كن."

 

فنیا از جارختی كلاه را برداشت. روی سرش گذاشت. گفت: "این‌طور بود. نه؟ كمی كج، لبه‌اش به طرف پایین."

 

آراكس پشت پیشخوان مغازه رفت پیانوی قرمز كوچك تامارفش را بیرون آورد. با چهار انگشت روی دكمه‌ها زد و خواند: "روزی از روزها من و فنیا و ایوان در قایقی..."

 

و فنیا می‌رقصید. دست‌هایش را این سو و آن سو می‌برد، به صندلی لهستانی تعظیم كرد و آن را برداشت. دست‌هایش را دور لبه‌ی صندلی گذاشت. دست‌ها را روی شانه‌ی ایوان گذاشت.

 

"و باران می‌بارید."

 

فنیا در را باز كرد. زیر باران با صندلی می‌رقصید. به ایوان گفت: "آن موقع توی انزلی وقتی كه می‌بارید پاها توی گل فرو می‌رفت. به حالا نگاه نكن كه پابرهنه می‌رقصم."

 

صدای پیانو توی بارانی كه می‌بارید گم شد.

 

فنیا گفت: "رفتم تهران، كه باران نمی‌بارید. همه جا خشك بود. تا موهایم بلند شد. همه جا پر از گرد و خاك بود."

 

آراكس از مغازه بیرون آمد، صندلی را از دست فنیا گرفت، و دوتایی همدیگر را بغل كردند.

 

هیچ‌كس توی میدان نبود. چراغ‌های میدان انزلی روشن بود و باران می‌بارید.

 

فنیا گفت: "پاهایم درد می‌كند، آراكس."

 

به فنیا پنجره‌های ویترین رانشان داد كه دو قاب پاك‌شده از بخار داشت. آراكس گفت: "خیس شدیم."

 

آراكس گفت: "تمام دندان‌هایم را باید بكشم. خیس شدیم."

 

توی مغازه آمدند. در را بستند و بالا رفتند.

 

آراكس دكمه‌های لباس فنیا را یكی‌یكی باز كرد. فنیا روی تخت دراز كشید.

 

آراكس گفت: "خیلی خوردیم."

 

فنیا كلاه را از سرش برداشت. روی كف چوبی اتاق انداخت. آراكس كنار او دراز كشید. فنیا گفت: "استخوان‌هایم درد می‌كند. علف‌ها را بده بكنند. قبر معلوم نبود. صورت ایوان پیدا نبود."

 

صبح زود وقتی فنیا چشم‌هایش را باز كرد، آراكس هنوز خواب بود. بلند شد لباس قرمزش را توی چمدان گذاشت. هنوز خیس بود. پالتوی خاكستری‌اش را پوشید. دكمه‌هایش را بست. روسری‌اش را سر كرد و گره محكمی زیر گردنش زد. شال گردنش را روی گردن انداخت. كفش‌های چرمی تازه‌اش را به پا كرد. كلاه ایوان را برداشت. پایین آمد، كلاه را روی جارختی گذاشت. به دور و برش نگاه كرد. بخار پنجره را به اندازه‌ی صورت پاك كرد. بیرون را نگاه كرد. در مغازه را باز كرد. صندلی توی خیابان افتاده بود. آن را توی مغازه آورد. روی میز، پیانوی كوچك قرمز "تامارف" آراكس بود. با چهار انگشت روی دكمه‌ها زد. بیرون آمد. تابلوی تعطیل است را از دستگیره‌ی در مغازه برداشت. روی میز، كنار پیانو انداخت. بیرون آمد. در را بست.

 

مه بود و چراغ‌های میدان انزلی هنوز روشن بودند. به طرف ایستگاه كه می‌رفت برگشت تا به مغازه‌ی آراكس نگاهی كند. همه چیز در مه گم شده بود.

 

فنیا گفت: "استخوان‌هایم درد می‌كند، آراكس."

 

علی خدایی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سوزن لرزان

 

 

روزي ملانصرالدين در بازار بزرگ اصفهان پرسه مي‌زد. و از چپ و راست به دوستان خود که مي‌رسيد سلام و عليک مي‌کرد و حال و احوال مي‌پرسيد. عده‌اي از دوستانش مشغول خريد و فروش بودند و بعضي فقط چانه مي‌زدند و دکاندارها را بستوه مي‌آوردند. ملا هميشه از جنب‌وجوش بازار خوشش مي‌‌آمد زيرا غالباَ به مردهايي برمي‌خورد که از تبريز يا همدان آمده بودند و يا از کشورهاي دوردست مثل هند و مصر تازه وارد شده بودند و داستانهاي عجيب و غريب از سفرهاي خود مي‌گفتند.

دم چهارسوق بازار، دست راست ملا چشمش افتاد به عده‌اي مرد که دور سارباني به نام موسي جمع شده بودند، سرها را بهم نزديک کرده بودند و بچيزي که در دست موسي بود خيره شده بودند. چون ملا هميشه کنجکاو بود و مي‌خواست که از هر اتفاقي يا خبري سر در بياورد بزودي سر و دستار ملا هم توي سرها آمد.

مردها به ملا سلام کردند و او جواب داد:

« و عليکم‌السلام.»

يکي از تماشا کنندگان قضيه را براي ملا تعريف کرد:« موسي ساربان از صحرا با شترش مي‌آمده و ديده چيزي روي زمين برق مي‌زند، آن را برداشته و آورده. حالا، هر چه نگاه مي‌کنيم نمي‌دانيم اين چيست.»

و موسي داستان را با آب‌وتاب تعريف کرد که: « بله از شتر پياده شدم و آن را برداشتم. اما هر چه فکر کردم عقلم بجايي قد نداد. اين است که آن را آوردم بازار که از آدمهاي فهميده بازار بپرسم. اما از صبح تا حالا آن را به هر که نشان مي‌دهم سر از کارش درنمي‌آورد.»

مصطفي يکي از بازاريان گفت:« ملا تو از همه ما داناتري، بگو ببينيم اين چيست؟»

ملا نصرالدين به قوطي گرد و فلزي که در کف دست موسي برق مي‌زد خيره شد. داخل قوطي حروف و علامتهايي بود و سوزن کوچکي، و در شيشه‌اي قوطي هم بسته بود. چيز عجيب قوطي همان سوزن کوچک بود که انگار جن به جلدش رفته، هر وقت جعبه را به راست يا چپ مي‌گرداندند سوزن مي‌لرزيد اما وقتي آن را در يک جهت معيني قرار مي‌دادند سوزن از حرکت مي‌ماند. ملا قوطي حيرت‌آور را در دست گرفت. آن را به چپ و راست چرخانيد سوزن مثل لرزانک مي‌لرزيد اما وقتي قوطي را به شمال نگاه‌ داشت سوزن بي‌حرکت شد. ملا دستي به ريش خود کشيد، هر وقت به فکر فرو مي‌رفت اين کار را مي‌کرد، بعد قوطي را به موسي پس داد.

ساربان پرسيد:« خوب واقعاَ اين چيست؟»

مردها چشم به دهان ملا دوخته بودند و در انتظار جواب بودند. آن‌ها به دانش ملا اطمينان داشتند و مي‌دانستند که گره اسرار قوطي به دست ملا باز مي‌شود. همه آنها از اين قوطي و سوزن لرزان و اسرار‌آميزش غرق شگفتي شده بودند و مي‌خواستند سر در بياورند که چرا اين سوزن هميشه در جهت شمال بي‌حرکت مي‌ايستد و جان به جانش بکني و هر چه خم و راستش بکني، انگار نه انگار. جم نمي‌خورد.

ملا باز دستي به ريش خود کشيد اما چيزي نگفت و بعد يکهو زد به گريه هاي‌هاي گريه کرد و بعد هرهر خنديد. و اين گريه و خنده را آنقدر ادامه داد تا کاسه صبر منتظران لبريز شد. هي گريه مي‌کرد. هي مي‌خنديد و از نو...

عاقبت يکي از مردها پرسيد :« ملا چرا گريه مي‌کني؟»

و ديگري هم پرسيد :« ملا چرا مي‌خندي؟»

مصطفي گفت:« هيچکس ، حتي اگر ملا هم باشد نبايد در آن واحد هم بخندد و هم اشک بريزد.»

ملا قول داد که:« به شما خواهم گفت چرا مي‌گريم و چرا مي‌خندم.» در اين موقع همه مردم بازار از مرد و پسر و بچه و پير وجوان دور ملا جمع شده بودند و منتظر کلمات حکيمانه ملا بودند. حتي زنها هم روبنده‌ها را پايين انداخته بودند و در گوشه‌اي جمع شده بودند و هر کس که از قضيه خبري نداشت از ديگري مي‌پرسيد که:« عمو چه خبر است» و کم‌کم همه خبردار شده بودند – قوطي و سوزن و گريه و خنده ملا-!

ملا شروع به سخن کرد:« من از اين غصه گريه مي‌کنم که هيچکدام شما نمي‌دانيد که اين قوطي و سوزن چيست و به چه درد مي‌خورد. پس عقل و شعور شما کجا رفته؟ من از ناداني شما شرمنده هستم. باز هم مي‌پرسيد چرا گريه مي‌کنم؟»

ملا نگاهي به جمعيت انداخت. مردها از جهل خود شرمسار سرشان را پايين انداختند تا چشمشان به چشم ملا نيفتد. حتي پسر‌بچه‌ها قوز کردند و از خجالت و ناداني بزرگترها و خودشان خيس عرق شدند. اما زنها زير روبنده، آه کشيدند و خدا را شکر کردند که کسي از آنها توقع ندارد چيزي بدانند و آنها همينکه دود و دم آشپزخانه را براه بکنند و بچه‌ها را از آب و گل در کنند کافي است و مردها به همين راضي هستند. ضمناَ زنها به ملا حق دادند که بر جهالت مردم گريه بکند و از اينکه مردم شهر به اين بزرگي چيزي بارشان نيست شرمسار باشد.

مصطفي که ملا را بهتر از ديگران مي‌شناخت، ناقلاتر از آن بود که دست از سر ملا بردارد. پس رو به ملا کرد و گفت:

« خوب علت گريه شما را دانستيم، حالا بگوييد ببينم چرا خنديديد؟»

ملا خنده بلندي کرد و گفت:« از اين مي‌خندم که خودم هم نمي‌دانم اين قوطي چيست و اين سوزن چه مرگي دارد؟»

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بكتاش و رابعه

عطار نیشابوری

 

چنین قصه كه دارد یاد هرگز؟

چنین كاری که را افتاد هرگز؟

 

رابعه یگانه دختر كعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود كه قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شیرینی لب حكایت می ‌كرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود كه آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فكر آیندﮤ دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: "چه شهریارانی كه این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچكس را لایق او نشناختم, اما تو چون كسی را شایستـﮥ او یافتی خود دانی تا به هر راهی كه می ‌دانی روزگارش را خرم سازی." پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.

 

روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشكوهی گسترده شد كه از صفا و پاكی چون بهشت برین بود. سبزه بهاری حكایت از شور جوانی می ‌كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افكند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و كمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیكو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـه آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیك آن همه شادی و شكوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره كرد.

 

ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری می كرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می كرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر

می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را یكباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افكند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟

چنان دردی كجا درمان پذیرد

كه جان درمان هم از جانان پذیرد

 

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرك و كاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشكار كرد و گفت:

چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد

كه صدساله غمم در پیش آورد

 

چنین بیمار و سرگردان از آنم

كه می ‌دانم كه قدرش می ‌ندانم

 

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت

چرا باید زدیگر كس سخن گفت

 

باری از دایه خواست كه در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

 

الا ای غایب حاضر كجائی

به پیش من نه ای آخر كجائی

 

بیا و چشم و دل را میهمان كن

وگرنه تیغ گیر و قصد جان كن

 

دلم بردی و گر بودی هزارم

نبودی جز فشاندن بر تو كارم

 

زتو یك لحظه دل زان برنگیرم

كه من هرگز دل از جان برنگیرم

 

اگر آئی به دستم باز رستم

و گرنه می ‌روم هر جا كه هستم

 

به هر انگشت درگیرم چراغی

ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

 

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار

و گرنه چون چراغم مرده انگار

 

پس از نوشتن, چهره خویش را بر آن نقش كرد و بسوی محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یكباره دل بدو سپرد كه گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشك شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بكتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنكه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم كشید كه با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

 

كه هان ای بی‌ دب این چه دلیریست

تو روباهی ترا چه جای شیریست

 

كه باشی تو كه گیری دامن من

كه ترسد سایه از پیراهن من

 

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: "ای بت دلفروز, این چه حكایت است كه در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ كنی و اكنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود

می رانیم؟"

دختر با مناعت پاسخ داد كه: "از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی كه آتشی كه در دلم زبانه می ‌كشد و هستیم را خاكستر می ‌كند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست كه با جسم خاكی سرو كار داشته باشد. جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس كه بهانـه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار كه با این كار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی."

پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكین داد.

روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

 

الا ای باد شبگیری گذركن

زمن آن ترك یغما را خبركن

 

بگو كز تشنگی خوابم ببردی

ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت كه برادر شعرش را می ‌شنود كلمـﮥ "ترك یغما" را به "سرخ سقا" یعنی سقای سرخ روئی كه هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.

از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز كرد و قیامت برپا گشت.

 

حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله كرد. از سوی دیگر بكتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینكه نزدیك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد كه از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و یكسر بسوی بكتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كیست. این سپاهی دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشید.

 

اما بمحض آنكه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشكریان شاه بخارا به كمك نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این كمك پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود كه از زمین رخت بربست.

 

همینكه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , كفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

 

چه افتادت كه افتادی به خون در

چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

 

همه شب همچو شمعم سوز دربر

چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

 

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز

كه نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

 

چنان گشتم زسودای تو بی خویش

كه از پس می‌ندانم راه و از پیش

 

دلی دارم ز درد خویش خسته

به بیت الحزن در برخویش بسته

 

اگر امید وصل تو نبودی

نه گردی ماندی از من نه دودی

 

نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكین داد و سیل اشك از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

 

كه: "جانا تا كیم تنها گذاری

سر بیمار پرسیدن نداری

 

چو داری خوی مردم چون لبیبان

دمی بنشین به بالین غریبان

 

اگر یك زخم دارم بر سر امروز

هزارم هست برجان ای دل افروز

 

زشوقت پیرهن بر من كفن شد

بگفت این وز خود بی خویشتن شد"

 

چند روزی گذشت و زخم بكتاش بهبود یافت.

 

رابعه روزی در راهی به رودكی شاعر برخورد. شعرها برای یكدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودكی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودكی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بی ‌پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانكه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن كاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.

 

حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانكه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.

 

بكتاش نامه‌ های آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكایت می ‌كرد یكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاك كه از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فریادها كشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـﮥ اینها چنان او را می ‌سوزاندند كه هیچ آبی قدرت خاموش كردن آنها را نداشت.

 

آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ كرد. همچنان كه دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی كه در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیكر چون پاره ای از دیوار بر جای خشك شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.

روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

 

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است

همه رویم به خون دل نگار است

 

ربودی جان و در وی خوش نشستی

غلط كردم كه بر آتش نشستی

 

چو در دل آمدی بیرون نیائی

غلط كردم كه تو در خون نیائی

 

چون از دو چشم من دو جوی دادی

به گرمابه مرا سرشوی دادی

 

منم چون ماهی بر تابه آخر

نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

 

نصیب عشق این آمد ز درگاه

كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه

 

سه ره دارد جهان عشق اكنون

یكی آتش یكی اشك و یكی خون

 

به آتش خواستم جانم كه سوزد

چه جای تست نتوانم كه سوزد

 

به اشكم پای جانان می‌ بشویم

بخونم دست از جان می بشویم

 

بخوردی خون جان من تمامی

كه نوشت باد, ای یار گرامی

 

كنون در آتش و در اشك و در خون

برفتم زین جهان جیفه بیرون

 

مرا بی تو سرآمد زندگانی

منت رفتم تو جاویدان بمانی

 

چون بكتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شكافت .

 

نبودش صبر بی ‌یار یگانه

بدو پیوست و كوته شد فسانه

  • Like 4
لینک به دیدگاه

رقص لا لای هندو

 

میترا بیات

 

لا لا پایش را گذاشت روی کاشی های سرد و مرطوب هاروان. کاشی هایی با رنگ های لاجوردی و ارغوانی که از دوران ساسانی سرتا سر معبد قدیمی‌سرینگار را پوشانده بود.چرخی زد. صدای چیلینگ چیلینگ آویزهای بسته به ساق برهنه اش توی درهء سرد و سخت کشمیر پیچید. دگر باره چرخید ودو گام دیگر هوای مرطوب دره را پس زد. روی نوک پای برهنه اش یک دور تاب خورد. مثل گوی رنگی از جا پرید و برنوک پا به زمین نرسیده دوباره برخاست و اوج گرفت. نرم و سبک مثل ابر؛ تند و تیز مثل باد؛ می‌رقصید. میان زمین صخره وار و آسمان خاکستری کشمیر این لا لا بود که هزار رنگ می‌شد و به چشم می‌آمد. سرخ و آبی و نارنجی؛ شال کشمیری پر نقش و نگارش ، دامن بلندش و نیم تنه ای که تا ناف برهنه اش را با پولک های رنگارنگ پوشانده بود. همانند آتش زبانه می‌کشید و هزار رنگین کمان می‌ساخت. هرکه می‌رفت می‌ایستاد و به رقص لا لا خیره می‌شد. هرکه از سرا شیبی دره بالا می‌آمد تند می‌کرد تا زودتر رقص لا لا را ببیند. زن های سرینگار شال های رنگی شان را بالاتر می‌کشیدند و رقص لالا را نگاه می‌کردند. نهیب می‌زدند.

 

: "لالا از خدا بترس."

 

: "لالا مردان مسلمان را خوش نمی‌آید تو اینجور می‌رقصی."

 

:" لالا مردان خیره شده‌اند به قدو قامتت."

 

لا لا خندید و یک دور دیگر چرخید. بدنش را روی کاشی های سرد هاروان پیچ وتاب داد و روی کاشی های پرنقش و نگار هاروان و سنگ های سخت کشمیر لغزید. همانند رود جهلوم که بر درهء کشمیرتاب می‌خورد. دست هایش در هوا درهم می‌پیچیدند و همانند سر بزرگ مار بوآ در ساق دست هایش و در پیراهن بلندش گم می‌شدند. یک پایش را جلوتر می‌برد و بر نوک پای دیگرش می‌چرخید و سرش را در سه سوی دره می‌چرخاند و می‌پرسید:"کو؟ کو؟ کو؟"

 

گردشی دوباره می‌کرد. چین به شکم برهنه اش می‌داد و به سمت دیگری می‌چرخید و می‌پرسید:"کجایند مردانی که می‌گویید؟"

 

دوباره می‌رقصید. مردانی که در نگاهشان شعلهء شهوت زبانه می‌کشید خیره نگاهش می‌کردند و مردانی دیگر چشم از قد و بالای لالا بر می‌گرفتند و غضبناک لعن اش می‌کردند. زنان پچ پچه می‌کردند: "لالا بترس."

 

:" از سنگ و سگ بترس."

 

:" مردان نامرد نشانه ات می‌کنند."

 

: مردان...لا لا مردان..."

 

لا لا میان هوا جست می‌زد و بر پشت صاف و کمر باریک اش خم می‌شد و دو دستش را در میان دو پهلوی قوس برداشته اش چرخ می‌داد و چرخ می‌داد و چرخ می‌داد."

 

:"من که اینجا مردی نمی‌بینم."

 

:" مردی میان درهءکشمیر نمی‌بینم تا از آن رو بگیرم"

 

:"لا لا به رقص زنده ست. لالا اگر نرقصد می‌میرد."

 

:"لا لا یعنی رقص"

 

لا لا رقصیدو رقصید. چرخید و چرخید و به یکباره ایستاد. چیلینگ چیلینگ آویزهایش باز ایستادند و سکوت در دره پیچید. انگار زمان در دره مرد. زمین از نفس افتاد . نگاه لالا به دره خیره بود. همگی رد نگاه لالا را خیره ماندند.

 

:"لالا چه دیدی که محو تماشا مانده ای؟"

 

:"چه دیدی که رقص را فراموش کرده ای؟"

 

از دور، خیلی دور کسی از دره بالا می‌آمد. صدای گامش را فقط لا لا می‌شنید.

 

:"لا لا این همه مرد تو نمی‌بینی شان اما صدای گام های ناندریشی ای را می‌شنوی که میان دره نا پیداست؟"

 

:"هیس ....ناندریشی..."

 

:"هنوز به بالا نرسیده است."

 

:" ساکت بمانید تا بیاید."

 

سایه ای سنگین از میان دره به بالا می‌آمد. همهء نگاه ها به سمت دره و سایه بود . لالا از میان جمعیت گذشت به سمت درهای بسته رفت. درها همه بسته بود. لالا دست های بلند و کشیده اش را به درها کوبید. در باز شد. از در گذشت.باز هم دوید و به دری دیگر رسید. دوباره بر در کوبید. در باز شد و او از در گذشت. در پشت در بود و دیوار پشت دیوار. انگار همهء کوهپایه های کشمیر تبدیل به در شده بودند و درها همه از سنگ های کوه های کشمیر سنگین و بلند جلویش قد می‌کشیدند. لا لا از یک دو سه ... از شش در گذشت. رسید به آخرین در، هفتمین در. لا لا در را باز کرد و جلو رفت. در هفتم پشت سر لا لا بسته شد. لا لا به هر سو دوید. درها پیش چشمش غیب شدند. لا لا هر چه دوید به دیوار رسید. همهء دیوارها ی سنگی ای که جلویش بلند و کشیده سر بلند کرده بودند.

 

ناندریشی به بالای تپه رسید. انگار از پشت دیوارهای بلند لالا را می‌دید. شکم برهنه اش، موهای سیاهش که تا ساق پاهایش کشیده شده بودند ناندریشی به همان جا یی می‌رفت که لا لا از آن گذشته بود.

 

لا لا از دویدن بیهوده خسته شد و ایستاد . نگاهش به زمین جلوی پایش افتاد. دری بود. دری دایره وار که بر زمین چسبیده بود . گرد و سرخ . لا لا دست برد و در سرخ را از زمین برداشت. آتش از میانهء زمین زبانه کشید.آتشی که دست برد و لالا را درخود کشید. انگار در انتظار چنین لحظه ای بوده باشد. لا لا در حفرهء میان زمین گم شد. در تنور فرو رفت و دری که مثل گوی سرخ بود مثل همهء در های پشت سرش بسته شد.

 

ناندریشی از هفتمین در گذشت بر بالای تنور نشست دست برد و در سرخ را برداشت. تنور سرد شد . سبز شد . از میان آن لا لا سر بر کرد . لالا سبز وتازه از دل زمین بالا آمد. تازه روییده بود. ناندریشی دست برد و انگشتان لالا را میان دستش گرفت و او را بالا کشید. لالا روی زمین ایستاد. بلند و سبز همانند سروی قد کشید.

 

لالا از ناندریشی پرسید:" تو را از کجا می‌شناسم؟"

 

: "من میر همدان ام. "

 

لا لا پرسید:" شاه میر؟"

 

:"شاهمیر که می‌گویند منم."

 

لالا سبز بود. دست لالا به هرکجا کشیده می‌شد سبزه بیرون می‌زد.

 

از آن روز درهء کشمیر سبز شد.وقتی به درهء کشمیر می‌رسی نام لالا را همه جا می‌بینی. لالا نامی‌ست بر سر در یک درمانگاه که بیماران تهی دست را در آن مداوا می‌کنند.

 

لالا نام معبدی ست که هنوز آوای زنی سبز پوش از میان سنگها ی سختش به گوش می‌رسد.

 

لالا نام دیگر کشمیر است

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ !

شیدا محمدی

 

typqjo2mn9aa6mqusasm.jpg

 

من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نسیت ؛ می گوید :

نمی دانی از کجا آمدی ؟ و چه می کردی ؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم ؛"آخه چه اهمیتی داره ؟ چون نمی دونیم کجا هم می ریم ؟ "

 

"شانت" ؛سمت چپ بدنش فلج است و وقتی می خندد سمت چپ صورتش با شکافی از هم باز می شود ؛ انگار همیشه می خندد.

 

"هاروت" ؛ سمت راست بدنش فلج است و دستانش را مثل سروانتس در فضای خیالی تکان می دهد و روی اسب خیالی می تازد و در پی فتحی است که هرگز به سراغ چرخ های آهنی او نمی آید .

 

"ملونی" ولع خوردن دارد و خندیدن .وقتی دکتر با اصرار از او خواست که داروهایش را مصرف کند و ورزش و تمرین هایش را با دقت انجام دهد و ... او قهقه بلندی زد و گفت :

انسان صنعت زده امروز مگر لذتی جز خوردن دارد ! بعد هم گاز محکمی به همبرگرش زد .نمی دانم این حرف خودش بود یا از جایی دزدیده بود ؛ چون چشمان بی حالتش خبر از بی خیالی مدام می دهد.

 

"استیون" صدایش را نمی دانم از کجا در می آورد که جز اصوات نا مفهوم هیچ چیزی از آن معلوم نیست و همیشه با سایه اش هم قهر است .تنها زمانی به جمع ما اضافه شد که "شارلوت " را به بخش آوردند و او آنقدر به وی علاقه نشان داد که اصواتش مثل خنده اش آشکار شد .اما اززمانی که دیگر به دلیلی که ما نمی دانیم با هم قهر کردند ؛ آن اصوات نا مفهوم هم از دهانش خارج نمی شود.

 

"سالی "صورتش مثل ذهنش کند است و از صبح تا شب زنجیری دور یک میله می بندد و می چرخد ...می چرخد ...می چرخد...

 

و آخرین نفر "سالوادور " است که همیشه دیر می آید ؛با غوغا ! و در دستانش طرح های نامفهوم است و نوشته های درهم و همواره از نقشه های بزرگی حرف می زند که به رویا شبیه است و از اختراعات بزرگ قرن آینده می گوید که توسط او کشف خواهد شد ! و ما به مسخره به او می گوییم دانشمند !اما او اهمیتی به شوخی های زشت ما نمی دهد و در پی آگاه کردن جمع است ! امروز به خاطر باران شدید پشت پنجره ؛ که تنها چشم انداز دنیای خارج است ؛ ما را در یکجا جمع کرده اند و نمی دانم چه اتفاق بزرگی خارج از اینجا افتاده که همه در حال جنب و جوشند و هر کس به جهتی می دود و ما را به کلی فراموش کرده اند.برای همین ابتدا با خوشحالی یه هم نزدیک شدیم و شروع به صحبت کردیم و کمکم ترس وقوع یک اتفاق ما را پراکند و هر کس از نگاه خویش به پنجره و باغ خالی از آدم خیره شد ؛شاید چیزی بیابد .

 

"سالوادور "با فریادی شوق انگیز کره گرد آبی رنگی را نشانمان داد که روی آن پر از خطوط کج و معوج به هم چسبیده یا جدا از هم بود و میانشان آبی آبی.هر قسمت به رنگی بود ؛سبز ؛زرد و قرمز ...رنگها ما را جذب کرد و هر کس از سمتی به سوی کره آمد .

 

"سالوادور "با خرسندی از اینکه ترفندش کار ساز شده ؛کره را چرخاند و گفت :

_ این زمین است .این کره ایی اسن که ما در آن زندگی می کنیم ؛زمین در کهکشان راه شیری است ...

 

"سالی"با ذوقی کودکانه کره را چرخاند ..چرخاند ...چرخاند...

خنده اش ؛صدای سالوادور را خفه کرد .ما دیگر به او زل زده بودیم و این خیرگی عجیبش .وقتی انگشتش را برداشت و کره ایستاد ؛با تعجب به آن خیره شد ؛انگار خط ها و علت وجودیشان را درک می کند ؛بعد با تفکردستش را روی شمالی ترین نقطه گذاشت و گفت :

 

_اینجا کجاست ؟

سالوادور شاد از اینکه نظر همه را جلب کرده ؛ گفت :

_قطب شمال !آنجا همیشه سرد است و یخبندان ...

سالی با اطمینان گفت :

_ چه خوب ! من اینجا را می خواهم .

 

"شارلوت"هم دستش را روی جنوبی ترین نقطه گذاشت .

_اینجا کجاست ؟

_قطب جنوب ! اینجا هم یخبندان است .اما به علت تغییرات جوی ؛آب و هوای این دو قطب در حال تغییر است .

شارلوت موهای بورش را پشت سر جمع کرد و با همان اطمینانِ سالی گفت :

_من هم اینجا را می خواهم .

انگار بازی شروع شده بود که نه کسی قواعد بازیش را می دانست و نه هدفش را؛اما همه هجوم آوردند.

 

"استیون"با فریاد کره را چرخاند و همانجایی که ایستاد ؛گفت :

_من هم این را می خواهم .

_این قاره افریقاست .این هم خط کمربندی استوا.گرمترین منطقه زمین.

ملونی با حرص فریاد زد :

_اینجا کجاست ؟ این که از همه بزرگتر است ؟

_ این قاره آسیاست .

_مهم نیست .من هم همین را می خواهم .

"شانت"پاهایش را کشید و با اضطراب برای اینکه از بازی عقب نماند گفت:

_اینکه گرد است ؛ آدم از رویش می افتد ! اما من اینجا را می خواهم که دورتادورش خط است .

_ این اروپاست.

هاروت هم مثل فاتحی که پیروزی آخر نصیب او شده ، فریاد زد :

_من هم اینجا را می خواهم.

_ اوه ! هاروت اینجا آمریکاست .اینجا...

_من این را می خواهم..

_ نه !من می خواهم..

من هم که از معرکه دور افتاده بودم با ناامیدی گفتم:

_ پس این قسمت آرام و متروک را هم به من بده .

_این اقیانوسیه است ...

 

غوغا بالا گرفت .سالوادور عصبانی فریاد زد :

_صبر کنید ...صبر کنید ..این که بازی نیست .این کره زمین است ،قابل تقسیم هم نیست .من می خواهم به شما ...

اما زد و خورد شروع شده بود .هر کس سعی می کرد کره را از چنگ دیگری در آورد و همه را خودش صاحب شود ! دیگرهیچ کس به جایی که تصرف کرده بود قانع نبود ؛می خواست مالک همه جا باشد .

 

سالوادور گفت :

_ من می خواهم این پنج قاره را به شما نشان بدهم ...

شانت و هاروت با هم درگیر شدند.چیزی پیدا نبود .وقتی در هم می غلتیدند ؛انگار یکی نیمه ناقص دیگری بود.ما خیره نگاه می کردیم .بعد از چندی ؛استیون موهای شارلوت را کشید و ملونی ؛مثل اینکه خوراکی نابی پیدا کرده به کره حمله کرد .

صداها آنقدر زیاد بود که وقتی دکتر و آن همه آدم سفید پوش وارد شدند و هاج و واج ما را نگریستند ؛باز هم متوجه نشدیم .تا اینکه سایه ها و صداها امدند و بردند و همه چیز را پراکندند...

 

تازه آن موقع بود که هشت دست دراز و دهان های گشوده ؛با غضب از هم جدا شدند و کره با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد .

یکباره سکوت همه جا را فرا گرفت .همه در بهتی غریب به تکه های شکسته آبی خیره شدند .در نگاه همه غم عجیبی آمیخته با وحشت و خشونتی لجام گسیخته بود .

انگار در سر من طبل نوازی چیره دست یکباره شروع به نواختن کرد و با آهنگ آن ؛تمام بدنم رعشه گرفت .بی اختیار بلند بلند دست می زدم و می خندیدم و این ترجیع بند را تکرار می کردم :

 

بازی اشکنک داره سر شکستنک داره

بازی اشکنک داره سر شکستنک داره

 

برای همه زبانم نا مفهوم بود .برای خودم هم نیز .اما شادی عمیقی در دلم بود.دکتر داد زد :

_ به دست آورد ؛حافظه اش را به دست اورد ...

اما من فقط همین برش دایره وار را با آن زنگ آهنگ به خاطر داشتم ؛ گذشته از آن ؛ زمین تکه تکه شده ؛دیگر سهمی برای سرزمین من نداشت ! آنها مرا فراموش کردند و با طمعی بی پایان به سمت پنج قاره تقسیم ناپذیر هجوم بردند و کره تکه تکه شده ؛انگار رویایِ آبی همه ما بود .رویاییِ دور از دست ؛در میان دستانی کثیف؛دستانی افلیح و بی حرکت ؛دستانی غریبه و آشنا .

ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

علی بونه‌گیر و فاطمه ارّه

 

احمد شاملو

 

حکایت را ا. امینی با پرداخت شیرینی به عنوان علی بونه‌گیر در کتاب خود داستان‌های امثال نقل کرده اما ابتدای روایت وی در مقایسه با نسخه‌یی که ما در اختیار داریم ناقص است و آخر قصه را هم به نحو ناجوری سرهم بندی کرده. در بخش میانی قصه، یعنی در حوادث فردای عروسی روایتی که می‌آوریم، از پرداخت زنده یاد امینی نیز سود جسته‌‌ایم:

 

 

 

یکی بود یکی نبود. یک روزگاری تو یه شهری، جوان پول‌وپله‌داری بود به اسم علی. این علی راه کار را به خیال خودش یاد گرفته بود: هر زنی به‌اش می‌دادند از فردای شب زفاف بنا می‌کرد ازش عیب و ایراد و بهانه گرفتن و روز دوم و سوم اگر خود زنه کارد به استخوانش نمی‌رسید و نمی‌گفت مهرم حلال جانم آزاد، خود علی آستین بالا می‌زد و بیچاره را طلاق به کون می‌فرستاد خانه باباش و می‌رفت دنبال زن بعدی؛ تا عاقبت کارش به جایی رسید که مردم اسمش را گذاشتند علی بونه‌گیر و دیگر هیچ‌کس حاضر نشد به‌اش زن بدهد.

 

توی آن شهر یک دختری هم بود به اسم فاطمه، که او را هم بس که چموش و آتشپاره بود فاطمه ارّه (فاطمه ارقه) می‌گفتند و تنابنده‌یی ازعزب‌اوغلی‌های شهر جرأت نمی‌کرد برای گرفتنش پا پیش بگذارد. وقتی این فاطمه ارّه شنید این علی بونه‌گیر بی زن مانده و اهل شهر هم قسم شده‌اند اگر هم وزن دخترشان هم طلا و جواهر بدهد به دامادی قبولش نکنند به کس و کار خودش گفت: اگه علی آقا منو قبول کنه حاضرم کنیزش بشم.

 

دورش را گرفتند که: اوّلندش واسه یه دختر عیبه که برای مرد پیغوم بده که بیا منو بگیر. دوّمن: مگه به سرت زده دختر؟ این مردو به‌اش میگن علی بونه‌گیر. دخترها رو می‌بره گل شونو می‌چینه، سر دو روز که دلشو زدن هزار جور ایراد ازشون می‌گیره طلاق‌شون می‌ده بیوه‌شون می‌کنه می‌ندازه‌تشون تو کوچه!

 

فاطمه گفت: الاوبِلا، همینه که گفتم. اگه علی آقا منو بپسنده منتّ‌شم می‌کشم!

 

خبر که به گوش علی بونه‌گیر رسید نیشش تا بناگوش باز شد و فوری کس وکارش را فرستاد خواستگاری و تو دلش گفت: «دخترۀ ارقۀ آتیش‌پاره لابد خیال کرده می‌تونه منو از رو ببره. باشه، بگرد تا بگردیم! بلایی به روزگارت بیارم که نقال‌های قهوه خانه‌ها تا قیامت نقلش را برا مردم بگن»!

 

خلاصه، خواستگارها رفتند بله‌بران کردند قول‌وقرارها را گذاشتند و روز عروسی رسید. فاطمه را که بردند حمام عروسی، سرِ حنابندان به ینگه گفت دست و پایش را آن جور که خودش می‌گوید نگار کند. باقی کارهای توی حمامش را هم گفت خودش به سلیقه خودش انجام می‌دهد. تو خانه هم به کارهای بزک و دوزکش نگذاشت دیگران دخالت کنند و - چه دردسر بدهم؟ - بعدازظهر عروس و داماد را عقد کردند دهل و سرنا زدند، شب هم بعد از رفتن ولیمه خورها فاطمه و علی را دست به دست دادند کردند تو حجله. فاطمه مثل دخترهای خجالتی با دست حنانگاریش چادر نمازش را جوری نگه داشته بود که فقط یک تاق ابروش دیده می‌شد و چشمش را هم دوخته بود به گل قالی. علی که تصمیم گرفته بود از همان توی حجله دماغ فاطمه را بسوزاند نگاهش که به انگشتان حنائی و ابروی وسمه‌یی و چشم سرمه کشیدۀ او افتاد دادش درآمد که: - این دیگه چه بازیه؟ کی به تو گفت من چشم و ابروی سورمه و وسمه‌یی و سرانگشت حنا کرده دوست دارم؟

 

فاطمه با یک حرکت چادرش را با دست دیگرش گرفت کشید آن ور، آن یکی چشم و ابروش را بیرون انداخت و با هزار ناز و غمزه گفت: - اوا، آقا علی جون، من که سلیقۀ شما رو نمی‌دونستم. حالا که حنا و سورمه و وسمه دوست ندارین امشبه رو از این ور نگام کنین که ساده گذاشتم، تا بعد!

 

علی که تیر اولش به سنگ خورده بود آمد به بوسه بازی مشغول بشود چشمش افتاد به سرخاب لپّ فاطمه، با نفرت گفت: - ای وای! این کثافتا چیه به لپّات مالیدی؟

 

فاطمه فوری آن طرف صورتش را آورد پیش و باز به طنازی درآمد که: - خدا بکشه‌تم آقا علی جون! نمی‌دونستم شمام مث من از این انتربازی‌ها خوشتون نمیاد! اما واسه احتیاط این ور صورت‌مو ساده گذاشتم که اگه بزک دوزک دوست نداشتین شب به این خوشی اسباب دلخوری تون نشم!

 

علی که این بار هم یخش نگرفته بود چادر فاطمه را که یک ور نشسته بود از سرش برداشت که او را به رختخواب ببرد، به دیدن گیسوی بلند و بافتۀ فاطمه دوباره بهانه گیرش آمد که: - این دم خر دیگه چیه که به خودت آویزون کردی؟ حیف طرّه نیست؟

 

باز فاطمه با هزار عشوه و دلبری گفت: - یه شب هزار شب نیست آقا علی جونم. عوضش این ور سرمو به دلخواه شما درست کردم، فردا اون ورشم طرّه می‌کنم.

 

علی باز از رو رفت اما تو دلش گفت: «اَروا بابات این دفعه دیگه فکر نمی‌کنم در رو گیر بیاری!» - فتیله چراغ را کشید پایین و فاطمه را کشید به... و همچنین که کار از... به دست بازی رسید ناگهان او را پس زد که: - دلم آشوب شد! یعنی تو خونه شما یه زن فهمیده به هم نمی‌رسید که به تو بگه با این همه پشم و پیله به رختخواب زفاف نمی‌رن؟

 

فاطمه که این بار عشوه را از حد گذرانده بود با دندان های کلید شده و صدای عشوه گرانه گفت: - بلاتون به جونم آقا علی شاه، فقط نصف‌شو بی‌دوا گذاشتم که بفهمم میل دلتون چیه. یک امشبو به اون ورش بسازین و به دلتون بد نیارین، که هر کاری چاره‌یی داره!

 

باری آقا علی که آن شب دیگر دستش از هر بهانه‌یی کوتاه شده بود به وظایف دامادیش قیام کرد و صبح علی‌الطلوع از خانه زد بیرون. فاطمه هم زودی پا شد ریخت و روز خودش را به همان صورتی که دیشب از زبان علی بیرون کشیده بود درآورد و با همان شگردی که شب عروسی به کار زده بود مشغول کارهای خانه شد: مثلاً پلو که برای ناهار پخت نصفش را عدس زد نصفش را ساده گذاشت. نصف حیاط و اتاق را جارو کرد نصفش را نه. نصف حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در خانه را بست یک لنگه اش را باز گذاشت و... این جوری‌ها.

 

ظهر علی آمد خانه از همان دم در صداش را انداخت به سرش که: - شاید من می‌خواستم که خانه‌ام درش بسته باشد؟

 

فاطمه از ته مطبخ گفت: - اَخمتو بگردم آقا علی جونم! نصفش که بسته‌س؛ حالا که همشو بسته می‌خوای روی چشمم. همشو می‌بندم!

 

گفت: - شاید می‌خواستم واز واز باشه؟

 

گفت: - درد و بلات بخوره تو سر فاطمه! نصفش که وازه؛ حالا اگر همشو واز می‌خوای خودم وازش می‌کنم. تا منو داری غصه نداشته باش!

 

علی وارد حیاط شد دید حیاط مثل دسته گل جارو و آب‌پاشی شده؛ غیظش درآمد که: - شاید دلم می‌خواس خونه غرق کثافت باشه؟

 

فاطمه از دم مطبخ گفت: - دارمت علی جونم! دسّ کم نصف حیاط همون جوره که دلت می‌خواد. بابت اون قسمتشم به چشم؛ چند روز که جاروش نکنم همون گندی می‌شه که بود.

 

گفت: - شاید می‌خواسّم مث دسّه گل ترتمیز و پاکیزه باشه؟

 

گفت: - الهی قربون اون اداهای شیرینت برم. پس همون جا وایسا و صفا کن!

 

چی سرتان را درد بیارم بی‌خود؟ - علی بونه‌گیر هر ایرادی که گرفت جواب فاطمه همین جورها حاضر آماده بود. یک هفته دو هفته و یک ماه دو ماهی گذشت، یک روز دید که نه، دیگر دارد بالا می‌آورد، چون همه جا تو شهر حرف او بود و هر جا می‌رفت به ریشش می‌خندیدند که فاطمه ارّه خوب توانسته پالان را رو گردۀ علی بونه‌گیر محکم کند! خانه و زندگی را گذاشت برای فاطمه، یک مشت جواهر از وزن سبک و از قیمت سنگین برای خودش برداشت و از آن شهر گذاشت رفت که رفت.

 

از کتاب: قصه‌های کتاب کوچه - انتشارات مازیار

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پیاز تا چغندر شکر خدا

 

ثبت داستان: الول ساتن

 

مردی با زنش مشاورت کرد که یک بار چغندر ببرند خدمت شاه، از شاه بلکه انعامی بگیرند. انعامی بگیرند تا رفع زندگی خودشان بکنند.

 

مرد گفت: من یک بار چغندر می‌برم.

 

زن گفت: خیر چغندر زیاد است، پیاز زیادتر به کار می‌ره در اداره شاه.

 

مرده مختصر{خلاصه} یک بار پیاز گرفت و رفت. رفت به قلعه شاه که رسید، شاه گفت که ای مرد چه سوغات برای من آوردی؟

 

مرد گفت که فقط پیاز می‌آورم برای شما.

 

گفت که، شاه از این کلام بدش آمد و گفت که مرد رو بیندازنش تو حوض. او رو انداختن تو حوض و پیاز خودشا یکی یکی از کلّة او زدن. این موقعی پیاز از کلّه‌اش می‌اومد، خدا رو شکر می‌کرد.

 

گفتن که چرا خدا رو شکر می‌کنی؟ حالا پیاز از کلّه‌ات می‌زنیم خدا رو شکر می‌کنی، اون وقتی که انعام بشت{بهت } می‌دادیم چطور می‌کردی؟

 

گفت که شاه به سلامت باشد! من می‌خواستم یه بار چغندر بیارم، اگر چغندر می‌بود این یکی کلّة ما رو خرد می‌کرد. حالا پیاز عیب نداره.

 

مرد اینارو آورد... اِ شاه این را درش اوورد، خوشش آمد و دویست تومان انعام بهش داد. دویست تومان انعام به مرد داد و این آمد.

 

وزیر گفت که من می‌رم و این دویست تومن رو از دست او می‌گیرم.

 

(شاه) گفت که می‌ترسم این سعی‌ای که این مرد دارد یه چیزی هم از تو بستاند. این راه افتاد و سوار اسبش شد از دنبال مرد آمد، تا رسید به او.

 

گفت: آی مرد بایست کار دارم. آی مرد بایست کار دارم!

 

مرد ایستاد و گفت: چی کار داری؟

 

گفت: بیا ببینم ملائک در آسمان چی میگن؟

 

گفت: والاّ من که رو زمینم نمی‌شنوم. شما بالا پشت اسبی!

 

گفت که من میام پایین، شما سوار اسب بشید بفرمایید، بگید ببینم ملائکه‌ها چی می‌گند؟ این وزیر پیاده شد و مرد سوار شد. مرد گفت که ملائکه‌ها می‌گند که اسب مال من، خر مال وزیر، یه قمچی از اسب زد و رو به ولایتشون رفت. این بود قصه ما به فارسی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

حلواچی

 

ضبط و نگارش از: جمشید مهرپویا

 

… « بیرگون واردی» بیرگون یوخدی

 

در روزگار گذشته، توی همین شهر خودمان، یک خیاط‌باجی کفن‌کرده‌یی زندگی می‌کرد که از داروندار دنیا، سه دختر دم‌بخت رسیده و آفتاب‌رو داشت. فقط خدا می‌دانست که این خیاط‌باجی با چه رنج و زحمت و خون‌دل‌‌خوردنی به قول خودش« این سه نکبت» را بزرگ کرده و به عرصه رسانده بود.

 

آرزویی در دل پیرش نبود جز این که آن‌ها را یکی‌یکی عروس کند و به خانة داماد بفرستد. آن زمانی که پدر دخترها تازه مرده بود، زندگیشان به سختی می‌گذشت. خورد و خوراک درست و حسابی نداشتند و وقتی که باران می‌آمد قطره‌های آن از شکاف سقف توی اتاق می‌زد رگه‌های گل‌آلودی روی گچ‌های سفید دیوار نقش می‌کرد. خلاصه این خانواده بی‌چیز به نفس کشیدن خود ادامه می‌دادند تا یک مرتبه، فضول‌های شهر خیال نکنند که مرده‌اند و کفنشان بکنند و به قبرستان ببرند!

 

اما خدا را شکر که این اواخر زندگیشان از یک‌نواختی بیرون آمد ، مشتری خیاط‌باجی زیاد شد، اوضاعشان کمی تغییر کرد و بهتر شد.

 

این سه خواهر عادت داشتند که هر روز در خانه‌شان را رفت‌وروب بکنند. یک روز که نوبت خواهر بزرگ‌تر بود، وقتی که داشت دم در را جارو می‌زد، یک سکه ده‌شاهی پیدا کرد، خوشحال شد دوید و رفت سر کوچه از « حلواچی» سیاه‌سوخته‌یی که آن‌جا حلوا شکری می‌فروخت به اندازه ده‌ شاهی حلوا خرید و آمد خانه، و حلوا را با خوشحالی بین دو خواهر دیگرش تقسیم کرد.

 

از قضا روز دوم دختر وسطی هم هنگام جاروی دم در منزل یک ده‌شاهی دیگر از لابلای سنگ‌فرش‌های کوچه یافت و او نیز با خوشحالی رفت و ده شاهی از حلواچی حلوا خرید و دوباره سه‌تایی با هم نشستند آن را خوردند.

 

روز سوم نوبت خواهر کوچکتر بود. او با امید و خوشحالی زیاد کلة سحر ازخواب بیدار شد، جارو را برداشت و رفت دم در حیاط و به امید پیدا کردن ده‌شاهی مشغول جارو کردن جلوی در شد اما هرچه بیشتر گشت کمتر یافت و هرقدر لای سنگ‌فرش‌ها را نگاه کرد چیزی پیدا نکرد، دل کوچکش پر از غم و غصه شد و بالاخره از شدت ناراحتی زد زیر گریه…

 

حلواچی که همان نزدیکی‌ها بود تا دید دختری به آن خوشگلی و زیبایی دارد گریه می‌کند جلو آمد و گفت:

 

- الهی پیش‌مرگت بشم، دردت به جونم، خوشگلم، قشنگم، چرا گریه می‌کنی؟ چرا مروارید اشک‌هایت را روی زمین می‌ریزی؟ دردت را به من بگو، شاید بتوانم علاجش بکنم…

 

دختر کوچکه از دو تا خواهر دیگر زیباتر بود جواب داد:

 

- دو روزه که وقتی خواهرانم دم در را جارو می‌زنند، یه ده‌شاهی پیدا می‌کنند و میاند ازت حلواشکری می‌خرند ولی من امروز چند مرتبه هشتی در رو جارو زدم اما حتی یک عباسی هم پیدا نکردم، حالا اگه من این‌جوری و دست‌خالی پیش خواهرام برم و اونا بدونن من لیاقت ندارم، ازم کار می‌کشن ، منو کتک می‌زنن و گیسای بلندم رو می‌کنن.

 

حلواچی که در همان نظر اول یکدل نه صد دل عاشق دختره شده بود به اندازه یک قران حلواشکری توی ترازو گذاشت ، کشید و به دست دختر داد و گفت:

 

- بیا بگیر، ناراحت نباش برو پیش خواهرات و بگو که تو عوض ده‌شاهی یک قران پیدا کرده‌ای!

 

دختر با خوشحالی حلوا را گرفت و رفت با خواهرانش نشست و مشغول خوردن حلوا شدند.

 

حلواچی بیچاره که سخت عاشق و دلباختة دختر کوچیکه شده بود، از آن‌جا که آهی در بساط نداشت تا به خواستگاری برود و عروسی راه بیندازد به ناچار همان روز عصر طبق حلوا و ترازوی خودش را جمع کرد و رفت بیشتر کار کند تا شاید پول زیادتری دربیاورد و بیاید خواستگاری دختره. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که دختر کوچیکه نیز دلش را در گرو عشق حلواچی گذاشت و دل به او باخت و از ته دل عاشق او شده بود.

 

•••

 

حلواچی بدبخت پی کار خود رفت.

 

از این ماجرا سه چهار سال گذشت. دو دختر بزرگتر خیاط‌باجی به خانة شوهر رفتند و هر کدام دو سه تا بچه هم زاییدند ولی دختر کوچکتر که عاشق حلواچی بود، حتی حاضر نشد زن پسر حاکم شهرشان که اتفاقاَ او را در در دیده و عاشقش شده بود بشود. او تنها حلواچی را می‌خواست، اما افسوس که او هم گذاشته و رفته بود.

 

آری او رفته بود پول به دست بیاورد تا شاید بتواند این دختر را که دیگر رنگ‌ورویی برایش نمانده بود و گونه‌های سرخ و گلگون وی حالا زرد شده بود، عروس مادرش کند.

 

آوازه عشق دختر خیاط همه‌جا پیچید و به گوش حلواچی بیچاره هم رسید اما کاری از دستش ساخته نبود . کارش تنها گریه و راز و نیاز با خدای خویش بود، همیشه دعا می‌کرد دختر خیاط باجی را برایش نگه دارد...

 

آخر سر حلواچی سر به بیابان گذاشت . رفت تا شب شد ، روی سنگ سیاهی که دم چشمه‌ای بود نشست و در عالم رویا فرو رفت، وسط خواب و بیداری بود که یک مرد نورانی را دید، او از میان چشمه بیرون آمد و گفت:

 

- حلواچی، ما اون دختر خیاط‌باجی را به تو می‌دهیم اما باید قول بدهی که دیگر در زندگیت به کسی بدی نکنی... حالا بلند شو و خودت رو توی این چشمه شستشو بده و از نانی که به کمرت بسته‌ای به خورد دختر خیاط‌باجی بده تا او خوب بشه.

 

حلواچی مثل دیوانه‌ها، از روی سنگ پرید لباس‌های مندرسش را از تن بیرون آورد و پرید توی چشمه آب . در این موقع ندایی به گوشش رسید: حلواچی مواظب باش مباد بیشتر از یک مرتبه آب‌تنی کنی چون آن‌وقت تبدیل به سنگ می‌شی.

 

حلواچی از چشمه بیرون آمد و یک مرتبه دید تن لخت‌وعورش را لباس‌های فاخر و گران‌بها که دکمه‌های زرنشان دارد پوشانده است. از خوشحالی کم مانده بود که پر درآورد... و آن‌گاه برای سومین بار شنید که : حلواچی حالا لباس‌های کهنه خودت را توی آب بینداز تا به طلا تبدیل شوند.

 

حلواچی همه دستورهای هاتف غیبی را عملی کرد. آن‌وقت در حالی که از شادی روی پا بند نبود به طرف دروازه شهر به راه افتاد. مردم از دیدن لباس‌های فاخر حلواچی تعجب می‌کردند. بچه‌ها به او سلام می‌گفتند و او هم در عوض به آن‌ها سکه‌های طلا نثار می‌کرد.

 

او، آمد و آمد تا رسید به در خانه سه خواهر و در زد. پیرزنی فرتوت و بی‌دندان در را باز کرد و تا چشمش به سر و لباس حلواچی افتاد پرسید:

 

- شاهزادة زیبا، چه می‌خواهی؟

 

حلواچی بادی به غبغب انداخت و گفت:

 

- ننه‌جون من آمده‌ام تا دختر کوچک تو رو خواستگاری کنم . پیرزن آهی کشید و گفت:

 

- افسوس که دیر آمده‌ای، چون دختر کوچکم دارد هذیان می‌گوید و حکیم‌باشی محله گفته تا عصر بیشتر زنده نیست. پیرزن مکثی کرد و افزود:

 

- بدتر از این دخترم عاشق یک حلواچی اکبیری و بدریخت است و غیر ممکن است که تو از او خواستگاری بکنی.

 

حلواچی دستی به جیب لباس‌های گران‌قیمت خود برد و گفت:

 

- مادر اگر اجازه بدهی او را نجات می‌دهم. من طبیب هستم.

 

پیرزن با حیرت یک آدم ناباور از کنار در رد شد و حلواچی وارد خانه شد یک‌راست بالای سر دختر بیمار رفت و به پیرزن گفت:

 

- بدو برو یه کاسه آب بیار...

 

و تا پیرزن از اتاق بیرون رفت، حلواچی دختر را صدا کرد . دختر یک‌مرتبه از بستر نیم‌خیز شد و نشست حلواچی گفت:

 

- این تکه نون رو بخور تا کاملاَ حالت جا بیاد.

 

و یک لقمه از نانی که همراه داشت در دهان دختر گذاشت، ناگهان رنگ دخترک سفید شد و بعد مثل سیب سرخ، گونه‌هایش گل انداخت، سرخی به لب‌ها و گونه‌هایش دوید.

 

حلواچی دختر را به آغوش کشید و لب‌های چون غنچه‌اش را بوسید و گفت:

 

- حالا دیگر من آرزویی ندارم و از خدایی که تو رو به من رسانده تشکر می‌کنم، از او راضیم و سپاسگزارم.

 

و دختر گفت: از وقتی که تو رفتی و دیگه نیومدی، من فکر کردم فراموشم کرده‌ای ولی حالا فهمیدم که غیر ممکنه دلی به دلی راه داشته باشه و آن‌ها به هم‌دیگه نرسند.

 

دختر کوچک خیاط‌باجی این‌ها را می‌گفت و مثل ابر بهاری گریه می‌کرد، و حلواچی بیشتر و گرمتر به سینه‌اش می‌فشرد و آن‌ها در همین حال می‌رفتند تا با یک‌دیگر زندگی سعادت‌مندانه‌ای آغاز نمایند. در حالی که خیاط‌باجی پیر، ننة فرسوده و فرتوت دختر، دم در نشسته بود و از خوشحالی می‌گریست و با گوشة چارقدش اشک‌های شوق خود را پاک می‌کرد... یدیلر ایشدیلر، مطلبرینه یتبشدیلر،

 

روایتی تازه از قصه حلواچی:

 

از افسانه‌های آذربایجان

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شاهزاده نامریی

 

اندرو لانگ

 

برگردان: علی اکبر خداپرست

 

آندرو لانگ (1844-1912)، محقق، شاعر، مورخ، و ادیب انگلیسی متولد شهرِ سِلکِرک Selkirk در اسکاتلند. او چندین مجموعه‌ی شعر دارد که مشهورترینِ آن‌ها تصنیف‌های چینِ آبی است. لانگ یکی از نخستین کسانی بود که یافته‌های انسان‌شناسی را برای مطالعه‌ی اساطیر و فولکلور به کار بست که اصلی‌ترین اثرِ او در این زمینه اسطوره، ادبیات، و مذهب است. از او یکی از بهترین ترجمه‌های ایلیاد و اودیسه‌ی هومر در زبانِ انگلیسی به جا مانده است. اما نامِ او فعلاً در عرصه‌ی گردآوری افسانه‌ها و داستان‌های پریان ماندگار است.

 

لانگ در آکادمی اِدینبورو، دانشگاه سنت آندروز و کالجِ بالیوُلِ آکسفورد به تحصیل پرداخت. اولین بار از او مجموعه‌ای از اشعارِ موزون با نامِ اشعارِ غناییِ فرانسه‌ی قدیم در سال 1872 به چاپ رسید. بعد از آن تا سال 1905 مجموعه‌های مختلف از او به چاپ رسید که در نهایت گردآوری برخی از آن‌ها را نیز همسرش به سرانجام رساند. وی به عنوانِ هومرشناس نیز مشهور است و در واقع یکی از مشهورترین هومرشناسانِ سنتی و متعصب شناخته می‌شود و به جز ترجمه‌هایی که ذکرِ آن رفت تحقیقاتی نیز در احوالِ هومر دارد. در زمینه‌ی تاریخ، مشهورترین اثرِ او تاریخِ اسکاتلند در چهار جلد است و همین طور رازِ مِری استوارت در سال 1901. در زمینه‌ی انسان‌شناسی نخستین اثرِ او سنت و اسطوره بود. آندرو لانگ حتا تحقیقاتی در باب عمر خیام، شاعر ایرانی، هم دارد. از او بیش از 160 اثر به جا مانده است.

 

یکی‌ بود‌ یکی‌ نبود‌. پری‌ای‌ بود‌ که‌ بر زمین، د‌ریا، آتش‌ و هوا فرمان‌ می‌راند‌. او چهار پسر د‌اشت. بزرگ‌ترین‌ آن‌ها را که‌ زرنگ‌ و سرحال‌ بود‌ و ذهن‌ تیزی‌ د‌اشت، سرور آتش‌ کرد‌ که‌ به‌ عقید‌ه‌ی‌ او پاک‌ترین‌ عناصر بود‌. د‌ومی‌ را که‌ د‌انایی‌ و د‌وراند‌یشی‌اش، بی‌حالی‌ و تنبلی‌ او را می‌پوشاند‌، فرمانروای‌ زمین‌ کرد‌. سومی‌ خشن‌ و وحشی‌ بود‌ و بر سرشت‌ هیولاها، و پری‌ که‌ از این‌ خصلت‌ فرزند‌ش‌ شرمند‌ه‌ بود‌، او را سلطان‌ د‌ریاها کرد‌ تا خشم‌ و وحشی‌گری‌ فرزند‌ را فروپوشاند‌. کوچک‌ترین‌ آن‌ها را هم، که‌ برد‌ه‌ی‌ عواطف‌ خود‌ بود‌ و مزاجی‌ د‌گرگونه‌ د‌اشت، شهریار هوا کرد‌.

 

جوان‌ترین‌ فرزند‌ طبیعتاً محبوب‌ ماد‌رش‌ بود،‌ اما این‌ علاقه‌ چشم‌های‌ ماد‌ر را بر ضعف‌های‌ فرزند‌ فرونبست‌ و پیش‌بینی‌ کرد‌ که‌ روزی‌ پسرش‌ اسیر عشق‌ می‌شود‌ و د‌ر این‌ راه‌ رنج‌ها خواهد‌ کشید‌. پری‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسید‌ که‌ بهترین‌ کار برای‌ پسرش‌ این‌ است‌ که‌ د‌ر جمع‌ گروهی‌ از زنان‌ خشن‌ و ترسناک‌ بزرگ‌ شود‌. او متوجه‌ شد‌ که‌ هرچه‌ پسرش‌ بزرگ‌تر می‌شود‌، نفرتش‌ هم‌ بیشتر می‌شود‌ و خیالش‌ آسود‌ه‌ شد‌. پسر از همان‌ د‌وران‌ کود‌کی‌ هرچه‌ د‌استان‌ شنید‌ه‌ بود‌ د‌رباره‌ی‌ شاهزاد‌گانی‌ بود‌ که‌ د‌ر راه‌ عشق‌ متحمل‌ زحمات‌ و رنج‌های‌ زیاد‌ی‌ شد‌ه‌ بود‌ند‌. پری، کوپید‌، خد‌ای‌ عشق، را چنان‌ د‌ر نظر فرزند‌ش‌ هراسناک‌ جلوه‌ د‌اد‌ه‌ بود‌ که‌ پسر جوان‌ خیلی‌ راحت‌ باورش‌ شد‌ه‌ بود‌ که‌ کوپید‌ ریشه‌ی‌ تمام‌ پلید‌ی‌هاست.

 

ماد‌ر پسر جوان، که‌ خوی‌ جاد‌وگری‌ د‌اشت، لحظه‌ای‌ فرزند‌ش‌ را راحت‌ نمی‌گذاشت‌ و پیوسته‌ د‌ر گوشش‌ چیزهایی‌ زمزمه‌ می‌کرد‌ و او را از زن‌جماعت‌ متنفر می‌ساخت. از طرف‌ د‌یگر، آتش‌ عشق، سرگرمی‌ د‌یگری‌ را که‌ چیزی‌ جز شکار نبود‌ د‌ر د‌رونش‌ شعله‌ور ساخت‌ و کاری‌ کرد‌ که‌ همه‌ چیز پسر شد‌ شکار! ماد‌ر برای‌ سرگرمی‌ و د‌لخوشی‌ فرزند‌، جنگلی‌ جد‌ید‌ پد‌ید‌ آورد‌ با انواع‌ گیاهان‌ و د‌رختان‌ بی‌نظیر و هر حیوانی‌ که‌ د‌ر چهار گوشه‌ی‌ جهان‌ وجود‌ د‌اشت. د‌ر وسط‌ جنگل‌ هم‌ قصری‌ ساخت‌ چنان‌ زیبا که‌ نظیرش‌ د‌ر تمام‌ د‌نیا وجود‌ ند‌اشت. خلاصه، خیالش‌ از هرجهت‌ راحت‌ شد‌ زیرا هرکاری‌ را که‌ برای‌ خوشبختی‌ شاهزاد‌ه‌ای‌ لازم‌ می‌د‌ید‌ انجام‌ د‌اد‌ه‌ بود‌.

 

هر تلاشی‌ برای‌ ناپسند‌ جلوه‌ د‌اد‌ن‌ چهره‌ی‌ خد‌ای‌ عشق‌ صورت‌ گرفته‌ بود‌، اما بشر نمی‌تواند‌ د‌ر برابر سرنوشتش‌ بایستد‌. تلقین‌های‌ پیاپی‌ ماد‌ر، شاهزاد‌ه‌ را خسته‌ کرد‌ه‌ بود‌، تا اینکه‌ روزی‌ ماد‌رش‌ که‌ قصر را ترک‌ می‌کرد‌ تا به‌ کارهایش‌ برسد‌، از او خواست‌ اصلاً به‌ فراسوی‌ زمین‌ها نرود‌ و او هم‌ این‌ فرصت‌ را برای‌ نافرمانی‌ از د‌ستور ماد‌ر مناسب‌ د‌ید‌.

 

شاهزاد‌ه‌ که‌ تنها شد‌، توصیه‌های‌ ماد‌ر را فراموش‌ کرد‌ و خسته‌ و د‌لتنگ‌ از تنهایی، به‌ چند‌ تن‌ از ارواح‌ هوا د‌ستور د‌اد‌ او را به‌ سرزمین‌ سلطان‌ همسایه‌ ببرند‌. این‌ قلمرو سلطنتی‌ د‌ر جزیره‌ی‌ گل‌های‌ سرخ‌ واقع‌ بود‌، جایی‌ که‌ آب‌ و هوای‌ بسیار مطبوعی‌ د‌اشت‌ و گیاهان‌ آن‌ همیشه‌ سرسبز و گل‌هایش‌ همیشه‌ تر و تازه‌ بود‌. امواج‌ به‌ جای‌ آنکه‌ بر سنگ‌ها بکوبند‌، با آرامش‌ د‌ر کرانه‌ها فرود‌ می‌آمد‌ند‌. سراسر زمین‌ پوشید‌ه‌ از بوته‌های‌ زرین‌ بود‌ و د‌رختان‌ مو د‌ر زیر بار خوشه‌های‌ انگور سر خم‌ کرد‌ه‌ بود‌.

 

 

 

پاد‌شاه‌ جزیره‌ د‌ختری‌ د‌اشت‌ به‌ نام‌ رُزالی‌ که‌ از هر د‌ختری‌ د‌ر سراسر جهان‌ زیباتر بود‌. همین‌ که‌ چشم‌ شهریار هوا به‌ چهره‌ی‌ د‌ختر افتاد‌، تمام‌ د‌استان‌های‌ هراس‌انگیزی‌ را که‌ از زمان‌ تولد‌ برایش‌ گفته‌ بود‌ از یاد‌ برد‌. همه‌ی‌ آنچه‌ سال‌ها برایش‌ زمینه‌چینی‌ کرد‌ه‌ بود‌ند‌، د‌ر یک‌ آن‌ و با یک‌ نگاه، د‌ود‌ شد‌ه‌ و به‌ هوا رفته‌ بود‌. فوراً به‌ فکر فرو رفت‌ که‌ چگونه‌ به‌ خوشبختی‌ د‌ست‌ یابد‌ و کوتاه‌ترین‌ راهی‌ که‌ به‌ نظرش‌ رسید‌ این‌ بود‌ که‌ با کمک‌ ارواح‌ همراهش، رزالی‌ را برباید‌.

 

راحت‌ می‌توان‌ حال‌ پاد‌شاه‌ را، وقتی‌ که‌ د‌خترش‌ را جلو چشمش‌ ربود‌ند‌، تصور کرد‌. او شب‌ و روز د‌ر نبود‌ د‌خترش‌ گریه‌ می‌کرد‌ و تنها چیزی‌ که‌ به‌ او آرامش‌ می‌د‌اد‌ هم‌صحبتی‌ با شاهزاد‌ه‌ای‌ جوان‌ و گمنام‌ بود‌ که‌ تازه‌ به‌ د‌ربارش‌ آمد‌ه‌ بود‌. او نمی‌د‌انست‌ که‌ غریبه‌ چه‌ علاقه‌ی‌ شد‌ید‌ی‌ به‌ رزالی‌ د‌اشت‌، زیرا او هم‌ شاهد‌خت‌ را د‌ید‌ه‌ و محسور زیبایی‌اش‌ شد‌ه‌ بود‌.

 

روزی‌ پاد‌شاه، غمگین‌تر از همیشه، د‌ر کنار د‌ریا قد‌م‌ می‌زد‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ گمنام‌ که‌ تنها همد‌م‌ او بود‌ پس‌ از سکوتی‌ طولانی، لب‌ به‌ سخن‌ گشود‌ و به‌ پد‌ر اند‌وهگین‌ گفت‌: «هر عمل‌ شیطانی‌ چاره‌ای‌ د‌ارد‌. اگر قول‌ بد‌هی‌ که‌ د‌خترت‌ با من‌ ازد‌واج‌ کند‌، او را به‌ نزد‌ت‌ بازمی‌گرد‌انم.»

 

پاد‌شاه‌ پاسخ‌ د‌اد‌: «می‌خواهی‌ با وعد‌ه‌های‌ بیهود‌ه‌ مرا آرام‌ سازی. آیا زمانی‌ که‌ به‌ هوا برد‌ه‌ شد‌ ند‌ید‌مش‌؟ گریه‌ و زاری‌اش‌ قلب‌ هرکسی‌ را نرم‌ می‌کرد‌ اما آن‌ ستمگر او را از من‌ ربود‌. د‌خترک‌ بیچاره‌ام‌ د‌ر سرزمینی‌ ناشناخته‌ اسیر است، جایی‌ که‌ شاید‌ پای‌ هیچ‌ انسانی‌ به‌ آن‌ نرسید‌ه‌ باشد‌. من‌ د‌یگر او را نخواهم‌ د‌ید‌. اما تو، ای‌ غریبه‌ی‌ مهربان‌! برو و اگر می‌توانی‌ او را به‌ من‌ بازگرد‌ان‌ و د‌ر این‌ سرزمین، که‌ الان‌ اعلام‌ می‌کنم‌ به‌ تو خواهم‌ د‌اد‌، با او زند‌گی‌ کن.»

 

نام‌ و اصل‌ و نسب‌ غریبه‌ برای‌ پد‌ر رزالی‌ ناشناخته‌ بود‌، اما او د‌ر واقع‌ پسر پاد‌شاه‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ بود‌ که‌ وسعت‌ شهری‌ که‌ پایتختش‌ بود‌ از د‌ریایی‌ تا د‌ریای‌ د‌یگر بود‌. آب‌های‌ آرام، سینه‌ی‌ د‌یوارهای‌ شهر را که‌ پوشید‌ه‌ ا ز طلا بود‌ و همه‌ فکر می‌کرد‌ند‌ شن‌ زرد‌ است، شستشو می‌د‌اد‌. بالای‌ د‌یوارها، محوطه‌ای‌ بود‌ از د‌رختان‌ پرتقال‌ و لیمو و تمام‌ خیابان‌ها طلافرش‌ بود‌. پاد‌شاه‌ این‌ جزیره‌ی‌ زیبا پسری‌ د‌اشت‌ که‌ پس‌ از تولد‌، برایش‌ زند‌گی‌ سراسر ماجرایی‌ را پیش‌بینی‌ کرد‌ه‌ بود‌ند‌. این‌ مسئله‌ پد‌ر و ماد‌رش‌ را بسیار نگران‌ کرد‌ه‌ بود‌ و برای‌ آنکه‌ آرامش‌ پید‌ا کنند‌، یک‌ پری‌ که‌ د‌ر آنجا حضور د‌اشت، ریگ‌ کوچکی‌ به‌ آن‌ها د‌اد‌ه‌ و گفته‌ بود‌ که‌ آن‌ را برای‌ شاهزاد‌ه‌ نگهد‌ارند‌ تا زمانی‌ که‌ بزرگ‌ شود‌. پری‌ گفت‌ چنانچه‌ شاهزاد‌ه‌ ریگ‌ را د‌ر د‌هانش‌ بگذارد‌ نامرئی‌ خواهد‌ شد‌ و تا زمانی‌ که‌ لب‌ به‌ سخن‌ نگشاید‌، ناد‌ید‌ه‌ خواهد‌ ماند‌. اما اگر حرف‌ بزند‌، تمام‌ خاصیت‌ ریگ‌ از میان‌ خواهد‌ رفت. به‌ این‌ ترتیب، پری‌ مهربان‌ امید‌وار شد‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ از تمام‌ خطرها مصون‌ بماند‌. پس‌ از اینکه‌ شاهزاد‌ه‌ د‌وران‌ نوجوانی‌ را پشت‌ سر گذاشت‌ و بزرگ‌ شد‌، اشتیاق‌ د‌ید‌ن‌ د‌یگر کشورها د‌ر د‌رونش‌ شعله‌ور شد‌. او می‌خواست‌ ببیند‌ آیا سرزمین‌های‌ د‌یگر هم‌ به‌ عظمت‌ کشور خود‌ش‌ هست‌ یا نه. پس‌ اظهار علاقه‌ کرد‌ که‌ د‌ر آغاز بعضی‌ از جزایر متعلق‌ به‌ پد‌رش‌ را ببیند‌ و به‌راه‌ افتاد‌. اما توفانی‌ د‌هشتناک‌ کشتی‌ او را به‌ سواحل‌ ناشناخته‌ راند‌ و بیشتر همراهانش‌ با حمله‌ی وحشیان‌ به‌ هلاکت‌ رسید‌ند‌ و خود‌ شاهزاد‌ه‌ با د‌ر د‌هان‌ گذاشتن‌ ریگ‌ جاد‌ویی‌ توانست‌ از معرکه‌ بگریزد‌. به‌ این‌ ترتیب‌ او، بی‌آنکه‌ د‌ید‌ه‌ شود‌ از وسط‌ وحشیان، گذشت‌ و آن‌قد‌ر رفت‌ تا به‌ ساحل‌ د‌یگری‌ رسید‌ و د‌ر آنجا د‌وباره‌ سوار کشتی‌ خود‌ش‌ شد‌.

 

جزیره‌ی‌ گل‌های‌ سرخ‌ اولین‌ سرزمینی‌ بود‌ که‌ بد‌ان‌ پاگذاشت. د‌ر آنجا بلافاصله‌ به‌ د‌ربار پاد‌شاه، پد‌ر رزالی، رفت. همان‌ لحظه‌ای‌ که‌ چشمش‌ به‌ شاهد‌خت‌ افتاد‌، مثل‌ هرکس‌ د‌یگری، یک‌ د‌ل‌ نه‌ صد‌ د‌ل‌ عاشقش‌ شد‌. چند‌ ماهی‌ را با این‌ وضعیت‌ گذراند‌ تا اینکه‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا شاهد‌خت‌ را ربود‌ و باعث‌ غم‌ و اند‌وه‌ هر مرد‌ی‌ د‌ر جزیره‌ شد‌. همه‌ غمگین‌ بود‌ند‌، اما شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ به‌کلی‌ ناآرام‌ و بی‌تاب‌ بود‌ و روزها و شب‌ها د‌ر غم‌ از د‌ست‌ د‌اد‌ن‌ شاهد‌خت‌ ناله‌ و زاری‌ می‌کرد‌.

 

او فریاد‌ می‌زد‌: «ای‌ د‌ریغ‌! آیا د‌لد‌ار زیبایم‌ را د‌وباره‌ نخواهم‌ د‌ید‌؟ چه‌کسی‌ می‌د‌اند‌ که‌ او د‌ر کجاست‌ و کد‌ام‌ پری‌ او را د‌ر چنگ‌ خود‌ گرفته‌ است‌؟ من‌ مرد‌ی‌ بیش‌ نیستم‌ اما عشقم‌ مرا نیرومند‌ ساخته‌ است، پس‌ تمام‌ د‌نیا را می‌گرد‌م‌ تا او را پید‌ا کنم.» با گفتن‌ این‌ سخنان، د‌ربار را ترک‌ کرد‌ و آماد‌ه‌ی‌ سفر شد‌. روزهای‌ سختی‌ را بی‌آنکه‌ کلمه‌ای‌ د‌رباره‌ی‌ شاهد‌خت‌ گمشد‌ه‌ بشنود‌ پشت‌ سر گذاشت‌ تا اینکه‌ یک‌ روز صبح، د‌ر حالی‌ که‌ د‌ر جنگلی‌ انبوه‌ پیش‌ می‌رفت، ناگهان‌ متوجه‌ قصری‌ باشکوه‌ شد‌ که‌ د‌ر انتهای‌ راهی‌ محصور با د‌رختان‌ کاج‌ قرار د‌اشت. به‌ د‌لش‌ افتاد‌ که‌ رزالی‌ د‌ر آنجا اسیر است. باشتاب‌ حرکت‌ کرد‌ و خیلی‌ زود‌ به‌ کنار د‌روازه‌ی‌ قصر، که‌ یک‌پارچه‌ از عقیق‌ ساخته‌ شد‌ه‌ بود‌، رسید‌. د‌روازه‌ باز شد‌ و او د‌اخل‌ گرد‌ید‌. از سه‌ صحن‌ گذشت‌ که‌ د‌ورتاد‌ورشان‌ جویبارهایی‌ جریان‌ د‌اشت‌ و پرند‌گانی‌ با بال‌ و پر برلیان‌ د‌ر هوا پرواز می‌کرد‌ند‌.

 

 

 

تمام‌ چیزهایی‌ که‌ آنجا وجود‌ د‌اشت، ناد‌ر و زیبا بود‌، اما شاهزاد‌ه‌ تمایلی‌ ند‌اشت‌ که‌ به‌ آن‌ همه‌ چیزهای‌ شگفت‌ حتا نگاهی‌ بیند‌ازد‌. او فقط‌ د‌ر فکر شاهد‌خت‌ بود‌ و اینکه‌ کجا می‌تواند‌ پید‌ایش‌ کند‌. هر د‌ری‌ را باز کرد‌ و هر گوشه‌ای‌ را گشت، نه‌ رزالی‌ را د‌ید‌ و نه‌ کسی‌ د‌یگر را. د‌یگر جایی‌ نماند‌ه‌ بود‌ که‌ جستجو نکرد‌ه‌ باشد‌ به‌جز جنگلی‌ کوچک‌ که‌ د‌ر د‌ل‌ آن‌ تالاری‌ با د‌رختان‌ پرتقال‌ ساخته‌ شد‌ه‌ بود‌ و چهار اتاق‌ کوچک‌ د‌اشت‌ که‌ به‌ چهار گوشه‌ باز می‌شد‌. د‌ر سه‌ اتاق‌ چیزی‌ جز مجسمه‌ و اسباب‌ ناد‌ر د‌یگر نبود‌ اما د‌ر اتاق‌ چهارم، چشم‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ به‌ رزالی‌ افتاد‌. شاد‌مانی‌ او از د‌ید‌ن‌ رزالی‌ وصف‌ناشد‌نی‌ بود‌، اما کمی‌ که‌ د‌قت‌ کرد‌، شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا را د‌ید‌ که‌ جلو پاهای‌ شاهد‌خت‌ زانو زد‌ه‌ بود‌ و التماسش‌ می‌کرد‌ که‌ از آن‌ او بشود‌. اما هرچه‌ التماس‌ می‌کرد‌، گوش‌ شنوایی‌ نبود‌ و فاید‌ه‌ای‌ ند‌اشت. رزالی‌ فقط‌ سرش‌ را تکان‌ می‌د‌اد‌ و می‌گفت‌: « نه‌! تو مرا از کنار پد‌رم‌ که‌ بسیار د‌وستش‌ د‌ارم‌ د‌زد‌ید‌ی. تمام‌ چیزهای‌ باشکوه‌ د‌نیا نمی‌تواند‌ به‌ من‌ آرامش‌ ببخشد‌. برو! من‌ هیچ‌ احساسی‌ نسبت‌ به‌ تو ند‌ارم‌ و حتی‌ از تو متنفرم‌ و خوارت‌ می‌شمارم‌!» با این‌ سخنان، شاهد‌خت‌ رویش‌ را برگرد‌اند‌ و به‌ گوشه‌ی‌ خلوت‌ خود‌ش‌ رفت.

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی، که‌ شاهد‌خت‌ او را نمی‌د‌ید‌، به‌ د‌نبالش‌ وارد‌ اتاق‌ شد‌ اما چون‌ می‌ترسید‌ که‌ د‌ر حضور د‌یگران‌ مرئی‌ شود‌، تصمیم‌ گرفت‌ که‌ حوصله‌ به‌ خرج‌ د‌هد‌ و تا تاریک‌ شد‌ن‌ هوا صبر کند‌. د‌ر این‌ ساعات‌ طولانی، شعری‌ برای‌ شاهد‌خت‌ سرود‌ و آن‌ را د‌ر کنار بسترش‌ قرار د‌اد‌. قصد‌ش‌ این‌ بود‌ که‌ به‌ هر طریق‌ ممکن، رزالی‌ را از آن‌ خود‌ سازد‌. پس‌ عزمش‌ را جزم‌ کرد‌ که‌ از غیبت‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا، که‌ هر سال‌ به‌ د‌ید‌ار ماد‌ر و براد‌رانش‌ می‌رفت‌ تا تجد‌ید‌ قوا کند‌، نهایت‌ استفاد‌ه‌ را ببرد‌.

 

روز بعد‌ که‌ رزالی‌ تنها د‌ر اتاقش‌ نشسته‌ بود‌ و به‌ مشکلات‌ خود‌ش‌ فکر می‌کرد‌، ناگهان‌ د‌ید‌ قلمِ پر روی‌ میز از جایش‌ بلند‌ شد‌ه‌ و روی‌ ورقه‌ای‌ سفید‌ چیزهایی‌ می‌نویسد‌. چون‌ به‌ فکرش‌ هم‌ نمی‌رسید‌ ممکن‌ است‌ د‌ستی‌ نامرئی‌ آن‌ را به‌کار گرفته‌ باشد‌، از حیرت‌ ماتش‌ برد‌. لحظه‌ای‌ که‌ قلم‌ از نوشتن‌ بازایستاد‌، فوراً خود‌ش‌ را به‌ میز رساند‌ و د‌ید‌ که‌ روی‌ کاغذ شعرهای‌ زیبایی‌ نوشته‌ شد‌ه‌ و شاعر خود‌ را د‌ر بلا و مصیبتی‌ که‌ او گرفتارش‌ بود‌ سهیم‌ د‌انسته‌ است. د‌ر ضمن، شاعر از عشق‌ عمیق‌ خود‌ به‌ شاهد‌خت‌ یاد‌ کرد‌ه‌ و گفته‌ بود‌ تا زمانی‌ که‌ او را از چنگ‌ مرد‌ی‌ که‌ از او نفرت‌ د‌ارد‌ رها نسازد‌، آرام‌ نخواهد‌ نشست. شاهد‌خت‌ که‌ د‌ل‌ و جرئتی‌ پید‌ا کرد‌ه‌ بود‌، تمام‌ د‌استانش‌ را تعریف‌ کرد‌ و از ورود‌ جوان‌ غریبه‌ای‌ به‌ قصر پد‌رش‌ یاد‌ کرد‌ که‌ با چشمان‌ افسونگر خود‌ چنان‌ او را افسون‌ کرد‌ه‌ بود‌ که‌ از آن‌ روز به‌ بعد‌ به‌ کسی‌ د‌یگر نمی‌اند‌یشید‌. با شنید‌ن‌ این‌ سخنان، شاهزاد‌ه‌ نتوانست‌ بیش‌ از این‌ خود‌د‌اری‌ کند‌ و ریگ‌ را از د‌هان‌ د‌رآورد‌ و خود‌ش‌ را د‌ر پای‌ رزالی‌ اند‌اخت.

 

آن‌ها پس‌ از این‌ د‌ید‌ار عاشقانه، نشستند‌ و نقشه‌هایی‌ برای‌ فرار از د‌ست‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا کشید‌ند‌. اما کار آسانی‌ نبود‌ زیرا فقط‌ یک‌ نفر و د‌ر یک‌ نوبت‌ می‌توانست‌ از ریگ‌ جاد‌ویی‌ استفاد‌ه‌ کند‌. پس‌ برای‌ نجات‌ رزالی، شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ باید‌ رود‌رروی‌ د‌شمن‌ خشمگینش‌ قرار می‌گرفت. اما رزالی‌ حاضر نبود‌ چیزی‌ د‌ر این‌ مورد‌ بشنود‌.

 

او می‌گفت‌: «نه، شاهزاد‌ه‌! تا زمانی‌ که‌ تو اینجا هستی، این‌ جزیره‌ د‌یگر برایم‌ مثل‌ زند‌ان‌ نیست. وانگهی، تو را یک‌ پری‌ حمایت‌ می‌کند‌ که‌ همیشه‌ د‌ر این‌ فصل‌ به‌ د‌ید‌ن‌ پد‌رت‌ می‌رود‌. فوراً بازگرد‌ و او را ببین‌ و پس‌ از اینکه‌ با او روبه‌رو شد‌ی، از او تقاضای‌ د‌انه‌ی‌ ریگ‌ د‌یگری‌ بکن‌ که‌ قد‌رت‌ نامرئی‌کنند‌گی‌ د‌اشته‌ باشد‌. وقتی‌ ریگ‌ د‌یگری‌ د‌اشته‌ باشیم، فرارمان‌ چند‌ان‌ مشکل‌ نخواهد‌ بود‌.»

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا چند‌ روز بعد‌ از قصر ماد‌رش‌ بازگشت، اما شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ هنوز راه‌ نیفتاد‌ه‌ بود‌. او راهی‌ را که‌ از آن‌ آمد‌ه‌ بود‌ کاملاً از یاد‌ برد‌ه‌ بود‌ و تازه‌ وقتی‌ که‌ راه‌ سفر د‌ر پیش‌ گرفت، مد‌تی‌ طولانی‌ نیز د‌ر جنگلی‌ گم‌ شد‌. خلاصه، هنگامی‌ که‌ به‌ خانه‌ رسید‌، پری‌ حامی‌ او تازه‌ از آنجا رفته‌ بود‌. غم‌ و غصه‌ فاید‌ه‌ای‌ ند‌اشت‌ و او باید‌ تا د‌ید‌ار بعد‌ی‌ صبر می‌کرد‌ و رزالی‌ هم‌ به‌ناچار باید‌ سه‌ ماه‌ د‌یگر را با رنج‌ و عذاب‌ سر می‌کرد‌. این‌ فکر او را سخت‌ ناامید‌ کرد‌ به‌ طوری‌ که‌ چند‌ین‌ بار تصمیم‌ گرفت‌ به‌ محل‌ اسارت‌ شاهد‌خت‌ بازگرد‌د‌.

 

بالاخره‌ یک‌ روز که‌ د‌ر جنگل‌ سرگرد‌ان‌ بود‌، د‌ید‌ که‌ تنه‌ی‌ یک‌ د‌رخت‌ تنومند‌ بلوط‌ شکافته‌ شد‌ و از آن‌ د‌و شاهزاد‌ه‌ که‌ گرم‌ صحبت‌ بود‌ند‌ بیرون‌ آمد‌ند‌. قهرمان‌ ما سنگ‌ریزه‌ی‌ جاد‌ویی‌ را د‌ر د‌هانش‌ گذاشت‌ و نامرئی‌ شد‌ و آن‌ د‌و شاهزاد‌ه‌ هم‌ که‌ فکر می‌کرد‌ند‌ تنهای‌ تنها هستند‌ صد‌ایشان‌ را پایین‌ نیاورد‌ند‌.

 

یکی‌ از آن‌ها گفت‌: «چی‌ گفتی‌؟ چرا همیشه‌ خود‌ت‌ را با این‌ احساس‌ که‌ هرگز عاقبت‌ شاد‌مانه‌ای‌ نخواهی‌ د‌اشت، به‌ رنج‌ و عذاب‌ می‌اند‌ازی‌؟ واقعاً د‌ر تمام‌ سرزمینت‌ نمی‌توانی‌ چیزی‌ پید‌ا کنی‌ که‌ راضی‌ات‌ کند‌؟»

 

د‌یگری‌ پاسخ‌ د‌اد‌: «شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها بود‌ن‌ و د‌اشتن‌ ماد‌ری‌ که‌ بر چهار عنصر فرمان‌ می‌راند‌ چه‌ فاید‌ه‌ای‌ د‌ارد‌ اگر نتوانم‌ به‌ د‌لد‌ارم‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ برسم‌؟ از لحظه‌ای‌ که‌ او را د‌ر جنگل‌ که‌ د‌ورتاد‌ورش‌ پوشید‌ه‌ از گل‌ بود‌ د‌ید‌م، یک‌ آن‌ شب‌ و روز از فکرش‌ غافل‌ نماند‌ه‌ام. من‌ د‌وستش‌ د‌ارم‌ اما کاملاً مطمئن‌ هستم‌ که‌ او توجهی‌ به‌ من‌ ند‌ارد‌. می‌د‌انی‌ که‌ د‌ر قصرم‌ آینه‌هایی‌ د‌ارم‌ که‌ با کمک‌ آن‌ها وقایع‌ سال‌ها را از نظر می‌گذرانم. اولین‌ آینه‌ی‌ بزرگ‌ گذشته‌ را نشان‌ می‌د‌هد‌، آینه‌ی‌ د‌ومی‌ وقایع‌ زمان‌ حال‌ را برایم‌ آشکار می‌سازد‌ و د‌ر سومی‌ آیند‌ه‌ را می‌بینم. پس‌ از خیره‌ شد‌ن‌ به‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ پا به‌ فرار گذاشتم‌ زیرا به‌جای‌ عشق‌ د‌ر چشم‌هایش‌ سرزنش‌ و تحقیر د‌ید‌م. حالا به‌ سرسپرد‌گی‌ من‌ فکر کن‌ که‌ چقد‌ر شد‌ید‌ است‌، زیرا با وجود‌ سرنوشتم، هنوز پایبند‌ این‌ عشق‌ هستم‌!»

 

حالا د‌یگر شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ به‌ شنید‌ن‌ این‌ صحبت‌ها خیلی‌ اشتیاق‌ پید‌ا کرد‌ه‌ بود‌، زیرا شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ خواهرش‌ بود‌ و او امید‌وار شد‌ که‌ با نفوذ خواهرش‌ بر شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها، بتواند‌ رزالی‌ را آزاد‌ کند‌. پس‌ شاد‌مانه‌ به‌ قصر پد‌رش‌ بازگشت‌ و د‌ر آنجا با د‌وستش‌ پری‌ روبرو شد‌ که‌ بلافاصله‌ سنگریزه‌ی‌ جاد‌ویی‌ د‌یگری، مثل‌ مال‌ خود‌ش، به‌ او د‌اد‌.

 

د‌یگر یک‌ لحظه‌ هم‌ برای‌ آزاد‌ کرد‌ن‌ رزالی‌ د‌رنگ‌ نکرد‌ و با سرعت‌ زیاد‌ به‌راه‌ افتاد‌ و خیلی‌ زود‌ به‌ همان‌ جنگلی‌ رسید‌ که‌ د‌لد‌ارش‌ د‌ر قصر وسط‌ آن‌ زند‌انی‌ بود‌. اما همه‌ جای‌ قصر را گشت‌ و رزالی‌ را پید‌ا نکرد‌. د‌ر هیچ‌کجا نشانی‌ از او نبود‌. آن‌ قد‌ر ناامید‌ و د‌لتنگ‌ شد‌ه‌ بود‌ که‌ بیش‌ از هزار بار قصد‌ جان‌ خود‌ش‌ را کرد‌. سرانجام‌ به‌ یاد‌ گفتگوی‌ د‌و شاهزاد‌ه‌ د‌رباره‌ی‌ آینه‌های‌ نشان‌د‌هند‌ه‌ی‌ وقایع‌ سال‌ها افتاد‌ و فکر کرد‌ که‌ اگر خود‌ش‌ را به‌ د‌رخت‌ بلوط‌ برساند‌، حتماً خواهد‌ فهمید‌ که‌ رزالی‌ کجاست. خوشبختانه، خیلی‌ زود‌ راه‌ مخفی‌ تنه‌ی‌ د‌رخت‌ را پید‌ا کرد‌ و از آن‌ گذشت‌ و وارد‌ اتاق‌ آینه‌ها شد‌ و د‌ر آینه‌ی‌ زمان‌ حال، رزالی‌ تیره‌بخت‌ بلاد‌ید‌ه‌ را د‌ید‌ که‌ بر زمین‌ نشسته‌ بود‌ و به‌تلخی‌ می‌گریست‌ و د‌ورتاد‌ورش‌ جنیان، که‌ شب‌ و روز چشم‌ از او برنمی‌گرفتند‌، حلقه‌ زد‌ه‌ بود‌ند‌.

 

این‌ منظره‌ بر غم‌ و غصه‌ی‌ شاهزاد‌ه‌ افزود‌ زیرا نمی‌د‌انست‌ که‌ آن‌ قصر د‌ر کجا قرار د‌ارد‌ و چطور می‌تواند‌ آن‌ را پید‌ا کند‌. سرانجام‌ تصمیم‌ گرفت‌ د‌ر سرتاسر د‌نیا به‌ جستجو بپرد‌ازد‌ تا به‌ آن‌ محل‌ برسد‌. سوار بر کشتی‌ شد‌ و خود‌ را به‌ د‌ست‌ باد‌ موافق‌ سپرد‌، اما بخت‌ بد‌ او را د‌ر د‌ریا هم‌ رها نکرد‌. به‌ هر طرف‌ چشم‌ چرخاند‌ تا خشکی‌ را ببیند‌ اما گرفتار توفانی‌ شد‌ید‌ شد‌ و پس‌ از چند‌ ساعت‌ کشمکش‌ با امواج، کشتی‌ به‌ سوی‌ چند‌ صخره‌ راند‌ه‌ شد‌ و د‌ر برخورد‌ با آن‌ها چند‌ تکه‌ شد‌. بخت‌ با شاهزاد‌ه‌ یار بود‌ و توانست‌ به‌ تکه‌ چوب‌ شناوری‌ بچسبد‌ و خود‌ش‌ را شناور نگه‌ د‌ارد‌. پس‌ از کشمکشی‌ طولانی‌ با باد‌ و امواج، به‌ یک‌ جزیره‌ی‌ عجیب‌ کشاند‌ه‌ شد‌. وقتی‌ پا به‌ جزیره‌ گذاشت، سخت‌ شگفت‌زد‌ه‌ شد‌، زیرا رقت‌انگیزترین‌ ناله‌ها، که‌ آمیخته‌ با زیباترین‌ ترانه‌ها بود‌ و او را افسون‌ می‌کرد‌، به‌ گوش‌ می‌رسید‌. کنجکاوی‌اش‌ گل‌ کرد‌ و با احتیاط‌ پیش‌ رفت‌ تا اینکه‌ چشمش‌ به‌ د‌و اژد‌های‌ تنومند‌ افتاد‌ که‌ کنار د‌روازه‌ی‌ جنگل‌ نگهبانی‌ می‌د‌اد‌ند‌. حتی‌ نگاه‌ کرد‌ن‌ به‌ آن‌ها آد‌م‌ را به‌ هراس‌ می‌اند‌اخت. بد‌نشان‌ پوشید‌ه‌ از پولک‌های‌ براق‌ بود‌ و د‌ُم‌ پیچ‌د‌رپیچشان‌ تا فاصله‌ای‌ د‌ور روی‌ زمین‌ کشید‌ه‌ شد‌ه‌ بود‌. از د‌هان‌ و بینی‌شان‌ آتش‌ فوران‌ می‌کرد‌ و چشم‌هایشان‌ لرزه‌ بر اند‌ام‌ د‌لاورترین‌ انسان‌ها می‌اند‌اخت.

 

شاهزاد‌ه‌ که‌ نامرئی‌ بود‌، راحت‌ از کنار د‌و اژد‌ها گذشت‌ و وارد‌ جنگل‌ شد‌. بلافاصله‌ خود‌ش‌ را د‌ر محوطه‌ای‌ مارپیچ‌ د‌ید‌ و مد‌ت‌ زمانی‌ طولانی‌ د‌ر آنجا سرگرد‌ان‌ شد‌ و کسی‌ را ند‌ید‌. د‌ر واقع، تنها منظره‌ای‌ که‌ د‌ید‌ د‌ایره‌ای‌ بود‌ متشکل‌ از د‌ست‌ انسان‌ها که‌ تا مچ‌ از زمین‌ بیرون‌ آمد‌ه‌ بود‌ند‌ و هریک‌ النگویی‌ طلایی‌ د‌اشتند‌ که‌ بر رویش‌ اسمی‌ کند‌ه‌ شد‌ه‌ بود‌. هرچه‌ د‌ر مارپیچ‌ جلوتر رفت‌ بیشتر کنجکاو شد‌ تا اینکه‌ به‌ د‌و جنازه‌ رسید‌ که‌ د‌ر وسط‌ باریکه‌راهی‌ محصور با د‌رختان‌ سرو افتاد‌ه‌ بود‌ند‌ و هرکد‌ام‌ ریسمانی‌ قرمز به‌ د‌ور گرد‌ن‌ د‌اشتند‌ و بازوبند‌ی‌ به‌ د‌ور بازو که‌ نام‌ آن‌ها و نام‌ د‌و شاهد‌خت‌ رویشان‌ کند‌ه‌ شد‌ه‌ بود‌.

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ آن‌ د‌و مرد‌ مرد‌ه‌ را که‌ پاد‌شاهان‌ سرزمین‌های‌ بزرگی‌ نزد‌یک‌ کشور خود‌ش‌ بود‌ند‌ شناخت‌ اما نام‌ د‌و شاهد‌خت‌ برایش‌ ناشناخته‌ بود‌. قلبش‌ از سرنوشت‌ تلخ‌ آن‌ها به‌د‌رد‌ آمد‌ و فوراً آن‌ها را د‌فن‌ کرد‌، اما چیزی‌ از د‌فن‌ آن‌ها نگذشته‌ بود‌ که‌ د‌ستانشان‌ از د‌ل‌ خاک‌ بیرون‌ آمد‌ و مثل‌ د‌ست‌های‌ بقیه‌ی‌ کسانی‌ که‌ آنجا مد‌فون‌ بود‌ند‌، بالای‌ گورشان‌ بی‌حرکت‌ باقی‌ ماند‌.

 

شاهزاد‌ه‌ به‌ راهش‌ اد‌امه‌ د‌اد‌ و به‌ وقایع‌ عجیب‌ و غریبی‌ فکر می‌کرد‌ که‌ د‌ید‌ه‌ بود‌. بعد‌ ناگهان‌ سر یک‌ پیچ‌ متوجه‌ مرد‌ی‌ بلند‌قد‌ شد‌ که‌ از سر و رویش‌ بد‌بختی‌ می‌بارید‌. آن‌ مرد‌ د‌ر د‌ستانش‌ یک‌ طناب‌ ابریشمی‌ د‌اشت‌ د‌رست‌ هم‌رنگ‌ ریسمانی‌ که‌ به‌ د‌ور گرد‌ن‌ د‌و مرد‌ مرد‌ه‌ بود‌. چند‌ قد‌م‌ جلوتر، این‌ مرد‌ با مرد‌ی‌ بد‌بخت‌تر و فلک‌زد‌ه‌تر از خود‌ش‌ روبرو شد‌. آن‌ها یکد‌یگر را د‌ر سکوت‌ د‌ر آغوش‌ گرفتند‌. بعد‌ بی‌آنکه‌ حرفی‌ بزنند‌، طناب‌ها را د‌ور گرد‌نشان‌ اند‌اختند‌ و آرام‌ د‌ر کنار هم‌ نقش‌ بر زمین‌ شد‌ند‌.

 

شاهزاد‌ه‌ شتابان‌ برای‌ کمک‌ به‌ طرفشان‌ رفت‌ که‌ طناب‌ را باز کند‌، اما بی‌فاید‌ه‌ بود‌ و نتوانست‌ گره‌ طناب‌ را شل‌ کند‌. پس‌ آن‌ها را هم‌ مثل‌ د‌وتای‌ د‌یگر به‌ خاک‌ سپرد‌ و به‌ راهش‌ اد‌امه‌ د‌اد‌. البته‌ حواسش‌ جمع‌ بود‌ و خیلی‌ احتیاط‌ می‌کرد‌ وگرنه‌ او هم‌ ممکن‌ بود‌ قربانی‌ افسون‌ آنجا شود‌. البته‌ شکرگزار بود‌ که‌ از چنگ‌ د‌و اژد‌ها گریخته‌ و وارد‌ باغی‌ زیبا شد‌ه‌ است. باغی‌ با آب‌ زلال‌ روان‌ د‌ر جویبارهایش‌ و گل‌های‌ زیبا و گروهی‌ مرد‌ و زن. اما صحنه‌های‌ هراسناک‌ را هم‌ از یاد‌ نمی‌برد‌ و بی‌تابانه‌ امید‌وار بود‌ که‌ پی‌ به‌ راز آنجا ببرد‌. اند‌کی‌ بعد‌، د‌و جوان‌ را د‌ید‌ که‌ با هم‌ صحبت‌ می‌کرد‌ند‌. به‌ آن‌ها نزد‌یک‌ شد‌ و د‌ر این‌ فکر بود‌ که‌ د‌رباره‌ی‌ اتفاقاتی‌ که‌ گیجش‌ کرد‌ه‌ بود‌ از آن‌ها توضیح‌ بخواهد‌.

 

مرد‌ جوان‌ می‌گفت‌: «آیا قسم‌ می‌خوری‌ که‌ تا زمان‌ مرگ‌ د‌وستم‌ بد‌اری‌؟ می‌ترسم‌ که‌ به‌ سوگند‌ت‌ وفاد‌ار نمانی‌ و احساس‌ می‌کنم‌ که‌ خیلی‌ زود‌ باید‌ به‌ جستجوی‌ پری‌ نومید‌ی، فرمانروای‌ نیمی‌ از این‌ جزیره، بروم. او عاشقانی‌ را که‌ با قهر د‌لبرانشان‌ راند‌ه‌ می‌شوند‌ می‌رباید‌ و آن‌ها را د‌ر محوطه‌ی‌ مارپیچ‌ تود‌رتویی‌ می‌اند‌ازد‌ که‌ تا آخر عمرشان‌ د‌ر آن‌ سرگرد‌ان‌ می‌مانند‌. پری‌ بازوبند‌ی‌ به‌ د‌ور بازویشان‌ می‌بند‌د‌ و ریسمانی‌ د‌ور گرد‌نشان‌ می‌اند‌ازد‌. آن‌ها فقط‌ با فلک‌زد‌گانی‌ مثل‌ خود‌شان‌ د‌ید‌ار می‌کنند‌. بعد‌ ریسمان‌ کشید‌ه‌ می‌شود‌ و د‌ر همان‌ جایی‌ که‌ ایستاد‌ه‌اند‌ بر زمین‌ می‌افتند‌ تا اولین‌ مسافری‌ که‌ از آنجا می‌گذرد‌ به‌ خاک‌ بسپارد‌شان.» شاهزاد‌ه‌ی‌ جوان‌ اضافه‌ کرد‌: «مرگ‌ وحشتناکی‌ است‌ اما اگر از عشق‌ تو بی‌بهره‌ بمانم، این‌ مرگ‌ از زند‌گی‌ شیرین‌تر است.»

 

د‌ید‌ن‌ آن‌ همه‌ عاشق‌ فقط‌ باعث‌ اند‌وه‌ شاهزاد‌ه‌ شد‌. او هرروز د‌ر ساحل‌ د‌ریا، سرگرد‌ان‌ به‌ هرطرف‌ قد‌م‌ می‌زد‌ تا اینکه‌ یک‌ روز که‌ روی‌ سنگی‌ نشسته‌ بود‌ و به‌ سرنوشت‌ غمبار خود‌ش‌ و رهایی‌ از آن‌ جزیره، که‌ غیرممکن‌ به‌ نظر می‌رسید‌، فکر می‌کرد‌، ناگهان‌ د‌ید‌ که‌ د‌ر یک‌ لحظه‌ بستر د‌ریا از جا کند‌ه‌ شد‌ و تقریباً به‌ آسمان‌ رسید‌ و همه‌ جا پر از فریاد‌های‌ جگرخراش‌ شد‌. وقتی‌ که‌ نگاه‌ کرد‌، زنی‌ را د‌ید‌ که‌ از اعماق‌ د‌ریا برخاست‌ و پروازکنان‌ از کنار غولی‌ خشمناک‌ گذشت. فریاد‌هایش‌ قلب‌ شاهزاد‌ه‌ را به‌د‌رد‌ آورد‌، پس‌ ریگ‌ را از د‌هانش‌ د‌رآورد‌ و شمشیرش‌ را بیرون‌ کشید‌ و به‌ سوی‌ غول‌ هجوم‌ برد‌ تا د‌ر این‌ فاصله‌ آن‌ بانو بتواند‌ از معرکه‌ بگریزد‌. اما هنوز به‌ د‌شمن‌ نرسید‌ه‌ بود‌ که‌ غول‌ حلقه‌ای‌ را که‌ د‌ر د‌ست‌ د‌اشت‌ به‌ او زد‌ و شاهزاد‌ه‌ همان‌جا که‌ بود‌، بی‌حرکت‌ باقی‌ ماند‌. بعد‌ غول‌ با عجله‌ به‌ د‌نبال‌ شکارش‌ رفت‌ و او را د‌ر چنگ‌ گرفت‌ و با خود‌ به‌ زیر آب‌ برد‌. سپس‌ چند‌ الاهه‌ی‌ د‌ریایی‌ را فرستاد‌ تا شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین‌ را به‌ زنجیر بکشند‌ و به‌ زیر آب‌ ببرند‌. شاهزاد‌ه‌ احساس‌ می‌کرد‌ که‌ د‌ر اعماق‌ اقیانوس‌ فرو رفته‌ و د‌یگر روزنه‌ی‌ امید‌ی‌ برای‌ د‌ید‌ار د‌وباره‌ی‌ شاهد‌خت‌ وجود‌ ند‌ارد‌.

 

غول‌ سرور د‌ریاها و سومین‌ پسر ملکه‌ی‌ عناصر بود‌. او حلقه‌ی‌ جاد‌ویی‌ را بر بد‌ن‌ جوان‌ مالید‌. این‌ حلقه‌ هر موجود‌ فانی‌ را د‌ر زیر آب‌ زند‌ه‌ می‌کرد‌. شاهزاد‌ه‌ی‌ جزیره‌ی‌ زرین، همان‌طور د‌ر زنجیر به‌ اقامتگاه‌های‌ هیولاهای‌ عجیب‌ برد‌ه‌ شد‌. آن‌ها از جنگل‌های‌ انبوه‌ خزه‌های‌ د‌ریایی‌ گذشتند‌ تا به‌ شنزار وسیعی‌ رسید‌ند‌ که‌ د‌ورتاد‌ورش‌ را صخره‌های‌ بزرگ‌ گرفته‌ بود‌. غول‌ روی‌ بلند‌ترین‌ صخره، انگار که‌ تخت‌ سلطنت‌ باشد‌، نشسته‌ بود‌. وقتی‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ را به‌ نزد‌ غول‌ برد‌ند‌ گفت‌: «ای‌ موجود‌ فانی‌ بی‌مقد‌ار! تو سزاوار مرگ‌ هستی‌ اما زند‌ه‌ نگاهت‌ می‌د‌ارم‌ تا سخت‌ترین‌ زجرها را بکشی. حالا برو و به‌ کسانی‌ که‌ مشتاق‌ عذابشان‌ هستم‌ ملحق‌ شو!»

 

با این‌ سخنان، شاهزاد‌ه‌ی‌ فلک‌زد‌ه‌ را به‌ تخته‌سنگی‌ بستند‌. او تنها نبود‌ و د‌ورتاد‌ورش‌ شاهزاد‌گان‌ و شاهد‌ختانی‌ بود‌ند‌ که‌ غول‌ اسیرشان‌ کرد‌ه‌ و با زنجیر به‌ تخته‌سنگ‌ بسته‌ بود‌. د‌ر واقع، د‌لخوشی‌ اصلی‌ غول‌ این‌ بود‌ که‌ توفان‌ برپا کند‌ و بر تعد‌اد‌ اسیران‌ خود‌ بیفزاید‌.

 

چون‌ د‌ست‌های‌ شاهزاد‌ه‌ را بسته‌ بود‌ند‌، استفاد‌ه‌ از ریگ‌ جاد‌ویی‌ برایش‌ غیرممکن‌ بود‌. پس‌ شب‌ها و روزها را با رؤیای‌ د‌ید‌ار رزالی‌ سپری‌ می‌کرد‌. روزی‌ به‌ سر غول‌ زد‌ که‌ با ترتیب‌ د‌اد‌ن‌ نبرد‌های‌ عجیب‌ میان‌ بعضی‌ از اسیران، خود‌ش‌ را سرگرم‌ کند‌. قرعه‌هایی‌ زد‌ند‌ که‌ یکی‌ هم‌ به‌ نام‌ شاهزاد‌ه‌ افتاد‌. فوراً زنجیرهایش‌ را باز کرد‌ند‌ و همین‌ که‌ رها شد‌، ریگ‌ را د‌ر د‌هان‌ گذاشت‌ و نامرئی‌ گشت.

 

حتماً می‌توانید‌ تعجب‌ غول‌ را از ناپد‌ید‌ شد‌ن‌ ناگهانی‌ شاهزاد‌ه‌ تصور کنید‌. او د‌ستور د‌اد‌ که‌ همه‌ی‌ گذرگاه‌ها را زیر نظر بگیرند‌، اما فاید‌ه‌ای‌ ند‌اشت‌ زیرا شاهزاد‌ه‌ د‌ر میان‌ تخته‌سنگ‌ها خزید‌ه‌ بود‌. مد‌تی‌ د‌ر جنگل، که‌ د‌ر آن‌ به‌جز هیولاهای‌ ترسناک‌ چیزی‌ ند‌ید‌، سرگرد‌ان‌ ماند‌. از صخره‌ها بالا خزید‌ و از د‌رختی‌ به‌ د‌رخت‌ د‌یگر رفت‌ تا اینکه‌ سرانجام‌ به‌ کنار د‌ریا رسید‌. د‌ر پای‌ کوهی‌ که‌ د‌ر آنجا بود‌ استراحت‌ کرد‌ و ناگهان‌ به‌ یاد‌ش‌ آمد‌ که‌ د‌ر آینه‌ی‌ حال، محل‌ اسارت‌ رزالی‌ را د‌ر همان‌ کوه‌ د‌ید‌ه‌ بود‌.

 

سرشار از شاد‌ی، به‌ سمت‌ بالای‌ کوه‌ که‌ پوشید‌ه‌ از ابر بود‌ به‌ راه‌ افتاد‌ و د‌ر آنجا قصری‌ د‌ید‌. د‌اخل‌ شد‌ و د‌ر وسط‌ تالاری‌ بزرگ، اتاقکی‌ بلورین‌ د‌ید‌ که‌ د‌ر وسطش‌ رزالی‌ نشسته‌ بود‌ و شب‌ و روز جنیان‌ مراقبش‌ بود‌ند‌. هیچ‌جا د‌ر ند‌اشت‌ و از پنجره‌ هم‌ خبری‌ نبود‌. شاهزاد‌ه‌ حیران‌ ماند‌ه‌ بود‌ که‌ چطور رزالی‌ را از حضور خود‌ش‌ آگاه‌ کند‌. با د‌ید‌ن‌ رزالی، که‌ از روشنایی‌ تا تاریکی‌ می‌گریست، د‌لش‌ به‌ د‌رد‌ می‌آمد‌.

 

یک‌ روز که‌ رزالی‌ د‌ر اتاقش‌ بالا و پایین‌ می‌رفت، متوجه‌ شد‌ که‌ د‌یواره‌ی محفظه‌ی‌ بلورینی‌ که‌ د‌ر واقع‌ اتاقش‌ بود‌، بخار زیاد‌ی‌ گرفته‌ است، انگار که‌ کسی‌ بر آن‌ د‌مید‌ه‌ باشد‌. خیلی‌ تعجب‌ کرد‌. به‌ هر طرف‌ که‌ می‌رفت، همان‌جا بخار می‌گرفت. همین‌ کافی‌ بود‌ که‌ شاهد‌خت‌ گمان‌ کند‌ که‌ د‌لد‌ارش‌ بازگشته‌ است. برای‌ آنکه‌ ذهن‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا پریشان‌ نشود‌، شروع‌ کرد‌ به‌ سپاسگزاری‌ از او و تقاضا کرد‌ که‌ د‌ر د‌وره‌ی‌ اسارتش‌ خیلی‌ به‌ او سخت‌ نگیرند‌. تقاضایش‌ این‌ بود‌ که‌ به‌ او اجازه‌ د‌اد‌ه‌ شود‌ هر روز یک‌ ساعت‌ د‌ر تالار بزرگ‌ قد‌م‌ بزند‌.

 

 

 

تقاضایش‌ پذیرفته‌ شد‌ و شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ این‌ فرصت‌ را غنیمت‌ شمرد‌ و ریگ‌ جاد‌ویی‌ را د‌ر د‌ستش‌ گذاشت. او هم‌ فوراً آن‌ را د‌ر د‌هانش‌ قرار د‌اد‌. با هیچ‌ توصیفی‌ نمی‌توان‌ حد‌ و اند‌ازه‌ی‌ خشم‌ و عصبانیت‌ اسیرکنند‌ه‌اش‌ را، وقتی‌ که‌ د‌ید‌ او هم‌ ناپد‌ید‌ شد‌ه، بیان‌ کرد‌. او به‌ ارواح‌ هوا د‌ستور د‌اد‌ د‌ر تمام‌ فضاها به‌ گرد‌ش‌ د‌رآیند‌ و رزالی‌ را هرکجا که‌ هست‌ بازگرد‌انند‌. آن‌ها هم‌ د‌ستور را اطاعت‌ کرد‌ند‌ و بلافاصله‌ به‌ پرواز د‌رآمد‌ند‌ و تمام‌ روی‌ زمین‌ را پوشاند‌ند‌.

 

د‌ر این‌ میان، رزالی‌ و شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ د‌ست‌ د‌ر د‌ست‌ هم‌ به‌ د‌ر بزرگ‌ تالار که‌ از یک‌ مهتابی‌ به‌ باغ‌ راه‌ د‌اشت‌ رسید‌ند‌. د‌ر سکوت‌ از آنجا گذشتند‌ و فکر می‌کرد‌ند‌ خطری‌ د‌ر کمینشان‌ نیست‌ که‌ ناگهان‌ هیولایی‌ خشمناک‌ به‌ طرفشان‌ هجوم‌ آورد‌. رزالی‌ از ترس، د‌ست‌ شاهزاد‌ه‌ را رها کرد‌. هیچ‌کد‌ام‌ حرفی‌ نمی‌زد‌ند‌. هرد‌و فهمید‌ه‌ بود‌ند‌ که‌ ارواح‌ آن‌ها را محاصره‌ کرد‌ه‌اند‌ و با کمترین‌ صد‌ا و حرکتی‌ متوجه‌شان‌ خواهند‌ شد‌. پس‌ تنها کاری‌ که‌ باید‌ می‌کرد‌ند‌ و به‌ آن‌ امید‌وار بود‌ند‌ این‌ بود‌ که‌ بار د‌یگر د‌ستان‌ یکد‌یگر را محکم‌ بگیرند‌.

 

اما افسوس‌ شاد‌ی‌ آزاد‌ی‌ زیاد‌ طول‌ نکشید‌! شاهد‌خت، که‌ د‌ر جنگل‌ سرگرد‌ان‌ شد‌ه‌ بود‌، بالاخره‌ به‌ کنار چشمه‌ای‌ رسید‌. او که‌ قد‌م‌زنان‌ پیش‌ می‌رفت، روی‌ د‌رختی‌ نوشت‌: «اگر شاهزاد‌ه، د‌لد‌ارم، از این‌ راه‌ بگذرد‌، امید‌وارم‌ که‌ بفهمد‌ من‌ اینجا هستم‌ و هر روز کنار چشمه‌ می‌نشینم‌ و اشک‌هایم‌ را با آب‌ چشمه‌ می‌آمیزم.»

 

یکی‌ از جنیان‌ این‌ نوشته‌ را خواند‌ و آن‌ را برای‌ سرورش‌ نقل‌ کرد‌. شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا هم‌ خود‌ش‌ را نامرئی‌ کرد‌ و به‌ سوی‌ چشمه‌ رفت‌ و منتظر رزالی‌ شد‌. هنگامی‌ که‌ رزالی‌ به‌ چشمه‌ نزد‌یک‌ می‌شد‌، شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا د‌ستش‌ را د‌راز کرد‌ و شاهد‌خت‌ آن‌ را با اشتیاق‌ گرفت‌ زیرا فکر می‌کرد‌ د‌ست‌ د‌لد‌ارش‌ است. شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا فرصت‌ را غنیمت‌ شمرد‌ و حلقه‌ی‌ ریسمان‌ را د‌ور بازوان‌ شاهد‌خت‌ اند‌اخت‌ و از پوسته‌ی‌ نامرئی‌اش‌ خارج‌ شد‌ و بر سر ارواح‌ تحت‌ فرمانش‌ فریاد‌ زد‌ که‌ شاهد‌خت‌ را به‌ اعماق‌ گود‌ترین‌ ورطه‌ بیند‌ازند‌.

 

د‌رست‌ د‌ر همین‌ لحظه، شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ ظاهر شد‌ و با د‌ید‌نش، سرور جنیان‌ که‌ حلقه‌ای‌ ابریشمی‌ د‌ر د‌ست‌ د‌اشت‌ به‌ هوا برخاست. شاهزاد‌ه‌ فهمید‌ که‌ رزالی‌ د‌یگر د‌ر آنجا نیست‌ و ربود‌ه‌ شد‌ه‌ است. او از شد‌ت‌ نومید‌ی‌ پریشان‌حال‌ شد‌ و لحظه‌ای‌ به‌ فکر افتاد‌ که‌ به‌ زند‌گی‌اش‌ پایان‌ د‌هد‌. با فریاد‌ گفت‌: «آیا می‌توانم‌ این‌ مصیبت‌ را از سر بگذرانم‌؟ گمان‌ می‌کرد‌م‌ گرفتاری‌هایم‌ به‌ پایان‌ رسید‌ه‌ اما حالا از هر زمان‌ د‌یگری‌ گرفتارترم. چه‌ بر سرم‌ خواهد‌ آمد‌؟ آیا می‌توانم‌ محلی‌ را که‌ این‌ هیولا رزالی‌ را د‌ر آنجا پنهان‌ کرد‌ه‌ پید‌ا کنم‌؟»

 

جوان‌ ماتمزد‌ه‌ خود‌ را آماد‌ه‌ ساخت‌ تا مرگ‌ را با آغوش‌ باز بپذیرد‌. البته‌ همان‌ غم‌ و غصه‌هایش‌ کافی‌ بود‌ که‌ از پا د‌رآید‌ و د‌ق‌مرگ‌ شود‌. اما یاد‌ش‌ آمد‌ که‌ می‌تواند‌ به‌ کمک‌ آینه‌های‌ نمایانند‌ه‌ی‌ وقایع‌ سال‌ها، به‌ محل‌ اسارت‌ شاهد‌خت‌ پی‌ببرد‌ و همین‌ به‌ او قوت‌ قلب‌ د‌اد‌. پس‌ به‌ جنگل‌ زد‌ و پس‌ از چند‌ ساعت‌ به‌ د‌روازه‌ی‌ معبد‌ی‌ رسید‌ که‌ د‌و شیر شرزه‌ جلو آن‌ نگهبانی‌ می‌د‌اد‌ند‌. چون‌ نامرئی‌ بود‌ از میانشان‌ گذشت. د‌ر وسط‌ عباد‌تگاه، قربانگاهی‌ بود‌ که‌ رویش‌ کتابی‌ قرار د‌اشت‌ و پشت‌ آن‌ پرد‌ه‌ای‌ بزرگ‌ آویزان‌ بود‌. شاهزاد‌ه‌ به‌ قربانگاه‌ نزد‌یک‌ شد‌ و کتاب‌ را که‌ د‌ربرد‌ارند‌ه‌ی‌ نام‌ تمامی‌ عاشقان‌ جهان‌ بود‌ باز کرد‌ و به‌ این‌ نوشته‌ رسید‌ که‌ رزالی‌ را شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا ربود‌ه‌ و به‌ ورطه‌ای‌ برد‌ه‌ که‌ هیچ‌ د‌ر ورود‌ی‌ ند‌ارد‌ به‌جز راهی‌ که‌ زیر چشمه‌ی‌ زرین‌ واقع‌ است.

 

ممکن‌ است‌ فکر کنید‌ که‌ چون‌ برای‌ شاهزاد‌ه‌ محل‌ چشمه‌ اصلاً مهم‌ نبود‌، پس‌ مثل‌ د‌فعه‌های‌ قبل‌ خود‌ را به‌ رزالی‌ خیلی‌ نزد‌یک‌ نمی‌د‌ید‌. البته‌ خود‌ش‌ این‌ طور فکر نمی‌کرد‌. پس‌ با خود‌ گفت‌: «ممکن‌ است‌ با هر قد‌می‌ که‌ برمی‌د‌ارم، از او د‌ورتر شوم‌ اما همین‌ قد‌ر که‌ می‌د‌انم‌ زند‌ه‌ است‌ راضی‌ و خشنود‌م.»

 

هنگام‌ ترک‌ معبد‌، شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ د‌ر برابر خود‌ش‌ شش‌ راه‌ د‌ید‌ که‌ هرکد‌ام‌ به‌ یک‌ سوی‌ جنگل‌ می‌رفت. مرد‌د‌ بود‌ کد‌ام‌ راه‌ را د‌ر پیش‌ گیرد‌ که‌ ناگهان‌ د‌و نفر را د‌ید‌ که‌ از پایین‌ راهی‌ که‌ د‌ر سمت‌ راست‌ شاهزاد‌ه‌ قرار د‌اشت‌ به‌ سویش‌ می‌آمد‌ند‌. آن‌ها را شناخت‌ و د‌انست‌ که‌ یکی‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها و د‌یگری‌ د‌وستش‌ است. شاهزاد‌ه‌ که‌ د‌لش‌ می‌خواست‌ د‌رباره‌ی‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین، خواهر خود‌ش، خبرهایی‌ به‌ د‌ست‌ آورد‌، به‌ د‌نبال‌ آن‌ها به‌راه‌ افتاد‌ و حرف‌هایشان‌ را با د‌قت‌ گوش‌ کرد‌.

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها می‌گفت‌: «... فکر می‌کنی....فکر می‌کنی‌ اگر می‌توانستم، زنجیرهایم‌ را پاره‌ نمی‌کرد‌م‌؟ می‌د‌انم‌ که‌ شاهد‌خت‌ آرژنتین‌ هرگز د‌وستم‌ نخواهد‌ د‌اشت، با این‌ حال‌ هر روز که‌ می‌گذرد‌ د‌ر نظرم‌ عزیزتر می‌شود‌. حس‌ هراس‌انگیزی‌ تمام‌ وجود‌م‌ را فرا گرفته‌ بود‌ که‌ نکند‌ او د‌یگری‌ را د‌وست‌ د‌اشته‌ باشد‌. پس‌ تصمیم‌ گرفتم‌ که‌ با کمک‌ چشمه‌ی‌ زرین‌ خود‌م‌ را از چنگال‌ این‌ همه‌ اند‌وه‌ رها سازم. با ریختن‌ یک‌ قطره‌ از آب‌ چشمه‌ روی‌ ماسه‌ها، به‌ نام‌ رقیبم‌ پی‌ خواهم‌ برد‌.

 

 

 

پرواضح‌ است‌ که‌ شاهزاد‌ه‌ با شنید‌ن‌ این‌ سخنان، مثل‌ سایه‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ کوتوله‌ها را تعقیب‌ کرد‌. طولی‌ نکشید‌ که‌ آن‌ها به‌ چشمه‌ی‌ زرین‌ رسید‌ند‌. عاشق‌ د‌لخسته‌ آهی‌ کشید‌ و انگشتش‌ را د‌ر آب‌ فرو برد‌ و گذاشت‌ که‌ قطره‌ای‌ آب‌ روی‌ ماسه‌ها بچکد‌. بلافاصله‌ نام‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ اخگر، یعنی‌ براد‌رش، ظاهر شد‌. ضربه‌ای‌ که‌ از این‌ کشف‌ بر جسم‌ و جان‌ او وارد‌ آمد‌ بسیار سخت‌ بود‌ به‌ طوری‌ که‌ بیهوش‌ د‌ر میان‌ بازوان‌ د‌وستش‌ افتاد‌.

 

شاهزاد‌ه‌ی‌ نامرئی‌ به‌ فکر فرو رفت‌ که‌ چگونه‌ به‌ روزالی‌ د‌ست‌ یابد‌. چون‌ حلقه‌ی‌ غول‌ با بد‌نش‌ تماس‌ یافته‌ بود‌، قد‌رت‌ زیستن‌ د‌ر زیر آب‌ را، مثل‌ خشکی، پید‌ا کرد‌ه‌ بود‌. پس‌ فوراً به‌ د‌رون‌ چشمه‌ شیرجه‌ رفت. د‌ر گوشه‌ای، د‌ری‌ را د‌ید‌ که‌ راه‌ به‌ کوهستان‌ د‌اشت. د‌ر پای‌ کوه، صخره‌ای‌ بزرگ‌ بود‌ که‌ حلقه‌ای‌ آهنی‌ با یک‌ ریسمان‌ به‌ آن‌ وصل‌ شد‌ه‌ بود‌. شاهزاد‌ه‌ بی‌د‌رنگ‌ فهمید‌ که‌ از آن‌ ریسمان‌ برای‌ بستن‌ شاهد‌خت‌ استفاد‌ه‌ شد‌ه‌ است. پس‌ شمشیرش‌ را بیرون‌ کشید‌ و آن‌ را قطع‌ کرد‌. د‌ر یک‌ آن‌ احساس‌ کرد‌ که‌ د‌ست‌ شاهد‌خت‌ د‌ر د‌ستش‌ است. او ریگ‌ جاد‌ویی‌ را د‌ر د‌هانش‌ نگه‌ د‌اشته‌ بود‌ و با آنکه‌ شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا التماس‌ می‌کرد‌ که‌ خود‌ش‌ را آشکار سازد‌، این‌ کار را نکرد‌.

 

شاهزاد‌ه‌ و شاهد‌خت‌ د‌ست‌ د‌ر د‌ست‌ هم‌ از کوه‌ گذشتند‌. چون‌ رزالی‌ قد‌رت‌ زند‌گی‌ د‌ر زیر آب‌ را ند‌اشت، نمی‌توانست‌ از چشمه‌ی‌ زرین‌ بگذرد‌. پس‌ بی‌هیچ‌ سخنی، به‌ همان‌ صورت‌ نامرئی، آنجا ماند‌ند‌ تا راهی‌ پید‌ا کنند‌ و بتوانند‌ از آنجا بگذرند‌. شاهزاد‌ه‌ی‌ هوا که‌ بسیار خشمگین‌ شد‌ه‌ بود‌، توفانی‌ هراسناک‌ به‌پا کرد‌ که‌ چند‌ین‌ روز طول‌ کشید‌.

 

برق‌ د‌رخشید‌، تند‌ر غرید‌، زبانه‌های‌ آتش‌ از آسمان‌ فرو بارید‌ و جنگل‌ و ذرت‌زارها به‌ آتش‌ کشید‌ه‌ شد‌. د‌ر یک‌ لحظه، آب‌ چشمه‌ خشک‌ گرد‌ید‌ و شاهزاد‌ه‌ از این‌ فرصت‌ استفاد‌ه‌ کرد‌ و به‌ همراه‌ شاهد‌خت‌ از چشمه‌ی‌ زرین‌ گذشتند‌.

 

برای‌ رسید‌ن‌ به‌ جزیره‌ی‌ زرین، باید‌ زمان‌ زیاد‌ی‌ صرف‌ می‌کرد‌ند‌ اما سرانجام‌ به‌ آنجا رسید‌ند‌. خیالتان‌ راحت‌ باشد‌، هرگز آنجا را ترک‌ نکرد‌ند‌.

 

برگرفته از کتاب قصه‌های پریان، کتاب زرد‌، انتشارات کاروان

  • Like 3
لینک به دیدگاه

[h=1]چنار

[/h] [h=1]هوشنگ گلشیری [/h] نزديکيهاي غروب بود که مردي از يکي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت. دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي کرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشک و پوسيده چنار بالا مي خزيد . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجي مي کردند و ته يک لنگه کفشش هم پاره بود

 

 

مردم که به مغازه ها نگاه مي کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند . زن جواني که بازوهاي بلوريش را بيرون انداخته بود دست پسر کوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشاي مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر مي رفت پرداخت . جوان قدبلندي با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خيره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روي بازو و سينه زن جوان لغزاند

 

 

سوراخهاي آسمان با چند تکه ابر سفيد و چرک وصله پينه شده بود و نور زردرنگ خورشيد نصف تنه چنار را روشن مي کرد . مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسيد : براي چي بالا مي ره ؟

 

 

مرد خپله و شکم گنده اي که پهلوي دستش ايستاده بود زير لب غر زد : نمي دونم شايد ديوونس

جوانک گفت : نه ديوونه نيس شايد مي خواد خودکشي بکنه

 

 

مرد قد بلند و چاقي که موهاي جلو سرش ريخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ کسي که خودکشي مي کنه ديوونه نيس ؟ پس مي فرماين عاقله؟

پاسباني از ميان مردم سر درآورد و با صداي تو دماغيش پرسيد : چه خبره ؟

 

 

اما مردم هيچ نگفتند فقط بالا را نگاه مي کردند . مرد تازه از سايه رد شده بود آفتاب داشت روي کت و شلوار خاکستريش مي لغزيد . پاسبان که از بالاي درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصباني شده بود با تومش را محکم توي مشتش فشرد و داد زد : آهاي يابو بيا پايين ! اون بالا چکار داري ؟

 

 

مردي که تازه خودش را ميان جمعيت جا به جا ميکرد ريز خنديد . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه کرد و دستش را روي باتومش لغزاند و دوباره چشمهاي ريزش برگشت و روي مردم سر خورد بعد غر زد : چه خبره ؟ مگه نونو حلوا قسمت مي کنن ؟

آنگاه چند نفرا را هل و هيل داد و برگشت مرد را که بالاي چنار رسيده بود نگاه کرد . با دو انگشت دست راستش نوک سبيلش را که وي لب بالاييش سنگيني مي کرد تاب داد و ساکت ايستاد

 

 

زن ژنده پوشي که بچه اي زردنبو به کولش بود توي جمعيت ولو شد دستش را جلو يکي دراز کرد و گفت : آقا ده شاهي ! اما وقتي ديد همه بالا را نگاه مي کنند او هم نگاه تو خاليش را روي درخت لغزاند . مف بچه اش مثل دو تا کرم سفيد تا روي لب پايينش لغزيده بود

 

 

زن چادر به سري که دو تا بچه قد و نيم قد دنبالش مي دويدند از آن طرف خيابان به اين طرف دويد و وقتي مرد را بالاي چنار ديد گفت : واي خدا مرگم بده ! اون بالا چکار داره ؟ جوون مردم حالا مي افته

هيچ کس جوابي نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردي عينکي که با سماجت داشت مرد را بالاي چنار مي پاييد دراز کرد و گفت آقا ده شاهي ! بچهاش با چشمهاي ريز و سياه مردم را مي پاييد و با نوک زبان مفش را مي ليسيد . دستهاي کثيف و زردش را که استخواني و لاغر بود تکان مي داد . چند تار موي سيخ سيخي از زير لچک سفيد و کثيفش بيرون زده و روي صورتش ولو بود . زن گدا چادر نمازش را روي سرش جابه جا کرد . چارقد چرک تابي که موهايش را پنهان مي کرد با سنجاق زير گلويش محکم شده بود

 

 

مرد عينکي به آرامي گففت : خوبه يکي بره بالا بگيردش تا خودشو پايين نندازه

جوانک گفت : نمي شه ...تا وقتي يکي به اونجا برسه اون خودشو تو خيابون انداخته . بعد به زن گدا که جلوش سيخ شده بود گفت : پول خرد ندارم

 

 

ماشينها يکي يکي توي خيابان رديف مي شدند . از سواري جلويي دختر جواني سرش را بيرون آورده بود و مرد را که داشت بالاي چنار تکان مي خورد مي پاييد . مرد شکم گنده اي که کراوات پهني زير يقه سفيدش آويزان بود از سواري پايين آمد و به جمعيت نزديک شد . چند پاسبان از راه رسيدند و در ميان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق کردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند . مرد چاق کراواتي از پاسبان سيبيلو پرسيد : چه خبره ؟ اون مرتيکه بالاي چنار چکار داره ؟

پاسيان با ترس دو پاشنه پايش را محکم به پايش را محکم به هم کوبيد و سلام داد . بعد زير لب گفت : جناب سرهنگ ! مي خواد خودکشي ...کنه

 

 

مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبيلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشاي مرد شدند که از بالاي درخت خم شده بود . از پشت جمعيت صداي روزنامه قروشي در فضا پخش شد

فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست يک جوان . فوق العاده يه قران ! بعد از اندک زماني صداي روزنامه فروش بريد . فکري توي کله ام زنگ زد سرم را بالا کردم و داد زدم : آهاي عمو اينجا ما يه پولي برات جمع ميکنيم از خر شيطون بيا پايين

صدايم از روي سر جمعيت پريد . بعد دست کردم توي جيبم دو تا يک توماني نقره به انگشتهايم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پايم . يکي از سکه ها غلتيد و زير پاي مردم گم شد . مردم همديگر را هل دادند تا وقتي پول پيدا شد آن وقت هرکس دست کرد توي جيبش و سکه اي روي پولها انداخت . پولها پيدا نکرد . بعد آهسته اما طوري که من بشنوم گفت : بخشکي شانس ! پول خردم ندارم

 

 

زن چادر به سر کيسه چرک گرفته اش را از زير جورابش بيرون کشيد و دو تا دهشاهي سياه شده از آن درآورد و انداخت روي پولها . يکدفعه صداي مرد از بالاي درخت مثل صدايي که از ته چاه به گوش برسد توي گوش مردم زنگ زد : من که پول نمي خوام ... پولاتونو ببرين سرگور پدرتون خرج کنين

 

 

صدايش زنگ دار بود اما مثل اينکه مي لرزيد ديگر کسي پول نينداخت . زن گدا به پولها خيره شد بعد از ميان مردم غيبش زد مرد شيک پوش چيزي به پاسبان سيبل گفت . پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد : آهاي عمو بيا پايين جناب سرهنگ حاضرن کمکت کنن

 

 

افسر قد کوتاهي که سبيل نازکي پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار مي آورد و آنها را پس و پيش مي کرد . وقتي جلو رسيد سر پاسبانها داد زد : زود باشين اينا رو متفرق کنين

 

 

افسر تازه رسيده بالا را نگاه کرد و بعد از پاسبانها که خبردار ايستاده بودند پرسيد : اون بالا چکار داره ؟

يکي از آنها زير لبي گفت : مي خواد خودکشي کنه

افسر گفت : خوب خودکشي جمع شدن نداره يالاه اينا را متفرق کنين . بعد رو به مردم کرد و داد زد : آقايون چه خبره؟ متفرق بشين

در اين وقت يکدفعه چشمش به سرهنگ افتاد . خود را جمع و جور کرد و محکم خبردار ايستاد و سلام داد

 

 

پاسبانها توي مردم ولو شدند . صداي سوت پسابانهاي راهنمايي که ماشينها را به زور وادار به حرکت مي کردند توي گوش آدم صفير مي کشيد. پولها زير دست و پاي مردم مي رفت و بعضيها خم شده بودند و پولها را جمع مي کردند . زن جوان که جا برايش تنگ شده بود بچه اش را برداشت و از ميان جمعيت بيرون رفت . پسرکک جوان هم پشت سر زن غيبش زد.

 

 

يکي از پشت سرش تو دماغي غريد : چه طور مي شه گرفتش ؟ مگه توپ کاشيه ؟ بعد دستمالش را جلو بينيش گرفت و چند فين محکم توي دستمال کرد مردم اخمم کردند اما او بي اعتنا دستمالش را مچاله کرد و چپاند توي جيبش و باز به بالاي درخت خيره شد

 

 

در طرف ديگر جمعيت جوان چهار شانه اي که سيگار دود مي کرد گفت : اگرم بيفته دو سه تا را نفله مي کنه ! اما مث اينکه عين خيالش نيست داره مردمو نگاه مي کنه ! . بعد به مردي که از پشت سرش فشار مي آورد گفت : عمو چرا هل مي دي ؟ مگه نمي توني صاف وايسي ؟

 

 

مردي که بچه اي به کول داشت سعي مي کرد بچه مو بور را متوجه بالا کند : باباجون اون بالا را ببين ! اوناهاش روي چنار نشسته

 

 

اين طرف تر آقاي لاغر اندامي خودش را با يک مجله اي که ژس يک خانم سينه بلوري و خندان روي جلدش بود باد ميزد پشت چنار مردم از روي شناه همديگر سرک مي کشيدند . ماشينها پي در پي رد مي شدند و از پشت شيشه هاي اتوبوس مسافرها بالاي چنار را نگاه مي کردند . پاسبان راهنمايي مرتب سوت ميکشيد چند پاسبان هم ميان مردم مي لوليدند

 

 

از پشت جمعيت صداي شوخ جوانکي بلند شد : يارو به خيالش چنار امامزاده س رفته مراد بطلبه

 

دوباره داد زد : آهاي باباجون بپا نيفتي ... شست پات تو چشت مي ره

 

 

چند نفر اخم کردند صداي جوانک بريد . بعضيها تک تک غرغري کردند و از ميان جمعيت بيرون رفتند تازه رسيده ها مي پرسيدند : آقا چه خبره ؟ . بعد به بالاي چنار نگاه مي کردند

روشنايي کمرنگي روي تيرهاي چراغ برق دويد چند دوچرخه سوار در خيابان آن طرف پياده شده بودند و به اين طرف مي آمدند . پاسبان راهنمايي آنها را رد مي کرد . گاهي صداي خالي شدن باد دوچرخه اي توي هواي خفه فسي مي کرد و خاموش مي شد بعد هم غرغر دوچرخه سوار تيو گوشها پرپر مي کرد

 

 

مرد بالاي چنار تکاني خورد و خم شد . بعد دستهايش را به گره چنار محکم کرد و دوباره سرجايش نشست . صدا از جمعيت بلند نمي شد . همه بالا را نگاه ميکردند . يکدفعه مرد خپله زير گوشم ونگ ونگ کرد : حالا خودشو پايين نمي اندازه مي ذاره خلوت بشه

 

 

از روي سر جمعيت سرک کشيدم ديدم اتومبيل سواري رفته و خيابان تقريبا خلوت شده است ولي پياده رو وسط از جمعيت پياده و دوچرخه سوار سياه شده بود و صداي پچ پچشان به اين طرف مي رسيد

خسته شدم چند دفعه پا به پا کردم و آخر به زحمت از ميان جمعيت بيرون رفتم . چند دختر پشت جمعيت ايستاده بودند يکي از آنها خيلي قشنگ بود خال سياهي بالاي لبش داشت . برگشتم و بالا را نگاه کردم ديدم مرد پشتش را به خيابان کرده بود و اين طرف پشت مغازهها را نگاه مي کرد . خسته و گيج تمام خيابان را پيمودم . وقتي برگشتم ديدم جمعيت کمتر شده اما مرد هنوز نوک درخت نشسته بود

 

 

همان نزديکيها يک بليط سينما خريدم و ميان مردم گم شدم اما دائم ژس مردي که روي صفحه سياه خيابان پهن شده بود و از دو سوراخ بينيش دو رشته باريک خون بيرون مي زد پيش رويم توي هوا نقش مي بست و بعد محو مي شد . باز دوباره همان هيکل ژنده پوش با سر شکسته ومغز پخش شده ميان خيابان رنگ مي گرفت و زنده مي شد

 

 

از فيلم چيزي نفهميدم وقتي بيرون آمدم در خيابان پرنده پر نمي زد اما دکانها هنوز باز بودند . جمعيت توي خيابان پخش شده بود شاگرد شوفرها با صداي نکره شانن داد مي زدند : مسجد جمعه ، پهلوي ، آقا مي آي ؟ ... بدو بدو

 

به چنار که رسيدم ديدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالاي آن ديده نمي شد . روبروي چنار دو مرد ايستاده بودند و با هم حرف مي زدند . از يکيشان که وسط سرش مو نداشت و دستهاي پشمالوش را تا آرنج بيرون انداخته بود پرسيدم : آقا ببخشين اون مردک خودشو پايين انداخت ؟

 

 

مرد سر طاس نگاه بي حالش را روي صورتم دواند و گفت : آقا حوصله داري ؟ وقتي ديد خيابان خلوت شده پايين اومد بعد خواست بره اما...

مرد پهلو دستيش که انگار هفت ماهه به دنيا آمده بود پرسيد : راسي اون برا چي بالاي چنار رفته بود ؟

رفيقش جواب داد : نمي دونم شايد مي خواس خودکشي کنه بعد پشيمون شد

شاگرد دکان که پسرک جواني بود در حالي که مي نديد سرش را از مغازه بيرون کرد و گفت حتما فيلمو تماشا مي کرده

مردک بي حوصله گفت : لعنت بر شيطون حرومزاده ... حالا حالا بايد کنج زندون سماق بمکه تا ديگه هوس نکنه فيلم مفتي تماشا کنه

 

 

 

***

 

فردا صبح چند سپور شهرداري چنار کهنسال خيابان چهارباغ را مي بريدند .

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خرگوشی که به حیلت شیر را هلاک کرد

 

انشای ابوالمعالی نصرالله منشی

 

آورده‌اند که در مرغزاری که نسیم آن بوی ِ بهشت را معطّر کرده بود و عکس آن روی فلک را منوّر (1) گردانیده، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره هزار سپهر حیران (2)

 

یُُضاحِک الشّمسَ منها کَوکبٌ شَرِقٌ

 

مُؤَزَّرٌ بعمیم ِ الَّبتِ مکتَهِلُ (3)

 

سحاب(4)گویی یاقوت(5)ریخت بر مینا(6)

 

نسیم(7)گویی شنگرف(8)بیخت(9) بر زنگار(10)

 

بخار ِ چشم هوا و بخور(11)روی زمین

 

ز چشم دایۀ باغ(12)است و روی بچّۀ خار(13)

 

وحوش ِ بسیار بود که همه به سبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند، لکن به مجاورت (14) شیر آن همه منغّص (15) بود. روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج سیار و مشقّت فراوان از ما یکی شکار می توانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا در آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرّض ِ (16) خویش از ما زایل کنی هر روز موظف (17) یکی شکاری پیش ِ ملک فرستیم. شیر بدان رضا داد و مدتی بر آن برآمد. یک روز قرعه بر خرگوش آمد. یاران را گفت اگر در فرستادن من توقّفی (18) کنید من شما را از جورِ این جبّار خون خوار باز رهانم. گفتند، مضایقتی نیست. او ساعتی توقف کرد تا وقتِ چاشتِ (20) شیر بگذشت، پس آهسته نرم نرم روی به سوی شیر نهاد. شیر را دل تنگ یافت آتش گرسنگی او را بر بادِ تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکناتِ (21) وی پدید آمده، چنان که آبّ دهان او خشک ایستاده بود (22) و نقض ِ عهد را در خاک می جست (23).

 

خرگوش را بدید، آواز داد که: از کجا می آیی و حال ِ وحوش چیست؟ گفت: در صحبت ِ (24) من خرگوشی فرستاده بودند، در راه شیری از من بستد، من گفتم « این چاشتِ ملک است»، التفات (25) ننمود و جفاها (26) راند و گفت: « این شکارگاه و صید ِ آن به من اولی تر (27)، که قوّت و شوکتِ (28) من زیادت است.» من بشتافتم تا مَلِک را خبر کنم. شیر بخاست و گفت: او را به من نمای.

 

خرگوش پیش ایستاد (29) و او را به چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین ِ صورت ها بنمودی و اوصاف چهرۀ هریک برشمردی

 

جَمومٌ قَد تَنِمُّ عَلَی القَذاةِ

 

وَ یُظهِرُ صَفوها سِرَّ الَحصاةِ (30)

 

و گفت: در این چاه است و من از وی می ترسم، اگر ملک مرا در بر گیرد او را نمایم. شیر او را در بر گرفت و به چاه فرو نگریست، خیال ِ (31) خود و از آن ِ خرگوش بدید، او را بگذاشت و خود را در چاه افگند و غوطی (32) خورد و نفس ِ خون خوار و جان ِ مردار به مالک (33) سپرد.

 

خرگوش به سلامت باز رفت. وحوش از صورتِ حال و کیفیّت کار ِ شیر پرسیدند، گفت: او را غوطی دادم که چون گنج ِ قارون (34) خاک خورده شد. همه بر مرکبِ شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولانی (35) نمودند، و این بیت را ورد ساختند:

 

وَ اللهِ أَشمَت بِهِ فَالکلُّ رهنٌ للمَماتِ

 

لکِنَّ مِن طیبِ الحیاةِ أَن تری مَوتَ العُداةِ (36)

 

پاورقی:

 

1. روشن

 

2. سرگشته و حیران

 

3. می خندد به خورشید شکوفۀ شاداب درحسن تمام و رسیده به کمال این گلشن که ازاری از گیاهان درهم پیچیده گرد آن را فرو گرفته است

 

4. ابر

 

5. کنایه از باران

 

6. آسمان

 

7. باد ملایم

 

8. ماده ای سرخ رنگ، کنایه از گل های قرمز

 

9. بیختن به معنی نرم کردن و غربال کردن

 

10. کنایه از سبزه ها

 

11. هر ماده خوشبویی که در آتش ریزند و از آن بوی خوش متصاعد می شود

 

12. مراد ابر است

 

13. مراد گل است

 

14. قرب و همسایگی

 

15. تیر گردانیده

 

16. اعتراض و مخالفت، دست درازی

 

17. آن که وظیفه ای به عهده اوست

 

18. ایستادن و ایست کردن

 

19. دشواری و سختی

 

20. یک حصه از چهار حصه روز

 

21. سکون ها

 

22. خشک شده بود

 

23. پنجه در خاک زدن و عصبانیت به خاطر عهد شکنی

 

24. دوستی، رفاقت

 

25. وانگریستن، پروای کسی کردن، توجه

 

26. ستمگری، ظلم و جور

 

27. سزاوارتر و شایسته تر

 

28. قوت، شدت هیبت، هیبت

 

29. برابر ایستادن، مقابل قرار گرفتن

 

30. (چاه) بسیار آبی که بر خاشاک سخن چینی می کند و روشنی و پاکی آن راز نهان سنگریزه را آشکار می سازد. جموم یعنی دارای آب بسیار

 

31. صورت وهمی و صورتی که به خواب ببیند. عکس صورت که در آب و ایینه دیده می شود

 

32. فرو شدن، به خصوص در آب

 

33. مراد مالک دوزخ است

 

34. گنج روان، گنجی که قارون از زر و سیم فراهم اورده بود و بزرگی و فراوانی آن قوم موسی را به شگفتی انداخت

 

35. گشتن و دور زدن تاختن، تاخت و تاز

 

36. به خدا که شادکامی نکردم ( شماتت نکردم و نخندیدم) به مرگ او، چه همگنان در گرو ِ مردنیم لکن از خوشی زندگی است که مرگ دشمنان را ببینی

 

از کتاب کلیله و دمنه انشای ابوالمعالی نصرالله منشی، به تصحیح مجتبی مینوی، انتشارات زوّار

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پلنگ

 

خورخه لویيس بورخس

 

 

برگردان: احمد اخوت

 

در جانور شناسي قرون وسطي مراد از پلنگ نه همين پستانداران گوشت‌خواري است كه امروز در علومِ جانوري با آن سر و كار داريم. ارسطو نوشته بود كه اين حيوان بوي نامطبوعي توليد مي‌كند و ساير حيوانات را به خود جذب مي‌نمايد. به گفته‌ي اليانوس – نويسنده رومي كه به خاطر احاطه‌اش به زبان يوناني، زباني كه خود به لاتين ترجيح مي‌داد، به «شيرين زبان» معروف بود» اين بو براي انسان نيز خوشايند است. (در اين مورد بعضي معتقدند پيشينيان حتماً پلنگ را با گربه زباد civet cat اشتباه گرفته‌اند ). پليني مي‌گويد لكه‌هاي مدور پشت پلنگ را با حركت كم‌رنگ و پر رنگ مي‌شود. در همين جا بايد اضافه كنيم كه در كتاب مقدس، در نسخه‌ي ترجمه‌ي عبري به يوناني [معروف به هفتادي]، در آيه‌اي (كتاب هوشع نبي، باب پنجم، آيه‌ي 14) سخن شگفتي درباره‌ي اين حيوان مي‌شنويم كه اشاره ي آن مي‌تواند به مسيح باشد:

 

«و من براي افرايم چون پلنگ خواهم بود.»

 

كتاب اكستر (Exeter book) آنگلوساكسون‌ها پلنگ را جانوري مي‌داند آرام، گوشه‌گير با آواي خوش و نفس خوش‌بو (در جاي ديگري از اين كتاب بوي آن‌را مانند بوي فلفل شيرين مي‌داند) كه در غارهاي پوشيده‌ي كوهستان‌ها خانه دارد. يگانه دشمن قاتل او اژدها است كه دائماً با وي در نبرد است. حيوان پس از اين‌كه خوب سير شود مي‌خوابد و «در روز سوم وقتي بيدار مي‌شود از دهان وي صدايي دلكش، پرمايه و زنگ‌دار بيرون مي‌آيد و با آن بوي خوش نفس او، آن خوش‌ترين رايحه كه از عطر هر شكوفه و غنچه‌اي خوش‌بوتر است، مشام را عطرآگين مي‌كند.» با شنيدن آواي دلكش رايحه‌ي خوش او، شماري از مردم و حيوانات از مزارع، قلعه‌ها و شهرها به سوي مغاكش مي‌شتابند. اژدها همان دشمن قديمي يعني شيطان است. مقصود از بيداري رستاخيز مسيح و شمار مردم مومنان‌اند و پلنگ همان عيسي مسيح است.

 

براي تخفيف شگفتي كه ممكن است چنين تمثيلي در انسان برانگيزد، بايد به خاطر داشت كه از لحاظ مردم ساكسون پلنگ نه حيواني وحشي بل جانوري با صدايي غريب كه انسان دقيقاً نمي‌توانست آن‌را توصيف كند. شايد به عنوان كنجكاوي بد نباشد اضافه كنيم كه «اليوت» در شعر «پيري» از «مسيح ببر» سخن گفته‌است.

 

لئوناردو داوينچي مي‌نويسد:

 

«پلنگ آفريقايي مانند شير است اما پاهايي بلندتر و جثه‌اي لاغرتر از شير دارد اين جانور يك‌دست سفيد است، فقط برگرده‌اش لكه‌‌هاي سياهي، مثل گل و بته، روئيده‌است. زيبايي‌اش هر حيواني را به خود جذب مي‌كند و اگر به خاطر نگاه وحشت‌ناكش نبود مي‌توانست همه‌ي آن‌ها را به سوي خود بكشاند. حيوان به اين نكته واقف است زيرا چشم‌هاي خود را پايين مي‌اندازد. حيوانات محو تماشاي جمال او به وي نزديك مي‌شوند و جانور بر نزديك‌ترين حيوان مي پرد.

 

 

 

برگرفته از كتاب: موجودات خيالي – خورخه لوئيس بورخس – نشر آرست1373

 

حروف‌چين: فرشته نوبخت

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ویلان الدّوله

محمد علی جمالزاده

ویلان الدوله از آن گیاهانی است كه فقط در خاك ایران سبز می شود و میوه ای بار می آورد كه "نخود هر آش" می نامند. بیچاره ویلان الدوله این قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش می كنند؟ بگو دست از سرش بر می دارند؟ یك شب نمی گذارند در خانه ی خودش سر راحتی به زمین بگذارد. راست است كه ویلان الدوله خانه و بستر معینی هم به خود سراغ ندارد و "درویش هر كجا كه شب آید، سرای اوست"، درست در حق او نازل شده، ولی مردم هم، دیگر پر شورش را درآورده اند؛ یك ثانیه بدبخت را به فكر خودش نمی گذارند و ویلان الدوله فلك زده مدام باید مثل یك سكه ی قلب از این دست به آن دست برود. والله چیزی نمانده یخه اش را از دست این مردم پر رو جر بدهد. آخر این هم زندگی شد كه انسان هر شب خانه ی غیر كپه ی مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر این مردم لعنت!

 

ویلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز می شود، خود را در خانه ی غیر و در رختخواب ناشناسی می بیند. محض خالی نبودن عریضه با چاپی مقدار معتنابهی نان روغنی صرف می نماید. برای آن كه خدا می داند ظهر از دست این مردم بی چشم و رو مجالی بشود یك لقمه نان زهر مار بكند یا نه. بعد معلوم می شود كه ویلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پی "كار لازم فوتی" بیرون رفته است. ویلان الدوله خدا را شكر

می كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گیر این صاحب خانه ی سمج بجهد. ولی محرمانه تعجب می كند كه چه طور است هر كجا ما شب می خوابیم صبح به این زودی برای صاحب خانه كار لازم پیدا می شود! پس چرا برای ویلان الدوله هیچ وقت از این جور كارهای لازم فوتی پیدا نمی شود؟

 

مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده یخه ی انسان را بگیرد؟! ای بابا هنوز شیری نیامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم یعنی چه؟ ولی شاید صاحب خانه می خواسته برود حمام. خوب ویلان الدوله هم مدتی است فرصت پیدا نكرده حمامی برود. ممكن بود با هم می رفتند. راست است كه ویلان الدوله وقت سر و كیسه نداشت ولی لااقل لیف و صابونی زده، مشت مالی می كرد و از كسالت و خستگی در می آمد.

ویلان الدوله می خواهد لباس هایش را بپوشد، می بیند جورابهایش مثل خانه ی زنبور سوراخ و پیراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده می گوید: "هم قطار! تو می دانی كه این مردم به من بیچاره مجال نمی دهند آب از گلویم پایین برود چه برسد به این كه بروم برای خودم یك جفت جوراب بخرم. و حالا هم ویر داخله منتظرم است و وقت این كه سری به خانه زده و جورابی عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود یك جفت جوراب و یك پیراهن از مال آقا بفرستند كه می ترسم وقت بگذرد." وقتی كه ویلان الدوله می خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب می كند كه جوراب ها با بند جورابی كه دو سه روز قبل در خانه ی یكی از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برایش آورده بودند درست از یك رنگ است. این را به فال نیك گرفته و عبا را به دوش می اندازد كه بیرون برود. می بیند عبایی است كه هفت هشت روز قبل از خانه ی یكی از آشنایان هم حوزه عاریت گرفته و هنوز گرفتاری فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بیچاره ویلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جایی آمده و مال كسی است. والله حق دارد از دست این مردم سر به صحرا بگذارد!

 

 

خلاصه ویلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خیلی عذرخواهی می كند كه بدون خداحافظی مجبور است مرخص بشود، ولی كار مردم را هم آخر نمی شود به كلی كنار انداخت. البته اگر باز فرصتی به دست آمد، خدمت خواهد رسید.

 

در كوچه هنوز بیست قدمی نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمی خورد. انسان چه می تواند بكند؟! چهل سال است بچه ی این شهر است نمی شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهای حرم سرای شاهی نیستند! امان از این زندگی! بیچاره ویلان الدوله! هفته كه هفت روز است می بینی دو خوراك را یك جا صرف نكرده و مثل یابوی چاپار، جوی صبح را در این منزل و جوی شام را در منزل دیگر خورده است.

 

از همه ی این ها بدتر این است كه در تمامی مدتی كه ویلان الدوله دور ایران گردیده و همه جا پرسه زده و گاهی به عنوان استقبال و گاهی به اسم بدرقه، یك بار برای تنها نگذاردن فلان دوست عزیز، بار دیگر به قصد نایب الزیاره بودن، وجب به وجب خاك ایران را زیر پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پیدا كرده، یك نفر رفیقی كه موافق و جور باشد پیدا نكرده است. راست است كه ویلان العلما برای ویلان الدوله دوست تام و تمامی بود و از هیچ چیزی در راه او مضایقه نداشت ولی او هم از وقتی كه در راه....وكیل و وصی یك تاجر بدبختی شد، و زن او را به حباله ی نكاح خود درآورد و صاحب دورانی شد به كلی شرایط دوستی قدیم و انسانیت را فراموش نموده و حتی سپرده هر وقت ویلان الدوله در خانه ی او را می زند، می گویند: "آقا خانه نیست!"

 

ویلان الدوله امروز دیگر خیلی آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدی به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفی دارد، نمی داند به كی رو بیاورد. هر كجا رفته صاحب خانه برای كار لازمی از خانه بیرون رفته و سپرده بود كه بگویند برای ناهار بر نمی گردد. بدبخت دو شاهی ندارد، یك حب گنه گنه خریده بخورد. جیبش خالی، بغلش خالی، از مال دنیا جز یكی از آن قوطی سیگارهای سیاه و ماه و ستاره نشان گدایی كه خودش هم نمی داند از كجا پیش او آمده ندارد. ویلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسیه معتاد است. قوطی را در دست گرفته و پیش عطاری كه در همان نزدیكی مسجد دكان داشت برده و گفت: "آیا حاضری این قوطی را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهی؟" عطار قوطی را گرفته، نگاهی به سر و وضع ویلان الدوله انداخته، دید خدا را خوش نمی آید بدبخت را خجالت داده، مأیوس نماید. گفت:"مضایقه نیست" و دستش رفت كه شیشیه ی گنه گنه را بردارد ولی ویلان الدوله با صدای ملایمی گفت: "خوب برادر حالا كه می خواهی محض رضای خدا كاری كرده باشی عوض گنه گنه چند نخود تریاك بده. بیشتر به كارم خواهد خورد." عطار هم به جای گنه گنه به اندازه ی دو بند انگشت تریاك در كاغذ عطاری بسته و به دست ویلان الدوله داد. ویلان الدوله تریاك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتی كه پیش خود می گفت: "بله باید دوایی پیدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد می خورد؟"

 

در مسجد میرزایی را دید كه در پهنای آفتاب عبای خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ی كاغذ و بیاضی و چند عدد پاكتی در مقابل، در انتظار مشتری با قیچی قلمدان مشغول چیدن ناخن خویش است. جلو رفته، سلامی كرد و گفت: "جناب میرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنویسم؟" میزرا با كمال ادب قلمدان خود را با یك قطعه كاعذ فلفل نمكی پیش گذاشت. ویلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالی كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمایان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد یواشكی بسته ی تریاك را از جیب ساعت خود درآورده و با چاقوی قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدی ملتفت شود همه را به یك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روی تریاك نوشیده اظهار امتنان از میرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسی های خود را به زیر سر نهاده و انالله گفته و دیده ببست.

فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ویلان الدوله را دید كه انگار هرگز در این دنیا نبوده است. طولی نكشید كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذی را كه قبل از خوردن تریاك نوشته بود یافتند نوشته بود:

 

" پس از پنجاه سال سرگردانی و بی سر وسامانی می روم در صورتی كه نمی دانم جسدم را كسی خواهد شناخت یا نه؟ در تمام مدت به آشنایان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر یقین نداشتم ترحمی كه عموماً در حق من داشتند حتی از خجلت و شرمساری من به مراتب بیشتر بوده و هست، این دم آخر زندگانی را صرف عذرخواهی می كردم. اما آن ها به شرایط آدمی رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهی چون منی نیستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حیات من سر مرا بی سامان نخواستند پس از مرگم نیز به یادگاری زندگانی تلخ و سرگردانی و ویلانی دایمی من در این دنیا شعر پیر و مرشدم بابا طاهر عریان را ـ اگر قبرم سنگی داشت ـ به روی سنگ نقش نمایند.

"همه ماران و موران لانه دیرن

من بیچاره را ویرانه ای نه!"

 

منبع: آی کتاب

  • Like 2
لینک به دیدگاه

جمعه ها

 

 

 

شیوا ارسطویی

 

 

 

 

داداش دیر كرده بود. شهرزاد نگاه كرد به ساعت بزرگ،‌ بالای سر خانم سرهنگ. با هر تیك تاك، یك چشم با مژه‌‌ی مصنوعی، كنار صفحه، گوشه‌ی بالای ساعت، چشمك می‌زد. یك دهان سرخ، با لبهای بزرگ، پایین صفحه می‌خندید. سر هر ساعت، چشم باز می‌ماند،‌ لب جمع می‌شد و سوت می‌كشید.

 

از وقتی شهرزاد و مادرش رسیده بودند سالن، ساعت هفت بار سوت كشیده بود. بعضی مشتری‌ها همراه ساعت سوت كشیده بودند. گفته بودند: "... اوه... دیرم شد..." تند پول داده بودند به خانم سرهنگ و از در زده بودند بیرون.

 

روزهای جمعه مادر زودتر از همیشه می‌آمد سر كار. جمعه‌ها،‌ كلید سالن دست مادر بود. جمعه‌ها، خانم سرهنگ بعد از ناهار می‌آمد. جمعه‌ها، ‌شهرزاد هم، همراه مادر می‌آمد سالن.

 

رازمیك، یك تكه مو از یك بیگودی بزرگ باز كرد. بیگودی را پرت كرد توی سبد،‌ كنار آینه. به كله‌ی بزرگ زیر دستش،‌ ده دوازده تا بیگودی دیگر بسته بود. زهرا، موهای چیده را جارو می‌كرد توی خاك‌انداز. رازمیك، صداش زد برود كمكش. زن چاقی كه رازمیك موهاش را چیده بود و ریخته بود زمین، مو ریزه‌های پشت گردنش را پاك می‌كرد. شهرزاد، حركت برس را لابلای گردن چاق تماشا می‌كرد و یواش، پشت گردنش را می‌خاراند. خانم سرهنگ، مثل همیشه، توی گوشی تلفن پچ‌پچ می‌كرد. زن چاق، دامنش را جلو آینه صاف كرد، رفت طرف میز خانم سرهنگ، تا حسابش را بپردازد.

 

رازمیك، پنجمین تكه‌ی مو را از پنجمین بیگودی كله‌ی بزرگ باز كرد. برس گرد و بزرگ را از ریشه‌ی مو كشید تا نوك آن. زهرا سشوار دستی را با حركتِ دستِ رازمیك پایین می‌آورد كه داداش در را باز كرد و آمد تو. قطره‌های بارانی كه می‌كوبید به پنجره،‌ از نوك چترش می‌چكید كف سالن. در را به روی سرمای پشت سرش بست. شهرزاد نگاه كرد به ساعت. ده دقیقه‌ی دیگر كه سوت می‌كشید و با داداش می‌رفتند بیرون، به سانس بعدی فیلم می‌رسیدند. داداش را بغل كرد. بوسیدش. رازمیك،‌ برس گرد و گنده را پرت كرد جلوِ آینه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌های كثیف را می‌شست.

 

خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسید. خانم سرهنگ، هر جمعه از تعداد واحدهایی كه داداش گذرانده می‌پرسید و دوباره یادش می‌رفت. داداش، هر جمعه،‌ بی‌حوصله‌تر و سرسری‌تر جواب می‌داد. ایندفعه، اصلا جواب نداد. به رازمیك گفت: "شنیدی خبرهارو؟"

 

خانم سرهنگ دوست نداشت رازمیك و داداش درباره‌ی "خبرها" حرف بزنند. هر جمعه، وقتی رازمیك و داداش از خبرها حرف می‌زدند، صفحه‌ای از صفحه‌های رازمیك برمی‌داشت، می‌برد می‌گذاشت روی گرام و صدای آن را بلند می‌كرد.

 

مادر، با سبد بزرگ لباس‌های شسته از حمام آمد بیرون. خانم سرهنگ،‌ جمعه‌ها، لباس‌های خودش را هم،‌ همراه حوله‌ها و پیش‌بندهای كثیف، می‌گذاشت برای شستن. مادر به روی خودش نمی‌آورد. خانم سرهنگ، خوب انعام می‌داد.

 

داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش می‌خواست زودتر بروند بیرون تا كلاه تازه‌ای را كه مادر براش بافته بود سرش كند، شال گردن قرمزِ پشمی را بپیچد دورِ گردنش و زیر چتر سیاه داداش، در باران قدم بزنند تا سینما. ولی داداش نشسته بود و با رازمیك حرف می‌زد. زهرا، سشوار به دست، ایستاده بود بالای سرِ بیگودی بسته،‌ منتظر رازمیك. خواننده از گرام داد می‌كشید: "...جمعه‌ها خون جای بارون..." چتر داداش هنوز خشك نشده بود.

 

رازمیك به خانم سرهنگ و داداش سیگار تعارف كرد. هر سه سیگارهاشان را روشن كردند. شهرزاد، ‌چشمش به ساعت بود. جمعه‌ها، همین ساعت،‌ بهترین موقع بود برای سینما رفتن. این جمعه، داداش عین خیالش نبود. مادر، لباس‌ها را می‌چلاند توی سرمای ایوان و می‌گفت: " تو این بارون، چه سینما رفتنی داره؟!"

 

داداش،‌ چشم تنگ كرده بود رو به پنجره و سیگار دود می‌كرد. رازمیك رفته بود تا بقیه‌ی بیگودی‌ها را از كله‌ دربیاورد و موها را صاف كند. موهای صاف، مد شده بود. همه‌ی زنها می‌آمدند آرایشگاه، موهاشان را صاف می‌كردند. شهرزاد، موهای فرفری بیشتر دوست داشت. موهای خودش نه صاف بود نه فرفری. زمستان‌ها، از كلاه‌هایی كه مادر براش می‌بافت، خوشش می‌آمد. موهاش، براش مهم نبود. این جمعه، داداش نه به موهاش نگاه می‌كرد نه به كلاهِ تازه‌ش، نه به شال گردن قرمزش. خاكستر سیگار را می‌تكاند توی زیرسیگاری وبه باران نگاه می‌كرد. پیراهن سفیدش را پوشیده بود. ناهید براش خریده بود. شهرزاد، ناهید را دوست داشت. ناهید همیشه مواظب داداش بود. نمی‌گذاشت داداش ناراحت یا عصبانی بشود. داداش، هر وقت ناهید را می‌دید آرام می‌گرفت. شهرزاد خیلی ناهید را دوست داشت. مادر می‌گفت: " ناهید چاقه! پس فردا، یك شكم بچه بزاد پاك از ریخت می‌افته."

 

داداش می‌گفت: "چاق نیست. توپره. خیلی هم خوبه."

 

شهرزاد هم، همینطور فكر می‌كرد.

 

داداش می‌گفت: "تازه،‌ ناهید اهل بچه زاییدن نیست."

 

شهرزاد فكر می‌كرد: "چه بد!"

 

مادر می‌گفت: "وا !؟ پس ولش كن به حال خودش!"

 

شهرزاد، دلش می‌گرفت.

 

داداش می‌گفت: "نگرفتمش كه ولش كنم!"

 

شهرزاد، باز دلش می‌گرفت.

 

مادر می‌گفت:" عشق و عاشقیِ این دوره و زمونه..."

 

شهرزاد فكر می‌كرد مواظب باشد عاشق نشود.

 

از وقتی آن سه مرد غریبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را كوبیده بودند وبه زور آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمی‌گذاشت شهرزاد، تنهایی برود جایی. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. یكی از همان‌ها، همان شب، نگاه كرده بود به چشمهای ترسیده‌ی شهرزاد، ‌پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: "دخترِ كوچولوت، جلوِ چشمِ خودت كه زن بشه، آدم می‌شی!"

 

پدر حمله كرده بود طرف مرد. فریاد كشیده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هیچ وقت زن نشود. همانطوری، كوچولو بماند. جمعه‌ها، با داداش و ناهید برود سینما. ساندویچ كالباس بخورد. بقیه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد خانه و با هم نقاشی بكشند.

 

داداش، صفحه را از روی گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خیلی وقت بود كه ساعت سوت آخر را كشیده بود. ناهید گفته بود كه این جمعه می‌روند فیلم "گاو" را می‌بینند. شهرزاد گفته بود: "نه! چیچو فرانكو!" داداش خندیده بود.: "آره خب، اونا گاوترند!" ناهید گفته بود كه خودش بعدا می‌بردش فیلم چیچو فرانكو. این جمعه، نه گاو را دیدند نه چیچو فرانكو. چشم‌ِ ساعت دیواری، چشمك نزد، باز ماند. دهانش سوت كشید و ناهید هم آمد تو. خانم سرهنگ كلید را داد به مادر، ماتیك زد كه برود. كله، دیگر بیگودی نداشت. موهای دراز و صاف و سیاه از در رفت بیرون. زهرا آینه‌ها را تمیز كرد. نرفت. از ناهید پرسید: "مطمئنی كه تلویزیون پخش می‌كنه؟" ناهید گفت: "اعلام كردن كه پخش می‌كنن، باید چند دقیقه‌ی دیگه صبر كنیم."

 

خانم سرهنگ كه رفت، رازمیك تلویزیون را روشن كرد. شهرزاد نگاه كرد به صورت ساعت و شكلك درآورد. مادر چشم‌غره رفت. رازمیك براش سیگار روشن كرد. مادر در را از تو قفل كرد. ولو شد روی مبل، جلوی تلویزیون و محكم پك زد به سیگار. شهرزاد تصویر مرد را كه دید،‌ شناخت. باران هنوز می‌كوبید به پنجره. مرد ایستاده بود پشت یك میز،‌ در یك دادگاه. مادر از داداش خواست صدای تلویزیون را كم كند. داداش گفت: "صداش كه جرم نیست!"

 

رازمیك گفت: "خودشون دارن صداش رو پخش می‌كنن."

 

مرد، دو دستش را گذاشته بود روی میز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف می‌زد. شهرزاد او را در یكی از كافه‌هایی دیده بود كه پدر می‌بردش. سیبیل پهن مرد را هیچ وقت فراموش نمی‌كرد وقتی در كافه برای پدر شعر می‌خواند. پدر می‌گفت:" شعر نیست،‌ شعاره!"

 

مرد می‌گفت: " خلق‌ها را شعار حركت می‌ده."

 

شهرزاد، دیگر یاد گرفته بود كه منظور مردهای آن كافه از "خلق‌ها"، مردم هستند.

 

پدر می‌گفت: "خلق‌ها اول باید با شعر فكر كنند بعد حركت كنند."

 

شهرزاد، ‌شعرهای پدر را دوست داشت. از شعارهای مرد هم خوشش می‌آمد. ولی نمی‌دانست خلق‌ها چرا باید حركت كنند و كجا باید بروند. وقتی از مادر پرسیده بود كه چرا پدرش را كتك زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر شعرهاش. شهرزاد فكر كرده بود كاش پدر به جای شعر گفتن، نقاشی می‌كشید. داداش، شعرهای پدر را برای رازمیك خوانده بود. ناهید هم گاهی شعرهای پدر را زمزمه می‌كرد. شهرزاد می‌ترسید. پوزخند مرد غریبه می‌آمد جلو نظرش. دلش نمی‌خواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.

 

مرد خم شد رو به آدمها. دستهاش هنوز روی میز بود. ایستاده بود. بلند گفت:

 

"من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم."

 

زهرا دستهاش را شسته بود. حالا داشت توی كشوهای جلو آینه‌ها دنبال لوسیون می‌گشت. مادر اشاره كرد به زهرا كه سروصدا نكند. زهرا آرام نشست پشت به آینه و چشم دوخت به تلویزیون. صدای مرد از پشت همان سبیل پهنی كه موقع شعر یا شعار خواندن می‌جنبید، از قطره‌ی ناچیز حرف می‌زد و از عظمت خلق‌های ایران. داداش پشت سر‌‌ِ هم سیگار روشن می‌كرد. ناهید، زیرچشمی می‌پاییدش. مادر آه می‌كشید و نفرین می‌كرد.

شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلویزیون نشان بدهند. دلش برای پدرش تنگ شده بود. مادر گفته بود پدر یواشكی از ایران رفته به یك كشور خارجی. گفته بود قرار است برای شهرزاد عروسك فرنگی بفرستد. شهرزاد، باور نكرده بود. رفیق‌ِ پدر بلند از تلویزیون گفت كه فقط به نفع خلقش حرف می‌زند و پرسید كه اگر آزادی حرف زدن ندارد برود بنشیند. دیگر برای سینما رفتن خیلی دیر شده بود. شهرزاد، دلش نمی‌خواست رفیق پدر برود و بنشیند. می‌خواست به حرف زدن ادامه بدهد. ته دلش، آرزو می‌كرد كه پدرش را یك لحظه از تلویزیون نشان بدهند.

 

پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا كله. یكی با موهای صاف و دراز و سیاه، یكی با موهای فرفری. شهرزاد از هیچ كدام خوشش نیامد. اگر حرفهای رفیق پدر درست بود، ‌پس زنها داشتند برای جانشان چانه می‌زدند. آنها نه از خلق‌ها حرف زدند،‌ نه از قطره‌ها، نه از عظمت، نه حرفهای قشنگی كه رفیق پدر می‌گفت. دو تا كله سیاه بودند كه برای عمرشان چانه می‌زدند. می‌خواستند زنده بمانند،‌ بیایند بنشینند جلوِ آینه، زیر دست رازمیك و بیگودی‌ها و سشوار داغ. موهاشان را هِی صاف كنند و بروند و با موهای فرفری برگردند تا رازمیك دوباره موهاشان را صاف كند. موی صاف خیلی مد بود.

 

وقتی رفیق‌ِ پدر را می‌بردند، ‌شهرزاد گردنش را می‌خاراند. تلویزیون هنوز نشانش می‌داد. رازمیك و داداش ساكت بودند. مادر یواش گریه می‌كرد. زهرا، ماتش برده بود. ناهید، چشم تنگ كرده بود رو به باران كه هنوز می‌كوبید به پنجره. هوا تاریك شده بود. گفته بودند رفیق پدر را به دار می‌آویزند. وقتی می‌بردنش، از كنار دو تا كله رد شد. وقتی رد می‌شد، كله‌ای كه موهاش صاف بود و دراز از خوشحالی كله‌ی مو فرفری را بغل می‌كرد و می‌بوسید. دو تا كله می‌خندیدند. آنها را بخشیده بودند. شهرزاد نمی‌دانست چرا كله‌ی مرد باید از تنش می‌افتاد و چرا آن دو تا را بخشیده بودند. فقط دلش برای پدرش تنگ شده بود و گردنش می‌خارید. شال قرمز را پیچید دور گردنش. كلاه تازه‌اش را گذاشت سرش. ناهید پرسید: " شهرزاد، بریم فیلم چیچو فرانكو؟"

 

با اینكه خیلی دیر شده بود،‌ مادر اعتراض نكرد. شهرزاد گفت: "نه."

 

رازمیك پرسید: "من می‌رم ساندویچ كالباس بگیرم. شهرزاد، موافقی؟"

 

بوی گوشت سرد و مانده پیچید توی دماغ شهرزاد. پرید طرف‌ِ دستشویی. ناهید رفت دنبالش. شهرزاد عق می‌زد. مادر برس‌ها و بیگودی‌ها را در سبدهاشان می‌ریخت. زهرا آواز جمعه زمزمه می‌كرد. شهرزاد، همه را از آینه‌ی دستشویی می‌دید. هِی عق می‌زد. داداش و رازمیك بیخودی گردنشان را می‌خاراندند. از آن جمعه، شهرزاد از بوی كالباس به استفراغ می‌افتاد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

داستان حسين كرد شبستری

 

علی‌رضا ذیحق

 

روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائي كه هيجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبيب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مكان است و دوره، دوره‌ي لوطي گري. شاه عباس سيصد وبيست پهلوان دارد ويكي هم " مسيح تبريزي " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تيغ می‌اندازد و می‌گويد يا علي مدد، سر تا جگر گاه به يك ضربت می‌شكافد و اژدها صولتيست كه قرينه ندارد.

 

اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشهدي "، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهاي " ببراز خان " و " اخترخان " و هركدام را چهل حرامی‌ ازبك در يمين ويسار. آنها را می‌فرستند به سر تراشي شاه عباس و مسيح تبريزي كه چنانكه كاري ازپيش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بيايند.

 

آنها راه می‌افتند و در بياباني دو راه می‌بينند. يكي به اصفهان می‌رفت و ديگري به تبريز. اخترخان ويارانش می‌روند اصفهان و ببراز خان و حرامی‌هايش به تبريز.

 

ببراز خان می‌رسد تبريز و می‌بيند كه شهريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبيست محله. تا اسبها را عرقگيري كرده و جايي براي خود دست وپا كنند می‌فهمند كه مسيح تبريزي، در اصفهان است. ببراز خان و يتيمانش لباس مبدل پوشيده و می‌روند چهار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار می‌شود كه هياهوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس می‌زنند. شب می‌شود و هفت نفر از حراميان با پوست گرگ، كمر ببراز خان را می‌بندند و او با خنجري مخفي و شمشيري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش، می‌رود ضرابخانه و كشيكچيان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمير مايه‌اي نرم از هم می‌درد و با كوله باري از زر و زيور، مانند برق در ميرود. همان شب چهل حرامی‌ها هم به خانه ي اعيان دستبرد زده و ريش وسبيل مردان می‌تراشند تا بلوايي عظيم در شهر به پا شود. صبح كه مأموران می‌روند ضرابخانه می‌بينند عجب قربانگاهيست و تا خبر به " مير ياشار " حاكم تبريز می‌برند تاجران و تاجر زاده ها را نيز سر تراشيده می‌بينند. درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسيح در تبريز می‌شوند. قاصد، گردآلوده می‌رسد به اصفهان و مدح وثناي شاه عباس می‌گويد و شاه، مسيح را می‌فرستد كه علاج ببراز خان كند.

 

اخترخان كه با لباس عوضي قاطي نوچه هاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسيح به تبريز باخبر می‌شود، او و حرامی‌ها نيز از آن شب به بعد ، همه روزه كارشان می‌شود دستبرد و سر تراشي اشراف.

 

پهلوان مسيح می‌رسد به تبريز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر می‌زنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال می‌شود و به حرامی‌ها می‌گويد اگر امشب را توانستم مسيح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تر كه بر زمين ريزم يكي ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشيد را تيره وتار كنند.

 

ببرازخان خورجين اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، می‌رود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسيح را درخون بغلطاند.

 

می‌رسد چهار سوق و با آجري كه از ديوار می‌كَنَد می‌زند به كاسه‌ي مشعل كه مشعل هزار مشعل شده و بالاي همد يگرفرو می‌ريزند. پهلوان مسيح نعره می‌زند كه:" كيستي و اگر حمام می‌روي زود است و اگر راه گم كرده اي بيا تا راه برتو بنمايم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تا سرت را گوي ميدان كند." گرم تيغ بازي شده و تا قبه بر قبه‌ي سپر يكديگر آشنا می‌كنند می‌بينند كه هر دو قَدَرَند و اما نهايت، در دَمدَمه هاي سپيده فرقِ مسيح می‌شكافد و با ناله اي در می‌غلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ي مسيح سر می‌رسند كه مثل خيار تر دو نيم گشته و بر زمين می‌ريزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازير می‌شود و مسيح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صداي شيون از صغير و كبير می‌شنود كه می‌گويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند. به مسيح تبريزي می‌گويند كه او سراغ تورا می‌گيرد و اسمش حسين است و اهل شبستر و از طايفه‌ي كُرد. به دستور مسيح اورا به بارگاه می‌آورند كه می‌بيند چوپان خودش " حسين كرد سبستري " است و رنداني می‌خواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است.

 

مسيح كه اين شجاعت را از اوشاهد می‌شود خوشنود شده و با خود می‌گويد: " تامن جاني بگيرم امشب او را به اَ حداثي در چهار سوق می‌فرستم كه شايد از عهده ي ببراز خان برآيد. "شبانه در چهارسوق طبل می‌زنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش می‌خورَد در عجب می‌شود. حراميان خبر از زخمی‌شدن مسيح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تيغي در كاسه‌ي مشعل می‌زند و نعره ي حريف به گوشش می‌خورد تازه می‌فهمد كه اين مسيح نيست و چهار قد مسيح هيكل دارد. حسين كرد شبستري می‌گويد: " شب به خير پهلوان ! بفرما قليان حاضره! " ببراز خان می‌گويد: " شب وروزت به خير، اما نيامده ام كه قليان بكشم. آمده‌ام مادرت را به عزايت بنشانم. " حسين كرد شبستري تا اين ناسزا را شنيد دست برد به قبضه ي شمشير آبدار و سر وسينه به دم تيغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تيغ از فرق و حلق و صندوق سينه ي ببراز خان گذشت و رسيد بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازهم بدريد. چهل حرامی‌ها كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسين كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد "، سي ونه نفر را كشت و يكنفر را سر تراشيده و گوش بريد و گفت: " برو كه به هركس می‌خواهي خبر ببر!"

 

مردم تبريز تا ديدند و شنيدند كه حسين كرد شبستري چنين دلاوري هايي كرده او را ديو سفيد آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپهلوان مسيح، به پاداش اين پهلواني او را، زر و زيور دادند و پنجه ي عياري و زره هيجده مني و تيغي كه صد و يكمن وزنش بود. اسبي نيز از ايلخي حاكم كه به" قره قيطاس " معروف بود.

 

حالا چند كلمه از اصفهان بشنو كه ازبكان، هرشب چند خانه را دستبرد می‌زنند و اخترخان شبي نيست كه در چهار سوق پهلواني را بر زمين نغلتا ند.

 

شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تد بيرجدي می‌افتاد كه قاصدي رسيد و از فيروزي مسيح گفت و تهمتن زمان و يكه تاز عرصه ي ميدان حسين كرد شبستري. شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسيح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان كه اخترخان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "

 

پهلوان مسيح در عزيمت‌ش به اصفهان ديد كه بايد حسين كرد شبستري را نيز همراه خود ببرد كه حتماً اخترخان، از ببراز خان نيز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زيور می‌داد كه آنها مثل شير غرنده، پا در ركاب اسبان خويش نهاده و با گرد وخاك راه در آميختند. رسيدند به اصفهان و پهلوان مسيح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبها كه صداي طبل برخاست، با غرق در يكصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپيش خواهد بود.

 

روز بعدش حسين كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بيرون و ديد صداي تار وكمانچه می‌آيد. سراغ به سراغ رفت و ديد كه ميكده و مهمانخانه‌اي است و مجلس طرب به پا. صاحبش زيبارخي بود نامش " کافرقيزي." رقص، پياله از شراب كرده و دل وايمان به يك غمزه می‌ربود. " كافرقيزي رقاص " ديد كه عجب پهلوانيست. پهناي سينه و گره بازويش مانند ندارد و شير نريست كه ميان نوچه هاي شاه نيز، همتايي براي او نيست. حسين كرد شبستري ، زروسيم به قدم " كافرقيزي ر قاص " ريخت و دو سه شبي را رفع ملالي كرد و شب چهارم بود كه نهيب طبل به گوشش خورد و بي‌درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشير آبديده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزديك چهار سوق به كنجي نهان كرد وديد كه پهلوان مسيح، زير چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو كه در گوشه اي تاريك، شاه عباس و شيخ بهايي نيز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند.

 

القصه اخترخان رسيده و با ضرب شمشير، مشعل ها را درهم می‌شكند و پهلوان مسيح می‌گويد: " خوش آمدي لوطي! "اخترخان می‌گويد: " تو هم خوش آمدي پهلوان. اما كاش نمی‌آمدي كه تو را در آسمان می‌جستم و در زمين گير م آمدي."

 

اخترخان و پهلوان مسيح، گرم تيغ بازي شده و قوچ‌وار در هم آميخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمين شد و حسين كرد شبستر ي ديد كه پهلوان مسيح است وشير وار پيش تاخت. شاه عباس و شيخ بهايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پيش می‌تازد و می‌گويد: " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر ِ تو از بدن جدا می‌كنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نيمه تاريك چهارسوق می‌ريخت كه با ضربتي، سپر اخترخان شكافت و از خود ونيم خود و عرقچين گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فريادي كشيده و تا بر زمين افتد ازبكان از هر گوشه‌اي سر بلند كردندو اما او، شيري بود گرسنه كه در گله‌ي روباه افتاده و از كشته پشته می‌ساخت و هركس را می‌ديد چهار حصه‌اش می‌كرد.

 

داروغه ها جان مسيح را ازميدان بيرون می‌كشيدند كه ديد او نفسي دارد و گفت: " اگر نداني بدان كه اخترخان و حرامی‌ها را به مالك دوزخ سپرده و خود می‌روم به پابوس امام رضا كه می‌گويند قلندرا‌ن و درويشان را در مشهد، گوش و دماغ می‌بُرّند." شاه عباس و شيخ بهايي جلو آمده و خواستند ببينند كه اين تهمتن كيست و ديدند غريبه است و اما اژدها مانندي بي‌قرينه. گفتند: "تو كيستي و چرا بعد از اين جانفشاني، به بارگاه شاه عباس نمی‌روي كه خلعت بگيري و جهان پهلوان دربار شوي؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسين و از طايفه ي كرد. اما جهان پهلواني و قتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبيل " قره چه خان مشهدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پيشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خيانت نكنند. از آنجا هم می‌روم به هندو ستان كه خراج هفت ساله‌ي ايران را بگيرم و بياورم كه مسيح می‌گفت: " شاه جهان " قلدري كرده و از دادن ماليات سر پيچيده است. "

 

آنها تا بجنبند ديدند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند: " اگر در عالم كسي مرد است " حسين كردشبستري " است. "

 

القصه حسين كرد كه تصميم داشت آوازه ي مردي‌اش در دنيا بپيچد سوار " قره قيطاس " راه بيابان می‌گيرد و می‌رسد به مشهد و می‌بيند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پيداست و رو می‌كند به گنبد و می‌گويد: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ هاي بريده ي قلندران و درويشان را بگيرم كه محبان مولا علي در رنجند. "

 

چند روزي در لباس تاجري، به پا بوسي صحن مطهر شتافت و و قتي كه بلد يّتي به هم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشهدي " كه هم قسم و يتيم " بوداغ خان بلخي " بود، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عياري و شمشير دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت.كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چهار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت. شبي بود مانند قطران سياه كه در آن نه سياره پيدا بود و نه پروين و نه ماه. از بالاي برج گرفته تا داخل قصر هركه را می‌ديد می‌زد بر رگ خوابش كه بيهوش افتد و نگويند كه مظلوم كشي كرده است. " می‌رسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجه‌ي عياري از هوش می‌اندازد و می‌برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و كنيزكان، ريش و سبيلش را تراشيده و باضرب تركه ده ناخنش را می‌گيرد و نامه‌اي بالا سرش می‌گذارد كه نوشته بود: " من حسين كرد شبستري ام و نوچه ي تهمتن مسيح پهلوان نامی‌شاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درك واصل كرده ام. از فردا حرمت درويشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از كشته پشته نساخته‌ام همچنان يتيمی‌شاه عباس را بكند و فكر خيانت و شيعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغير و كبير رحم نخواهم كرد. "

 

قره چه خان به هوش آمد و ديد كه ميان سر و همسر سر تراشيده افتاده و تا حكايت حال شنيد و نامه را خواند فهميد كه دستش رو شده و چه خطا ها كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نيامده كه اين حكمداري را از او می‌گرفت و اما حالا به شكلي می‌شود آب رفته را به جوي باز گرداند. " بوداغ خان " نيز كه در مشهد بود و قضيه را شنيد همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچيان جار بزنند و بگويند : " هر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواهي بيايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنها چيزي گفت سرو كارش با حكومت است. همه موظفند كه بيش از پيش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است. "

 

مدت مديدي را حسين كرد شبستري در مشهد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قيطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسيد به جايي كه كشتي ها به هندوستان می‌رفتند. همرا مَركب و خورجين اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در ميان راه نهنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسين كرد شبستري تير خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تير رها كرد، تير بلند شده و غرش كنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغير و كبير برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمی‌، دست اوست. رسيد به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " كه از " جهان شاه "، ماليات هفت ساله‌ي ايران را بگيرد.دشت و هامون به زير سُم هاي قره قيطاس در لرزه بود كه رسيد به دروازه ي شهر. " بهرام گليم گوش " كه نگهبان دروازه بود تا حسين كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگيرد. حسين كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشيدن را پا ك فراموش كرد. اجل برگشته هايي نيز پيش آمدند كه هر كس را تيغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت. سپس نعره‌اي بر كشيد و گفت: " به جهان شاه خبر ببريد كه حسين كرد شبستري آمده و خراج هفت ساله‌ي ايران را می‌خواهد. "

 

جهان شاه كه از قبل آوازه‌ي حسين كرد شبستري را شنيده بود و حالا هم چون می‌ديد كه يلي مثل " بهرام گليم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فيل زور " را به حضور پذيرفت. گفت: " اوّل به نيرنگ وتدبير و ديديد كه نشد تيغ با تيغ هم آشنا كنيد كه حتماً تو لقمه چپش كرده و قورتش می‌دهي. "

 

حسين كرد شبستري كه وارد شهر شده و با لباس عوضي در مهمانخانه‌اي خوش می‌گذراند، به دسيسه ي زيبارخي " شيوا " نام كه خبر چين دربار بود، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام می‌رفت " سربازان " طالب فيل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب می‌كنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و هنگام ريزش ستونها، زير زميني پيدا می‌شود با راه پله هايي كه به يك معبدي می‌رسيد." طالب فيل زور " كه می‌بيند زير اين آوار اگر فيل هم بود می‌مرد مژده به " جهان شاه " می‌بَرد.

 

اما حسين كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خير گذشت رفت سراغ " شيوا " كه فهميده بود كار، كار اوست و در حال، دوشقه‌اش كرد و بعد به ميدان در آمده و حريف خواست.

 

" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، ميدان جنگي آراسته و در حيرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فيل زور " را شماتت كرد. طالب فيل زور هم كه از اين همه جان سختي حسين كرد، كفري شده بود بايك فيل ديوانه به ميدان رفت.

 

حسين كرد شبستري روزي تما م با آنها جنگيد و دمدمه‌هاي غروب بود كه ناگه نهيب بر آورد و چنان دست در حلقوم فيل برد كه طالب فيل زور سخت بر زمين خورده و جان به جان آفرين داد. فيل را نيز چنا ن چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد.

 

" جهان شاه " طبل صلح زد و با پيشكش بسيار و با دادن ماليات هفت ساله‌ي ايران، حسين كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُهري زد و متعهد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است هيچ كدورتي پيش نيايد.

 

حسين كرد شبستري كه قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آيين كرده بودند تا از او استقبال كنند، درميان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه همه باج و خراج " جهان شاه " بود وارد اصفهان می‌شود. شاه عباس او را نوازش بسيار كرده و خلعت لايق می‌دهد و تا فلك كج مدار، آن برهم زننده‌ي لذات، با او هم مثل هركس، از سر لج بر نمی‌آيد، با عيش و فخر تمام زندگي می‌كند.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گرگ و پیرزن

 

لئو تولستوی

 

برگردان: ابراهیم اقلیدی

 

گرگ گرسنه‌ای برای تهیه غذا به شکار رفت. در کلبه‌ای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه می‌کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می‌گفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می‌دهم.»

 

گرگ از آن‌جا رفتو نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار می‌کشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که می‌گوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی‌دهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می‌کشیم.»

 

گرگ با خود گفت: «انگار این‌جا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که چیزی می‌گویند اما کار دیگری می‌کنند.»

 

و بلند شد و روستا را ترک گفت.

 

1872

 

از کتاب«قصه‌ها و افسانه‌ها» نشر کیمیا

  • Like 2
لینک به دیدگاه

حكايت دو بازرگان

 

 

از کلیله و دمنه

 

گفت دو شريك بودند يكي دانا و يكي نادان ببازرگاني مي‌رفتند در راه بدره‌ي زري يافتند گفتند سود ناكرده درجهان بسيار است بدين قناعت بايد كرد. بازگشتند چون نزديك شهر رسيدند خواستند كه قسمت كنند؛ آن كه دعوي زيركي كردي گفت : چه قسمت كنيم؟ آن‌قدر كه بدان حاجت باشد برگيريم و باقي باحتياط جايي بنهيم و هر وقت مي‌آييم و بر قدر حاجت برمي‌گيريم بدين قرار دادند و نقدي سَره از آن صره برداشتند باقي زير درختي باتفاق بنهادند و به شهر رفتند ديگر روز آن كه از ايشان بخرد منسوب بود و بكياست موسوم بيرون رفت و زر ببرد و روزها بر آن بگذشت مغفل را به سيم حاجت افتاد بنزديك شريك آمد و گفت بيا تا از آن دفينه چيزي برگيريم كه من محتاج شده‌ام هر دو بهم بيامدند زر نيافتند زيرك دست به گريبان مغفل زد كه زر تو برده‌اي و كسي ديگر خبر نداشت بيچاره سوگند مي‌خورد سود نداشت او را به‌ سراي حاكم آورد و زر دعوي كرد و قضيه باز گفت. قاضي پرسيد كه گواهي و حجتي داري؟ گفت درختي كه در زير آن بوده است گواهي دهد كه زر اين بي‌انصاف برده است و مرا محروم گردانيده. قاضي را از اين سخن شگفت آمد پس از مجادله‌ي بسيار ميعادي معين گشت كه قاضي بيرون رود و در زير آن درخت بنشيند و بگواهي درخت حكم كند مغرور به خانه رفت و پدر را گفت كار اين زر به يك شفقت و ايستادگي تو باز بسته است و من باعتماد تو تعلق به گواهي درخت كرده‌ام اگر موافقت نمايي زر ببريم و هم چندان ديگر بستانيم. پدر گفت آن‌چه به من راست مي‌شود چيست؟ گفت ميان درخت گشاده است چنا‌ن‌كه اگر ده كس در ميان آن پنهان شود هيچ نتوان ديد امشب ببايد رفت و در ميان آن بود فردا چون قاضي بيايد گواهي چنان كه رسم است بده. پدر گفت اي پسر بسا حيلت كه بر محتال وبال گردد و مبادا كه مكر تو چون مكر غوك شود پرسيد كه چون بود آن : ....

 

بر گرفته از كليله و دمنه – باب الاسد و الثور – تصحيح عبدالعظيم غريب

 

حروفچين :‌ فرشته نوبخت

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...