رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

سلام:icon_gol:

درتاپیک مهم شده تالار درمورد حکایت طنز وپنداموز سخن گفته شده ودر تاپیک هایی که دوستان استارت میکنن بنا به سلیقه خود از نویسندگان مشهور وگمنام داستان های ادبی را روایت میکنند

دراین تاپیک سعی میشه داستانهای کوتاه ونیمه کوتاه ادبی رو از نویسندگان ایرانی وخارجی با محوریت ادبیات داستانی،اشاعه فرهنگ قصه ها وفولکلورها و متمرکز شدن داستان نویسی به سبک نوین رو نقل کنیم

اگر از دوستان کسی دستی درداستان نویسی دارن خوشحال میشیم دراین زمینه راهنمایی کنن واز خوندن داستانهای دوستان ونقد اونها لذت بیشتری خواهیم برد

از دوستانی که دراین تاپیک همکاری میکنند خواهشمندم درزمینه هایی که دربالا ذکر شد داستانهارو قرار بدن

پیشاپیش از حضور گرمتان سپاسگزارم

موفق باشیم:icon_gol:

  • Like 34
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 94
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چوپان دروغگو

 

احمد شاملو

 

تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ می گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمی گفته. حتی فانتزی و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هيچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هایي بود که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.

 

گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه را که مي‌گويم عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟

 

گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

 

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

 

چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.

 

گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.

 

ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيدند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.

 

ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.

 

گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.

 

از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.

 

خب اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟ اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد. حالا ديگر بهانه‌ای نداريد

  • Like 23
لینک به دیدگاه

قصهٔ ابراهیم اَدهم یا پیر پاره‌دوز

 

از کتاب جمعه

 

یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود.

 

در زمان‌های قدیم، در شهر بلخ پیرمرد فقیری زندگی می‌کرد که به‌اش پیر پاره‌دوز می‌گفتند. ته بازار بزرگ شهر، کنار دروازه، دکهٔ کوچکی داشت که توش کار می‌کرد و بخورونمیری در می‌آورد، چون هیچ‌کس را نداشت همان جا تو پستوی دکّه هم می‌خوابید. و روزگارش به‌همین شکل می‌گذشت تا این که روزی از روزها جارچی انداختند توی شهر که به‌فرمان قبله عالم باید فردا صبح همهٔ دکاندارها دکان‌هاشان را باز بگذارند و خودشان بروند تو خانه‌هاشان درها را روی خودشان ببندند، که اهل حَرَمِ شاهی به‌تماشای بازار و خیابان می‌آیند.

 

فرمان اجرا شد و کاسب‌ها و دکاندارها بازار را قُروق کردند. پیر پاره‌دوز هم رفت تو پستو پشت پرده‌ئی که دکّه و پستو را از هم جدا می‌کرد گرفت نشست، امّا از شما چه پنهان، از پارگی پرده بیرون را نگاه می‌کرد که، یک بار چشمش افتاد به‌جمال دختر پادشاه، هوش از سرش بدر رفت و یک دل نه، صد دل عاشق او شد، به‌طوری که آرام و قرار برایش نماند و از آن روز به‌بعد، دیگر نه خوابش را می‌فهمید نه خوراکش را.

 

از قضای اتفاق، هنوز هفته‌ئی از این جریان نگذشته بود که، زد و دختر پادشاه ناخوشی سختی گرفت، سرشبی تب تندی کرد و پس افتاد، هر چه دوا درمان کردند فایده نداد و، دم صبح خبر آمد که دختر، در عین جوانی، به‌رحمت خدا رفته!

 

پادشاه و اعیان شهر با چشم گریان و دل بریان نعش بیچاره دختر را برداشتند بردند قبرستان، شستند و خاکش کردند و با دل داغدار برگشتند رفتند ردّ کارشان. اما از آنجا بشنوید که پیر پاره‌دوز هر چه از غصهٔ دختر اشک ریخت و گریه کرد دلش آرام نگرفت. با خودش گفت: “حالا که آن نازنین ناکام دستش از زندگی کوتاه شده، چه بهتر که بروم پیش از آن که تن بلوریش خوراک مار و مور بشود یک دل سیر نگاهش کنم، بوسه‌ئی از لب‌های قشنگش بردارم و سرم را بگذارم روی سینه‌اش شاید خدای عالم دلش به‌رحم بیاید و جان مرا هم بگیرد تا دست کم در آن دنیا بتوانم همدم او بشوم!”

 

این را گفت و تو تاریکی شب بلند شد رفت قبرستان، گور دختر را شکافت و کفن را از صورتش پس زد، اما همین که لب‌هایش را روی لب‌های دختر گذاشت، دید یالِلْعَجَب، تن دختر هنوز گرم است! شستش خبردار شد که نخیر، دختر نمرده. فی‌الفور قبر را با خاک و سنگ پر کرد، دختر را به‌کول کشید برد تو پستوی دکانش. درفش پینه‌دوزیش را برداشت رگ دختر را زد. و دختر، همین که چند قطره خونی از تنش رفت، به‌قدرت خدا عطسه‌ئی زد، چشم‌هایش را باز کرد، بلند شد نشست، این ور و آن ورش را نگاه کرد و با حیرت پرسید: “من کجام؟ این‌جا کجاست؟”

 

پیر پاره‌دوز شکر خدا را به‌جا آورد، جلو دختر نشست همهٔ حال و حکایت را از سیر تا پیاز برایش گفت: از روزی که دختر با حرمسرای شاهی به‌سیاحت بازار آمده بود، تا عاشق شدن خودش، و مردن دختر و باقی حال و حکایت را، و دختر که این‌ها را شنید آهی کشید و گفت: “خوب. پیداست که قسمت این بوده و خدای عالم این‌جور می‌خواسته. من هم زندگی دوباره‌ام را از تو دارم. چاره‌ئی نیست، همین‌جا پیش تو می‌مانم و زنت می‌شوم.”

 

باری. دختر همان جور که گفته بود زن پیر‌ پاره‌دوز شد و همان جا تو پستوی دکّهٔ پینه‌دوزی پیش او ماند و پس از چندی هم از او آبستن شد و، نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه که گذشت براش پسری آورد که اسمش را گذاشتند ابراهیم اَدهم.

 

سالها گذشت. ابراهیم بزرگ شد و گذاشتندش مکتب تا اینکه به ده سالگی رسید.

 

از آنجا بشنوید که یک روز زن پادشاه تو حمّام چشمش به‌مادر ابراهیم افتاد و بس که دید شبیه بیچاره دخترش است مهرش جنبید و از کار و بارش پرسید، و وقتی فهمید زن یک پاره‌دوز فقیر است گفت اِلّا و للّا که باید با من بیائی به‌قصر و ندیمهٔ من بشوی. و او را خواهی نخواهی همراه خودش برد به‌قصر شاهی، و به‌فرمان او قصری هم کنار قصر شاهی برای او بنا کردند که از آن به‌بعد با شوهر و پسرش آن تو زندگی کنند. پیر پاره‌دوز هم شد مونس و همدم پادشاه، که از آن پس فقط سری و بالینی از هم جدا بودند.

 

یک شب که پادشاه به‌یاد دخترش افتاده بود و دلش گرفته بود رو کرد به‌پیر پاره‌دوز و گفت نقلی برای من بگو. پیر قبول کرد و گفت: “قبلهٔ عالم به‌سلامت باد! بدان و آگاه باش که روزی روزگاری پیش از این، پادشاه مهربان مردم‌دوستی که در یک گوشه از زمین خدا با عدل و داد به‌شهر بزرگی سلطنت داشت هوس کرد که با اهل حَرَمش در قلمرو پادشاهی خودش گردشی بکند. این بود که فرمان داد جارچی انداختند توی شهر که به‌فرمان قبلهٔ عالم هر کاسبی دکّه‌اش را باز بگذارد و خودش برود تو خانه‌اش در را به‌رویش ببندد که اهل حرم بتوانند آزادانه در بازار شهر گردش کنند...”

 

دختر پادشاه که دید شوهرش می‌خواهد سرگذشت خودشان را بگوید پرید وسط حرف که: “نه، این قصهٔ زشت بی‌سروته چه گفتن دارد؟ قصهٔ دیگری بگو!” - اما پادشاه که سخت کنجکاو شده بود در‌آمد که: “اِلّا و لِلّا باید همین قصه را بگوید!”

 

پیر پاره‌دوز گفت: “قبلهٔ عالم به‌سلامت باد!... از قضای اتفاق در آن شهر پیرمرد پاره‌دوزی زندگی می‌کرد که جز پستوی دکّهٔ خودش جائی را نداشت. رفت تو پستو و پرده‌اش را انداخت، اما از سوراخ پارگی پرده بیرون را نگاه می‌کرد و همین که چشمش به‌جمال دلارای دختر پادشاه افتاد آه از نهادش بر‌آمد و به‌یک دل نه به‌صد دل عاشق و شیدای او شد...”

 

دختر که دید کار از کار می‌گذرد و ای بسا که شوهرش با نقل این سرگذشت سرِ خودش را به‌باد بدهد باز افتاد وسط که: “آخر این قصهٔ مهمل چه گفتن دارد!” - و باز پادشاه که حس کرده بود کاسه‌ئی زیر نیم کاسه پنهان است اصرار کرد که: “اِلّا و لِلّا که باید همین قصه را برایم بگوید!” - که باز پیر پاره‌دوز دنبال سرگذشت خودش را گرفت و گفت و گفت، و باز جا به‌جا دختر کوشید جلوش را بگیرد و پادشاه نگذاشت،‌ و پیر پاره‌دوز قصه را دنبال کرد تا آنجا که گفت:

 

“ای سرور عالم! بدان و آگاه باش که آن پیر پاره‌دوز منم، و آن دختر هم همین است که زن من و دختر از دست رفتهٔ شماست. حالا اگر می‌کُشی بکُش، و اگر می‌بخشی ببخش!”

 

پادشاه و زنش که کم‌کم از قضیّه بو برده بودند امّا هنوز باورشان نمی‌شد، وقتی فهمیدند که دختر یکی یکدانه‌شان زنده است و نوه‌ئی هم مثل ابراهیم اَدهم دارند آن‌ها را به‌آغوش گرفتند و شادی فراوانی کردند. شهر آینه‌بندان و چراغان شد و هفت شبانه‌روز زدند و کوبیدند و رقصیدند. و بعد، از آنجا که دیگر پادشاه به‌سن پیری رسیده بود، به‌دست خودش تاج را از سر برداشت و به‌سر نوه‌اش ابراهیم اَدهم گذاشت تا خودش به شکرانهٔ این سعادت باقی عمر را به‌عبادت خدا بگذراند.

 

اما بشنوید از ابراهیم اَدهم، که چند سالی با قدرت تمام پادشاهی کرد. روزها روی تخت می‌نشست و به‌کار ملک و رعیت می‌رسید و شب‌ها به‌حرمسرا می‌رفت و از عاداتش یکی این بود که هر شب چهل دختر باکره، لخت مادرزاد می‌آمدند و مشت و مالش می‌دادند. تا این که یک روز، وقتی وارد حرمسرا می‌شد از پشت پرده‌ئی شنید که یکی از آن چهل دختر به‌دخترهای دیگر می‌گفت: “هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم کجای این کار لذت دارد. من ابراهیم ادهم می‌شوم، شما لخت بشوید مرا مشت و مال بدهید شاید چیزی از این کار دستگیرم بشود!”

 

دخترهای دیگر خندیدند و قبول کردند و مشغول او شدند که، ابراهیم پرده را کنار زد و با اوقات تلخ فرمان داد دخترها را بگیرند و در حضور خودش به‌هر کدام چهل تازیانه بزنند.

 

بعد از آن که فرمان اجرا شد، دختر اول با چشم گریان جلو ابراهیم ایستاد و گفت:

 

- وای بر تو ابراهیم! هیچ فکر کرده‌ای جواب خدا را چه بدهی؟... من و این دخترها با هم مَحْرَمیم، و با وجود این، خدای عالم در مقابل این گناه هرکدام‌مان را با چهل تازیانه کیفر داد. تو که سال‌هاست هر شب چهل دختر نامحرم را وامی‌داری لخت و عور به‌خوابگاهت بیایند خدا می‌داند چه کیفری به‌انتظارت است!”

 

به‌شنیدن این حرف، ابراهیم از خواب غفلت بیدار شد و نقاب جهل از پیش چشمش به‌کنار رفت. تاج شاهی را از سر برداشت، لباس درویشی پوشید و سر به‌کوه و بیابان گذاشت. هفت سال تمام آوارهٔ دشت و صحرا بود. برگ و ریشهٔ علف‌های بیابانی را می‌خورد و عبادت خدا را می‌کرد تا این که پس از هفت سال یک روز به‌شهر آمد تا موهای سرش را که مثل جوکی‌ها شده بود اصلاح کند، بس که بدهیبت شده بود استاد سلمانی رغبت نکرد دست به‌او بزند. شاگرد سلمانی دلش به‌رحم آمد و او را کنار کوچه نشاند و به‌راه رضای خدا مشغول اصلاح سر و موی او شد... همان طور که ابراهیم زیر دست شاگرد سلمانی نشسته بود شنید جارچی‌ها توی شهر جار می‌کشند که “هرکس خبری از ابراهیم اَدهم بیاورد هفت شترْبارْ طلا و جواهر پاداش می‌گیرد!” - ابراهیم رو به‌شاگرد سلمانی کرد و گفت: “این پاداش انسانیّت توست؛ برو نشانی مرا بده و توانگر شو!”

 

باری. ابراهیم را پیش مادرش بردند. از دیدار او شادمانی‌ها کرد و او را به‌آغوش گرفت گفت: “پسرجان، حیفت نیامد پشت پا به‌تخت و تاج پادشاهیت بزنی و مثل جوکی‌ها به‌غارهای کوه پناه ببری؟”

 

ابراهیم خنده‌ئی کرد و گفت: “مادر! سلطنتی را که امروز دارم با هزار از آن جور پادشاهی‌ها عوض نمی‌کنم!”

 

مادرش با تعجب پرسید: “از کدام سلطنت حرف می‌زنی؟”

 

ابراهیم دست مادرش را گرفت و او را به‌کنار رودخانه‌ئی برد که از وسط باغ می‌گذشت، بعد سنجاق موی مادرش را برداشت به‌رودخانه انداخت و ندا داد:

 

- ماهی‌ها! سنجاق موی مادر ابراهیم را بیاورید!

 

ناگهان روی رودخانه از هزارها ماهی پوشیده شد که هر کدام سنجاق جواهرنشانی به‌دهان گرفته بودند، قیمت هر یکی خراج یک‌سالهٔ کشوری!

 

ابراهیم گفت: “نه، من سنجاق اصلی مادرم را می‌خواهم!”

 

که به‌یک چشم بهم زدن، ماهی بسیار کوچکی روی آب آمد که سنجاق مادر ابراهیم به‌دهنش بود. ابراهیم رو به‌مادرش کرد و گفت: “آن سلطنت واقعی این است!”

 

و دوباره به‌دنبال عبادتش سر به‌صحرا گذاشت.

 

ضبط کننده عباس‌پور قدیری - نقل به‌معنی

  • Like 19
لینک به دیدگاه

لچک کوچولوی قرمز

 

صادق هدایت

 

یکی بود یکی نبود، یک دختربچه دهاتی بود مثل یک دستة گل که عزیز دردانه ننه‌اش بود و مادربزرگش از تخم چشمش او را بیش‌تر دوست داشت و برای او یک لچک قرمز درست کرد که روی خوشگلیش افتاد. همه مردم ده او را«لچک قرمز» اسم دادند.

 

یک روز ننه‌اش نان شیرمال پخت و گفت: «برو احوال ننجونت را بپرس، به من گفته که ناخوش است. این نان شیرمال و این کوزه روغن را هم برایش ببر..»

 

لچک کوچولوی قرمزی هم رفت تا مادربزرگش را ببیند که خانه‌اش در ده دیگر بود. همین‌که خواست از جنگل بگذرد برخورد به بابا گرگه که خیلی دلش می‌خواست او را بخورد، ولی چون چند نفر هیزم‌شکن در آن‌جا بودند ترسید. گرگه از او پرسید: «کجا می‌روی؟» بچه که نمی‌دانست نباید واایستاد و به حرف گرگ گوش داد به او گفت: «می‌روم ننجون را ببینم، یک نان شیرمال و یک کوزه روغن که مادرم برایش فرستاده به او بدهم.» گرگه گفت: «خانه‌اش دور است؟» لچک کوچولوی قرمز گفت: «آره، خیلی دور است، آن‌ور آسیاست که می‌بینی، آن‌جا اولین خانه ده.» گرگه گفت: «خیلی خوب، من هم می‌خواهم بروم او را به‌بینم. من از این راه می‌روم و تو از آن راه. به‌بینیم کدام‌یکی‌مان زودتر می‌رسیم.»

 

گرگه از راهی که نزدیک‌تر بود با شتاب هرچه بیش‌‌تر روانه شد و دخترک از راه دورتر رفت، سر راهش فندق می‌چید، دنبال پروانه‌ها می‌دوید و از گل‌هایی که در سر راهش بود دسته گل درست می‌کرد. گرگ به زودی رفت و در خانة مادربزرگ و در زد.

 

تق، تق.

 

- کیه؟

 

گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: «دخترت، لچک کوچولوی قرمز هستم که یک نان شیرمال و یک کوزه کوچک روغن که مادرم داده برایت می‌آورم.»

 

ننه‌یزرگ سرش درد می کرد و توی رختخواب خوابیده بود فریاد زد: «چفت در را بکش کلون می‌افتد.»

 

گرگه چفت را کشید در باز شد، پرید به جان مادربزرگ یک لقمه‌اش کرد، چون سه روز بود که چیزی گیرش نیامده بود.

 

بعد در را بست و رفت توی رختخواب ننه‌بزرگ در انتظار لچک کوچولوی قرمز خوابید. دختر کمی پس از آن رسیده در زد.

 

تق، تق.

 

-کیه؟

 

لچک کوچولوی قرمز که صدای گرفته گرگ را شنید اول ترسید. اما گمان کرد مادربزرگش چایمون کرده جواب داد: «دخترت لچک کوچولوی قرمز یک نان شیرمال و یک کوزة کوچک روغن که مادرش داده برایت می‌آورد.»

 

گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: «چفت در را بکش کلون می‌افتد.»

 

لچک کوچولوی قرمز چفت را کشید در باز شد. گرگه همین که دید دارد می‌آید خودش را زیر لحاف پنهان کرد و گفت: «نان شیرمال و کوزه را روی رف بگذار، بیا پهلویم بخواب.»

 

لچک کوچولوی قرمز که لحاف را پس زد از هیکل مادربزرگش ترسید و گفت: «ننجون بزرگه، چه دست‌های درازی داری!»

 

- بچه جون، برای این‌که بهتر بغلت بگیرم.

 

- ننجون بزرگه، چه ساق‌های درازی داری!

 

- برای‌ این‌که بهتر بدوم.

 

- ننجون بزرگه، چه گوش‌های گنده‌ای داری!

 

- برای این‌که حرفت را بهتر بشنوم.

 

-ننجون، چه چشم‌های درشتی داری!

 

-برای این‌که تو را بهتر ببینم.

 

- ننجون، چه دندان‌های تیزی داری!

 

- بچه جون، برای این‌که بهتر تو را بخورم.

 

همین‌که این را گفت گرگه پرید و لچک کوچولوی قرمز را خورد.

 

اردیبهشت ماه 1319

 

از کتاب«نوشته‌های پراکنده» - نشر نگاه

 

حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

  • Like 18
لینک به دیدگاه

ماهی وجفتش

 

مرد به ماهی‌ها نگاه می‌كرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگ‌ها آبگیری ساخته بودند كه بزرگ بود و دیواره‌اش دور می‌شد و دوریش در نیمه تاریكی می‌رفت. دیواره‌ی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریكی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیواره‌ها بود كه هر كدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی‌های جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن می‌كرد. نور دیده نمی‌شد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهی‌ها در روشنایی سرد و تاریك نگاه می‌كرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی‌رفت، آب بودن فضایشان حس نمی‌شد. حباب، و هم چنین حركت كم و كند پره‌هایشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهی را دید كه با هم بودند.

 

دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهایشان كنار هم بود و دم‌هایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز كنار هم ماندند. انگار می‌خواستند یكدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.

 

مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یكدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا می‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در كوچه‌ ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستاره‌ها را دیده بود كه می‌گشتند، می‌رفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگها با هم نمی‌ریزند و سبزه‌های نوروزی روی كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشته‌های ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یك نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.

 

دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟

 

مرد آهنگی نمی‌شنید، اما پسندید بیاندیشد كه ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، كه آهنگ یگانگی می‌پذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟

 

دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا كجا خواهند رقصید؟

 

یك پیرزن كه دست كودكی را گرفته بود،‌آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.

 

زن با انگشت ماهی‌ها را به كودك نشان می‌داد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهی‌ها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سكون سبكی داشت. زن با انگشت ماهی‌ها را به كودك نشان می‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پیرزن گفت: "ممنون. آقا."

 

اندكی كه گذشت، مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن."

 

دو ماهی اكنون سینه به سینه‌ی هم داشتند و پرك‌هایشان نرم و مواج و با هم می‌جنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبح‌های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یك حباب می‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

 

دو ماهی اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن."

 

كودك اندكی بعد پرسید:"كدوم دو تا؟"

 

مرد گفت: "اون دو تا. اون دو تا را می‌گم. اون دو تا را ببین." و با انگشت به دیواره‌ی شیشه‌ای آبگیر زد. روی شیشه كسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. كودك اندكی بعد گفت: "دوتا نیستن."

 

مرد گفت: "اون، آآ، اون، اون دو تا."

 

كودك گفت: "همونا. دو تا نیستن. یكیش عكسه كه توی شیشه اونوری افتاده."

 

مرد اندكی بعد كودك را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.

 

ابراهیم گلستان

  • Like 17
لینک به دیدگاه

دختر

ماکسیم گورکی

 

 

شبی، خسته از کار روزانه، پای دیوار خانه‌ای بزرگ و سنگی دراز کشیدم؛ خانه‌ای کهنه و غمگین. پرتو سرخ خورشید رو در غروب شکاف‌های عمیقی روی دیوارها می‌انداخت و کثافت‌های سفت‌شده‌ی روی آن را عریان می‌کرد.

درون خانه آدم‌هایی کثیف، گشنه و پاپتی این‌ور و آن‌ور می‌دویدند؛ مثل موش‌های صحرایی توی زیرزمینی تاریک. لباس‌های‌شان کهنه پاره‌هایی مندرس بود که فقط جاهای اصل‌کاری‌شان را می‌پوشاند و ارواح تاریک‌شان عین بدن‌های‌شان، لخت و عور کثیف بود. از پنجره‌های خانه صدای کسل‌کننده و یکنواخت زندگی به بیرون رخنه می‌کرد؛ آرام و فشرده مانند دودی که از بالای کپه‌ی بزرگ آتشی به هوا می‌رود.

خیلی وقت بود این زمزمه‌های آشنا، مشکوک و هیجان‌آور را می‌شنیدم، چون به هیچ‌وجه انتظار شنیدن صداهای تازه‌ای آن‌جا نداشتم.

اما ناگهان از جایی در نزدیکی همان مکانی که دراز کشیده بودم، از پشت توده‌ی بشکه‌های خالی و جعبه‌های درب و داغان صدایی به بیرون رخنه کرد.

صدایی آرام و لطیف:

«بخواب عزیزکم! بخواب دلبندم، بخواب، بخواب!

بخواب، بخواب، بخواب!

بخواب دخترکم...»

تا به‌حال نشنیده بودم مادران این خانه بچه‌هایشان را این‌طور با ناز و نوازش توی خواب تاب بدهند. لحظه‌ای آرام ایستادم و به پشت بشکه‌ها خیره شدم. توی یکی از جعبه‌ها دختر کوچولویی نشسته بود. سر مو بور و فرفری‌اش را پایین انداخته بود، آرام تکان‌تکان می‌داد و با تأنی با خود زمزمه می‌کرد:

«بیا به چشم‌های کوچکم، بیا!

ای خواب خوش، ای خواب خوش...»

در دست‌های کوچک و کثیف دخترک دُم قاشقی پیچیده در بسته‌ای قرمز بود که با چشم‌های غمگین‌اش آن را نگاه می‌کرد. چشم‌هایش زیبا، آرام و لطیف بود، اما شباهتی به چشم‌های غمزده بچه‌گانه نداشت. همین که حالتش را دیدم چرک صورت و دست‌هایش پاک یادم رفت.

بالای سرش - درست مثل ابرهایی از دود و خاکستر - جیغ و داد، فحش و ناسزا، خنده‌ی مست‌ها و صدای گریه در هوا موج می‌زد و روی زمین چرک و کثیف، همه چیز نابود و شکسته بود و پرتو خورشید شامگاهی که خرابه‌ها و جعبه‌ها و بشکه‌ها را با نور قرمزش رنگ می‌زد، همه‌چیز را به طرز عجیب و ماندگاری شبیه بازمانده‌های ارگانیسمی بزرگ و ویران با دست‌های خشن و سنگین فقر می‌کرد.

ناخواسته به خود تکانی دادم. دخترک به من نگاه کرد و ترسیده گوشه‌ای کز کرد؛ درست مثل موش وقتی به گربه‌ای نگاه می‌کند.

من لبخند‌زنان به صورت غمگین، کثیف و خجالتیش نگاه کردم. لب‌هایش را سفت بسته بود و ابروهای کم‌پشتش می‌لرزید.

بالاخره از جایش بلند شد، لباس پاره‌اش را - که معلوم بود زمانی صورتی رنگ بوده – مرتب کرد، عروسکش را توی جیبش قایم کرد و با صدای معصوم و کودکانه‌اش پرسید:

«چیه به من زل زدی؟»

حدوداً یازده سالش می‌شد، لاغر و کشیده بود. مرا با دقت برانداز کرد، ابروهایش مدام می‌لرزید. بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:

«خب، از من چی می‌خوای؟»

جواب دادم:

«هیچی! تو بازیتو بکن، من می‌رم...»

بعد قدم برداشت و به طرف من آمد. یکهو در صورتش احساس حقارتی پیدا شد و بلند و شمرده گفت:

«با من بیا... فقط با پانزده کوپک...!»

اولش چیزی از حرف‌هایش حالیم نشد و فقط شانه‌ام را بالا انداختم، فقط تا جایی که یادم است چندشم شد.

رو‌به‌رویم ایستاد، شانه‌هایش را به طرف بدنم خم کرد و صورتش را طوری برگرداند که او را نمی‌دیدم. با صدای خسته، خفه و گرفته‌اش ادامه داد:

«چرا معطلی، بریم دیگه! دوس ندارم کسی تو خیابون دنبالم بیفته. لباسام برای این کهنه‌س که فاسق مادرم اونارو خرج عرق‌خوری کرده. ولش کن، بیا دیگه!»

بدون گفتن کلمه‌ای آرام او را پس زدم، با نگاه غریب و بی‌اعتمادش به چشم‌هایم خیره شده بود، با صدای خسته و گرفته در حالی که به بالا نگاه می‌کرد و لب‌هایی که شکل عجیبی پیدا کرده بود دوباره تکرار کرد:

«باب دندونت نیستم! فکر می‌کنی چون کوچیکم جیغ می‌زنم؟ نترس! قبلاً این کارو کردم... خب حالا که...»

حرفش را تمام نکرده با بی‌تفاوتی روی زمین تف کرد. همان‌طور که روبه‌رویم ایستاده بود رهایش کردم و رفتم و در دلم بار هراسی شوم و نگاه غمگین چشم‌های معصوم و کودکانه‌اش را می‌بردم.

 

ماکسیم گورکی، مجموعه داستان سوپ بهشتی، برگردان بهاره جمشیدی، انتشارات کاروان، چاپ اول، 1383

  • Like 17
لینک به دیدگاه

همه‌ی ما از یک مجله‌ی کوچک شروع می‏کنیم!

نورمن لوین

 

ما در شهر ساحلی کوچکی زندگی می‌کنیم. تابستان‌ها که این شهر از همیشه زیبا‌تر است، جمعیت زیادی برای گذراندن تعطیلات به اینجا می‌آیند. در این مواقع است که ما هم برای تعطیلات به لندن می‌رویم.

همسرم معمولن از طزیق آگهی‌های روزنامه‌ی تایمز خانه‌ای پیدا می‌کند. یک‌بار خانه‌ی مردی را اجاره کردیم که در مناطق فقیر آفریقا هتل می‌ساخت تا سیاه‌های پول‌دار امریکایی بتوانند به دیدن زادگاه اجدادشان بروند. یک تابستان دیگر در خانه‌ی مهندس معماری بودیم که تقریبن همه‌چیزش با کنترل‌ از راه دور کار می‌کرد. بار سوم در خانه‌‌ای اقامت کردیم که صاحب‌اش داشت از همسرش جدا می‌شد –به‌دلیل عدم تمکین- و می‌خواست از کشور خارج شود.

در ژوئن امسال، همسرم یک آگهی به این مضمون دید: «خانه‌ی پزشکی در لندن جهت اجاره برای مدت سه‌هفته با اجاره‌بهای مناسب موجود است.» همسرم به آن شماره تلفن کرد و تصمیم گرفتیم آن خانه را اجاره کنیم.

این خانه در مرکز شهر، و نزدیک ایستگاه کنزینگتن ِ جنوبی بود و تا پارک کنزینگتن فاصله‌ی زیادی نداشت. تاکسی ما را در ایستگاه پَدینگتن سوار کرد –مردم لندن در روزهای گرم تابستان چه‌قدر رنگ‌پریده به‌نظر می‌رسیدند- و به خیابان عریضی برد، و مقابل خانه‌ی ویلایی سفیدرنگی ایستاد که در باغچه‌ی جلو آن بوته‌های اقاقیا کاشته بودند. یک‌بطری شیر گرم جلو در بود. در را باز کردم و چمدان‌های‌مان را بردم تو.

تلفن داشت زنگ می‌زد.

گفتم: «الو...»

صدای جوانی پرسید: « اِی. بی. سی؟»

گفتم: «متأسفم. شماره را اشتباه گرفته‌اید.»

- «شماره‌ی شما چند است؟»

- «۴۲۳۱ نایتزبریج.»

- «شماره درست است.»

گفتم: «حتمن اشتباه شده، اینجا خانه‌ی یک دکتر است.»

پرسید: «دکتر هست؟»

گفتم: «نه، رفته تعطیلات.»

- «می‌توانم برایش پیغام بگذارم؟»

«بیمار هستید؟»

او گفت: «نه، بگویید وایت تلفن کرد. دیوید وایت از سامِرسِت. شش‌ماه می‌شود که دست‌نویس کتابم را به او داده‌ام. قرار بود ماه ِ پیش جواب بدهد. تابه‌حال چهار نامه برای‌اش نوشته‌ام.»

«حتمن به او می‌گویم.»

مرد جوان با تردید گفت: «اگر فرصت بیشتری می‌خواهد، از نظر من اشکالی ندارد.»

گفتم: «خیلی‌خوب.» و گوشی را گذاشتم.

به همسرم گفتم: «معلوم نیست اینجا چه‌خبر است!»

ولی او و بچه‌ها مشغول وارسی ِ بقیه‌ی خانه بودند.

خانه‌ی بزرگی بود و نشانه‌های زندگی در سرتاسر آن دیده می‌شد. اتاق جلویی اتاق بچه‌ها بود با اسباب‌بازی‌های جورواجور، تخته‌سیاه، کتاب‌های کودکان و پُسترهایی که به دیوار چسبانده بودند. در اتاق نشیمن، نیمه‌ی پایین دیوارها را قفسه‌های کتاب پوشانده بود. راهرو، دو طرف راه‌پله، و پاگرد پله‌ها هم پر از کتاب بود. خانه سه حمام مجزا داشت. در اتاق ناهارخوری، بیشتر اوقات گربه‌ی دست‌آموزی روی بخاری نفتی خوابیده بود. و باغچه‌ی پشت خانه یکپارچه چمن بود و دورش گل‌کاری شده بود. حوضی با ماهی‌های قرمز داشت و درخت راشی هم در انتهای آن دیده می‌شد.

تلفن زنگ زد و صدای لرزانی گفت: «ممکن است با دکتر جونز صحبت کنم؟»

- «متأسفم، او رفته تعطیلات.»

- «کِی برمی‌گردد؟»

- «سه‌هفته‌ی دیگر.»

- «من نمی‌توانم این‌همه صبر کنم. فردا باید به نیویورک بروم.»

- «می‌خواهید برایش پیغام بگذارید؟»

- «صدایتان را نمی‌شنوم. ممکن است کمی بلندتر صحبت کنید؟ گوش من کمی سنگین است و مجبورم از سمعک استفاده کنم. این‌روزها دکترها این بیماری را درمان می‌کنند. اگر دو سال دیرتر به‌دنیا آمده بودم، معالجه می‌شدم.»

- «گفتم می‌خواهید برای دکتر پیغام بگذارید؟»

او جواب داد: «گمان نمی‌کنم فایده‌ای داشته باشد. می‌شود سری به دفتر کارش بزنید و ببینید شعر مرا پیدا می‌کنید؟ اسمش «خداحافظ» است. اگر در مرحله‌ی غلط‌گیری است، خودتان را به‌زحمت نیندازید. صبر می‌کنم. فقط ببینید کجاست. قرار است برای تدریس نویسنده‌گی خلاق در مدرسه‌ی شبانه به نیویورک بروم تا پولی دربیاورم و برگردم اینجا. شعر احتمالن روی زمین است.»

گفتم: «گوشی دست‌تان.»

به دفتر کار در آخرین طبقه‌ی خانه رفتم. کف ِ اتاق پوشیده از کاغذ و مجله و دست‌نوشته‌هایی به‌انضمام پاکت و نامه بود. مکاتبات در زونکن بزرگی روی یک میز چوبی قرار داشت. تو جعبه‌ای چند چک با مبالغ جزئی بود. همین‌طور چند اسکناس یک‌پوندی، مقداری پول خرد، یک ورق تمبر و دو بسته سیگار. (با خودم گفتم انگار خیلی اهل اطمینان است! دکتر که ما را نمی‌شناسد –گیرم ما دزد بودیم!) کاغذ تایپ، پاکت‌های بزرگ، یک ماشین تایپ، یک تلفن، و چند دفتر راهنمای تلفن هم در اتاق دیده می‌شد. چند صفحه نمونه‌ی چاپی از میخی به دیوار آویزان بود. روی یک میز کوچک‌تر، فایل ورود و خروج مکاتبات پزشکی و شماره‌های مجله‌ی لَنسِت قرار داشت. مرتب‌ترین قسمت اتاق انتهای آن بود که شماره‌های برگشتی ِ اِی. بی. سی را روی زمین کنار دیوار چیده بودند. برگشتم پایین و به طرف گفتم: «متأسفم، پیدایش نمی‌کنم.»

گفت: « آه. » در صدایش ناامیدی موج می‌زد. «خُب، بگویید آرنولد مِست تلفن کرد: اِم – ای – اس – تی.»

گفتم: «حتمن می‌گویم.»

«خداحافظ.»

به همسرم گفتم: «فکرش را هم نمی‌‌توانی بکنی. دکتر سردبیر یک مجله‌ی کوچک است.»

او گفت: «انگار از دست این ماجرا خلاصی نداریم.»

روز بعد، صبح اول وقت، با صدای زنگ در بیدار شدیم. پستچی بود. چند بسته‌ به دستم داد. نامه‌های زمینی از قسمت‌های مختلف انگلستان و اروپا، و نامه‌های هوایی از کانادا و امریکا و استرالیا و امریکای جنوبی. دو کتاب جدید از مؤسسات نشر. چند مجله‌ی کوچکِ دیگر، و چیزی شبیه به نشریات پزشکی، و چند صورت‌حساب.

پاکت‌ها و بسته‌ها را روی صندلی گذاشتم. شماره‌های هورایزن و نیو رایتینگ، ردیف‌های اِنکاونتر و لندن مَگِزین، و مجموعه ای از کتاب‌های معاصر در قفسه‌های دور-تا-دور ِ اتاق چیده شده بود. خاطرات بیست‌‌سال پیش که تازه به انگلستان آمده بودم برای‌ام زنده شد.

خسارت‌های بمباران هنوز باقی بود، و صف‌ها، دفترچه‌های جیره‌بندی، سیگارهای قاچاق، و یک‌جور فلاکت عمومی در سر-و-وضع مردم. با این‌همه آن دوره را به‌عنوان یکی از خوش‌ترین دوره‌های زندگی‌ام به‌خاطر دارم. شاید به این دلیل که جوان بودیم و پُرامید و فاقد همه‌ی آن چیزهایی که نوشتن مستلزم آن بود. جوان‌های زیادی از مناطق مختلف به لندن آمده بودند و در کافه‌ها و رستوران‌های به‌خصوصی، مثل جولاینز، می‌کده‌ی فرانسوی، کافه دو فرانس، و مَن‌درِیک هم‌دیگر را ملاقات می‌کردیم. بعد با هم به جای دیگری می‌رفتیم. یادم می‌آید‌ با کانادایی ِ دیگری از اهالی مونترال می‌رفتم که رمان می نوشت. آپارتمانی نزدیک زمین فوتبال چلسی داشت. (هروقت گل می‌زدند می‌فهمیدیم.) روزهای سرد و مرطوب زمستان را با آن مه غلیظ از همه بهتر به‌خاطر دارم –در آن مه فقط چراغ‌های راهنمایی دیده می‌شد- و بعد گرمای مطبوع داخل آپارتمان، نوشیدن شراب گرم کنار آتش بخاری دیواری، و گفت-و-گو درباره‌ی نوشتن، درباره‌ی آنچه می‌نوشتیم، و جایی که چاپ‌شان می‌کردیم. داستان‌های‌مان را با خوش‌باوری برای نیویورکر و آتلانتیک می‌فرستادیم. اما این‌ کار مثل خریدن بلیت بخت‌آزمایی بود. نشریات کوچک بودند که داستان‌های مارا چاپ می‌کردند، به ما دل-و-جرئت می‌دادند و ما را به ادامه‌ی کار تشویق می‌کردند.

میس واترز را به‌یاد می‌آورم. زنی تقریبن پنجاه‌ساله، رنگ‌پریده، با موهای طلایی کم‌پشت و یک گربه‌ی پلنگی ِ دست‌آموز. سردبیر مجله‌ی کوچکی بود که پدربزرگش تأسیس کرده بود. عکس‌های تنیسون، ییتز و دیلان توماس به دیوارها آویزان بود. و قفسه‌های چوبی ِ لانه‌کفتری، مثل اتاق دسته‌بندی ِ اداره‌ی پست، با شماره‌های قدیمی مجله. نمی‌دانست کِی به آنجا می‌روم، ولی همیشه با این جمله از من استقبال می‌کرد:

«چه‌قدر از دیدن‌ات خوشحالم. بیا تو.»

پیشایش ِ من به‌طرف اتاق نشیمن تاریک راه می‌افتاد. پیشنهاد می‌کرد پالتوم را دربیاورم. یک بطر شِری می‌آورد و گیلاسی پر می‌کرد و بعد هم سیگاری تعارفم می‌کرد.

زمانی که فقط چند داستان از من چاپ شده بود، این زن با من درست مثل یک نویسنده رفتار می‌کرد، و این موضوع در تقویت روحیه‌ام خیلی مؤثر بود. بعد از یک گیلاس شری و یک سیگار دیگر، و بعد از آنکه می‌پرسید مشغول نوشتن چه‌چیزی هستم و با علاقه به حرف‌های‌ام گوش می‌کرد، می‌گفت که پدربزرگ‌اش هزار پوند برای یک شعر کوتاه به تنیسون و دو هزار پوند برای یک داستان کوتاه به جرج الیوت داده است. (یعنی می‌خواست به من هم بفهماند که از نوشتن هم می‌شود پول درآورد؟) بعد به اتاق دیگر می‌رفتیم که خیلی تمیز و مرتب بود. مجله‌ها مثل دکه‌ی روزنامه‌فروشی روی میز چیده شده بود و کتاب‌های توی قفسه‌ها آدم را یاد کتاب‌خانه می‌انداخت.

می‌پرسید: «کتابی هست که دوست داشته‌باشی نقدی درباره‌اش بنویسی؟»

یکی-دو رمان یا یک مجموعه‌ی داستان برمی‌داشتم.

بعد می‌گفت: «چهارتا کتاب هم از آن‌ دسته بردار.»

آن دسته شامل کتاب‌هایی بود که دوست نداشت نقد بشوند. در اولین ملاقات‌مان، به من گفته بود آن کتاب‌ها را به یک کتاب‌فروشی در خیابان اِسترند ببرم که آن‌ها را به نصف قیمت می خرید و به کتاب‌خانه‌های عمومی می‌فروخت. اما قبل از گرفتن پول باید دفتری شبیه به دفتر یادبود را امضا می‌کردم. در آن دفتر، بالای اسم خودم، امضای منتقدهای مشهور ِ روزنامه‌های یکشنبه و ایام هفته را می‌دیدم؛ آن‌ها هم کتاب‌های‌شان را نصف قیمت می‌فروختند.

یادم می‌آید افسرده و بی‌پول به خانه‌اش می‌رفتم –پاکت‌های قهوه‌ای‌رنگ پشت درش افتاده بود- و سرزنده و بانشاط از آنجابیرون می‌آمدم. از فروش کتاب‌ها چند پوندی عایدم می‌شد. برای یک همبرگر و یک فنجان قهوه و یک سیگاربرگ کوچک کافی بود. کاری هم داشتم که بکنم –باید آن کتاب‌ها را نقد می‌کردم. همیشه پول کار را پیش‌پیش حساب می‌کرد.

قبل از میس‌ داترز دیگرانی هم بودند. رایزن مطبوعاتی سفارت نروژ که در لندن یک مجله‌ی کوچک نروژی به زبان انگلیسی منتشر می‌کرد. و مجله‌ی دیگری در هندوستان، باز هم به زبان انگلیسی. اولین داستان‌های من در هر دوی آن‌ها چاپ شد. و موقعی که نسخه‌ای از آن مجله‌ی هندی به دست‌ام رسید، دیدم شخصیت‌های کانادایی‌ام هندی شده‌اند. سردبیر دیگری هم بود که قوطی کبریت آدم را قرض می‌گرفت و وقتی به خانه برمی‌گشتی، می‌دیدی یک اسکناس یک‌پوندی توی آن چپانده.

همه‌ی آن‌ها رفته‌اند – مثل مجله‌های‌شان.

چیزی هم با آن‌ها رفته است.

آن روزهای بی‌خیالی که هروقت می‌خواستی می‌نوشتی. و اگر دل‌ات می‌خواست، تا لنگ ظهر می‌خوابیدی. و می‌دانستی که ظهر آدم‌هایی مثل خودت را در جاهای به‌خصوصی می‌بینی.

حالا صبح‌ها، بعد از صبحانه، منتظر رسیدن پستچی می‌مانم. بعد می‌روم طبقه‌ی بالا و در را پشت سرم می‌بندم و خودم را مجبور می‌کنم روی رمان‌ام، داستان جدیدم، یا مقاله‌ام که مجله‌ی دست-و-دلبازی سفارش داده کار کنم. موقع ناهار دست از کار می‌کشم، بعد دوباره برمی‌گردم این‌بالا تا ساعت چهار. گاهی یک‌روز تعطیل می‌کنم و سوار اتوبوس می‌شوم و به گردش در اطراف شهر می‌روم. انگار فراموش می‌کنم که در طبیعت این همه رنگ هست. یا برای تنوع سوار قطار ِ رفت-و-برگشتِ پلیموت می‌شوم. ولی در غیر این‌صورت، جای همیشه‌گی من بالای پله‌ها در این اتاق است. حالا تمام انرژی‌ام صرف کار می‌شود. سیگار برگ هلندی کوچکی روشن می‌کنم و گاهی با خودم حرف می‌زنم. حالا کاملن مطمئنم که آنچه نوشته‌ام چاپ می‌شود. نوشتن دیگر به وسیله‌ی امرار معاش من تبدیل شده.

البته هنوز هم روزهایی هست که همه‌چیز جور درمی‌آید و کار هیجان‌انگیز می‌شود. البته نه مثل آن‌روزها که زندگی و نوشتن به‌شدت به هم آمیخته بود. به آن مجله‌های کوچک ایمان داشتم. فقط نمی‌دانستم چیزی که پرورش می‌دادند مسری است. آن‌ها این فکر را به کله‌ی خیلی از جوان‌ها انداختند که سر-و-کار داشتن با ادبیات به‌معنی زندگی خوب است. و وقتی واقعیت را می‌فهمیدی که دیگر خیلی دیر بود.

رودخانه صبح زود خیلی باصفا بود. خورشید روی آب نقش می‌انداخت. مردمی که سر ِ کار می‌رفتند، به‌تماشا می‌ایستادند. به‌تماشای من که پارو-زنان، مصاحبه‌گر و فیلم‌بردار و تجهیزات‌شان را می‌کشیدم و به سوآل‌های‌شان جواب می‌دادم که چرا در کانادا زندگی نمی‌کنم و اصلن چرا می‌نویسم.

ناشرم را در باشگاهی ملاقات می‌کردم. یک امریکایی ِ اهل بوستن است. طاس و قدکوتاه. یک مارتینی خوردیم، و یکی‌دیگر. بعد به سالن ناهارخوری رفتیم. اول ماهی‌آزاد دودی، بعد از آن اردک با شراب، بعد هم دسر. آخر سر هم قهوه با یک سیگار برگ بزرگ هاوانا.

پرسید دوست دارم کتاب‌ام در چه قطعی منتشر شود و آیا می‌توانم نوشته‌ی پشت جلد کتاب را برای‌اش بفرستم. گفت که شماره‌گان کتاب چه‌قدر است، که یکی از روزنامه‌های یکشنبه می‌خواهد قبل از انتشار کتاب یکی-دو چکیده از آن را چاپ کند. شایعه‌هایی درباره‌ی سایر نویسنده‌ها و ناشرها و کارگزارهای ادبی برای‌ام تعریف کرد. پرسید درحال‌حاضر چه می‌نویسم و آن را در کدام فصل انتشاراتی به او می‌دهم.

ساعت از چهار گذشته بود که تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم.

همسرم پرسید: «چه‌طور بود؟»

گفتم: «بد نبود. باغ‌وحش جه‌طور بود؟»

تازه شروع کرده بود به تعریف کردن که صدایی شنیدیم. ظاهرن از سمت در ِ جلویی می‌آمد. رفتیم ببینیم چه‌خبر است و مردی را غافل‌گیر کردیم که می‌خواست در را با کلیدی باز کند. حدود شصت‌سال داشت، کوتاه‌قد و قوی‌هیکل بود، و بارانی کهنه‌ای به تن داشت.

با خجالت پرسید: «دکتر هست؟»

گفتم: «نه، رفته تعطیلات.»

«می‌بخشید، من از ساسِکس آمده‌ام. هروقت می‌آیم لندن، می‌توانم شب را اینجا بخوابم.»

از لهجه‌اش پیدا بود آدم تحصیل‌کرده‌ای است.

گفتم: «متأسفام، ولی ما اینجا را برای سه‌هفته اجاره کرده‌ایم.»

«هروقت می‌آیم لندن می‌توانم شب را اینجا بخوابم.»

گفتم: «متأسفانه جا نداریم.»

«اسم من جرج اسمیت است. ای. بی. سی کارهای‌ام را چاپ می‌کند. من شاعرم.»

«خیلی خوش‌وقتم. ما تا ده روز دیگر اینجا را تخلیه می‌کنیم. بفرمایید تو یک‌گیلاس مشروب میل کنید.»

وقتی برای‌اش کنیاک می‌ریختم اسم آخرین کتاب‌اش را پرسیدم.

گفت که به‌اندازه‌ی یک کتابْ شعر دارد و دست‌نویس را هم برای ناشر فرستاده و اسم ناشر معروفی را آورد.

«اما خبری نشده.»

گفتم: «علامت خوبی است.»

گفت: «شاید گُم‌اش کرده‌اند. یا اینکه آن‌ها هم مثل دکتر رفته‌اند تعطیلات.»

قوتی فلزی کوچکی را از جیب‌اش بیرون آورد و از توی آن کمی توتون برداشت و مشغول پیچیدن سیگار شد. یکی هم برای من پیچید.

پرسیدم: «چندوقت است کتاب‌تان پیش آن‌هاست؟»

«تقریبن پنج‌ماه.»

کنیاک‌اش را تمام کرد. یک گیلاس دیگر برای‌اش ریختم.

گفتم: «اگر من بودم تلفن می‌کردم و ته-و-توی قضیه را درمی‌آوردم. یا چندخطی برای‌شان می‌نوشتم.»

«فکر می‌کنید باید این کار را بکنم؟»

گفتم: «البته.»

قصد داشتم او را تا دم در بدرقه کنم ولی تا ایستگاه اتوبوس همراه‌اش رفتم.

خیابان پر از درخت‌های زبان‌گنجشک بود و میوه‌های قهوه‌ای‌رنگ روی چمن‌ها و پیاده‌رو و خیابان ریخته بود.

با لحن غرورآمیزی گفت: «یک نامه از تی. اس. الیوت داشتم. تمام این سال‌ها نگه‌َش داشته بودم. اما ماه پیش آن را به پنجاه‌دلار فروختم. دخترم ازدواج می‌کرد و باید برای‌اش هدیه‌ای می‌خریدم.»

از او پرسیدم شب را کجا می‌گذراند.

گفت: «یکی-دو جای دیگر هم دارم. من تقریبن هر شش‌هفته یک‌بار می‌آیم اینجا. لندن مرکز تجاری من است.»

رفتم و برای‌اش یک‌بسته سیگار خریدم.

گفت: «متشکرم.»

اتوبوس قرمزرنگ آمد و منتظر ماندم تا سوار شد.

وقتی برگشتم، همسرم گفت: «خُب، بهتر شدی؟»

گفتم: «نه.»

در تمام مدت اقامت‌مان در آنجا، وضع به‌همین‌منوال بود. آدم‌های جورواجور جلو در سبز می‌شدند. دختری موطلایی که می‌خواست به‌خاطر ادبیات پشت تمبرها را بلیسد. سخنران‌ها و استادهای مهمان از دانش‌گاه‌های امریکایی و کانادایی و انگلیسی. زن‌های خانه‌دار. یکی از آن‌ها پشت تلفن گفت: «حاضرم هر کاری بکنم که مطلب‌ام چاپ شود.» تلفن‌های راه دور. یکی بعد از نیمه‌شب زنگ زد و بیدارمان کرد. گفت: «کار مهمی ندارم. فقط می‌خواستم گپی بزنم. ما گهگاه از این کارها می‌کنیم. داستان‌های من در اِی. بی. سی چاپ شده.»

انگار دنیایی به این مجله‌ی کوچک وابسته بود.

سعی می‌کردم تا حد امکان وقت‌ام را بیرون از آن خانه بگذرانم. به دیدن کارگزارم رفتم. چکی به مبلغ چهارصد دلار بابت فروش یک داستان به من داد؛ البته کمیسیون خودش را از آن کسر کرد. به ناهار مهمانم کرد. درباره‌ی مبلغ پیش‌پرداخت‌ها، حق‌تألیفی که ناشرهای کتاب‌های جلد شومیز آن‌روزها می‌پرداختند، و فروش ِ بهتر کتاب‌های غیرداستانی در مقایسه با کتاب‌های داستانی صحبت کردیم. نویسنده‌گان دیگر را در باشگاه‌ها و رستوران‌های گران‌قیمت ملاقات کردم. در این مورد صحبت می‌کردیم که کدام نویسنده‌ی میا‌ن‌سال داشت از همسر میان‌سال‌اش جدا می‌شد تا با دختر جوانی ازدواج کند. و کدام ناشر از مؤسسه‌اش بیرون می‌آمد تا برای خودش مؤسسه‌ی نشری تأسیس کند. شنیدم چه مجله‌های جدیدی قرار است منتشر شود –و چه کسی حق‌تألیف بهتری می‌داد.

بعد برمی‌گشتم سراغ تلفنی که مدام زنگ می‌زد، و انبوه ِ نامه‌ها و مشتاقان صحبت درباره‌ی مسایل زیباشناختی ِ نوشتن که جلو در سبز می‌شدند. جوان‌ها ناراحتم نمی‌کردند. اما در کنار زن‌ها و مردهای هم‌سن-و-سال یا مسن‌تر از خودم احساس ناخوشایندی داشتم. از احساس ِ برتری ِ خودم خوشم نمی‌آمد. شاید هم احساس گناه بود؟ نمی‌دانم.

اما به همسرم و بچه‌ها خوش می‌گذشت. به موزه‌های ویکتوریا و آلبرت، نشنال‌گالری و گالری تِیت رفته بودند. از هر یک از آن‌ها کارت‌پستال‌هایی می‌آوردند و برای دوستان می‌فرستادند. به یکی-دو مجلس رقص و یک تآتر رفتند. یک‌روز به پارک ریچموند، یک‌روز به همپتون‌کورت و یک روز هم به قایق‌سواری روی رودخانه‌ی تایمز رفتند.

دل‌شان نمی‌خواست تعطیلات تمام شود و برگردند.

اما من می‌خواستم. روزهای ای. بی. سی برای من سپری شده بود. می‌خواستم فرار کنم. آیا دلیل‌اش این بود که جوانی را به یادم می‌آورد؟ یا دوره‌ای را که وعده‌های‌اش تحقق نیافته بود؟ به خودم گفتم که در همه‌ی آن چیزها جنبه‌ای غیرواقعی وجود داشت – که زندگی ما در آن‌زمان مبنای اقتصادی نداشت- که دوران برزخی بود. اما با اینکه همه‌ی این‌ها را می‌دانستم، خاطره‌ی آن دوران در ذهن‌ام حک شده بود، خاطره‌ی معصومیتی که دیگر وجود نداشت.

روز شنبه، وقتی منتظر تاکسی بودیم تا ما را به ایست‌گاه پدینگتن برساند، تلفن زنگ زد. دختر جوانی سراغ داستان‌اش را می‌گرفت.

گفتم که دکتر نیست. چند ساعت دیگر برمی‌گردد. و باید شب تلفن بزند.

«چه ساعتی؟»

«نه به بعد.»

پرسید: «شما داستان مرا خوانده‌اید؟ به‌نظرتان چه‌طور است؟»

گفتم: «ما فقط این خانه را اجاره کرده‌ایم. برای تعطیلات آمده بودیم اینجا.»

گفت: «آه، پس از ما نیستید؟»

«نه.»

تاکسی آمد. و راننده مشغول بار زدن چمدان‌های‌مان در صندوق‌عقب شد.

 

از کتاب معامله‌ی پرسود و دیگر داستان‌ها / ایتالو کالوینو، دینو بوتزاتی، پریمو لِوی و... / ترجمه‌ی مژده دقیقی / نشر نیلوفر به نقل از هزارتو

  • Like 17
لینک به دیدگاه

همراه

 

صادق چوبك

 

دو تا گرگ بودند كه از كوچكي با هم دوست بودند و هر شكاري كه به چنگ می‌آوردند با هم می‌خوردند و تو يك غار با هم زندگی می‌كردند. يك سال زمستان بدي شد و بقدري برف رو زمين نشست كه اين دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه هاي شكارهاي پيش مانده بود خوردند كه برف بند بيايد و پي شكار بروند اما برف بند نيامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گيره اي گير نياوردند برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب می‌شد و آنها از زور سرما و گرسنگي نه راه پيش داشتند نه راه پس.

 

يكي از آنها كه ديگر نمی‌توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداريم مگه اينكه بزنيم به ده.

 

ـ بزنيم به ده كه بريزن سرمون نفله مون كنن؟

 

ـ بريم به اون آغل بزرگه كه دومنه كوهه يه گوسفندي ورداريم در ريم.

 

ـ معلوم ميشه مخت عيب كرده. كي آغلو تو اين شب برفي تنها ميذاره. رفتن همون و زير چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بيارن كه جدمون پيش چشممون بياد.

 

ـ تو اصلاً ترسويي. شكم گشنه كه نبايد از اين چيزا بترسه.

 

ـ يادت رفته بابات چه جوري مرد؟ مثه دزد ناشي زد به كاهدون و تكه گنده هش شد گوشش

 

ـ بازم اسم بابام آوردي؟ تو اصلاً به مرده چكار داري؟مگه من اسم باباي تو رو ميارم كه از بس كه خر بود يه آدميزاد مفنگي دس آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اينقده گشنگي بش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چي گرگ بود برد؟

 

ـ باباي من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدميزاد امروز روزم به من اعتماد می‌كرد، می‌رفتم باش زندگي می‌كردم. بده يه همچه حامی‌قلتشني مثه آدميزاد را داشته باشيم؟ حالا تو ميخواي بزني به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده كله گرگي بگيرن.

 

ـ من ديگه دارم از حال ميرم. ديگه نمی‌تونم پا از پا وردارم.

 

ـ اه مث اينكه راس راسكي داري نفله ميشي. پس با همين زور و قدرتت ميخواسي بزني به ده؟

 

ـ آره،‌نمی‌خواسم به نامردي بميرم. می‌خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگي كنم و طعمه خودمو از چنگ آدميزاد بيرون بيارم.

 

گرگ ناتوان اين را گفت و حالش بهم خورد و به زمين افتاد و ديگر نتوانست از جايش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخيد و پوزه اش را لاي موهاي پهلوش فرو برد و چند جاي تنش را گاز گرفت. رفيق زمين گير از كار دوستش سخت تعجب كرد و جويده جويده از او پرسيد:

 

ـ داري چكار می‌كني؟ منو چرا گاز می‌گيري؟

 

ـ واقعاً كه عجب بي چشم و روي هسي. پس دوسي براي كي خوبه؟ تو اگه نخواي يه فداكاري كوچكي در راه دوست عزيز خودت بكني پس براي چي خوبي؟

 

ـ چه فداكاري اي؟

 

ـ تو كه داري ميميري. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم.

 

ـ منو بخوري؟

 

ـ آره مگه تو چته؟

 

ـ آخه ما سالهاي سال با هم دوس جون جوني بوديم.

 

ـ براي همينه كه ميگم بايد فداكاري كني.

 

ـ آخه من و تو هر دومون گرگيم. مگه گرگ، گرگو می‌خوره؟

 

ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی‌خورده، من شروع می‌كنم تا بعدها بچه هامونم ياد بگيرن.

 

ـ آخه گوشت من بو نا ميده

 

ـ خدا باباتو بيامرزه؛ من دارم از نا می‌رم تو ميگي گوشتم بو نا ميده؟

 

ـ حالا راس راسي ميخواي منو بخوري؟

 

ـ معلومه چرا نخورم؟

 

ـ پس يه خواهشي ازت دارم.

 

ـ چه خواهشي؟

 

ـ بذار بميرم وختي مردم هر كاري ميخواي بكن.

 

ـ واقعاً كه هر چي خوبي در حقت بكنن انگار نكردن. من دارم فداكاري می‌كنم و می‌خام زنه زنده بخورمت تا دوستيمو بت نشون بدم. مگه نمی‌دوني اگه نخورممت لاشت ميمونه رو زمين اونوخت لاشخورا می‌خورنت؟ گذشته از اين وختي كه مردي ديگه بو ميگيري و ناخوشم می‌كنه.

 

اين را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را دريد و دل و جگر او را داغ داغ بلعيد.

 

نتيجه اخلاقي: اين حكايت به ما تعليم می‌دهد كه يا گياه‌خوار باشيم؛ يا هيچ‌گاه گوشت مانده نخوريم

  • Like 17
لینک به دیدگاه

از کرّه‌گی دُم نداشتن

 

احمد شاملو

 

.... مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد) دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که «تاوان بده!»

 

مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه یی درافگند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

 

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!

 

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

 

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که «دخیلم!». مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت: و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

 

نخست از یهودی پرسید.

 

گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می‌کنم.

 

قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!

 

و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!

 

جوانِ پدر مرده را پیش خواند.

 

گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.

 

قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر‌‌ همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!

 

و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد!

 

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!

 

مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

 

قاضی آواز داد: هی! بایست که اکنون نوبت توست!

 

صاحب خر همچنان که می‌دود فریاد کرد: مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می‌روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است

  • Like 18
لینک به دیدگاه

لیلی و مجنون

 

علیرضا ذیحق

 

داستان عامیانه آذربایجان

 

خواجه عبدالله که رو سجّادهٔ صد نقش، هستی را باغی گلبو می‌دید و فروغ یزدان را باشکوه‌تر از هزار تاج خورشید، با دستانی پُر گل از یاد خدا، روح خود را غمگین دید. گلبانگ نیاز‌هایش، بالهای رنگین کمانی شده و تو آسمان خیال‌اش به پرواز در آمد و از رواق کهکشان‌ها، ندایی در قلب‌اش پیچد و طاق آرزو‌هایش را چراغان دید.

 

بعد از آن بود که ستارهٔ اقبال‌اش در آسمان بغداد درخشید و از قعر گمنامی به اوج جلال رسید. «حاجی فیروز» که تاجر بود و بی‌وارث، دار وندارش را دم دمدمه‌های مرگ به حرمت جوانمردی و رفاقتی که از خواجه دیده بود یکجا به او بخشیده و از گیسوی عدم آویخته و رفته بود.

 

خواجه که همیشه چشم و دل‌اش با نور الهی روشن بود روزی با سرشک چشمان‌اش، طالب فرزندی شد و در طلوع فرداهایی نه چندان دور، مژده باری را شنید در بطن همسرش ریحانه.

 

در صبحی تابناک، صاحب پسری شد و اسم‌اش را «قیس» نهاد. فرزندی که وجودش انگار در نور پرورده بود و نگاه‌اش دلفروز‌تر از قلب ستارگان. خواجه و ریحانه قیس را همچون غنچهٔ نازی در میان پرنیان و اطلس، به زیر بال و پر خود داشتند و اما این فریبا پسر، یکماهه بود بود که گریه‌اش هفته‌ها پایید و هیچ حکیم و فرزانه‌ای درد او را درمان نیافت. دایه و زنی در بغداد نماند که قیس را به هوای دمی آرام گرفتن در بغل نگیرد و اما هیچ آرام نگرفت. روزی اورا تب دار و آتشناک به پای چشمه‌ای بردند. چشمه‌ای در سایه سار ی از بیدهای مجنون، که لاله رخان در آن تن و گیسو می‌شستند. قیس را پای چشمه برده و خواستند که مشتی آب بر صورتش بپاشند که دیدند گریه‌اش بند آمد و نگاههای خیس او، مبهوت دخترکی دوساله است که فروغ رخ‌اش، بلورین و خندان، در آب چشمه پر می‌زند. اما تا اورا از چشمه دور می‌کنند باز می‌گرید. ریحانه که جان‌اش فدای جانان بود و سحرگاهان از صورتگر هستی، شفای او خواسته بود فوری متوجه شد که تا قیس آن پریدخت خُرد را نمی‌بیند باز می‌زند زیر گریه و در داغی تب می‌سوزد. ریحانه قیس را به آغوش آن دخترک داد ودید تب و زاری‌اش همه رفت و قیس مثل شاپرکی خوشرنگ، بالبخند ی شیرین به خواب رفت.

 

ریحانه وقتی پرسید و فهمید که آن دخترک، شهزادهٔ بغداد است و نام‌اش لیلی، خیال‌اش تخت شد و برگشت به کاشانه که خواجه را خبر کند.

 

خواجه عبدالله ار یاقوت و لعل و جواهر، گنجی آراست و به بارگاه سلطان محمود شتافت. از حکایت حال گفت و رازی که در قیل و قال مدرسه هیچ عارف و فرزانه‌ای آن را نیاموخته بود. سلطان محمود که حرمت خواجه را مثل دوچشم خود عزیز می‌داشت هدایای خواجه را نثار مشایخ بغداد کرد تا خرج درد مندان و فقیران کنند.

 

خواجه در کنار قصر سلطان، عمارتی برافراشت و لیلی و قیس پا به پای هم و نگاه در نگاه هم، خردی و برنایی را در جوار هم سر آوردند.

 

روزی اما قیس و لیلی که بال به بال هم بسته و پرستوهای محبت بودند، در شور پروازشان، لب‌هایشان همچون گلبرگ لاله‌ها چنان آهسته و نرم برهم خورد که هردو قلبی شعله ور یافتند و شهسواران اُنس همدیگر شدند. بی‌می‌ِ گلگونِ نگاه‌های هم، جوهر روحشان خشک و افسرده بود و باخیال یکدیگر، در کهکشانهای رویا و بیداری گام برمی داشتند. در صحرای دل آن‌ها هیاهویی بود و با رقص باد، گیسوان لیلی تاب می‌خورد و قیس، خوش خرام در پی‌اش روانه می‌شد.

 

تا که روزی پیرزنی، نازِ این نازنیان دید و به دربار سلطان رفت. پیر زن که عروسِ بخت‌اش هیچ حجله‌ای را مه‌مان نبود، به مادر لیلی گفت:

 

«قیس و لیلی، از بادهٔ عشق هم سر مستند و اگر قناری ِ مست بیشه‌ات را در قفس نکنی، دختر نازت، آن نار بُنِ هستی‌ات درد روانسوزِ جانت خواهد شد.»

 

مادر لیلی، چند روزی را دندان روجگر فشرد و و قتی دید که واقعا هم لیلی و قیس، تیز بالان ِ ستیغ عشق گشته‌اند تصمیم گرفت که این عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت:

 

«لیلی که شایان شهریاران است، کم مانده که در دام قیس گرفتار آید و اگر چنین دوام یابد، بخت او را امواج تیره خواهد بلعید.»

 

مادر لیلی با سلطان نیز از لهیب شعله‌های عشق آن‌ها گفت و اینکه لیلی، استخوان ترکانده و اکنون که، خمخانهٔ هزار عشق و ناز است، بهتر است که از فردا به مکتب نرود و قیس، اورا نبیند. سلطان که اصرار همسرش را دید گفت:

 

«ازاین به بعد هرچه آموختنی است در قصر می‌آموزد و اساتید، در باغ گلشن، بساط علم و فضل می‌گشایند که لیلی به تنهایی، گلچین فضیلت گردد.»

 

فردا که قیس به مکتب می‌رفت لیلی را در راه ندید و محزون و مغموم پا به مکتب نهاد و اما دل‌اش آتشکده‌ای سوزان بود که بی‌رخِ لیلی تاب شعله‌هایش را نداشت. استاد آمد و حدیث لیلی گفت و اینکه از امروز در حلقهٔ زهد و حکمت نخواهد بود. قیس، مرغ دل‌اش را بی‌تاب دید و به حرمت استاد تا فرجام کلاس ماند و هنگام تفرّج از مکتب چنان برفت که گویی بازِ شکاری بودودر صید گاهی بال گشود و مثل صاعقه گم شد. قیس، ملول و پریشان در بستر افتاد و گریه و زاری‌اش تمامی نیافت.

 

پدر و مادر قیس اورا هر روزی به کنجی از خانه می‌دیدند که در تارهای عنکبوت، مخفی می‌شد و برای رساندن آب و نانی باید که آشیان تار تَنَک‌ها را از هم می‌شکافت. هر چه هم التماس و خواهش کرده بود تا قیس را دمی اِذن دیدار لیلی دهند، او را نا‌امید باز گردانده بودند. خواجه هم در سفر بود و اورا به تنهایی، تحمل این درد، دشوار بود. تا که روزی خواجه برگشت و تن تبدار فرزند دید و فغان‌اش را که فقط «لیلی، لیلی» می‌گفت.

 

دلِ خواجه دوام نیاوَرد و و نیمه شب بود که به قصر سلطان رفت. مأموران، خبر به اندرون برده و کنیزان حرم، پادشاه را مطلع کردند. سلطان که خواب آلود بود و اما حرمت خواجه در پیش او، عزیز‌تر از گنج‌های دنیا، او را به حضورش خواند.

 

خواجه گفت:

 

«زمزمهٔ قیس شده لیلی و چهل روز است که کارش شده زاری. بیا کَرَم کن و مراد دل او بده که هلاک لیلی است و هر لحظه به رویش مِیلی زیاده می‌یابد.»

 

سلطان گفت:

 

«تو فخر بغدادی و بهترین رفیق من. قیس نیز، پارهٔ جگرم و این وصال، آرزوی من نیز هست و آزار عاشقان را هیچ روا نمی‌بینم. اما تا می‌ل، مِیلِ سلطان بانو نباشد کاری از دست من ساخته نیست. دل او هم از سنگِ خارا است و من اگر سلطان بغداد هم باشم می‌دانی که در حریم خانه غلامی حلقه به گوشم. فرصتی می‌خواهم که شاید، دل ِ اورا نرم گردانم.»

 

خواجه و سلطان هر دو در اندیشه، شب را سحر کردند و قیس که همهٔ جان‌اش، دفتر عشق بود و هر ورق‌اش هزار دریای جوشان مهر، هوای کوی دلبر کرد و با کوچه باغ‌های خاطره، تا قصر سلطان رفت و و قتی نگاه مهوش‌اش لیلی را در پشت حصار‌ها به یاد آوَرد، بی‌قرار راه ِ بیابان سپرد.. هرجا هم که قطره اشک‌اش بر زمین ریخت آن سرشک، گوهری تابناک شد. مهر ورزان و خوبرویان را پیام گوهران رسید و به رسم وفا، به دشت و دمن شتافتند و در پای هر گل و خاری، مرواریدی یافتند. جمیل‌ها و جمیله‌ها در شب‌های هجران، هر مرواریدی را گوهر شب چراغی دیدند که در نور آن، تاب و تحمل عشق را برآن‌ها آسان می‌نمود. خنیاگران نیز با با ساز و نوا، گلبانگ مهر سر داده و قیس و لیلی را سلاطین عشق نامیدند.

 

قیس که مجنون گشته و سرگشته و اسیر کوه‌ها و دشت‌ها بود، گویای اسرار نهان شده بود و هر پرنده‌ای را پر ِ پرواز بود بر گِرد‌اش در سماع بود. آهو و گوزن و مرالی نیز در کوهساران نمانده بود و همه دورش جمع می‌شدند. نسیم نیز همدمی می‌کرد و عطر لیلی را به مشام جان ِ مجنون می‌رساند و هستی را در هجر و فراق، تاب می‌آورد.

 

لیلی که آیینه دار خوبی‌های دنیا بود و در خوبرویی، ماه ِ شب آرایِ عاشقان، روزی عنان ِ دل از دست داد و گفت:

 

«دلتنگم و و دوست دارم که چند روزی در سراپرده‌های نخجیر‌گاه باشم تا ملال دل از خاطر بشویم.»

 

سلطان بانو، زیبا رخان را همراه لیلی کرد تاکه دخترش، آب و رنگی از طبیعت بگبرد و چند روزی را به گشت و گذار بپردازد. در دامن دلکش چمنزاران بود که روزی لیلی به زیبارخان و نوعروسان گفت:

 

«دستمال فاخرو ابریشمین خود را که پرنیانی از زر و زیور می‌باشد را هدیهٔ کسی خواهم کرد که تاغروب، زیبا‌ترین دسته گل را از دشت چیده و همراه بیاوَرَد!»

 

دختر‌ها همچون طاوویس‌های خوشرنگ، دشت را رنگین کمانی ساختند و لیلی در خفا، با بال نسیمی آمیخت که عطر مجنون را داشت. به فراز کوهی رسید و وقتی نیک نظر کرد قیس رادید و آهو‌ها ومارهایی که در اطراف او چنبر زده و پرنده‌ها با چرخ پروازشان، سایه بر سرش انداخته‌اند.

 

لیلی که سوگلی ِ مجنون‌اش را در خاک و غبار گم می‌دید، و قتی به نزدیک‌اش رفت پرندگان نغمه ساز کردند و مار‌ها و آهوان از سر راه‌اش کنار رفتند.

 

مجنون که در بستری از گل غنوده بود تا طنین گام‌های لیلی را بر بالین‌اش شنید، چشمان گوهر ریز‌اش را باز کرد و سر به زانوان لیلی نهاد. هر دو شیدای دیدار هم، در نوازش‌ها غرق شدند و دُرنا‌ها رقص کنان از آسمان به زیر آمده و چتری از بالهای نقره افراختند.

 

زیبا رخان که هر کدام با دسته گلی بر می‌گشتند، هرچه گشتند خبری از لیلی نیافتند و فقط رد ِ شبنم‌های اشک ِ اورا، بررخ ِگل‌ها دیدند که سخت می‌درخشید. با نور‌های سرشکِ اوراه افتاده و رسیدند به جایی که هیاهوی پرندگان بود و چادری از بال ِ درنا‌ها. لاله رخان نزدیک شده و دیدند که دو دلداده، چنان پیچیده در هم و مدهوش‌اند که با رویای محبت غرق خواب‌اند. زیبا یان به ناچار، مثل بوته گلی که بخواهند از ریشه برکشند، لیلی را از تَن وارهٔ مجنون به زور کَندَند و خواب آلود بر دوش گرفته و بردند.

 

لیلی در سرا پرده‌اش از خواب پرید و گلرخان را دید و از آن‌ها پرسید:

 

«در عالم ِ مهر، شیرین‌تر از هرچیز، چه می‌تواند باشَد؟»

 

مهوشان یکصدا گفتند:

 

«راز داری و همرازی.»

 

لیلی تا در گلستان و نخجیر‌گاه بود، با عشقِ مجنون‌اش همخانه بود و مستانه از عطر یار. وقتی هم که اورا برگرداندند، خبر به خواجه برد و نشان ِ مجنون را داد.

 

خواجه عبدالله، به جویای قیس‌اش پا در راه گذاشت و ودر کوهساران، پژواکِ صدایی شنید و شتابان به هر سو شتافت و آخر سر، اورا در پناهِ مهرِ جانوران و پرندگان، خفته یافت. او خفته بود و اما از استخوان‌هایش مثل سازی که خنیاگری زخمه بر آن بزند، آهنگ «لیلی» ازبند – بند و جودش

 

طنین اندازِِ کبودِ چرخ بود. مجنون که بیدار شد، پدر را در آغوش گرفت وشانه بر شانهٔ هم قدم می‌زدند که انگشت مجنون را خاری چنان از هم شکافت که خون‌اش جهید و نقش و نگار آن برزمین، نام لیلی را تصویر کرد. خواجه عبدالله مجنون را با خویش به کاشانه آورد و مادرش ریحانه از دیدن حالِ زارِ او چنان زلف و گیسو بکند که هر تارِ مویش رنگ خون گرفت.

 

خواجه به پیشگاه سلطان رفت و با بوسه بردست و پا‌هایش گفت:

 

«قیسِ من از عشقِ لیلی شهرهٔ آفاق است و علاجِ آن وصال است و این رنج را با رضای ِ خودفرجامی بده!»

 

سلطان محمود، مهربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت:

 

«ای کاش که قیس تو مجنون نمی‌شد. اکنون که در بغداد و شام و حلب و مصر و تبریز، جنون قیس، حدیث عاشقان شده است، مرا ببخش که دختر به مجنون دادن، کاریست که نمی‌توانم.»

 

مشایخ شهر هم پیش سلطان واسطه شدند و باز چاره‌ای نکرد. قیس، سرگشته و آواره، دوباره راه بیابان در پیش گرفت و همچنا ن می‌رفت که لوطیِ معرکه گیری دید و انتری که زنجیر به گردن‌اش بود و خونابه از پوست‌اش بیرون می‌زد. مجنون گفت:

 

«زنجیر از گُردهٔ این ان‌تر واکن که روح و جانش از رنج بیاساید!»

 

لوطی گفت:

 

«روزیِ من بسته به این ان‌تر است و با شیرین کاری‌های اوست که مردم را دور خود جمع کرده و چند درهمی کاسب می‌شوم.»

 

مجنون، چنگ بر زنجیر برد و دانه‌های آن را برزمین ریخت و ان‌تر را ر‌هایش کرد. لوطی بر آشفت و اما چون زورِبازوی آن بیگانه دید که زنجیر را چون طوطیا نرم کرد، حرفی نزد و مغموم به کنجی خزید.

 

مجنون پیش رفت و گفت:

 

«زنجیری به گردنم افکن که با هم به بغداد برویم. به می‌دانگاه قصر که رسیدیم، مثل ان‌تر به بازی‌ام بگیر و قول می‌دهم که در آن معرکه، آنقدر نقره و طلا گیرت بیاید که سرای زرگران بغداد بخری.»

 

لوطی از بساط‌اش زنجیری در آورد و طوق به گردن قیس انداخت و تا می‌دانگاه قصر رفتند. ازدحام جمعیت و مجنون که همچون انتری می‌رقصید و بازی و شکلک در می‌آورد، در زبان‌ها پیچید و وقتی لیلی از بلندای قصر چشم‌اش به قیس افتاد، اشکِ لغزان‌اش با پای لرزان، او را به سراغ گنجه‌ای پُرزر برد. لیلی با دامنی پر از سکه‌های طلا به میدان رفت و همه را بر قدم‌های مجنون که پاشید، رندان و کودکان از سنگ اندازی به مجنون دست کشیدند و مجنون، درحال زنجیر هارا پاره – پاره بر زمین افشان کرد و بانگاهی به لیلی، به پای چشمهٔ پرآبِ زلزله گریخت و در حوض ِ آن خون از تن شست و به زیر بید مجنون، مدهوش و بیهوش به خواب رفت.

 

لیلی که چشمان‌اش شبنم عشق بود و صحرای جان‌اش با رفتن قیس، رنجور و ملول بود ازبوی نسیم، سراغِ مجنون را گرفت و خراب و ویران، خود را به شمیم یار سپرد و وقتی به چشمهٔ زلزله رسید، مجنون را بر دارِ تن، خونین و زخمی دید و باحریر گرم نفس‌هایش، زخم‌های اورا مرهم نهاد.

 

تنِ تبدارمجنون، مه‌مان سبز ِترانه‌ها ی لیلی شد و در رویایی نشاط آور،‌‌ رها در عطر پاک گیسوان لیلی، پَر باز کرد و تا دیده گشود، لیلی را در کنارش دید که راز آگین و خیال انگیز، در خواب شیرینی فرو رفته است. مجنون، پنجه بر زلف لیلی لغزاند و آن رهوارِ مفتونِ عشق را لاله‌ای در بوستانِ نجابت دید. در این دم بود که دریای عشق‌اش به جوش آمد و امواج دمادم‌اش اورا به کوه‌ها راند تا با آوای پرندگان، دردش را تحمل کند.

 

اما بشنویم از لیلی که وقتی از خواب پرید، مجنون را ندید و از عطر گیسوان‌اش فهمید که قیس، تاب خورشید جمال‌اش را نیاورده و به دشت آهوان رفته است.

 

لیلی که ملول هجر مجنون بود، ناگهان آهویی دید که در گریز از تیر جفا به آغوش او می‌آید. آهو را دربغل داشت که سواری آمد و تا لیلی را دید، گویی که نگاه او، صاعقه‌ای بود که او را خشک و بیجان، از وجود بیگانه کرد. لیلی با پویه‌های نرم آهو تا داخل قصر رفت و اما آن صیاد که خود، صید شده بود و شاهزاده‌ای از سلاطین عرب بود، به زادگاه‌اش برگشت و خسته و زار بر بستر افتاد. تیر مژگان لیلی، قلب‌اش را چنان شکافته بود که هیچ طبیبی ازدرمان آن بر نیامد.

 

شاهزاده که اسم‌اش «ابن سلام» بود به کرانه‌های متروک تنهایی پناه آورد و وقتی که سلطان، رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد، وزیر دربارش از گرداب عشق گفت:

 

«دلدادهٔ گلرخی شده در بغداد. نامش لیلی است و دختر سلطان محمود و عاشقی مجنون دارد.»

 

سلطان که تحمل مویه‌ها و ناله‌های ابن سلام را نداشت قافله‌ای از زر و زیور تدارک دید و بزرگان و مشایخ تباررا به خواستگاری لیلی فرستاد.

 

سلطان محمود و همسرش از اینکه شهریاری صاحب نام طالب لیلی است خوشحال شده و طبق رسومات خود، وعده و وعید عروسی گذاشتند.

 

دل لیلی شورستانی شد و دوست قیس، «زید» را خبر کرد تا این فاجعه را به گوش مجنون برساند.

 

زید که از دردرفیق مثل سمندری در آتش خود می‌سوخت به دنبال مجنون، رو به برّو بیابان نهاد و از دور آتشی فروزان دید. جبین‌اش پراندوه و پرچین شد و با نگرانی، سوی شعله‌ها رفت. رفیق‌اش قیس را دید و دیدگان‌اش موج خون شد. هر آهی که در خواب از سینهٔ مجنون می‌جهید، زبانهٔ آتش شده و هوا را شعله ور می‌کرد. زید، آبی به رخ دوست پاشید و مجنون که بیدار شد و زید را دید گفت:

 

«سراغ این دوزخی ِ نفرین شده آمدی که چی؟ نمی‌بینی که شررهای جگرش، هوا را نیز می‌آزارَد؟ خونین جگرم و بی‌تماشای یار، باغساری سوخته هستم. اما زید من، حال که مخمل خیالت تنپوش رفیق شده، با من از پگاه چشمان ِ لیلی بگو و جنگل مژگانش. آیا دیدگانش، باز ابربهاران است؟»

 

زید به نجوا در آمد و خواست سخن بگوید که دید جزبه ترانه و زخمهٔ ساز، ازبیان هر کلامی عاجزاست:

 

«تو که در موج خیز هر حادثه، ناخدای بی‌باک دریا‌ها بودی، ازچه رو بی‌زورق و پارو برآب زده‌ای؟ به لحظه‌ای که در تن وارهٔ لیلی چو پیچکی غنوده بودی، ازچه رو شهد وصالی نچشیدی و فقط محو تمایش شدی؟ در قحط و ناداری ِ وفا، چرا رگباری از صفا و وفا شدی و صاعقه از دشت عشق

 

برچیدی؟»

 

مجنون که با نغمه‌های ساز رفیق، در جوش و خروش بود نرم و آهسته گفت:

 

«گِلِ من از عشق سرشته‌اند و تو نیز نیک می‌دانی. آوای من هم عیارِ خالص ِ نجابت است و عشق، فقط ریشه در مرزهای پیکر ِ لیلی ندارد و غوغای درون است! قیل و قال مدرسه همه پوچ است و هرچه هست عشق است و هنوز سرّ آن پنهان!»

 

زید مجنون را عاقلی فرزانه دیدو آنچه در دل داشت عیان گفت:

 

«مونس جانت لیلی را، در بازار نقد و دینار، به کابین شاهزاده‌ای در می‌آورند و تا صدای ساربانان و بانگ جَرَس برنخاسته با من بیا تا در مشک و عنبر و قبای فاخر بیامیزی و همچون شهسواری، لیلی را بر ترک اسبت بنشانی و راه غربت بپویی. خواجه را آن قدر، مال و منال هست که هرجابروی شهریار ِ مُلکِ خود باشی.»

 

مجنون که این آوا را شنید، در سکوتی پر از راز، آهی از دل کشید و دریک آن، هرچه آهو وغزال بر کوه و دمن بود به طواف‌اش شتافتند و مرغان هوا، بال افشان و نغمه گو، همپای مجنون به دشت شقایق‌ها رفتند.

 

زید، که از این همه صراحت در گفتار، نادم و پریشان بود به دیدار لیلی، آن لو لی وش مغموم رفت و حدیث سفر، باز گفت.

 

لیلی به خلوت‌اش رفت و در اطراف شمعی که به یاد قیس روشن کرده بود، خاکستران پروانه‌ها دید و در ماتم آن شاپرک‌ها، چند تارمویی ازطرّهٔ گیسویش گرفت و بازخمه‌های دل‌اش، تا نیمه‌های شب، به نواخوانی نشست.

 

روزی پهلوانی به نام «روشن» با رزم آوران‌اش، از تنگه‌ای پُرخوف و خطر می‌گذشتند که در ته دره‌ای، جای باصفایی دیده و همگی از کوه و کمر گذشته و و قتی رسیدند به آنجا، حیوانات وحشی را رام دیدند و ببر و گرگ و آهو را غمگسار ِ جوانی یل و ستبر بازو.

 

پهلوان روشن از احوال آن جوان پرسید و او گفت:

 

«آیا شما چیزی از جنون می‌دانید؟»

 

«غیر از جنون مجنون، که آوازهٔ عشقش در دنیا پیچیده، چیزی از جنون نمی‌دانم.»

 

«آن مجنون منم و عشق لیلی، توان و هوشم ربوده است!»

 

پهلوان روشن متأثر شد و گفت:

 

«با من بیا که دلیرانم غرق آهن و فولاد، باج و خراج از مصر و ایران و توران می‌گیرند و ما به خواستگاری لیلی می‌رویم تا بوران ِ اشکِ تو را از زمستان دلت برانیم.»

 

پهلوان روشن به دلیران‌اش گفت:

 

«با عطرو عنبر حمامش کنید و قبای زر به تنش کرده و زلفانش را بپیرایید و با رقص و آواز، شوری در دلش اندازید.»

 

به بغداد که رسیدند پهلوان روشن با صندوقچه‌های طلا و نقره، به دیدار سلطان رفت و خواستار لیلی شد برای مجنون که همهٔ جانش، فریاد لیلی بود.

 

سلطان محمود گفت:

 

«من قول لیلی را به شاهزاده ابن سلام داده‌ام و مرا معذور بدار!»

 

روشن گفت:

 

«حالا که چنین شد بگو سپاهیان میدان آرایند که فردا طبل جنگ خواهیم زد. گفتم شاید زبان ِ دل حالی‌ات شود و اما نشد.»

 

سحرگاهانِ فردا بود که شیپور رزم زده شد و تا اسبان سرکش دو پهلوان به میدان آمدند و به جدال برخاستند، تیری به پای اسبی خورد و مجنون که در حلقهٔ پدر ومادرش و یارانی چون زید بود، ناگهان چنان از جا برخاست و به میدان رفت که در کشاکش نبرد، تیر از شکاف پای اسب بیرون کشیده و با چاک قبای اطلس‌اش، زخم رابست و پیش پهلوان روشن رفت:

 

«اگر مرا تابِ رنج کسی بود و قصد خون جانداری، پنجه‌هایم آنقدر ظریف نبودند که نتوانم لیلی را بر زین اسبم بگیرم و ببرم. این رزمگاه را برچینید که وقتی زبان مهر کارساز نشد، ستیز با تقدیر را هیچ نمی‌پسندم.»

 

پهلوان روشن که مبهوت این همه راد مردی و انسانیت شده بود به یاران‌اش که هفتصد و هفتاد و هفت مرد و زن جنگی بودند گفت:

 

«هرچند که روحم همه حریق است و می‌تواند بغداد را به آتش بکشد، اما همه بخاطر دل مجنون بود وبس. حالا که او خود نمی‌خواهد از این سودا می‌گذریم.»

 

پهلوان روشن و سپاه‌اش اگر هم رفتند اماشرح این واقعه را در هر کوی و خاکی ترانه کردند و حدیث لیلی و مجنون زمزمهٔ سینه‌ها شد.

 

روزی که قرار بودفردایش، لیلی عروس شود و کجاوه‌ها صف بسته و قافله‌ها آمادهٔ حرکت بودند لیلی از پدر خواست که فقط ساعتی را در دشت شقایق‌ها بیاساید و بعد، راهی تقدیر و غربت شود.

 

سلطان محمود که غمناک دخترش بود، حرف او را پذیرفت و گلچهره‌های خاندان شاهی را به دور ِ لیلی جمع کرد و باهم به دشت شقایق‌ها رفتند. در دشت بود که زیبا رویان، با چنگ و ساز و دف و نی، آواز عشق سر دادند و به لیلی که دنبال مجنون بود هیچ نگفتند. فقط از پی‌اش راهی بودند که اگر مدهوش افتاد اورا با خود برگردانند.

 

لیلی که می‌رفت دسته‌ای کبک بر فراز سرش حلقه بسته و بال زنان اورا به طرف مجنون بردند. در چمنگاهی سوگلی‌اش قیس را دید و دست بردست او با پویهٔ آهوان به رقص شد و برای لحظه‌هایی هردو کودکان بازیگوشی شدند وبه بازی پرداختند. قهقههٔ کبک‌ها بانغمهٔ مرغان در آمیخت و نازنینانی که به دنبال لیلی بودند، در حسرت آن همه مهر، نشسته و در خیال شدند.

 

مجنون گفت:

 

«وقتی به دشت شقایق رسیدی، عطرت در بال نسیم پیچید و اما پایم را توان آمدن نبود. کاش در مکتب عشق، به قاموس فضیلت سوگند نخورده بودیم و آن وقت، کارمان چنین دشوار نمی‌شد. حالا نیز باهم می‌رویم زیبای من. دوست دارم که وقتی در کجاوهٔ زرین می‌نشینی با زیبا‌ترین جامه‌هایم، من نیز به دیدار تو بشتابم. مجنون بودن، چنین تاوانی هم دارد‌ای نازنین دُردانهٔ دل.»

 

قیس، پا به منزل گذاشت و خواجه و ریحانه، چرک و زخم از تن او شستند و به خواهش او، لباسهای دامادی‌اش را که به موسم حج، از مکه گرفته بود ندو غبار کعبه داشت، برایش آماده کردند.

 

ریحانه فرزندش را عاقل و فرزانه دید و با شادمانی او، آرامش به دل‌اش برگشت واما نیک می‌دانست که لحظه‌ها آبستن توفان‌اند و دل نگران، از طلوع فردا بود.

 

مجنون، شب را با پدر ومادر، گفت و خندید و غم از دل ِآن‌ها زدود و شب را آرام، در کنار آن‌ها خفت و هیچ بی‌قرارشان نساخت. سحرگاهان که شهر را آیین بسته و همه جا جشن و سرور بود و آوای شادی تا فلک اوج می‌گرفت، پدر ومادرش را در آغوش فشرد و بر پای آن‌ها بوسهٔ مهر، داد.

 

ساربانان آمادهٔ حرکت بودند که لیلی، تامجنون را دید سر از پا نشناخت و با پریدن از کجاوه، از او آویخت و تا شاهزاده ابن سلام و دیگران به خود جنبند، هردو در آغوش هم مدهوش و مستانه بر زمین افتادند و وقتی سلطان محمود و خواجه به بالین آن‌ها رفتند، نبض آن‌ها را خاموش دیدند و در ماتم این عشق، پرندگان در آسمان بال و پر ریختند و بغداد، همه یکسر ه اشک شد و عاشقان، بیرقهای سیاه برداشته و به‌‌ همان جایگاهی رسیدند که روح لیلی و مجنون، از جسمشان جداشده بود. به فتوای مشایخ، آن‌ها را در گوری یگانه نهادند و آرامگاه آن‌ها، بوستانی شد و تفرجگاهی که جوانان در پای آن سوگند عشق می‌خوردند.

  • Like 17
لینک به دیدگاه

محمود و قيز نگار

 

عليرضا ذيحق

 

داستان عاميانه آذربايجان

 

خواجه احمد با بخت بلندي كه داشت بعد از سالها درد بي اولادي صاحب پسري می‌شود و ايل و تبار در جشن و شادي او شركت می‌كنند .بزم و ضيافتي به پا می‌شود كه به قول مردم، صداي ساز و دف آن، مهتاب را نيز به رقص وا می‌دارد .

 

خواجه احمد اسم پسرش را " قول محمود " می‌گذارد و وقتي كه او به سن هجده سالگي می‌رسد ،او را كه جواني برومند و فصيح بود ، جانشين خود معرفي كرده و به تاجران می‌گويد :

 

" قافله سالار كاروان بعد از اين " قول محمود " خواهد بود وپس ياورش باشيد كه رموز تجارت آموزد و در سفرها پخته گردد !"

 

روزي كه " قول محمود" با سوداگران و تاجران راهي استانبول شده بود و بعد از فروش مال و متاع وخريد مال التجاره داشتند برمی‌گشتند ، بين راه چمنزاري باصفا ديده ومشغول استراحت بودند كه قول محمود را خواب می‌بَرَد.

 

درخواب، بوي گل و ريحان سرمست اش كرده ودر بهشت رويا ، مولا علي را می‌بيند كه غرق در نور صفا، به شهرخالي ِدل اش پا می‌گذارد وبا دادن ساغري پراز او می‌خواهد كه مرغك دل را با آن باده شاداب سازد . بعدش می‌خواهد كه از لاي انگشتان او به دوردستي بنگرد و بگويد چه می‌بيند . محمود ديد كه شهر ، شهر فرنگ است و ازهمه رنگ و در ايوان قصر، دختري ايستاده با چشمان سياه ودرعاشق كُشي ،طناز و حوري وَش. مولاعلي در پَر ِنوري كه داشت با آن می‌رفت گفت :

 

" كاخي كه ديدي در مصر است و آن زيبا صنم ،نام اش " قيز نگار" . ستاره هاي بختِتان در هم گره خورده و برو دنبالش كه هجرتت بي خطر باد . "

 

از تأثير آن باده ، محمود را سه روز و سه شب خواب برد ودر اين مدت فقط نَفسي داشت كه می‌رفت و می‌آمد وبس.تاجران و غلامان همه محزون شده و چاره در اين ديدند كه محملي بيارايند و چست و چابك اورا به تبريز برسانند . در بين راه اما محمود به هوش آمد و خواست كلامی‌بگويد كه ديد نطق اش بسته است . قافله به تبريز رسيد و خواجه احمد و همسرش تا خبردارشدند به استقبال محمود شتافتند و اما تا اورا پريشان يافتند سيلاب اشك از حلقه ي چشمانشان بيرون زد . محمود نيز بغض اش گرفت و هرچه كرد حرفي بر زبان اش نيامد . به اشاره سازي خواست و تا ساز به آغوش گرفت و نغمه ها سرريز شدند ديد كه زبانش نيزاز بند در آمد ه و نوايش با ساز ، چنين آميخت :

 

" دلم ، كتاب عشق است و در سينه ي بيمارم ، گرداب رسوايي بپاست .رشته ي مهري بر دلم زنجير شده كه مرا تا دورهاي دورخواهد برد و گريزي ندارم . از كوهها و دشتها ، از ميان نورها و تاريكي ها ، تا بيكران بحرها خواهم شتافت و درمصر، به جوياي يارخود " قيز نگار " برخواهم خاست كه نويدش را از مولا علي دارم . "

 

خواجه احمد كه فردي دنيا ديده بود وزخمه هاي آتشين پسرش بر ساز،حيرت اش را سخت بر می‌انگيخت ، احساس كرد كه كار از كار گذشته و او دير وزود خواهد رفت . لذا بااصراري كه محمو د داشت ، ره توشه اي از لعل و جواهر فراهم آورد و با جامه هايي فاخر ، ، او را راهي سفري كرد كه از فرجام اش كسي چيزي نمی‌دانست .

 

می‌گويند كه اشك ، هزار زبان دارد و در هنگام وداع ِ محمود با پدر ومادرش نيز، هرچند همه خاموش بودند اما هر قطره ي چشمی‌، لبريز صد سخن بود و با گوش دل ، همه آن را می‌شنيدند .

 

محمود ، يكه و تنها با توسني بادپا و سازي بردوش ، كوچ بر كوچ آمد و با طي منازل و قطع مراحل، از برو بحر گذشت وخود را در مصر ديد.

 

حالا بشنويم از " قيزنگار " كه تا پاي محمود بر خاك مصر رسيد ، درخواب اش جواني ديد رعنا و رشيد كه در قد و تركيب و نيكيِ جمال يكتا بود وقرينه اي در بزم جانان نداشت . قيزنگار خود را مايل و گرفتار او ديد و با گيسواني عنبر آسا ، از خواب پريد و كنيزان و ساقيان قصر را به حضور خودخواند و گفت :

 

" خنياگري با نغمه ي داوودي و سازي سحر انگيز، از دياري دور همين حالا وارد مصر شده و هركس خبري از او به من آوَرَد انعامی‌نفيس خواهد گرفت !"

 

"قول محمود" كه خستگي راه به تن اش بود ،به مهمانخانه اي رفت تا چند روزي بياسايد و وقتي با عطر و گلاب ، غبار از چهره و جان شست ، سراغ برج و باروي يار را بگيرد كه ديگر، توان صبوري اش نبود . قيزنگار نيز كه چند روزي گذشته بود و هنوز خبري از يار نداشت ، حيلتي انديشيد و خود را زد به مريضي و به ترفندي ارغوان رخ چنان زرد كرد كه هر طبيي آمد گفت كاراز كار گذشته و بايد زود خبر می‌كرديد . تا كه روزي حكيم الحكما به قيزنگار گفت :

 

" می‌دانم كه هيچ دردت نيست و همه بازيست و اما رازدل اگر بگويي ،حتما كه كمكت خواهم كرد !"

 

قيزنگار كه به محرم اسراربودن او وقوفي كامل داشت پرده از راز خود برداشت و با حزني تمام گفت :

 

" محو خورشيدْ جمالِ پسري ام كه در رويايم طالع شده و با رداي خنياگري در شهر می‌گردد و اما مرا از وي خبري نيست .برق نگاهش چون بلايي بر جانم افتاده وشيفتگي ام به او روح و روان ام را فرسوده است . "

 

حكيم تدبيري انديشيد و به پادشاه گفت :

 

" قيزنگار را افسردگي از دل و جان انداخته و همچون پرنده اي كه در قفسي طلايي بال – بال بزند ، چاره ي رهايي اش از چنگ افكار بيهوده ، در گلبانگ خنياگريست كه با آهنگ و نغمه اورا دلشاد كند ."

 

پادشاه نيز چاكران را فرستاد تا دنبال خنياگري باشند كه ساز و آوازش محشر می‌كند و آوايش ، نويد چشمه ساران دارد . چشمه هايي كه درد از جان می‌شويند و دمی‌از جوشش نمی‌ايستند .

 

محمود كه در اين چندروزه ، با ساز و نغمه اش شهره ي شهر شده بود و موسيقي شناسان همه دُورش جمع بودند و الحان اورا ندايي از غيب می‌پنداشتند ،فوري سخن از محمود گفتند و ياران شفيق شاه نيز ، يكسر به سراغ او رفته و چنين گفتند :

 

" اگر اين نغمه هاي تو ، غصه ي دل آب می‌كند و سينه ي بيمار را از تنگي و محزوني در می‌آوَرَد ، با ما بيا كه شاهدخت قصر، بي تابِ نوايت است ."

 

محمود كه از خوشحالي در پوست نمی‌گنجيد فهميد كه شب جدايي سحر می‌شود و ساعاتي بعد ،بوسه بر زلفان مشكين يار خواهد زد و اين فراق ، پايان خواهد يافت . چنين نيز شد و وقتي محمود و نگار رودر روي هم قرار گرفته و براي دقايقي مژه برهم نزده و مفتون جمال يكديگر، درهم نگريستند ، شورمستي آنان را فراگرفت و همه ديدند كه چهره ي شاهدخت گُل انداخت و ازبستر بپا خواست .

 

ضيافتي در شأن شاهدخت برپا شد و محمود با نغمه و ساز اَش ، پوشيده و سر به مُهر، قصد و مقصودش را چنين حكايت كرد :

 

" خرمن گيسويت بلند است و بلور نگاهت شفاف .گلبرگ لبانت دل آويز است و عشق تو در فروزاني ، شعله اي آتشناك .اي سمن گيسوي نسرين پوش، صد هزاران عشوه داري و درباغ نازآلود تو ، الماس نابي می‌لغزد كه از شعاع دلم می‌خيزد . اين دل شوريده را مگر وصال تو چاره گر باشد !"

 

حكيم الحكما كه می‌ديد قيز نگار چون شكوفه ي نارنج ، عطر از نفس اش می‌بارد و مدهوش گلبانگ ياراست و همين حالاست كه رازش برملا شود ، فوري خواست كه مجلس خلوت شود كه چاره ي شيدايي او ، با نواي نغمه همخواب شدن بود .

 

آن دو شب را دور از چشم اغيار، باكام و طرب آميختند و ديري نپاييد كه آوازه ي كامكاري شان ، به گوش وزير اعظم رسيد كه قيز نگار را براي پسرش می‌خواست . او به شيطنت و دورويي ، در جلد يكي از كنيزان محرم شاهدخت رفت و آن كنيز به شاهنشاه چنين گفت :

 

" مژده كه قيز نگار ملال و دردي نداردو پنداري كه تازه از مادر زاده شده . اما آن خنياگر چنان در خلوت شاهزاده يله كرده كه بيم آن است كه به دشت وصال بشتابند ."

 

بااين سخن خشم شاه برانگيخت و فرمان داد كه محمود را پيش از خروسخوان ، به ژرفاي نيل افكنند . در اين ميان وزير درباري نيز بود كه از هرچه در خفا می‌گذشت آگاه بود و می‌دانست كه به حيلت وزير اعظم است كه آن دو دلداده را چنين ازهم جدا می‌سازند. او به تدبير برخاست و به پادشاه گفت:

 

" مهر وعدالت ، رمز حكومت است و شايسته است كه اين مهر پروري ، شامل آن جوانك نيز باشد كه هميشه با اشاره ي پلكي ، كشتن ميسّر است . من می‌گويم اگر او را در صندوقي بگذاريم و به گردابش افكنيم و كار را به تقدير بسپاريم ، عين عدالت رفتار كرده ايم . "

 

پادشاه كه فهميده بود عاج سينه ي قيزنگار ،آبشارِ سرشك است و مدام ِاز دوري او می‌نالد اين پيشنهاد را پذيرفت و وقتي محمود را داخل صندوقي در اعماق گرداب رهايش كردند ، جنوني به قيزنگار دست داد كه شاه از كرده اش پشيمان شد و اما كار از كار گذشته بود .

 

محمود كه بر موج طوفانها سوار بود و هول مرگ بر سرش وول می‌خورد، ناگهان نوري شعله ور و سبز ، او را تا ساحل امن راند و وقتي دوباره پابه مصر گذاشت و خود را به قصر رساند كه ساز اَش را بستاند اين بار ، مورد لطف شاه قرار گرفت و قرار شد كه اگر ساز ونغمه اش ، شاهدخت را از جنوني كه به آن گرفتار است نجاتي داد آن وقت ، قيزنگار را نيز به عقد او در آوَرَد .

 

وروزي كه آن كنيز محرم دوباره مژده به شاه برد كه قيزنگار ، سلامتي اش را باز يافته است ، در ميان بغض اش كه می‌تركيد گفت :

 

" آن دو چنان شيفته و غمگسار همند كه گويي برگ و نسيم ، حلقه اي از مهر تنيده و آنها را در بر ِخود دارد . امادفعه ي قبل كه آمده و به اشاره سخن از فعل حرام رانده بودم ، همه به تحريك وزير اعظم بود و جز مهرورزي ،ميانشان چيزي نبود و حالا دست شماست كه مرا ببخشيد و يا كه به دست جلاد بسپاريد ! "

 

شاه او را بخشيد و اما وزير اعظم را ردا از تن بركند و فرستادش به چوپاني كه جزاي چنان حيلتي راشايسته آن بود . بعدش صداي طبل و دهل گوش فلك را پركرد وبه شادباش عروسي شاهدخت با قول محمود ، مالياتها بخشيده شد و رعيت را دلي غمزده از مال دنيا نمانْد .

 

سالي گذشت و روزي به اذن سلطان ، محمود و قيزنگار ،با كارواني كه محمل ها برآن آراسته بودند سوي تبريز رفتند كه محمودنيزبخاطر دوري ازايل و تبار غمگين نباشد و بعد از سياحتي ، دوباره باز آيند .

 

1384

  • Like 7
لینک به دیدگاه

شغال‌ها و فیل

 

لئو تولستوی

 

ابراهیم اقلیدی

 

شغال‌ها همة لاشه‌های درون جنگل را خورده بودند و حالا چیزی برای خوردن نداشتند. یک شغال پیر برای غذا پیدا کردن نقشه‌ای کشید. او پیش فیل رفت و گفت: «یک موقعی ما پادشاهی داشتیم اما خراب شد و به ما دستور می‌داد کارهای غیرممکن انجام بدهیم. بنابراین تصمیم گرفته‌ایم پادشاه دیگری انتخاب کنیم. مردم ما مرا فرستاده‌اند که از شما بخواهم پادشاه‌شان بشوید. شما با ما زندگی خوبی خواهید داشت. هر دستوری بدهید انجام می‌دهیم و در تمام موارد به شما افتخار می‌کنیم و احترام می‌گذاریم، به کشور ما بیایید.

 

فیل قبول کرد که با شغال برود.

 

وقتی شغال او را به مرداب کشاند و فیل در گل فرورفت شغال به او گفت: «به من دستور بدهید؛ هر امری داشته باشید، انجام خواهد شد.»

 

فیل گفت: «به تو دستور می‌دهم مرا از این‌جا بیرون بکشی.»

 

شغال خندید: «دم مرا با خرطومت بگیر و من فوراً تو را بیرون می‌کشم.»

 

فیل پرسید: « فکر می‌کنی این کار ممکن است که با دمت مرا از این‌جا بیرون بکشی؟»

 

شغال گفت: «اگر ممکن نیست پس چرا مرا به انجام آن فرمان می‌دهید؟ به همین دلیل ما خودمان را از دست آن شاه قبلی راحت کردیم، چون به ما دستورات نشدنی و ناممکن می‌‌داد. »

 

وقتی فیل در مرداب از پا درآمد شغال‌ها آمدند و او را تا آخرین ذره خوردند.

 

 

1872

  • Like 7
لینک به دیدگاه

قفس

 

لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

 

کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

 

آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.

 

تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.

در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند.

 

بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون "رادار" آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.

 

اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.

 

پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

 

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.

 

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند.

 

صادق چوبک

  • Like 8
لینک به دیدگاه

درآمیختن افسانهٔ ابراهیم ادهم و ابراهیم احمد

 

یادداشت احمد شاملو بر قصة«پیر پاره‌دوز»

 

چنان که پیداست، قصهٔ پیر پاره‌دوز روایتی عامیانه است، ساخته و پرداخته بر اساس آنچه شیخ فریدالدّین عطّار نیشابوری از زندگانی ابراهیم اَدهم به‌دست داده است، در تذکرةالاولیا.

 

مطلب قابل ذکر این است که عطّار از گذشتهٔ ابراهیم سخنی نمی‌گوید، و “ابتدای حال او را تنها از آن‌جا نقل می‌کند - و آن هم به‌همین اختصار - که “او پادشاه بلخ بود و عالمی به‌زیر فرمان داشت، و چهل سپرِ زرّین در پیش و چهل گرزِ زرّین در پس او می‌بردند. یک شب بر تخت خفته بود، سقف خانه بجنبید، چنان که کسی بر بام بُوَد.

 

گفت: - کیست؟

 

گفت: - آشنایم. شتر گم کرده‌ام.

 

گفت: - ای نادان! شتر بر بام می‌جوئی؟ شتر بر بام چه گونه باشد؟

 

گفت: - ای غافل! تو خدای را بر تخت زرّین و در جامهٔ اطلس می‌جوئی؛ شتر بر بام جستن از آن عجیب‌تر است؟

 

آتشی در دل وی پیدا گشت.” (1)

 

ماجرای ابراهیم و شاگرد سلمانی هم تحریفی از این جزء تذکره است:

 

“روزی مُزّیِنی موی او راست می‌کرد. مریدی ‌از آنِ او آنجا بگذشت، گفت: “چیزی داری؟”، همیانی زر آنجا بنهاد، برگرفت و به‌مُزّیِن داد. سایلی برسید و از مزّین چیزی خواست، مزَین گفت: “این همیان برگیر”. ابراهیم گفت: “این همیان زر است”. گفت: “ای بَطّال! به‌آن کس که می‌دهم می‌داند که چیست!”. - ابراهیم گفت هرگز آن شرم با هیچ چیز مقابل نتوانم کرد.”

 

و آخرین ماجرای قصه نیز در تذکرةالاولیا چنین آمده است:

 

“نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقهٔ ژندهٔ خود را بخیه می‌زد. یکی بیامد و گفت: - در گذاشتنِ مُلکِ بلخ چه یافتی؟

 

سوزن در دجله انداخت، به‌ماهیان اشارت کرد که سوزنم باز‌ دهید؛ هزار ماهی سر از آب برآورد هر یکی سوزنی زرین در دهان گرفته!

 

ابراهیم گفت: - سوزن خود می‌خواهم.

 

ماهیکی ضعیف سوزن او به‌دهان گرفته برآورد.

 

ابراهیم گفت: - کمترین چیزی که یافتم به‌ماندن ملکِ بلخ، این بود؛ آن دیگرها تو دانی!”

 

حکایت اخیر را جلال‌الدین محمد بلخی نیز به‌نظم آورده است:

 

هم ز ابراهیم ادهم آمده‌ست

 

کاو ز راهی بر لب دریا نشست

 

دلق خود می‌دوخت بر ساحل روان.

 

یک امیری آمد آنجا ناگهان

 

کآن امیر از بندگان شیخ بود،

 

شیخ را بشناخت سجده کرد زود

 

خیره شد در شیخ و اندر دلق او

 

شکل دیگر گشت خُلق و خلق او،

 

کاو رها کرد آنچنان ملک شگرف

 

برگزید آن فقرِِ بس باریکْ حَرف!

 

شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش

 

(شیخ چون شیر است و دل‌ها بیشه‌اش!)

 

شیخ سوزن زود در دریا فکند

 

خواست سوزن را به‌آواز بلند،

 

صدهزاران ماهیِ اَللّهیی

 

سوزنِ زر در لبِ هر ماهیی

 

سربرآوردند از دریای حقّ

 

که: “بگیر، ای‌شیخ، سوزن‌های حق!”

 

رو بدو کرد و بگفتش: “ای امیر!

 

“ملک دل به ‌یا چنان ملک حقیر؟”

 

{مثنوی معنوی، دفتر دوم}

 

نام و نسب ابراهیم ادهم را پاره‌ئی ابراهیم بن ادهم بن منصور بن زید بلخی نوشته‌اند، و پاره‌ئی به‌اشتباه ابراهیم بن ادهم بن منصور بن نوح سامانی، که پیداست از نام ابراهیم ابن احمد سامانی به خطا افتاده ادهمی بر آن افزوده هر دو را یکی شمرده‌اند به‌ویژه که شهرت هر دو نیز ابواسحاق بود‌ه‌است؛ حال آن که مرگ شاهزادهٔ سامانی به‌سال ۳۳۶ هجری روی داده‌ و مرگ ابراهیم ادهم را بعض تذکره‌نویسان ۱۶۲ ضبط کرده‌اند و بعض دیگر میان سال‌های ۱۶۰ تا ۱۶۶(2)

 

آنچه در شرح حال ابراهیم ادهم نوشته‌اند، از کراماتش که چشم بپوشیم، نسخهٔ شبیه به‌اصلی از افسانهٔ زندگی سیدارتا به‌دست می‌دهد: شاهزاده‌ئی که کاخ پادشاهی پدر را وانهاد و درجست‌وجوی حقیقت به ‌تفکر پرداخت و بودا شد! - تمامی آنچه در ترجمهٔ زندگی ابراهیم آمده است، از چگونگی “بیدار باش” شنیدن او در بیابان (چنان که فریدالدین عطار باز نموده) تا سخنان او و دیگر چیزها - نکته به‌نکته “عبرت بودا” و “بیداری سیدارتا” را به‌خاطر می‌آورد. و از یاد نباید برد که زادگاه ابراهیم ادهم شهر بلخ است، از مهم‌ترین مراکز آئین بودا و جایگاه معبد بزرگ بودائی نوبهار.

 

آیا از درآمیختن افسانهٔ ابراهیم ادهم و ابراهیم احمد - شاهزادهٔ دربه‌در سامانی چه در نظر داشته‌اند؟ برای حقیقی جلوه دادن افسانهٔ خود شاهزاده‌ئی واقعی می‌جستند؟

 

 

 

پاورقی

 

1 لغت‌نامهٔ دهخدا: “... شاهزادهٔ بلخ بود. روزی به‌شکارگاه هاتفی در گوش سر او ندا داد که ای ابراهیم آیا تو بدین کار آمدی؟ - از شنیدن آواز شوری در درون او افتاده از اسب به‌زیر آمد و جامهٔ خویش به‌شبانی از شبانان پدر داده پشمینهٔ او در پوشید و روی به‌صحرا نهاد”.

 

2 لغت‌نامهٔ دهخدا: به‌سال ۱۶۰ یا ۱۶۶ در فزای هیزفطیه به‌شهادت رسید. از کتاب کوچه، احمد شاملو (زیر چاپ)

 

از کتاب جمعه

  • Like 7
لینک به دیدگاه

1003664.jpg

 

 

تصویر: چخوف و گورکی

داستان کوتاه «بچه‌ ها» اثر آنتوان چخوف، ترجمه رضا سید حسینی

«فتح» سرزمین آمریکا، آنهم در همان شکل و شمایلِ بومیِ «کشفِ نخستین»اش، ظاهراً مسئله‌ای نیست که صرفاً یک بار و آنهم فقط به دست دریانورد کریستف کلمب صورت گرفته باشد؛ سرزمین«آمریکا»، حداقل در دوره‌ای

 

از تاریخ بشر، از جایگاهی بسیار مهم در رویاهای انسانِ خواهان ثروت و آزادی برخوردار بوده است. آنتوان چخوف (1904 ـ 1860)، نویسندة توانا و بزرگ روسی در داستان کوتاه «بچه‌ ها»، به استقبال موضوع «مهاجرت به آمریکا» می‌رود و با نگاه ژرف و ظریف همیشگی خویش، مخاطب را به تأملی جدید از موقعیت تاریخی «جویندگان طلا» وا می‌دارد. طرح داستان بسیار ساده است: «ولودیا»، تک پسر خانوادة «کورولف» برای گذراندن تعطیلات نوئل به همراه دوست و همکلاسی خود از شبانه روزی‌ به خانه بازمی‌گردد. چخوف از شغل و یا وضع مالی پدر خانواده چیزی به ما نمی‌گوید، اما از توصیفات گرم و نرمش از خانه، آرامش و صفای ارتباطیِ آن، خیلی زود معلوم مان می‌شود که در سرمای زیر صفر ماه دسامبر، وی ما را نزد خانوادة نسبتاً متمول بی‌آزاری برده است که گویی «مهربانی» و «شاد بودن» خصلت ذاتی آنهاست؛ از اینرو استقبال و خوش رویی از مهمانان ناخوانده، به هیچ وجه کار سخت و دشواری برای این خانواده به نظر نمی‌رسد خصوصاً برای پدر خانواده در مقام رئیس آن:

«وقتی که اولین هیجانات شادی گذشت، افراد خانوادة کورولف در راهرو متوجه حضور جوانک کوچک اندام دیگری شدند که سرش را با دستمال و باشلق و غیره بسته بود و پوشیده از یخچه بود. او در گوشه‌ای در سایة پوستینی از پوست روباه بی‌حرکت ایستاده بود. مادر با صدای آهسته‌ای پرسید:

ـ ولودیچکا، این کیست؟

ولودیا، به خود آمد و گفت:

ـ آه افتخار دارم که رفیقم چچه ویتسین را به شما معرفی کنم...، شاگرد کلاس دوم است او را آورده‌ام که قسمتی از تعطیلات را با ما بگذراند.

پدر با خوشحالی گفت:

ـ خیلی خوشوقتم. خوش آمدید. معذرت می‌خواهم از اینکه کت نپوشیده‌ام... بفرمائید! ناتالی، آقای چره ویشین را کمک کن که پالتو‌اش را درآورد! ...» (صص 154 ـ 155).

پدر، نام مهمانِ جوان را به خاطر نمی‌سپارد و در جا به هنگام خوش آمدگویی، او را به نامی دیگر خطاب می‌کند، و این اشتباه کاملا سهوی او ظاهراً کوچکترین اهمیتی برای هیچ کس ندارد، نه برای خانوادة مهربان و مهمان دوستِ «ولودیا»، و یا خود ولودیا و یا حتا «چچه ویتسین»! اشتباهی که باز هم تکرار می‌شود و باز هم ما را با بی‌تفاوتیِ همه نسبت به آن مواجه می‌کند.

بهرحال در همان بدو ورود پسران، هنگامی که همگی برای صرف چای دور میز نشسته اند، متوجه می‌شویم که فکر و هوش مسافرانِ تازه رسیده جای دیگری است، چخوف به طور ضمنی، از تغییر رفتار ولودیا نسبت به سالهای پیش می‌گوید. به عنوان مثال، اینکه وقتی در چنین ایامی ولودیا به خانه برمی‌گشت به محض ورود با اشتیاق جذب جمع گرم و پر نشاط خانواده در تهیه نوارهای رنگی برای درخت نوئل می‌شد، همان کاری که به نظر می‌رسد، اکنون رغبتی به آن ندارد .... باری تغییر حالت در خلق و خو و رفتارِ ولودیا را اول ما می‌فهمیم؛ آنهم چون چخوف به ما می‌گوید و بعد هم فقط سه خواهرِ قد و نیم قد ولودیا (کاتیا، سونیا و ماشا) که بزرگترین‌شان یازده سال بیشتر ندارد وگرنه، نه پدر و مادر، و نه ناتالیِ خدمتکارِ باوفای خانواده و یا حتا میلورد (سگ خانواده)، هیچکدام از تغییر خلق و خوی ولودیا خبردار نمی‌شوند. از این گذشته ظاهراً برای دخترها ، دوست جوان ولودیا ، موضوع جالبتری‌ست تا تغییر حالت ولودیا؛ که همین باعث می شد چشم از وی بر ندارند:

«چچه ویتسین، هم سن و سال و هم قد ولودیا بود. اما گندم‌گون‌تر و لاغرتر از او بود، رنگ سوخته‌ای داشت و صورتش پر از کک و مک بود. موهای کوتاه، چشمهای تنگ و لبان کلفت داشت. تقریباً زشت بود و اگر لباس دبیرستانی به تن نداشت می‌شد تصور کرد که پسر آشپز است. اخمو بود. در تمام مدت ساکت ماند و حتا یک لبخند نزد. دختر‌ها پس از اینکه مدتی او را نگاه کردند به این نتیجه رسیدند که او آدمی است بسیار باهوش و بسیار دانشمند. ... دخترها همچنین متوجه شدند که ولودیا هم که همیشه پر حرف بود، اینبار بسیار کم حرف می‌زند و اصلاً لبخند نمی‌زند و انگار از اینکه به خانه برگشته است راضی نیست. در اثنایی که چای می‌خوردند فقط یکبار به خواهرانش حرفی زد و آنهم با جمله‌ای عجیب، سماور را با انگشت نشان داد و گفت:

ـ در"کالیفرنی" به جای چای جین می‌خورند. » (صص 155 ـ 156).

اما مسئلة عجیب‌تر از جملة ولودیا این است که کسی از او نمی پرسد، منظورش از این جمله چیست ، همانطور که هیچکس به پدر گوشزد نمی کند که اسم صحیح مهمان جوان چیست. برای همین هم عجیبیِ جمله و یا بهتر است بگوییم عجیبیِ حال ولودیایِ مراجعت کرده، آنهم با آن دوست عجیب و غریب تر از خودش ، در جمع گرم و با صفای خانواده، نادیده انگاشته می‌شود.

بهرحال این طور که چخوف می گوید چچه ویتسین هیچ علاقه ای برای برقراری ارتباط با دخترها نشان نمی‌دهد. او و ولودیا تمام روز مشغول مطالعة دقیق اطلس و بررسی مسیر و راههای ثبت شده روی آن می‌شوند. بدون آنکه به کار پر شور و نشاط بریدن و تزئین کاغذهای درخت نوئل کمترین توجهی نشان دهند. و حتا زمانی هم که با دخترها در اتاق تنها می ماند و از سر ادب مجبور به سخن گفتن می شود، با قیافه‌ای اخم آلود کاتیا (بزرگترین خواهر) را خطاب قرار می دهد و می پرسد:

« ـ شما آثار ماین رید را خوانده اید؟

ـ نه نخوانده ام ... گوش کنید ، شما سرسره بازی بلدید؟

چچه ویتسین که در افکار خود غرق شده بود به این سئوال جواب نداد. فقط گونه هایش را باد کرد و آهی کشید...[دیگر بار] کاتیا را نگاه کرد و گفت:

ـ وقتی که دستة گاوهای وحشی در پامپا دوان دوان پیش می آیند، زمین می لرزد و اسبهای وحشی پا به فرار می گذارند و شیهه می کشند.

بعد لبخند غم آلودی زد و افزود:

ـ گاهی سرخ پوستها به قطار حمله می کنند . اما بدتر از همه پشه های بومی هستند.

ـ مگر چطور پشه هایی هستند؟

ـ حیواناتی هستند مثل مورچة بالدار، بد جوری نیش می زنند. می دانید من که هستم؟

ـ آقای چچه ویتسین.

ـ من مونتیگومو ـ چنگال کرکس ، رئیس دستة شکست ناپذیران هستم» (صص158 ـ 159).

 

بنابراین، تازه متوجه می شویم که چرا چچه ویتسین از اینکه آقای کورولف ، به غلط نام او را «چره ویشین»، می گفت، کمترین اعتراضی نداشت. وقتی او خود را «مونتیگو مو ـ چنگال کرکس» می داند، چه اهمیت دارد که او را چره ویشین بنامند و یا چچه ویتسین و یا حتا نام اش برای ماشا کوچولو تداعی کنندة نام غذایی باشد که روز گذشته خورده است: «چچه ویتسا» یا همان بلغور ذرت ! صرف نظر از این مسئله او رئیس دسته شکست ناپذیران هم هست! و احتمالاً همین امر باعث می شود که او بی‌اعتنایی مضاعفی نسبت به «چیزهای بی‌اهمیت» داشته باشد....

باری، شب وقتی همه به رختخواب های خود می روند، کاتیا و سونیا، برای پی بردن به راز پنهان پسرها، پاورچین پاورچین خود را پشت در اتاق آنها می رسانند و به گوش می ایستند:

«آه، چه چیزها که شنیدند! پسرها آماده می شوند که به آمریکا فرار کنند و آنجا به جستجوی طلا بروند. همة وسایل شان برای سفر آماده بود: یک طپانچه ، دو کارد، بیسکویت های خشک، یک آتش زنه ، یک قطب نما، مقداری پول . آنها فهمیدند که دو پسر باید چندین هزار کیلومتر پیاده بروند و در راه با ببرها و وحشیان بجنگند ، بعد به جستجوی طلا و عاج بپردازند ، دشمنان شان را بکشند ، دزد دریایی شوند ، جین بخورند ، و بالاخره با دختران زیبا عروسی کنند و به کشت و زرع بپردازند... در اثنای گفتگوها هم چچه ویتسین خودش را مونتیگومو ـ چنگال کرکس می نامید و ولودیا را برادر رنگ پریده صدا میکرد.» (ص 159).

 

پس پسران رویای «ماجراجویی» در سر دارند. و ظاهراً «آمریکا» همان سرزمین آزادی است که از امکان پاسخ گویی به تمامی این آرزوهای ماجراجویانه برخوردار است: سختی دیدن و طاقت آوردن؛ اما از آنجا که انتهای این برنامة ماجراجویانه به تشکیل خانواده و کار روی زمین و کشاورزی ختم می‌شود، یک چیز مسلم است: اینکه گویی تمامی این اعمال برای پسرها، با تمامی کیفیت ماجراجویانه‌شان، نه به عنوان ماجراجوییِ صرف، بلکه ناخود‌آگاه به مثابه سیر و سلوکِ آمادگی پیدا کردن برای «زندگی» و یا به زبان دقیق‌تر «ورود به عرصه مردانِ سلحشور»، جلوه می‌کند. و این همان چیزی است که باورش برای چچه ویتسین چنان عمیق است که قادر شده است، خود را در هویتی دیگرگونه تجربه کند. هویتی که پنداری فقط در هیئت «جنگجو» به آن دست خواهد یافت: بیرون رفتن از چارچوب روزمرة زندگی. و ظاهراً تنها محلی که می‌تواند به این روح سلحشورِ برآمده از داستان‌های ماجراجویانة آثار ماین رید، پاسخ دهد و فضای سیر و سلوک و معنوی آنرا فراهم آورد، سرزمین آمریکاست. محلی که در ذهن چچه ویتسین، «فتح‌»اش، همان شرط آزادگی و مردانگی است. درست همانگونه که آثار ماین رید به توصیف‌شان می‌پردازد. پس می‌باید با ابزار جنگی به آنجا مهاجرت کرد...

و «دختران» بی‌آنکه پسران بویی از آن برند، راز دار آنان می‌شوند. شاید در وهلة نخست، این رازداری وسوسة سهیم شدن در ثروت ناشی از ماجراجویی به نظر رسد، چنانچه کاتیا به سونیا سفارش می‌کند تا چیزی به مادر نگوید، زیرا در غیر اینصورت مانع رفتن ولودیا می‌شود و در نتیجه به آمریکایی نمی‌رود که بخواهد از آنجا برای دخترها طلا و عاج بفرستد.

اما آنگاه که زمان رفتن فرا می‌رسد و ولودیا پا پس می‌کشد، ما با نگاه تحسین‌آمیز و نیز احساس پر شور دختران نسبت به تصمیم آن دو جوان مواجه می‌شویم.

«صبح روز پیش از نوئل، کاتیا و سونیا خیلی زود بیدار شدند و آهسته از رختخواب بیرون خزیدند و رفتند که ببینند پسرها چطور به آمریکا فرار می‌کنند. با تک پا به در اتاق آنها نزدیک شدند.

«چچه ویتسین با خشم می‌پرسید:

ـ خوب تو نمی خواهی بروی؟ بگو: تو نخواهی رفت؟

ولودیا آهسته گریه می‌کرد و می گفت :

ـ خدایا ! چطور می‌توانم بروم. دلم به حال مامان می‌سوزد!

ـ برادر رنگ پریدة من! خواهش می‌کنم بیا راه بیفتیم. تو به من قول دادی ک خواهی رفت. خودت مرا وسوسه کردی. اما درست در لحظه رفتن داری می‌ترسی.

ـ من ... من نمی‌ترسم، ولی دلم به حال مامان می‌سوزد.

ـ بگو ! خواهی رفت یا نه ؟

ـ خواهم رفت، فقط ...فقط صبر کن. می‌خواستم کمی در خانه زندگی کنم.

چچه ویتسین با لحن مصممی گفت : ـ پس در این حال، من تنها می‌روم. از تو صرفنظر می‌کنم. این را ببین که می‌خواست ببر شکار کند و با وحشی‌ها بجنگد! حالا که اینطور است فشنگ‌های مرا به من پس بده.

ولودیا، چنان به تلخی گریست که خواهرهایش نتوانستند خودداری کنند و آنها هم گریه کردند. بعد سکوت برقرار شد.... و چچه ویتسین برای تشویق ولودیا شروع کرد به تعریف از آمریکا، مثل ببر غرید، از کشتی حرف زد و فحش داد و قول داد که همة عاج‌ها و همة پوست شیر و ببر را به ولودیا بدهد.

و این پسرک لاغر با چهرة سوخته، موهای کوتاه و صورتِ کک و مک در نظر دخترهای کوچک، موجودی خارق‌العاده و جالب جلوه می‌کرد. او قهرمان و مصمم بود، ترس برای او مفهومی نداشت و چنان می‌غرید که هر کس پشت در بود فکر می‌کرد ببری یا شیری در آنجاست....» (ص 161 ـ 162).

به یقین در آن لحظات این پسرِ نه چندان زیبا می‌توانست مرد رویایی خواهران کوچک ولودیا در آینده باشد. پسر لاغر اندامی که قادر بود یک تنه لشکری از وحشی ها و یا گله‌ای از شیران و ببرها را از پا درآورد. اما ولودیا چه؟ ـ هیچ، فعلاً هیچ...؛ ظاهراً از نظر دخترها، هنوز آمادة مرد شدن نیست. زیرا اگر جسارتِ داوطلبانه، نخستین نشانة آمادگی است، متأسفانه ولودیا هنوز بهره‌ای از آن ندارد، و از این بابت نه فقط خود او، بلکه خواهران‌اش هم به غمخواری و همدردی‌اش در خفا اشک می‌ریزند...

اما باید دید، چخوف در پسِ آزمایش دردناکی که برای بلوغ ولودیا در نظر گرفته است، چه منظوری دارد؟ شاید بتوان گفت که او می‌خواهد تفاوت بین ولودیا و چچه ویتسین را به شرایط زندگی آن دو انتقال دهد و کمک کند تا شخصیت‌پردازی‌ها را چیزی مستقل از شرایط زندگی افراد ندانیم. به عنوان مثال، هرچند که برای هر دو پسرِ همکلاسی و هم سن و سال فرار به آمریکا، به لحاظ فکر و ایده می تواند یکی از همان رویاهای ماجراجویی عالم نوجوانی باشد، اما همانگونه که دیدیم برای چچه ویتسین این رویای ماجراجویانه، بسی بیشتر از یک «بازی» است. چنانچه خود را مونتیگومو ـ چنگال کرکس (رئیس دسته شکست ناپذیران) می‌داند؛ حال آنکه ولودیا، علی‌الرغم شوق و اشتیاق‌اش در «بازی»، دست آخر می‌بینیم که به هنگام لحظة عمل، به عالم واقعیت‌ها چنگ می‌اندازد: واقعیتی که به هیچ وجه حاضر به «تغییر و عوض کردن»‌اش با هیچ چیز دیگری در دنیا نیست. او از امکانات رفاهی کامل و نیز خانوادة بسیار گرم و مهربانی برخوردار است که شاید خیلی‌ها در حسرت آن باشند: همگی به غایت دوستش دارند و برایش احترام قائل‌اند. و از همه مهمتر او «خو کرده» به چنین زندگی گرم و نرمی است که در آن احساس آسودگی می‌کند. آنهم فارغ از هر نوع دغدغه و امن از هر حیث...

شاید اگر راز داران کوچک (کاتیا و سونیا) برای دلاوری و جسارت قهرمانانة چچه ویتسین، آن طور احترام و ستایش از خود نشان نمی‌دادند، خواننده در حمایت از ولودیا، و نفی عمل دوستش چچه ویتسین، ذره‌ای تردید نمی‌کرد، اما تحسین دخترکان خواهی نخواهی این حس را در خواننده ایجاد می‌کند که ولودیا نه از یک بازی، بلکه از رویای «ساختن زندگی پا پس کشیده است. و با از دست دادن چنین رویایی او خود را جیره‌خوار و طفیلی رفاهی می‌کند که دست‌آورد تلاش و کوشش پدرش بوده است. رویایی که فقط با تلاش و کار خویش در جهت کشف جهانی دیگر بدست می‌آید و حال معلوم می‌شود که معنا و مفهوم «آمریکا و یا کالیفرنیا» در بیان استعاری خویش، برای ولودیا فقط می‌تواند معطوف و محدود به یک بازی ماجراجویانه باشد، فقط همین...

حال آنکه برای چچه ویتسین، «آمریکا و کالیفرنیا» همراه با مجموعة بزرگ ماجراجویی‌های آن، به نوعی سیر و سلوکی است برای «بلوغ و مرد شدن»؛ که می‌تواند نماد گسست از عالم کودکی و پیوست به عالم بزرگسالی باشد. ورود به وضعیت جدیدی که فقط با فتح تک تک موانع یا همان «خوان‌ها» (که همانا جنگیدن با ببرها و وحشیان، پیاده روی های سخت و دشوار و طولانی ، گزیده شدن توسط پشه ها و ...)، می‌تواند به ثروت و شایستگی خویش دست یابد. ثروت و شایستگی‌ای مبتنی بر جسارت، کار و تلاش و امیدواری در تصرف آینده.

و بالاخره اینکه، آنچه چچه ویتسین را به این راه تشویق می‌کند، همان چیزی است که بالعکس ولودیا را از این کار باز می‌دارد: عادت نداشتن به زندگی لوکس و یا به بیانی دیگر فقدان زندگی نرم و گرم به یاری ثروت و امکانات خانوادگی؛

باری، به جز کاتیا و سونیا که از رفتن پسرها مطلع بودند تا وقت ناهار کسی از غیبت پسرها خبردار نمی‌شود. از آن پس است که جستجو برای یافتن آنها آغاز می‌شود، از دفتر کار و اصطبل و .... تا فرستادن افرادی به دهکده و مطلع کردن ژاندارمها. اما صبح روز بعد، ولودیا و چچه ویتسین را با سورتمه‌ای به خانه باز‌ می‌گردانند. ظاهراً در بازار توقیف‌شان کرده بودند، از قرار معلوم سراغ جایی را می‌گرفتند که بتوانند باروت خریداری کنند.... صحنة ورود ولودیا را چخوف اینگونه توصیف می‌کند:

«ولودیا به محض اینکه وارد راهرو شد بغضش ترکید و به گردن مادرش آویخت... پاپا، ولودیا و چچه ویتسین را به دفتر کار خودش برد و آنجا مفصلاً با آنها صحبت کرد. مامان هم حرف می‌زد و گریه می‌کرد. پاپا می‌گفت:

ـ این هم شد کار؟ خدا را خوش می‌آید؟ اگر در مدرسه خبر شوند بیرون‌تان می‌کنند. و شما، آقای "چچه ویتسین"باید خجالت بکشید. این حرکت شایسته نیست! شما عامل اینکار هستید و امیدوارم که پدر و مادرتان حسابی تنبیه‌تان کنند. این هم شد کار؟ شب را کجا گذراندید؟

چچه ویتسین با حالتی از خود راضی جواب داد:

ـ در ایستگاه راه ‌آهن!

بعد، ولودیا خوابید و روی پیشانی‌اش پارچة آغشته به سرکه گذاشتند. تلگرافی مخابره کردند و فردای آن روز خانمی که مادر چچه ویتسین بود آمد و پسرش را همراه برد.

وقتی که چچه ویتسین می‌رفت چهره‌اش جدی و مغرور بود. وقتی که از دخترهای کوچولو خداحافظی می‌کرد، کلمه‌ای نگفت فقط دفتر کاتیا را گرفت و به عنوان یادگاری در آن نوشت: "مونتیگومو، چنگال کرکس"!» ( صص 162 ـ 163).

و بدین ترتیب نامی که دوست جوان و عجیب و غریب ولودیا در دفتر کاتیا می‌نویسد، در نهایت به مثابه مُهر تأکیدی بر هویت‌اش عمل می‌کند. هویتِ رویایی و یا «رویای هویتی» که به نظر می‌رسد برای او جدی‌تر از هویت و یا نام «چچه ویتسین» ی‌ست که بالاخره پدر ولودیا در درست ادا کردن‌اش جدیت به خرج می‌دهد....

این داستان بر گرفته از کتاب « داستان هایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ » است و آنرا انتشارات ناهید به چاپ رسانده است .

  • Like 7
لینک به دیدگاه

جشن عروسی مریسانا

 

در زمان ها ی قدیم زنان جوان جنگل ودریا پادشاهی داشتند که اسمش مریسانا بود . مریسانا هر آرزویی که می کرد ، برآورده می شد . چمن زارها ، گل ها ، درختچه ها ودرخت ها در مقابلش کرنش می کردند وازاو حرف شنوی داشتند . وقتی کنار دریا می ایستاد ، موج ها آرام می گرفتند . از سرزمین سرخ رنگ مونته کریستالو گرفته تا کوه های آبی رنگ دورانی ، همه گوش به فرمان او بودند . با همه ی این ها مریسانا خوشحال نبود ، چون ، هرچند خودش چیزی کم نداشت ، اما می دید که خیلی از موجودات خوشبخت نیستند وهمه درد ورنج دارند . هیچ کاری نمی توانست بکند که این وضع را تغییر بدهد و هیچ کس هم نبود که کمکش کند .

 

 

ویک روز صبح اتفاقی افتاد ؛ رِی دور رایِز ، پادشاه روشنایی ها ، که صاحب سرزمینی وسیع ودرخشانی بود که فرسنگ ها دور ازآنتلو قرار داشت ، به بالای دره کوستئانا آمد ومدتی درهمان جا ، در نزدیکی منطقه رود وراور دزینس ماند تاخستگی درکند . وقتی داشت به آب نگاه می کرد ، برای لحظه ای چشمش به مریسانای زیبا افتاد . یک دفعه تمام وجودش از شادی لبریز شد . با خود فکر کرد فقط یک عکس دیده ، چون چیزی از دختران جوان دریا ، که دوست داشتند توی موج ها زندگی کنند ، نمی دانست . بعد به راهش ادامه داد و به سرزمینش برگشت . در سرزمین او ، دختران جذاب زیادی زندگی می کردند ، اما او از هیچ کدام از آنها خوشش نمی آمد . پیش خودش فکر می کرد آنها زیبا وبا ارزشمند ، ولی نه خوش قلبند ونه با محبت ، چیزهایی که فکر می کرد مریسانا درخود دارد .

 

 

یک سال گذشت و پادشاه روشنایی ها هنوز نتوانسته بود مریسانا را فراموش کند . شبی روی تپه های فورمین ، پادشاه لاستویرز را ملاقات کرد . آن ها درباره مریسانا حرف زدند . پادشاه لاستویرزگفت :

"توهمیشه صبح ها یا شب ها به سرزمین ما می آیی . اگر یک روز ظهر به آن جا بیایی ، مریسانا را می بینی که در چمن زار گردش می کند ."

 

 

پادشاه روشنایی ها فهمید که مریسانا واقعاً وجود دارد واین خبر خوشحالش کرد . مدت زیادی طول نکشید تا او باز مریسانا را دید و با او حرف زد . ظهرروز هفتم ، پادشاه از اوخواستگاری کرد . مریسانا به او گفت که نمی تواند خواسته اش را رد کند ، اما ممکن هم نیست که بتواند درجشن عروسی اش احساس خوشحالی کند .

 

 

گفت :" قبل از این که باهم ازدواج کنیم ، همه موجودات باید احساس خوشبختی کنند . من وقتی ازدواج می کنم که دیگر هیچ مردی بد دهنی نکند ، هیچ زنی ازچیزی شکایت نداشته باشد ، هیچ بچه ای گریه نکند و هیچ حیوانی از چیزی ناله نکند ؛ همه باید احساس خوشبختی کنند ... اگر توانستی کاری کنی که این اتفاق بیفتد من از آن تو خواهم بود ."

 

 

پادشاه روشنایی ها ، درحالی که خیلی نگران بود ، از آن جا رفت . او ، هرچند پادشاه با قدرتی بود ، اما تردید داشت در این که بتواند کاری کند که همه موجودات احساس خوشبختی کنند . سپس با مشاوران با تدبیرش مشورت کرد ، ولی آنها هم اعتقاد داشتند چنین کاری غیر ممکن است . این بود که پادشاه روشنایی ها ، بالاخره بعد از تلاش های بیهوده بسیار ، پیش مریسانا برگشت و از او خواهش کرد از خواسته اش چشم بپوشد یا لااقل چیز کمتری بخواهد ، چون نمی توانست ازعهده چنین کاری به آن بزرگی برآید . مریسانا حرف پادشاه را پذیرفت ، ولی ازاو خواست لااقل کاری کند تا موجودات فقط در روز جشن عروسی اش احساس خوشحالی کنند .

 

 

پادشاه ازآن جا رفت ، اما همچنان نگران بود ، چون یک روز به نظرش بی اندازه طولانی می آمد . درحقیقت این خواسته هم درنظرش ناممکن بود . مشاورانش هم دقیقاً همین نظررا داشتند .

آن ها به صدای بلند گفتند :" یک روز تمام ! این غیر ممکن است !"

پادشاه پیش مریسانا برگشت وبه او گفت که ممکن نیست بتواند این خواسته اش را هم برآورده کند .

مریسانا خیلی غمگین شد .آه کشید وگفت :" حتی نمی شود کاری کرد که موجودات یک روز احساس خوشبختی کنند ! من فکر می کردم برآورده کردن این خواسته ساده ترین چیز ممکن است ."

ودوباره تسلیم حرف پادشاه شد وگفت لااقل کاری کند تا موجودات فقط درهنگام ظهر روز عروسی احساس خوشبختی کنند .

 

 

مریسانا

پادشاه روشنایی ها برای سومین باراز آن جا رفت . اما این بار دیگر نگران نبود ، چون امیدوار بود که بتواند این خواسته مریسانا را برآورده کند . وهمین طور هم شد . خیلی زود انسان ها ، حیوانات ، درخت های وچمن زارها خبردار شدند که ظهر روز ازدواج پادشاه روشنایی ها و مریسانا ، غم وغصه ها وناخوشی ها از بین می رود . همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و برای تشکر از مریسانای خوب ومهربان باصدای بلند آواز خواندند . بعد با هم مشورت کردند که برای تشکر از مریسانا چه کارهایی انجام بدهند . بالاخره قرار شد که گیاهان ، زیباترین گل ها رابه وجود بیاورند وانسان ها وحیوانات دسته گل های بزرگ درست کنند وبه جشن عروسی مریسانا ببرند .

 

 

در روز جشن دسته گل ها آن قدر زیادبودند که دیگر برای مریسانا وخدمتکارانش جانبود . از قضا ، چند کوتوله جادوگر هم ازجنگل آماریدا به جشن عروسی آمده بودند ؛ آن ها از دیدن آن همه گل حیرت کرده بودند وپیش خود گفتند آدم می تواند با این همه دسته گل ، یک درخت درست کند . بلافاصله دست به کار شدند و درخت کاج بزرگی درست کردند . اما خیلی زود فهمیدند که درخت قدرت زندگی کردن ندارد ، چون شروع کرد به پژمرده شدن . مریسانا که این را دید ، گفت شنل عروسی اش را می دهد تا درخت زنده شود . بعد شنل را که از پارچه لطیف وسبز رنگی بود ، روی درخت انداخت و ناگهان درخت شروع کرد به سبز شدن ورشد کردن و شنل در درخت محو شد . همه مهمان هایی که به جشن عروسی آمده بودند ، شگفت زده شدند ؛ این عجیب ترین درخت کاجی بود که دیده بودند .

 

اول فکر کردند که یک درخت کاج معمولی است ، اما میوه هایش ، مثل درخت های کاج دیگر ، همیشه سبز نمی ماند . چون این درخت از شاخه ها و برگ ها وشکوفه های درخت های دیگر به وجود آمده بود ، میوه هایش در پاییز ، درست مثل برگ های درخت های دیگر ، زرد می شد ومی ریخت . اما وقتی دربهار شروع می کرد به رشد کردن ، شبیه یک درخت کاج معمولی می شد ودرنوک شاخ هایش ، شنل سبز رنگ عروسی پیدا بود این درخت عجیب و غریب ، روز عروسی مریسانا به وجود آمده بود ، به خاطر همین هم به اوتقدیمش کرده بودند . درحقیقت این اولین درخت کاج ، درطرف آفتابی دره کوستئانا ، نزدیک تپه درخت های بید ، مقابل سرزمین درخشان کورداد الاگو ، به وجود آمد ه بود ودر سایه دلنشین آن ، که نه روشنایی اش کور کننده بود ونه تاریکی اش ، غم انگیز، وهمه خوشی های جنگل درآن جا جمع شده بود ، عروسی پادشاه روشنایی ها ومریسانای زیبا را جشن گرفتند .

 

 

درهنگام عروسی ، ناگهان همه چشم شان به نورعجیبی افتاد که تا آن موقع نظریش را ندیده بودند . درتمام دره وکوه ها همه احساس سرمستی کردند وشادی بی مانندی وجود همه موجودات را در بلندی های دولومیت در برگرفت . در آن لحظه همه موجودات احساسی شبیه به هم داشتند .

ظهر باصفای آن روز آکنده از احساس تشکر از عروسی پادشاه روشنایی ها ومریسانای زیبا بود .

 

گفت :"ظهر بهترین زمان زندگی من است. دلم می خواهد ظهر با هم ازدواج کنیم. همه باید درآن وقت احساس خوشبختی کنند ، چه انسان ها ، چه حیوانات ، چه درخت ها وچه چمن زارها ."

 

ترجمه سیامک گلشیری

 

 

منبع: کانون ادبیات ایران

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آدی و بودی

 

صمد بهرنگی

 

یكی بود، یكی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!

 

بودی گفت: چیه آدی؟ بگو.

 

آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یك سری بهش بزنیم. خیلی وقته ندیده‌ایم. بودی گفت: باشد. سوغاتی چه ببریم؟ دست خالی كه نمی‌شود رفت.

 

آدی گفت: پاشیم خمیر كنیم، توتك بپزیم. صبح زود می‌رویم.

 

شب چله‌ی زمستان بود، مهتاب هم بود. آدی گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است دیگر لازم نیست تنور آتش كنیم.

 

خمیر را چونه چونه چسباندند به دیوارهای حیاط و رفتند خوابیدند. صبح پا شدند خمیرها را از دیوار كندند و گذاشتند توی خورجین. خمیرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.

 

توی تنور كله پاچه بار گذاشته بودند روی قابلمه را پوشاندند. یك كیسه هم پول داشتند كه جای خوبی قایم كردند. آنوقت بیرون آمدند در خانه را بستند و كلید را دم در زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند. توی راه به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!

 

بابا درویش گفت: به علی.

 

گفتند: ما می‌رویم به خانه‌ی دخترمان. كلید خانه را هم گذاشتیم دم در زیر سنگ. توی تنور، كله پاچه بار گذاشتیم و كیسه‌ی پول را هم در فلان جا قایم كرده‌ایم. تو نروی در خانه را باز كنی و تو بروی كله پاچه را بخوری و جاش كار بد بكنی بعد هم پول ها را برداری و جاش خرده سفال پر كنی، ها!

 

بابا درویش گفت: من برای خودم كار و بار دارم. بچه نشوید. آخر من را با پولها و كله پاچه‌ی شما چكار؟ گم شوید! بروید. عجب گیری افتادیم!

 

آدی و بودی خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درویش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز كرد و تو رفت. اول كله پاچه را خورد و جایش را با چیز دیگری پر كرد و بعد كیسه ی پول را توی جیبش خالی كرد و لولهنگی دم دست بود، آن را شكست و خردهایش را ریخت توی كیسه و بیرون آمد.

 

آدی و بودی آمدند تا رسیدند نزدیك های شهر دختر. به كسی سفارش كردند كه برود به دختر بگوید كه پدر و مادرت می‌آیند به دیدن تو.

 

شوهر دختر تاجری حسابی و آبرومند بود. كیا بیایی داشت. دختر دلش هری ریخت پایین كه اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندری به خانه بیایند آبرویش پاك خواهد رفت. بدتر از همه اینكه پدر و مادرش سوقاتی هم خواهند آورد. از این رو نوكرهایش را فرستاد رفتند آدی و بودی را سر راه گرفتند و سوقاتی‌ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودی یكی از توتك‌ها را كش رفت و زد زیر بغلش قایم كرد. آخرش آمدند رسیدند به خانه، سلام وعلیك گفتند و نشستند. از این در و آن در صحبت كردند تا شوهر دخترشان آمد. بودی فوراً توتك را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، یك دانه توتك را برای تو آورده‌ایم. زیاد پخته بودیم. سر راه دزدها و اوباش ها ریختند از دستمان گرفتند.

 

دختر مجال نداد. فوری توتك را از دست مادرش قاپید و انداخت بیرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به كنیزهایش گفت: جای پدر و مادرم را توی اطاق هل و میخك بیندازید.

 

آدی و بودی نصف شبی به بوی هل و میخك بیدار شدند.

 

بودی گفت: آدی!

 

آدی گفت: جان آدی!

 

بودی گفت: هیچ می‌دانی چی شده؟

 

آدی گفت: چی شده؟

 

بودی گفت: ننه‌اش به قربان! طفلك دختر بس كه سرش شلوغ بوده و كار داشته نتوانسته برود مستراح و مرتب برای دست به آب آمده توی این اتاق. پاشو این ها را ببریم بریزیم توی رودخانه.

 

آنوقت پا شدند و هر چه هل و میخك بود ریختند توی رودخانه و آمدند راحت و آسوده خوابیدند. صبح كه شد، آمدند پیش دیگران برای نان و چایی خوردن. بودی تا دخترش را دید گفت: ننه‌ات به قربان مگر خانه‌ی این پدر سگ باید چقدر كار كنی كه وقت نمی‌كنی به مستراح بروی؛ شب هم‌ اش نجس‌ها را بردیم و ریختیم توی رودخانه.

 

دختر زود جلو دهانشان را گرفت كه شوهرش نفهمد چه اتفاقی افتاده. بعد هم به نوكرهایش پول داد رفتند هل و میخك خریدند ریختند توی اتاق كه شوهر بو نبرد.

 

فردا شب دختر به كنیزهایش گفت كه جایشان را در اتاق آینه بند بیندازند.

 

باز یك وقتی از شب آدی و بودی بیدار شدند و هر چه كردند خواب به چشمشان نرفت. این بر و آن بر را نگاه كردند دیدند از هر طرف زن و مردهایی بهشان خیره شده اند. بودی گفت: آدی!

 

آدی گفت: جان آدی!

 

بودی گفت: هیچ می‌دانی چی شده؟

 

آدی گفت: چی شده؟

 

بودی گفت: طفلك دختر ننه مرده! نگاه كن ببین چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همه‌شان را بزنیم بكشیم دختره نفس راحتی بكشد.

 

آنوقت پا شدند و هر كدام کلنگی گیر آوردند و زدند هر چه آینه بود شكستند و خرد كردند. وقتی دیدند دیگر كسی نگاه‌شان نمی‌كند، بودی گفت: نگاه كن آدی! همه‌شان مردند. دیگر كسی نگاه نمی‌كند.

 

بعد تا صبح خوش و شیرین خوابیدند. صبح كه پا شدند آمدند نان و چایی بخورند، بودی به دخترش گفت: طفلك دخترم؟ تو چقدر دشمن و بدخواه داشتی و ما خبر نداشتیم. شب تا صبح، مدعی كشتیم.

 

دختره رفت اتاق آینه را نگاه كرد دید آدی و بودی عجب دسته گلی به آب دادند. زودی نوكرهایش را فرستاد آینه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آینه ببندند كه مردش بو نبرد.

 

آن روز را هم شب كردند. وقت خوابیدن دختر به كنیزهایش گفت جایشان را توی اتاق غازها بیندازند.

 

نصف شبی غازها برای خودشان آواز می‌خواندند. آدی و بودی بیدار شدند و دیگر نتوانستند بخوابند. بودی گفت، آدی!

 

آدی گفت: جان آدی!

 

بودی گفت: هیچ می‌دانی چی شده؟

 

آدی گفت: چی شده؟

 

بودی گفت ننه‌ات روی سنگ مرده شور خانه بیفته! طفلك دختر، یعنی اینقدر كار روی سرت كوپه شده كه نمی‌توانی به غازها برسی و شپش سرشان را بجویی؟ ببین آدی، حیوانكی غازها چه جوری گریه می‌كنند. پاشو آب داغ كنیم همه‌شان را بشوییم.

 

پا شدند توی دیگی آب داغ كردند، غازها را یكی یكی گرفتند و توی آب فرو كردند و درآوردند چیدند بیخ دیوار. آنوقت سر و صداها خوابید و بودی گفت: می‌بینی آدی. حیوانكی‌ها آرام گرفتند.

 

صبح كه آمدند نان و چایی بخورند بودی به دخترش گفت: ننه‌ات به قربانت دختر! توی این خراب شده چقدر باید جان بكنی كه وقت نمی‌كنی غازهایت را بشویی تمیز بكنی. شب آب داغ كردیم همه‌شان را شستیم تا گریه‌شان برید.

 

دختر دو دستی زد به سرش كه وای خدا مرگم بدهد. ذلیل شده‌ها مگر نمی‌دانید غاز شب آواز می‌خواند؟

 

باز به نوكرهایش پول داد بروند غازهای دیگری بخرند بیاورند تا شوهرش بو نبرد.

 

شب چهارم جای آدی و بودی را در انبار نفت انداختند. نفت را پر كرده بودند توی كوزه ها و بیخ دیوار ردیف كرده بودند.

 

بودی نگاهی به كوزه ها انداخت و گفت: آدی!

 

آدی گفت:‌جان آدی!

 

بودی گفت: طفلك دختره فهمیده كه امشب می‌خواهیم حمام كنیم، كوزه ها را پر آب كرده. پاشو آب گرم كنیم خودمان را بشوییم.

 

آنوقت پا شدند و نفت را گرم كردند و ریختند سرشان و همه جایشان را نفتی كردند و لحاف وتشك‌های‌شان را هم. صبح مثل سگ جهنم آمدند كه چایی بخورند. دختر سر وصورت كثیفشان را دید ترسید. بودی گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهربانی. از كجا فهمیدی كه وقت حمام كردن ماست كه كوزه های پر آب را گذاشتی توی انبار؟

 

دختر گفت: وای خدا مرگم بدهد! ذلیل شده ها توی كوزه ها نفت بود.

 

بعد به نوكرهایش گفت این‌ها را ببرید حمام و زود برگردانید.

 

آدی و بودی وقتی از حمام برگشتند، دختر دیگر نگذاشت تو بیایند. همانجا دم در یك كوزه دوشاب و چند متر چیت و یك اسب بهشان داد و گفت: بس است دیگر. بروید خانه‌ی خودتان.

 

آدی و بودی دوشاب و چیت و اسب را گرفتند و راه افتادند. هوا خیلی سرد بود. تف توی هوا یخ می‌كرد. رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی كه زمین از زور سرما ترك خورده بود. بودی نگاهی كرد و دلش سوخت. گفت: آدی!

 

آدی گفت: جان آدی!

 

بودی گفت: طفلك زمین را می‌بینی چه جوری پاشنه‌اش ترك شده؟ می‌گویم دوشاب را بریزیم روش بلكه كمی ‌نرم شد و خوب شد. دوشاب را ریختند توی شكاف زمین و راه افتادند. كمی‌كه رفتند رسیدند به بوته خاری. باد می‌وزید و بوته‌ی خار تكان تكان می‌خورد. بودی نگاهی كرد و دلش سوخت. گفت: آدی!

 

آدی گفت: جان آدی!

 

بودی گفت: حیوانكی خار را می‌بینی لخت ایستاده جلو سرما دارد می‌لرزد. بهتر نیست چیت را بیندازیم روی سرش كه سرما نخورد؟

 

چیت را انداختند روی سر بوته‌ی خار و راه افتادند. رفتند رفتند و كلاغ چلاقی دیدند كه لنگان لنگان راه میرفت. بودی نگاهی كرد و دلش سوخت. گفت: آدی!

 

آدی گفت: جان آدی!

 

بودی گفت: كلاغه را می‌بینی؟ حالا بچه هایش نشسته اند توی خانه می‌گویند ببینی مادرمان كجا ماند. از گرسنگی مردیم.

 

آدی گفت: تو می‌گویی چكار كنیم؟

 

بودی گفت: بهتر نیست اسب را بدهیم به كلاغه كه تندتر برود؟ ما پای‌مان سالم است، پیاده هم می‌توانیم برویم.

 

اسب را ول كردند جلو كلاغه و راه افتادند. كمی‌كه راه رفتند به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!

 

بابا درویش گفت: بعلی.

 

گفتند: نرفتی كه كله پاچه را بخوری و توی قابلمه چیز دیگری بریزی؟

 

بابا درویش گفت: نه بابا. مگر من بیكار بودم كه بروم كله پاچه بخورم؟

 

گفتند: بابا درویش!

 

گفت: بعلی.

 

گفتند: نرفتی كه كیسه‌ی پولمان را خالی كنی و جایش خرده سفال پر كنی؟

 

بابا درویش عصبانی شد و گفت: بروید گم شوید بابا. شماها عجب آدم‌هایی هستید.

 

آدی و بودی خوشحال شدند و گفتند: بابا درویش!

 

بابا درویش گفت باز دیگر چه مرگ‌تان است؟ گفتند، بابا درویش نروی چیت را از روی بوته‌ی خار برداری و اسب را از كلاغه بگیری، ها!

 

بابا درویش عصبانی شد و فریاد زد: گورتان را گم كنید بابا. شما خیال می‌كنید من خودم كار و كاسبی ندارم و همه‌اش بیكارم؟ گم شوید از جلو چشمم!

 

آدی و بودی راه افتادند. بابا درویش هم رفت وچیت و اسب را صاحب شد.

 

آدی و بودی وقتی به خانه شان رسیدند، قابلمه را درآوردند كه ناهار بخورند، دیدند بابا درویش كارش را كرده. از كله پاچه نشانی نیست. رفتند سراغ كیسه‌ی پول، دیدند كه به جای پول‌ها تویش سفال پر كرده اند.

 

دو دستی زدند سرشان و نشستند روی زمین.

 

منبع: کتاب تلخون – نشر امیرکبیر- 1349

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گرگ‌ها و آدم‌ها

 

آنتوان چخوف

 

برگردان: کوروش مهربان

 

یک شب ننه گرگ گرسنه‌ای برای شکار از لانه اش بیرون آمد. سه بچه‌اش میان پوشال‌ها برای گرم شدن، به هم پیچیده بوند و خواب‌شان برده بود. ننه گرگ بچه‌هایش را لیسید و از لانه‌اش بیرون آمد.

 

اول‌های بهار بود، اما شب‌های جنگل مثل زمستان سرد بود و از سوز سرما زبان را نمی‌شد از دهان بیرون آورد.

 

ننه گرگه حالش خوش نبود و اوقاتش تلخ بود. با کوچک‌ترین صدایی از جا می‌پرید و همه‌اش دلشوره بچه‌هایش را داشت که نکند حالا که او پیششان نیست، بلایی سرشان بیاید.

 

همه چیز او را می‌ترساند: جا پای آدم‌ها و اسب‌ها، ریشه درخت‌ها، تکه‌های چوب و کود. به خیالش می‌رسید که پشت تاریکی هر درختی آدمی‌کمین کرده است و آن طرف‌تر از جنگل، سگی پارس می‌کند.

 

گرگ، دیگر جوان نبود و بویایی‌اش ضعیف شده بود. این بود که گاهی جاپای روباه را با سگ اشتباه می‌گرفت. یکبار حتی بویایی اش چنان او را به اشتباه انداخت که راه خانه اش را هم گم کرد و این بلایی بود که تا آن وقت به سرش نیامده بود.

 

چون ناتوان شده بود دیگر سراغ گوسفند و بره‌های درشت نمی‌رفت و از اسب و کره دوری می‌کرد. خوارکش لاشه حیوانات مرده بود. گوشت تازه خیلی کم گیرش می‌آمد، تنها در فصل بهار ممکن بود خرگوش ماده ای را که نزدیکش بود به چنگ بیاورد یا خودش را به آغل بره‌ها برساند.

 

چند کیلومتر دور از لانه گرگ، در کنار جاده، یک کلبه بود. توی کلبه پیرمرد نگهبانی که مرتب سرفه می‌کرد و با خودش حرف می‌زد، زندگی می‌کرد.

 

پیرمرد نگهبان، شب‌ها می‌خوابید و روزها با تفنگ تک لولش توی جنگل دنبال خرگوش می‌چرخید. قدیم‌ها گویا در ماشین خانه قطار کار می‌کرد، چون هر وقت می‌خواست بایستد با صدای بلند خودش می‌گفت: «ماشین، بایست!» و هروقت می‌خواست را بیفتد می‌گفت: «ماشین، حرکت!»

 

پیرمرد، سگ سیاهرنگ درشتی داشت که هروقت خیلی پیش می‌رفت، پیرمرد صدا می‌زد: «ماشین، برگرد.»

 

گرگ، یادش آمد که تابستان و پاییز یک قوچ و دو تا میش را دیده بود که کنار کلبه چرا می‌کردند و همین اواخر صدایی شبیه صدای بره را آن طرف‌ها شنیده بود. حالا که طرف کلبه می‌آمد می‌دانست که بهار شده است و اگر بتواند خودش را به آغل برساند، بره ای گیرش خواهد آمد.

 

خیلی گرسنه بود. به این خیال بود که چطور با اشتها بره را خواهد خورد و این خیال دهانش را آب می‌انداخت و چشمهایش را نور می‌داد.

 

دور و بر کلبه، برف توده شده بود. همه جا آرام بود. سگ هم خوابیده بود.

 

گرگ، روی بام پوشیده از برف آغل پرید و با پوزه‌هایش برفها را پس زد و پوشالها را کند. پوشالها محکم نبودند و گرگ توانست سقف را سوراخ کند. ناگهان عطر گرم و خوش بره و شیر در دماغش پیچید.

 

آ ن زیر، بره ای داشت به نرمی‌بع بع می‌کرد.

 

گرگ خودش را که از سقف پایین انداخت، با پوزه‌هایش روی چیز نرم و گرمی‌افتاد که خیال کرد میش بود.

 

در همین لحظه فریادی به آسمان رفت و میش خودش را به دیوار آغل کوبید.

 

گرگ، ترسید و اولین چیزی را که می‌توانست به دندان گرفت و خودش را از آغل بیرون انداخت. چنان می‌دوید که تمام عضله‌های تنش کشیده می‌شد.

 

سگ که بوی گرگ را شنیده بود، با خشم پارس کرد و مرغها ترسان به قدقد درآمدند.

 

پیرمرد نگهبان از کلبه بیرون آمد و فریاد زد: «ماشین، هرچی تندتر! سوتو بزن!» و خودش مثل قطار، سوت کشید.

 

تمام این صداها در جنگل می‌پیچید.

 

همین که سر و صدا کم شد و گرگ ترسش ریخت، فهمید چیزی را که به دندان کشیده است و می‌برد سفت تر و سنگین تر از بره معمولی است. بوی دیگری هم می‌دهد و صدای دیگری هم دارد.

 

گرگ ایستاد و طعمه اش را روی برف گذاشت تا هم استراحت کند و هم غذا بخورد. ناگهان زوزه اش بلند شد.

 

طعمه اش بره نبود، توله بود. توله ای سفت و سیاه که سری درشت و پاهایی بلند داشت. با لکه‌های سفیدی روی پیشانی، درست شکل مادرش.

 

توله سگ، پشت تر و زخمی‌اش را لیسید و دمش را تکان داد و پارس کرد. انگار اتفاقی نیفتاده است.

 

گرگ خرناس کشید و توله سگ را رها کرد.

 

توله سگ دنبال گرگ راه افتاد.

 

گرگ برگشت و زوزه کشید.

 

توله سگ تعجب کرد و ایستاد. خیال کرد گرگ بازی درمی‌آورد، سرش را به سمت کلبه برگرداند و با خوشحالی به صدای بلند پارس کرد، انگار مادرش را صدا می‌زد که او هم بیاید و بازی کنند.

 

هوا داشت روشن می‌شد که گرگ از میان درخت‌های سپیدار به طرف لانه اش راه افتاد.

 

پرنده‌ها بیدار شده بودند و هر از گاه به صدای پارس سگ و زوزه گرگ به گوشه ای پرواز می‌کردند. پگرگ در حیرت بود گه: «چرا سگ به دنبالم می‌آید؟ می‌خواهد که بخورمش؟»

 

گرگ و بچه‌هایش در لانه کوچکی زندگی می‌کردند. سه سال پیش توفان سختی یک درخت کاج کهنه را از ریشه کنده بود و جایش گودالی باقیمانده بود. کف گودال با برگهای خشک پوشیده بود. استخوان و شاخ حیوانات هم آن تو ریخته بود که بچه گرگ‌ها با آنها بازی می‌کردند.

 

بچه‌ها دیگر بیدار شده بودند. هر سه شبیه هم بودند و کنار لانه صف کشیده بودند و دم می‌جنباندند و چشم به راه آمدن مادرشان بودند.

 

توله سگ همین که بچه گرگ‌ها را دید، ایستاد و مدتی نگاهشان کرد. همین که دانست آنها هم نگاهش می‌کنند با خشک پارس کرد.

 

صبح رسید و آفتاب برفها را برق انداخت. اما توله سگ هنوز آن کنار ایستاده بود و پارس می‌کرد.

 

بچه گرگ‌ها با پوزه‌هاشان شک ننه گرگ را فشار می‌دادند و از پستانهایش شیر می‌خوردند و گرگ، استخوان لخت و سفید سگی را به دندان گرفته بود.

 

ننه گرگ از گرسنگی رنج می‌برد و سرش از صدای پارس توله سگ درد می‌کرد و دلش می‌خواست بلند شود و مهمان ناخوانده را تکه و پاره کند.

 

بالاخره توله سگ خسته شد و صدایش گرفت. چون دید خانواده گرگ از او نمی‌ترستند و حتی اعتنایی به او نمی‌کنند، آرام آرام به آنها نزدیک شد.

 

پیشانی سفید و بزرگی داشت که وسطش مثل پیشانی سگهای احمق، برآمدگی داشت. چشمهایش کوچک، زاغ و کم نور بود. از تمام صورتش حماقت می‌بارید.

 

توله سگ کنار بچه گرگ‌ها آمد و پنجه اش را به طرفشان دراز کرد و پوزه اش را پیش آورد و گفت: «هاف،‌هاف. واق، واق!:»

 

گرگ‌ها اصلاً چیزی از حرف‌های سگ نفهمیدند، اما دم‌هایشان را جنباندند.

 

توله سگ پنجه اش را پیش برد و به سر یکی از بچه گرگ‌ها زد. بچه گرگ، ضربه اش را جواب داد. سگ بلند شد و از گوشه چشم نگاه کرد و دمش را جنباند و ناگهان جستی زد و شروع کرد روی برفها به دور خود چرخیدن.

 

بچه گرگ‌ها دنبالش راه افتادند. سگ به پشت روی زمین خوابید و دست و پایش را هوا کرد. بچه گرگ‌ها رویش پریدند و با شادی پیروزی، آهسته گازش گرفتند. البته نه آنجور که آزاری برسانند.

 

چند کلاغ روی درخت کاج بلندی، که آن نزدیکیها بود، نشستند و چشم به پایین دوختند.

 

بازی شاد و پر سر و صدایی بود.

 

آفتاب، با گرمای بهاری می‌تابید و پرنده‌های سیاه هر از گاه از روی کاج کنده شده از توفان می‌پریدند و پرهاشان در برق آفتاب سبزی می‌زد.

 

ننه گرگ اغلب به بچه‌هایش یاد می‌داد که چطور می‌شود با شکار بازی کرد. حالا که بچه‌هایش را می‌دید که روی برف دنبال توله سگ می‌دوند و جنگ بازی می‌کنند، به این فکر بود که: بگذار یاد بگیرند.

 

بچه‌ها وقتی از بازی سیر شدند، به لانه برگشتند و خوابیدند. توله سگ هم کمی‌دور و بر پرسه زد و بعد او هم در آفتاب خوابید. وقتی بیدار شدند باز هم بازی کردند.

 

ننه گرگ تمام آن روز را با صدای بره ای که دیشب از آغل شنیده بود و بوی خوش شیر، گذراند. از زور گرسنگی دندانهایش را به هم فشار داد و استخوان خالی را، به یاد بره، گاز زد. بچه‌ها به پستانهایش چسبیدند و توله سگ دور و بر، روی برفها، به نفس نفس افتاد. ننه گرگ گفت: «می‌خورمش.» و به طرف توله سگ رفت.

 

توله سگ، پوزه گرگ را لیسید و عشوه آمد، به خیالش گرگ داشت با او بازی می‌کرد.

 

گرگ، پیشترها چند سگ را خورده بود، اما این توله بوی سگهای قوی را داشت و حالا که او ناتوان شده بود، از این بو خوشش نمی‌آمد. این بو برایش غیرقابل تحمل بود، از کنار سگ دور شد.

 

شب که رسید، هوا سرد شد. توله سگ یاد خانه افتاد و راهش را پیش کشید.

 

ننه گرگ وقتی صدای خرخر بچه‌ها را شنید، برای شکار کردن از لانه بیرون آمد.

 

مانند شبهای پیش از هر صدایی می‌ترسید و گوش به زنگ خطر بود. هر سیاهی، هر چوب، هر تک درخت از دور به شکل آدم‌یزاد بود.

 

گرگ از کنار جاده روی برفهای یخ زده، پیش می‌رفت. ناگهان یک سیاهی به چشمش خورد. چشمهایش را باز و گوشش را تیز کرد. بله! چیزی پیشاپیش او در حرکت بود و او حتی صدای پاهای آرامش را می‌شنید. کفتار بود؟

 

با ترس و احتیاط در حالی که نفس را در سینه اش حبس کرده بود به حرکت آن سیاهی جنبنده خیره شد. توله سگ سیاه بود که لکه سفیدی روی پیشانی داشت و آرام و بی خیال به خانه اش بر می‌گشت.

 

گرگ فکر کرد: «اگر نجنبم باز هم کارها را خراب می‌کند.» و به تاخت به سوی کلبه رفت.

 

کلبه نزدیک بود. گرگ روی بام آغل پرید. سوراخ کار دیشب را با لایه‌های پوشال و چوب پوشانده بودند.

 

گرگ با شتاب تمام با پنجه و پوزه اش، پوشال‌ها را کنار زد و دور و بر را نگاه کرد تا ببیند توله سگ رسیده است یا نه.

 

آن پایین بوی موجودی گرم را می‌شنید که پارس شادمانه توله سگ را از پشت سر شنید.

 

توله سگ خود را بالای بام رساند و از سوراخ سقف پایین پرید. همین که خودش را در جای گرم و آشنای همیشگی و در کنار میش دید، با صدای بلندتر پارس کرد...

 

از صدای توله سگ، مادرش که زیر سایبان خوابیده بود بیدار شد و بوی گرگ را که شنید، پارس کرد.

 

مرغها هم به صدا درآمده بودند که پیرمرد نگهبان با تفنگی که در دست داشت پیدایش شد و در این هنگام، گرگ هراسان از کلبه دور شده بود.

 

پیرمرد سوت می‌کشید: «دوو، دوو! ماشین با سرعت به جلوماشه تفنگ!»

 

را کشید، آتش نشد. دوباره همین طور. بار سوم شعله ای از لوله تفنگ بیرون زد و صدایی در آغل پیچید.

 

شانه‌هایش از کار تفنگ درد گرفته بود. تفنگ را با یک دستش گرفت و با دست دیگر تبری را برداشت تا برود ببیند چه خبر است.

 

پیرمرد کمی‌بعد به کلبه برگشت.

 

مسافری که شب در کلبه خوابیده بود، حالا از سر و صدا بیدار شده بود و با صدایی خواب آلود پرسید: «چه خبر شده؟»

 

پیرمرد گفت: «هیچی. چیز مهمی‌نیست. توله سگ من دوست داره تو آغل گرم و نرم گوسفند بخوابه. اما عادت نداره از در تو بیاد، از سقف میاد. دیشب هم سقف و سوراخ کرده بود و رفته بود گردش. حالا بازم سقف و سوراخ کرد و برگشت.»

 

مسافر گفت: «سگ احمقیه!»

 

پیرمرد که به طرف بخاری می‌رفت گفت: «پیچ و مهره‌هاش قاطی هستند. من تحمل هیچ احمقی رو ندارم. بریم بخوابیم. برای بیدار شدن خیلی زوده. به سرعت رو به خواب.»

 

پیرمرد صبح که شد توله سگ را صدا زد. گوشش را آنقدر کشید که در آمد. با چوبی که دستش بود سگ را می‌زد و هر بار می‌گفت: «از در تو بیا! از در تو بیا! از در توبیا!»

 

حروف‌چین: پرستو نادرپور

  • Like 4
لینک به دیدگاه

می‌ترسم خودم را هم ببرند

 

الول ساتن

 

سه تا دزد بودن و یه جوان. جوان یه خر و یه بز داشت. بز رو می‌برد به شهر بفروشه. این سه تا دزد به خیال افتادند این جوان رو لخت کنن.

 

یکیش گفت: من می‌رم از دنبال، بز را می‌دزدم و زنگوله به دم خرش می‌بندم. این از دنبال آمد و بز رو دزدید و زنگوله رو از گردن بز درآورد و به دم خر بست.

 

بعد دزد دوم اومد و گف: ای عمو چرا زنگوله را به دم خر بستی؟

 

گف که من بز داشتم.

 

گف: حالا من خررو نگه می‌دارم تو برو بزتو بگیر، من الان که می‌اومدم، دیدم یه نفر بز همراه داشت. این گف خُب تو پس خرِ منو نگه دار تا من برم و بزم و بگیرم. اینکه رفت به سراغ بزش، دزد خرش و ور می‌دارد و می‌رَد و می‌رد و ماند دزد سومی.

 

دزد سوم اومد و گف: چرا متفکّری؟

 

گف که آره اینطور شدم.

 

گف:لباساتو درآر و برو تو چاه، انگشتر من افتاده است تو چاه انگشتر من درآر، من مزد خوبی به تو می‌دَم.

 

این اومد لباساشو کند و رف تو چاه. دزد سومی هم لباس‌شو برداشت و برد. این بیچاره لخت شد. این رف تو چاه دید چیزی نیست فقط یه چوبدستی پیدا کرد و بنا کرد این طرف و اون طرف زدن. دو نفر پیدا شدن گفتن عمو مگر دیوانه‌ای؟

 

تو که همه چیزت رو بردن.

 

گف: می‌ترسم خودُمَم را ببرن.

 

منبع: توپوزقلی‌میرزا – نشر ثالث

 

حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

بازی

 

ايتالو كالوينو

 

برگردان: فرزاد همتی و محمد رضا فرزاد

 

 

 

شهري بود كه در آن، همه چيز ممنوع بود.

 

و چون تنها چيزي كه ممنوع نبود بازي الك دولك بود، اهالی‌ شهر هر روز به صحراهاي اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باري الك دولك می‌گذراندند.

 

و چون قوانين ممنوعيت نه يكباره بلكه به تدريج و هميشه با دلايل كافي وضع شده بودند، كسي دليلي براي گلايه و شكايت نداشت و اهالي مشكلي هم براي سازگاري با اين قوانين نداشتند.

 

سال ها گذشت. يك روز بزرگان شهر ديدند كه ضرورتي وجود ندارد كه همه چيز ممنوع باشد و جارچي‌ها را روانه كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاري دلشان می‌خواهد بكنند.

 

جارچي ها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند:”آهاي مردم! آهاي ... ! بدانيد و آگاه باشيد كه از حالا به بعد هيچ كاري ممنوع نيست.”

 

مردم كه دور جارچي ها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراكنده شدند و بازي الك دولك شان را از سر گرفتند.

 

جارچي ها دوباره اعلام كردند: “می‌فهميد! شما حالا آزاد هستيد كه هر كاري دلتان می‌خواهد، بكنيد.”

 

اهالي جواب دادند: “خب! ما داريم الك دولك بازي می‌كنيم.”

 

جارچي ها كارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.

 

ولي اهالي گوش نكردند و همچنان به بازي الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌اي درنگ.

 

جارچي ها كه ديدند تلاش شان بی‌نتيجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.

 

اُمرا گفتند:”كاري ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنيم.”

 

آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امراي شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازي الك دولك را از سر گرفتند.

 

برگرفته از كتاب شاه گوش می‌كند - انتشارات مرواريد چاپ اول 1382

 

حروف چین: شهاب لنکرانی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...