Alireza Hashemi 33392 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ سلام این دفعه میخوایم راجبع عذاب وجدان بگیم اون اذیت هایی که وقت و بی وقت میاد جلو چشاتون و شما رو پیش خودتون شرمنده میکنه بگیم تا با این کار یکم آروم شیم یا شاید درسی بگیریم اولیش رو خودم میگم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 یه روز ... نَه ،شب بود ساعتای 8-9 داشتم با ماشین برمیگشتم خونه تو حال خودم بودم محو آهنگ دیدم کنار خیابون یه پیرمردی دستش و بلند کرد که سوارش کنم من اصلا توجهی نکردم گاز دادم و رفتم .... فردای اون روز صبح رفیقم و که همسایمونم بود و اتفاقا همکارم بودیم دیدم گفت :علیرضا بابابزرگت از دستت خیلی ناراحته من گفتم : از دست من؟؟ واسه چی؟ گفت: دیشب از بغلش رد شدی سوارش نکردی گفتم:آ اون بابا بزرگم بود ؟؟گفت آره من رد شدم سوارش کردم هی به تو فحش میداد.... من نفهمیدم اونه امروز میرم از دلش در میارم عصرش رفتم خونمون و دیدم همه دارن گریه میکنن و فهمیدم که سکته کرده ....دیگه نتونستم ببینمش و بهش بگم که اون شب نفهمیدم شما بودی.. الانم هر وقت از کنار مسافری رد میشم که دستشو بالا میکنه از عذاب وجدان اون شب وسط اتوبانم باشم جفت پا میزنم رو ترمز:5c6ipag2mnshmsf5ju3 53 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ علی رضا چقدر تو کارهای بدبد کردیها من فقط بخاطر یه موضوعی عذاب وجدان گرفتم وبسیه بار برادرزاده ام دخمره سه چهارسالش بود نمیدونم چی شد رفت رو اعصابم منم با پا کوفتم تو کمرش بعدش پشیمون شدم...... حتما از دلش دراومده دیگه ولی یه بار که حرف بد زد فلفل ریختم تو دهنش اصلا پشیمون نشدم حقش بود 27 لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ من بابته يه موضوعي از بچگي عذاب وجدان دارم تا قيامت!! حدود 6 يا 7 سالم بود تو پارك داشتم تاب بازي ميكردم يه بچه حدوده 3 يا 4 ساله اومد جلو با باباش هي گفتن پياده شو منم گوش نمي كردمو بازي ميكردم تا اينكه بچه اومد جلوي تاب يه دفعه آهنه صندليش خورد تو پيشونيش يهو اندازه 2 بند انگشت باز شدو يه عالمه خون اومد سريع باباش برداشت بردتش بيمارستان ديگه اصلا نمي دونم سر اون بچه چي اومد خيلي ناراحت شدم ولي عمدا نبود... خدا از سر تقصيراتم بگذره... 32 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ منم روحم و اصلا وجدان ندارم نه اما هر چی فکر میکنم کاری نکردم که عذاب وجدان داشته باشم در کل پسر خوبی ام 19 لینک به دیدگاه
سارا. 1380 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ منم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد کاری کرده باشم که الان عذاب وجدان داشته باشم یا شایدم وجدانم خوابه که یادم نمیاد!!! 13 لینک به دیدگاه
**مهرناز** 374 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ بحث جالبیه الان چیزی به ذهنم نمیاد که به خاطرش عذاب وجدان داشته باشم هر وقت یادم اومد میام میگم 10 لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ من فکر میکنم تا حالا کاری نکردم که بخاطرش عذاب وجدان داشته باشم. شایدم یادم نمیاد. درکل دخمل خوبیم حتما دیگه 9 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ اینو یادمه که : چندسال پیشا ... یه دفعه خواهرم رو صندلی نشسته بود ... منم از پشت، صندلی رو انداختم و اونم افتاد ... اولش کلی خندیدم ... ولی بعدش بسی ناراحت شدم ... 24 لینک به دیدگاه
hami_sani 6076 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ تقریبا 2 سال پیش بود که به خاطر تماسهای زیادی که بابام باهام میگرفت بهش گفتم بابا چرا اینقدر زنگ میزنی من خوبم سالمم.هیچیم نیست.بچه که نیستم 25 سالمه.(بابام اینقدر دوسم داشت که باور کنین چند لحظه دوریه منو نمیتونست تحمل کنه.دانشگاهم حدود 120 کیلومتر تا خونمون فاصله داشت صبح میرفتم شب که میومدم مرد55 ساله بغلم میکرد گریه میکرد.اینو گفتم تا بفهمین چقدر دوسم داشت)گفت باشه کمتر زنگ میزنم.چند ماه بعد ساعت 1 شب زنگ زدن پاشو بیا خونه باباتو بردن بیمارستان.تارسیدم تموم کرده بود.حالا 2 ساله دیگه بهم زنگ نمیزنه.هرگز خودمو نمیبخشم به خاطر حرفی که زدم. باباااااااااااااااا عاشقتم.منو ببخش 32 لینک به دیدگاه
SPEEDY 3334 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ خیلی تاپیک جالبیه. باورتون نمیشه اگه من بگم تاحالا شبی نبوده که من عذاب وجدان نداشته باشم و راحت بخوابم؟ من هرروز در حال گناه کردن هستم و شبش عذاب وجدانش خفتم میکنه. اگه یه بار با خونوادم تو طول روز بلند حرف بزنم و ناراحتشون کنم، شبش عذاب وجدان میگیریم و فرداش تمام سعیم رو میکنم از دلش دربیارم. منم که عصبی همش بلند حرف میزنم و هی شبش عذاب وجدان میگیرم و صبحش مهربون میشم و عصرش دوباره بلند و شبش عذاب وجدان و این چرخه ادامه داره. و امااا گناهای ریز و درشتی هم به نظرم مرتکب شدم که بعدش یه نیم ساعت شدیدددددددد عذاب وجدان گرفتم ولی بعدش یه دلیل قانع کننده آوردم که کارم اشتباه نبوده و از شر عذاب وجدانش راحت میشم. مثلا هفته ی پیش یه نصب بطری مشروب خوردم و بعدش از خودم بدم اومد ولی فکر کردم که مست نکردم پس ضرری نداشته که گناه باشه. آخه هر چی که ضرر داشته باشه خوردنش گناهه. یا دروغ گفتن!! واه واه واه!!! از دروغ بدم میاد ولی بعضی موقع یَک دروغای گنده ای میگم که اگه به خودم بگن کله میکنم. ولی دروغ مصلحتی که ایرادی نداره پس عذاب وجدانش فرط! گناهای ریز و درشت که خیلی زیادن ولی عذاب وجدانشون روح و روان آدمو هی خط میندازه! پس سعی کنیم هیچ کار گناه و اشتباهی نکنیم، اگه هم میکنیم مصلحتی باشه و بی خطر نسبت به خودمون یا دیگرون! 20 لینک به دیدگاه
hami_sani 6076 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ خیلی تاپیک جالبیه. باورتون نمیشه اگه من بگم تاحالا شبی نبوده که من عذاب وجدان نداشته باشم و راحت بخوابم؟من هرروز در حال گناه کردن هستم و شبش عذاب وجدانش خفتم میکنه. اگه یه بار با خونوادم تو طول روز بلند حرف بزنم و ناراحتشون کنم، شبش عذاب وجدان میگیریم و فرداش تمام سعیم رو میکنم از دلش دربیارم. منم که عصبی همش بلند حرف میزنم و هی شبش عذاب وجدان میگیرم و صبحش مهربون میشم و عصرش دوباره بلند و شبش عذاب وجدان و این چرخه ادامه داره. و امااا گناهای ریز و درشتی هم به نظرم مرتکب شدم که بعدش یه نیم ساعت شدیدددددددد عذاب وجدان گرفتم ولی بعدش یه دلیل قانع کننده آوردم که کارم اشتباه نبوده و از شر عذاب وجدانش راحت میشم. مثلا هفته ی پیش یه نصب بطری مشروب خوردم و بعدش از خودم بدم اومد ولی فکر کردم که مست نکردم پس ضرری نداشته که گناه باشه. آخه هر چی که ضرر داشته باشه خوردنش گناهه. یا دروغ گفتن!! واه واه واه!!! از دروغ بدم میاد ولی بعضی موقع یَک دروغای گنده ای میگم که اگه به خودم بگن کله میکنم. ولی دروغ مصلحتی که ایرادی نداره پس عذاب وجدانش فرط! گناهای ریز و درشت که خیلی زیادن ولی عذاب وجدانشون روح و روان آدمو هی خط میندازه! پس سعی کنیم هیچ کار گناه و اشتباهی نکنیم، اگه هم میکنیم مصلحتی باشه و بی خطر نسبت به خودمون یا دیگرون! ببخشید اینو رک میگم. ولی خدا رورشکر کن که هنوز عذاب وجدان داری .ینی هنوز اونقدر بد نیستی که دیگه بیخیال همه چی بشی.خودت بخای خدا هم کمکت میکنه. 9 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ عذاب وجدان که زیاد دارم... از اون موقع که سر کلاس به یکی از همکلاسیم تقلب ندادم و حیوونی کلی دلش شیکست...بعدشم هر کاری کردم نتونستم از دلش درآرم... تا همین دوسال پیش که با بچه ها رفته بودیم بازدید از یه خانواده ای ،تو راه برگشتمون یه زنی که اصلا به ظاهرش نمیخورد مشکل مالی داشته باشه رو کرد به یکی از بچه ها گفت من خیلی با خودم کلنجار رفتم بیام سراغتون واقعا زندگیم تو مرحله ی بدیه...اشکان بهش گفت اولویت هامون تا چند ماه دیگه تکمیله...منم هیچ کاری نکردم...هنوز که هنوزه اون غم چشماش جلو چشامه...خیلی سعی کردم پیداش کنم اما نشد... 24 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ تقریبا 2 سال پیش بود که به خاطر تماسهای زیادی که بابام باهام میگرفت بهش گفتم بابا چرا اینقدر زنگ میزنی من خوبم سالمم.هیچیم نیست.بچه که نیستم 25 سالمه.(بابام اینقدر دوسم داشت که باور کنین چند لحظه دوریه منو نمیتونست تحمل کنه.دانشگاهم حدود 120 کیلومتر تا خونمون فاصله داشت صبح میرفتم شب که میومدم مرد55 ساله بغلم میکرد گریه میکرد.اینو گفتم تا بفهمین چقدر دوسم داشت)گفت باشه کمتر زنگ میزنم.چند ماه بعد ساعت 1 شب زنگ زدن پاشو بیا خونه باباتو بردن بیمارستان.تارسیدم تموم کرده بود.حالا 2 ساله دیگه بهم زنگ نمیزنه.هرگز خودمو نمیبخشم به خاطر حرفی که زدم.باباااااااااااااااا عاشقتم.منو ببخش به نظرم این بدترین نوع عذاب وجدانه کاری که هیچ جوره واسه طرف نمیتونی جبران کنی و آتیشت میزنه نبودنش خدا بیامرزه پدرت و همین که یه پسر کچل و با مرامی داشتهکه هر لحظه یادشه روحش الان شاده 15 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ چیز زیادی یادم نیس ، ولی یادمه یه بار تو دوران راهنمایی ، روز آخر سال تحصیلی ، سر یه جریانی ، ناخواسته باعث شدم یکی از بچه ها تو کلاس انگشت نما بشه و آبروش بره خیلی روز بدی بود ، مخصوصا برای اون طفلی بعدشم دیگه نشد ببینمش ... ، تمام تابستونو منتظر روز اول مهر وبدم که بیاد مدرسه و ببینمش ازش معذرت خواهی کنم ، ولی نیومد بچه ها می گفتن تابستون با خانوادش واسه همیشه رفتن آلمان هنوزم بعد زا این همه سال ، امیدوارم بتونم یه روز ببینمش و ازش معذرت خواهی کنم ... 18 لینک به دیدگاه
haniye.a 5626 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ عذاب وجدان؟چه بحثی خیلی فک کردن میخواد .... ولی دونفر هستن که خفن در حقشون ظلم کردم اول برادرم:چون ازم کوچیکتر همیشه هر کاری میکردم مینداختم تقصیرش بعد چون خرابکاریام جزئی نبود یه چیزی مثه ازار رسوندن به مردم بود مامانم و بابام خیلی باهش دعوا میکردن:5c6ipag2mnshmsf5ju3بعد چون بچه بود گریه میکرد میومد پیشه من که بهش دلداری بدم من دعواش میکردم که کارت خیلی زشت بود تو هیچ وقت درس نمیشی...خیلی بد جنس بودم همیشه اذیتش میکردماما چون الان که بزرگ شده خفن اذیتم میکنه فک کنم صاف بشه دختر خالم:یادمه بچه بود همسن داداشمه بعد چون من ازشون بزرگتر بودم همیشه وقتی دوتایی میشدن خفن اذیتم میکردم یه روز رو مخم بودن بعد داداشم یه حرکته زشتی کرد دختر خالم خندید من عصبی شدم خواستم بزنمش از دستم در رفت من حرصم گرفت یه کشیده زدم به دختر خالم هنوزم اون موقع که چشاش پر اشک شدو یادم نمیره.. 16 لینک به دیدگاه
Cannibal 3348 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ عذاب وجدانهای موضعی داشتم که بعد از چند روز تموم شه ولی کلا چون بچه ی شری بودم، تو یه دوره ی بلند از دوم تا چهارم دبستان، کلا عذاب وجدان داشتم. دپ دپ بودم. دوست داشتم نباشم. حتی غذا نمیتونستم بخورم. وضعم طوری بود که وقتی مادرم رو میدیدم بحالش گریه میکردم که فکر میکنه چه پسر گلی داره. مهمونی برام معنی نداشت. شده بودم مثل یه تیکه لاشه که هر جا میبرنش به یه جا خیره میشه و اصلا کاری به کار کسی نداره. بطوری که بعضی وقت ها مادرم از دستم عصبانی میشد و میگفت، رفتیم فلان جا؛ نری یه گوشه کز کنی. تو همین شرایط(عذاب وجدان و به تبعش افسردگی) بودم که مادر مادربزرگم(که من وابستگی خاصی بهش داشتم) و پدر بزرگم() فوت کردند. نابود شدم. تلخ ترین دوران عمرم بود. تا این که با مادرم صحبت کردم. امیدوارم بتونید درک کنید که همه ی اینا برای یه پسر بچه ی دبستانی، چقدر سخته. الانم یادگاری که از اون موقع برام مونده، کم حرفیمه(طوریکه هنوزم بعضی اوقات دعوام میکنن) 19 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ یادمه 1بار با فندک ماشینو چسبوندم به دست پسر عمه کوچیکمو (البته از من بزرگتره) و سوزوندمش دلم براش سوخت ولی الان میگم کاشکی اونو میچسبوندم به دماغش!!!:gnugghender: آخه قراره بشه شوهر آبجیم و مارو از هم جدا کنه 21 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ اووووووووووووووووه تا دلت بخاد ... اب ریختم رو مردم ... چایی برگردوندم روشون ... تو ساق پاشون لگد زدم ... قدرت خدا شوخی شهرستانی انقدر بلدم ... ولی تلخ هاش : نرفتم عیادت مادر بزرگم ... و همون روز فوت کرد هیچوقت نبخشیدم خودمو ... یکی هم بچه بودم ... با داداشم اینا بی شخصیت بازی در میاوردیم ... حیوونا رو اذیت میکردیم ... ولی یه بار دیگه پسر خالمم هم اومد ... گربه رو دار زدن نامردا ... تا اومد جون بده ولش کردن ... باز دوباره ... اخرم نشکتنش ... بیچارش کردن یه بارم ... پای گربه رو زد شکست پسر خالم ... همون پس فرداش پاش شکست جوری که دیگه نتونست فوتبال بازی کنه .... یه بار جیغ زدم گربه دیده بودم ... پسر همسایمونم دنبال فرصت بود ... گربه رو کشت ... در جا هم دفنش کرد تو باغچه ... همیشه جلو چشممه قیافه ی این پسرا موقع شرارت ... اخریشم ... یه بار داشتیم میرفتیم مسافرت طوطی داشتیم ... در قفس باز بود ... نگو پشت ما اومده تو حیاط خلوت قایم شده مام در و بستیم رفتیم ... اومدیم دیدیم از گشنگی و تشنگی حال نداره .... 3 روز پشت در مونده بوده ... فقط از دو طرف در با جیک جیک با هم میحرفیدن 2 روز بعدش مرد ... چقدر حرص خوردم 25 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ دوران دانشگاه کارمند حراست بهم یه گیر الکی داد منم اعصاب نداشتم کاری کردم روی من دست بلند کنه و همینو مدرک کردم تا از نون خوردن افتاد. بعدش بیرون گرفتمش تا میخورد زدمش. اوایل احساس رضایت و آرامش از کاری که میکردم داشتم. تا اینکه یکی از همکاراش بهم گفت فلانی یه پسر روستایی بود که با هزار بدبختی تونسته بود اینجا مشغول به کار بشه ولی تو خانوادشو از نون خوردن انداختی. بابت این موضوع خیلی عذاب وجدان دارم. 19 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ من خیلی بچه شیطونی بودم ، ورای تصورات همه البته نه شیطونی های بد هاااااا نه ولی خوب کم هم عذاب ندادم بقیه رو یه بار از صبح که توی کوچه بالا پایین میشدم هوس کردم زنگ همسایه بزنم و در برم ! یه بار اینکارو کردم ، دوبار ، سه بار فک کنم میخواستم برای چهارمین بار انجامش بدم ک دیدم همسایمون اومد دم در پرسید : تو ندیدی کیه ک میاد زنگ میزنه در میره؟ منم با کمال خونسردی گفتم نع البته خیلی بچه بودم نمیدونستم دروغ و مردم آزاری چیه ولی همون موقع عذاب وجدان گرفتم تا الان هم یادم نرفته میخوام برا بچه ام هم تعریف کنم در آینده ========== یه بار هم دبستانی بودم ، شایعه شده بود یکی از خرخونای مدرسه یکم بد دهنه ، یه روزی که همه با هم بودیم نمدونم چی شد که یهو گوشام آلبالو چید نمدونم چی شنیدم ک صدتا گذاشتم روش رفتم به معلممون گفتم اونم اونو کشید کنار و گفت : تو این حرفارو زدی؟ اونم زد زیر گریه گفت نه از همون لحظه عذاب وجدانی گرفتم ک نگووووووووو البته معلمم باور نکرد ولی خو دوستم اذیت شد هنوز هم نمیدونم من دقیقا چی شنیدم از اون ولی حرف بد نبود امیدوارم منو ببخشه ، بچه بودم نمیفهمیدم 19 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده