رفتن به مطلب

خاطرات تور نواندیشان-شهرک سینمایی


ارسال های توصیه شده

انوشه و محمدرضای عزیز واقعا خسته نباشید...دمتون گرم:icon_gol::icon_gol:

من که اصلا خسته نیستم:whistle: از آشنایی با همه دوستان عزیز لذت بردم:hapydancsmil:

  • Like 26
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

به زودی تاپیکی میزنم.

شرمنده اگه مجبورم شخصیت همه رو زیر سئوال ببرم. icon_pf%20(34).gif

 

فعلا میرم ساعتی دیگر با افشاگری بر میگردم.

  • Like 24
لینک به دیدگاه
من یک متنی نوشته بودم، اما پر از صحنه و مطالب ضد اخلاقی و ضد دینی و فرهنگی بود و توسط وزارت ارشاد کلا حذف شد. :whistles:

 

خصوصی بفرست :ws3:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
من یک متنی نوشته بودم، اما پر از صحنه و مطالب ضد اخلاقی و ضد دینی و فرهنگی بود و توسط وزارت ارشاد کلا حذف شد. :whistles:

اسی ینی.....

بگم.....بگم اسی؟:whistle:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خیلی خووب بود.....خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی...توجه کنید...خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت....هوا بسی سرد و یخبندان....بسی رگهای دستم هنوز درد میکنه...

بسی از پا درد به زمین گاز گرفتن رسیدیم.....TAEL_SmileyCenter_Misc (305).gif

اما خیلی خووب بود.....مخصوصا قسمت تعریفات آقای لیدر که میگفت خورشید پنجول و چنگال و دندونو از این چیزا داره:ws28::ws28:

اوون I LOVE U PMC هم خیلی باحال بود بسی خندیدیم:ws28:

قسمت لباس محلی های ما که تهش بود.....:hapydancsmil:

توو اتوبوسم که دیگه نگو من روده بُر شدم از خنده:ws28:

خیلی خوووب بود...ممنون از همه بچه های باحالی که اومدن......مرسی از انوشه و محمد رضای عزیز.....:hapydancsmil::hapydancsmil:

جای همه اونایی هم که نبودن خالی:ws3::w16:

امروز ساعت 7 پا شدم....ساعت 8 از خونه زدم بیرون....حالا هیچوقت تاکسی واسه آریا شهر نیستاااااااا......این دفه 5 دقیقه ای تاکسی گیرم اوومد.....رسیدم آریا شهر....ساعت 8:15 بود...:icon_pf (34):

هوا هم در حد مـــــــــــــرگ یخ......رسیدم جلو گلدیس...زنگ زدم انوشه...

گفت چقد زوود رسیدی...!!!من 5 مین دیگه اوونجام.....

و من------->:icon_pf (34):

داشتم از سرما بندری میزدم که دیدم 2 نفر که یکیون خیلی آشناست دارن میان......cfd و فلوید....بعد از معرفی و اینا واسادیم تا بقیه اوومدن.......انوشه-کتی-شادی و میلاد-اوریون(جیجمریِ من) و بعد از اوون اسی و سایرین:ws3:

چنان همهمه ای شده بود توو اتوبوس که فکر کنم آقای درایور کَر شد کمی تا حدودی.......

و آنگاااااااااااااااااه که پری به هنگام رفت ، مینی را تهنا رها کرد...:sigh:

رسیدیم شهرک اما از اونجا که جاهامون تازه گرم شده بود کسی دوست نداشت بره پایین....سپس با زوورِ انوشه پا بر زمینه سردِ شهرک نهادیم.....و ادامه بندری زدن ها....

بعد از گشت و گذار و سوژه کردن آقای لیدر.....هر کسی رفت پی کنجکاوی خودش....یه جا هم ملت ما 12 نفر رو جا گذاشتن یه جایی که نمیدونم کجا بود:hanghead:

بسی برای عکس گرفتن ها و اینا خندیدیم.....

قسمت کوفه یه تیم اکتشافی استخدام کردیم :whistle:که جلوتر از ما میرفتن و جاهای ناشناخته رو شناسایی کرده و به ما اطلاع میدادند..

بعد آتروس و دلنواز عزیز به جمع نواندیشانی ما اضافه شدن که بسی از دیدارشان خرسند گشتیم:ws3:

بقیشم دیگه حوصله ندارم بگم از بچه ها بپرسین.....

خیلی رووز خوبی بود....امیدوارم همه میتینگها به همین خوبی برگزار بشن:hapydancsmil:

  • Like 21
لینک به دیدگاه
منم الان رسیدم خونه:ws3:

 

خیلی خیلی خوش گذشت امروز

 

من همش ستیا و اورامان رو قاطی میکردم:4564:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

مش غلام زمبه اید! اگه فکر کنید بنده یاور اسکل جماعت رو استاد کرده باشم....!!:whistle:

 

صبح که بیدار شدم ساعت 6.30 بود همچین تا از جام بلند شم برم دم در شد 8.15 !! :whistle:

باباهه گفت بذار تا مترو برسونمت که زدو موندیم تو ترافیک تا ساعت 9 !

خلاصه رسیدیم به فضایی به نام مترو! منم گفتم خب صادقیه ته همته دیگه با ماشین نیم ساعت راه پس با مترو زود تر می رسم ترافیک نیست!:w16:

 

بعد که سوار مترو شدیم متوجه شدیم که یه 19 تا ایستگاه با مقصد فاصله داریم.........................!!:icon_pf (34):

 

تو مترو ( ای جونم جووووووووووووووونم) فرناز رو دیدم!!! همچین 90 تا شدم از ذوق که آخجون من تنها نیستم یکی داره باهام میاد:hapydancsmil:

 

ولی بعد دیدم زهی خیال باطل فرناز می ره سر کار!:hanghead:

 

اولین عکس رو با فرناز بانو در میتینگ مترویی انداختیم و مسیر رو تهنایی ادامه دادیم و این در حالیست که ما از اتوبوس جا ماندیم.........:sad0:

 

جاتون خالی ساعت 10 تازه بعد کلی پرس و جو به سان انسان های از پشت صخره های دریا اومده رسیدم صادقیه از 30 نفری پرسیدم چجوری خودمو برسونم اونجا گفتن میری مترو کرج رو سوار می شی ایستگاه نمی دونم کدوم خراب شده ای پیاده می شی!

 

ما رو می گی نشستیم تو قطار آقا ایستگاه اول چیتگر بود دیدم وای نساد دومی رد شد هی وای.... ایستگاه ایران خودرو رو رد کرد که بابا لا مصب چرا وای نمی سی!!؟؟؟571419_noooway.gif

 

خلاصه کاشف به عمل اومدیم که قطار سریع السیر مستقیم کرج وای می سه!!573619_trainsmileyf.gif

 

هیچی حالا بر گرد قطار برگشت رو سوار شو...:icon_pf (34):

 

به قول یک آدم باحالی نهایت استفاده از اون یه بلیط مترو رو بردم ها ولی هنوز دلم مونده پیش اون دوتا ایستگاه آخری بعد کرج! حیف شد اونا رو نرفتم !

 

خلاصه با کلی فلاکت رسیدیم این شهرک و اولین جایی که دیدم پیر مرد نازنینی بود که بسی عکس با بازیگرانی که اونجا بازی کرده بودند داشت!793221_Laie_56.gif

 

اگه واسش شعر بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم رو می خوندیم از حفظ بهمون جایزه می داد

 

جایزه هم واسمون از حفظ فال حافظ گرفت!:w58: و ما هم ازش به شرط چاقو گردن بند شانس خریدیم که سال دیگه جای 3 تا 6 تا برگردیم:w02:

 

 

بعدم رفتیم چایی خوری و نهار خوری و عکس اندازون که دوستان گفتند و در انتها هم در کف این سی دی توی ماشین مونده بودیم

 

عجب آهنگایی داشت لامصب 427120_yahoo.gifهرکاری کردیم واسه عروسیه این داییه این سی رو کف بریم نشد که نشد....

 

 

 

جای همه اونایی که نبودند رو خالی کردیم مخصوصا فرناز و سیندخت و سمن عزیزم رو......

 

 

تشکر از تمام انسان های دوپای شرکت کننده و گرم کننده اتوبوس!!389420_rofl.gif

  • Like 27
لینک به دیدگاه

بچه هااااااااا به من خیلییییییییی خوش گذشت...دم همه اونایی که اومدن گرم..به خصوص کسانی که جداگانه زحمت کشیدن و به ویژه سعید که از اراک اومد

 

از انوشه و محمدرضا خیلی ممنونم :icon_gol:

  • Like 22
لینک به دیدگاه
اگه واسش شعر بی تو شبی باز از آن کوچه گذشتم رو می خوندیم از حفظ بهمون جایزه می داد

 

جایزه هم واسمون از حفظ فال حافظ گرفت!:w58: و ما هم ازش به شرط چاقو گردن بند شانس خریدیم که سال دیگه جای 3 تا 6 تا برگردیم:w02:

 

 

این شعر رو من و شیما خوندیم............و اتفاقا باعث شد یه صمیمیتی بینمون ایجاد بشه که دیگه این شیمای طفلک رو ول نمیکردم:ws37:ولی جایزمون رو هم نداد...........به ما هم از این گردنبندها فروخت:whistle: فکر کنم الان 6-7 نفری گردن کردند:ws28:

  • Like 15
لینک به دیدگاه
این شعر رو من و شیما خوندیم............و اتفاقا باعث شد یه صمیمیتی بینمون ایجاد بشه که دیگه این شیمای طفلک رو ول نمیکردم:ws37:ولی جایزمون رو هم نداد...........به ما هم از این گردنبندها فروخت:whistle: فکر کنم الان 6-7 نفری گردن کردند:ws28:

 

 

عزیییییزم :aghosh:

 

تازه هم قراره با این گردنبند سال دیگه ۲ تایی ک شدیم بریم پیشش :whistle: هم ب کارگردانا معرفیمون کنه بازیگر بشیم :ws28::ws3:

  • Like 12
لینک به دیدگاه
عزیییییزم :aghosh:

 

تازه هم قراره با این گردنبند سال دیگه ۲ تایی ک شدیم بریم پیشش :whistle: هم ب کارگردانا معرفیمون کنه بازیگر بشیم :ws28::ws3:

قرار شد واسه من و شیما فال حافظ بگیره.....بعد کتاب حافظش رو آورد........صفحه اولش رو به ما نشون داد که مهدی هاشمی کلی داستان براش نوشته بود............بعد کتاب رو بست گذاشت کنار....گفت نیت کنید.....:w58:

بعد خودش شروع کرد به شعری از حافظ خوندن............احتمال سیستم حافظ هم عوض شده:icon_razz:

  • Like 12
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...