رفتن به مطلب

منتخبی از اشعار شاعران


Neutron

ارسال های توصیه شده

عبدالقادر بیدل دهلوی

 

چنین كشتـﮥ حسرتِ كیستم من؟

كه چون آتش از سوختن زیستم من

 

نه شادم نه محزون نه خاكم نه گردون

نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من؟

 

نه خاك آستانم نه چرخ آشیانم

پَری می فشانم كجا ییستم من ؟

 

اگر فانیم چیست این شور هستی؟

و گر باقیم از چه فانیستم من؟

 

بناز ای تخیّل ببال ای توهّم

كه هستی گمان دارم و نیستم من

 

هوایی در آتش فگنده است نعلم

اگر خاك گردم نمی ایستم من

 

نوایی ندارم نفس می شمارم

اگر ساز عبرت نیَم، چیستم من؟

 

بخندید ای قدر دانان فرصت

كه یك خنده بر خویش نَگریستم من

 

درین غمكده كس مَمیردا یا رب

به مرگی كه بی دوستان زیستم من

 

جهان كو به سامانِ هستی بنازد

كمالم همین بس كه من نیستم من

 

به این یك نفس عمرِ موهوم بیدل

فنا تهمِت شخصِ باقیستم من

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 115
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سنگ گور

 

 

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 

سیمین بهبهانی

لینک به دیدگاه

ایرج میرزا

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌

كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌

 

هركجا بیندم‌ از دور كند

چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

 

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند

بر دل‌ نازك‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌

 

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌

شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

 

نشوم‌ یكدل‌ و یكرنگ‌ ترا

تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

 

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌

باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

 

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌

دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

 

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌

تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌

 

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار

نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

 

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد

خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌

 

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌

سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

 

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود

دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌

 

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌

و اندكی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

 

وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز

اوفتاد از كف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

 

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود

پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

 

دید كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌

آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

 

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌

آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

لینک به دیدگاه

دیوارهای مرز

اكنون دوباره در شب خاموش

قد می كشند همچو گیاهان

دیوارهای حایل دیوارهای مرز

تا پاسدار مزرعه عشق من شوند

اكنون دوباره همهمه های پلید شهر

چون گله مشوش ماهی ها

از ظلمت كرانه من كوچ می كنند

اكنون دوباره پنجره ها خود را

در لذت تماس عطرهای پراكنده باز می یابند

اكنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند

و خاك با هزاران منفذ

ذرات گیج ماه را به درون می كشد

اكنون نزدیكتر بیا

و گوش كن

به

ضربه های مضطرب عشق

كه پخش می شود

چون تام تام طبل سیاهان

در هوهوی قبیله اندامهای من

من حس میكنم

من میدانم

كه لحظه ی نماز كدامین لحظه ست

اكنون ستاره ها همه با هم

همخوابه می شوند

من در پناه شب

از انتهای هر چه نسیمست می وزم

من در

پناه شب

دیوانه وار فرو می ریزم

با گیسوان سنگینم در دستهای تو

و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را

بامن بیا

با من به آن ستاره بیا

نه آن ستاره ای كه هزاران هزار سال

از انجماد خاك و مقیاس های پوچ زمین دورست

و هیچ كس در آنجا از روشنی

نمی ترسد

من در جزیره های شناور به روی آب نفس می كشم

من

در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

كه از تراكم اندیشه های پست تهی باشد

با من رجوع كن

با من رجوع كن

به ابتدای جسم

به مركز معطر یك نطفه

به لحظه ای كه از تو آفریده شدم

با من رجوع كن

من ناتمام مانده ام از تو

اكنون كبوتران

در قله های پستانهایم

پرواز میكنند

اكنون میان پیله لبهایم

پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند

اكنون

محراب جسم من

آماده عبادت عشق است

با من رجوع كن

من ناتوانم از گفتن

زیرا كه دوستت

میدارم

زیرا كه دوستت میدارم حرفیست

كه از جهان بیهودگی ها

و كهنه ها و مكرر ها میآید

با من رجوع كن

من ناتوان از گفتن

بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم

بگذار پر شوم

از قطره های كوچك باران

از قلبهای رشد نكرده

از حجم كودكان به دنیا نیامده

بگذار پر شوم

شاید كه عشق من

گهواره تولد عیسی دیگری باشد فروغ فرخ زاد

لینک به دیدگاه

آخرین فریب

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود

اینك هزار بار ، رها كرده بودمت

زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كشی

در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت

هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید

آغوش گرم خویش برویم گشاده ای

دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست

اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای

در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب

لیكن هزار جامه بر اندام او كنی

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب كنی و مرا رام او كنی

روزی نقاب عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم

روزی غرور شعر و هنر نام او كنی

تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم

در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام

دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش

ای زندگی ، دریخ كه چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

نادر نادرپور

لینک به دیدگاه

خسته ام از این کویر

 

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف

ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

!ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان

!ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر

!آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح

مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن

!با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها

این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر

!با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

قیصر امین پور

لینک به دیدگاه

سرودی برای مادران

 

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد

چه کسی او؟

زنی است در دوردست های دور

زنی شبیه مادرم

زنی با لباس سیاه

که بر رویشان

شکوفه های سفید کوچک نشسته است

رفتم و وارت دیدم چل ورات

چل وار کهنت وبردس بهارت

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد

و این بار زنی بهیاد سالهای دور

سالهی گمم

سالهایی که در کدورت گذشت

پیر و فراموش گشته اند

می نالد کودکی اش را

دیروز را

دیروز در غبار را

او کوچک بود و شاد

با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی

سبز و سرخ

و همراه او مادرش

زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته

بود

زیر همین بلوط پیر

باد زورش به پر عقاب نمی رسید

یاد می آورد افسانه های مادرش را

مادر

این همه درخت از کجا آمده اند ؟

هر درخت این کوهسار

حکایتی است دخترم

پس راست می گفت مادرم

زنان تاوه در جنگل می میرند

در لحظه های کوه

و سالهای بعد

دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته

است آنها را در آوازهاشان می خوانند

هر دختری مادرش را

رفتم و وارت دیدم چل وارت

چل وار کهنت وبردس نهارت

خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها

و دیدم سنگ های دست چین تو را

در خرابی کهنه تری

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد

و این بار دختری به یاد مادرش حسین پناهی

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

می روم رو به روی آیینه

با مدادهای رنگی ام و

این خطوط کمرنگ زیبایی ازلی و

چند لحظه بعد

الو ! تلفنچی ؟

لطفا شماره ی مجنون

خانم ! خوابتان بخیر

خطوط ارتباطی مان

با زمین و آسمان قطع است

الو ، الو ، الو

می خواهی دوباره عاشقم شوی یا

نه نه نه

حالا لیلای آیینه رو به روی چشمان حیرتم

تکه تکه تکه خرد می شود

و من که رسم توبه نمی دانم

می روم رو به روی آیینه ای دیگر

تا با مدادهای رنگی ام

از خطوط کمرنگ زیبایی ازلی

چیزی بگویم

 

شعری از رویا زرین

پ.ن:شماره ی مجنون چنده؟!:ws37:

لینک به دیدگاه

دیوانگی زین بیشتری ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان

با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر

عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون

قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم

روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو

دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من

دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

 

شعری از [h=1]حسین منزوی[/h]پ.ن:حتما بخونید،خیلی شیرینه:ws3:

دیوانگی زین بیشتری ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان

با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

لینک به دیدگاه

من ، خون روزهای جوانمرگ خویش را

آسان تر از شراب کهنسال خانگی

در کاسه ی بلور افق نوش می کنم

وز مستی شگرف و سیاهش به ناگهان

خود را و خواب را

در خلوت شبانه ، فراموش می کنم

اما اگر هنوز

شیر غلیظ در بدن طفل خردسال

ز مهر مادرانه بدل می شود به خون

در جسم سالخورده ی من ، خون روزها

در سیر باژگونه ، بدل می شود به شیر

وان شیر نقره گون

فکر مرا سپید تر از موی می کند

وز پنجه های دست

یا ، پنجه های

پایم سر می کشد برون

این خون و شیر ، روز من و ناخن مرا

در ظلمت ضمیرم ترکیب کرده اند

حس می کنم که خون شفق فام روزها

همرنگ شیر گشته و از پنجه ها ی من

لختی برون دویده و بر جای مانده است

گویی که از هراس فرو ریختن به خاک

یخ بسته در هوای زمستانی درون

وقتی که شب

نگاه مرا تیره می کند

من خیره بر برهنگی سرخ آسمان

از خون روز و ناخن خود یاد می کنم

وز خشم تند قیچی در لحظه ی جنون

 

شعری از نادر نادرپور

پ.ن:فغان از این شعر:ws37:

اما اگر هنوز

شیر غلیظ در بدن طفل خردسال

ز مهر مادرانه بدل می شود به خون

در جسم سالخورده ی من ، خون روزها

در سیر باژگونه ، بدل می شود به شیر

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

آی ... انسان!

ای سوار سركش مغرور!

ای شتابان رهرو گمراه!

ای بغفلت مانده ی خود خواه!

هان..!عنان بركش سمند باد پایت را

نیك بنگر گوشه ای از بیكران ملك خدایت را

لحظه ای با چشم بینش كهكشان ها را تماشا كن

چشم سر بربند-

چشم دل بگشای

روشنان بیشمار آسمان ها را تماشا كن

هر چه بالاتر پری این آسمان را انتهایی نیست

بیكران آفرینش رابجز جان آفرین فرمانروایی نیست

جاده های كهكشان تابی نشان جزرد پایی نیست

زیر سقف آفرینش-

صد هزاران جرم رخشان است كز چشم تو پنهان است

اینهمه نقش عجب را نقشبندی هست بیمانند

كوردل آنكس كه پندارد خدایی نیست

آی... انسان!

ای سوار سركش مغرور!

گر بزیر پا در آری «ماه» و «مریخ» و «ثریا» را

كی توان با جسم خاكی رفت تا عرش خداوندی؟

بارگاه حقتعالا را بجز یكتا پرستی رهنمایی نیست

***

هر ستاره در دل شب میزند فریاد:

این جهان آفرینش را خدایی هست

در پس این قدرت بی انتها قدرت نمایی هست

بال خاكی بشكن و بال خدایی ساز كن ای رهرو گمراه

تا به پیمایی فضای بیكران كبریایی را

دیو شهوت را بكش،پای هوس بربند

بنده شو ای سركش خودخواه

تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدایی را

خویش را گر نیك بشناسی-

میزنی بر كهكشانها خیمه گاه پادشایی را

***

آی... انسان!

اینكه پنداری به اقبال طلا جاوید خواهی ماند

گوش دل بر خاك نه تا بشنوی فریاد قارون را

آن نگونبختی كه پردكرد از طلا صحرا وهامون را

اینك اینك میزند فریاد:

جای زر،صندوق چشمم خانه مار است

سینه ام از خاك گورستان گرانبار است

***

ای بغفلت مانده ی خودخواه!

آید آنروزی كه بینی بار و برگت نیست

چاره جز تسلیم در چنگال مرگت نیست

آن زمان فریاد برداری:

كاین طلاها غارتی از رنگ زرد دردمندانست

اینهمه یاقوت آتش رنگ-

آیتی از خون دلهای پریشانست

توده ی سیمین مروارید-

یادگار صد هزاران چشم گریانست

***

آی... انسان!

ای طلاها را خدا خوانده!

ای بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-

روزگاری میرسد كز خاك بر خیزی

از ره درماندگی خاك قیامت را بسر ریزی

تا كه چشمت بر عذاب جاودان افتد-

چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوی بگریزی

***

بنگری چون پیش چشمت راست،صحرای قیامت را-

بركشی از بیم كیفر،تلخ فریاد ندامت را:

كای خدا راه رهایی كو؟

از چنین سوزنده آتش ها-

سایبان از رحمت و لطف خدایی كو؟

ناگهان آید سروش از غیب:

ای سیه روز سیه كردار!

زرپرستان و ستمكاران بد آئین وبدخو را-

دربساط عدل ما آسوده جانی نیست

كیفر غولان مردم خوار-

جز عذاب جاودانی نیست.

آی... انسان!

ای بسا شب مست خفتی در كنار كیسه های زر

لیك دانستی ندانم یا ندانستی-

سفره ی همسایه ی بیمار،بی نان بود

جای نان در پیش چشم كودكانی خرد-

ناله بود و دردبودو چشم گریان بود

***

آی... انسان! سركشی بس كن

عقربكهایزمان در صد هزاران سال

بر شمرده تك نفسهای بسی فرعون و قارون را

چشم ماه و دیده ی خورشید-

دیده بیرون از شماره،بازی گردنده گردون را

***

میبرد شط زمان مارا

مهلت دیدار بیش از پنجروزی نیست

دل منه بر شوكت دنیا

این عروس دلربا غیر از عجوزی نیست

این طلایی را كه تو معبود میخوانی-

جز بلای خانه سوزی نیست

***

روزو شب شط زمان جاریست

آنچه میماند از این شط خروشان نیك كرداریست

خاطری را شاد باید كرد

جای سیم و زر دلی باید بدست آورد

آزمندی ها زبیماریست

زر پرستی آتش اندوزیست

رستگاری در سبكباریست

مهدی سهیلی

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

پدر بزرگ شدم، دخترم پسر زائید

خجسته بادا گفتم، که این بباید گفت

زنم، که او هم مادر بزرگ شد، نوه را

به بر گرفت و ببوسید و شاد گشت و شکفت

فرا رسید چوشب، گفتم ای خدا چه کنم؟

زنم " چه گفتی" پرسید و پاسخی نشنفت

پدر بزرگ شدن خود بخود ندارد عیب

چگونه در بر مادر بزرگ باید خفت؟!؟

اخوان ثالث

:w02:

لینک به دیدگاه

نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

 

سهراب

لینک به دیدگاه

به نام آنكه دوستي را آفريد، عشق را ، رنگ را ... به نام آنكه كلمه را آفريد.

و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه ميخواستم از او بگويم.

سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بيدلي را ، ساختن خانه ای در دل؛

و اين دل بينهايت، چه جای كوچكی بود برای دل بيتابش.

 

او رفت و من نشناختمش . در تمام ميخكهای سر هر ديوار، آواز غريبش را شنيدم

اما نشناختمش. همانگونه كه بغضهای گاه و بيگاهم را نشناختم.

فقط آنقدر او را شناختم كه در سايه های افتاده به كلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.

 

اينجا، هر چه هست، جز با صداقت او و كلام و نقشهای او، حوض بی ماهيست.

شايد مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن زاغچه ای كه هيچكس جدی نگرفتش .

اينجا را هديه اش ميكنم؛

به آنكس كه براي سبدهای پرخوابمان، سيب آورد.

حيف كه براي خوردن آن سيب، تنها بوديم .

چقدر هم تنها ...

Sohrab.jpg

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

وقتی گــریبان عدم با دست خلقت مــی درید

وقتی ابد چشم ِ تــو را پیش از ازل مــی آفرید

 

 

وقتی زمــین ناز تو را در آسمـان ها می کشید

وقتــی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

 

 

من عاشق چشمت شدم ؛ نه عقل بود و نه دلی

چیــزی نمی دانم از این دیوانگــی و عاقلی

 

 

یک آن شد این عاشق شدن ... دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چــشمانت مرا ، از عمق ِ چشــمانم ربود

 

 

وقتــی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمـــینی تر شد و ... عالم به آدم سجده کرد

 

 

من بــودم و چشمان تو ؛ نه آتشــی و نه گِـلی

چــیزی نمی دانم از این دیــوانگی و عاقلی

 

 

 

 

 

 

شاعـــر : افشین یــداللهی

لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

[h=1]آرامش سکوت[/h]

نه آواز آینه ی باد است

نه سراسیمگی آتش بوران

قلب پر تپش سکوت

رنگ جا به جائی اشیا نمی درخشد

صدای تحرک سبز نمی روید

در آوای بیرون بسته است

سکوت همه جا ترا نه می خوا ند

بازوانش تا دورها گشوده است

با تمام هیبتش

با آرامشی بی ما نند

روشن و پرحرارت و زیبا

روی صندلیش مردی تنها نشسته

و آرام آرام فکرمیکند

دلش شاید پر از سخن است

سرشار راز های مگو

 

قاسم حسن نژاد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...