رفتن به مطلب

منتخبی از اشعار شاعران


Neutron

ارسال های توصیه شده

بهار دلنشین

 

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

 

چون نسیم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
بر آشیانم کن گذر

تا که گلباران شود کلبه ی ویران من

 

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان

تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان

 

چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی

چون سرشک اندر کنار بنشین بنشان سوز نهان

 

تا

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
دلنشین آمده سوی چمن

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

 

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر

تا که گلباران شود کلبه ی ویران من

 

بازآ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم

چون لاله ی تنها ببین بر چهره داغ حسرتم

 

ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام

بازآ چون گل در این بهار سر را بنه در سینه ام

 

 

بیژن ترقی

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 115
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]شکست

[/h]سر ، دوار دردهای کهنه یافت

سر ، غبار کینه هایسرد

اسب بادهارمید

سینه ی ستاره ها شکست

سینه از بخور یأس تیره شد

هول با تبر گشود

قلعه ی سیاه سر

بردگان پیر یادها گریختند

قلعه شد تهی ز آفتاب

قلعه شد تهی ز سرگذشت

پر شد از سوارگان سایه های منتظر

جاده تا حصار سربی افق

از غبار چاوشان مرده هاپر است

قلعه را گرفته لرزه ی هراس

از خروش فاتحان مست

پای هر ستون نه رقص

شعله هاست

شانه های پهن مردهای کینه بسته است

 

منوچهر آتشی

لینک به دیدگاه

عاشق این شعر سهراب سپهری شدم......گفتم بزارمش اینجا:icon_redface:

 

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود

میروم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چای در دست

گل لبخندی چید

هدیه اش داد به من

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

 

:با خودم می گفتم

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

!!!هیچ

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

 

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.

سهراب سپهری

لینک به دیدگاه

سلام!

حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

****************

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!

بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن!

 

سید علی صالحی

لینک به دیدگاه

به علی گفت مادرش روزی از فروغ

خیلی طولانیه ولی میذارمش به خوندنش می ارزه

 

 

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصفه شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دست

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد نشست

چی دیده بود؟

چی دیده بود؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی انگار که یه کپه دوزاری

انگار که یه طاق حریر

با حاشیه منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی می کردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز می کرد

که بادبزن فرنگیاش صورت آبو ناز می کرد

بوی تنش بوی کتابچه های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپز خونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها، تو رخت خواب، رو پشت بون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی لواشک، بوی شکلات

 

انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت

انگار که دختر کوچیکه شاپریون

تو یه کجاوه ی بلور

به سیر باغ و راغ می رفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نور بارون

شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هر چی که بود

هر کی که بود

علی کوچیکه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزنه

برق زد و بارون زد و آب سیاه شد

شکم زمین زیر تن ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

 

****

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دسمال آسمون پر از گلابیه

نه چشمه ای نه ماهی ای نه خوابیه

باد توی باد گیرا نفس نفس می زد

زلفای بیدو می کشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودریشو پس می زد

رو بند رخت

پیر هن زیرا و عرق گیرا

دس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی می شدن

سیرسیرکا

سازارو کوک کرده بودن ساز میزدن

همچی که باد آروم می شد

قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن

شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شب های دیگه

اما علی

تو نخ یه دنیای دیگه

 

****

علی کوچیکه

سِحر شده بود

نقره ی نابش رو می خواس

ماهی خوابش رو می خواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

«علی کوچیکه

علی کو چیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمر خانوم

یادت بره گول بخوری

تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا حوض پر از آب کجا؟

کاری نکنی که اسمتو

توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو

 

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چارراهاش وقت خطر

صدای سوت سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی، سلامتی، چی چیت کمه؟

می تونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی، خال بکوبی، جاهل پا منار بشی

حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه

الاکلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

 

فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه، توی تکیه، سینه زنیس

ای علی ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره، یا تخت مرده شور خونه؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو تور زدی

ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمی شه، نون نمی شه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو می گیره

بوت تو دماغا می پیچه

دنیا ازت رو می گیره

بگیر بخواب، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با حرفای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سرتو بذار رو ناز بالش، بذار به هم بیاد چشت

قاچ زینو محکم تو چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت.»

 

****

 

حوصله ی آب دیگه داشت سر می رفت

خودشو می ریخت تو پاشوره، در می رفت

انگار می خواس تو تاریکی

داد بکشه:«آهای زکی

این حرفا، حرف اون کسونیس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلو کباب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شکم تغار داره؟

ماهی که سهله، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب می چرخه و ستاره دسچین می کنه

اون وقت به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین می کنه

می برتش، می برتش

از توی این دنیای دلمرده ی چار دیواریا

نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصفه شبا

رو قصه ی آقا بالا خان زار زدن

دنیایی که هر وخت خداش

تو کوچه ها پا می ذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره کش از جلوش میاد

دنیایی که هر جا میری

صدای رادیوش میاد

 

می برتش، می برتش، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و آسمون صاف می برتش

به سادگی کهکشون می برتش.»

 

****

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش می داد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش می داد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش می زد

آه می کشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد

انگار می گفت:« یک دو سه

نپریدی؟

هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا

حرفمو باور کن علی

ماهی خوابم به خدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده های مرواری رو

این رو و اون رو بکنن

به نوکرای با وفا سپردم

کجاوه ی بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم

به گله های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف هشت تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

 

ای علی، من بچه دریام، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده؟!

 

خسته شدم، حالم به هم خورده از این بوی لجن

انقده پا به پا نکن که دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا، وگرنه ای علی کوچیکه

مجبور می شم بهت بگم نه تو، نه من.»

 

***

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید

دایره های نقره ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ می زدن رو سطح آب

تو تاریکی، چن تا حباب

 

***

" علی کجاس؟"

" تو باغچه"

چی می چینه؟"

"آلوچه"

آلوچه ی باغ بالا

جرئت داری؟ بسم الله

لینک به دیدگاه

چه سرگردان است این عشق

که باید نشانی اش را

از کوچه های بن بست گرفت

چه حدیثی است عشق

که نمی پوسد و افسرده نیست

حتی آن هنگام

که از آسمان به خانه آوار

شود

 

احمد رضا احمدی

لینک به دیدگاه

نمي دانم چه مي خواهم خدايا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پرسوز

 

ز جمع آشنايان مي گريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگي ها

به بيمار دل خود مي دهم گوش

 

گريزانم از اين مردم كه با من

بظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پيرايه بستند

 

از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بدنام گفتند

 

دل من، اي دل ديوانه من

كه مي سوزي ازين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدارا، بس كن اين ديوانگي ها

 

 

فروغ فرخزاد

لینک به دیدگاه

شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا كردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم

پس از یك جستجوی نقره ایی در كوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی كه در تنهاییم رویید با حسرت جدا كردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها كردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را بروی اشكی از جنس غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم

نمیدانم چرا رفتی؟

نمیدانم چرا شاید خطا كردم

و تو بی آنكه فكر غربت چشمان من باشی

نمیدانم كجا؟تا كی؟برای چه؟

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید

و بعد از رفتنت یك قلب دریایی ترك برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاكستری گم شد

و گنجشكی كه هر روز از كنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار كسی حس كرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

كسی حس كرد من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی كرد

كسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنكه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد!

ببین كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید

كسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم

و من در حالتی ما بین اشك و حسرت و تردید

كنار انتظاری كه بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یك دل

میان غصه ایی از جنس بغض كوچك یك ابر

نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم

 

 

مریم حیدرزاده

لینک به دیدگاه

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم

 

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

 

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم

 

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه

آفتاب می شود.....

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود

 

بانوی شعر معاصر فروغ:icon_gol:

لینک به دیدگاه

کوچه

بی تو، مهتاب‌شبی،

باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم،

خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانۀ جانم،

گل یاد تو،

درخشیدباغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:ـ

«از این عشق حذر كن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،آ

ب، آیینۀ عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟

- ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

 

باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم،

آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

 

فریدون مشیری

 

از مجموعۀ «ابر و کوچه»

لینک به دیدگاه

بی تو من زنده نمانم...

 

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟

*

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی.

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پای نشستم

گوییا زلزله امد،

گوییا خانه فرو ریخت سر من

*

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل،

به تو هرگز نستیزم

من ویک لحظه جدایی؟

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم.....

 

درجواب کوچه ..همامیرافشار

لینک به دیدگاه

بهانه

 

ای عشق همه بهانه از توست

 

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

 

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

لینک به دیدگاه

نی خاموش

 

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم

 

آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست

تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست

از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ

لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه ی من شوریده سر گذار

بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و توفان آه سرد

ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری ام فرست

دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز

صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

لینک به دیدگاه

پاییز چه زیباست

مهتاب زده تاج سر کاج

پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است

بر زیر لب هره کشیدند خدایان

یک سایه باریک

هشتی شده تاریک

رنگ از رخ مهتاب پریده

بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده

دامان خودش نیز دریده

آرام دود باد درون رگ نودان

با شور زند نی لبک آرام

تا سرو دلاران برقصد

پر شور

پر ناز بخواند

شبگیر سردار

هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است

تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی

هر برگ که در روی زمین است

تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی

آنگاه بپیچند

لب را به لب هم

آنگاه بسایند

تن را به تن هم

آنگاه بمیرند

تا باز پس از مرگ

آرام نگیرند

جاوید بمانند

سر باز برون از بغل باغچه آرند

آواز بخوانند

پاییز چه زیباست

پاییز دو چشم تو چه زیباست

سرمست لب پنجره خاموش نشستم

هرچند تو در خانه من نیستی امشب

من دیده به چشمان تو بستم

هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم

این گوید

هیچ

آن گوید

برخیز و بیا زود بسویم

من گویم

نیلوفر کم رنگ لبت را

با شعر بگویم با بوسه بشویم

ای کاش

ای کاش

آن عکس تو از قاب دراید

همچون صدف از آب براید

ای کاش

جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی

آنگاه بتو پیرهن از شوق بدری

از شور بلرزی

دیوانه همه شوق همه شور

بیگانه پریشیده همه قهر

همه نور

بر بستر من نقش شود پیکر گرمت

آنگاه زنم پرده به یکسو

گویم که

من اینجا به لب پنجره بودم

گویی که

نه … آنجا

آرام بگیریم

از عشق بمیریم

آنگاه بپاییز

هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است

هر سال که از عمر من اید به سر انجام

ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ

هر درد

هر شور

هر شعر

از قلب من خسته جدا شد

باد هوس ات برد

آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت

من ، هیچ نگفتم

جز آنکه سرودم

پاییز دو چشم تو چه زیباست

پاییز چه زیباست

مهتاب زده تاج سر کاج

پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است

آن دختر همسایه لب نرده ایوان

می خواند با ناله ی جانسوز

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است

تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی

هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است

تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی

آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم

آنگاه بسایند تن را به تن هم

آنگاه بمیرند

تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند

جاوید بمانند

سر باز برون از بغل باغچه آرند

آواز بخوانند

پاییز چه زیباست

من نیز بخوانم

پاییز دو چشم تو چه زیباست

چه زیباست

 

 

 

نصرت رحمانی

لینک به دیدگاه

بعد از این نگاه محدود

 

باغی است که شقایق آنجا بسیار

 

برکه هایی پر از ماهی و دریایی هم

 

آن ور گنبد کبود

 

چشم صد پلک زد اما نتوانست ببیند که کجاست

 

نو بهاری که سخن گفته از آن باد صبا

 

باغی همیشه بهار

 

شهری زجنس گل سرخ

 

دیوارهایش همه نیلوفر و پیچک

 

کوچه هایش عاری از مور و ملخ

 

نیست هیچ ماشینی و پاک از دود

 

نه شکارچی، نه شکار

 

سر دیوار حیاط،

 

نیست گربه چشم تنگ و حسود

 

مردمش کتاب عشق را از برند

 

خدای عشق را دیده اند

 

با بازترین چشم،

 

روشنترین دیده

 

وسیعترین نگاه

 

بلبلانش نغمه با دل می سرایند،

 

چنگ با دل می زنند

 

شهریست ز جنس گل سرخ

 

خانه ات آنجا ساز

 

پشت باغ خورشید

 

ساکت اما گرم

 

توشکش از چمن و سبزه نرم

 

با دلی مملو از عشق، پر بزن سوی بهار

 

بگیر طناب توبه ات را محکم

 

و رها کن گرده خوابی که ترا می برد تا به جهنم

 

و بلند ترین فریادها را تجربه کن

 

که سکوت حکمفرماست، پشت باغ خورشید

 

خانه ات آنجا ساز

 

و دگر؛

قانون شکنی نکن به قانون سکوت

 

 

 

 

 

جواد میار نعیمی

 

(این شعر اول پایان نامه ی یکی از بچه ها خواندم... پیوند این مطلب با مفهوم شهر و مرتبط بودن با پایان نامه شهرسازی ستودنی بود)

لینک به دیدگاه

عقیق

 

تو شنیدنی مث شعر

خواستنی مث یه رویا

مثل یه قصه ی تازه

گفتنی برای دنیا

تو تقدس طلوعی

لحظه ی مقدس اوج

لحظه ی طلوع نوری

از میون افق و موج

ولی من غروب دشتم

شعر تلخ سرنوشتم

تو به پاکی عقیقی

مثل دریاها عمیقی

مثل گریه مرهم درد

مثل تنهایی رفیقی

تو مقدس و عزیزی

تو به پاکی عقیقی

تو شریک همه ی عمر

من رفیق نارفیقی

تو عقیق پاک و روشن

تن من حلقه ی آهن

من یه انگشتر پوسیده از آهن

تو قشنگ ترین عقیق رو زمینی

تو می خوای نگین این شکسته باشی

واسه من شکسته این همنشینی

تو عقیقی تو قشنگ ترین نگینی

از یه دنیا واسه من ، تو آخرینی

تو غنیمتی مث نفس کشیدن

نفس عزیز و خوب

واپسینی

تو عقیق پاک و روشن

تن من حلقه ی آهن

نفسای آخرینی

تو برام عزیزترینی

برو تا رنگ غروبو

توی چشم من نیبینی

به تن پوسیده ی من

هیچ نگینی جا نداره

تن آلوده به زنگار

قیمت طلا نداره

آخر قصه همین جاس

قصه کسی که تنهاس

 

اردلان سرافراز

لینک به دیدگاه

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگیّ ما همه جا وول می خورد

هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود

بیچاره مادرم

***

هر روز می گذشت از این زیر پله ها

آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هر جا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

***

او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:

این حرف ها برای تو مادر نمی شود.

***

او پنج سال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ

تنها مریضخانه، به امّید دیگران

یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.

در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود

پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می گریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید

مادر به خاک رفت.

***

این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور

یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او

اما خلاص می شود از سرنوشت من

مادر بخواب، خوش

منزل مبارکت.

***

آینده بود و قصه ی بی مادریّ من

نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ

من می دویدم از وسط قبرها برون

او بود و سر به ناله برآورده از مغاک

خود را به ضعف از پی من باز می کشید

دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه

خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه

باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز:

از من جدا مشو.

***

می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب می کنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد

یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید:

تنها شدی پسر.

***

باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم به خنده درآیم به اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم...

 

 

«« استاد شهریار »»

لینک به دیدگاه

[h=4]من سردم است …

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه‌ترین یار ” آن شراب مگر چند ساله بود ؟ ”

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

[/h] [h=4]من سردم است و میدانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند .

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل‌های هندسی محدود

به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم، عریانم، عریانم

مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت عریانم

و زخم‌های من همه از عشق است

از عشق، عشق، عشق

من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده‌ام

و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد …[/h] [h=4]سلام ای شب معصوم

سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را

به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می‌بویند

من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند …[/h] [h=4]سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله‌ایست …[/h] [h=4]فروغ فرخزاد[/h]

لینک به دیدگاه

قربونش برم همه دوستان عاشق ادبیات کلاسیک و سنتی هستن:w58::w58::w58:

 

 

چند نفر در راه رضای خدا از قرن چهارم تا هشت هجری هم شعر بزارن... ثواب داره

یه وقت بخاطر لذت بردن از تماشای قطره و شبنم؛ دریا و اقیانوس اصلی ادبیات رو فراموش نکنیم

 

 

به قول شیخ عطار نیشابوری:

 

چون به دریا می توانی راه یافت؛ سوی یک شبنم چرا باید شتافت:icon_gol:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...