رفتن به مطلب

منتخبی از اشعار شاعران


Neutron

ارسال های توصیه شده

سلام

 

این تاپیک به منظور شناسایی تک شعرهای منتخب و دوست داشتنی شاعران از منظر شما عزیزان هست تا آرشیوی از برترین اشعار در انجمن داشته باشیم.

 

 

هرکسی از هر شعری که فکر می کند حظ برده است را میتواند اینجا بنویسد تا دیگران نیز لذت ببرند...

 

 

موفق باشیم. :icon_gol:

 

 

[FLASH=width=100 heigh=100]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/FLASH]

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 115
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تو به من خنديدي

 

و نمي دانستي

 

من به چه دلهره از باغچه همسايه

 

سيب را دزده ام

 

باغبان از پي من تند دويد

 

سيب را دست تو ديد

 

غضب آلوده به من كرد نگاه

 

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

 

و تو رفتي و هنوز

 

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

 

خش خش گام تو تكرار كنان

 

مي دهد آزارم

 

و من انديشه كنان غرق اين پندارم

 

كه چرا

خانه كوچك ما سيب نداشت :sigh:

 

 

 

 

مصدق

لینک به دیدگاه

دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

 

دلت را میپویند مبادا شعلهای در آن نهان باشد

 

روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین

 

و عشق را كنار تیرك راهبند تازیانه میزنند

 

عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین

 

و در این بنبست كج و پیچ سرما

 

آتش را به سوختوار سرود و شعر فروزان میدارند

 

به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبیست

 

آن كه بر در میكوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است

 

نور را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

 

دلت را میپویند مبادا شعلهای بر آن نهان باشد

 

روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین

 

نور را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

آنك قصابانند بر گذرگاهها مستقر

 

با كنده و ساتوری خون آلود

 

و تبسم را بر لبها جراحی میكنند و ترانه را بر دهان

 

كباب قناری بر آتش سوسن و یاس

 

شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

ابلیس پیروز مست

 

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

 

خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد

 

 

 

احمد شاملو

لینک به دیدگاه

- «به کجا چنين شتابان؟»

 

گَوَن از نسيم پرسيد.

 

- «دل من گرفته زينجا،

 

هوس سفر نداری

 

زغبار اين بيابان؟»

 

- «همه آرزويم، اما

 

چه کنم که بسته پايم....»

 

- «به کجا چنين شتابان؟»

 

- «به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا سراين.»

 

- «سفرت به خير! اما، تو و دوستی، خدا را

 

چو از اين کوير وحشت به سلامتی گذشتی،

 

به شکوفه ها، به باران،

 

برسان سلام ما را.»

 

 

 

 

 

استاد شفیعی کدکنی

لینک به دیدگاه

[h=1]قلم گر راست گوید

[/h]شب تاریک و سخت بی نوایی

نوای نی رسد از نی نوایی

حزین گشته به این ملکان نوا را

شکسته بال و پر مرغ هما را

شکسته بال و دلها پر ز فریاد

دل خونش کند پرواز را یاد

نی و بال شکسته چاره سازند

گرش فریادها را وصله سازند

نی بشکسته را بتوان قلم ساخت

قلم گر راست گوید ، کی بود باخت

 

صمد نارونی

لینک به دیدگاه

این من و تو حاصل تفریق ماست

 

پس تو هم با من بیا تا ما شویم

 

حاصل جمع تمام قطره ها

 

می شود دریا بیا دریا شویم :icon_gol:

 

 

 

 

قیصر امین پور

لینک به دیدگاه

به تماشا سوگند

 

و به آغاز کلام

 

و به پرواز کبوتر از ذهن

 

واژه ای در قفس است.

 

 

حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود.

 

من به آنان گفتم

 

آفتابی لب درگاه شماست

 

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

 

 

و به آنان گفتم

 

سنگ آرایش کوهستان نیست

 

همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ.

 

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

 

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

 

پی گوهر باشید.

 

لحظه ها را به چرا گاه رسالت ببرید.

 

 

و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم

 

و به نزذیکی روز، و به افزایش رنگ.

 

به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.

 

 

و به آنان گفتم

 

که در حافظه چوب ببینند باغی

 

صورتش در وزش بیشه شوری ابدی خواهد ماند.

 

هر که با مرغ هوا دوست شود

 

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

 

آنکه نور از سر انگشت جهان برچیند

 

می گشاید گره پنجره ها را با آه.

 

زیر بیدی بودیم.

 

برگی از شاخه بلای سرم چیدم، گفتم

 

چشم را باز کنید، آیتی بهتر ار این می خواهید؟

 

می شنیدم که به هم می گفتند

 

سحر می داند، سحر

 

 

سر هر کوه رسولی دیدند

 

ابر انکار به دوش آوردند.

 

باد را نازل کردیم

 

تا کلاه از سرشان بردارد.

 

خانه هاشان پر داوودی بود

 

چشمشان را بستیم.

 

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

 

جیبشان را پر عادت کردیم.

 

خوابشان را به صدای سفرآینه ها آشفتیم.

 

 

 

 

 

سهراب سپهری

 

(به شدت با اشعار سهراب ارتباط برقرار می کنم)

لینک به دیدگاه

[h=1] و این کلاف

[/h]پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو .

می میرم این درنگ را

از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد

و تو ، چون موسی ،

از دریا خواهی

گذشت

نهی پای و برهنه بازو .

تدبیر می جویم

و این کلاف

بر دیوار اتاقم

تندیسی

از

« مبادا » ست .

تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت

به بارگاهت

که مرا بارده

که هیچ چیز ، چیزی به زیبایی تو نیست

و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند

مرا بخوان

به تبرک معجزه ات .

 

فرخ تمیمی

لینک به دیدگاه

آواز عاشقانه ي ما در گلو شكست

 

حق با سكوت بود ، صدا در گلو شكست

 

 

ديگر دلم هواي سرودن نمي كند

 

تنها بهانه ي دل ما در گلو شكست

 

 

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم

 

آن گريه هاي عقده گشا در گلو شكست

 

 

اي داد ، كس به داغ دل باغ دل نداد

 

اي واي ، هاي هاي عزا در گلو شكست

 

 

آن روزهاي خوب كه ديديم ، خواب بود

 

خوابم پريد و خاطره ها در گلو شكست

 

 

بادا مباد گشت و «مبادا» به باد رفت

 

«آيا»زياد رفت و «چرا» در گلو شكست

 

 

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

 

نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست

 

 

تا آمدم كه با تو خدا حافظي كنم

 

بغضم امان نداد و خدا... در گلو شكست

 

 

 

قیصر امین پور

لینک به دیدگاه

دلم گرفته است

 

دلم گرفته است

 

به ایوان میروم و انگشتانم را

 

بر پوست کشیده ی شب میکشم

 

چراغ های رابط تاریک اند

 

چراغ های رابط تاریک اند

 

کسی مرا به افتاب

 

معرفی نخواهد کرد

 

کسی مرا به به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد

 

پرواز را به خاطر بسپار

 

پرنده مردنی است :hanghead:

 

 

 

 

فروغ

لینک به دیدگاه

من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم .

من که خود افسانه میپرداختم ,

عاقبت افسانه مردم شدم !

ای سکوت ای مادر فریادها !

ساز جانم از تو پر آوازه بود .

تا در آغوش تو راهی داشتم ,

چون شراب کهنه شعرم تازه بود .

در پناهت برگ و بار من شکفت ,

تو مرا بردی به شهر یادها ,

من ندیدم خوشتر از جادوی تو ,

ای سکوت ای مادر فریادها .

گم شدم در این هیاهو گم شدم ,

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را میداشتم ,

زندگی پر بود از فریاد من !

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه

[h=1]شب است

[/h]شب است،

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

 

شب است،

جهان با آن، چنان

چون مرده ای در گور.

و من اندیشناکم باز:

اگر باران کند سرریز از هر جای؟

اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

 

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

 

نیما یوشیج

لینک به دیدگاه

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.

 

 

فریدون مشیری

 

لینک به دیدگاه

سایه

درخت با همه ی کهن سالی از من جوان تر است

در رازش مینشینم

 

گنجشکانی هستند

گنجشکانی می آیند

خانواده ای هست

خانواده ای می آید

مادری در تاب سایه , خوابآواز می خواند

گنجشک ها جیک نمی کشند

کودکی , سایه ای را خم می کند

گنجشک ها جیک می کشند

دختری در سایه ای روان چهره می شوید

پسری چند سایه آنسو تر,مشتی زیبایی می نوشد

گنجشکی دگر می آید

خانواده ای دگر فرش می اندازند

مدت هاست کسی به سراغم نیامده

درخت با همه کهن سالی از من جوان تر است

چقدر سایه داشتن خوب است.

این همه گنجشک بر یک درخت

این همه آواز با یک نت

این همه چتر در یک باران

این همه تنهایی در یک شهر.

 

 

اضطرابی در جانش

زخمی بر پوستش,نیست

تنها شبیه من گام بر می دارد-سایه ام.

 

محمد علی بهمنی

لینک به دیدگاه

باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه :ws37:

 

من به پشت شیشه تنها در گذر ها رود ها راه اوفتاد

 

شاد وخرم یک دو سه گنجشک پر گو.. باز هر دم می پرند این سو آن سو

 

می خورد بر شیشه ودر مشت سیلی اسمان امروز دیگر نیست نیلی

 

یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین

 

توی جنگل های گیلان

 

کودکی 10 ساله بودم

 

شاد وخرم نرم ونازک چست وچابک :hapydancsmil:

 

از پرنده از زنده از چرنده بود جنگل گرم وزنده

 

آسمان آبی چو دریا یک دو ابر اینجا انجا

 

چون دل من روز روشن

 

بوی جنگل ، تازه وتر می مستی دهنده

 

بر درختان میزدی پر هر کجا زیبا پرنده

 

بر که ها آرام وآبی برگ وگل پوشیده تن را

 

بس وزغ آن جا نشسته دم به دم در شور وغوغا

 

روز ! ای روز دل آرا ! گردل آرایی است ، از خورشید باشد...

 

ای درخت سبز زیبا هر چه زیبایی است از خورشید باشد

 

اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره

 

آسمان گردیده تیره بسته شد رخساره خورشید رخشان

 

ریخت باران ریخت باران

 

جنگل از باد گریزان چرخ میزد همچو دریا

 

دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا:aghosh:

 

برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابرها را

 

تندر دیوانه ، غران مشت می زد ابرها را

 

روی برکه ،مرغ آبی از میان ،از کناره

 

با شتابی چرخ میزد بی شماره

 

گیسوی سیمین مه را شانه می زد دست باران

 

بادها با فوت خوانا مینومدش پریشان

 

سبزه در زیر درختان رفته رفته گشت دریا

 

توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا

 

بس دل آرا بود جنگل به چه زیبا بود جنگل

 

بس گوارا بود باران به چه زیبا بود باران !

 

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

 

رازهای جاودانی ،پندهای آسمانی

 

بشنو از من ،کودک من ! پیش چشم مرد فردا

 

زندگانی خواه تیره خواه روشن

 

هست زیبا هست زیبا هست زیبا :w70:

 

 

 

 

شمس لنگرودی

لینک به دیدگاه

ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان

 

چشم وا مي كرد و - شايد -

جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !

ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .

***

آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،

با خورشيد !

آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟

***

بر لب دريا

در بهشت بيكران صبحگاهان،

ما

چشم و دل، در هاله شرم نخسين !

آدم و حوا !

 

 

فریدون :hanghead:

لینک به دیدگاه

[h=1]آه ... ای باغ ها

[/h]

تیر و مرداد تب گرفته رسید

تاب از من گرفت تابستان

شاخه ی رازقی تب آلوده

زانوها نهاد چون مستان

باغ شد داغ و سرو شد

بیمار

گفتی آتش افتاد در بستان

گفتم ای وای من بهار چه شد

باغ را فصل گلفشانی کو

مهر آمد آبان و آذر شد

نوبت غارت خزان آمد

هر چه گل بود و شاخه بود شکست

باغ زین داغ در فغان آمد

زرد شد سبزه ها و مرد درخت

باغ از این دردها به جان آمد

ن

ناله کرد و گفت ای وای

گل مینا و شمعدانی کو

دی و بهمن ز گرد راه رسید

س شد زمستان و کوچه ها یخ بست

دانه دانه چو پنبه های لطیف

برف بارید و بر درخت نشست

شاخه های ظریف شب بو را

برف سنگین بی حساب شکست

طفل ذوقم بهانه جویی کرد

که گل زرد و ارغوانی کو

وقت اسفند و گل دوباره شکفت

باغ زیبا شد و بهار آمد

برگ را دانه های باران شست

آب رفته به جویبار آمد

نسترن روی نرده ها آویخت

گل به هر شاخه بی شمار آمد

از گل سرخ با نسیم بهار

بوی جان آفرین یار آمد

با دل خویش گفتم ای افسوس

در تو آن ذوق نغمه خوانی

کو

وای آمد بهار و من پیرم

پیر را حال شادمانی کو

با جوانی خوشست دامن باغ

آه ای باغ ها جوانی کو ؟

آه ای باغ ها جوانی کو ؟

 

مهدی سهیلی

لینک به دیدگاه

دوچهره است که همواره این جهان دارد

یکی عیان و دگر چهره در نهان دارد

 

یکی همیشه به پیش نگاه ما پیداست

که با تولد ، مرگ

که با طلوع ، غروب

که با بهار بهشت آفرین ، خزان دارد

 

یکی همیشه نهان است اگر چه ، در همه جا

به هرچه درنگری ، با تو داستان دارد !

 

نه با تولد ، مرگ

نه با طلوع ، غروب

نه با بهار، خزان

که هر چه هست در او ، عمر جاودان دارد

 

تورا به چهره ی پنهان این جهان راه است

نه از فراز سپهر

نه از دریچه ی ماه

نه با کمان و کمند

نه با درفش و سپاه

همه وجودت از آن بی نشان ، نشان دارد

 

جهان چو گشت به یک چهره جلوه گر ز نخست

نگاه چاره گر چهره آفرین با توست

 

نگاه توست که رنگ دگر دهد به جهان

اگر که دل بسپاری به " مهر ورزیدن "

اگر که خو نکند دیده ات به " بد دیدن "

 

امید توست که در خار زار ، کوه ، کویر

اگر بخواهد ، صد باغ ارغوان دارد

دلت به نور محبت ، اگر بود روشن

تو را همیشه چو گل تازه و جوان دارد

 

بر آستان هنر ، گر سری فرود آری

چراغ نام تو هم جاودانه جان دارد

 

نه آسمان ، نه ستاره ، نه کهکشان ، نه زمان

تو چهره ساز جهانی ، تو چهره ساز جهان !

هر آنچه می طلبی از وجود خویش بخواه !

چگونه با تو بگوید ؟

مگر زبان دارد ؟ !

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه

سرنوشت

 

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

 

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 

با تازیانه های گرانبار جانگداز

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

 

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

 

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

گر من به تنگنای ملال آور حیات

آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

 

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام. یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

 

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 

 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را ! منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

 

محکم بزن به شانه من تازیانه را .

 

 

 

 

:4564:

بازم فریدون :4564:

لینک به دیدگاه

هیچ شعری رو به اندازه صدای پای آب سهراب دوس ندارم :4564: هیچ شعری :4564:

 

اهل كاشانم

روزگارم بد نيست

تكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن شوقي

مادري دارم بهتراز برگ درخت

دوستاني بهتر از آب روان

و خدايي كه دراين نزديكي است

لاي اين شب بوها پاي آن كاج بلند

روي آگاهي آب روي قانون گياه

من مسلمانم

قبله ام يك گل سرخ

جانمازم چشمه مهرم نور

دشت سجاده من

من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم

در نمازم جريان دارد ماه جريان دارد طيف

سنگ از پشت نمازم پيداست

همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتي مي خوانم

كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم

پي قد قامت موج

كعبه ام بر لب آب

كعبه ام زير اقاقي هاست

كعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر

حجرالاسود من روشني باغچه است

اهل كاشانم

پيشه ام نقاشي است

گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما

 

تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است

دل تنهايي تان تازه شود

باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود

باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود

گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد

شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت

فكر بازي مي كرد

زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار

زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسك بود

يك بغل آزادي بود

چيزها ديدم در روي زمين

كودكي ديدم ماه را بو مي كرد

قفسي بي در ديدم كه در آن روشني پرپر مي زد

نردباني كه از آن عشق مي رفت به بام ملكوت

من زني را ديدم نور در هاون مي كوبيد

ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود

من گدايي ديدم در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست

در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير

شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما

من كتابي ديدم واژه هايش همه از جنس بلور

كاغذي ديدم از جنس بهار

من قطاري ديدم روشنايي مي برد

من قطاري ديدم فقه مي بردو چه سنگين مي رفت

من قطاري ديدم كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت

من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد

و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي

خاك از شيشه آن پيدا بود

كاكل پوپك

خال هاي پر پروانه

عكس غوكي در حوض

و عبور مگس از كوچه تنهايي

خواهش روشن يك گنجشك وقتي از روي چناري به زمين مي آيد

در ميان دو درخت گل ياس شاعري تابي مي بست

پسري سنگ به ديوار دبستان ميزد

كودكي هسته زردآلو را روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد

و بزي از خزر نقشه جغرافي آب مي خورد

عشق پيدا بود موج پيدا بود

برف پيدابود دوستي پيدا بود

سفر ماه به حوض

فوران گل حسرت از خاك

ريزش تاك جوان ازديوار

بارش شبنم روي پل خواب

پرش شادي از خندق مرگ

گذر حادثه از پشت كلام

جنگ يك روزنه با خواهش نور

جنگ تنهايي بايك آواز

جنگ خونين انار و دندان

جنگ پيشاني با سردي مهر

حمله كاشي مسجد به سجود

حمله باد به معراج حباب صابون

فتح يك قرن به دست يك شعر

فتح يك كوچه به دست دو سلام

قتل يك قصه سر كوچه خواب

قتل يك غصه به دستور سرود

قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ

همه ي روي زمين پيدا بود

نظم در كوچه يونان مي رفت

جغد در باغ معلق مي خواند

روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد

در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود

اهل كاشانم اما

شهر من كاشان نيست

شهر من گم شده است

من با تاب من با تب

خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام

من دراين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم

من صداي نفس باغچه را مي شنوم

و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد

و صداي سرفه روشني از پشت درخت

عطسه آب از هر رخنه ي سنگ

چك چك چلچله از سقف بهار

و صداي صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهايي

و صداي پاك ‚ پوست انداختن مبهم عشق

متراكم شدن ذوق پريدن در بال

و ترك خوردن خودداري روح

من صداي قدم خواهش را مي شونم

شيهه پاك حقيقت از دور

من صداي وزش ماده را مي شنوم

و صداي كفش ايمان را در كوچه شوق

و صداي باران را روي پلك تر عشق

روي موسيقي غمناك بلوغ

روي اواز انارستان ها

و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب

پاره پاره شدن كاغذ زيبايي

پر و خالي شدن كاسه غربت از باد

من به آغاز زمين نزديكم

نبض گل ها را مي گيرم

روح من كم سال است

روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد

روح من بيكاراست

قطره هاي باران را ‚ درز آجرها را مي شمارد

روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن

من نديدم بيدي سايه اش را بفروشد به زمين

رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به كلاغ

هر كجا برگي هست شور من مي شكفد

مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم

مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن

من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد

زندگي رسم خوشايندي است

زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ

پرشي دارد اندازه عشق

زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود

زندگي جذبه دستي است كه مي چيند

زندگي بعد درخت است به چشم حشره

زندگي تجربه شب پره در تاريكي است

زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد

زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچد

زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست

خبر رفتن موشك به فضا

لمس تنهايي ماه

فكر بوييدن گل در كره اي ديگر

زندگي شستن يك بشقاب است

زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است

زندگي مجذور آينه است

زندگي گل به توان ابديت

زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما

زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست

هر كجا هستم باشم

آسمان مال من است

پنجره فكر هوا عشق زمین مال من است

چه اهميت دارد

گاه اگر مي رويند

قارچ هاي غربت ؟

من نمي دانم كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست

و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست

گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد

چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد

واژه ها را بايد شست

واژه بايد خود باد ‚ واژه بايد خود باران باشد

چترها را بايد بست

زير باران بايد رفت

فكر را خاطره را زير باران بايد برد

با همه مردم شهر زير باران بايد رفت

دوست را زير باران بايد برد

عشق را زير باران بايد جست

زير باران بايد با زن خوابيد

زير باران بايد بازي كرد

زير باران بايد چيز نوشت حرف زد نيلوفر كاشت

زندگي تر شدن پي در پي

زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است

رخت ها را بكنيم

آب در يك قدمي است

روشني را بچشيم

شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را

گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم

روي قانون چمن پا نگذاريم

در موستان گره ذايقه را باز كنيم

و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد

و نگوييم كه شب چيز بدي است

و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ

و بياريم سبد

ببريم اين همه سرخ اين همه سبز

صبح ها نان و پنيرك بخوريم

و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام

و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت

و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد

و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست

و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند

و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد

و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون

و بدانيم اگر كرم نبود زندگي چيزي كم داشت

و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت

و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مي شد

و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه دريا ها

و نپرسيم كجاييم

و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست

و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است

پشت سرنيست فضايي زنده

پشت سر مرغ نمي خواند

پشت سر باد نمي آيد

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است

پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است

پشت سر خستگي تاريخ است

پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد

لب دريا برويم

تور در آب بيندازيم

وبگيريم طراوت را از آب

ريگي از روي زمين برداريم

وزن بودن را احساس كنيم

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم

ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين

مي رسد دست به سقف ملكوت

ديده ام سهره بهتر مي خواند

گاه زخمي كه به پا داشته ام

زير و بم هاي زمين را به من آموخته است

و نترسيم از مرگ

مرگ پايان كبوترنيست

مرگ در ذهن اقاقي جاري است

مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد

مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد

مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند

مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است

گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد

و همه مي دانيم

ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است

بگذاريم كه احساس هوايي بخورد

بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند

چيز بنويسد

به خيابان برود

ساده باشيم

ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت

كار مانيست شناسايي راز گل سرخ

كار ما شايد اين است

كه در افسون گل سرخ شناور باشيم

پشت دانايي اردو بزنيم

دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم

صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم

هيجان ها را پرواز دهيم

روي ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم

آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي

ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم

بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم

نام را باز ستانيم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم

در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم

كار ما شايد اين است

كه ميان گل نيلوفر و قرن

پي آواز حقيقت بدويم

 

 

خدا روحتو شاد کنه سهراب :icon_gol:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...