رفتن به مطلب

منتخبی از اشعار شاعران


Neutron

ارسال های توصیه شده

گفتگوی من و نازی زیر چتر

 

نازی : بیا زیر چتر من كه بارون خیست نكنه

می گم كه خلی قشنگه كه بشر تونسته آتیشو كشف بكنه

و قشنگتر اینه كه

یادگرفته گوجه را

تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره

راسی راسی ؟ یه روزی

اگه گوجه هیچ كجا پیدانشه

اون وقت بشر چكار كنه ؟

من : هیچی نازی

دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم

وقتی آهنا همه تموم بشه

اون وقت بشر

لباسارو می كنه و با هلهله

از روی آتیش می پره

نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو

اگه با هم بخوریم

هلهله های من وتو

چطوری ثبت می شه

من : عشق من

آب ها لنز مورب دارند

آدمو واروونه ثبتش می كنند

عكسمون تو آب بركه تا قیامت می مونه

نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟

من : من سیاه و تو سفید

نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا

من : نمی دونم والله

چتر رو بدش به من

نازی : اون كسی كه چتر رو ساخت عاشق بود

من : نه عزیز دل من آدم بود

 

 

حسین پناهی

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 115
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نغمه ی روسبی

 

بده آن قوطی سرخاب مرا

رنگ به بی رنگی ی خویش

روغن ، تا تازه كنم

پژمرده ز دلتنگی خویش

بده آن عطر كه میشكین سازم

گیسوان را و بریزم بر دوش

بده آن جامه ی تنگم كه مسان

تنگ گیرند مرا در آغوش

بده آن تور كه عریانی را

در خمش جلوه دو چندان بخشم

هوس انگیزی و آشوبگری

ه سر و سینه و پستان بخشم

بده آن جام كه سرمست شوم

خنی خود خنده زنم

چهره ی ناشاد غمین

هره یی شاد و فریبنده زنم

وای از آن همنفسی دیشب من ه روانكاه و توانفرسا بود

لیك پرسید چو از من ،‌ گفتم

ندیدم كه چنین زیبا بود

وان دگر همسر چندین شب پیش

او همان بود كه بیمارم كرد

آنچه پرداخت ، اگر صد می شد

درد ، زان بیشتر آزارم كرد

پر كس بی كسم و زین یاران

غمگساری و هواخواهی نیست

لاف دلجویی بسیار زنند

جز لحظه ی كوتاهی نیست

نه مرا همسر و هم بالینی

كه كشد ست وفا بر سر من

نه مرا كودكی و دلبندی

كه برد زنگ غم از خاطر من

آه ، این كیست كه در می كوبد ؟

همسر امشب من می آید

كاین زمان شادی او می باید

لب من ای لب نیرنگ فروش

بر غمم پرده یی از راز بكش

تا مرا چند درم بیش دهند

خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش

 

 

سیمین بهبهانی

لینک به دیدگاه

آفتابی

صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟

لباس لحظه ها پاك است.

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف، نخ های تماشا، چكه های وقت.

طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.

چه می خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه های ماست.

دهان گلخانه فكر است.

***

سفرهایی ترا در كوچه هاشان خواب می بینند.

ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریك می گویند.

***

چرا مردم نمی دانند

كه لادن اتفاقی نیست،

نمی دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آب های شط دیروز است؟

چرا مردم نمی دانند

كه در گل های ناممكن هوا سرد است؟

*****

سهراب سپهری

لینک به دیدگاه

قاصدک

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از كجا وز كه خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس

برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك

در دل من همه كورند و كرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

كه دروغی تو ، دروغ

كه فریبی تو. ، فریب

قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟

قاصدك

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

مهدی اخوان ثالث

لینک به دیدگاه

درد واره ها

 

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

 

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

 

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

 

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

 

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

 

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

قیصر امین پور

لینک به دیدگاه

ای نگاهت نخلی از مخمل و از ابریشم

چند وقتی است هر شب به تو می اندیشم

به تو آری , به تو , یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه , همان وهم و همان تصویری

که سراغش ز غزل های خودم می گیری

به تبسم , به تکلم , به دل آرای تو

به خموشی , به تماشا , به شکیبایی تو

به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده , چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یکنفر مثل خودم تشنه دیدار من است

یکنفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش

می شود پل زد از احساس خدا تا دل خویش

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه , تصویر تو نیست ؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو وآینه اینقدر یکی است

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آری آن یار دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

بهروز یاسمی

لینک به دیدگاه

تا نبض صبح

 

آه، در ایثار سطح ها چه شكوهی است!

ای سرطان شریف عزلت!

سطح من ارزانی تو باد!

***

یك نفر آمد

تا عضلات بهشت

دست مرا امتداد داد.

یك نفر آمد كه نور صبح مذاهب

در وسط دگمه های پیراهنش بود.

از علف خشك آیه های قدیمی

پنجره می بافت.

مثل پریروزهای فكر، جوان بود.

حنجره اش از صفات آبی سط ها

پر شده بود.

یك نفر آمد كتاب های مرا برد.

روی سرم سقفی از تناسب گل ها كشید.

عصر مرا با دریچه های مكرر وسیع كرد.

میز مرا زیر معنویت باران نهاد.

بعد، نشستیم.

حرف زدیم از دقیقه های مشجر،

از كلماتی كه زندگانی شان، در وسط آب می گذشت.

فرصت ما زیر ابرهای مناسب

مثل تن گیج یك كبوتر ناگاه

حجم خوشی داشت.

***

نصفه شب بود، از تلاطم میوه

طرح درختان عجیب شد.

رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.

بعد

دست در آغاز جسم آب تنی كرد.

بعد، در احشای خیس نارون باغ

صبح شد.

سهراب سپهری

لینک به دیدگاه

مریم

در نیمه های شامگهـان، آن زمان که ماه

زرد و شکـسته، می دمد از طرف خاوران

استاده در سیاهی شب، مریم سپـید

آرام و سرگـردان

او مانده تا که از پس دندانه های کوه

مهـتاب سرزند، کشد از چهـره شب نقاب

بارد بر او فروغ و بشوید تن لطیف

در نور ماهـتاب

بستان به خواب رفـته و می دزدد آشکار

دست نسیم عـطر هـر آن گـل که خرم است

شب خفـته در خموشی و شب زنده دار شب

چشمان مریم است

مهـتاب، کم کمک ز پس شاخه های بـید

دزدانه می کشد سر و می افکـند نگـاه

جویای مریم است و هـمی جویدش به چشم

در آن شب سیاه

دامن کشان ز پـرتو مهـتاب، تـیرگـی

رو می نهـد به سایهً اشجار دوردست

شب دلکـش است و پـرتو نمناک ماهـتاب

خواب آور است و مست

اندر سکوت خرم و گـویای بوستان

مه موج می زند چو پـرندی به جویـبار

می خواند آن دقـیقه که مریم به شـستـشو است

مرغـی ز شاخسار

 

فـریدون تـولـلی

لینک به دیدگاه

خـلوت عـشق:

یار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت

بخـت خـندید و لـبم از لب او کام گـرفت

آن سیه پـوش چو از پـرده شب رخ بـنمود

جان من روشنی از تـیرگـی شام گـرفت

تا نـهانخانه شب خـلوت عـشاق شود

که ره خـیمه که از ابر سیه فام گرفت

آسمان گـفت که با تابش خورشید صفا

شمع انجم نـتوان بر لب این بام گـرفت

شکرلله که پس از کـشمکش و هـم و یـقـین

لطف او داد من از فـتـنه اوهام گـرفت

غـم بـیداد خـزان دور شد از گـلشن جان

دست تا دامن آن سرو گـلندام گـرفت

خواستم راز درون فاش کـنم یار نـخواست

نگـهـی کرد و سخن شیوه ابهـام گـرفت

گـفت دور از لب و کامم لب و کام تو چه کرد؟

گـفتـمش بوسه تـلخی ز لب جام گـرفت

گـفت در آتـش هـجران تن و جانت که گـداخت؟

گـفتم آن شعـله عـشقی که مرا خام گـرفت

گـفت در محـنت ایام دلت گـشت صبور؟

گـفتم این پـند هـم از گـردش ایام گرفت

گـفت رعـدی رقم رمز فصاحت ز که یافت؟

گـفتم از حافظ اسرار سخن وام گـرفت

 

غـلامعـلی رعـدی آذرخـشی

لینک به دیدگاه

اله ناکامی

 

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده دل من که قسمهای تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من ازیار و دیار

گشتم آواره و ترک سر وهمسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار وخس بادیه بستر کردم

در ودیوار به حال دل من زار گریست

هر کجا ناله ناکامی خود سر کر دم

در غمت داغ پدر دیدم وچون در یتیم

اشکریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزه گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم لز آن در کردم

پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش زفریاد وفغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

دیده را حلقه صفت دوخته به در کردم

شهریارا!به جفا کرد چو خاکم پامال

آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم.

 

استاد شهریار

لینک به دیدگاه

شاد زی با سیاه چشمان شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی

من و آن ماه روی حور نژاد

نیکبخت آن کسی که داد و بخورد

شوربخت آنکه او نخورد و نداد

باد و ابرست این جهان افسوس

باده پیش آر هر چه بادا باد

 

رودکی

لینک به دیدگاه

ی دیر بدست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگدلان زود برفتی

زان پیش که در باغ وصال تو دل من

از داغ فراق تو بر آسود برفتی

ناگشته من از بند تو آزاد بجستی

نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی

آهنگ به جان من دلسوخته کردی

چون در دل من عشق بیفزود برفتی

 

انوری

لینک به دیدگاه

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

زناله سحر و گریه شبانه ما

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

زسوز سینه بود گرمی ترانه ما

چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما

به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما.

 

رهی معیری

لینک به دیدگاه

لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد

از بر بر صیدافکن آهوی سرمستی رمید

اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

های های گریه در پای توام آمد به یاد

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی

از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد.

 

رهی معیری

لینک به دیدگاه

می‌رسد اینك بهار

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاك

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم كبوترهای مست

نرم نرمك می‌رسد اینك بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه‌ها و دشتها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه باز

خوش به حال دختر میخك می‌خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار

گر نكوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه

بهار سوگوار

 

نه لب گشایدم از گل نه دل كشد به نبید

چه بی نشاط بهاری كه بی رخ تو رسید

 

نشان داغ دل ماست لاله‎ای كه شكفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

 

بیا كه خاك رهت لاله‎زار خواهد شد

ز بس كه خون دل از چشم انتظار چكید

 

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن

ببین در آینه جویبار گریه‎ی بید

 

به درد ما كه همه خون دل به ساغرهاست

ز چشم ساقی غمگین كه بوسه خواهد چید

 

چه جای من كه در این روزگار بی فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلك نالید

 

گذشت عمر و به دل عشوه می‎خریم هنوز

كه هست در پی شام سیاه صبح سپید

 

كه راست درین فتنه‎ها امید امان؟

شد آن زمان كه دلی بود در امان امید

 

صفای آینه خواجه ببین كزین دم سرد

نشد مكدر و بر آه عاشقان بخشید

 

ه. ا. سایه

لینک به دیدگاه

بهت ملائک

ای ز داغ تو روان خون دل از دیده ی حور

بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه ی صور

 

خاک بیزان به سر اندر سر نعش تو بنات

اشکریزان به بر از سوگ تو شعرای عبور

 

ز تماشای تجلای تو مدهوش کلیم

ای سرت سرّ انا الله و سنان نخله ی طور

 

دیده ها گو همه دریا شو و دریا همه خون

که پس قتل تو منسوخ شد آیین سرور

 

شمع انجم همه گو اشک عزا باش و بریز

بهر ماتمزده کاشانه چه ظلمات چه نور

 

پای در سلسله سجاد و به سر تاج یزید

خاک عالم به سر افسر و دیهیم و قصور

 

تیر ترسا و سر سبط رسول مدنی

آه اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور

 

تا جهان باشد و بوده است که داده ست نشان

میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور؟

 

سر بی تن که شنیده است به لب آیه ی کهف

یا که دیده است به مشکات تنور آیه ی نور؟

 

جان فدای تو از حالت جانبازی تو

در طف ماریه از یاد بشد شور نشور

 

قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت

حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور

 

گوش خضرا همه پر غلغله ی دیو و پری

سطح غبرا همه پر ولوله ی وحش طیور

 

غرق دریای تحیر ز لب خشک تو نوح

دست حیرت به دل از صبر تو ایوب صبور

 

مرتضی با دل افروخته لاحول کنان

مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور

 

کوفیان دست به تاراج حرم کرده دراز

آهوان حرم از واهمه در شیون و شور

 

انبیا محو تماشا و ملائک مبهوت

شمر سرشار تمنا و تو سرگرم حضور

 

نیر تبریزی

لینک به دیدگاه

فخرالدین اسعدگرگانی

چو بر رامین بیدل كار شد سخت

به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت

 

همیشه جای بی انبوه جُستی

كه بنشستی به تهایی، گر ستی

 

به شب پهلو سوی بستر نبردی

همه شب تا به روز اختر شمردی

 

 

به روز از هیچ گونه نارمیدی

چون گور و آهو از مردم رمیدی

 

زبس كاو قِدّ دلبر یاد كردی

كجا سروی بدیدی سجده بردی

 

به باغ اندر گلِ صد برگ جُستی

به یادِ روی او بر گُل گرستی

 

بنفشه بر چِدی هر بامدادی

به یادِ زلف او بر دل نهادی

 

زبیم ناشكیبی می نخوردی

كه یكباره قرارش می ببردی

 

همیشه مونسش طنبور بودی

ندیمش عاشقِ مهجور بودی

 

به هر راهی سرودی زار گفتی

سراسر بر فراق یار گفتی

 

چو باد حسرت از دل بركشیدی

به نیسان باد دی ماهی دمیدی

 

به ناله دل چنان از تن بكندی

كه بلبل را زشاخ اندر فگندی

 

به گونه اشكِ خون چندان براندی

كه از خون پای او در گِل بماندی

 

به چشمش روز روشن تار بودی

به زیرش خزّ و دیبا خاری بودی

 

 

بدین زاری و بیماری همی زیست

نگفتی كس كه بیماریت از چیست؟

 

چو شمعی بود سوزان و گدازان

سپرده دل به مهرِ دلنوازان

 

به چشمش خوار گشته زندگانی

دلش پدرود كرده شادمانی

 

زگریه جامه خون آلود گشته

زناله روی زراندود گشته

 

ز رنج عشق جان بر لب رسیده

امید از جان و از جانان بریده

 

خیالِ دوست در دیده بمانده

زچشمش خواب نوشین را برانده

 

به دریای جدایی غرقه گشته

جهان بر چشم او چون حلقه گشته

 

زبس اندیشه همچون مست بیهوش

جهان از یاد او گشته فراموش

 

گهی قرعه زدی بر نام یارش

كه با او چون بوَد فرجام كارش؟

 

گهی در باغ شاهنشاه رفتی

زهر سروی گوا بر خود گرفتی

 

 

همی گفتی گوا باشید بر من

ببینیدم چنین بر كامِ دشمن

 

چو ویس ایدر بوَد با وی بگویید

دلش را از ستمگاری بشویید

 

گهی با بلبلان پیگار كردی

بدیشان سرزنش بسیار كردی

 

همی گفتی چرا خوانید فریاد

شما را از جهان باری چه افتاد؟

 

شما با جفت خود بر شاخسارید

نه چون من مستمند و سوكوارید

 

شما را از هزاران گونه باغ است

مرا بر دل هزاران گونه داغ است

 

شما را بخت جفت و باغ دادست

مرا در عشق درد و داغ دادست

 

شما را ناله پیش یار باشد

چرا باید كه ناله زار باشد؟

 

مرا زیباست ناله گاه و بیگاه

كه یارم نیست از دردِ من آگاه

 

چنین گویان همی گشت اندران باغ

دو دیده پر زخون و دل پر از داغ

لینک به دیدگاه

ملك الشعرای بهار

 

 

هنگامِ فرودین كه رساند ز ما درود

بر مرغزارِ دیلم و طرفِ سپید رود

 

كز سبزه و بنفشه و گل هایِ رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

 

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

جنگل كبود و كوه كبود و افق كبود

 

جایِ دگر بنفشه یكی دسته بدروَند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

 

كوه از درخت گویی مردی مبارز است

پرهایِ گونه گونه زده چون جنگیان به خود

 

اشجار گونه گون و شكفته میانشان

گل هایِ سیب و آلو و آبی و آمرود

 

چون لوحِ آزمونه كه نقاشِ چربدست

الوانِ گونه گون را بر وی بیازمود

 

شمشاد را نگر كه همه تن قد است و جعد

قدّی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود

 

آزاده را رسد كه بساید به ابر سر

آزاد بُن ازین رو تارك به ابر سود

 

بگذر یكی به خطـﮥ نوشهر و رامسر

وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود

 

آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال

وان كاخ های تازه بدان زیب و آن نمود

 

از تیغِ كوه تا لبِ دریا كشیده اند

فرشی كش از بنفشه و سبزه است تار و پود

 

 

آن بیشه ها كه دستِ طبیعت به خاره سنگ

گل ها نشانده بی مددِ باغبان و كود

 

ساری نشید خوانَد بر شاخـﮥ بلند

بلبل به شاخِ كوته خوانَد همی سرود

 

آن از فرازِ منبر هر پرسشی كند

این یك ز پایِ منبر پاسخ دَهَدش زود

 

یك جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر

یك سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود

 

آن یك نهاده چشم، غریوان به راهِ جفت

این یك ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

 

بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت

آید به گوش نالـﮥ نای و صفیرِ رود

 

آن شاخ هایِ نارنج اندر میانِ میغ

چون پاره هایِ اخگر اندر میانِ دود

 

بنگر بدان درخش كز ابرِ كبود فام

برجَست و رویِ ابر به ناخن همی شخود

 

چون كودكی صغیر كه با خامـﮥ طلا

كژمژ خطی كشد به یكی صفحـﮥ كبود

 

بنگر یكی به رودِ خروشان به وقتِ آنك

دریا پیِ پذیره اش آغوش برگشود

 

چون طفلِ ناشكیبِ خروشان ز یادِ مام

كاینك بیافت مام و در آغوشِ او غنود

 

 

دیدم غریو و صیحه دریایِ آسكون

دریافتم كه آن دلِ لرزنده را چه بود؟

 

بیچاره مادری ست كز آغوشش آفتاب

چندین هزار طفل به یك لحظه در ربود

 

داند كه آفتاب، جگر گوشگانش را

همراهِ باد بُرد و نثارِ زمین نمود

 

زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاك

از چرخ بر گذاشته فریادِ رود رود !

 

بنگر یكی به منظرِ چالوش كز جمال

صد ره به زیب و زینتِ مازندران فزود

 

زان جایگه به بابُل و شاهی گذاره كن

پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود

 

بزدای زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل

اینجا بوَد كه زنگ به آهن توان زدود

لینک به دیدگاه

فروغی بسطامی

 

كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟

كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟

 

غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور

پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را

 

با صد هزار جلوه برون آمدی كه من

با صد هزار دیده تماشا كنم تو را

 

چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد

تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را

 

بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین

تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

 

مستانه كاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

 

خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم

خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را

 

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چندین هزار سلسله در پا كنم تو را

 

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را

 

زیبا شود به كارگِه عشق كار من

هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را

 

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...