sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 سلام ، حال همه ما خوب است ، ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ، كه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از كنار زندگی می گذرم كه نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان ! تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود . می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی ببین انعكاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست ! راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند ! بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیك خواهم گرفت دارد همین لحضه یك فوج كبوتر سپید ، از فراز كوچه ما می گذرد باد بوی نامه های كسان من می دهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟ نه ری را جان ! نامه ام باید كوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ، از نو برایت می نویسم حال همه ما خوب است امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــكـــن ! ! ! سید علی صالحی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 وقتی كه من بچه بودم وقتی كه من بچه بودم پرواز یك بادبادك می بردت از بام های سحر خیزی ی پلك تا نارنجزاران خورشید آه آن فاصله های كوتاه وقتی كه من بچه بودم خوبی زنی بود كه بوی سیگار میداد و اشكهای درشتش از پشت آن عینك ذره بینی با صوت قرآن می آمیخت وقتی كه من بچه بودم آب و زمین و هوا بیشتر بود و جیرجیرك شبها در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف آواز می خواند وقتی كه من بچه بودم لذت خطی بود از سنگ تا زوزه آن سگ پیر رنجور آه آن دستهای ستمكار مظلوم وقتی كه من بچه بودم می شد ببینی آن قمری ناتوان را كه بالش زین سوی قیچی با باد می رفت می شد آری می شد ببینی و با غروری به بیرحمی بی ریایی تنها بخندی وقتی كه من بچه بودم در هر هزاران و یك شب یك قصه بس بود تا خواب و بیداری خوابناكت سرشار باشد وقتی كه من بچه بودم زور خدا بیشتر بود وقتی كه من بچه بودم بر پنجره های لبخند اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند آه آن روزها گربه های تفكر چندین فراوان نبودند وقتی كه من بچه بودم مردم نبودند وقتی كه من بچه بودم غم بود اما كم بود اسماعیل خویی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 رودکی شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا درو دو چشم بینا درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا چراغان در شب چک آن چنان شد که گیتی رشک هفتم آسمان شد چو یاوندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند نیارم بر کسی این راز بگشود مرا از خال هندوی تو بفنود اگرچه در وفا بی شبهی و دیس نمیدانی تو قدر من ازندیس بود زودا، که آیی نیک خاموش چو مرغابی زنی در آب پاغوش الهی، از خودم بستان و گم کن به نور پاک بر من اشتلم کن سر سرو قدش شد باژگونه دو تا شد پشت او همچون درونه تو ازفرغول باید دور باشی شوی دنبال کار و جان خراشی به راه اندر همی شد شاهراهی رسید او تا به نزد پادشاهی بهشت آیین سرایی را بپرداخت زهر گونه درو تمثالها ساخت ز عود و چندن او را آستانه درش سیمین و زرین پالکانه 3
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 دقیقی چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب دقیقی ز جائی پدید آمدی بر آن جام می داستانها زدی به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاووس کی که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشکر و تاج و تخت شهنشاه محمود گیرنده شهر ز شادی به هر کس رسانیده بهر از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش گنج ازین پس به چین اندر آرد سپاه همه مهتران برگشایند راه نبایدش گفتن کسی را درشت همه تاج شاهانش آمد به مشت بدین نامه گر چند بشتافتی کنون هرچ جستی همه یافتی ازین باره من پیش گفتم سخن اگر بازیابی بخیلی مکن ز گشتاسب و ارجاسپ بینی هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار گر آن مایه نزد شهنشه رسد روان من از خاک بر مه رسد کنون من بگویم سخن کو بگفت منم زنده او گشت با خاک جفت 3
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 ابوسعید ابوالخیر رویت دریای حسن و لعلت مرجان زلفت عنبر صدف دهان در دندان ابرو کشتی و چین پیشانی موج گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان 3
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 منوچهری دامغانی هر کار که هست جز به کام تو مباد هر خصم که هست جز به دام تو مباد هر سکه که هست جز به نام تو مباد هر خطبه که هست جز به بام تو مباد --------------- دولت همه ساله بیجلال تو مباد همت همه ساله بیجمال تو مباد هر بنده که هست بیکمال تو مباد خورشید جهان تویی، زوال تو مباد --------------- تاریک شد از مهر دل افروزم روز شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز --------------- ای کرده سپاه اختران یاری تو فخرست جهان را به جهانداری تو مستند مخالفان ز هشیاری تو بخت همه خفته شد ز بیداری تو --------------- در بندم از آن دو زلف بند اندر بند نالانم از آن عقیق قند اندر قند ای وعدهی فردای تو پیچ اندر پیچ آخر غم هجران تو چند اندر چند --------------- مسعود جهاندار چو مسعود ملک بنشست به حق به جای محمود ملک از ملک جز این نبود مقصود ملک کز ملک به تربیت رسد جود ملک 2
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 جامی سخن ز آسمانها فرود آمدهست بر اقلیم جانها فرود آمدهست بود تابش ماه و مهر از سخن بود گردش نه سپهر از سخن سخن مایهی سحر و افسو بود به تخصیص وقتی که موزون بود زدم عمری از بیمثالان مثل سرودم به وصف غزالان غزل نمودم ره راست عشاق را ز آوازه پر کردم آفاق را به قصد قصاید شدم تیزگام برآمد به نظم معمام نام ز بیچارگیها درین چارسوی به قول رباعی شدم چارهجوی کنون کردهام پشت همت قوی دهم مثنوی را لباس نوی کهن مثنویهای پیران کار که ماندهست از آن رفتگان یادگار، اگرچه روانبخش و جانپرورست در اشعار نو لذت دیگرست دل نونیازان کوی امید خط سبز خواهد نه موی سفید دریغا که بگذشت عمر شریف به جمع قوافی و فکر ردیف کند قافیه تنگ بر من نفس از آن چون ردیفام فتد کار پس نیاید برون حرفی از خامهام که نبود سیهرویی نامهام 2
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 فرخی سیستانی دل من همی داد گفتی گوایی كه باشد مرا روزی از تو جدایی بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گوایی من این روز را داشتم چشم و زین غم نبوده ست با روز من روشنایی جدایی گمان برده بودم ولیكن نه چندان كه یك سو نهی آشنایی به جرم چه راندی مرا از در خود گناهم نبوده ست جز بیگنایی بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا بدین زود سیری چرایی كه دانست كز تو مرا دید باید به چندان وفا این همه بی وفایی سپردم به تو دل ندانسته بودم بدین گونه مایل به جور و جفایی دریغا دریغا كه اگه نبودم كه تو بی وفا در جفا تا كجایی همه دشمنی از تو دیدم ولیكن نگویم كه تو دوستی را نشایی نگارا من از آزمایش به آیم مرا باش تا بیش ازین آزمایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 نامـه ی ویس به رامین فخرالدین اسعد گرگانی نامـﮥ دهم دلی پُر از آتش و جانی پُر از دود تنی چون موی و رخساری زر اندود برم هر شب سحرگه پیشِ دادار بمالم پیشِ او برخاك رخسار خروشِ من بدرّد پشتِ ایوان فغانِ من ببندد راهِ كیوان چنان گریم كه گرید ابرِ آذار جنان نالم كه نالد كبكِ كهسار چنان جوشم كه جوشد بحر از باد چنان لرزم كه لرزد سرو و شمشاد به اشك از شب فرو شویم سیاهی بیاغارم زمین تا پشتِ ماهی چنان از حسرتِ دل بركشم آه كجا ره گم كند بر آسمان ماه ز بس كز دل كشم آهِ جهان سوز ز خاور بر نیارد آمدن روز ز بس كز جان بر آرم دودِ اندوه ببندد ابرِ تیره كوه تا كوه بدین خواری بدین زاری بدین درد مژه پُر آب و روریِ زرد و پُر گرد همی گویم: خدایا،كردگارا بزرگا، كامگارا، بردبارا تو یارِ بی دلان و بی كسانی همیشه چارۀ بیچارگانی نیارم گفت رازِ خویش با كس مگر با تو كه یارِ من تویی بس همی دانی كه چون خسته روانم همی دانی كه چون بسته زبانم تو دِه جانِ مرا زین غم رهایی تو بردار از دلم بندِ جدایی دلِ آن سنگدل را نرم گردان به تابِ مهربانی گرم گردان به یاد آور دلش را مهرِ دیرین پس آنگه در دلش كن مهرِ شیرین یكی زین غم كه من دارم بر او نِه كه باشد بارِ او از هر كِهی مِه به فضل خویش وی را زی من آور و یا زیدر مرا نزدیكِ او بر همی تا باز بینم رویِ آن ماه نگه دارش ز چشم و دستِ بدخواه به جز مهرِ منش تیمار منمای به جز عشقِ منش آزار مفزای و گر رویش نخواهم دید ازین پس مرا بی رویِ او جان و جهان بس هم اكنون جانِ من بستان بدو دِه كه من بی جان و آن بت با دو جان بهْ نگارا، چند نالم؟ چند گویم؟ به زاری چند گریم؟ چند مویم؟ نباشد گفته بر گوینده تاوان چو باشد اندك و سودش فراوان بگفتم هر چه دیدم از جفایت ازین پس خود تو می دان با خدایت اگر كردارِ تو با كوه گویم بموید سنگِ او چون من بمویم ببخشاید مرا سنگ و، دلت نه به گاهِ مردمی سنگ از دلت بهْ مرا چون سنگ بودی این دلِ مست دلت پولاد گشت و سنگ بشست! 2
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 ترانه های باباطاهر عریان ز دست دیده و دل هر دو فریاد كه هر چه دیده بیند دل كند یاد بسازُم خنجری نیشش زفولاد زنُم بر دیده تا دل گردد آزاد ٭٭٭ یكی بر زیگری نالان درین دشت به خون دیگران آلاله می گشت همی كشت و همی گفت ای دریغا بباید كشت و هشت و رفت ازین دشت ٭٭٭ نسیمی كز بن آن كاكل آیو مرا خوشتر زبوی سنبل آیو چو شو گیرُم خیالش را در آغوش سحر از بستُرم بوی گل آیو ٭٭٭ دلُم بی وصل تِه شادی مبیناد ز درد و محنت آزادی مبیناد خراب آبادِ دل بی مقدم تو الهی هرگز آبادی مبیناد ٭٭٭ مو آن دلدادۀ بی خانمانُم مو آن محنت نصیبِ سخت جانُم مو آن سرگشته خارُم در بیابان كه چون بادی وزد هر سو دوانُم ٭٭٭ گلی كه خود بدادُم پیچ و تابش به اشك دیدگانُم دادُم آبش در این گلشن خدایا كی روا بی گل از مو دیگری گیره گلابش ٭٭٭ بی ته اشكُم ز مژگانِ تر آیو بی ته نخِل امیدمُ بی بر آیو بی ته در گنج تنهایی شب و روز نشینُم تا كه عمرُم بر سر آیو ٭٭٭ دو چشمونِت پیاله پر ز می بی دو زلفونِت خراجِ مُلكِ ری بی همی وعده كری امروز و فردا نمیدونُم كه فردای تو كی بی؟ 2
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2012 فریدون مشیری پر کن پیاله را کاین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد این جام ها كه در پی هم می شود تهی دریای آتش است كه ریزم به كام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد! من با سمند سركش و جادویی شراب تا بیكران عالم پندار رفته ام تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی تا كوچه باغ خاطره های گریز پا تاشهر یادها ............. دیگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمی برد! هان ای عقاب عشق ! از اوج قله های مه آلود دوردست پرواز كن به دشت غم آلود عمر من آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد...! آن بی ستاره ام كه عقابم نمی برد! در راه زندگی ... با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با این كه ناله می كشم از دل كه : آب ....آب....!! دیگر فریب هم به سرابم نمی برد! پر كن پیاله را.... ادامه دارد.. 2
Neutron 60966 مالک ارسال شده در 16 مرداد، 2012 سخنی نیست... چه بگويم؟ سخني نيست. ميوزد از سر ِ اميد، نسيمي، ليک، تا زمزمهئي ساز کند در همه خلوت ِ صحرا به رهاش ناروني نيست. چه بگويم؟ سخني نيست. پُشت ِ درهاي ِ فروبسته شب از دشنه و دشمن پُر به کجانديشی خاموش نشستهست. بامها زير ِ فشار ِ شب کج، کوچه از آمدورفت ِ شب ِ بدچشم ِ سمج خستهست. چه بگويم؟ ــ سخني نيست. در همه خلوت ِ اين شهر، آوا جز ز موشي که دَرانَد کفني، نيست. وندر اين ظلمتجا جز سيانوحهي ِ شومُرده زني، نيست. ور نسيمي جُنبد به رهاش نجوا را ناروني نيست. چه بگويم؟ سخني نيست... احمد شاملو 4
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 فریدون مشیری چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ - مپندارید بوم ناامیدی باز ، به بام خاطر من می كند پرواز ، مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است . مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟ مگر افیون افسون كار نهال بیخودی را در زمین جان نمی كارد ؟ مگر این می پرستی ها و مستی ها برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟ مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟ چرا از مرگ می ترسید ؟ كجا آرامشی از مرگ خوش تر كس تواند دید ؟ می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند اگر درمان اندوهند ، خماری جانگزا دارند . نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید خوش آن مستی كه هشیاری نمی بیند ! چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ بهشت جاودان آنجاست . جهان آنجا و جان آنجاست گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست ! سكوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست . همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست . نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ، نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ، زمان در خواب بی فرجام ، خوش آن خوابی كه بیداری نمی بیند ! سر از بالین اندوه گران خویش بردارید در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست در این دوران كه هرجا " هركه را زر در ترازو ، زور در بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند . سر از بالین اندوه گران خویش بردارید همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا از مرگ می ترسید ؟ 1
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 زمستان سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید ، نتواند كه ره تاریك و لغزان است وگر دست محبت سوی كسی یازی به اكراه آورد دست از بغل بیرون كه سرما سخت سوزان است نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك چو دیدار ایستد در پیش چشمانت نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟ مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد تگرگی نیست ، مرگی نیست صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگزارم حسابت را كنار جام بگذارم چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین درختان اسكلتهای بلور آجین زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه غبار آلوده مهر و ماه زمستان استمهدی اخوان ثالث
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 قاصدک قاصدک از چه خبر آوردی وز کجا وز که خبر آوردی خوش خبر باشی اما اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیارو دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قااصدک در دل من همه کورندو کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجروبه های همه تلخ با دلم میگوید که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب قاصدک هان ولی آخر ای وای راستی آیا رفتی با باد با توام آی کجا رفتی آی؟ راستی آیا رفتی با باد؟ با توام آی کجا رفتی آی؟ راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی جایی؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم،خردک شرری هست هنوز؟ قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند مهدی اخوان ثالث
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام به قعر شب سفری می كنیم در تابوت هوا بد است تنفس شدید جنبش كم و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش و شیهه های سمندی كه دور میگردد میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد و راه بسته نماید ز رخنه تابوت به قعر شب سفری می كنیم با كندی چه می كنیم ؟ كجاییم ؟ شهر مامن كو ؟ شهاب شب زده ای در مدار تاریكی هجوم از چپ و از راست دام در هر راه عبوروحشت ماهی در آبهای سیاه بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست نمی كشند كسی را نمی زنند به دار دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام نمی زنند كسی را به سینه غنچه خون شهید در وطن ما كبود می میرد بگو كه سركشی اینجا كنون ندارد سر بگو كه عاشقی این جا كنون ندارد قلب بگو بگو به سفر می رویم بی سردار بگو بگو به سفر می رویم بی سر و قلب بگو به دوست كه دارد اگر سر یاری خشونتی برساند به گردش تبری هوا كم است هوایی شكاف روزنه ای رفیق همنفس ! اینك نفس كه بی دم تو نشاید از بن این سینه بر شود نفسی نه مرده ایم گواه این دل تپیده به خشم نه مانده ایم نشان ناخن شكسته به خون بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان نهفته جسم نحیف امید در آغوش به قعر شب سفری می كنیم چون تابوت سیاوش كسرایی
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 انتظار باز امشب ای ستاره تابان نیامدی باز ای سپیده شب هجران نیامدی شمعم شكفته بود كه خندد بروی تو افسوس ای شكوفه خندان نیامدی زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچه زندان نیامدی با ما سر چه داشتی ای تیره شب كه باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی شعر من از زبان تو خوش صید دل كند افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی گفتم بخوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو كه مهمان نیامدی خوان شكر به خون جگر دست می دهد مهمان من چرا به سر خوان نیامدی نشناختی فغان دل رهگذر كه دوش ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی گیتی متاع چون منش آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی صبرم ندیده ای كه چه زورق شكسته ای است ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی در طبع شهریار خزان شد بهار عشق زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی استاد شهریار
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 نهــــــــــال آرزو ای نهـــــــــال آرزو، خـــــوش زی کـــــه بار آوردهای غنچــــــه بیباد صبا، گــــــل بی بهــــــــار آوردهای باغبــــــانان تــــــو را امسال، سال خــــــرمی ست زین همــــایون میوه، کز هــــــــر شاخسار آوردهای شـــاخ و برگت نیکنـــامی، بیخ و بارت سعی و علم این هنـــــــرها، جملـــــــه از آمــــــــــوزگار آوردهای خــــرم آن کـــــاو وقت حاصل ارمغانی از تـــــو بــرد برگ دولت، زاد هستی تــــــــوش کــــــــار آوردهای *** غنچهای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است همتی ای خواهـــران، تا فــــرصت کوشـیـدن است پستی نسوان ایــــران، جمـــــله از بیدانشیست مــــــرد یا زن، بــرتـــــــری و رتبت از دانستن است زین چـراغ معرفت کامــــروز اندر دست مـــــــاست شاهـــــراه سعی اقلیـــــم سعادت، روشن است بـــــه کـه هـــــــر دختــــــــر بداند قدر علم آموختن تا نگوید کس پســر هوشیار و دختـــــر کودن است *** زن ز تحصیل هنـــــــــر شد شهره در هـر کشوری بــــرنکرد از ما کسی زین خوابِ بیـــــــداری سری از چــــه نسوان از حقوق خویشتن بی بهـــــــرهاند نام این قـــوم از چـــه، دور افتاده از هــــر دفتـــری دامـــن مــــــادر، نخست آموزگـــــار کــــودک است طفـــــل دانشور، کجــــــا پـــرورده نادان مــــــادری با چنین درمــــــاندگی، از مـــــاه و پروین بگـــذریم گــــر که مــــا را باشد از فضل و ادب بال و پــــری پروین اعتصامی (این شعر رو برای مراسم فارغ التحصیلی خودش سروده)
*mini* 37778 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 ببخشید....این شعر همینجوری بود..نتونستم کاریش کنم.... زنی را میشناسم سیمین بهبهانی 5
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مرداد، 2012 ندای آغاز كفشهایم كو ؟ چه كسی بود صدا زد : سهراب ؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ . مادرم در خواب است . و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر . شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد و نسیمی خنك از حاشیه سبز خواب مرا می روبد . بوی هجرت می آید : بالش من پر آواز پر چلچله هاست . صبح خواهد شد و به این كاسه آب آسمان هجرت خواهد كرد . باید امشب بروم . *** من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم حرفی از جنس زمان نشنیدم . هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود . كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد . هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت . من به اندازه یك ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره می بینم حوری - دختر بالغ همسایه پای كمیاب ترین نارون روی زمین فقه میخواند *** چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج ( مثلاً شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش آسمان تخم گذاشت . و شبی از شبها مردی از من پرسید تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟ باید امشب بروم *** باید امشب چمدانی را كه اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم و به سمتی بروم كه درختان حماسی پیداست، روبه آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می خواند . یك نفر باز صدا زد : سهراب ! كفش هایم كو ؟ ***** سهراب سپهری
ارسال های توصیه شده